ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

 

حقوق بشر

دانشجو

کردند آن ها مبارز سیاسی بودند. اصلا من نمی دانم بازجوها از کجا فهمیده بودند که من روزهای جمعه در ساعت 11 صبح می رفتم کوه و در ساعت 7 بعد از ظهر همان روز با دوستانم در پارک قلمستان ديدار مي كردم. به این نتیجه رسيدم که همه ی رفت و آمدها و تماس هایم زیر نظر بازجوها بوده است.برای بازجوها مهم بود که بدانند رابطه ی من با دختری که همراه برادرش هم پای من از کوه بالا می آمدند چه می توانست باشد؟ می پرسیدند با آن دختر کجا آشنا شده بودم؟

چی چیز باعث این آشنایی شده بود؟

برای بازجوها مهم بود که بدانند آیا با NGO ها در ارتباط بوده ام. اگر به بازجو می گفتم نه، نبوده و نیستم، او حرفم را باور نمی کرد و از چند تا جمله ی ناامید کننده مانند "خب، پس حالا حالاها اینجا هستی" و یا حتی "می دونی بازجویی ی فنی چه مزه ای داره؟" استفاده می کرد تا ترس توی دلم بیندازد.اما چیزی که باعث شد مات و مبهوت بمانم، این بود که متن چاپ شده ی برخی از ايميل هايم را گذاشتند جلوم و پیرامون آنچه نوشته بودم توضیح خواستند. البته پیش از بازداشت شدن، متوجه شده بودم که ID ام در Yahoo هک شده بود. چون عنوان های نامه هایم خاکستری بود. یعنی یک نفر پيش از من نامه هایم را خوانده بود. به همین خاطر بود که دیگر از ایمیل ام در Yahoo استفاده نمی کردم. اما نامه هایم درGmail سالم و دست نخورده بودند. تا به حال پیش نیامده بود که Gmail ام را باز کنم و متوجه بشوم که نامه هایم خوانده شده باشد. حدس مي زدنم آن ها با راه یافتن به مسیر مودم کامپیوترم، به شبکه ی اینترنت ام دسترسی پیدا کرده بودند. این کار آسانی است. کافی ست از شرکت ارائه دهنده ی اینترنت (که در اختیار دولت است) بخواهند که مشترکی که با فلان شماره ی تلفن به اینترنت متصل می شود را زیر نظر داشته باشند. آن ها از این طریق، یا از هر طریقی که من نمی دانم، توانسته بودند هر صفحه ی Explorer ای که من در خانه گشوده و ديده بودم را ببینند و چاپ کنند. مثلا یک بار یک صفحه ی اینترنتی با عکس هایی از عیسی مسیح که بر صلیب آویزان بود را جلوم گذاشتند تا درباره اش توضیح بدهم. آن ها می خواستند بدانند که آیا من مسیحی شده بودم! و به غیر از این، آن ها من را متهم کردند به ارتباط ِ از پیش برنامه ریزی شده با سایت های اینترنتی. فکر می کردند من از مدیران سایت های خبری - سیاسی پول دریافت کرده بودم تا برای شان خبر و مقاله بنویسم!

آن ها من را متهم کردند به داشتن رابطه با رادیو فردا و رادیو امریکا. می خواستند بدانند این رادیو ها به چه دلیل با من تماس می گرفتند؟ انگیزه ام از گفتگو با آن ها چه بوده است؟ می گفتند باید اعتراف کنی به دریافت پول از آن ها. اما من از هیچ کدام شان پولی دریافت نکرده بودم. من به بازجو توضیح می دادم که اینکه فلان رادیو به من تلفن می کند تا پیرامون موضوعی، مثلا  زندانیان سیاسی و وضعیت شان در زندان ها مصاحبه بگیرد، به این خاطر است که می داند من خودم بارها زندانی بوده ام و با مسائل زندانیان که خیلی هاشان دوستانم هستند، آشنا هستم و به غیر از این، من در زمینه ی حقوق بشر فعال هستم. اما به قول لودویک ویتگنشتاین، بی معنا است به کسی چیزی بگوییم که نمی فهمد، حتی اگر اضافه کنیم که او نمی تواند آن را بفهمد.

بازجو نمی فهمید من چه می گویم. شاید هم خودش را می زد به نفهمی. او اسرار می کرد که من انگیزه ی خرابکارانه ای از این گفتگو ها داشته ام. با اسرار او، کم کم به این باور می رسیدم که او راست می گوید؛ و من، و منی که درون ام پر است از نفرت از حکومتی که سایه ی شوم و مرگ بارش را بر روی زندگی میلیون ها ایرانی گسترانده، انگیزه های خرابکارانه داشته ام.

بازجوها مصاحبه هایم با حسین مهری و سعید قائم مقامی را روی کاغذ آورده بودند و از گفته هایم سوال طرح کرده بودند.  در این مصاحبه ها من سرپرست زندان اوین و زندان رجایی شهر کرج را در مرگ اکبر محمدی و ولی الله فیض مهدوی تقصیرکار دانسته بودم.

