ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید


مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

حقوق بشرو میثاق های آن

دانشجو

 

 

ایران خودرو, قتلگاه کارگران

بهادر نیکفر

در یک ماه گذشته خبر های بسیار تاسف باری از کارخانه ی ایران خودرو به گوش می رسد. آمار بالای کشته شدگان ایران خودرو دور از حد تصور است. در طول یک ماه گذشته جان دو کارگر در سوانح مختلف گرفته شده (اگر بتوان به مردن از زیاد کار کردن اسم سانحه گذاشت) و این حوادث در پی 6 مورد قتلی روی داده که علت آن مسکوت مانده. ایران خودرو چندی است که در پی سیاست خصوصی سازی واحد های صنعتی خود را به پیمانکاران کوچک و بزرگ سپرده و کارگرانی که زیر نظر این پیمانکاران کار می کنند استخدام ایران خودرو نیستند. در واقع کارگر قراردادی هستند.افزایش شدت کار و تحمیل حداقل 4 ساعت کار اضافی که گاهاً به سه شیفت کار اجباری می انجامد کارگران را بیش از پیش در منگنه قرار داده تا جائیکه حتی فرصت دستشویی رفتن و غذا خوردن به حد کفایت ندارند!

کشته شدن 2 کارگر جوان به نام های  پیمان رضی لو و امید اولادی به خاطر شرایط سخت کاری و خستگی ناشی از کار اضافی خود به خوبی گویای همه چیز است. در کشور گل و بلبل ما کارگران از خستگی میمیرند! و عکس العمل کارفرمایان محترم از این هم جالب تر است چون اصلاً عکس العملی ندارند! عملاً قوانین نیوتن را هم نقض می کنند! کارگر از کار زیاد می میرد یکی از مسئولان بی ربط به این قضایا (اصغر دانشیان معاون منابع انسانی) طی یک بخشنامه به خاطر "مشکلات تردد" ساعات کاری را پایین می آورد و کارگرانی را که به خاطر همقطاران جانباخته خود اعتصاب کرده بودند را در همان بخشنامه تهدید به مجازات و اخراج می کند! در همین حین حادثه ی دیگری روی می دهد و علی امامی یکی دیگر از کارگران ایران خودرو به قتل می رسد...

کارگران ایران خودرو بارها با اعتصاب و تجمعات اعتراضی خواستار تبدیل کارخانه از محل کشتار کارگران به محلی برای  تولید و افزایش ضریب امنیت جانی و شغلی کارگران شدند اما هر بار توسط نیروهای حراستی کارخانه سرکوب شدند. تاکنون که خبری از بهبود وضعیت این دوستان نشده و فکر هم نکنم با این اوضاع خبری بشود!

اما این تنها مشکل کارگران ایران خودرو نیست ، آمار کشته شدگان سوانح کار در ایران بسیار سرسام آور بوده و حتی از تعداد قربانیان حوادث رانندگی نیز بیشتر است اهمیت این خواست نه فقط در کارخانه ایران خودرو بلکه برای کل جنبش کارگری ایران بسیار حائز اهمیت است. در کشوری که سال هاست تشکیلات و شوراهای کارفرمایی به رسمیت شناخته شده اند حتی کوچک ترین خواست های کارگران این گونه سرکوب می شود چه برسد به اینکه بخواهند شورای مستقل کارگری هم تشکیل بدهند!

چند روز پیش گزارشی به دستم رسید که یکی از دوستان لطف کرده و از مراسم ختم یکی از کارگران ایران خودرو برایم فرستاده، در ادامه ی مطلب به این گزارش دسترسی پیدا خواهید کرد...

