ارتباط با ما

دانشجو لینک ها

درباره آزادگی

شماره جدید آزادگی 

بایگانی


مسئله ملی و فدرالیسم

اطلاعیه و پیام ها

مقالات

سید ابراهیم نبوی

صدا

ملاحسنی

 

                               آن چيست كه « لائيسيته » مي نامند؟   گفتار دوم

شيدان وثيق

واژه ها، ريشه ها و زمينه ها

در گفتار اول اين مبحث طرح كرديم كه لائيسيته، چون اصطلاح و مفهوم سياسي، در عصر معروف به "مدرنيته" پديدار مي شود. در همان جا، پس از نقد و رد برداشت هاي ناروا از لائيسيته، سعي كرديم، با حركت از معنايي كه اين مقوله در زادگاه فرانسوي اش كسب كرده است، تعريف نسبتاً كامل و مشخصي از آن به دست دهيم.

گفتيم كه لائيسيته مذهب نويني نيست. دُگم نيست. ايمان جديدي در برابر ديگر ايمان ها نيست. لائيسيته را آن بينش سياسي تبيين كرديم كه از يك سو جدايي دولت و دين و از سوي ديگر آزادي اديان و مذاهب را تجويز مي كند. تصريح كرديم كه موضوع «لائيك»، «لائيسيته» و «لائيسيزاسيون» چيزي جز «رهايش» émancipation دولت و بخش عمومي از قيموميت و مرجعيت دين نيست. ديني كه در همان حال، چون هر عقيده و مسلكي در جامعة مدني، از آزادي كامل براي ابراز وجود و فعاليت برخوردار است. تأكيد كرديم كه شرط ضروري و لازم لائيسيته، جدايي جامعة مدني و دولت است كه در نتيجه نمي توان از لائيسيته در جوامعي سخن راند كه اين جدايي هنوز در آن تحقق نيافته است. هم چنين اشاره كرديم كه خروج از دين سالاري cléricalisme در غرب يك شكل و يك سان نبوده و از تفاوت ميان لائيسيزاسيون و سكولاريزاسيون، بدون توضيح بيشتري، نام برديم.

لائيسيزاسيون را «جدايي» كامل و راديكال دولت از دين بطور عمده در كشور هاي كاتوليك معرفي كرديم. آن جا كه دستگاه متمركز، سلسله مراتبي و نيرومند كليسا اقتداري كامل داشته است.

سكولاريزاسيون را «دگرگشتي» mutation تدريجي و با هم دين، كليسا و ديگر نهاد هاي اجتماعي و سياسي جامعه باز شناختيم. آن جا كه جنبش اصلاح (دين) Réforme به انشعاب در كليساي پاپي و پروتستانتيسم مي انجامد.

 لائيسيته، گرچه پديدار عصر جديد است، ليكن، به سان فرايندِ نفيِ مرجعيت دين و كليسا در ادارة امور شهر، زمينه هاي ديرينه و تاريخي دارد. ريشه يابي معناي واژه هاي لائيك و لائيسيته، تأمل بر زمينه هاي تاريخيِ خروج از دين سالاري در غرب در راستاي پوليس يوناني، دوگانگي بنيادي در مسيحيت و تشكيل شهر هاي خودمختار در اروپاي قرون وسطي و سر انجام سنجش «دو منطق» لائيسيزاسيون و سكولاريزاسيون موضوع بحث ما را در اين گفتار دوم تشكيل مي دهند.

ماجراي يك واژه : در آغاز لائوس وجود داشت !

تاريخ تولد لائيسيته از نقطه نظر ريشة لغت نامه اي lexicographique و معنايي را شايد به توان چنين تعيين كرد: ابتدالائوس بود. «لائيسيته» laïcité از واژة «لايكُس» Laikos كه خود نيز اشتقاقي از «لائوس» Laos يوناني است سر چشمه مي گيرد.

نزد هومر، لائوس   عنواني بود كه به «سربازان عادي» در برابر رؤسا و سران ارتش اطلاق مي گرديد. سپس با تأسيس و تشكيل «شهر» يوناني ( پوليس ) لائوس معناي «مردم»، « افراد شهر»، «اعضا شهر»، «شهروندان» و يا «مردمان مجتمع در مجلس شهر» را پيدا مي كند.

لائوس و دٍموُس  دو واژة يوناني براي ناميدن يك چيز يعني «مردم» اند. «مردم» به معناي انسان هايي كه در پوليس مجتمع اند و با پوليس تعريف و تبيين مي شوند. «پوليس» به معناي آن «مكان» يا «جا» اي (site ) كه از «شهروندان» برآمده و به «شهروندان» تعلق دارد. و سرانجام، «شهروندان» به معناي كساني كه در ادارة امور شهر (يا «شهر- داري» با خط فاصل ميان آن دو) - چون افرادي «همسان» Homoioi و «برابر» isoi - مشاركت دارند.

اما اگر دٍموُس در اصل ترجمان «مُلك» و «سرزمين» و سپس تقسيمات منطقه اي در شهر آتن توسط رفرم كليستني بود (  Clisthène 507 508 ق.م.)، معناي لائوس، همان طور كه گفتيم، ريشه در يك طبقه بندي كاركردي - نظامي (سربازان ساده در برابر فرماندهان و درجه داران) دارد.

  لائويLaoï  مشتق ديگري از واژة لائوس است كه به مردم عادي جامعه (عوام) در تمايز با منصب داران اطلاق مي گرديد. لائوي، در نوشته هايي كه به زبان يوناني در بارة مصر باستان موجود است، مردمي را گويند كه در اين سرزمين از كاهنان و مقامات ديني جدايند.

اما « لائيك» Laïc يا Laïque واژه يوناني نبوده بلكه لاتيني است. از سدة دوازده ميلادي در گفتمان كليسايي ecclésiastique و بويژه پس از قرن شانزده در اروپا متداول مي شود. اين واژه نيز از كلمة يونانيِ لايكُس برآمده و از همان ريشة لائوس استخراج مي شود.

لايكُس  (Laikos يا Laicus در زبان لاتين) صفت است و به معناي آن چيزي است كه به  لائوس يا مردم تعلق دارد، ناشي از مردم يا برخاسته از مردم است. چيزي را گويند كه عموميت دارد، مشترك است، خارج از حوزة اداري و رسمي است، غير دولتي است، مدني civil در برابر نظامي است. اين واژة در انجيل و تورات غايب است در حالي كه در آن كتاب هاي مقدس و در كلام يهودي  مسيحي به كرات از لائوس به مفهوم « خلق  مقدس»، «خلق خدا» يا «خلق مسيح» در برابر خلق هاي بي دين (كافر) سخن رفته است:

" زيرا آن چه كه در او (مريم مترجم) به وجود آمده  از روح القدس است؛ او پسري را متولد خواهد كرد و تو آن را به نام عيسي خواهي خواند : زيرا اوست كه خلق اش (Laos  در انجيل آمده است مترجم) را از گناهانش نجات خواهد بخشيد". (انجيل به روايت قديس متي باب يكم، 21).

