ارتباط با ما

دانشجو لینک ها

درباره آزادگی

شماره جدید آزادگی 

بایگانی


نیشگونه

اطلاعیه و پیام ها

مقالات

صدا

 
 

خوانندگان محترم

 اخیراً نامه ای بدستمان رسیده که با مطالعه آن منفعل و منقلب شده و بر آن شدیم که برای آگاهی همگان آن را در  نشریه و سایت آزادگی به نشر برسانیم  .

ابتدا نامه نویسنده سرگذشت به آزادگی عیناً تقدیم شده و در ادامه سرگذشت واقعی نویسنده که در نامه بیان شده است را تقدیم شما خوانندگان گرامی می نمائیم  .

برای آگاهی شما از آن جائیکه اسامی و آدرس های دقیقی در این سرگذشت اعلام شده است لذا این نشریه برای حفظ شئونات و عرف روزنامه نگاری به جای اسامی و آدرس ها ، از علامت های اختصاری استفاده خواهد کرد، بدیهی است تمامی آنها با خط نگارنده برسم امانت در اختیار ما است .

هیئت تحریریه

مدیر محترم مجله آزادگی

با سلام

 اینجانب ل .. الف. مجله پر ارزش و پر محتوای شما را در سایت اینترنت توسط یکی از دوستان که به بنده معرفی شده بود، ملاحظه نموده ام و باید به شما بابت این همه زحماتی که در امر افشاگری مظالم مردم ایران به ویژه ما زنان کشیده اید تشکر نمایم. از این رو که وطن ما در انحصار کامل متعصبان دینی است . لذا ضرورت ایجاب می کند که همچون نشریاتی که حاکی از افشاگری بر علیه نظام است تقویت و تائید نمود.

به هر حال بنده از شما درخواست می کنم که اگر برای شما امکان دارد . هشت سال زندگی من را که  با یک خبرچین جمهوری اسلامی را در آلمان که سرگذشت بنده بوده است به رشته تحریر درآورده ام ، در مجله آزادگی و در سایت اینترنتی شما به سمع  و نظر دیگران برسانید.تا دیگر هموطنان ایرانی بدانند که دولت ولایت فقیه حتی در ممالک اروپایی از هر اقدامی برای جنایت علیه بشریت فروگذار نیست.

در خاتمه امیدوارم که جواب مثبت به بنده بدهید تا بتوانم حقایقی که در دلم بصورت عقده ای در آمده را بتوانم بازگو نموده و با روشنگری که میکنم چهره این گونه مزدوران جمهوری اسلامی بیشتر نشان دهم .

من در تاریخ 28.06.03 با شما تماس خواهم گرفت تا  که جواب این درخواست را تلفنی از شما بگیرم.

با آرزوی موفقیت برای شما و همکارانتان

 ل .. الف.

8 سال زندگی با یک خبرچین جمهوری اسلامی

بخش دوم

در این بین دوستش به من گفت می توانی تلفن بزنی و رسیدنت را به خانواده ات خبر بدهی. در ابتدا گفنم نه اما بالاخره تماس گرفتیم در حین تماس گرفتن بودم که شوهرم جلوی همه با صدای بلند گفت ( و با تندی) زیاد صحبت نکنی اینجا گران است . انگار من خودم این چیزها را تشخیص نمی دادم یا دختری بی فکر بودم. خیلی به من برخورد اما باز هم جلوی خودم را گرفتم و چیزی نگفتم و به اندازه یک یا دو دقیقه من به خانواه ام خبر دادم که من رسیدم فردا از منزلمان تماس میگیرم.

ما آن شب آنجا ماندیم .

