ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

 

 حقوق بشر

دانشجو

 
 

هم طبق معمول در صف و سری اول تنبیه... ازبدو ورود به اوین ضرب و شتم بچه ها آغاز شد، یا بوسیله پاسدارهای هار و یا بوسیله خائنین تواب زندان. اینبار در داخل بند نیز امنیت نداشتیم. مسئولین رذل زندان، خائنین خودفروش را که انگشت شمار هم بودند اینبار علاوه بر جاسوسی، دستشان را برای هرگونه توهین و تهاجم به ما باز گذاشته بودند تا از طریق انان بعنوان آلت فعل دژخیمان، در داخل بند از زندانیان مقاوم باصطلاح زهر چشم بگیرند. توی آن شرایط بطور خاص در رابطه با بچه هایی مثل مریم گلزاده و منیره رجوی به دلیل موقعیت خانوادگیشان حساسیت بیشتری بود و فشارمضاعفی هم اِعمال میشد. بهر روی جمع ما نیز ضمن مرزبندی قاطع با توابین، بدفاع از خود و ایستادگی در مقابل آنان پرداختیم. حتی تا مدتها از گرفتن داروهایمان و وسایل ضروری فروشگاه و... که سردمداران زندان مسئولیتش را در آن مقطع به همین توابین آدم فروش داخل بند سپرده بودند، بعنوان اعتراض خودداری میکردیم.

سال ۶۵ شرایط زندان بسیار کاهنده و تحلیل برنده بود و وضعیت تآمینی بچه ها روز بروز بدتر میشد. بهمین دلیل جمع مجاهدین بند که منسجم تر بودیم تصمیم گرفتیم برای اعتراض به شرایط ناامن بند و انعکاس آن به بیرون زندان، دست به اعتصاب بزنیم و به ملاقات خانواده هایمان نرویم. برای اعلام این موضوع چند نفر از بچه ها را به نمایندگی از طرف جمع برای ملاقات فرستادیم که "مریم گل"، فرزانه (ضیاء میرزایی)، محبوبه (صفایی) و... در ملاقات این موضع بچه ها و علت اعتصاب را برای خانوادها توضیح دادند. خانواده ها نیز هرچند نگران و پریشان ولی مثل همیشه با جان و دل، خودشان را به آب و آتش میزدند و به هر دری میکوبیدند وتا به آخر پیگیر این مسئله میشدند، که معمولآ به دستگیری تعداد زیادی از آنان نیز منجر میشد.

بالاخره پس از چند ماه و بعد از مدتها کش و قوس، با جابجایی های بعدی دیگر توابی در بند باقی نماند و برای مدتی در داخل بند به حال خودمان گذاشته شدیم. تابستان سال ۶۶ در بند ۳۲۵ دوباره برنامه ورزش جمعی و تمرین و مسابقه والیبال بطور روزانه برقرار کردیم. "کاپیتان فروزان عبدی" عضو تیم ملی والیبال زنان ایران، پیشتاز تمرینات و مسابقات والیبال ما در بند بود. "مریم گل" که گردن درد و کمر درد شدید داشت معمولآ بهمراه منیره(رجوی)، مادراشرف (احمدی)،اعظم طاقدره (که بخاطر شدت شکنجه های دوران بازجویی بعد از سالها هنوز آثار و دردهای مداومش را با خود داشت)، مهین قربانی (بدلیل کمر درد) و... درزمره تماشاچیان ومشوقین بازیهای ما بودند. حتی موقع ورزش جمعی در صبح زود، او تنها در چند حرکت نشسته با ما همراهی میکرد انهم برای اینکه در برنامه جمعی بچه ها حضور داشته باشد. البته خوب میدانستیم دیر یا زود بهای سنگینی را برای این گونه فعالیتهای جمعی باید که بپردازیم...