 

«لائيكِ» كليسا و «لائيكِ» مدرن: دو معنا !

اصطلاح لائيك، همان طور كه اشاره شد، ابتدا، در دوران معروف به قرون وسطي، در حوزة كليساي مسيحي مطرح و به كار برده مي شود. معناي لائيك در آن زمان، به گونة مشخص، با ساختار مندي كليسا چون جامعه اي ديني در ارتباط بود. بدين ترتيب كه جامعة مسيحي به دو "طبقه" يا دسته تقسيم مي شدند: لائيك ها Laïcs و كلِرك هاClercs .

لائيك ها آن دسته از اعضأ جامعة ديني يا مردمان مؤمني بودند كه در قبال كليساي مسيح وظايف ديگري جز آن چه كه غسل تعميد از آنان مي طلبيد، بر عهده نداشتند. لائيك ها، در يك كلام، به مسيحيان عادي، مؤمنين يا همان «خلق مسيح» گفته مي شد.

در مقابل، كلِرك ها Clercs يعني كليساوَندان يا كارمندان كليسا قرار داشتند. اينان آن دسته از مسيحياني بودند كه، بر خلاف لائيك ها، در جامعة مسيحي و در ساختار سلسله مراتبي كليسا داراي رتبه، شغل، منصب و مقام بودند. آن ها، از سوي كليسا، وظايف اداري (در حكومت و نهاد هاي دولتي)، فرهنگي (در ادارة انجمن ها و مؤسسات فرهنگي) و آموزشي (در كار تدريس و تعليم) و غيره بر عهده داشتند. كلِرك ها در حقيقت منصب داران و كارمندان كليسا به حساب مي آمدند و از اين دستگاه يا از دولت هوادار دين سالاري براي انجام وظايف اداري، فرهنگي، سياسي و دينيِ شان حقوق دريافت مي كردند. بدين ترتيب، در معناي اوليه و كليسايي آن،  لائيك در برابر كلِرك تعريف مي شود. لائيك مسيحي اي است كه به "طبقة" كشيشان و كارمندان كليسا Clergé تعلق ندارد.

مفهوم فوق از لائيك اما ويژة ساختار كليساي مسيحي است و نبايد ساده انگارانه و مكانيكي آن را به ديگر جوامع ديني چون يهودي يا اسلامي تعميم داد. با اين كه به سان نمونه در جامعة اسلاميِ متأخر مي توان از دو قشر متمايز، روحانيون و مردم مسلمان، سخن راند، اما به گونه اي كه در ادامة اين سلسله بحث ها خواهيم ديد، پديداري و ساختاري همانند و همسان دستگاه كليساي مسيحي و يا چيزي به مفهوم «جدايي از دين»، در دنياي اسلام وجود نداشته است:

"در دنياي اسلام ، اگر كه در يك معناي جامعه شناسانه محدود، صحبت از clergé (قشر صاحب منصبان و كارمندان كليسا مترجم) مجاز باشد، ليكن به هيچ عنوان نمي توان از لائيسيته سخن گفت. حتي تصور چيزي جدا يا جدا پذير از اُتوريتة ديني كه در زبان هاي مسيحي لائيك، اين زماني يا سكولار مي نامند با انديشه و پراتيك اسلامي كاملاً بيگانه است. تنها در زمان هاي نسبتاً مدرن است كه زبان عربي، با وام گيري از مسيحيان عرب زباني كه اين اصطلاح ها  را به كار مي بردند، معادل هايي براي اين واژه ها ساخته است". (Bernard Lewis  رجوع كنيد در همه جا به كتاب نامه گفتار دوم در آخر اين مقاله).

 اما معناي مدرن  لائيك كه از سدة نوزدهم ميلادي در غرب متداول مي شود و در حقيقت انشقاقي از همان مفهوم اوليه و كليسايي بر پاية جداييِ لائيك - كلِرك است، به نهادي اطلاق مي شود كه مستقل و جدا از نهاد دين عمل مي كند. بدين سان از « دولت لائيك» ، « مدرسة لائيك» و يا «بخش عمومي لائيك» صحبت مي شود. چنين  نهاد هايي در تعيين سياست هاي شان، در مناسبات شان با جامعه، در ملاك هاي ارزشي شان و سر انجام در كاركردشان هيچ ارجاع به دين خاصي نمي كنند و هيچ مذهبي را به رسميت نمي شناسند.

لائيك و لائيسيته در زبان هاي جهان: ترجمه ناپذيري !

اصطلاح لائيك در دو معناي آن، يكي از منظر ساختار كليسايي و ديگري در مفهوم مدرن كنوني، همان طور كه گفتيم، در سرزمين هاي كاتوليك رايج مي شود. لائيسيتة ساخت فرانسوي برابر خود را در هيچ زبان غير لاتيني پيدا نمي كند. اين در حالي است كه در كشور هاي پروتستان، آلماني زبان و آنگلوساكسون از «سكولاريزم» به فراواني سخن مي رود.

در زبان ايتاليايي، اكثر اصطلاحاتي كه از ريشة لائيك استخراج شده اند چون: Laicismo ، Laicista و Laicita كه همان لائيسيتة فرانسوي است، استعمال مي شوند. لائيسيزاسيون Laicizzacione را روند جدايي دولت و دين يا استقلال سياست از اتوريته و قيموميت كليسا تعريف كرده اند.

در زبان اسپانيولي، هم چون ايتاليايي، لائيكو Laico و لائيسيستا ترجمان ايدة استقلال دولت Estado و جامعه نسبت به هر گونه نفوذ و دخالت كليسا Eclesiastica مي باشند.

 در زبان پرتغالي، كه يكي ديگر از زبان هاي لاتيني است، همان واژه ها را با كمي تفاوت در نگارش و تلفظ به كار مي برند. لائيسيته را Laicidade و لائيك را هم چون اسم يا صفت laico يا laical مي نامند.

در زبان انگليسي، واژگانlaic  ،laity ،laicize وlaicity به معناي غير كليسايي، زميني (سكولار) و زمانيtemporel  استعمال مي شوند. Lay به مردمي گويند كه از صاحب منصبان كليسا جدايند و در عين حال به انسان مبتدي و غير حرفه اي نيز مي گويند. از سوي ديگر سه اصطلاح  سكولار، سكولاريزم و سكولاريزاسيون جزو واژگان اين زبان مي باشند و جالب است كه آن ها را با لائيك،  لائيسيته و لائيسيزاسيونِ لاتيني برابر نهاده اند.