موقع خواب خیلی اصرار داشت با من همبستر شود آنهم به زور . هرچه به او گفتم اینجا درست نیست منزلشان کوچک است و سه فرزند دارند گوش نداد. بالاخره به زور کار خودش را کرد بدون اینکه نظر و رضایت مرا بخواهد. آنجا متوجه شدم ( که مردی که فکر می کردم دلخواه من است نبود) اشتباه فکر می کردم. بالاخره روز که شد به همسرم گفتم بیا برویم خانه خودمان من اینجا معذب هستم چون یک خانواده 5 نفری با دو اطاق خواب ( چون منزلشان کوچک بود.) بودند و ما هم اضافه شده  بودیم، هرچه می گفتم شوهرم می گفت به تو ربطی ندارد. هر وقت من گفتم می رویم.

بعد از آن به همسرم گفتم خوب برویم بیرون قدم بزیم وقتی رفتیم من گفتم بیا یک تلفن به خانواده ام بزنیم تو دیروز قول داده بودی فردا حتمآ به خانواده ام زنگ بزنبم . دوباره بهانه آورد که من پول خورد ندارم این جا نمی شود . گران است البته همه اینها فیلمی بود که بازی میکرد که من حساب کاردستم بیاید و وقتی تلفن میزنیم زیاد صحبت نکنم بالاخره تماس گرفتیم بمدت ( 4 دقیقه ) و بعد از اتمام تماس تلفنی باز شروع به اخم و تخم و ناراحتی کرد تا نزدیکی خانه دوستش وقتی به آنجا رسیدیم با لبی خندان با دوستش و همسر دوستش سلام و احوال پرسی کرد و اصلا محل من نگذاشت بعد از صرف ناهار باز هم شوهرم عازم حرکت نشد هر چه می گفتم درست نیست مردم خودشان کارو زندگی دارند . احتیاج به آرامش دارند ولی با تندرویی می گفت تو حرف نزن . تا اینکه دوستش عصبانی شد و سر بچه هایش داد زد . البته منظورش به ما بود ( البته حق داشت ) تا اینکه شوهرم کمی به خودش آمد ( وقتی من گفتم ) دیدی چطور شد باز به روی خودش نیاورد که یعنی تو اصلا چیزی نمی فهمی ) . بالاخره بعد از ظهر دوستش ما را در ایستگاه قطار گذاشت و ما با قطار به سمت شهر ک..... ( شهری که در آن زندگی میکردیم ) رفتیم در داخل قطار خیلی با خودم جنگ کردم و فکر کردم که چرا این طور شد کاشکی اصلا من اینجا نیامده بودم و گرفتار این زندگی نمی شدم . اما به نظر خودم دیگر دیر شده بود . خلاصه در قطار هم با هم حرفی نزدیم . تا به ایستگاه و جایگاه قطار ها در گ... رسیدیم چون دیگر از آنجا تا شهری که ما در آن زندگی میکردیم قطاری نبود و فقط راه اتوبوس و ماشین رو بود . وقتی از قطار پیاده شدیم ( هنوز البته این شهر ماست یا نه چون چیزی به من نمی گفت ) گفتم من خیلی خسته شدم بیا زودتر برویم خانه ( او منتظر کسی بود از دوستانش که آنجا ببینید و ما با او برویم و چون دیر وقت ما به آن شهر رسیدیم دیگر اتوبوسی نبود من گفتم بیا با تاکسی برویم گفت نه خیلی گران است ( قیمتش از انجا تا شهر خودمان آن موقع شب 52 مارک خواهد شد ) چرا با تاکسی برویم . ( اصلا فکر این را نمی کرد که من یک مسافرت طولانی و نخوابی هایی قبل از مسافرت و در مسافرت داشتم چقدر خسته شده ام ) .

بالاخره یک تاکسی گرفت اما تا آنجا با من ناراحتی کرد . ( واقعا هیچگاه این ورودم به آلمان که اینقدر با ناراحتی بود را فراموش نمی کنم من انتظار داشتم همسرم با روی خوش و گرم مرا استقبال کند اما همه چیز بر عکس صورت گرفت . ) تا به خانه رسیدیم . منزل ما یک سویت کوچک 15 یا 18 متری بود طبقه چهارم بدون آسانسور ( یک هایم دانشجویی ) وقتی وارد منزل شدیم حدودا یک بعد از نصف شب بود شب خوابیدیم من خیلی از این حوادث ناراحت بودم اما شوهرم اصلا درک نمی کرد .

