ارتباط با ما

اشتراک لینک ها

درباره آزادگی

شماره جدید آزادگی 

بایگانی


 

مقالات

 
 

گزارش به مردم خاطرات سياسي يك كارشناس و ديپلمات وزارت امور خارجه است كه از 1357 تا سال 1375 در اين سازمان مشغول به فعاليت بوده است. علياكبر اميدمهر در زمستان ۱۳۵۸ به كادر كنسولگري رژيم ايران در هند ميپيوندد و سپس در سال ۱۳۶۴ به پاكستان منتقل شده و پس از آن مدتي نيز از كادرهاي كنسولگري رژيم در افقانستان بوده است. علياكبر اميدمهر در آبانماه ۱۳۷۵ از محل ماموريت خود گريخته و پناهنده اروپا ميشود. اميدمهر در اين گزارش، از فعاليتهاي جاسوسي و اطﻼعاتي و همچنين سواستفادههاي مالي رژيم پرده بر ميدارد.

گزارش به مردم شامل هفت بخش است كه بمرور در تارنماي گويا منتشر خواهد شد

مارچ 2003 نشر باران

info@baran.st

گزارش به مردم


(خاطرات سياسی يک ديپلمات جمهوری اسلامی)


علی‌اکبر اميد‌مهر

نشر باران

چاپ اول: ۱۳۷۸ه ۲۰۰۰

چاپ دوم: ۲۰۰۲

قيمت: معادل ۱۴ دلار

طرح جلد: طاهر جام‌برسنگ

info@baran.st
www
.baran.st

فهرست مندرجات


خاطرات سياسی (گزارش به ايران)

تقديم به:

بخش اول - مأموريت ثابت هند

۱۳۵۸بخش دوم -  بازگشت به ایران

۱۳۶۱ بخش سوم _ ماموریت موقت پاکستان

۱۳۶۴ بخش چهارم _ ماموریت افغانستان

۱۳۶۶ بخش پنجم _ باز گشت از کابل به مرکز

۱۳۶۷ بخش ششم قسمت اول ماموریت دائم پاکستان

۱۳۶۷ بخش ششم قسمت دوم ماموریت دائم پاکستان

۱۳۷۱بخش هفتم - فرار از جهنم سياهی و تباهی ۱۳۷۵

در خاتمه

 

