ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

چند نوشته کوتاه از میترا درویشیان

روبه روی کفش فروشی

سر چهار راه روبه روی کفش فروشی، با شاخه گل سرخی ایستاده بود. هر چنر ثانیه به ساعتش نگاه میکرد و بعد نگاهی به دور و بر. از چشمان نگرانش عابران می دانستند، منتظر کسی است و با نگاهی به شاخه گل اش برایشان حتمی بود که در انتظار دختری بسر میبرد.

عرق از کنار گوشش به روی صورت تراشیده اش راه افتاده و از دیر آمدن"شهلا" عاجز شده بود.

" این قدر هم میشود، آدم بد قول باشد.!" چندین بار مکالمه تلفنی شب قبل را در ذهنش مرور کرد:

" صورتم سفید است، خالی تقریبا بزرگ کنار لب دارم، مانتو و روسری زرشکی میپوشم، لاغر و مطمئن باش سر قرار خواهم آمد وبا خنده ای منتظرت هستم."

" پس کو؟

 الان یک ربع از ساعت قرار گذشته، نکند دروغ گفته باشد؟

شاید هم من را از دور دیده و جلو نیآمده است.

نیم ساعت دیگر می ایستم، اگر نیآمد به خانه میروم، شاید تلفن بزند و دلیل نیآمدنش را بگوید. بی خود دلم را خوش کردم. نباید گول حرفش را میخوردم. دوستی تلفنی همین است. نباید مطمئن میشدم."

بغض گلویش را گرفته  بود و فکر میکرد چه راحت پشت تلفن تمام ماجراهای زندگیش را بدون دروغ به او گفته بود.

اصلا چرا به او این قدر اطمینان کرده بود. این که راجع او چیزی نمی دانست، اصلا از کجا می دانست حتا اسمش را هم به او درست گفته است. با خود میگفت:

" هه عجب گولی خوردم و بی خود علاف شدم. ولی چه طور از فکر او بیرون بروم.

منی که از صبح توی خانه گوشه اتاق مینشستم و منتظر تلفن های او می ماندم.حالا با هر زنگ تلفن یاد او در خاطرم زنده میشود، چگونه فراموش کنم صدای نرم و لطیفش و خنده هایش را؟"

دیگر به ساعت نگاه نمی کرد.

آن شادبی و سرحالی که داشت از بین رفته بود و شانه هایش افتاده شده بودند. دیگر گرما، نگاه عابران، دود و صدای بوق ماشین ها توجه او را جلب نمیکرد.

 گل از دستش بر زمین افتاده و خودش متوجه نشده بود که پایش را رویش گذاشته و گل پلاسیده و له شده است.

صدای فریادی او را متوجه خودش کرد. نگاهی به اطراف انداخت، مجددا اسم خودش را شنید، به طرف دیگر چهار راه نگاه کرد، دخترکی سفید رو با روپوش زرشکی آن سوی خیابان برایش دست تکان می داد و فریاد می زد:

 " کامبیز، کامبیز، این طرف را نگاه کن! کجایی؟

این طرف هم کفش فروشی هست!"

روزی خواهم ٌمرد

من روزی خواهم مٌرد

میدانم

در یک غروب غمگین پاییزی

باد چاله ای برایم خواهد کند

برگهای خشک و رنگین کفنم خواهند شد

آری روزی خواهم مٌرد

در یک غروب غمگین پاییزی

و

تو، خود تو، همان تو

خواهی شنید

به مانند برگان درختان در پاییز شیون میکنی

به مانند باد ناله سر میکنی

به مانند موج دریا ، خود را به در و دیوار سخره ها خواهی زد

تو خواهی شنید

و

تو خواهی شنید که من رفتم ، بدون اینکه بدانی زمانی برایت بودم

وتو مرا

آری تو مرا

به مانند پرندگان پاییز مرده در سرما

در خلوت خود خواهی خود سوزاندی

آری تو مرا ...

من و تو

من و تو چه بودیم

چه شدیم

چه کردیم

و

به کجا رسیدیم

من و تو به مانند دو کبوتر که تازه بال پرواز دارند، با شادمان پرواز کردیم

به اوج رسیدیم

به بی نهایت تنهایی

و

در آن میان هر دو خالی از عشق سر فرود آوردیم

در میان خالی خود دست و پا میزدیم ، تا خود را که خالی هستیم دریابیم

آرام بر زمین نشستیم و هر دو به مانند دو کبوتر که بال پرواز ندارند به دور هم پیچیدیم

و هر کدام پس از آن بسویی رفتیم

آری من و تو چه کردیم

خود نمیدانیم!

باز سالها میگذرد و ما باز نمیدانیم چه کردیم

راستی ما چه شدیم؟ چه کردیم؟

کاش من هم...

پشت پنجره ی تاریک و نم گرفته ایستاده ام و تمام آسمان را تا آنجا که می توانم نگاه میکنم.

ستاره ای نمیبینم که برای من باشد، مال خود خودم.

در خیال فکر کردم چوبی بردارم و تمامی آسمان را بر هم زنم بلکه از لا به لای ابرها ستاره ام پیدا شود، خود میدانستم کاری است ناشدنی، در جست و جوی مقوایی بزرگ بر آمدم.

ستاره ای بر رویش کشیدم.

اضافه ها را با قیچی دور ریختم. پشتش شمعی روشن کردم و پشت پنجره گذاشتم.

حالا دیگر ستاره ام شب و روز کنارم بود.

گاهی می بینم

همیشه می دیدمش.

تن خسته و چشمان گریانش را به هر سو می کشاند تا بلکه دست نوازشی او را دریابد.

با دریا گفت و گو می کرد، دریا گریه سر می داد. رو به کوه می آورد، او می غرید.

با ابر راز و نیاز می کرد اما او گره بر هم می نهاد.

به باران پناه می برد، او رگبار سر می داد.

نگاهی به رعد می کرد، او می خروشید. دست تمنا به آسمان بلند می کرد، ابرو بر هم می کشید.

به صحرا پناه می برد جایی که هیچ چیز نبود.

زانوان بر خاک می سایید و دست ها را مانند تسلیم شدگان بالا می برد و انگار هوا را پاره پاره می کند با سوزی از دل، لب برمی گشود:

وای، وای، خسته ام، تنها و بی کسم، فریاد، فریاد.

قبلی

ببرگشت

بعدی