در زبان آلماني، زباني كه در واژه سازي و معادل سازي واژه ها بي مانند است، اكثر اصطلاحات هم ريشة لائيك معادلي پيدا نكرده اند. به استثناي laie يا laity كه هم به معناي لائيك (غير كليسايي) است و هم به معناي نامقدس، عامي و نا وارد. در حالي كه از Säkularisierung Säkularisiern و Weltlich به مفهوم «اين زماني» شدن، «دنيوي» كردن چيزي و ترك كليساوندي صحبت مي شود. در آلماني،  لائيسيزاسيون را Entkonfessioalisierung  يا غير كليسايي كه با غير ديني نبايد اشتباه شود ترجمه كرده اند. لائيسيته Laïzismus را جدايي دين و دولت: Trennung von kirche und state و يا بي طرفي نسبت به دين: Religiöse neutralität معنا كرده اند كه البته صحيح ولي ناكامل است.

در زبان روسي لائيسيزاسيون را Sekouliarizatsia ترجمه كرده اند كه در حقيقت همان سكولاريزاسيون لاتيني است. اما براي سكولار يك برابر روسي svetskii به معناي غير كليسايي نهاده اند.

در زبان تركي، اغلب كلمات لاتيني كه بر پاية ريشة  لائيك ساخته شده اند كم و بيش به همان صورت و با نگارش و تلفظي كمي متفاوت استعمال مي شوند. لائيك و لائيسيته را Lâik و lâiklikle، لائيسيسم را lâiklik و لائيسيزاسيون را lâiklestirme مي نامند. البته نظريه پرداز تركيسم و پدر "لائيسيته" در تركيه، ضياء گوكالپ، Ziya Gökalp كه با افكار روشنگران فرانسه بسي آشنايي داشت در برگردان « لائيك» به تركي ناشيانه آن را « لا ديني» Lâ-dini ترجمه مي كند و لائيسيته را با « لامذهبي» اشتباه مي گيرد.    

در زبان عربي واژه اي برابر لائيسيته به معناي جدايي دولت و دين وجود ندارد. لائيك و سكولار عِلماني، لائيسيزاسيون، لائيسيته و سكولاريزاسيون: علمَنَت يا عِلمانيت و فعل لائيسيزه يا سكولاريزه عَلمَنَ ترجمه شده اند. در جايي ديگر نيز از كلمات زَمَني و دنيوي استفاده شده است. اين برابر سازي ها را مي توان در دو تيپ يا سنخ مفهوم جاي داد.

يكي، «عالِم» يعني اهل عِلم، دانش، دانستگي و شناخت (همان Epistémé يوناني) است كه در ضمن به علماي ديني نيز گفته مي شود. و ديگري به معناي «عالَم» يعني دنيا، جهان و آن چه در اوست. ملاحظه مي كنيم كه ترجمة عربي واژه لائيك، در معناي «عالَم»  به «دنيوي شدن» و «اين زماني شدن» (سوكولاريسم)  و در معناي «عالِم» به تعريف گزاف و بسيطي از  لائيك و  لائيسيته يعني عقل باوري (rationalisme)، كه اشكال چنين تبييني را در گفتار اول متذكر شديم، نزديك مي شود.

در هر دو حالت ما هم باره از معنايِ اصيلِ يوناني مسيحي مدرن لائيك به دوريم. در آن جا كه ايدة «جدايي» مطرح است: جدايي سربازان و مردم ساده از رؤسا و سرداران (يونان)، جدايي اعضاي جامعة مسيحي از صاحب منصبان كليسا (بويژه نزد كاتوليك ها) و سرانجام جدايي نهاد دولت از نهاد دين ( و در درجه اول به عنوان پيش شرط از جامعه مدني) در عصر جديد، ايده اي كه به قول لِويس "حتي تصورش" نيز در جهان اسلام ناممكن است. 

در زبان فارسي، تا كنون، معادلي براي  لائيك و لائيسيته ساخته نشده است. واژه نامه آشوري آن ها را «دين جدا» يا «دين جداگري» ( جدايي از چي معلوم نيست؟) ترجمه كرده است. پاره اي نيز لائيك را با سكولار اشتباه مي گيرند و هر دو را «دنيوي»، «اين جهاني» مي خوانند. عده اي اما از «عرفي»، «عرفيت» و به «سوي عرفي شدن» سخن مي رانند كه بيشتر مي توانند ترجمان سكولار و سكولاريزاسيون باشند تا لائيسيته. عموماً در تلاش هاي نادري كه روشنفكران ايراني در اين مورد انجام داده اند نا روشني و اغتشاش وجود دارد. نه معناي سياسي تاريخي لائيك و سكولار و مشتقات آن ها درك و تفهيم شده است و نه به طريق اولي تفاوت ميان آن دو.

اما عرف به زبان عربي چيزي را گويند كه معروف، مشهور و شناخته شده است. سنت، عادت، معمول، مرسوم، خصوصي (غير اداري)، رايج و متداول است. بدين سان، در اين معنا ها نمي توان ميان عرف از يكسو و لائيك يا لائيسيته از سوي ديگر قرابتي مفهومي ( بر اساس ايدة جدايي يا  انفكاك كه در بالا توضيح داديم) پيدا كرد. اما در فرهنگ قضايي و حقوقي از قوانين عرفي در برابر قوانين شرعي (ديني) و هم چنين در جامعة مدني از ازدواج عرفي در برابر ازدواج طبق قوانين اسلامي سخن مي رود. البته در اين جا به راستي تشابهي ميان لائيك در معناي چيزي كه به دين ارجاع نمي كند (در برداشت مدرن آن) و «عرف» در معناي غير شرعي به چشم مي خورد. با اين همه، عرف و عرفيت، به نظر من، قادر نيستند مضمون ژرف و غنيِ لائيسيته و لائيك را كه در طول تاريخ سياسي اجتماعي در غرب ساخته و پرداخته شده است، بيان كنند. به ويژه در عمده ترين و كليدي ترين معناي لائيسيته كه همانا دو مؤلفة جدايي دولت از دين و آزادي اديان در جامعة مدني باشد. (ما در گفتاري كه به مسئله انگيز لائيسيته در ايران پس از مشروطه خواهد پرداخت اين نا همساني را بيشتر مورد تأمل قرار خواهيم كرد).

«فرد لائيك»؟ «جامعة  لائيك»؟ نه نهاد  لائيك

اگر در تعريف كليسايي، يك فرد مسيحيِ بيرون از دستگاه اداري كليسا را «لائيك» مي نامند و جامعة ديني را به دو بخش لائيك و كليساوند Clérical تقسيم مي كنند، در تعريف مدرن، عبارتي چون «فرد لائيك» به همان اندازه بي معنا و پوچ است كه «جامعة لائيك».

