ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

دارد و قسمت زیادى حاصلخیز و با طراوت است. وسعت این فضا به قدرى است که چهار فصل مختلف در یک زمان در آن وجود دارد, موقعیکه در یک قسمت آن کوهها از برف پوشیده شده در قسمت دیگر حرارت بیش از ۲۵ درجه بالاى صفر است و زمانیکه در نقطه سردسیر آن گلهاى یخ شکفته, در نقاط گرمسیر آن سنبله گندم نزدیک درو کردن است, ولى با وجود همه اینها و این اقلیم حاصلخیز, روى زمین است و مردمى که در آن زندگى مىکنند در حال اختناق و خفقان است.  محمد مسعود مدیر روزنامه جنجالى مرد امروز بود که بین سالهاى ۱۳۲۱ تا ۱۳۳۱ خورشیدى منتشر مىشد. وى بعداز پایان دبیرستان از قم به تهران آمد و ازدانشکده حقوق درجه لیسانس گرفت, با همکارى نصرالله شیفته, یکى ازروزنامه نگاران پرسابقه, کار روزنامه نگارى را شروع کرد و بعدها روزنامه مرد امروز را منتشر مىکرد. کسى ازنیش قلم او در امان نبود. بعداز اینکه ملکه مادر با غلامحسین صاحبدیوانى ازدواج کرد محمد مسعود مقاله تندى برضد این ازدواج نوشت. مادر شاه پس ازخواندن این مقاله سخت برآشفته شد و به شاه پیغام داد ¨ اگر این مرد را ازبین نبرى شیرم را حرامت مىکنم¨

 باستانى پاریزى مىنویسد: دکتر رحیم صفارى در اینجا به درگیریهاى مسعود با دربار و بویژه اشرف پهلوى اشاره کرد: ¨ اشرف خیلى میل داشت با مسعود ارتباط داشته باشد و على ایزدى رئیس دفترش واسطه این دیدار و رابطه بود, یادم هست یک بار روزنامه ها نوشتند, اشرف از فروشگاه کازرونى ۱۴ قواره پارچه وطنى خریده بود و آنرا براى مسعود فرستاد. مسعود به ایزدى گفته بود اگر واقعا والاحضرت آنقدر وطن پرست است چرا ۱۵ میلیون جوان ایرانى را گذاشته و با یک مرد عرب ازدواج کرده اند(اشاره به ازدواج اشرف با احمد شفیق).

على ایزدى یک شب وقت گذاشت که مسعود به دیدار اشرف برود ولى مسعود گرفتارى را بهانه کرد. یک بار دیگر قرار گذاشتند که اشرف بخانه محمد مسعود برود ولى مسعود گفته بود خانه من جاى زنان فاسد نیست¨

دکتر رحیم صفارى ادامه مىدهد: ¨ آن شب شنبه مىخواستم به چاپخانه بروم و دلخورى که از من داشت از دلش درآورم, خجالت کشیدم کنار ماشینش ایستادم که خودش بیاید و از او معذرت بخواهم. اما همانموقع مرد چهارشانه اى آمد و گفت: چرا اینجا ایستاده اى؟

گفتم به شما چه مربوطه. کتش را کنار زد, یک هفت تیر داشت, گفت اگر نمىخواهى مغزت را داغون کنم فورى از اینجا گورت را گم کن…. من چند قدم پائین تر رفتم و کنار دیوار وزارت فرهنگ مشغول قدم زدن شدم, نیم ساعتى گذشت تا مسعود از چاپخانه بیرون آمد از جوى آب گذشت, کلید ماشین را از جیبش درآورد, خواست سوار شود.

خواستم به طرف ماشین مسعود بروم که دیدم یک جیپ با علامت دژبان که دونفر سرنشین داشت با سرعت سرسام آورى از سه راه اکباتان بطرف بالا حرکت کرد. مسعود یک پایش در ماشین بود که صداى گلوله بلند شد, جیپ دژبان بطرف شاه آباد (جمهورى فعلى) حرکت کرد.

