ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

آمده را با همان سرعت خرج اجناس لوکس می‌کنند تا وجهه بالاتری به دست بیاورند. هر کس دشت خوبی داشته سریعاً یک ماشین گران‌قیمت یا کیف و لباس گران می‌خرد؛ چرا که همسایه‌ها باید ببینند که وضع ایشان خوب است.

در مهمانی‌ها و عروسی‌ها هم همه با علاقه، وضع مالی دیگران را بررسی می‌کنند. کسانی که پول دارند، حتی اگر این پول را از طریق تماس با حکومت به دست آورده باشند، به چشم افراد موفق دیده می‌شوند.یکی از پرسش‌های استاندارد به هنگام غیبت از همسایه جدید یا داماد و شوهر جدید دخترخاله این است که:

پولداره؟ در مورد هر تازه‌وارد به محفل بستگان ایشان هم که هنوز نرده‌های زیادی را از نردبان اجتماع باید بالا برود گفته می‌شود: «انشاءالله زود پولدار می‌شه» چرا که همه در ایران لزوم رسیدن به رفاه را درک می‌کنند. حتی از آن هم فراتر، تلاش برای دستیابی به این رفاه، برای ایرانی یک نوع سبک زندگی شده است.

جالب اینجاست که در ایران پولدار شدن به هر قیمتی نوعی زرنگی به حساب می آید و انسانهای سالم و بی پول بی عرضه تلقی می شوند. در ایران استاندارد قیمت وجود ندارد یعنی ممکن است برای خرید یک کالا از دو مغازه دو قیمت متفاوت بپردازید یا اینکه کرایه ماشین را در هر بار استفاده از مسافرکشها متفاوت پرداخت کنی همیشه میشود دعوای بین مسافرکشها و مسافران را بر سر قیمت مشاهده کرد.

بزرگترین درآمد دولت ایران بعد منابع زیر زمینی کسب درآمد از مردم میباشد در ایران دولت سیم کارت گوشی همراه ، خط تلفن ، معافیت سربازی و ... میفروشد.

دولت مرزها را بسته و اجازه ورود کالاهای ارزان را نمیدهد تا خود دولت به میزان بالاتر آن را به مردم بفروشد.

جالب اینجاست مردم ایران به شدت از این وضعیت راضی بوده ﴿؟﴾ و با تمام توان از این سیستم حمایت میکنند﴿؟﴾ حتی اگر با کمی غرغر از آن انتقاد کنند. در کل مردم این جزیره بعد از انقلاب شکوهمند خود که هر سال برای آن جشنها گرفته و پولهای زیادی خرج میکنند بسیار زندگی مفرحی دارند.

  

آخرین بهار زندان با رقص شکوفه ها

مینا انتظاری

بهار۵۸ :رویای نسل خوشبخت- در بهار آزادی جای "آزادی" خالی!

در فردای پیروزی انقلاب ۵۷ و در فضای نسبتاً دموکراتیک متعاقب آن، علاوه بر همه‌ی تحولات و تغییرات اساسی و چشمگیری که از سر تا به پای جامعه را فراگرفته بود، حضور فعال خیل عظیم دختران جوان و نوجوان در جوشش‌های اجتماعی و سیاسی کشور و در تظاهرات خیابانی، خیره کننده بود. نسلی بپاخاسته و تازه هویت یافته، تشنه‌ی آزادی و سرشار از انرژی که به طور طبیعی می‌بایست در تداوم انقلاب و استمرار دستاوردهای دموکراتیک آن، هرچه شکوفاتر و رویان‌تر و سرسبزتر می‌شد.

در شرایطی نوروز و بهار ۵۸ را که "بهار آزادی" نام گرفته بود شادمانه جشن میگرفتیم و تجربه میکردیم که با ۱۶ سال سن و به عنوان قطره‌ای از آن اقیانوس بیکران، با یک دنیا امید و آرزو و شور زندگی با خود می‌اندیشیدم: چقدر نسل خوشبختی هستیم که بالاخره بعد از قرن‌ها ستم و استبداد، این شانس و شایستگی را داشتیم که شاهد پیروزی را در آغوش بگیریم و در بهار آزادی، با آرمان‌های والای انسانی و در فضایی فارغ از هرگونه بیم و ترس و ناامنی، بتوانیم آزاد باشیم، درس بخوانیم، کار کنیم، درخت بکاریم، آباد کنیم، بسازیم، و همه با صلح و صفا و دوستی زندگی کنیم.

رویای شیرینی که با اولین ضربه‌ مشتی که با شعار "یا روسری یا توسری" بر سرمان خورد و با اولین چماق و پنجه بوکسی که با شعار "حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله" دریافت کردیم، خیلی زود به تلخی رنگ باخت و دو سال و نیم بعد در زندان اوین و در صف اعدام تبدیل به کابوسی هولناک و پایان ناپذیر شد...

