ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

 

دو شعر از آزاده دواچی

 

http://asar.name/uploaded_images/azadeh-784526.jpg-

 

این زمین
دلمان را خوش کرده بودیم
به رودی خشک
که از تداوم مسلسلها ،خسته
ولی می رفت
صدای ماشه را می شنید،
و باز می رفت
همه زمین را جمع کردیم
تا برای نگرانی هرپرنده
آوازی باشیم
نشد که نشد
دلمان خوش بود
که زمین بی جاذبه ،
از تکرار گلوله ها سیر می شود
و خودش را در دهان همین رود،
می تکاند
چرخ زدیم
بافتیم
تا رسیدیم سر سطر
جهان تاریک نبود
ما تاریک ،
کوکهایمان را گره می زدیم
ما از خیاط خانه متمدن ،
خواستیم با پنجه هایش
دیوارهای زندانمان را ول نکند
ولی همین کافی نبود
پس ماندیم روی زمینی
که هرگز حرفی برای گفتن نداشت
 
جمله سازی
تو را از دهان استعاره ها ،
از زبان تشبیه های بی رنگ ،
می کشم بیرون
می گذارم اول سطر
که بوی کلمه بگیری
مثل جمله های نا تمام
رنگ نقطه شده ای
هیچ کامایی هم خودش را آویزانت نمی کند
خودت خواستی که اینجا باشی ،
روی خطهای نا تمام ،
خواستی که بگذارمت اینجا
مثل گزاره هایی که حرفی برای گفتن ندارند
نمی دانستی
هر کس اول سطر بنشیند ،
رنگ پایان می گیرد
فرقی نمی کند که نقطه باشد یا نه
مهم همین شکلی است که گرفته ای
شکل نقطه چین،
که هیچ وقت جای نقطه هایش پرنمی شود
 

 

 

بستنی

 

روزگاري كه بستني با شكلات به گراني امروز نبود، پسر ١٠ ساله اي وارد قهوه فروشي هتلي شد و پشت ميزي نشست. خدمتكار براي سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسيد: «بستني با شكلات چند است؟»

خدمتكار گفت: «٥٠ سنت»

پسر كوچك دستش را در جيبش كرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد.

بعد پرسيد: «بستني خالي چند است؟»

خدمتكار با توجه به اين كه تمام ميزها پر شده بود و عده اي بيرون قهوه فروشي منتظر خالي شدن ميز ايستاده بودند، با بي حوصلگي گفت: «٣٥ سنت»

پسر دوباره سكه هايش را شمرد و گفت: «براي من يك بستني بياوريد.»

خدمتكار يك بستني آورد و صورتحساب را نيز روي ميز گذاشت و رفت.

پسر بستني را تمام كرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت كرد و رفت.

هنگامي كه خدمتكار براي تميز كردن ميز رفت، گري هاش گرفت.

پسر بچه روي ميز در كنار بشقاب خالي، ١٥ سنت براي او انعام گذاشته بود.

يعني او با پولهايش ميتوانست بستني با شكلات بخورد امّا چون پولي براي انعام دادن برايش باقي نميماند، اين كار را نكرده بود و بستني خالي خورده بود.

 

شکنجه و شلاق،

زیر شکنجه و شلاق،

ایمان نیاوردید

به خاک افتادید

آری جرم بزرگ این است،

نخواستن بهشت با حوریان سیه چشم

اینگونه نا برابری و دروغ، جهنم مصورتان شد

حالا گور پدر بهشتی که زیر پای مادرانتان جهنم شد

و آتشی که زبانه کشید

همه را سوخت

آن گاه که زندگی درد آورتان

به یک پاسخ کوتاه بسته بود

آری یا نه؟

رهایی و رنج

یا رنج و طناب دار؟

جهنم چه می تواند باشد، جز آن چه بر سرتان آمد

 

قبلی

برگشت

بعدی