ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

« مريمی »

محمد،  وبلاگ : http://hedak.blogfa.com/  (شیپور)

خسته ام، کوفته، کسل، بی حال، دهانم مزه گسْ ميدهد، چشمهايم خمار، غباری از غم  بر چهره ام نشسته. دوباره فکرهای گذشته و حال و آينده هجوم آورده اند.

در ميانه راهم ..... به او فکر می کنم ! با تکانهايی که اتوبوس در پيچ و خمٍ کوه و کمر ميخورد چشمهايم سنگين و سنگين تر می شود. کمبود چند شب بد خوابی و کم خوابی، بسراغم می آيد. اما فکرها و صحنه ها در خواب هم آرامم نميگذارند .

پلکهايم که روی هم گذاشتم صحنه های گذشته دوباره زنده شدند . واپسین دم وداع بود .  خود را در زير طاقی درب حياطمان ديدم .

برای سومين بار برگشتم تا از زير قرآن رد شوم .

پدر گفت: حالا جلد کلام الله رو ببوس ! هنگام بوسيدن چشمم در چشمهای به اشک نشسته مادرم افتاد . انگار خجالت کشيدم و خواستم از چشمهای او بگريزم . هیچ وقت طاقت دیدن گریه اش را نداشتم .

مادرم با بغضی فرو خورده گفت: برو به اميد خدا ، خدا پشت و پناهت. بعد از تعطیلات ترم تابستانی بود. دوباره به دانشگاه تهران می رفتم، بگير و ببندها شروع شده بود .

 پدرم تو اين مدت يک دهان شده بود نصيحت کردن و اندرز دادن !

ببين پسرم !! حرف اين دوست و رفقات زياد گوش نکن، فردا همينا ...مهندس و وکيل و دکتر ميشن، اونوخت سر شماها، مشتی شهرستانی ساده و بدبخت بی کلاه می مونه . ما هم از اين کله شقی ها  زياد در می اورديم ....

وقتی پدر روی منبر می رفت ديگه براحتی پائين نمی آمد. من هم چشمهايم را روی هم ميگذاشتم و... به او فکر می کردم. در اين مواقع پدر  رضايت ميداد و با غيضی می گفت : از ما گفتن .... از تو نشنيدن ، خود دانی ! آن شب هم از اون شبهايی بود که  دو باره پدر  اعصابم رو خط خطی کرده بود.  وقتی از در اطاق زدم بيرون ، صدای مادرم  مشرف به گوشم خورد: ولش کن مرد ! چقدر هی ميگی و هی تکرار ميکنی ! خودشون بزرگند ، عاقلند...

روی مهتابی حیاط ،  تنهای تنها ،  در تاريکی شب با ستاره های درشت  خلوت کرده بودم . هيچ کس نميدانست در دلم چه غوغايی ست همه ی خاطره ها و صحنه هايی که .... با او داشتم  از نظرم  گذشت . انگار بهار سال گذشته بود .

گفت: چقدر هی بهانه بيارم و هی رد کنم، خواستگار پشت خواستگار، برای هر کدومش يه عيب و ايراد  بتراشم، همه از دستم شاکی  شدند . بهش گفتم: بگو که دلم جای ديگه هس!  کسی ديگه ای رو دوس داری ! به پای اون  نشستی ! .

گفت : تو  خودت به خونواده گفته ای  که کسی رو دوس داری ؟ دلت همراه اوست ؟

در جوابش سکوت کردم . از نظرم گذشت که بايد اول سوزنی به خودم بزنم بعد به ديگری ....با مکثی گفتم : هيچی، ول کن، بی خيال شو، من صبر می کنم تا درسهام تموم بشه اونوقت ....

گفت : ولی تا آنموقع ؟!...

از صدای صلوات ناگهانی مسافرها  و بوق بی موقع اتوبوس  بیدار شدم... با داد و هواری که راننده و شاگرد راننده راه انداخته بودند، معلوم شد که یک خطر تصادف از سر گذرنده ایم .... بعد از آرامشی دوباره ... پلکهایم سنگین شدند .

مابقی صحنه ها به سراغم آمدند. با او چند لحظه ای بر روی همان مهتابی حیاط خلوت نکرده بودم  که ناگهان در فضای آنجا بوی خوش طعم خيار پيچيد.ديدم خواهر کوچکم «مريمی» با يه بشقاب خيار پوست کنده و گوجه های  ترش و نمکدون در کنارم ايستاده .

مادرم  میدونست من همیشه میوه های نوبر و ترش مزه رو دوست دارم ..مامان گفت اينا رو  واسه دادشت ببر ! گرفتمش تو بغل . گفتم قربون خواهر کوچيکه خودم «مريمی» برم. بعد همينطور که نشانده بودمش روی پاهام و در موهای بلند مجعدش بازی می کردم ، يه گوجه ترش گذاشتم تو دهانش .

