ارتباط با ما

دانشجو لینک ها

درباره آزادگی

شماره جدید آزادگی 

بایگانی


مقالات

سید ابراهیم نبوی

مسئله ملی و فدرالیسم

حقوق بشر و میثاق های آن

ملاحسنی

 

پناهگاه دختران فراری جهنم دیگری است 

 شب سايه سياهش را بر سر شهر پهن مي‌كند. هراس بي‌پناهي بر دل كوچك دختران فراري چنگ مي‌زند و آنگاه هر كسي كه پناهي دهد با او همراه مي‌شوند. بوق ماشين‌ها با رسيدن به پاي هر جنس مونث، اتوماتيك‌وار به صدا درمي‌آيد وقتي زن خياباني سوار اتومبيل مي‌شود، تنها نگاه شرمگين زنان نجيب است كه بر زمين مي‌ماسد خدا نكند اگر يك لباس مرتب پوشيده باشي آنوقت بايد يك پلاكارت با خودت حمل كني كه «آقا اينكاره نيستي»

ا.... و بالاخره بايدها و نبايدها، ممنوعيت‌ها و محدوديت‌ها، زيرپا گذاشتن‌ها و به فراموشي سپردن‌هاي حقوق طبيعي زنان، شماري از آنان را راهي كوچه پس‌كوچه‌هاي حقير و سرد زندگي ساخت كه امروز ديگر «خيابان» هم شرم دارد تا زناني را به نامش بشناسند: «زنان خياباني» دلتنگي‌ها، دردها، دلمردگي‌ها و روياهاي يخ‌زده اين زنان هر روز در تيترهاي آتشين روزنامه‌ها رقصيدند: «فرار در سال قحطي محبت»، «آنان كه خوشبختي را در خيابان‌ها جستجو مي‌كنند»، يا «سواستفاده جنسي از دختران فراري» و ديگر عناويني كه به طور حتم بسياري از مفاهيم آن براي مشوش نساختن اذهان عمومي و يا متهم نشدن به جرم نشر اكاذيب، پشت حصار سانسور جا ماندند. امروز اما هر كوي و برزن شهر خود صفحه‌اي است كه هيچ كسي را توان سانسور سوژه‌هاي تلخ آن نيست، مگر چشم فرو بستن و خود را به ناديدن زدن كه در آن صورت به زودي با صداي انفجار جامعه‌اي كه اينچنين از درون مي‌پلاسد، چشم‌ها باز خواهد شد و يا از حدقه برون.

آنچه كه مي‌خوانيد تنها واگويه‌هاي مختصري از يك روز، يك خيابان و يك قلم ناتوان است:

 لیلا جعفری تهرانی 17 آگوست 2003

 

روشنايي تند نورافكن‌هاي بزرگراه، انتظار زني را رسوا مي‌سازد. در حاشيه سرد و سياه و سيماني اتوبان، گام‌هاي مردد زني است كه هراز چند گاهي نگاه پر هراسش به پشت سر خيره مي‌شود، در انتظار دستي كه از پنجره‌هاي شهوت شهر برون آيد و ... باد، موهاي زرد زن را به عبث پريشان مي‌سازد تا زردي صورت نزارش، فراموش دلربايي گيس‌هاي رها شده از روسري كوچكش شود. بوق ماشين‌هاست كه چون جازي نابجا،‌ آرامش پرمدعاي شب را مي‌پريشد. در صف ماشين‌هايي كه سرعت خويش اندك ساخته‌اند و مدل‌هايشان به ترتيب رو به صعود است، نگاه‌هاي پر هراس زن، شيشه‌هاي نيمه‌باز ماشين‌ها را ورق مي‌زند تا در تلاقي نگاههاي خريدارانه مردان هوس پرمايه‌ترينش را برگزيند و عاقبت در انتخابي موهوم از نگاه تند نورافكن‌ها دور مي‌شوند.

