ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

ملا حسنی

مسئله ملی  و فدرالیسم

شماره جدید   

دانشجو

حقوق بشر

آزادگی   Azadegy

August 2009 Nr. 175                                     Politisch, Kulturell, Sozial

غزلی از شکسپیر

بر گرفته از کتاب غزلهای شکسپیر   

 ترجمه:بهنام مقدم

شرح اشعار : محمد همایون وش

گرد آورنده: میترا درویشیان

 

ببین آنگه که از مشرق برآید مهر رخشان

سر سوزان خود بیرون کند نرم و خرامان

زهر سو دیده ها بر نور او کرنش نمایند

و روحانی شکوهش را کنند خدمت فراوان     

بر اوج تپه ی گردون رسد چون مهر تابان

چنان مرد میانسالی که باشد مرد میدان

کنون هم دیده ها زیبایی اش را می ستایند

و راه زرنگارش را شوند همراه با آن

ولی چون از بلندای فلک پایین بغلتید

به چرخ کهنه اش بنشسته همچون پیر نالان

بگردانند راه دیده ها از جای پستش

همان چشمان که بودند نور او را تحت فرمان

پس ای یارم! تو که عمرت گذشت از نیمه این سان

چو فرزندت نباشد وقت مرگ گریی چو باران

 

Lo! in the orient when the gracious light

Lifts up his burning head, each under eye

Doth homage to his new-appearing sight,

Serving with looks his sacred majrsty,

And having climb,d the steep-up heavenly hill,

Resembling strong youth in his middle age,

yet mortal looks adore his beauty still,

Attending on his golden pilgrimage,

But when from highmost pitch ,with weary car,

Like feeble age, he reeleth from the day,

The eyes, fore duteous,now converted are

From his low tract and look another way:

So thou, thyself out-going in thy noon,

Unlook,d on diest,unless thou get a son.

 

بخش ادبی

 

قبلی

برگشت

بعدی