ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

ملا حسنی

مسئله ملی  و فدرالیسم

بایگانی

 

دانشجو

حقوق بشر

 

ابومصعب زرقاوى پرنس القاعده

اورس گريگر                                           ترجمه : محمدعلى فيروزآبادى

«ابومصعب زرقاوى» در سال هاى آغازين جوانى اش، آدمى بيكاره و بيهوده بود و تا هفته پيش، كارگزار القاعده در عراق بود و بزرگترين الگو و بت بنيادگرايان به شمار مى رفت. مردى كه نام او مترادف با جنايت بود، مردى كه خود كارد را از غلاف بيرون مى آورده و سر مخالف را از تن جدا مى كرد.اين داستان، روايت زندگى مردى است كه از ميهن خود كوچ كرد تا مردم خود را از اسارت رها سازد. داستان جوان سابقاً ستيزه جو . اين داستان، قصه اى فاقد يك پايان قابل پيش بينى است حتى حالا كه اين مرد كشته شده است. جهان تا سال هاى دراز بايد باز هم تاوان ميراث وى را بپردازد. اين داستان، داستان «احمد فاضل نزال الخليله» معروف به «ابومصعب زرقاوى» است يعنى همان خطرناك ترين مرد جهان.

اينكه داستان از كجا شروع شد، كسى خبر ندارد. اما اگر بخواهيم نقطه شروع مشخصى براى داستان زرقاوى در نظر بگيريم بايد به بعدازظهرى در روز ۱۹ آگوست سال ۲۰۰۳ بازگرديم. يعنى همان روز كه آن وانت بار كه بار آن يك تن مواد منفجره بود درست در زير پنجره دفتر ناظران سازمان ملل در خيابان كانال در شمال بغداد منفجر شد و «سرجيو دوملو» رئيس ناظران و بازرسان سازمان ملل در بغداد را زير خروارها آوار دفن كرد.

هشت ماه پس از اين رويداد بود كه كاربران اينترنت خبر يافتند در اين شبكه نوارى صوتى قرار گرفته كه قاعدتاً به راحتى قابل دسترس بود. از اين به اصطلاح نوار صوتى صدايى شبيه به صداى طوطى به گوش مى رسيد كه مى گفت: «ما سرهايشان را بريده و تن هايشان را مثله مى كنيم: در كنار دفتر سازمان ملل در بغداد، در كربلا، در نصيريه و....» و در پايان اين صحبت ها، شخص گوينده خود را چنين معرفى كرد: ابومصعب زرقاوى.

اما اين مرد كه بود، مردى كه حتى «اسامه بن لادن» در مقايسه با او موجود بى خطرى به نظر مى آمد؟

اين مرد كه به دست خود آن گروگان به زنجير كشيده را با آن كارد بلند سر مى بريد، كيست؟

و چطور شد كه وى در عرض يك شب در رأس ليست سياه همه سازمان هاى امنيتى و اطلاعاتى جهان قرار گرفت؟

در حاشيه امان پايتخت اردن، شهرى به وسعت ۱۰ كيلومتر مربع قرار دارد، شهرى كه ۸۰۰ هزار جمعيت را در خود جاى داده، مردمى فراموش شده كه بسيارى از آنان را پناهندگان فلسطينى از جنگ با اسرائيل تشكيل مى دهند، شهرى فقير به نام «زرقا». پيش از اين نيز تنها يك بار نگاه جهان به اين شهر معطوف شد و آن زمانى بود كه چريك هاى فلسطينى دو هواپيماى مسافرى سوئيس اير و TWA را ربوده و به آنجا بردند.

اما حال ديگر روزى نيست كه نام اين شهر روى صفحات اصلى و تيتر يك روزنامه هاى جهان نباشد. امروز ديگر چه بسيار كسانى هستند كه مى خواهند آن خانه معروف را ببينند، همان خانه اى كه ابومصعب زرقاوى در ۳۰ اكتبر ۱۹۶۶ در آن متولد شد و همراه با هفت خواهر و دو برادرش سال هاى كودكى و نوجوانى را در آن گذراند. اين خانه در مركز شهر واقع است، در محله اى به نام «مقسوم»، خانه اى معمولى و دو طبقه با ديوار هايى نازك و باغچه اى كوچك. درست در مقابل اين خانه، گورستان قرار دارد، گورستانى تقريباً متروك و پر از زباله. آن طور كه همسايه هاى اين خانواده به خبرنگاران گفته اند، شب هاى مهتابى اين گورستان به نوعى موجب كشش و گرايش به مرگ در وجود زرقاوى جوان مى شده است. اما حالا ديگر هيچ كس در اينجا حرفى درباره او نمى زند. بزرگ خاندان «خليله» طى پيامى كه براى پادشاه اردن فرستاد نسبت به اعمال و اقدامات آن پسر ناخلف اظهار شرمندگى كرد و پادشاه نيز در مقابل به وى دستور داد تا هيچكدام از اعضاى خانواده و دوستان زرقاوى از وى با كسى سخن نگويند.  