دوباره بدون اینکه از من بخواهد بزور با من همخوابگی کرد و گفت من همسر تو هستم و حق مسلم من است .

فردای آنروز ( دوشنبه ) باید او سرکار میرفت . او رفت و من تنها بودم ( وقتی از خانه میرفت در را روی من قفل میکرد و به من هم می گفت ، نباید تنها از خانه بیرون بروم . و همین طور من را از محیط بیرون ترسانده بود که به خارجی ها حمله می کنند و آنها را می کشند . بعد از رفتن شوهرم  منهم خودم را مشغول کار خانه و آشپزی کردم .و بعد اتمام آشپزی یا تلویزیون میدیدم یا کتاب می خواندم .

شوهرم سر ساعت 12 ظهر بخانه می آمد من هم برای خوردن غذا و هم نماز خواندن و تا زمانی که برگردد حدود یک تا دو ساعت طول می کشید . وقتی آنروز آمد خانه و دید من دارم تلویزیون می بینم خیلی عصبانی شد و تلویزیون را خاموش کرد . گفت ، تو حق نداری تلویزیون آلمان را وقتی من نیستم نگاه کنی چون چیزهای انحرافی دارد هر جه به او می گفتم من روزها تنها هستم و بچه هم نیستم که گول بخورم می گفت نه . خیلی ها عابد تراز تو بودند و گول خوردند .

خلاصه به اجبار گفت این همه کتاب مذهبی یکی از آنها را بردار و بخوان . به او گفتم من این کتابها را خواندم و بعضی از آنها را هم نمی پسندیدم که خیلی عصبانی شد .

گفت چرا حرف روی حرف من میزنی . باید هر جه من می گویم نه نگویی .

من باز هم آنجا حرفی نزدم و سکوت کردم چون قبلش گفته بود اگر این جا سر و صدایی بلند بشود پلیس می آید و آن طرف را می برد و زندانی دارد .

 منهم از ترس صدایم را بلند نمی کردم . و باخودم تصمیم گرفتم که با او حرف نزنم .

همان شب من روی تخت نشسته بودم و بزور یک کتابی را نگاه میکردم ( نمی خواندم ) و او هم سر نماز ( عشاء ) بود بعد از اتمام نمازش وقتی دید هنوز سکوت کردم ( باز هم اشکال را در من دید در خودش ) جا نمازش را پرت کرد توی صورت من به صورتی که مهر محکم خورد به پیشانی ام که من گریه کردم و خوابیدم .

خلاصه چندین روز ما با هم قهر بودیم تا اینکه خودش آنهم بخاطر اینکه ( تامین جنسی بشود ) باز هم خودش پیش من آمد . و گفت بین زن و شوهر اختلاف بوجود می آید اشکال ندارد و من هم قبول می کردم و آو هم  دوباره با من همبستری می کرد .

اما باز بدون توجه به خواسته های من ، و هر وقت هم به او اعتراض میکردم می گفت چون با هیچ دختری نبودم نمی دانم چگونه باید رفتار کنم اما او می دانست ولی علاقه چندانی نداشت و بعضی اوقات حرف هایی میزد و می گفت اینها حدیث هایی از طرف امامان یا پیغمبران است .

مثلا می گفت زنها عقل ندارند . اگر هم کاری کرد شما بر عکس عمل کنید .

( البته خودش دیده بود که بعضی کارهایی که به او می گفتم انجام بده و انجام نمی دادید درست بود ) خلاصه از طریق شرع و اسلام به زور می خواست همه کاری را بکند چه طرف  دوست داشته باشد چه نداشته باشد .

