ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

 شماره جدید آزادگی 


ملا حسنی

شماره جدید آزادگی 

سید ابراهیم نبوی

فدرال و فدرالیسم

دانشجو

 
 

تا روزگار ما هم بگذرد

مسعود بهنود                 www.behnoudonline.com
 سالگرد هجده تير بود. همه نوع گفتگوئی هست. از جمله اين که پرسيده‌اند من چرا در بين کسانی نبوده‌ام که جلو سفارت جمهوری اسلامی در لندن تظاهرات کردند. سئوال ساده‌ای است اما من حقير در هيچ تظاهرات ديگری هم نبوده ام، فقط اين يکی نيست. اين سووال داغم را تازه کرد تا برايتان بگويم که چرا کار سياسی نمی‌کنم. عضو گروهی نمی‌شوم، اعلاميه امضا نمی‌کنم و... شايد عيب و نقصی باشد در وجودم، ولی چون جز حقيقت همين است بازش می‌گويم.

وقتی حادثه هجده تير رخ داد در تهران بودم و من هم مانند همه ديگران به شدت آزرده وضعيتی که جمعی لمپن بر سر دانشجويان ما آورده بودند در خوابگاه کوی دانشگاه تهران. به شنيدن خبر ماجرا بلند شدم و همان شب اول رفتم که شغلم اقتضا می‌کند ديدن اين گونه حوادث را که تاريخ است. و از زمانی که يادم می‌آيد و مربوط است به چهل و اندی سال قبل که پانزده خرداد 42 باشد. به اقتضای خبرنگاری همه حوادث مهم و بسياری از حوادث بی اهميت تاريخمان را از نزديک ديد زده‌ام. ننوشتم ديدم بلکه نوشتم ديد زده‌ام که به جای "نگاه کردم" متعدی شده باشم. انگار دوربين در ذهنم بود و بايد ثبت می‌کردم که شغل روزنامه نگار ديدن است و شهادت دادن به وقتش. روزهای بعد از آن هجده تير، همان طور که همه می‌دانند ماجرا پيچيده شد، جوانان به اغوای بزرگ ترها و توصيه اهل سياست از کوی بيرون آمدند و راهی خيابان‌ها شدند. باز هم به ديدنشان رفتم و اين بار با تاسف از ساده دلی شان و حرکات خيابانی که بيش تر نشات از احساسات می‌گرفت تا درايت و برنامه ريزی. اعتقادی نداشتم به اين کار. در خيابانی کردن ماجرا هيچ فايده نمی‌ديدم . چون که تجربه دارم و بسيار ديده‌ام از اين گونه حرکت‌های احساساتی که به ضد خود تبديل شده و آن داستان جنجال‌های ماهواره‌ای و بعضی از خبرنگاران خارجی مقيم تهران که تيتر زدند " انقلاب ايران" با عکس احمد باطبی، برايم مثل روز روشن بود که به کجا می‌رسد. معتقد بودم که دانشجويان بايد منسجم شوند در داخل کوی بمانند و مطالبات خود و از جمله مجازات حمله برندگان، قاتلان و لمپن‌ها را بخواهند. در دلم افتاده بود و همان زمان نوشتم که اين حرکت اگر درست پيش رود، بالاخره اين داستان منزجر کننده گروه‌های فشار و لات و لوطی‌ها را پايان می‌دهد. فضای عمومی مملکت خيلی مساعد بود. از همين روز چند روزی به اتفاق چند تنی از با تجربه‌ها در حاشيه خيابان انقلاب می‌رفتيم و گاهی از درد گريه می‌کرديم و بغض گلويمان را می‌گرفت. از جوانانی که بی راهنما و بی دليل راه با احساسات می‌رفتند و ما پايان کار را می‌ديديم. در جاهائی نوشته‌ام که شبش داور نبوی و دو سه تن از دوستان تلفن کردند که چه نشسته‌ای بيا و برای دانشجو‌ها که در کمون جمع شده‌اند سخنرانی کن. گفتم نمی‌آيم و با اين گفتن دلخورشان کردم. اما ديده بودم چه خبرست. در ثانی من نه شباهتی بين خود و روبسپير می‌بينم و نه دانته و ديگر قهرمانان انقلاب کبير فرانسه. نه کوی دانشگاه را با هزاران تماشاچی که در اطرافش بودند کمون پاريس می‌ديدم و روزهای انقلاب را هم ديده بودم. آن موج احساسات بينان کن را. در آن ربع قرن پيش هم گاه گاهی به اصرار بچه‌های خيابان چند کلامی نطق و سخنرانی کردم اما فقط چند کلامی. خلاصه اش اين که اهل سوار شدن بر موج احساسات نيستم و از جوانی هم نبودم. اهل قافله قلمم . کاری جز اين نمی‌دانم. اگر وظيفه‌ای هم داشته باشم در همين است برای من. اما سهم و نقش کسانی را که فعال سياسی هستند انکار نمی‌کنم و برای آن‌ها هم نسخه نمی‌پيچم. به همين جهت بسيار طول کشيد تا پس از بسته شدن روزنامه‌ها پذيرفتم که در دانشکده‌ها به دعوت انجمن‌های دانشجويان، در ايران سخنرانی کنم. ورنه اين را هم بر خود نمی‌پسنديدم و کار خود را چيز ديگری می‌دانستم که همين قلم زدن است. اگر يادتان باشد در چند بار هم نوشته‌ام که زندان رفتن را هم هنر خود نمی‌دانم. من نه مبارزه‌ای کرده بودم که لايق زندان باشم و نه الان حق دارم به آن زندان مفتخر باشم و مغرور. فقط مقاله نوشته بودم و اين نوشتن به مذاقشان خوش نيامده بود و زندان را از جهت کوتاهی آستان تحمل حکومتگران و اذنابشان کشيدم و نه به خاطر مبارزات موثر خود.

