فرار از دست ماموران؛ کولبر بیست سالە غرق شد


یک کولبر جوان در حین کولبری در مرزهای نوسود برای فرار از دست نیروهای حکومتی خود را بە داخل رودخانە سیروان انداخت و جانباخت.

برپایە گزارش رسیدە بە سازمان حقوق بشری هەنگاو، عصر روز دوشنبە ١٦ تیر ٩٩ (٦ ژوئیە ٢٠٢٠)، گروهی از کولبران کرد در مرزهای نوسود وارد کمین نیروهای حکومتی شدە و پس از آنکە از سوی آنان مورد تعقیب قرار گرفتەاند، چند نفر از آنها خود را بە داخل رودخانە سیروان انداختەاند و یکی از آنها جانش را از دست دادە است.

خبرنگار هەنگاو در نودشە هویت کولبر جانباختە را ”آیت یوسفی“ ٢٠ سالە و اهل روستای زمکان، از توابع بخش مرکزی شهرستان ثلاث باباجانی اعلام کردە است.

یکی از کولبران در اینبارە بە خبرنگار هەنگاو اعلام کرد کە، نیروهای انتظامی نزدیکی پل زلتە برای آنها کمین گذاشتە و پس از آنکە بە سوی کولبران آمدند، چند نفر از کولبران کول های خود را رها و خود را بە داخل رودخانە سیروان انداختەاند.

برای دست ها و صورت یخ زده فرهاد

حسین علیپور: مگر میشود دید، اما ندید و مگر می‌شود شنید، اما نشنید نان هایی که بهایشان جان است و جانهایی که به قیمت ِ بدست آوردن نان فنا می‌شوند را. نمی‌شود ندید زنده هایی که زندگی نکردند اما مردند تا بمانند، نمی‌شود دو برادر 17و 14 ساله یعنی” آزاد و فرهاد” را ندید که درس ِ انسانیت می‌دهند آنگاه که برای کمک به پدر و مادر ِ معلول شان برف و سرمای سوزان ِ کوههای سخت را به مبارزه طلبیدند. نمی‌شود ندید مشتان ِ گره کرده ی فرهاد را که به جای کوههای بیستون، کوههای غرب را می‌شکافد تا به شیرین ش برسد. نمی‌شود نشنید داستان فرهاد نوجوان را که در جستجوی نان، در سرما یخ زد و جان داد. نمی‌شود نشنید داستان دو برادر ِ کرد ِ کولبر را که دویدند اما “آنان و نان” به هم نرسیدند.
اینک ما مقصریم!
آنگاه که درد را دیدیم و دَم بر نیاوردیم، آنگاه که غم را شنیدیم و سر در گریبان فرونیاوردیم، آنگاه که گرگ ِ فقر را رها کردیم و مصلحت را در سیاست دیدیم و حقیقت را قربانی کردیم. اینک ما مقصریم، در سانسور ِ مرگ فرهادها و در لحظه های سخت ِ یخ زدنش، در رنجی که بُرد و در نانی که به بهای جان داد.
اما فرهاد!
قسم به نوجوانی ات، قسم به مهر ِ برادری ات، قسم به جنس ِ دوست داشتن ات، قسم به دستان کوچک ِ گره کرده ات، قسم به صورت ِ یخ زده ات، که روزی آفتاب ِ انسانیت بیشتر از امروز طلوع خواهد کرد اما چه حیف که نیستی تا ببینی…!