من داخل ماشین را دیدم. روى صندلى جلو همان کسى بود که مرا ازکنار ماشین مسعود دور کرده بود و پشت سر او زنى نشسته بود که شباهت زیادى به اشرف داشت…در آخرین شماره روزنامه که با شرکت مسعود منتشر شد در صفحه اول روزنامه کلیشه اى چاپ شده بود که زیر آن نوشته شده بود:

 در حالى که مردم زحمت کش ایران از گرسنگى خون گوسفند مىخورند شاهزاده خانم اشرف پهلوى یک پالتو خز را که میلیونها ارزش دارد از شوروى خریدارى کرده است….

من آهسته ماجرایى را که دیده بودم براى بعضى ها تعریف کردم که البته چندان باورشان نشد.¨

و اینک از خاطرات دکتر عباس منظرپور

 مشهد- شب اول کشیک بخش، برای گرفتن نمک به آشپزخانه رفتم. آشپز به کارهای غذای فردا مشغول بود. وقتی فهمید پدر من هم پزنده است و بخصوص نام او را دانست، مثل این که پر درآورد. .. در طول زمستان خود و معاونش غذای مرا  به بخش می آوردند و گاه پهلوی هم می نشستیم و تا بعد از نیمه شب گفتگو می کردیم. آشپز مشروب می خورد، ولی معاونش ظاهرا از این کار اکراه داشت…

 مردى بود هیکل مند, حدود ۴۰ تا ۴۵ ساله, قوى و بسیار ساکت. کم کم متوجه شدم او هم اهل نوشیدن است, و شبى که ظاهرا اندازه از دستش خارج شده و بیش از ضرورت نوشیده بود, شروع به گریستن کرد. چندان تعجبى نکردم و علت گریه را نپرسیدم ولى او خود به زبان آمد و گفت

- نزدیک به ده سال است رازی را در سینه حفظ کرده ‌ ام که مثل “خوره” از درون مرا نابود می کند. دنبال کسی می گشتم که با فاش کردن این راز، کمی از بار سنگین و جدان خود بکاهم. سه نفر پرسنل دژبان لشکر گارد بودیم که مامور قتل محمد مسعود ، مدیر روزنامه مرد امروز شدیم.

یک نفر راننده بود و  ما دو نفر تیرانداز. به زودی فهمیدیم این دستور از طرف اشرف پهلوی داده شده است. چندین بار به اداره روزنامه  در خیابان فردوسی رفت و آمد کردیم و تمام نقاط و ساعات ورود و خروج او را با دقت شناسائی کردیم. یک بار ما را نزد اشرف بردند که خیلی ما را تشویق کرد و به هر کدام از ما مبلغ نسبتا قابل توجهی پول داد. یکبار هم اشرف خود با ما آمد و راهنمائی‌هائی هم کرد.

تا روزی که ماموریت خود را انجام دادیم. من خودم اصلا  تیراندازی نکردم و فقط همکار من این کار را انجام داد. پس از پایان ماموریت، ما سه نفر را در یک محل مخفی نگه داشتند و به زودی فهمیدم که آن دو نفر را سر به نیست کرده اند. من همسر و یک فرزند دختر داشتم.

شب و روز گریه می کردم و به هر کس که نزد من می آمد التماس می کردم مرا نکشند و مطمئن باشند تا پایان عمر مثل یک مرده زبان باز نخواهم کرد. پس از حدود شش ماه که کوچکترین اطلاعی از هیچ جا نداشتم مرا به “خاش ” فرستادند. این شهر در آن موقع یکی از تبعیدگاه ‌ های وحشتناک بود و یک پادگان کوچک مرزی هم آن جا مستقر بود که من به عنوان آشپز آن پادگان مشغول کار شدم.

پیش از اعزام به من تفهیم کرده بودند که اگر جائی زبان باز کنم هم خود و هم همسر و فرزندم نابود خواهیم شد.

 هفت سال در “خاش” بودم بدون این که از همسر و فرزندم خبری داشته باشم و یا آن ‌ ها از زنده یا مرده بودن من مطلع باشند. وقتی مطمئن شدند که از من صدائی در نمی آید مرا به مشهد فرستادند. وقتی از این جا خبر زنده بودن من به خانواده ام رسید، دیگر همسرم فوت کرده بود و من فقط توانستم دخترم را نزد خود بیآورم.”

منابع استفاده شده: کشتار نویسندگان در ایران, از محمود ستایش. و خاطرات دکتر عباس منظرپور

قبلی

برگشت

بعدی