و اما اين روزها، حتي در پررفت و آمدترين ساعات روز هم زناني بساط خويش مهيا ساخته و بي‌آنكه شيطنت باران يا آفتاب را در فرو ريختن رنگهاي صورتشان جدي بگيرند، «تن فروشي» را آخرين راه امرار معاش برگزيده‌اند. در يكي از خيابان‌هاي شلوغ شهر، شمال يا جنوب فرقي نمي‌كند، بالاي شهر يا پايين شهر، هر كجا كه باشد سرنشينان اتومبيل‌ها بعد از كمي چانه‌زني و توقف در جاي جاي مختلف راه عبور دختران و زنان بالاخره موفق به «تور كردن» مي‌شوند و اما ديگر نمي‌شود تشخيص داد كه دخترك براي گپي مختصر و يا به زعم خودش براي شوخي و خنده «اتو» زده است و يا زني است كه غم نان دارد، از سردي خانه و كتك‌هاي همسر و پدر و برادر گريخته و گدايي محبت مي‌كند.

وقتي زن سوار اتومبيل مي‌شود، از ميان رهگذران، نگاه‌هايي تعقيبش مي‌كنند. پوزخندهايي بر لب‌ها مي‌نشيند و در اين ميان تنهاه نگاه زني نجيب است كه بر زمين مي‌ماسد كه شرمگينانه نگاه از رهگذران مي‌دزدد و چنان خيره به زمين كه گويي سالهاست اندوه زن بودن را با خود يدك مي‌كشد و در انديشه‌اش طرح پرسشي مبهم: همجنسش بيمار بود يا گرسنه كه پاي در بازار شوم اين معامله نهاد و براستي «در معامله تن و جان و شرف،‌ چه كسي بازنده است؟»

داغ يك پياده‌روي جانانه به دل آدمي مي‌ماند غروب يك پنجشنبه خلوت و تهراني در سكوت آدم‌هايش كه به گوشه‌هاي شهر، جايي آن بالاي كوه‌هاي تجريش و يا پارك‌هاي اطراف كوچيده‌اند. درختان كهنسال و سبز، در دو طرف خيابان وليعصر، سر به سوي هم خموده و سايه‌اي دلچسب را براي گام‌هاي پياده‌روان پهن ساخته‌اند. اين خيابان آشنا، سالهاست كه شاهد پياده‌روي‌ها و وقت‌كشي‌ها و گذران عمر رهگذران آشنا و غريب شهر است. و باد است كه هواي تازه را چون وسوسه‌اي شيرين به رخ پوست خسته آدمي مي‌كشد.

از ميدان ونك، مقصد را پارك ملت در نظر گرفته و با خيال رسيدن به همهمه دلنشين پارك‌نشينان راهي مي‌شوم. از همان ابتداي راه، آسان مي‌شود دريافت كه بوق ماشين‌ها با رسيدن به پاي هر جنس مونثي، اتوماتيك‌وار به صدا درمي‌آيد و اين در حالي است كه پيرزن سياه چرده گوشه خيابان چنان بر چمدان خاكي‌اش تكيه داده – با دستهايي كه همواره مسير مستقيم را اشاره مي‌كند – گويي ، ساعت‌ها در انتظار ماشين است و از بين اين همه توقف‌هاي پراشتياق ماشين‌ها ، حتي تاكسي‌ها هم ديگر رغبت نمي‌كنند پاي اين مسافر خسته سياه چرده ترمز كنند تا مبادا در رقابت اين بازي مكرر خياباني كم بياورند و شكارچي بي‌دست‌وپا تلقي شوند.