ساعت نزدیک 2 بود که ما به هزار زحمت کوچه مورد نظر رو پیدا کردیم و با زحمت بیشتر مسجدی را که قرار بود در آن مراسم ختم اجرا شود در فرعی  فرعی فرعی یک کوچه ی بمبست و قدیمی پیدا کردیم در حالیکه فضای تنگ و مرموز آن جا کمی احساس خفگی را القا می کرد همچنین نگاه سرد و خشن مردم محله که انگار جز پاییدن ما که از مریخ تشریف آورده بودیم کار دیگری نداشتند که آنوقت ظهر تمامشان در کوچه و محله جمع شده بودند و ما را میپاییدند.انگار بقیه را هم خبر می کردند چون تعدادشان رو به فزونی بود .به هر شکلی منتظر ماندیم تا مراسم شروع شود. چند بار به دم در مسجد رفتیم اما خبری از کسی نبود به غیر همسایه ها که به حضور ما در آنجا مشکوک بودند و ما هیچ دلیلی برای این شک متصور نبودیم! تقریباً دم در هر خانه تعدادی زن و بچه و جوان و پیر جمع بودند. در هر چند قدمی و دم هر مغازه ای هم چند تا جوان که قیافشون خلاف می زد تجمع کرده بودند و این در حالی بود که تمام آن ها موقع رسیدن ما  کار خود را ول کرده و ما رو با تعجب نگاه می کردند. جوانترها بدشان نمی آمد کمی گیر بدن. اول احساسم این بود که این محله مثل همه محله های پایین باید مذهبی باشد اما با شگفتی دیدم که جوون ها بی هیچ مانع یا ترس یا حفظ حرمتی(به قول مسلمان ها) مشغول روزه خواری هستند. همه مرد ها سبیل داشتند آن هم بسیار پر پشت. بدون ریش یا مدلی خاص که به سبیلشان جنبه ای تزیینی و مدرن بدهد بلکه کاملاً ارگانیک و سنتی!

نزدیک ساعت 2.30 بود که در میان قر قر همراهم که مشغول خوردن مغز بنده بود متوجه یک مینی بوس کوچک رنگ و رو رفته و قدیمی شدم که از تعداد کمی (بسیار کمتر از یک ختم معمولی) آدم پر شده بود. اول کمی شک بردار بود. انتظار می رفت تعداد بیشتری آدم آمده باشد. با آن اطلاعیه! بعد اون همه تبلیغ! اگر تعداد خود همکاران این کارگر نگون بخت رو حساب کنی سر انگشتی باید دو تا اتوبوسی بشود ولی این مینی بوس شاید روی هم 10 یا 12 نفر با خود حمل می کرد.

 چهره هایی که در آن میان یادمه چهره زنی مسن و چادری بود که از درون اتوبوس با نگاهی بی نهایت ناراحت اما همچنان سرد به من نگاه می کرد و دو دانش آموزی که با سر تراشیده در جلوی مینی بوس نشسته بودند و همچنان سرد و بی روح به ما نگاه می کردند. انگار آن ها هم از دیدن آدم مریخی ها متعجب بودند!

 فکر می کردم دیگه تو مدرسه ها سر بچه ها رو از ته نمی تراشن. اما مثل اینکه اشتباه می کردم. اونجاییکه من واستاده بودم هر فکری می تونست صد در صد اشتباه باشه! تو دلم آرزو کردم اونا بچه های کارگری که مرده نباشن!کاش اون کارگر بچه هایی به این کوچیکی نداشته باشه! بعد چند لحظه یک تویوتای سفید و متالیک خود نمایی کرد. چه جالب! این محله همین سفینه رو کم داشت! اما آدمای توی اون زیادم فضایی نبودن. مردم به اونها مثل ما نگاه نمی کردن. ازشون خوشم نیومد اونا هم چپ چپ ما رو نگاه می کردن. همراهم یکیشونو شناخت!

( این یارو عضو انجمن اسلامی کارخونستا!) همراهم در گوشم یواش میگه،همراه جمعیت کنار مسجد رفتیم. کسی دیگه ما رو نگاه نمی کرد. انگار به زور می خواستن ما رو نبینن! حتی فرصت نکردیم تسلیت بگیم . شایدم جرات نکردیم! وجود ما اونجا زیادی اضافی بود. بیش از اون چیزی که فکر می کردیم با این جماعت بیگانه بودیم حتی بیشتر از کساییکه اونا رو می چاپیدن تا واسه خودشون تویوتای سفید رنگ متالیک 2007 بخرن ...

دس از پا دراز تر داریم بر می گردیم. همراهم قر میزنه که تو تهران از هر جاییکه میری دیگه نمی تونی برگردی چون همه خیابونا تقریباً یه طرفس...

 

قبلی

برگشت

بعدی