ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

 

حقوق بشر

دانشجو

 ما به سازمانهائي مانند سازمان عفو بين الملل، فدراسيون بين المللي حقوق بشر و ديگر سازمانها که به جمع آوري امضاء جهت الغاي مجازات اعدام پرداخته اند، مي پيونديم و از همه طرفداران الغاي مجازات اعدام ميخواهيم که به اين فراخوان جهاني ملحق شوند.

- ما شهروندان جهان، توقف فوري تمام احکام کسانيکه به مرگ محکوم شده اند و نيز الغاي مجازات اعدام را خواستاريم.

در پايان ما از تمام حکومتها ميخواهيم که از هر گونه اقدام در جهت تعليق مجازات اعدام که بوسيله سازمان ملل متحد و به منظور تحقق الغاي جهاني مجازات اعدام انجام ميگيرد، پشتيباني نمايند.

در ایران، جان انسانها چقدر ارزش دارد؟

سید سعید سیادتی

فیلم جنجالی فروش کلیه را خیلی از مردم دیدند و درد این بیماران و بدتر از آن، درد فروشندگان کلیه که از روی ناچاری، عضو بدن خود را به کمترین بها میبفروشند را هم دیدیم.

قدیما میگفتند: اول سلامتی، بعد... ؛ باید بخاطر اینکه تن سالمی داری، خدا را شکر کنی...

ولی حالا باید سلامتی را درگذری تا آبروو حیات خود و بستگانت را نجات دهی.

این فیلم از مشکلات مردمی میگفت که بر روی نفت نشسته اند ولی عرصه ی روزگار به سبب نامیمونی حکومتی، اینچنین بر ایشان سخت گرفته. بیمارانی که مجبورند به هر دری بزنند تا پول خرید کلیه بدهند بلکه چند صباحی بیشتر عزیزانشان را ببینند.

ولی آن بیمارانی که بضاعت خرید کلیه ندارند چکار میکنند؟ یا نه فقط اینهمه پول برای کلیه، که حتی حق ویزیت و خرید دارو را ناتوانند... آن کارگر روزمزدی که کارکرد تمام روزش به اندازه ی سیر کردن فقط شکم خانواده اش نیست، وقتی خود یا یکی از افراد خانواده اش سر و کارشان به یک بیمارستان بیفتد چه باید بکند؟

تازه اگر کارگر باشد...، اگر بیکار و یا از کارافتاده باشد، چه میکند؟

خاطره ی تلخی که از سال 1375 تا کنون، کابوس شب و روزم شده را برایتان بازگو میکنم:

 

در بازار فرش همدان کار میکردم. یک روز صبح که میخواستم به آنجا بروم، در سرراه تجمع مردمی را جلوی مغازه ای دیدم که آشنا بود. وقتی جلوتر رفتم صحنه ی دردناک جنازه ی حلق آویز شده ی مردی را دیدم که گاهی اوقات آن اطراف دیده بودم. او دوست صاحب آن مغازه بود...

آن مرحوم قبل از مردنش از صاحب مغازه بخاطر دروغی که دیشب برای گرفتن کلید مغازه گفته بود، معذرت خواهی کرده بود. آخر بیچاره حتی برای مردن هم جایی نداشته که به زندگی سراسر رنج و محنتش خاتمه دهد...

وقتی دلیل را جویا شدیم (بعد از کارشناسی پلیس)، بالاخره فهمیدیم که روز قبل، شب هنگام فرزند 6 ساله اش، را درحالیکه از شدت بیماری در تب میسوخته، نهایتاً به بیمارستان مباشر برده و چون به علت بی پولی نتوانسته بود به موقع به مداوای آن برسد، بیماری شدت پیدا کرده و کودک باید بستری میشد. همان شب پدر باید مبلغ 8000 تومان به صندوق بیمارستان واریز کند تا دستور بستری بدهند.