درد دلی از روی صدق و صفا با مخاطبين آشنا


پيش از اين قسمتی از خاطرات من تحت عنوان گزارش به ايراناز مهر ماه ۱۳۷۷ به توصيه استاد بزرگوارم جناب آقای دکتر همايونفر نويسنده و محقق ارجمند که مقابله با ايران‌ستيزی آخوندها و ديکتاتورهای مذهبی در ايران را وجهه همّت خود ساخته و اخيراً قلب دردمندش در اثر اين مبارزات ميهن‌پرستانه بار ديگر به درد آمده و بستری گرديده است، در نشريه نيمروزبه چاپ رسيد. قبل از توصيه استاد يکی از آشناهای سابق من که ارتباطاتی با يک گروه مسلّح مخالف رژيم تهران داشت، به سراغ من آمد، پيشنهاد کرد با اخذ مبلغ هنگفتی از آن گروه، ضمن اعلام همبستگی، خاطرات و مدارک ذيقيمت مربوطه را در اختيار گروه مزبور بگذارم. من بی‌توجه به مراجعات مکرر وی بطور خيلی قاطع پيشنهاد او را رد نموده، عليرغم ميل باطنی‌ام جهت چاپ اين خاطرات در کيهان لندن برای اينکه هموطنان داخل کشور بتوانند در اينترنت ويژه نيمروز به آن دسترسی داشته باشند، اصل مجموعه خاطرات را در بيش از ۵۵۰ صفحه دست‌نويس بطور رايگان در اختيار نيمروز چاپ لندن گذاشتم. هيچ نوع قراردادی بين من و نيمروز منعقد نگرديد. بعضی از همکاران سابقم از آمريکا و اروپا و دو سه کشور آسيائی و نيز استراليا که خاطرات را در نيمروز خوانده بودند اطلاع دادند خاطراتم بطور غيراصولی و بدون نظم منطقی و توأم با غلط‌های مکرر و قطع و وصل‌ها و تکرار و حذف‌های بی‌مورد و بدون عنوان اوليه گزارش به مردم -‌خاطرات يک ديپلمات ايرانیدر يک گوشه پرت و دور از دسترس برخی خوانندگان که به عناوين اهميت می‌دهند و حتی عليرغم مورد توجه واقع شدن اين خاطرات از سوی برخی راديوها و محافل حقوق بشر، چاپ می‌شود. و اينکه چرا من اعتراض يا گوشزد نمی‌کنم. از ايران نيز خبر داشتم عليرغم ديوار آتشی که رژيم بر سايت‌های اينترنت گذاشته، هميشه کسانی به طرقی می‌توانند به سايت نيمروز در اينترنت دسترسی داشته باشند، اما متأسفانه نيمروزی‌ها تنها مقاله من را بصورت معکوس و غيرقابل دسترس وارد اينترنت نموده و مطالعه آن غيرممکن است. در نتيجه برای اين عده از مخاطبين آشنا ناگزيرم اعتراف کنم که چند بار به اين مسائل اعتراض کردم که نيمروز تنها يکبار و آن هم طی چند سطری در روزنامه از من عذرخواهی کرد. آخرين بار از نيمروز تقاضا کردم ديسکت يا سی‌دی روم خاطرات مرا برای چاپ بصورت کتابی جداگانه در اختيارم بگذارد و از چاپ آن به شکل فعلی خودداری نمايد. متأسفانه هيچ يک از خواسته‌های من از سوی نيمروز اجابت نشد و من که استعداد لازم برای مقابله با عناصر پيچيده را ندارم، مجبور شدم از جناب آقای مافان، ناشر کتابم در نشر باران تقاضا کنم عليرغم تألّم جانگدازی که از کسالتِ جانسوز همسر گرامی و ارجمندشان دارند، قبول زحمت فرموده، تمام کارهای تايپ و چاپ و انتشار کتاب را، آن هم نه از روی نسخه اصل که در دست نيمروز است، بلکه از کپی دست‌نوشته‌هايم از صفر شروع نموده و اين مهم را بعهده بگيرند. در نتيجه چاپ اين خاطرات مدتی طول کشيد و اطلاعات مهمی که لازم بود هموطنان در اين مقطع حساس، و پيش از ديگران به آن دسترسی پيدا کنند، (از جمله آزمايشات اتمی سال گذشته پاکستان)، اکنون با تأخيری عمده به دست آنان می‌رسد.

البته من از نيمروزگله‌يی ندارم و به اظهارات استاد بزرگوارام دکتر همايونفر که عليرغم قلب دردمندش گله‌های دوستانه مرا از دست نيمروز صبورانه شنيد و افزود نيمروزيها دست تنها هستند و کار و مبارزه مهمی که بسيار طاقت‌فرساست را با يک مجموعه خانوادگی به انجام می‌رسانند، ايمان داشته و احترام می‌گذارم و به نيمروزيها دست مريزاد می‌گويم. اما نمی‌دانم چرا اين برخورد دوستان در نيمروز، مرا به ياد شعری انداخت که سالها پيش، با توجه به غم و غصه‌ايی که از دست حزب‌الهی‌ها و سربازان گمنام، اما بسيار شرور امام زمان داشتم با الهام از برخی اظهارات عبدالقادر انسان دردمند اما هنرمند و انديشمندی که جور ايام باعث شده بود در جايگاه واقعی خود قرار نگرفته و بعنوان نگهبان و مسئول خريد، مدتی را به اتفاق خانواده‌اش در منزل ما بسر برد، در يک غروب جمعه ملال‌انگيز سرودم.