در بدو ورودم به شهر ک...... من را به خانه یکی از ایرانیان برد ( بنام آقای ر.... که در سپاه قبلا فرمانده گروهی بود ) که عضو انجمن اسلامی بودند ( البته من تا مدتها نمی دانستم چون شوهرم همه چیز را از من مخفی میکرد ) وقتی به خانه آنها رفتیم با تعجب دیدم خانم ها در یک اتاق دیگر ، آقایان هم در اتاق دیگر نشستند . خلاصه بعد از یکسری صحبت هایی که اصلا من از هدفشان چیزی نمی دانستم شروع به خواندن دعا کمیل می کردند .

 شوهرم می گفت ما فقط برای خواندن و گوش دادن دعای کمیل آمدیم و چیزی دیگر وجود ندارد منهم باور میکردم .

خلاصه این جلسات هر 5 شنبه خانه آقا ر... تشکیل می شد . ولی واقعا برای من عذاب آور بود . چون هم رفت و آمد با این جور افراد را دوست نداشتم و هم چون حامله بودم طاقت طولانی نشستن و معذب بودن در یکجا را نداشتم . اما چه فایده که شوهرم من را درک نمی کرد هر چه می گفتم من نمی خواهم بیایم سر من داد می زد و می گفت تو باید بیایی و یکبار زد توی گوش من و من را بزور برد آنجا .

به هر حال کارشان شده بود تهیه مجلات و مقاله هایی که به یکسری دانشجویان ایرانی ، لبنانی و افراد طالب این موضوعات میدادند . اما هر وقت من به همسرم می گفتم که این مقالات را به من بده بخوانم نمی گذاشت . حتی وقتی یکروز یکی از مقالات را من از کیفش برداشتم که بخوانم آمد و آنرا از دست من کشید و گفت مگر نگفتم دست به وسائل شخصی من نزن . و بعد از آن هم به من می گفت خانه هر ایرانی که رفتیم حواست جمع باشد اگر چیز مشکوکی دیدی و یا حرف بخصوصی زدند به من نشان بده و بگو . وقتی من مخالفت میکردم با من دعوا میکرد .

همچنین خودش هم هر چند ماه یکبار به کنسولگری می رفت به بهانه های مختلف و یا ازکنسولگری یا مسجد هامبورگ برایش نامه می آمد .

خلاصه بعد از رفت و آمد با خانواده ر... با خانواده دیگری بنام آ....... آشنا شدیم ( البته من آشنا شدم چون شوهرم قبلا آنهارا می شناخت ) و همان رفت و آمدها و صحبت های مشکوک بود شوهرم به من اجازه نمی داد تنها جایی بروم یا کسی به منزل ما بیاید ( زمانیکه خودش نبود ) و دوست نداشت من چیزی یا اطلاعاتی از محیط اینجا داشته باشم . حتی دوست نداشت من زبان آلمانی یاد بگیرم . می گفت لازم نیست کلاس بروی من خودم بتو یاد میدهم . ( البته یک دلیل دیگرش هم این بود که نمی خواست دست توی جیبش بکند و خرج کند ) اما هرگاه  میآمدم از او سئوال کنم به بهانه های مختلف از جواب دادن طفره میرفت . یا می گفت وقت ندارم یا سرم درد می کند .

خلاصه من می ماندم و کتابها و سئوالهای زیاد و کسی هم آنجا نبود که از او سئوال بکنم . ولی تنها این مورد نبود که شوهرم به من اجازه نمی داد حتی در مورد طرز لباس پوشیدن و یا انتخاب لباس ، من اجازه اعتراض و اظهار نظر نداشتم . به اجبار می گفت باید مانتوی بلند بپوشی و روسری بلند سرت کنی . ( بعضی اوقات هم می گفت چادر خیلی بهتر است ) و اجازه آرایش کردن

ادامه دارد

 

 

برگشت