او که حتی 800 تومان هم نداشته، مجبور میشود تنها با یک شیشه شربت آنتی بیوتیک اطفال، به خانه برگردد. در نیمه های شب، آن کودک 6 ساله به جرم قفر خانواده، محکوم به مرگ گردید.

فردا صبح که پدر نعش اورا در آغوش به گورستانی که شاید خیلی از همسن و سالانش هم با شرنوشتی مشابه در آنجا آرمیده بودند، برده بود، پس از شستن و کفن کردن جنازه با برآورد قیمت قبر کوچکی که فقط به اندازه ی این پیکر نحیف بود، مبلغ 12000 تومان از او مطالبه شد.

پدر نگون بخت توضیح داد که اگر دیشب 8000 داشتم شاید الآن این طفل معصوم، زنده بود. ولی باید پول پرداخت میشد تا تدفین انجام شود و دیگر هیچ...

نه توضیحی و نه دلیلی نتوانست جای پول قبر را پر کند.

پدر با جنازه ی فرزند بیگناهش چه کند؟

خانه اش هم باغچه ای حتی به این کوچکی نداشت که این یادگار تلخ زندگی اش را در آن جای دهد.

به همسر و دیگر فرزندانش چه بگوید؟

چه تضمینی برای جان بقیه میتوانست بدهد؟ بعد از این چگونه چرخهای به این سنگینی زندگی نکبت بارش را بچرخاند؟

به مسئولین قبرستان میگوید، جنازه را نگهدارید تا این پول را تهیه کنم. وقتی تا شب به هر دری میزند و هیچ نمی یابد به سراغ دوستی میرود و با بهانه ی قهر از همسرش کلید مغازه وی را برای خواب میگیرد و با کمی طناب این خواب را ابدی میکند تا برای همیشه از فقر و رویارویی شرم آگینش با همسر و فرزندان، خود را خلاص کند.

ولی آیا خانواده اش هم از فقر خلاص شدند؟

10 سال از این واقعه ی دلخراش میگذرد ولی در ذهن من حتی به ذره ای کمرنگ نشده و هنوز نتوانسته ام پیدا کنم که چگونه، موجوداتی که در رأس این مملکت ثروتمند حکومت میکنند، همه روزه شاهد اینهمه موارد مشابه هستند ولی خواب به چشمان ناپاکشان میآید. با وقاحت تمام دم از انقلاب مستضعفین میزنند و شب عید به تمام اقوام درجه یک و دو خود، اتومبیل زانتیا عیدی میدهند و شب عروسی پسرشان به 1000 نفر مدعوین، تمام سکه ی طلا هدیه میدهند و 12 میلیون تومان همان سالها را فقط گل به در و دیوار میزنند. حتی یکی از نزدیکترین کسان خودی به نام آیت الله صانعی به اعتراض به اینهمه بریزوبپاش، عروسی را ترک میکند.

سعدی، شاعر بزرگ ایرانی، در 800 سال پیش این ریاکاران شیاد را اینگونه توصیف کرده بود:

ز نهار از این کژدمان خموش           پلنگان  در ند ه  صو ف  پوش

که چون گربه زانوبدل برنهند           وگرصیدی افتدچوسگ برجهند

ره کاروان  شیر مردان  ز نند           ولی  جا مه  مرد م  اینان  کنند

سپید  و سیه  پاره  بر  دو خته          به  سالوس و پنهان زراندوخته

 نبینی  ز طاعت در ایشان  اثر          مگر خواب  پیشین  و نان  سحر

وقتی حکومت بدست چنین حریصان سیری ناپذیری که بر مسند قدرت نشستن در ایران را در رویاهای خود هم نمی دیدند، بیفتد، و جان دو انسان به بهای ناچیز 8000 تومان نیرزد و این خفقان و سکوت مرگباری که وادارمان کرده اند را بپذیریم، شاهد خرید و فروش کلیه به بهای اندک میشویم که هیچ، بدتر از اینها را هم باید متحمل شویم. تا کجا خواهیم رفت؟؟؟                     آبان ماه 1385

 

قبلی

برگشت

بعدی