ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

شعر و ادب

درس خواجه

'خواجه نصیر الدین ' دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :

در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟

من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .

خواجه نصیر الدین فرمود : ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا شبانگاه, راه بر او شناسانده شده است

اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.

من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام . از 'غوتمه ( بودا ) 'در خاورزمین تا 'مانی ایرانی' در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند

آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود را بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد

اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟

در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان ' اما ' و ' اگر ' دارد .

در اسلام تو را می گویند :

دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست

غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست

قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .

تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .

و این ' اماها ' مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمان به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان مي شمرد

داستان کوتاه: حرف

میترا درویشیان

ضربان قلبش به شدت بر قفسه ی سینه میکوبید، ناله ها هوای خانه را پر کرده و صدای نفسها عکسهای دیواری را به تماشا وا داشته بود.عرق از پیشانی بر روی کویر بالشت میریخت و غنچه های ملافه را نیمه باز میسوزاند.دست و پاها میلرزیدند و بر دیوار و تشک وتنهایی میکوبیدند.

کلمات تک تک از دهانش بریده بیرون میآمد.

_ میدانستم ، میدانستم ، پشیمانی!

_ آب نه ، نمیخورم.

_ یکروز دیدمت، نه! نگاهم نکردی!

چشمهایش به مانند دو کوه آتش فشان لحظه ای باز شدند و سنگینی پلک ها دوباره آنها را روی هم گذاشت.

صدای لرزانش از بغض، خلوت خانه را به آتش میکشید.

_ دوستت دارم، ولی چطور بگویم، تو که، رفتی، با...

تک سلفه مجبورش کرد از خواب بیدار شود به زحمت لبه ی تخت نشست، لحاف را مانند دشمنی که میخواهد خفه اش کند با دست پرتاب کرد. آرام از جا بلند شد سر زانوانش میلرزید، دست و صورتش را آبی زد، به آئینه نگاهی انداخت، پشت سرش را نگاهی و باز به آئینه، آری خودش بود!

پاهایش را شست بلکه کمی بدنش خنک شود، سرش را روی شیر آب گذاشت و از اعماق وجود گریه سر داد، گریه ای سوزاننده تر از تب چهل درجه!

سرش گیج میرفت جرعه ای آب پرتقال نوشید، انگار هزاران سوزن در گلویش فرو میکردند، به طرف تخت رفت تا باز دراز بکشد.

صدای تلفن در گوشش پیچید بطرفش رفت ، گوشی را برداشت و با صدایی که انگار از چاهی عمیق بیرون میآمد گفت:بله، الو، الو.

_ آخ، تو چرا صدات اینطور شده؟ سرما خوردی؟ تب داری؟ الان سوپ درست میکنم میام!

صدای بوق آزاد تلفن مجبورش کرد گوشی را سر جایش بگذارد، خنده ی تلخی بر روی لبانش نقش بست، کله اش را به چپ و راست تکانی داد و گفت:

" طبق معمول نگذاشت حتی یک کلمه حرف بزنم"

معرفی کتاب: عروسی بهار

 نویسنده: کامبوزیا گویا

میترا درویشیان

در این کتاب کامبوزیا گویا از زبان گیاهان حرفهای دل مردم  را بیان میکند، چنان که باور میکنی! این خود گیاهان هستند که در گوش هم نجوا میکنند. نثر بسیار زیبا و روانی دارد، تشبیهاتی که بکار میبرد زیبا و لطیفند و بر دل خواننده مینشیند.بهار را تشبیح به مرد جوانی میکند که تمامی گلها و گیاهان در حسرت دیدن او بسر میبرند و گاه با هم رقابت میکنند . در جایی از کتاب میگوید:

خوب دیگه، از مهمونی بگو. اون جا چه کار میکنن؟

با هم میرقصن؟

رقص و آوازم هست؟

 _ غنچه ها دف میزنن. سرود می خونن. می رقصن. میمی خوان لباس از تنشون بکنن...

 _ وا! یعنی لخت می شن؟! نگو، چه شبی! ..لابد مست می شن!...

 _ همه اش زیر سر ارغوانه که به همه شراب میده. خدا بخیر بگذر و نه... باغ نگو، بهشت بگو...

 _ ارغوان همه رو مست میکنه. بذار اون شب بیاد!... دنیا مسته. دیگه کسی هوشیار نیست. بهار یعنی مستی!...

کتابهای منتشر شده از این نویسنده:

تصویر                            مجموعه داستان

لویاتان                           مجموعه داستان   

لاله ها در سفر باد                 مجموعه داستان    

صدای ساز                          مجموعه داستان     

مستاجر                           مجموعه داستان      

خداحافظ رکسانا                    مجموعه داستان     

پرنده ها و خیزابها                رمان

جان های سر ریز شده         رمان

قبلی

برگشت

بعدی