وليعصر هر چه بالاتر و به شمال نزديك‌تر ، سينه‌اش گشوده‌تر براي گام‌هاي پياده‌رويان و درختان، اين سايه گستران عادل طبيعت بي‌هيچ قضاوت و داوري ، نظاره‌گر لوليدن مردان و زنان اين رهند. جفت‌هايي كه مي‌گذرند ، به طور حتم دستهايشان به هم گره خورده و دخترها يا پسرهايي كه به صورت گروهي مي‌گذرند ، اغلب كوله‌پشتي يا راكت‌هاي بدمينتون به پشت دارند و خيابان را سرشار از شوخي‌ها و خنده‌هاي بي‌دريغ خود ساخته‌اند. دخترك كم سن و سالي كه روسري‌‌اش را به پشت گره زده و دستهايش را مرتب به هم مي‌مالد ، كيفش را روي شانه‌هايش جابجا مي‌كند. پرايد سبزرنگ مقداري از راه را با سرعت اندك ، همپاي دخترك ، و كلماتي كه ميان آنها ردوبدل شد. پسري از دسته پسران تازه بالغ ، همچون قطاري بر جدول گوشه خيابان نشسته بودند ، از انبوه سياهي دود سيگار و قهقهه سرخوشانه همپالگي‌هايش سربرآورد و با خنده وقيحي گفت: « سوار شو! به توافق مي‌رسيد… » و دخترك كه همچنان ، كيفش را روي شانه‌هايش جابجا مي‌كرد نگاه از رهگذاران دزديد و بي‌پروا سوار پرايد سبز رنگ شد ، به دنبال آن اتومبيل ديگري كه راننده محاسن سفيدش مشتاقانه سرعت كم كرده بود ، با نگاهي غيض‌آلود ، پاي برگاز نهاد و از كنار پرايد و دختر جوان گذشت و دور شد تا شايد مكاني ديگر و طعمه‌اي ديگر.

نگاه در نگاه و تولد هزاران پرسش از تلاقي اين نگاهها. حتي آسمان هم تلخ شد. باد تندي در گرفت و درختان هم مويه كردند. كجا مي‌رود؟ به كدام بها؟ و تا كدامين روز روح سرگردانش را توان تحمل پلشت و ضمخت اين ره رفته است.

دختر 23 ساله‌اي در امتداد نگاهش سوسوي برف‌هاي سفيد به جا مانده از زمستان را بر كوههاي مقابل ، نشانه گرفته و كتاني‌هاي سفيدش، آرام اما قاطع ، سنگ‌فرش‌هاي پياده رو را پشت سر مي‌گذارد. بدون آنكه كنجكاوي زيادي نشانس داده باشم ، رفتن دخترك پرايد سبزرنگ را برايم تحليل مي‌كند: ديگر برايشان عادت شده و حتي اگر امروز دفعه اولش باشد ، يقينا از امروز برايش عادت مي‌شود و در نهايت تاوان آنها را ما بايد پس بدهيم.

لاله نفس بلندي مي‌كشد و ادامه مي‌دهد. به خدا داغ يك پياده روي جانانه را به دل آدم مي‌گذارند. مثلا خير سرم مي‌خواستم براي خودم خلوت كنم. و يك خورده با خودم تنها باشم. اما مگر مي‌گذارند. ماشين پشت ماشين بوق مي‌زند و خدا نكند اگر كمي هم به خودت رسيده باشي يا يك لباس مرتب بپوشي ، آنوقت بايد يك پلاكارت با خودت حمل كني كه آقا اينكاره نيستي. البته الان وضع بهتر شده ، ماشين‌ها خيلي گير نمي‌دهند ، بعد از چند تا بوق و كمي الاف شدن دو سه تا هم فحش بار آدم مي‌كنند و با اطمينان مي‌گويند: خيلي خودت رو گرفتي، فكر كردي كي هستي؟ از تو خوشگل‌ترهاش سوار مي‌شن» و حالا واي به حال كسي كه برو روي هم داشته باشد. اصلا هر چه بدبختي هست مال زنهاست.»