«ابوقتيبه» از كهنه سربازان افغانستان است كه خاطرات زيادى از جنگ با روس ها و حال با آمريكايى ها دارد. او و دوستانش در ارتفاعات هندوكش تنها با نقل اين خاطرات زنده اند و صدالبته همه آنها با «زرقاوى» هم آشنايى دارند. «ابوقتيبه» كه در سال هاى دهه ۸۰ وظيفه انتقال مجاهدان جوان از ديگر كشورها به افغانستان را بر عهده داشته است در مورد اولين ديدارش با زرقاوى مى گويد: «روزى يك مرد جوان نزد ما آمد. صدها مرد جوان به دفتر ما مى آمدند اما هرگز نگاه او را فراموش نمى كنم، نگاهى گرسنه و حريص و در عين حال وحشى

در آن زمان هنوز همه او را «احمد» صدا مى زدند، مردى ۲۳ ساله با يك متر و هفتاد و شش سانتيمتر قد، لاغر و رنگ پريده. دوست و رفيق زيادى نداشت، چندان درس خوانده هم نبود و كار و شغلى هم نداشت. بيشتر خيابان گردى مى كرد اما چيزى نمى يافت. پول و امكاناتى هم نداشت، اما آنچه بيش از هر چيز از آن برخوردار بود، جرات و جسارت بود.

بارها و بارها پدرش او را از پاسگاه پليس تحويل گرفت و به خانه آورد. همسايگان و آشنايان به خاطر خالكوبى هاى روى شانه و ساعد دستش او را «مرد سبزرنگ» مى ناميدند. بر روى دست چپش نقش يك لنگر كشتى خالكوبى شده بود و روى انگشت هاى شست نيز نقطه اى آبى رنگ و خالكوبى شده به چشم مى خورد.

اما زمانى در اواخر دهه ۸۰ بود كه زندگى اين مرد جوان به ناگاه تغيير كرد. در جريان خيابان گردى هاى بى هدفش در شهر، روزى به مسجد «الفلاح» واقع در يكى از كمپ هاى پناهندگان فلسطينى وارد شد. او كه تا آن روز همه كارهايش برخلاف دستورات قرآن بود در آن مسجد دوستانى پيدا كرد. حال ديگر ارزش هاى مرد جوان مى رفت تا به كلى دگرگون شود. در آن محفل چه بسيار حكايت ها كه از افغانستان مى كردند و از نبرد تاريخى با شوروى و رهاسازى مسلمانان از يوغ استعمارگران مى گفتند. احمد براى اولين بار در زندگى صاحب يك هدف شده بود پس عازم جبهه جنگ و نبرد شد.

«صالح الحامى» شوهر خواهر زرقاوى و صميمى ترين دوست او كه خود نيز يك پايش را بر اثر انفجار مين از دست داده، در مورد وى مى گويد: «هنگامى كه پايم را از دست دادم، احمد آنجا بود و مجروحان جنگ را به خاطر فداكارى هايشان ستايش مى كرد و هر روز در پاكستان به ديدن من مى آمد.» زرقاوى در ادامه اين دوستى خواهر خود را به همسرى الحامى درمى آورد. وقتى از الحامى مى پرسيم كه آيا به راستى زرقاوى رزمنده خوبى بود يا نه در پاسخ مى گويد: «پناه بر خدا، اراده او كوه ها را مى شكافت

زرقاوى در بهار سال ۱۹۸۹ وارد افغانستان شد و يك راست به منطقه «خوست» رفت. اما پس از آن سفر طولانى زمانى به آنجا رسيد كه شهر در حال سقوط بود و بدين ترتيب پس از مدت ها كه در آرزو و اشتياق اين جنگ سر كرده بود، زمانى به جبهه رسيد كه جنگ به نقطه پايان خود رسيده بود.

زرقاوى چاره اى نداشت جز آنكه در آن مقطع به جاى اسلحه، قلم به دست گيرد. پس در خبرنامه اى به نام «البنيان المرصوص» كه در واقع ارگان القاعده محسوب مى شد، به كار مشغول شد. در ضمن شروع به گشت و گذار در افغانستان كرد تا به اين صورت در مورد رزمندگان عربى كه در هيچ جنگى او را نديده بودند، مدارك و اطلاعاتى به دست آورد. و بدين صورت بود كه توانست هويت تازه خود را در حلقه مجاهدان جنگ آموخته، شكل دهد.

در سال ۱۹۹۳ با چمدانى پر از كتاب و نوار و موعظه هاى ايدئولوگ القاعده و استاد بزرگ بن لادن يعنى «عبدالله اعظم» به اردن بازگشت. احمد بيش از هر چيز شعار هاى آن ايدئولوگ را در ذهن داشت: برائت از مدرنيته، برپايى نظام خلافت. هدف روشن زرقاوى در آن مقطع ادامه جنگ و مبارزه در وطن خودش بود.

ديگر كسى در زرقا او را چندان به جا نمى آورد. احمد تبديل به ابومصعب شده بود، نامى برگرفته از يكى از رزمندگان صدر اسلام بوده است. به عنوان نام فاميل هم «زرقاوى» را برگزيد.

 

قبلی

برگشت

بعدی