 لائيك صفتي است كه در وصف يك نهاد به كار مي رود و به فرد يا جامعه اي اطلاق نمي شود، زيرا كه ناظر بر استقلال و جدايي آن نهاد (چون دولت، نهاد هاي بخش عمومي ...) از نهاد دين است. عبارت « فرد لائيك» تنها در تأويلي مي تواند پذيرفته شود كه مقصود از آن، نه بيان خصلت ديني يا غير ديني بودن آن فرد بلكه  تبيين نقطه نظر سياسي او در طرفداري از دولت لائيك يا لائيسيته باشد. در چنين صورتي، فرد« لائيك» مي تواند مذهبي، آگنوستيك و يا آته باشد و در عين حال نيز از جدايي دولت و دين يعني از دولتي لائيك طرفداري كند.  

پيش از اين در گفتار اول، آن جا كه برداشت هاي نادرست از لائيسيته را بر شمرديم، تصريح كرديم كه جامعه نمي تواند« لائيك» باشد چون اتفاقاً با خروج از حاكميت سياسي است كه دين و كليسا در غرب، با رها شدن از الزامات بوروكراتيكِ مديريت سياسي، از قيموميت يا دخالت دولت و هم چنين از جنگ ها و كشمكش هاي مذهبي، امكانات مساعد و فراخ تري براي بسط و گسترش فعاليت خود در جامعه مي يابند. در ضمن به ماركس نيز اشاره كرديم كه در يك پيش بيني داهيانه در نيمه اول دهة 1830، «جدايي دولت و دين» را نه پايان حيات دين بلكه، به راستي، تازه آغاز كار اصليِ او در بستر جامعه تلقي مي كرد. در حقيقت، دين، نه از جامعه، بلكه از دولت يا مدار  اعمال قدرت سياسي است كه جدا مي گردد. البته از «جامعة سكولار» مي توان صحبت كرد چون سكولاريسم، همان طور كه خواهيم ديد، بر دِگًرشِ دين و نهاد هاي جامعه در راستاي خروج «دينيانه» از اقتدار سياسي - اجتماعي دين دلالت مي كند.

در همين مناسبت نيز عبارت هايي چون «جامعة عرفي» يا «جامعة لائيك» را نادرست يا نا دقيق تشخيص مي دهيم. چه اگر منظور از اين عبارات، جامعة غير ديني است كه موضوع مورد انكار لائيك و لائيسيته دين نبوده بلكه دين سالاري و كليسا سالاري است، كه مقصود دين زدايي از جامعه نيست بلكه بازداشتن دين از اعمال  قدرت سياسي در ضمن تأمين آزادي او در جامعة مدني است. و اگر منظور از «جامعة عرفي يا لائيك» جامعه اي است كه در آن جدايي دولت و دين تحقق يافته است كه در اين صورت تركيب بسي ناشيانه است و به جاي آن بايد از «نهاد لائيك» « دولت لائيك» ، «مدرسه لائيك» سخن راند.

گفتيم كه برداشت و تعريف مدرن از لائيك و بطور كلي خروج از دين سالاري ريشه در فرايندي دارد كه بطور عمده از سدة دوازدهم در غرب آغاز مي شود. روندي كه طي آن قدرت هاي دنيوي (سياسي و مدني)  چون شهرهاي خودمختار و شهرياران به عنوان افرادي لائيك يعني خارج از نهاد كليسا - به تدريج در مبارزه با دو قدرت جهان روا يعني امپراطوري و واتيكان به نيرويي مستقل بدل مي شوند. اما پيش از آن بايد نگاهي هر چند اجمالي به دو پيش زمينة يونان باستان و دوگانگي در مسيحيت افكند. 

سرچشمة قانون در خود جامعه است: طلايه داران !

نخستين گام ها در تاريخ در امتناع از ارجاع به ترافرازنده اي چون دين براي ادارة امور شهر را پاره اي از متفكران غربي، به راستي، در يونان سدة هشتم تا پنجم پيش از ميلاد، يعني در دوران شكوفايي پوليس، نشان داده اند:

"من جامعة دگر سالار hétéronome را جامعه اي مي نامم كه در آن nomos يعني قانون و نهاد institution توسط ديگري heteros داده شود. در واقع ما به خوبي مي دانيم كه قانون هيچ گاه توسط ديگري داده نمي شود و همواره محصول خود جامعه است. اما در اكثريت شكننده موارد، ايجاد نهاد را به حساب يك اتوريتة فرا - اجتماعي مي گذارند و يا در هر حال به قدرتي خارج از توان و ارادة بشر زنده نسبت مي دهند. در نتيجه يكسره مسلم مي شود كه چنين اعتقادي تا زماني كه دوام آورد بهترين وسيله براي ماندگاري و تغيير ناپذيري نهاد خواهد بود. شما چگونه مي توانيد قانون را زير سؤال بريد اگر خدا آن را داده باشد؟ شما چگونه مي توانيد بگوييد كه قانون داده شده توسط خدا نا عادلانه است وقتي كه عدالت چيز ديگري نيست جز يكي از نام هاي خداوند، چونان كه حقيقت نيز چيزي نيست جز يكي ديگر از نام هاي او. «زيرا كه تو هم حقيقت هستي هم عدالت و هم نور» (در انجيل  مترجم).  اما اين سرچشمه البته مي تواند چيز ديگري جز خدا باشد: خدايان، قهرمانان بنيادگر،  نياكان و يا قدرت هاي نا شخصي اما به همان اندازه  فرا - اجتماعي چون طبيعت، عقل و تاريخ.

حال در انبوه جوامع دگرسالار در اين سير طولاني و عظيم تاريخ، در دو مورد، گُسستي ايجاد مي شود. اين دو نمونه عبارتند از يونان باستان از يك سو  و اروپاي غربي در نخستين دورة رنسانس (سدة 11 و 12 ) از سوي ديگر ، دوره اي كه مورخان همواره به نادرستي آن را قرون وسطي يِ رنسانس بعدي (سدة 15 - مترجم) مي نامند. در هر دو مورد ما با آغاز پذيرش اين واقعيت رو به رو هستيم كه سر چشمة قانون خودِ جامعه است، كه ما قوانين مان را خودمان تعيين مي كنيم و در نتيجه امكان به زير پرسش بردن نهاد موجود در جامعه و مورد انكار قرار دادن علت وجودي آن گشوده مي شود، نهادي كه ديگر مقدس نيست و يا در هر حال نه به اندازة سابق...

   اما اين يونان، كدامين يونان است؟ در اين جا بايد بسيار دقيق بود و حتي خواهم گفت سخت گير. در بينش من يوناني كه اهميت دارد يونان سدة هشتم تا پنجم پيش از ميلاد است. در اين دوره است كه پوليس به وجود مي آيد، نهادينه مي گردد و حداقل، در نيمي از نمونه ها، كم و بيش به يك پوليس دمكراتيك تبديل مي شود. دوره اي كه در آخر سدة پنجم به پايان مي رسد...