آنروز عبدالقادر به سراغ من آمد و به منزل خود، که بصورت مجموعه‌ايی برای مستخدمين در گوشه باغ حياط منز‌لمان ساخته شده بود دعوتم کرد تا بروم و پدر زن پير و بسيار مريض احوال وی را که تصميم قاطع گرفته، عليرغم خطرات ناشی از حضور و حکومت گروه‌های جهادی، به داخل افغانستان و به دهکده آبا و اجدادی خود رفته و آنجا در گوشه خانه ويران شده‌اش، آخرين نفس‌های خود را بکشد و به ديار باقی بشتابد، بعلت احترام و علاقه‌يی که بمن دارد، از اين سفر خطرناک منصرف نمايم. در آن غروب غم‌انگيز، اين پيرمرد به توصيه‌های من، قانع نشد و گفت: درد وی همچون پرنده خارزار، ناشی از دوری از خاک و يار و ديار است و بس. (توضيح اينکه تورن برد يا مرغ خارزار يا مرغ هميشه عاشق تنها پرنده‌ايی است که هيچگاه تحمل و طاقت زندانی شدن در قفس را عليرغم دانه و آبی که هميشه به آن دسترسی دارد، نداشته و خود را به قفس خود زده و خونين و مالين می‌شود. اين پرنده به محض رهايی از قفس به خارزار که موطن اصلی‌اش می‌باشد رفته، آنقدر آخ وطن گفته و خود را به خار و خس می‌زند تا بميرد.) اما در آن جلسه خانوادگی بحث‌هايی شد که هرگز فراموش نمی‌کنم، و به مواردی از آن اشاره می‌کنم. پيرمرد گفت: من هميشه اعتقاد دارم هر کس فکر کند شانس با اوست، بعلت اين تفکر مثبت و نيروی مغناطيسی مثبتی که از وی ساطع می‌گردد، بالاخره يک روزی شانس می‌آورد. و افزود: من اطمينان دارم در دهکده‌ام و در ميان قبور اجداد و خانواده ام دفن خواهم شد و چون به اين کار ايمان دارم حداقل در اين مورد شانس با من است. اين روستايی پاک‌نهاد همچنين خطاب به من اظهار داشت: راستی آقا تا حالا با خود انديشيده‌ايد که چرا بعضی از حيوانات و بالاخص آنهايی که ما گوشتشان را می‌خوريم فقط بخاطر اين که خداوند آنها را حلال نام برده، از همان بدو تولد محکوم به مرگند و هرگز به مرگ طبيعی نمی‌ميرند؟ و من چون پاسخ قانع کننده‌ای نداشتم، افزود: برای اين که پيچيده‌گی ما انسانها را ندارند و همچون خاک، آب و هوا، ساده و بی‌آلايشند. ببينيد يک عده ناآگاه چه بلايی بر سر کره زمين و اين آب و خاک و هوا آورده‌اند؟ و افزود: اکثريت قريب به اتفاق ما و شما به غير از آن تعداد انگشت‌شماری که بنام اسلام، انسانها را به مسلخ می‌کشند، همچون پرنده‌ها و بره‌ها ساده و بی‌آلايشيم و آن پيچيده‌گی حکمرانان اسلامی و تحمل ظلم آنها را نداريم. لذا تنها راه نجات ما محکومين به مرگ از بدو تولد اين است که حکّام ظلم و جور را با همان شيوه خودشان بسزای اعمالشان برسانيم و نگذاريم اين عده قليل از معصوميت ما سوءاستفاده نمايند.

اين پيرمرد نازنين مدتی بعد منزل ما را ترک کرد. بعضی از دوستان افغانی من از گروه‌های ملی‌گرا و وطن‌پرست که به سردمداران پاکستان و رژيم اسلامی ايران نهگفته‌اند، مأموريت يافتند وی را به دهکده‌اش در قلب افغانستان برسانند. يک نفر از آنها بعدها بمن گفت پيرمرد عليرغم معلول بودنش، بين راه جانی دوباره يافته با جانی شيفته، سرخوش و پايدار پابپای ما، کوه‌ها و دره‌ها و دشت و دمن و ده‌ها کيلومتر راه خطرناک را پيموده با کمال ميل رنج راه را به جان خريده و به محض ورود به دهکده آباء و اجدادی‌اش، همچون آن مرغ خارزار رها شده از قفس جان به جان‌آفرين تسليم نمود.


