ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

داستان و مقاله های کوتاه

از میترا درویشیان نویسنده و فعال حقوق بشر

1 . خانه عشق

میترا درویشیان

در میان جاده ی پیچ در پیچ و مه گرفته راهی دیارش میشوم، میدانستم فردا با او خواهم بود.

کسی که سالهای سال جان او به مانند امامزاده ها و حضرات بر دهانم بود ، همه میدانستند وقتی به جان او قسم از دهانم بیرون می آید تحت هیچ شرایطی حرفم عوض نخواهد شد.

یاد اولین روز دیدارمان افتادم، شاید دلیل این جاده ی مه گرفته باشد که عشق را یآد آوراست. از هر پیچ و خمی که میگذرم گویا تصویرهای زندگی است که میگذرند .

بلوز و شلواری کرم و قهوه ای به تن داشت ، شیک نبود ولی مرتب بود . موهایش به مانند همیشه رو به بالا شانه زده و تارهایی سفیدی درونش به چشم میخورد و صورتش زیباتر به نظر میرسید. همیشه دکمه های پیراهنش را تا آخر می بست که مبادا قلب کسی از دیدن موهای فرفری سینه اش ترک بردارد! چشمانی سیاه و درشتی داشت با نگاه کردن به چشمهایش گویا هزاران هزار دفتر خاطرات را ورق میزنی، همانطور که سر به پایین داشت نزدیکش شدم و گفتم: خیلی منتظر ماندی؟

لبخندی ملیح همراه با شرم بر روی صورتش نقش بست و با خجالت گفت: تا بحال منتظر هیچ عشقی نبودم! ولی امروز فهمیدم دقایق چقدر دیر میگذرد ، امیدوارم از این به بعد هم نیز چنین باشد.حالا من دوباره دارم به دیدنش میروم. باز به مانند چندین سال پیش، دلم آشوبی به پا کرده و با نزدیکتر شدن به او احساس میکنم قلبم درون سینه نا آرام است.

همیشه از فاصله ها گله داشتیم و نفرت. هنوز که هنوز است این فاصله ها به درونمان چنگ می اندازد، چند ساعتی بیش نمانده ببینمش، حتما از دور نگاهم میکند و با چشمانش که چندین خط کنارشان نمایان شده و موهایی که دیگر به سفیدی نشسته خواهد گفت: لعنت به انتظار.

آه، واقعا لعنت بر این دوری و انتظار . هر چه نزدیکتر میشوم احساس میکنم دلم برایش تنگ و تنگتر شده ، دوستش دارم ، دوستم دارد. عاشقشم، عاشقم هست میدانم.

هوای سرد بر تنم دست میکشد، سرما را بیشتر احساس میکنم، تمامی بدنم چون بید مجنون در مقابل خزان میلرزد، نزدیک میشوم، پشت به من ایستاده!  مگر فراموش کرده من همیشه از این سو میآیم ! صدایش میکنم، صدا در خلوت بدون جواب می ایستد!

نزدیکتر میروم، دیگر نمیتوانم، زانوانم یارای ایستادن ندارند بر زمین کنار پایش مینشینم ، عکسش را از ساک دستیم بیرون آورده و با هزاران بوسه در کنارم میگذارم، گلهای سرخ را بر در خانه اش پر پر میکنم و با اشک و آه و ناله فریاد بر می آورم: عشق من روز عشقت مبارک.

سپیده خود نمایی میکند بوی خرما و حلوا فضا را پر کرده است.

2 . صمد کردستان

میترا درویشیان

 وقتی در عمق چشمانش می‌نگریستم گویا به کوههای کردستان نگاه می‌کردم. فریادش همسشه بغضی در گلو می‌کشید. سکوتش پر از درد دلهای انسانها بود. چگونه باور کنم رفتنش را؟! با که گویم بودنش را!! او هست اما نیست! سرگذشت تلخی‌ست این دنیا که هر روزش برگی تازه از شاخه جدا خواهد شد.

فریادش در لابلای خانه‌های کاه‌گلی می‌پیچد:

 "«آ»، یعنی آزادی! یعنی آن چیزی که ما نداریم! یعنی بیان درد شما! یعنی احساسات پدر و مادرتان و آرزوهای بر باد رفته خواهرتان. «ب» یعنی بیان یعنی آن چیزی که نمی‌توان به زبان آورد و در گلو باید خفه شود. آری وادارمان می‌کنند تا آزادی و بیان را در قلبهایمان به دار بیاویزیم. «پ» به معنی پابرهنه‌ها، آنان که گویا ما نمی‌دانیم کجا هستند! می‌خواهند تصور کنیم که در این کشور نداریم؛ ولی چندماه پیش زینب برای آمدن به مدرسه در میان برف و سرما پاهایش را از دست داد! «ت» یعنی تو را درک خواهم کرد و تکه نانم را با جمال تقسیم می‌کنم! «د» به معنی دارا، ثروتمند همان کسانی که درد ما را نمی‌بینند و نمی‌فهمند ولی از خون ما پولهایشان روی هم انباشته می‌شود. بچه‌ها! کودکانم! درس امروز کافی است. راه نفسم با این الفبا دارد بسته می‌شود.

 

قبلی

برگشت

بعدی