 يونان باستان پذيرفته بود كه سرچشمة نهاد، حداقل نهاد سياسي به معناي اخص آن، در خودِ جامعه قرار دارد. قوانين آتنيان هميشه با اين اعلان مشهور آغاز مي شدند: edoxe tê boulê kai tô dêmô ، به نظر (به باور) شورا و خلق خوب است كه. در همه جا منشأ جمعيِ قانون تصريح شده است. در عين حال دين در يونان و نه تنها در پوليس هاي دمكراتيك از جايگاه غريبي برخوردار است. دين قوياً حضور دارد اما اين يك ديني است شهري ( و نه جهان روا چون اديان توحيدي - مترجم) و از امور مشترك به دور نگهداشته شده است. من فكر نمي كنم حتي يك بار نمايندگان شهري به دِلف delphe رفته باشند و از پير غيب گو oracle در بارة قوانيني كه بايد وضع كنند سؤالي كرده باشند. آن ها احتمالاً در باره پيشبرد جنگ، كي و كجا، و يا حد اكثر در رابطه با تعيين يك قانون گذار خوب از او سؤال كرده اند اما هرگز  نه در باره مضمون قانون". (Cornelius Castoriadis تأكيد از من است).

" قلمرو من به  اين جهان تعلق ندارد": دوگانگي!     

 زمينه هاي انكشاف لائيسيته و سكولاريسم، و ديگر پديدار هاي "مدرنيته"، چون ليبراليسم و فردانيت، در غرب را نمي توان خارج از روابط تاريخيِ هم زيستانه هم ستيزانه ميان كليسا و «سياست» (عيسي و قيصر، پاپ و پادشاه يا امپراطور، كليسا و شهر هاي خودمختار، كليسا و دولت)، ميان امر روحاني spirituel و امر زماني temporel ، ميان امر مقدس sacré و امر نا مقدس profane توضيح داد. اين هم زيستي - هم ستيزي محصول يك دوگانگي dualisme است كه از بنياد در ساختار عيسويت آشكار است:

"قلمرو من به اين جهان تعلق ندارد." (انجيل به روايت اقديس يوحنا، باب هجدهم، 36).

"تو پتروس (نام سنگ يا صخره به يوناني - مترجم) هستي و من بر روي اين صخره كليسايم را بنا خواهم كرد كليد قلمرو آسمان ها را به تو خواهم داد." (انجيل به روايت اقديس متي، باب شانزدهم، 18 19).

"گوسفندان مرا به چرا بَر بره هاي مرا به چرا بَر" (انجيل به روايت اقديس يوحنا، باب بيست و يكم، 15 و 18).

"به قيصر آن رسد كه به قيصر تعلق دارد و به خدا آن رسد كه به خدا تعلق دارد." (انجيل به روايت اقديس متي، باب بيست و دوم، 21).

"تو بر من هيچ قدرتي نخواهي داشت مگر آن قدرتي كه خدا به تو داده است." (انجيل به روايت اقديس يوحنا، باب نوزدهم، 11).

"اقتداري نيست جز از جانب خدا و همة قدرت هاي  موجود توسط خدا نهاده شده اند."  (نامه به رومي ها، باب سيزدهم، 1و4).

از روز نخست، سنگ بناي كليساي مسيح بر «دوگانگي» يا «تضادي» گذارده مي شود كه نقش مهمي در سير تحول سياسي و ديني در اروپا ايفا خواهد كرد. اين «تضاد» در كجاست؟:

"در تعريفي كه كليسا از خود ارايه مي دهد «تضادي» وجود دارد. از يك سو كليسا رستگاري اي مي آورد كه به اين جهان زميني تعلق ندارد. دنياي «قيصر» دنياي مورد علاقة كليسا نيست. از سوي ديگر، كليسا، از سوي خداوند و فرزندش، عهده دار هدايت انسان ها به سوي رستگاري مي شود. وظيفه اي كه به فيض الهي تنها نيروي نقاله اش خود كليسا است. پس از اين، كليسا «حق نظارت» يا بهتر بگوييم «وظيفة كنترل» بر هر آن چه را دارد كه اين رستگاري را به خطر مي اندازد. حال چون اعمال انسان ها در برابر بديل خير و شر قرار مي گيرند كليسا «وظيفة نظارت» بر همة فعاليت هاي بشري را  براي خود مشروع مي شمارد. از ميان آنها، مهمترين و سنگين ترين شان، به دليل نتايج حاصله، اعمالي است كه حكمرانان انجام مي دهند. پس كليسا، به حكم علت وجودي اش، بايد هوشيارانه مراقب باشد كه حكومت كنندگان به حكومت شوندگان دستور انجام كاري بر خلاف رستگاري شان  ندهند. بدين سان، كليسا، بطور منطقي و نه بر حسب اوضاع و شرايط، مي رود تا قدرت تام و تمام plénitude potestatis  را براي خود طلب كند. مطالبه اي كه تمام ابعاد وسيعش را با رفرم گرِگوريَن Grégorien در پايان سدة 11 به دست مي آورد. در اين دوره، كليساي مسيحي به تنهايي و بطور حقيقي با Respublica («امر عمومي» - مترجم) يكي مي شود.

«تضاد» ويژه اي كه در درون دكترين كليساي كاتوليك وجود دارد عبارت از اين است كه كليسا، مقارن با هم، از يكسو انسان ها را آزاد مي گذارد تا در اين جهان زميني هر طور كه مايلند خود را سازمان دهند و از سوي ديگر گرايش به تحميل نظامي دين سالار بر آن ها دارد." (Pierre Manent تأكيد از من است).

عيسي در زمان حياتش مشروعيت سزار را مي پذيرد، قدرتي كه حاكميتش را بايد از خدا گيرد.("تو هيچ قدرتي بر من نخواهي داشت"). او جامعة هوادارانش را  دعوت به تشكيل نهادي براي انجام وظايف و تكاليف سياسي و يا اعمال قدرت سياسي نمي كند. او، بر خلاف رسولان دين يهود و اسلام،  قوانين يا احكامي ناظر بر ادارة امور شهر وضع يا تجويز نمي كند. اما از سوي ديگر عيسي تأكيد مي كند كه مسيحيان بايد از او اطاعت كنند و گوش به حواريون و كشيشان فرا دهند، در غير اين صورت يا با او نخواهند و يا با او در كليساي او نخواهند بود.

