ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

 

از خاطرات گذشته می‌گفت و... ناگهان چشمش به حیاط افتاد. درخت گیلاس هنوز همانطور با کمری راست بر پا ایستاده بود و بر حیاط حکومت می‌کرد. آن درخت باز هم سرشار از گیلاسهایی که هنوز خوب آماده لذت‌بخشی نشده بودند، بود. شنیدن صدایی او را با خود برد. صولت زیر پشه‌بندی که زده بودند ایستاده بود. تازه سنش به سیزده سال رسیده بود، اما قد بلندی داشت. دستهایش را از دو طرف باز کرده و آواز می‌خواند: "دادلی با سادلی بازی می‌کردند، دادلی ...". سرش از پشه‌بند زده بود بیرون و باعث خنده دیگران می‌شد. ایرج زیرچشمی نگاهش می‌کرد و گویا دنیایی حرف در چشمانش نوشته بودند. مینو به یاد آن‌زمان صورتش گلگون شد؛ مبادا اطرافیان از درونش باخبر شده باشند. عصر برای قدم زدن با مهمانها بیرون رفته و گرم صحبت بودند؛ هوا تقریبا تاریک شده بود. یکدفعه موجودی تقریبا بزرگ از کنارش با صدای عوعو با سرعت دوید و همین باعث جیغ و داد و فریاد شد. عده‌ای دست به شکم گرفته و از ته دل می‌خندیدند. مینو حالتی بین گریه و خنده بر صورتش نقش بسته بود، هم ترسیده بود و هم از کاری که ایرج با او کرده بود، خنده‌اش گرفته بود.

شب پس از شام طبق معمول همیشه باید میوه در میان جمع میهمانان چرخانده می‌شد. مینو در میان قاچ خربزه‌ای، فلفلی گذاشته و مخصوصا جلو ایرج گرفته و او هم ندانسته به خیال اینکه احترامش را گرفته‌اند و بزرگترین را برای او گذاشته‌اند گازی زد و پس از چند ثانیه صدای فریادش به هوا رفت. با همان دهان پُر، خارج از هر گونه رودربایستی به دنبال مینو دور حیاط می‌دوید تا خیسش کند. فلفل کار خودش را کرده بود ! مینو از ترس پشت چادر مادر ایرج پنهان شده بود و مادر هم با صدای بلند ایرج را تهدید می‌کرد. صدای خنده‌اش بلند شده و در یک لحظه متوجه چشمان از تعجب گردشده صاحبخانه شد و برایش مختصری از خاطرات را تعریف کرد.

فردای آن شب ایرج تصمیم گرفت به تلافی دهان سوخته‌اش مینو را تنبیه کند. هر روز یک ساعت با او ریاضی کار می‌کرد اما آن روز چهار ساعت در اتاق نگهش داشت و می‌دانست که خسته شده؛ اما پافشاری می‌کرد تا درس اتحادها را تمام کنند. گاه سایه‌ای از پشت پنجره هر دو آنها را می‌پایید و گاه خواهر مینو سرزده در اتاق را باز می‌کرد و بهانه می‌آورد که فلان وسیله را لازم دارد اما فقط به آن دو و نوشته‌هایشان ‌نگاه می‌کرد و می‌رفت. آن دو گاه با نزدیک شدن دستشان به هم و یا صورتشان به هم از هم خجالت می‌کشیدند و سرخ می‌شدند. در اتاق زده شد و موقع غذا خوردن بود. پس از غذا همه آماده دریا رفتن شدند. مینو بهانه آورد که پیش مادرش می‌ماند و نرفت و با مادر شروع به تمیز کردن و غذا پختن کردند و.... بعد از ساعتها همه، سفید شده از نمک، به خانه رسیدند و به نوبت حمام رفتند. مینو چای تازه‌دم را به همه تعارف می‌کرد. ایرج گوشه حیاط ایستاده بود. سینی چای تازه‌دم را جلویش گرفت و گفت: "بفرما آقا معلم عصبانی!" ایرج نگاهی عمیق به چشمانش کرد و گفت: "اما دوستت داره!"

