ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

ملا حسنی

مسئله ملی  و فدرالیسم

شماره جدید   

دانشجو

حقوق بشر

 

فراردختران از خانه:

جبر يا اختيار

پژوهشگر : پروانه زاهدی فر بخش دوم

یافته های کیفی

- چرا دختران از خانه فرار می کنند؟

اولین و شاید بدیهی ترین پاسخ به این سوال می تواند دستیابی به آرامش و امنیت بیشتر باشد که در تمام پاسخ ها برآن تاکید شده است و از جمله اصلی ترین کارکرد هایی است که جامعه شناسان برای خانواده قائلند.این که خانه محل آرامش و آسایش جسمی،روانی و... اعضای خود است و آن ها را در برابر مشکلات و مسائل محیط اجتماعی محافظت و مورد حمایت ویاری قرار می دهد.از بین دختران موردمصاحبه شاید "م"20 ساله کاملتر از دیگران به این سوال پاسخ داده است:

   "خانواده هیچ وقت برای من معنایی را که شما از آن ارائه می دهید، نداشته است .از وقتی که خودم را شناختم جز خشم، نفرت ،سختی و ترس در خانواده ما چیز دیگری وجود نداشت .پدرم به شدت مستبد بود. همه از او حساب می بردیم حتی مادرم.برادر بزرگم را هم مثل خودش بار آورده بود که در غیاب پدر وظیفه داشت تا همان فشار ها و سختی ها را بر ما و حتی مادرم وارد کند.کتک خوردن با دلیل و بدون دلیل برای ما یک موضوع هر روزه بود که همیشه انتظارش را داشتیم مهم نبود که ما کاری انجام می دهیم یا نه ،مهم این بود که باید کتک می خوردیم .وقتی کوچک تر بودم فکر می کردم بهتر است کارهایی را انجام بدهم که پدرم خوشش بیاید و از کتک خوردن من دست بردارد ولی بی فایده بود .گاهی احساس می کردم که او اصلا از خود کتک زدن لذت می برد و خستگی روزانه از تن اش بیرون می رود ... مدت ها به فرار فکر کردم ،نمی دانستم به کجا می روم اما بلاخره انجامش دادم.فکر کردم هر جا بروم نهایتا از خانه ما بهتر است ،حتی اگر کنار خیابان یا در پارک ها بخوابم...."

  "ز" 23 ساله اما دلایل دیگری دارد:

  "پدرم ما را کتک نمی زد ،اما به کارهایی وادار می کرد که ترجیح می دادم به جای آن کتک می خوردم. من بچه اول خانواده بودم.پدرم معتاد بود.تا موقعی که پیزی برای فروش بود،همه را فروخت تا مواد بخرد.وقتی وسایل خانه تمام شد،شروع به فروختن بچه ها کرد حتی مادرم.ومن اولین بچه بودم و تجربه از من شروع شد....با خودم فکر کردم اگر فرار کنم هر جا که بروم از این جا بهتر است..."

"س"17 ساله هم تجربه زندگی در خانوائه نابسامان را دارد:

  " پدرم معتاد بود ،بیشتر وقتش را بیرون از خانه می گذراند،مادرم تمام سختی ها را یک تنه به دوش می کشید .خیلی زجرش داد.انقدر که بالاخره طاقتش تمام شد و رفت. ما ماندیم و یک پدر بی مصرف که بعد از مادرم خانه را به عشرتکده تبدیل کردوما مجبور بودیم تا بساط را برای او و دوستان و مشتریانش فراهم کنیم....معتاد معنای غیرت را نمی فهمد و مشتریانش از خودش بدتر بودند...گاهگاهی به فرار فکر می کردم اما جراتش را نداشتم تا آن روز که مجبور شدم برای دفاع از خودم به یکی از مشتریانش حمله کنم،قیچی را به طفش پرتاب کردم فبه پشمش خورد .از ترس فرار کردم.ناگهانی و نمی دانم به کجاوحالا این جا هستم..."