با اين همه، آن چه كه در واقع روي داد، سير كليسا به سوي قدرت تام و تمام اين جهاني پس از فروپاشي امپراطوري روم در قرون وسطي بود: تحميل دين سالاري و كليسا سالاري در همه جا. اما آن چه كه نبايد از نظر دور داشت اين است كه آن دوگانگي يا تضاد بنيادي در مسيحيت امكان مساعدي براي خروج از دين سالاري مسيحي حتي در شكل دينيِ آن فراهم آورد. به بيان ديگر مبارزه عليه جنبة تئوكراتيك مسيحيت به وسيلة جنبة ديگر آن كه «امر قيصر» را از «امر كليسا» جدا مي كرد، امكان پذير گرديد.

سرانجام در سدة نوزدهم است كه پاپ لئون سيزده Léon XIII در دكترين كليسا تجديد نظري به عمل مي آورد. در سه سند مهم كليسايي: Diuturnum illud (1881) و Immortale Dei (1885) و Sapientiae christianae (1890) اين پاپ اعلام مي كند كه دو قدرت روحاني و اين جهاني temporel (كليسا و دولت) هر كدام خود فرمان souverain و كاملاً مستقل از يكديگر اند. هر يك طبيعت ويژة خود را داراست و هدف و غايت خاص خود را دنبال مي كند: "هر يك از اين دو در نوع خود بزرگترين قدرت است". در سدة بيستم، پاپ پي 11 Pie XI و پي 12 Pie XII همين منطق را در پيش مي گيرند و تصريح مي كنند كه حاكميت دولت در حوزة متمايزي نسبت به حوزة كليسا  اعمال مي شود و سودمند نيست كه قدرت دنيوي تحت سالاري كليسا درآيد. 

شهر «كافر» در برابر كليساي مقدس: بُرِش!

تا كنون بر دو زمينة «خروج» از دين سالاري (تجربه پوليس يوناني و دوگانگي در مسيحيت) تأكيد كرديم. زمينة سوم و آخري كه بايد به آن اشاره كنيم پديدار شهر هاي Cités خودمختار و جنبش فكري، سياسي و اجتماعي نويني است كه از آن برخاست. بذر لائيسيزاسيون و سكولاريزاسيون در اين دورة پر التهاب و پر بار در دل قرون وسطي است كه افشانده مي شود.

در اواخر سدة دوازدهم يعني هم زمان با پايان حكومت سلجوقيان در ايران و پيش از حملة مغول، شكل نوين و بديعي از سازماندهي سياسي و اجتماعي در شمال ايتاليا پديدار مي شود: تأسيس و تشكيل شهر هاي خودمختار، مستقل و جمهوري خواه چون پيز، ميلان، فلورانس و ديگر شهر هاي بزرگ شمالي ايتاليا. اين شهر ها براي حفظ استقلال خود همواره در تعارض با يكي از دو بلوك «جهان روا» universels و سيادت طلب و يا هم زمان در مقابل هر دو قرار مي گرفتند: امپراطوري هاي شمالي از يكسو و دستگاه تئوكراتيك كليساي واتيكان از سوي ديگر.

يكي از مختصات بارز و برجسته پديدار جديد اين بود كه اين شهر ها ساختار سياسي اي خلق كردند كه هيچ تشابهي با نمونه هاي شناخته شده و موجود در اروپاي آن زمان يعني نظام هاي پادشاهي امپراطوري و موروثي و يا نظام هاي تحت تابعيت يا حاكميت كليسا (دين سالاري) نداشت. اين شهر هاي "تشنة آزادي" به صورت "جمهوري هايي"، تحت حاكميت كنسولي كه هر سال با رأي مردم تغيير مي كرد، اداره مي شدند. اين شهر هاي "تشنة استقلال" نه مي خواستند به زير يوغ امپراطوري هاي مقتدر روند و نه تحت قيموميت واتيكان درآيند.

ما در گذشته، در سلسله بحث هايي كه پيرامون «لحظه هاي گسست از فلسفة كلاسيك سياسي» در نشرية طرحي نو داشته ايم با استناد به كار پر ارزش Pocock تحت عنوان «لحظة ماكياولي انديشه سياسي فلورانسي و سنت جمهوري خواهي آتلانتيك»، در باره نقش تاريخي و فوق العاده مهم تجربه شهر هاي شمال ايتاليا در سده هاي مياني در پيدايش يك "گفتمان سياسي، مدني، هومانيستي و جمهوري خواهانه چون چهره اي ديگر و بديع از «سياست» و در تمايز با گفتمان سنتي سياسي" سخن گفته ايم. اما آن چه كه در اين جا و در مناسبت با موضوع بحث ما اهميت دارد اين است كه اين شهر ها، در مقابله با سلطه طلبي كليسا، نخستين اشكال سياسيٍ «غير ديني» profane در اروپايي كه تحت نفوذ واتيكان و تئوكراسي قرار داشت را به وجود آوردند. در اين دوره است كه نخستين ادبيات انتقادي نسبت به كليسا سالاري و نخستين ديسكورس سياسي در ضرورت انفكاك امر عمومي res publica از دين و كليسا ظاهر مي شوند: دينو كُمپاني Dino Compagny (1255 1324)، دانته آليگيري Dante Alighieri (1265 1321) و به ويژه مارسيل دو پادو Marsile de Padoue (1275 1342) مباشرين چنين تفكر " لائيكي" مي باشند.

نظريه پرداز سياسي و مشهور ايتاليايي، مارسيل دو پادو، در 1324 يكي از نخستين رساله هاي ضد پاپيست و ضد تئوكراسيِ تاريخ فلسفه سياسي را به رشته تحرير در مي آورد. به همين علت نيز چون ملحد مورد غضب و تكفير واتيكان قرار مي گيرد. در آن اثر، Defensor pacis ، از جمله مي خوانيم:

"تنها قانونگذار بشري مجموعه شهروندان يا بخش تواناتر آن است" (بخش اول، فصل 12 و 13).

"تنها در قدرت شهريارِ مردم وفادار است كه، بنا بر قوانين و آداب تاييد شده، افراد اداراتِ شهري را تعيين كند، در باره تعداد و كيفيت آن ها و هم چنين در رابطه با تمام امور  مدني تصميم گيرد."(بخش اول، فصل دوازده و فصل 15 از پاراگراف چهارم تا دهم).

"يك اسقف يا كشيش، به عنوان اسقف يا كشيش، هيچ مقام شهرياري و هيچ صلاحيت قضاييِ زور آور بر هيچ كس، چه عضو كليسا clerc باشد و چه غير عضوlaic  و چه حتي ملحد ندارد." (بخش اول، فصل پانزدهم، پاراگراف هاي 1، 2 و4).

"هيچ اسقف يا كشيش و هيچ هيأتي از آن ها اجازه ندارد كه بدون اتوريته قانون گذار امين كسي را تكفير كند."(بخش دوم، فصل ششم).