ابتدای اين نوشتار صحبت از شعری شد که غروب آنروز بی‌اختيار و بی‌اراده از لبانم جاری و روی تکه کاغذی قلمی شد. اما اقرار می‌کنم آنچه در آن غروب جمعه با الهام از عبدالقادر و آن پيرمرد زنده‌دل (شايد بيش از هفتاد سال عمر داشت اما بسيار زنده‌دل بود و می‌گفت: هر کس آن اندازه سن دارد که خود احساس می‌کند.) و به بهانه آکواريومی که با چند ماهی طلائی در مزل داشتم، گفته شد، شعر نبود و نيست، بلکه عصاره وجودم، خون دلم و چکيده‌يی از آلام و رنجهايم از دست ظلم و جور حکام اسلامی وطنم و منطقه بود، که حيفم آمد در اين مجموعه نيايد و اين است آن داستان:


آکواريوم


چهار ماهی طلای بيش نيستند

در فضای بسته و دور شهر در آن نشسته

فروشنده می‌گفت: روزی دو بار طعامشان کافی است

و هر دو ماه يکبار تجديد فضايشان؛ آب

خانه‌شان شيشه‌يی و شکستنی است با

ماسه و چند قلوه سنگ و وسيله بازی

و پُمپ هوايی که بيشتر هوای دودی خانه مار را تصفيه می‌کند

و نه اکسيژن ماهی‌ها را

در حجم کوچک آب، تجمع‌شان دريچه‌يی است

که غذا می‌خورند از آن

و غذايشان زنجيره‌ايی است عجيب از پوست و گوشت همين ماهی

می‌شناسند مرا و دست‌های مرا

ولو صد بار در روز ببينند مرا

هميشه گرسنه، هميشه ملتمس و دهان‌ها باز

حياتشان همين است و بس و تکرارِ تکرار

اما؛ اينروزها يکی‌شان افسرده است؛

دهانش باز نيست

نزديک دريچه غذا نيست

اما شتاب دارد و حجم آب را می‌گردد.

در پی چيزی است، جستجوگر است

شايد دلش تنگ است

به يک هوای تازه و بزرگ‌تر

روی سطح آب می‌پرد، اما بی‌بال است

و هنر پرواز ندارد.

در قديم فقط غروب‌ها دلش می‌گرفت

و جمعه‌ها هزار ساله بود

اکنون هر روزش جعمه است

حتی ديگر به فکر پرواز هم نيست

خلقتش عجيب شده است

شبيه آدمها شده است

غروب جمعه امروز


وقتی ديدمش، چه سخت

شبيه من شده است.



۱۳۷۴
پيشاور، پاکستان

الف
تقديم به:

در اطاق اقدام بر اساس يک دستور‌العمل‌سرّی تصميم گرفتيم بخاطر تنبيه چهار نفر ضدولايت فقيه يک هواپيمای مسافربری را که از پيشاور پاکستان عازم کابل بود با بيش از هفتاد مسافر منهدم کنيم. به کمک دکتر ن افغانی اين پرواز انجام نگرفت من اين يادداشت‌ها را می‌توانم به اين انسان فرهيخته و انديشمند تقديم نمايم که با اين اقدام خود باعث رهايی هموطنان خود از مرگی فجيع و موجب جشن دائمی وجدان من گرديد. من همچنين می‌توانم اين کتاب را به همايون آن پسرک دهساله افغانی که جان من و خانواده‌ام را با سپر بلا قرار دادن هيکل چروکيده و استخوانی‌اش نجات داد تقديم کنم. يا می‌توانم آنرا به دکتر بهمن آقايی همکار انديشمندم که خفاشان شب تاب تحمّل شعور و آگاهی و وجدان سالم وی را نيآورده به بهانه جاسوسی از مأموريت دهلی‌نو به مَسلخ اوين روانه‌اش ساختند اهداء نمايم؛ يا به مارگريت يا آناليز همسايگانمان در دهکده زيبای رينگ که با شمع وجودشان ايام تنهايی همسر و فرزندانم را پر نموده و به آنها آموختند که چسان با وجود از دست‌دادن وطن از زمانی که بدست آوردند استفاده بهينه نمايند، هديه کنم.