می گفتند این که گفته ای فلان مسئول زندان سهل انگاری کرده، این یعنی تشویش اذهان عمومی. می گفتند مقاله هایی که پیرامون مرگ ولی الله فیض مهدوی نوشته بودی و در سایت های خبری منتشر شده بود، تبلیغ علیه نظام بوده است. به من توپ و تشر می زدند که چرا پیرامون وضعیت احمد باطبی خبر می دادم و مطلب می نوشتم؛ که چرا وقتی دکتر حسام فیروزی بازداشت شد، خبر رسانی کردم؛ که چرا می نوشتم وضعیت بازداشتگاه 209 دهشتبار است؛ که چرا می گفتم دو سه نفر را می شناسم که در بازداشتگاه 209 خودکشی کرده اند؛ که چرا می گفتم کیوان رفیعی در بازداشتگاه 209 شکنجه شده است؛ من متهم شدم به سیاه نمایی وضعیت زندان ها و بازداشتگاه های کشور.

و من متهم شدم به هماهنگ کنندگی ِ نیروهای پراکنده ی جبهه دمکراتیک ایران. (این توصیف بازجوها بود) از من خواسته شد درباره ی جلساتی که در خانه ی ... برگزار می شد توضیح دهم. از من خواسته شد همه ی افرادی که تاکنون در اين جبهه فعال بوده اند را نام ببرم؛ سوابق شان را توضیح بدهم؛ گرایشات فکری شان را بازگو کنم؛ منابع مالی اش (که وجود نداشته است) را لو بدهم؛ بگویم این جبهه با چه احزابی در درون و برون از کشور ارتباط داشته؟  این ارتباط چه مقدار بوده؟  بحث شورای اعتلاف به چه سرانجامی رسیده؟

می خواستند من را وادار کنند که به دروغ اعتراف کنم به دریافت پول از احزاب اپوزیسیون؛ به ارتباط هدفمند و برنامه ریزی شده با رضا پهلوی. و حتی می خواستند وادارم کنند به اعتراف دروغین به رابطه با بخشی از سیاستمداران دولت امریکا. این جای کار فشار ها افزایش یافت. به یک باره ملاقاتم ممنوع شد. تلفن ام به خانه (که پس از یک ماه، با حضور بازجو برقرار شده بود) قطع شد. باید از سلول انفرادی بیرون می آمدم، اما این "باید" لغو شد. چه شده بود؟ این فشار ها چه معنایی می توانست داشته باشد؟ آیا اگر من به دروغ اعتراف می کردم به داشتن ارتباط با مشاورین ارشد کاخ سفید، همه چیز می آمد سر جای اولش؟ اما من نمی خواستم دروغ بگویم. می دانستم که بازجوها تشنه ی همین دروغ ها هستند. آن ها دروغ گوترین وادار کنندگان به دروغ هستند. آن ها می گویند اگر به فلان مسئله اعتراف کنی، کمکت می کنیم، اما آن ها دروغ می گویند. آن ها می خواهند پرونده سازی کنند. آن ها در کمین نشسته اند (مترصد هستند) تا زندانی، حتی شده باشد به دروغ، اعتراف کند. اگر چنین شود، زندانی باید تا ته خط برود. باید پرونده ای که به دست خودش ساخته و پرداخته است را تکمیل کند. نباید مو لای درز پرونده برود. درز ها باید پوشیده شود. این کار بر عهده ی زندانی است. فکرش را بکنيد! به من می گفتند ما می دانیم که تو با ریچارد پرل در تماس بوده ای. با این پیش فرض (این پیش فرض ها در بازداشتگاه امنیتی 209 اساس کار بازجوهاست) آن ها از من می پرسیدند که برنامه های نئوکان ها برای ایران چیست؟ من باید از بهت و حیرت بیرون می آمدم و مواضع نئوکان ها را برای بازجوها، که تعدادشان زیاد شده بود، تشریح می کردم. در این حالت احتمال عصبانی شدن ِ زندانی زیاد است. مثل من، که یک بار که برای چندمین بار روی برگه ی بازجویی نوشته شده بود "درباره برنامه های ریچارد پرل و فخرآور توضیح دهید"، در پاسخ نوشتم "من کیانوش سنجری هستم. شما مثل اینکه من را با كس ديگري اشتباه گرفتید!"

کله ام داغ کرده بود از این جور سوال ها. آن ها به دوستی و هم بند بودن فخرآور با من در بازداشتگاه 59 سپاه در پاییز سال 1380 اشاره می کردند و خیال می کردند که من از جیک و پیک فعالیت های او در امریکا باخبرم، که این طور نبوده است.

از طرح شدن ِ این این جور سوال ها می شد فهمید که لااقل افرادی که من را بازجویی می کردند، از تماس های امریکایی ها با جوانان سرنگونی طلب ایرانی وحشت داشتند. آن ها خیال می کردند من از چگونگی این تماس ها با خبرم. آن ها خیال می کردند من از چگونگی بیرون رفتن برخی از دانشجویان از ایران مطلع ام. من را تحت فشار می گذاشتند تا توضیح دهم که منوچهر محمدی و یا فخرآور چگونه و با کمک چه افراد و یا سازمان هایی از ایران بیرون رفته اند. در پاسخ به اين سناريو سازي، براي اينكه از بار فشارها كاسته شود، مي گفتم مگر خودتان بيرون شان نكرده ايد؟

یک شب یک آقایی آمد سراغم که رفتارش با سایر بازجوهایی که می آمدند و از من بازجویی می کردند، فرق داشت. او درباره ی طرح های

 

قبلی

برگشت

بعدی