مارسيل دو پادو تنها مدافع عدم دخالت دين و كليسا در مديريت شهر نبود بلكه معتقد بود كه شهريار بايد بر كليسا و حتي بر امور كليسايي اقتدار داشته باشد. در حقيقت آن چه كه او گفت سال ها بعد در هيبت دولت هاي مطلقه سلطنتي (مونارشي) تحقق يافت. با اين ويژگي و دوگانگي كه از يكسو پادشاه مشروعيت خود را از خدا مي گرفت (با تاييد كليسا) و در اين صورت طبق كلام عيسي بر همه "خلق خدا" حاكم مي شد و از سوي ديگر دولت پادشاه به سان دستگاهي كم و بيش <مستقل> و <خودمختار> نسبت به ديگر قدرت ها از جمله كليسا، وظايف كشور داري را خود بر عهده و در دست مي گرفت.

البته تجربه سازماندهي بر اساس شهر هاي مستقل، خودمختار و جمهوري خواه محدود به شمال ايتاليا نشد و به ديگر نقاط اروپا تا سده شانزدهم سرايت كرد. <انديشه فلورانسي> در دوره هاي ديگري و در مكان هاي ديگري دوباره ظهور كرد: فلاندر Flandre ، آلمان شمالي... اما با اين حال آزمون تاريخي دولت   شهري، به علت شكنندگي اين جمهوري ها، با شكست مواجه گرديد. يكي از دلايل آن نيز اختلاف هاي دروني شان بود. <هياهو> ي داخلي كه به قول ماكياولي، در حقيقت، شرط اساسي آزادي است اين جزاير كوچك و ناتوان از لحاظ نظامي را در موقعيت نابرابري نسبت به قدرت هاي بزرگ، متمركز، نيرومند و مستبد زمانة شان قرار مي داد.

اما آن چه كه به هر ترتيب، در اروپاي غربي، با توسعه دولت هاي مطلقه پادشاهي، در يك هم زيستي - هم ستيزي با قدرت كليسا، جا افتاد، روندي است كه به كاهش هر چه بيشتر نقش مقتدر دين و كليسا در امور شهر و كشور و استقلال هر دو قدرت نسبت به يك ديگر مي انجامد. رنسانس (نو زايش) و جنبش اصلاح دين (Réforme) دو طريق متفاوت به سوي كاهش وابستگي شديد اجتماعي و سياسي به دين بودند. سرانجام، با پروتستانتيسم مشاهده مي كنيم كه رهايي عملي از فعال مايشايي كليسا مي تواند با اتكا به خود دين و حتي با ايمان بيشتر و با اعتقاد بيشتر به ترافرازنده اي transcendance چون خدا صورت گيرد: مثلاً با تاييد ارزش ديني فعاليت هاي دنيوي (غير ديني) چون كار توليدي و سرمايه گذاري (نظرية وِبِري Weberien ) و يا با نفي هر گونه ميان داري كليسا ( لوتر) و

سر انجام، در پايان سدة هجدهم غرب وارد مرحله نهايي فرايند فوق مي شود، بدين صورت كه:

- نهاد هاي عمومي خود مختار و مستقلي از كليسا شكل مي گيرند كه به دين خاصي براي انجام وظايف شان رجوع نمي كنند.

- قدرت سياسي انديشه راهنماي خود را بر اساس و يا در پرتو دين يا مذهب خاصي قرار نمي دهد.

- شهروندي با تمام حقوق و تكاليف متفاوت خود و در استقلال نسبت به دين شكل مي گيرد. در اين راستا به رسميت شمردن آزادي كامل اديان در جامعة مدني يك نقش مثبت و تعيين كننده ايفا مي كند.

اما مرحله نهاييِ <رهايش> جوامع غربي ( و نه افراد) از چيرگي دين و كليسا، مرحله اي كه همواره رو به پايان است:

"طبق دو منطق متفاوت، دو نمونة ايدئاليidéal - typique انجام مي پذيرد. بر حسب اين كه كشور ها داراي يك سنت كاتوليكي اند و يا اين كه پروتستانتيسم در آن ها غالب است. در يك جا لائيسيزاسيون را  داريم و در جاي ديگر سكولاريزاسيون را" (Jean Baubérot).

 

نتيجه گيري از گفتار دوم: دو منطق!

منطق لائيسيزاسيون، همان طور كه گفتيم، مختص كشور هاي كاتوليك بوده است.

"آن جا كه كليساي كاتوليك براي خود قايل به ايفاي نقش ادارة امور سياسي و اجتماعي است و به صورت قدرتي رو در روي دولت و رقيب آن ظاهر مي شود. در نتيجه قدرت سياسي براي خارج ساختن شهروندان و بخش عمومي جامعه از زير سلطه كليسا بسيج مي شود و در نهايت دين را از حوزة عمومي به حوزة خصوصي (يعني جامعه مدني - مترجم) مي راند.  اقدام قدرت سياسي در جدا كردن دولت از دين محصول مبارزاتي كم و بيش شديد يا خفيف، كم و بيش همه جانبه يا محدود ميان دو نيرو است: از يك سو طرفداران كليسا سالاري cléricaux و از سوي ديگر مخالفان آن ها anti-cléricaux

كشاكش هاي اين دو نيرو اصل منطق لائيسيزاسيون را تشكيل مي دهند و به دو تيپ يا سنخ تقسيم مي شوند. كشاكش هايي كه از سنخ اول هستند در زماني رخ مي دهند كه دولت مدرن  كم و بيش بر حول ايدة ملي تشكيل شده و بنا بر اين در تضاد با پروژه جهان رواي كليسا قرار مي گيرد. ( آنگليكانيسم Anglicanisme و گاليكانيسم Gallicanisme دو نمونه از مبارزه بين قدرت متشكل در عرصة ملي و قدرت ترافرازنده مي باشند). (در گفتار سوم و چهارم به بررسي اين نمونه ها خواهيم پرداخت - مترجم). كشاكش هايي كه از سنخ دوم هستند ريشه در تباني كليسا و رژيم هاي مطلقه در جامعه اي طبقاتي دارند." (نمونه انقلاب فرانسه مترجم). (Françoise Champion). (تأكيدات از من است).

  منطق سكولاريزاسيون، همان طور كه در پيش اشاره كرديم، ناظر بر دگرديسي باهم و تدريجي مذهب و حوزه هاي مختلف فعاليت اجتماعي است. اما پيش از تشريح اين منطق لازم است كه از واژه ها تعريفي به دست دهيم.

كلمات «سكولار»، «سكولاريسم» و «سكولاريزاسيون» از ريشة سِكولوم لاتيني sœculum استخراج شده اند كه ترجمه واژه يوناني آيون يا آيوناس   است كه به معناي «ايام»، «سده» يا جهان مي باشد.