از اين توضيح واضح می‌گذرم که وادارم کرده است که نه در هيچ دسته و حزبی داخل می‌شوم و نه در هيچ کار جمعی جز حرفه خودم پا می‌نهم و نه ادعای سياست ورزی دارم. حالا که سخن به اين جا رسيد بگذاريد گوشه ديگر بزنم و زخمه‌ای به تار دگر.
در همين زمان که من دارم اين نوشته را می‌نويسم بنا به اخبار در زندان اوين، زندانيانی که عبارت باشند از: دکتر ناصر زرافشان، پيمان پيران، سعيد ماسوري، سعيد شاه قلعه، فرهاد دوستي، اميد عباسقلي نژاد، فرزاد حميدي، احمد باطبي، رضا محمدي، غلامرضا اعظمي، علي رضا شريعت پناه و غلام حسين کلبي دست به اعتصاب غذا زده‌اند به مناسبت هجده تير گويا. در اعلاميه‌هائی که در اين باره منتشر شده خواندم که منوچهر و اکبر محمدي و اميرعباس فخرآور به همکاري با مسئولان زندان برآمده‌اند و اخبار مربوط به سالن سياسيون را مرتبا به مسئولان امنيتي زندان اوين و دستگاه قضايي منتقل مي کنند.

ببنيد همين جاست که می‌ترسم. چه ساده است اتهام زدن و به سادگی با چند سطر آدم‌هائی را که در زندان هستند به عملی جنايتکارانه متهم کردن. بيش تر اعتصاب کنندگان را در زندان ديده‌ام به خصوص برادران محمدی و احمد باطبی را که چند باری هم درباره اش نوشته‌ام. روزی داشتند من را برای بازجوئی می‌بردند در زير هشت، ناگهان شنيدم که کسی از بالای پله‌ها دارد عليه من شعار می‌دهد که شما روزنامه نگاران ما را فروختيد. به تعجب ايستاده بودم که گوينده کيست، چه فروختنی. کجا. به کی. يکی از زندانيان که از کنارم می‌گذشت به خنده گفت بگذريد ايشان منوچهر محمدی است و حالش خوب نيست. و گذشتم. فرداشبش در زندان برای او نامه‌ای نوشتم و به وسايل مخفی که زندانيان دارند فرستادم که پسرم کجا تو را فروخته‌ام. نکند که اشتباه گرفته ای. جوابم را داد. معلوم شد که نه اشتباه نگرفته. به مقاله‌ای اشاره می‌کند که در زمانی نوشته بودم که او راهی فرنگ شده و تصويرش را ماهواره‌ها نشان می‌دادند در حالت‌های مختلف [ نمی‌خواهم مکرر کنم و برای او پرونده‌ای بسازم گرچه که همه افعالش حالا باز و افشا شده است] که در مجامع مختلف به عنوان نماينده جنبش دانشجوئی ايران می‌گشت و سخن می‌گفت به خصوص در آمريکا. چندی بعد که برگشت و گرفتار شد. گرفتار شدن دانشجوئی که فعاليت سياسی می‌کند امر غريبی نيست در ايران، ولی دلم می‌سوخت که اين جا و آن جا از آدم‌های جدی و معتبر و قابل اعتماد می‌شنيدم که به او مشکوکند و نشانه‌ها می‌دهند از افعال و کارهايش در خارج. من به او مشکوک نبودم بلکه سخنم اين بود که احساساتی است و دم شير را به بازی کودکانه‌ای گرفته است. از همين رو همان موقع در مقاله‌ای در توس نوشته بودم که بابا جنبش دانشجوئی ايران عميق تر و جدی تر از آن است که منوچ رهبرش باشد. اين نوشته من وی را خوش نيامده و به حساب آن گذاشته بود که ما روزنامه نگاران او را فروخته ايم و گرنه.... هنوز از خودم می‌پرسم وگرنه چه می‌شد. با راهی که او در پيش گرفته بود. حالا طفلک از آن ور بام افتاده، آن هم به زمانی که پدرش زار می‌زند که او حالش خوب نيست و در زندان سختی‌ها کشيده که جان و روحش را آزرده و مجروح کرده است. در اين حال منوچهر محمدی که روزگاری او را رهبر دانشجويان آزادی خواه ايران

 

 

قبلی

برگشت

بعدی