بهار ۱۳۶۷ : آخرین بهار زندان با رقص شکوفه ها - فرار از جهنم!

در سالن ۳ اوین، مثل تمام بندها و سلولهای دیگر زندان، همه بچه ها با همه محدودیتها و محرومیتهای موجود مشغول آماده سازی و در تدارک جشن نوروز بودند. این هفتمین بهاری بود که در زندان بودم. به رسم و سنت سالهای پیشین، به تمیز کردن اساسی بند پرداختیم... گردگیری تمام وسایل و برق انداختن دیوارها، تختها، کف اتاقها و راهروی بند... و بالاخره سفره هفت سین با شور و سروری خاص و البته با سادگی تمام پهن شد. همزمان با تحویل سال نو، ترانه خاطره انگیز "بهاران خجسته باد" را علیرغم ریسک پذیری بالای آن، بطور جمعی خواندیم. همه بچه های بند از طیف چپ، مجاهدین و بهایی، با تبریک متقابل عید، روبوسی کردیم و دلتنگی و نگرانی خود را با لبخند پوشاندیم. دقایقی بعد جشن در اتاق ما ادامه پیدا کرد. فریبا (عمومی)، دانشجوی ریاضی دانشگاه تهران، با صدای زیبایش ترانه بیاد ماندنی "رقص شکوفه ها" از زنده یاد ویگن را برایمان ترنم کرد و فضیلت (علامه)، دانشجوی مهندسی الکترونیک دانشگاه فنی تهران، با ترانه خاطره انگیز "کوهستان" ما را به کوه و دشت برد...."فریبا" تنها فرزند خانواده اش بود که هنوز اعدام نشده بود و "فضیلت" بعد از چند سال، هنوز آثار شکنجه و آسیبهای ناشی از ضربات کابل بر روی پاهایش دیده میشد. صفا و صمیمیت و عشق و دوستی در آن فضای تنگ و در آن جمع محدود موج میزد... هیچ کس نمی دانست که برای خیل زندانیان مجاهد بند، این آخرین عید و پایان بهار زندگی کوتاهشان خواهد بود. انگار همین پارسال بود! علیرغم گذشت سالیان، چهره دوست داشتنی و حالت تک تک اون بچه ها و حتی نقطه ی از اتاق که آن روز نشسته بودند در ذهنم نقش بسته....منیره رجوی (مادر دو کودک خردسال)، زهرا شب زنده دار، اشرف موسوی، محبوبه صفایی، میترا اسکندری، مهین قربانی، سپیده زرگر، مهین حیدریان، مریم گلزاده غفوری...... روز بعد، برای ساعتی اجازه رفتن به هواخوری داده شد. به محض رسیدن به محوطه باز هواخوری با بچه های سالن ۱  که در اتاقهای دربسته طبقه اول ساختمان محصور بودند به سبک معمول و شیوه خاص آن زندان، تماس و ارتباط گرفتیم و شادباش نوروزی و تبریک فرارسیدن بهار طبیعت را با مهر و دوستی نثارشان کردیم. "فضیلت" به بهانه نشستن کنار دیوار، در نزدیکترین نقطه به پنجره آنها با صدای زیبایش از نغمه های بهاری برایشان خواند. تعدادی از ما نیز با کشیک دادن مواظب آمدن پاسداران بند بودیم. با بچه های سالن دو نیز که در طبقه دوم مستقر بودند از طریق پنجره ها و با حرکات دست و ایما و اشاره و البته با خرمنی از بوسه، خوش و بش کردیم و تبریک سال نو را تقدیم شان کردیم...

اواخر اردیبهشت ماه بود که نامم از بلندگوی بند، برای باز جویی خوانده شد. شب هنگام بود. با چادر و چشم بند به دفتر زندان هدایت شدم. در آنجا "حسین زاده" رئیس زندان نشسته بود. به دستور او، نشستم و چشم بندم را برداشتم. پرونده ای روی میزش بود. بعد از مکثی طولانی پرسید که چه موقع حکمم تمام می شود. در جواب گفتم : اوائل همین تابستان (تابستان ۶۷)... بعد ادامه داد: می دانی که کسی از سالن سه به خارج زندان نمی رود؟ اشاره او به وضعیت بچه های بند بعنوان زندانیان سر موضعی بود. فقط نگاهش کردم. یکی دو سوال دیگر در مورد مسآله خانواده ام پرسید و مرا به بند باز گرداند.روز بعد دوباره صدایم زدند و به دفتر دادستانی رفتم. این بار با حداد (دادیار وقت اوین و قاضی حداد کنونی) روبروشدم. اولین بار بود که او را با چهره می دیدم. روبروی من ایستاده بود و به برگه ای که در دست داشت نگاه می کرد. یکباره سرم داد زد: منافق پدر....نمیذارم از اینجا قِصر در بری. امضا نمی کنم امضا نمی کنم (منظور او برگه مرخصی اضطراری بود).

 

قبلی

برگشت

بعدی