در ابتدا، روند ترك كليساوندي (صاحب منصبي كليسايي) از سوي يك فرد مذهبي را سكولاريزاسيون مي ناميدند. به عبارت ديگر، گذار از حالت كلرك به حالت لائيك (تعريف اين دو واژه را در فصل هاي قبلي كرده ايم). فرد ديني از مقام و رتبه كليسايي خود استعفا مي دهد و به «قرن» يا زمانة خود بر مي گردد.

سكولاريزاسيون در عين حال معناي ديگري نيز دارد و آن از تصرف كليسا خارج كردن مايملك اين نهاد است كه عموماً نيز به تصاحب دولت در مي آيد.

سرانجام، معناي سومي نيز وجود دارد كه مفهوم مدرن آن است: گذارِ فعاليت ها و نهاد هاي اجتماعي چون مدارس، بيمارستان ها و از حوزة رهبري يا نفوذ كليسا به حوزه هاي ديگري كه در آنها هيچ گونه ارجاعي به ارزش هاي ديني نمي شود. بطور كلي، مفهوم سكولاريزاسيون ترجمان فرايندي است كه طي آن از فعاليت هايي كه تا اين زمان كاملاً يا بخشاً وابسته به كليسا بوده اند تقدس زدايي مي شود. فعاليت هايي چون هنر، سياست، تكنيك، رفتار ها و ملاك هاي اتيكي éthique و هم چنين فعاليت هاي علمي و حال با توجه به تعريف فوق باز گرديم به تشريح منطق سكولاريسم در اروپا.

"اين منطق كه مختص كشور هاي پروتستان است در شرايط كشور هاي كاتوليك نيز مي تواند وجود داشته باشد ليكن دامنه اش محدود است، به دليل طبيعت خودِ كليساي كاتوليك كه خصلت فرا ملي دارد و از سازماندهي سلسله مراتبي كاملاً وابسته اي به روم برخوردار است.

كليساي پروتستان (در موقعيت انحصاري يا برتري) قدرتي بسان كليساي كاتوليك نيست كه رو در روي دولت قرار گيرد بلكه نهادي است در دولت كه در انسجام سياسي كشور شركت دارد و در تبعيت از  قدرت سياسي، تبعيتي كه كم و بيش پذيرفته شده يا مورد سؤال است ، مسئوليت هاي خود را بر عهده مي گيرد. رهايش جامعه نسبت به دين با فرو كاستن نقش كليسا انجام مي پذيرد.

منبع دو سنخ كشاكشي كه در نمونه كشور هاي كاتوليك تبيين كرديم، در اين جا وجود ندارد. از يكسو، دولت مدرن در كشاكش با يك كليساي فرا ملي قرار نمي گيرد بلكه، كاملاً بر عكس، كليسا هاي پروتستان جزئي از هويت دولت هاي مدرن مي گردند. از سوي ديگر، اگر پروتستانتيسم جبراً حامل روح دمكراسي نيست، اما حقيقت دارد كه كليسا را به مثابه سازماني كليت باور holiste ، كاملاً سلسله مراتبي و يكپارچه نمي انگارد. اين امر مبارزه با دين سالاري cléricalisme و در نتيجه مبارزه عليه كليسا را بسيار تخفيف مي بخشد.

بدين سان، دگرديسي كليسا (در موقعيت انحصاري و يا برتري) هم زمان با دگرديسي ساير بخش هاي جامعه صورت مي پذيرد. اين تغييرات، البته با كشاكش هايي هم راه خواهند بود، ليكن در اين تقابل ها عموماً كليسا و به طريق اولي مذهب مورد انكار قرار نخواهند گرفت. اين مبارزات كه در  اصل از نوع نزاع ميان محافظه كاران و ليبرال هاست، هم كليسا و هم حوزه هاي ديگر فعاليت اجتماعي را شامل مي شوند." (Françoise Champion). (تأكيدات از من است).

موضوع گفتارهاي آينده:

در گفتار سوم اين بحث، زمينه هاي فلسفي - سياسي لائيسيته نزد هابز، لاك، اسپينوزا، روسو، كانت، هگل و ماركس را مطالعه خواهيم كرد. در گفتار چهارم ، لائيسيته  در فرانسه، از انقلاب كبير 1789 تا قانون جدايي دولت و كليساها در 1905 و در گفتار پنجم، لائيسيته در جهان، در كشور هاي مختلف اروپايي، در آمريكا، تركيه و در كشور هاي اسلامي را مورد مطالعه قرار خواهيم داد.

كتابنامه گفتار دوم 

1. Histoire de la laïcité. Jean Baubérot, Centre régional de documentation pédagogique de franche-comté.

2. La laïcité, Henri Pena-Ruiz, Flammarion.

3. Dieu et Marianne, philosophie de la laïcité, Henri Pena-Ruiz, Presse universitaire de France (PUF).   

4. Entre laïcisation et sécularisation, Françoise Champion, le Débat 77, 1993.

5. Europe, Islam et société civile, Bernard Lewis, le Débat 62, 1990.    

6. Islam et laïcité la naissance de la Turquie moderne, Bernard Lewis, Fayard.

7. La religion dans la démocratie, Marcel Gauchet, Gallimard.

8. Qu’est-ce que la citoyenneté, Dominique Schnapper, Gallimard.

9. Les origines de la pensée grecque, Jean-Pierre Vernant, PUF.

10. La montée de l’insignifiance, Cornelus Castoriadis, Seuil.

11. Les fondements de la pensée politique moderne, Quentin Skinner, Albin Michel.

12. Histoire intellectuelle du libéralisme, Pierre Manent, Callmann-lévy.

13. Defensor pacis, Marsile de Padoue,

14. Le moment machiavélien, la pensée politique florentine et la tradition républicaine atlantique, J. G.A. Pocock, PUF.

15. La théocratie, l’église et le pouvoir au Moyen Age, Marcel Pacau.

16. La bible de Jérusalem, Les éditions du CERF.

17. Encyclopédie philosophique universelle, les notions philosophiques.

18. Dictionnaire étymologique de la langue grecque, Pierre chantraine.

19. Dictionnaire anglais – français Harrap’s unabridged.

20. Dictionnaire allemand – français Harrap’s universal.

21. Dictionnaire Salamanca de la langue espanola.

22. Grande dictionario Português - Francês.

23. Lo zinarelli vocubolario delle lingua italiana znichelli.

24. Oxford english référence dictionnary.

25. Dictionnaire arabe – français A. de Biberstein Kazimirski.

26. Dictionnaire arabe – français AL Kanze jerwan sabe.

27. Dictionnaire français - turc Cybele Berk Michel Bozdemir. 

28. طرحي نو شماره 63 : چهار لحظه گسست از فلسفه سياسي كلاسيك، لحظه ماكياولي، شيدان وثيق.

29. طرحي نو شماره هاي 49 و 50 : عوامل تاريخي پيدايش سكولاريسم، منوچهر صالحي.

 

 

برگشت