زن بودن جرم اين زمانه و زيبايي جرمي فزون‌تر كه به اتهامش در دادگاه ناعادل آشفته شهر امروز ، لاله‌ها نيز بايد تاوان برداشت‌ها و قضاوت‌هاي بدبينانه نگاههاي جامعه را بپردازند و همواره نگرانند تا مبادا در پراوج‌ترين لحظات زندگي كه تنهايي را براي پالايش روح و انديشه برگزيده‌اند برايشان حكمي از سوي كج‌فهمان سطحي‌نگر صادر شود. همراه همسرش هم مسير با ما و نظاره‌گر اين بازي دهشتناك دخترك و پرايد سبزرنگ بودند به واكمن كوچكم نگاه مي‌كند و مي‌گويد: بنويس خانم، كه شهر خراب شده و ما ديگر جرات نمي‌كنيم دخترمان را حتي به مدرسه بفرستيم. وقتي توي يك مدرسه راهنمايي جنين سقط شده پيدا مي‌كنند ، چه كسي بايد پاسخگوي اين فاجعه باشد. وقتي كوچه‌هاي فرعي اطراف مدارس دخترانه پر شده از ماشين‌هاي آخرين سيستمي كه آمال و آرزوهاي جگرگوشه‌هايمان را به نابودي مي‌كشانند ، وقتي دخترهاي كم سن و سال را با وسوسه يك دستبند و گردنبند و انگشتر طلا ، وارد دنياي كثيف هوس و شهوت مي‌كنند ، آنوقت تلويزيون ، فيلم‌هاي آرامش‌بخش عشقي پخش مي‌كند. پس حكايت دردناك اين دخترها چه مي‌شود. به خدا قسم وقتي يك غروب دخترم دير مي‌كند ، دلم آشوب مي‌شود و ديگر به هيچ چيز و هيچ كس اعتماد نداريم.

و بي‌اعتمادي سايه سنگين خود را بر كوچه پس كوچه‌هاي شهر مي‌گسترد. زنان محجوب و مادران نگرانند كه به تاراج رفتن عصمت دختران شهر را گريند. بذر شك است كه از دامان روسپيان شهر در دل لرزان زنان مي‌پاشد و هيچ مادري را توان اندكي صبر براي ديرآمدن دخترك معصومش نخواهد بود كه انديشه‌اش به هزار راه جولان مي‌گيرد.

همهمه مبهمي كه در راه است، خبر از نشاط و شادماني يك غروب تعطيل خانوداه‌ها را به همراه دارد. پارك ملت و ورودي‌اش كه همواره پاتوق زنان و مردان پيري است كه بار سالهاي سخت زندگي را به دوش مي‌كشند. اندكي بالاتر از گپ آرام اين سالمندان، دسته‌اي از دختران و پسران كه توپ واليبال را ماهرانه در آسمان به بازي گرفته، در دسته‌اي ديگر كه توپ كوچك بدمينتون را از شيطنت باد مي‌ربايند، تماشاچيان بسياري را به گرد خود حلقه كرده‌اند. اسكيت سواران بر سطح سيماني و صاف پارك پرواز مي‌كنند. ميان سال‌‌ها با لباس‌هاي ساده و راحت به حركت‌هاي نرمشي خود دلخوشند، با نزديك‌تر شدن به تپه‌هاي سبز پارك، جايي كه فضا آرام‌تر و رويايي‌تر مي‌نمايد، هر درختي، محرم پچ‌پچ‌هاي عاشقانه زوج‌هاي جواني است كه در پناه سايه‌اش لميده‌اند.

آفتاب به شدت بر نيمكتي كه دخترك روي آن نشسته مي‌تابد و او هم هيچ تلاشي براي جابجا شدن نمي‌كند. رنگ تند بنفش پشت چشمش، در حرارت آفتاب به تمام صورتش چكيده است. هيچ كدام از رنگها كه به صورتش اضافه كرده است ملايم و آرام نيست. يك كوله‌پشتي و يك كيف زنانه كنارش و لباس‌هاي تنگي كه به سختي در آن جابجا مي‌شود. در پاسخ به نگاهها، اغلب مي‌خندد. خنده‌اي سرد و يخي با آن كه مي‌دانم خزانه لغتش سرشار از كلماتي است كه شايد به اندازه يك ماه فلجم كند با اين همه نزديك‌ مي‌شوم

