ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

 و رستاخیز، جز آن چه در خاوران سوخت

  حالا کودکان بر مزارتان می دوند

بازی می کنند

مردم از مُد سال حرف می زنند

درباره ی معماری خانه ی جدیدشان

به سبک اروپایی مدرن

یا هر سبک زهرماری دیگری

شاید به سبک زندان هایی

که در آن، آزادگان را

زیر شکنجه و شلاق

به بهشت! فرستادند

به اجبار!!!

به گل های شکفته در خون وشلاق         

نیلا

" حميد مصدق خرداد 1343"

*تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 " جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"

من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

 

 این شعر در رابطه با دختران قربانی ...

می خواهم زنده بمانم

 

سکوت! سکوت! سکوت!

در تکرار ِ

هر لحظه ی توحُش،

صدايی می آيد از قفس

و می خراشد

دلم را هر روز

سرود آی آدمها،

آی آ دمها

کجاييد...

بال و پرم دهيد

می خواهم زنده بمانم

کبوتری زير صخره می شکند

د ختری می گريد ناتوان،

در انتظار ِ پرواز

تو فانی ست به پا

درين عصر ِآشفته ی بی نشان

در ورای زور ِ طاعون ِتازيان

چه بی تفاوت می گذريم ما

و چه بی احساس

می گوييم تمام می شود

شا يد بميرد او

صدايی از

پشت ِ غمنامه ی افق

بر می آيد

مرا به کجا می بريد

پرستوديگر

پر نمی کشد

ز يرا هزاران بار

مرده است

در زير ِ تابوت ِ خموش

ملا ل آور باد می پوشاند

در بند ِ هزاران زنجير ِ

مسموم

و مردی روان گُسيخته،

آن درنده ی پنها ن

می جود جوانه را

در رويای

مخوف ِ سياهش

آی خورشيد ببار

ببار...

در پهنه ی بستر

اين غروب

وای

ديوارها تنگند

سيل ِ رود ِ طغيانم من

دهانم قفل است

و پراز فريادم من

سکوت! سکوت! سکوت!

با ل و پرم دهيد

می خواهم زنده بمانم ...

 

(از دفتر مرواريد سياه) سپتامبر 2006shahla@aghapour.de
www.aghapour.de

 

قبلی

برگشت

بعدی