 اشک صورت مینو را خیس کرد. یادآوری خاطراتی تلخ اما زیبا. متوجه شد که ماندنش در آن خانه زیاد از حد بوده است. بسیار آرام و پس از تشکر، از خانه بیرون آمد. پا به کوچه گذاشت؛ کوچه‌ای که هزاران هزار خاطرات را در خود پنهان کرده بود. یاد روزی افتاد که خانواده ایرج باید به شهرشان می‌رفتند و ماشین شخصی برای آن تعداد کم بود و ایرج بهانه می‌آورد که فردا برگردند و مادرش به او می‌گفت: "فکر کن امروز فرداست.: اما او با اخم جواب می‌داد "تا فردا بیست‌وچهارساعت دیگه وقت هست!" نمی‌دانستیم وقت برای چه و فقط به حاضرجوابی‌هایش می‌خندیدیم.

ماهها گذشت، گه‌گاهی مینو و ایرج همدیگر را می‌دیدند، بین آنها سکوتی سنگین حکمفرما شده بود و انگار تنها چشمهایشان بود که با یکدیگر حرف می‌زدند. یک بار خانه پدر ایرج بودند که ایرج به مینو گفت بیابرویم آنور خانه، جایی را بهت نشان بدهم."

خانه‌ای بزرگ و زیبا داشتند. بسیاری از اتاقها درشان قفل بود و گویا مدتها بود که کسی درونشان را ندیده بود. مینو را به جلوی در اتاق بزرگی برد و آرام در را باز کرد و گفت "برو تو!" اتاق بزرگ و بسیار زیبا درست شده بود. ایرج وسط اتاق گفت: "این اتاق بعد از ازدواجم مال من است و تصمیم دارم با دختر فارسی که به مادرم هم گفته‌ام ازدواج کنم. فقط باید دانشگاهم تمام بشه و بعد قدم را جلو می‌گذاریم." مینو انگار لال شده بود. سرش پایین بود و داشت پیش خودش فکر می‌کرد که "خوش به حال آن دختر!"

سالها گذشت، خواهر مینو به همه پیغام داده بود که "مینو نامزد کرده و دارد ازدواج می‌کند." او گقته بود "ما هیچوقت دوست نداشته‌ایم که او را به غیر از همشهریهای خودمان، به غریبه‌ای، بدهیم!" انگار که مجادله‌ای سخت و تنگ‌نظرانه بر سر کالایی بی‌جان در گرفته بود!

یکی از سالها فامیلی فوت کرد و همه باید مانند چند سال پیش دور هم جمع می‌شدند. مینو با دو فرزندش روی صندلی مینی‌بوس نشسته بود. باید ظروف زیادی را با خود به شهری دیگر می‌برند. مردی قدبلند و چهارشانه به او سلامی کرد و مینو هم جوابی سرسرانه داد. بچه بی‌طاقتی می‌کرد و مینو حسابی خسته شده بود. توجه‌ای به قیافه مرد نکرد اما در یک لحظه نامه‌ای در کنار دستش دید.

نمی‌دانست چه کند! نامه از کجا آمده و آیا کسی متوجه نامه شده است؟ انگار که تمامی بدنش خیس عرق شده بود. به بهانه اینکه بچه را به دستشویی ببرد از ماشین پیاده شد. با لرز تمام نامه را باز کرد و خواند. پس از سلام و احوالپرسی و دعای خوشبختی، شعری از شهریار نوشته شده بود که "تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم". دیگر اشک مجالش نمی‌داد. فهمید آن مرد چهارشانه کسی به غیر از ایرج نبوده است. برای یک لحظه بوی سوختن جسم و روح خود را حس کرد و اینکه اگر با او ازدواج کرده بود حالا کجا بود و...

 

قبلی

برگشت

بعدی