ـ اگر منتظر كسي نيستي كنارت بنشينم؟

جا باز مي‌كند با همان خنده بي‌روحش. هر مذكري كه از كنارمان مي‌گذرد، چند كلمه‌اي ركيك و زننده مي‌پراند. بي‌مقدمه مي‌پرسم:

ـ از خانه فرار كردي؟

ـ بي‌آنكه منتظر پاسخش باشم مي‌گويم: آخر من تازه فرار كردم.

نقشه‌ام مي‌گيرد و راحت‌تر از آنچه كه فكر مي‌كردم، صادقانه و بدون هيچ ترديدي در دلش را باز مي‌كند.

ـ اگه پول و پله در بساط داشته باشي، راحتي در غيراينصورت بايد مثل من براي يك وجب جاي خواب سگ دو بزني و منت گردن كلفت‌هاي بي‌شرف را بكشي.

سه ماه پيش كه از اصفهان كوله بار بست تنها به اين انديشيده بود كه از چنگ خانواده‌اش كه مانع رسيدن به معشوقش شدند رهايي يابد و هرگز نمي‌دانست كه در اين رهايي، اسارتي سنگين در انتظارش بود.

ـ خيلي دنبال يك اتاق گشتم. يكي از اين مشاورين املاك كه توي خيابان شريعتي هست خيلي هوايم را دارد. هر شب كليد يك اتاقي توي دستش هست. قول داده كه برايم يك اتاق مناسب پيدا كند تا آن موقع هم يك جوري با هم كنار مي‌آييم، اما راستش را بخواهي ديگر خودم خسته شدم. تا كي هر شب با يكي... نمي‌دانم چرا زودتر يك اتاق كوفتي برايم پيدا نمي‌كند. تازه قول داده وقتي يك دفتر املاك باز كرد من هم بشوم منشي. اگر كار پيدا كنم، ديگر هر شب... سعي كن يك كاري براي خودت دست و پا كني. امشب اگر اهل حال هستي برويم دربند. با دوستاي مجيد. بعد هم كليد يك اتاق دستش هست كه با هم مي‌رويم...

لب‌هاي مهتاب حركت مي‌كند. تند و تند من اما ديگر هيچ نمي‌شنوم پاهايم سست و دلم يخ مي‌شود. 19 سال بيشتر نداشت و چه اصراري براي آموختن تجربه‌هايش داشت تا مبادا سرم بي‌كلاه بماند. تنها ترحم بود در نگاهم و نه هيچ قدرت بينايي و هراسي سخت از همنشيني و آشنايي اتفاقي مهتاب‌ها با دختران تازه فراري شهر كه قطعا برآمارهاي سرسام‌آور آسيب‌هاي اجتماعي چندين برابر خواهد افزود. دختراني كه گاهي سن آنها از 20 سال هم تجاوز نمي‌كند. براي فرار از ازدواج‌هاي اجباري، رفتارهاي خشن مردان فاميل، تبعيض‌هاي محسوس جنسيتي و گاه براي مرگ نشاط و شادابي در خانواده كوچكشان كوله بار مي‌بندند و راهي كوچه پس كوچه‌هاي دهشتناك شهر مي‌شوند و وقتي شب سايه سياه سنگين را بر سر شهر پهن مي‌كند هراس بي‌پناهي، بردل كوچكشان چنگ مي‌زند و آنگاه هر كسي كه پناهي دهد با او همراه مي‌شوند. چه بسا در اين ميان دستهايي به سمت دست‌هايشان دراز شود كه خون «ايدزي» در رگ‌هايشان نفس مي‌كشد. پناهگاهي كه خود آوار است اما براي بي‌پناهي دختري كه به هزار و يك دليل از خانه سردش گريخته است مامني گرم است.

 

 

برگشت