پائیز ۶۶ بهمراه "مریم گل" و بسیاری دیگر از یاران به سالن یا بند ۳ اوین منتقل شدیم ضمن اینکه بخش بزرگتری از مجاهدین دربند به سالن ۱ (بند تنبیهی با اتاقهای دربسته) و سالن ۲ منتقل شده بودند. سالن ۳ ، بند تنبیهی بود با ترکیبی از بچه های مجاهد در یک جمع کاملآ منسجم و منظبط وسر موضع، و طیفی از بچه های مارکسیست با گرایشهای سیاسی مختلف و گاهآ متضاد که در آن دوره نماز نمیخواندند و سرموضع محسوب میشدند و همینطور یک جمع ۲۰ ـ ۲۵ نفره از بانوان بهایی همبند که مورد احترام همه ما بودند. در بدو ورود به سالن ۳ بدنبال اعتراض به یک مسئله صنفی و فشار مسئولین زندان، تقریبآ تمام بند، بجز همبندان بهایی (که همواره یاور و حامی ما در بند بودند ولی لزومآ موضعگیری سیاسی نمیکردند)، دست به اعتصاب غذای طولانی زدیم که بیشتر از دو هفته طول کشید. بهر حال در موضعگیریها و حرکات اعتراضی خود گاه به خواسته هایمان در مقابل زندانبانان میرسیدیم و گاه مجبور به تغییر شیوه میشدیم. این رسم همیشگی زندانیان سیاسی بود که در نهایت برای مقابله و ایستادگی در این جنگ نابرابر از جان خویش باید مایه میگذاشتند.

در همان ایام اسامی تک تک بچه های مجاهد بند برای بازجویی خوانده شد واز همۀ ما سوالات مشخصی در مورد میزان حکم و نظراتمان در مورد سازمان پرسیده شد. بدون اینکه با هم از قبل مشورتی کرده باشیم تقریبآ همگی، اتهام و جرممان را مجاهد یا مجاهدین و یا سازمان گفته بودیم که در فضای زندان و سیستم قضایی رژیم در آن دوران به مثابه امضای حکم اعداممان تلقی میشد... سالها بود که پابپا و دوشادوش هم متحد و یکپارچه در مقابل رژیم غدار ایستادگی میکردیم و حالاهمچون تن واحد یک دل و یک جان شده بودیم. هر چند هیچکس نمیدانست که جلادان عمامه بسر،چه خوابی برایمان دیده بودند...

اواخر اردیبهشت ۶۷ وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳ خواندند که با تمام وسایل آماده خروج از بند باشم برایم روشن شد که بهر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند نمیدانستم به کجا میروم و قضیه از چه قرار است، ولی چطور میشد از آنهمه گلهای در حصار و یاران با وفا جدا شد... در راهروی بند بچه ها با عجله به صف شدند، تک تک آنها را در آغوش میگرفتم و میبوسیدم. از کدامیک باید خداحافظی میکردم؟ از اعظم (طاقدره) یا فضیلت (علامه) که هنوز بعد از هفت سال آثار شکنجه با شلاق و کابل بر کف پاهای آنها بود، یا با مهری و خواهرش شورانگیز (کریمیان) که بر اثر شکنجه های سالیان به سختی در بند راه میرفت.

از آغوش تک تک بچه ها به سختی کنده میشدم، به "مریم گل" رسیدم قدش بلندتر از من بود، به گردنش آویزان شدم، خواستم طبق معمول سر بسرش بگذارم و چیزی بگویم که بخندد اما بد جوری کم آوردم چون مثل ابر بهاری اشک میریختم، همانجور که بهش چسبیده بودم و اشکهامو پاک میکرد گفت "باز که بچه کلاس رو بهم ریختی!"... به دوست خوبم مهین قربانی رسیدم، دانشجوی دانشگاه تربیت معلم، طبق معمول دو تا مشت آروم به شانه های همدیگه زدیم و روبوسی کردیم، همانجور که همیشه با هم روبرو میشدیم. مهین از خانواده ای زحمتکش و دختری مقاوم، فروتن و خودساخته بود. عادت نداشت احساساتش را بسادگی بروز بده، فقط با لبخندی همراه با حلقه ای اشک در چشمان درشتش گفت " ۷ سال با هم بودیم و قرار بود تا آخر با هم باشیم، پس مارو فراموش نکن"، در جوابش گفتم مطمئن باش هر جای دنیا هم که باشم در کنار شماها هستم... به منیر (رجوی) رسیدم با همان متانت همیشگی، با صورتی خیس بوسیدمش، زیر

 

قبلی

برگشت

بعدی