اما من اين يادداشت‌ها و خاطرات سياسی را به آن همکاران قديمی و گمنام تقديم می‌کنم که قهرمانانه در مقابل سربازان گمنام امام‌زمان (مأمورين وزارت اطلاعات و امنيت رژيم) ايستادند و طی هشت سال جنگ صدام و خمينی عليه مردم ايران نگذاشتند منافع اين ملّت باستانی پيشانی بلند و سرفراز تاريخ توسط مُشتی غير ايرانی عرب تبار به يغما برود. مسئله لغو يک طرفه قرارداد الجزاير توسط صدام و سکوت خمينی در مقابل آن بخاطر عدم قبول هيچيک از خدمات رژيم قبلی باعث ميشد مردم ايران با عواقب جبران‌ناپذيری مواجه شوند. آنها يکروز مخفيانه تصميم می‌گيرند هر کسی در هر اداره‌ايی که هست نسبت به حقانيّت اين قرارداد به يک نحوی در گزارش روزانه‌اش مطلبی بنويسد. اداره اول سياسی که امور مربوط به عراق را تحت کنترل خود داشت بعلّت عدم اطمينان رژيم به کارکنان قديمی بيش از هر اداره ديگری پاکسازی شده و کارکنان آن اکثرا سپاهی، اطلاعاتی و از عناصر سرسپرده به رژيم بودند در نتيجه بعضی جزوات و گزارشاتی که در توجيه اين قرارداد تنظيم گرديده بود بعناوين مختلف در اختيار اين افراد که در بی‌اطلاّعی مطلق نگهداشته شده بودند، قرار داده شده و مابقی همکاران به نحوی از انحاء به مصداق گريزی به کربلا‌زدن در گزارش‌های روزانه‌شان که مربوط به حوزه مسئوليت اداره اول سياسی نيز نبود در يکی دو جمله اشاراتی در تأييد اين قرارداد می‌نوشتند من‌باب مثال در تهيه گزارشی در مورد روابط ايران و هند و قراردادهای فيما‌بين با اشاره به نمونه يک قرارداد موفقّ که واجد عالی‌ترين منافع ملّی کشور بوده از قرارداد الجزاير نام می‌بردند. همين مسئله بتدريج ذهنيّت منفی و بيمارگونه رؤسا و کادر مديريت واخ (وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی ايران) و سرانجام سران رژيم را تغيير داد تا جايی که آنها به حقانيت قرارداد الجزاير پی برده به دفاع از آن پرداختند.

طبق‌قرارداد الجزاير در روزهای آخر خرداد ۱۳۵۵ خط عميق‌رود (اروندرود) خط مرزی دو کشور ايران و عراق اعلام شد. تا رسيدن باين مرحله و مشروعيت يافتن قرارداد مزبور و قبول اينکه تنها قراردادی است که منافع ايران را در آن گوشه از جغرافيای کشور تأمين می‌کند بسياری ازين همکاران لو رفته اخراج و بازنشسته شدند.

بعنوان يک ديپلمات و کارشناس سياسی وزارت خارجه کشورم سالها به رؤسا و مسئولين مربوطه گزارش نوشتم. اماّ اين‌بار تصميم گرفتم آن چه را که حضوراً شاهد آن بودم مستقيماً به مردم ايران گزارش کنم. در نتيجه (گزارش به ايران) را تقديم آن همکارانم می‌کنم که با سپر بلا قراردادن خود نگذاشتند در آن مورد بخصوص کوچکترين لطمه‌ايی به منافع ملّی مردم ايران وارد شود. درود به آنها و همه کسانی که بر اين باورند؛ تنها ميهنم حقّ دارد: ميهنم است و به گفته فردوسی بزرگمان:

چو ايران نباشد تن من مباد

بدين بوم و بر زنده يک تن مباد


 

 

 

 

برگشت