ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

ایرج

میترا درویشیان:

با صدای سوت قطار چشمانش  را باز کرد، عده‌ای با سر و صدا، در کوپه‌ها را باز می‌کردند، بچه‌های خواب‌آلود را بغل گرفته و ساک و چمدان را به اینطرف و آنطرف می‌کوبیدند و خود را آماده پیاده شدن می‌کردند.

قطار از سرعت خود کم کرده و هر از گاهی چون ماری از لای دره و کوه صدایی از خود بیرون می‌داد و سوتی طولانی می‌کشید؛ یعنی ای شهر آماده شو! مسافران جدید رسیدند.

مینو ساک کوچکی را که زیر صندلی جا داده بود با کیف دستیش بیرون کشید، خود را آماده بیرون رفتن می‌کرد. چه کسی به دیدارش خواهد آمد؟

هیچکس برای او می‌آمد....؟

قطار با ترمزی صدادار ایستاد. هوا هنوز گرگ و میش بود و باد خنکی بر تمامی بدن دست می‌کشید. از قطار که بیرون آمد تا آنجا که می‌توانست نفس عمیقی کشید، گویا ریه‌هایش تشنه این هوا بودند. تمامی بدنش را لرزشی در بر گرفته بود؛ علت را فقط خودش می‌دانست و بس.

از ایستگاه که بیرون آمد تاکسی‌هایی را دید که منتظر مسافر بودند. در اینجا و آنجا پیشوازکننده‌هایی که دسته‌دسته عزیزان خود را همراهی می‌کردند به چشم می‌خوردند.

به طرف یک تاکسی رفت و آدرس هتلی را داد. تاکسی به راه افتاد. شیشه را پایین کشید تا هوای تازه را بیشتر درون خود جای دهد؛ بوی دریا ، بوی باغهای خیس و تازگی صبح باعث شده بود اشک در چشمانش جمع شود. چروکهای صورتش راه‌گذری برای اشکها شده بود.

وارد هتل شد، اتاقکی گرفت و پس از چند دقیقه کوتاه خودش را به دست تختخواب سپرد. تختخواب او را چون دوستی مهربان در آغوش گرفت و از این‌رو، او که خسته خسته بود، بسیار زود خوابش برد.

ساعت سه بعدازظهر با صدای فریاد دست‌فروشی در خیابان چشمانش را باز کرد. جلو پنجره رفت و دید تمامی شهر را آفتاب گرمی در آغوش گرفته است. ازپشت پنجره دست‌فروش، زنی چادر به سر، بچه‌هایی شیطان و مردی را می‌دید. از بیرون گاه صدای زن چادر به سر و گاه فریادها و کشمکش‌های بچه‌های شیطان و گاه صدای خنده‌های بلند مرد به گوش می‌رسید.

چادرش را سر انداخت و بیرون رفت. از هوای تازه صبح خبری نبود. خودش را به دست گذشته سپرد و راه خانه را در پیش گرفت. به خیابان اصلی رسید، گویی همه چیز عوض شده و ناشناخته بود. پس از کمی ایستاد.   

گویا راهی که رفته بود اشتباه بود! دوباره برگشت. چشمهایش را بست، و به حافظه‌اش فشاری آورد.

چند قدمی جلو رفت تمامی خیابان و کوچه و... عوض شده بود. درون کوچه‌ای که آشنا بود خزید، خانه‌ای که زمانی نوسازترین خانه بود اما حالا آجرهایش مثل دندانهای بچه‌ای شش ساله شده بود. با نگاهی سرشار از حسرت و با بغضی خفه‌شده در گلو، دستی بر دیوارهای خانه کشید و در آبی رنگ خانه را که مانند لباسهای کهنه چرک‌مرده شده بود، به صدا درآورد. تمامی بدنش می‌لرزید. هر آن منتظر این بود که قیافه‌ای آشنا، اما پیر، را جلوی خود ببیند.

در با صدای ضجه‌ای از روغن خشک‌شده بر لولا چرخید و پسربچه‌ شیطانی با بیژامه و زیرپیراهن رکابی و بدون دمپایی جلو چشمش ظاهر شد. لحظه‌ای بین‌شان سکوتی سنگین نشست. او به دنبال نشانی از گذشته چهره بچه را جستجو می‌کرد و پسربچه با چشمهایی درشت سعی می‌کرد او را بشناسد. هر دو دنبال بهانه‌ای بودند و دست و پایشان را گم کرده و سکوت بینشان، راحت نشسته بود. به خودش آمد و با لهجه‌ای محلی از پسرک پرسید مامانت خانه است؟

پسر که تازه گویا از گُنگی بیرون آمده بود گفت: آری. و با صدای بلند مادرش را به کمک فریاد زد. زنی در آستانه در ظاهر شد که هیچ نشانی از آشنایی نداشت. مینو بعد از سلام و مقدمه‌چینی به او گفت که سالها سال پیش عزیزانش در این خانه زندگی می‌کردند و او کلی خاطرات از این خانه دارد. زن گوش می‌داد و گاه سری تکان می‌داد،. مینو اسم خانم و آقای آشنایی را بر زبان راند و زن با لبخندی از آنها یاد کرد و از مینو خواست که با او به درون خانه برود. با هم وارد شدند تمامی صورت مینو چشم بود و اطراف را نگاه می‌کرد و.....

به یاد شبی افتاد که مادرش چطور ماسکهای عروسکی بر صورت زده بود و به در خانه آمد تا آنها را بترساند. خنده تلخی بر صورتش نشست. زن صاحبخانه برایش شربتی از گل سرخ که جزو رسومشان بود آورد. به یاد شربتی افتاد که آماده کرده بودند و او وقتی می‌خواست از یخچال بیرون بیاورد و برای مهمانها بریزد پارچ از دستش افتاده بود و همین باعث چشم‌غره خواهر و مادرش جلو دوستان هم سن و سالش شده بود. به یاد آورد که خواهرش چگونه بدون اینکه سن و سالش را در نظر بگیرد، جلو آنها بهش لغز گفته بود که: "یه دختر با دیدن این پسرها نباید دست و پایش را گم کند! تو کجا و اینها کجا!" و عروسی یکی از اقوام خواهرش بود. فامیلها و آشنایان از دور و نزدیک می‌آمدند. گاه با همان کلماتی که خواهرش گفته بود سر به سرش می‌گذاشتند.

همانطور که جرعه جرعه شربت را می‌نوشید با زن صاحبخانه که حالا دیگر او را به چشم غریبه نگاه نمی‌کرد حرف می‌زد و

قبلی

برگشت

بعدی