"ن" 22ساله در مورد خانواده و فرارش می گوید:

  " پدرم دو چهره داشت .همه اورا آدم خوبی می شناختند.خوشرو و خوش برخورد ومعاشرتی بود.در جمع و مهمانی ها همه را می خنداند و اگر در جمعی نبود همه سراغش را از مادرم می گرفتند. اما فقط من و مادرم می دانستیم که چقدر نامرد است....بچه که بودم نمی فهمیدم، میگفت پدرهایی که بچه هایشان را خیلی دوست دارند ، اینطورند و من تو را خیلی دوست دارم.اما نباید به کسی بگویی.بزرگتر که شدم معنای کارهایش برایم روشن شد.جرات نداشتم با کسی در میان بگذارم مثل عقده روی دلم مانده بود. نمی دانم چه شدکه به یکی از دبیرانم اعتماد کردم. وقتی مسئله را شنیدتلاش کرد تا از طریق مدرسه به من کمک کند اما کار بدتر شد.پدرم فهمید و مرا در خانه حبس کردو تهدید کرد که بلایی برسر معلمت می آورم که دیگر به مسائل خانوادگی دانش آموزانش دخالت نکند...بالاخره فرار کردم...."

"ح"16 ساله از تلاش های مختلفش برای ماندن در خانه و حل مشکلش می گوید:  " در روستا هر طور که بود ،با هر مشکلی که داشتم ابتدایی را تمام کردم .خیلی دلم می خواست درس بخوانم و معلم شوم اما هیچ امیدی نداشتم چون در روستای ما فقط مدرسه ابتدایی وجود داشت... وقتی قرار شد به شهر بیاییم باورم نمی شد احساس می کردم خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم.پدرم قرار بود سرایدار یک مدرسه درشهر شود.....دوم راهنمایی بودم که یکی از اقوام پدرم به خواستگاری ام آمد.زنش مرده بود و سه بچه کوچک داشت.حرف زدم،قهر کردم ،دعوا کردم ،التماس کردم ،دست به دامن همه شدم ،اما فایده ای نداشت .خوکشی کردم نجاتم دادنداما هیچ چیز تغییر نکرد.پدرم می گفت نمی فهمد،عروسی که بکند ،عادت می کند،ندارم خرجش بکنم ،اوبرایش همه چیز می خرد...دیگر هیچ راهی برایم نبود.تسلیم شدم. همه فکر کردندقبول کرده ام ودر یک فرصت مناسب فرار کردم..."   وضعیت "ل" 20 ساله تا حدی با بقیه تفاوت دارد،می گوید:

  "وضع مالی خوبی داشتیم .پدرم مرد خوبی بود،مادرم هم خوب بود. ما دو بچه بودیم . من و برادرم که 7سال از من بزرگتر بود.خانه ما دو قسمت داشت .یک قسمت اصلی که ما در آن ساکن بودیم ویک قسمت در ته باغ که برادرم برای کارهایش از آن جا استفاده می کرد. یک روز  که با هم تنها بودیم مرا به آنجا برد. من 8 ساله بودم وچیزی نمی فهمیدم.از من خواست تا در این باره با کسی حرف نزنم.بعدا این کار را مرتب تکرار کرد .بعدها پسرخاله وعمه و دوستانش را هم می آورد .من بچه بودم نمی فهمیدم،اما بزرگتر که شدم کم کم متوجه شدم اما حرات نمی کردم با کسی درمیان بگذارم.چندسال بعد پدرم اورا برای ادامه تحصیل به خارج فرستاد.ظاهرا مسئله تمام شده بود اما خاراتش آزارم می داد.احساس بسیار بدی نسبت به همه پسرها داشتم.18سالم که شد پدرم اعلام کرد که برادرم از او خواسته است تا مرا برای ادامه تحصیل پیش او بفرستد...هر چه مخالفت کردم فایده ای نداشت.پدرم مرد خوبی بود ولی حرف،حرف خودش بود.همه تعجب می کردند که چرا دوست ندارم از این موقعیت خوب که برای هر کسی پیش نمی آید، استفاده کنم....بالاخره تصمیم گرفتم . فرار کردم...."

"ف" 21 ساله می گوید:

  "من که از خانه فرار نکردم ،دختر خوب و درس خوانی بودم وهیچ مشکلی برای خانواده ایجاد نکردم .ما در شهرستان زندگی می کردیم. یک روز که مادرم خانه نبود،پدرم به من گفت لباس بپوش،می خواهیم به مهمانی برویم.مادرت هم کارش را انجام می دهد و می آید.14 ساله بودم ....وسط جاده از مینی بوس پیاده شدیم .پرسیدم اینجا کجاست. گفت: بیا باید مقداری پیاده روی کنیم. در یک نقطه خلوت ایستاد... التماس کردم ، گریه کردم... فایده نداشت... دوباره که راه افتادیم به یک خانه متروکه رسیدیم. دو مرد آنجا بودند.با آن ها صحبت کرد .

قبلی

برگشت

بعدی