گفتم : بخور . دهانش ترش مزه شد ، چشمهاش رو بست و گفت: داداش ؟! چرا واسه من «پلی استيشن» نيوردی ؟

ديدم او هم در عالم خودش گله و شکايتی داره .... روز اول که سوغاتی ها را بهشون دادم برای اون مدادهای رنگی و دفتر نقاشی آورده بودم ، ولی برای خواهر بزرگترش « مينا » پلی استيشن .

حس کرده بودم  کمی دمق هست ، اما نميدانستم دردش چيه . حالا سفره دلش را پيش من باز می کرد .

گفتم مریم جون تو حالا کوچیکی، سال ديگه قول ميدم واست بيارم ، گفت : همه بمن ميگن کوچيک ، فسقلی !

از خودم خيلی بدم اومد که مثل ديگران  رفتار کرده ام . گرفتمش تو بغل و بوسيدمش ، نه يک بار ، ده مرتبه . گفتم « مريمی » بخدا قولت ميدم دفعه ديگه برات « پلی استيشن بيارم » در همين جاها بودم که با صدای نکره شاگرد راننده بيدار شدم .

بفرمائيد پائين ، نماز، غذا ، گز ، سوهان .

چشمهايم که باز کردم ديدم پيرزن پشت سریم دستهاش تو هوا تکان ، تکان میده و با غرولند ميگه : هر جا خودشون قرار داد دارند نگه ميدارند. بخاطر اينکه ميخوان يه دس خوراک مفت و مجانی بلو مبونند!! . اکثر مسافرها مثل من کرخت و خواب آلود بودند و به سختی پائین می رفتند. دو باره شاگرد راننده بالا  آمد و صدا زد: ‌پياده شين . نماز، غذا، گز، سوهان .

سر درد شديدی گرفته بودم، هنگامی که  داشتم از در اتوبوس پياده ميشدم. هنوز صدای «مريمی» در گوشم بود که می گفت: داداش ؟! چرا واسه من پلی استيشن نيوردی ؟ .

 زندگى

میترا درویشیان

زندگى همچون قطاريست كه شتابان در پيچ و خم ريلها از پستى و بلندى،جنگل و صحرا مى گذرد.. بدون توقف!! تنها هدفش ادامه راه است، رفتن و رسيدن به مقصدى كه معلوم نيست كى و كجا از راه مى رسد، برايش مهم نيست كه كدام منظره از پشت شيشه كوپه اش به دل مسافر بنشيند، و اين مسافر است كه خواسته يا نا خواسته سبزى و خشكى،زيبايى و زشتى، روشنايى روز و تاريكى تونل را مى بيند،چاره اى ندارد چون مسافر است.. گاهى از زيبايى يك دشت به حدى به وجد مى آيد كه دوست دارد قطار تا ابديت در حركت باشد و گاهى خشكى يك صحرا چنان چشمانش را بهت زده مى كند كه فقط با ياد دشت آرام مي گيرد.. من نيز مسافر همين قطارم،نا آگاه سوار شدم بدون آنكه حتى بدانم مقصدش كجاست!! س

الهاست كه در قطارم، تنها دغدغه ام منظره بيرون است، وتنها دوستم پيرمرديست كه تمام عمرش را مسافر همين قطار بوده، اكثر مسافران او را دوست دارند، اسمش اميد است.. هر گاه از سفر خسته مى شوم به سراغم مى آيد،او هميشه از حال من با خبر است، هر وقت مى آيد دستى بر سرم مى كشد و با لبخندى كه بر صورت دارد آينده را برايم تعريف مى كند، آينده هميشه از نگاه او زيباست!! با تمام منظره هاى بيرون آشناست، همه را ديده چه خوب و چه بد،تعجب كرده كه چرا گاهى اوقات ما مسافران قطار براى ديدن منظرهاى زيباى بيرون با هم ديگه بر سر ايستادن پشت شيشه دعوا مى كنيم، در صورتى كه ميشود همه در كنار هم فقط از كمى عقب تر بيرون رو راحت ببينيم!!

آخرين بار كه به ديدنم آمد، راز قطار رو بهم گفت، گفت كه چطور مى تونم حتى تا آخرين مقصد قطار از سفر لذت ببرم،بهم گفت كه زيبا ببين،تجربه زشتى بيرون رو زود از يادت نبر تا زيبايى بيرون بيشتر بهت بچسبه..

الان چند وقتى ميشه كه منظره زيبا نديدم، اما خسته نميشم و هر چى كه مى گذره بيشتر به منظره بعدى خيره مى شم، چون هر منظره زيبايى خاص خودش رو داره به شرطى كه زيبا ببينيم!! زيبا ببينيم

قبلی

برگشت

بعدی