ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

 

آن چیزی میگوید طبیعت که فراسوی تمامی کنش ها و دست آوردهای انسانی وجود دارد و مستقل از فرهنگ ها و نهادها است . مارکوس تولیوس سیسرون (43 ق م – 106 م) نیز به نیروی برتری اشاره میکند و طبیعت را آن نیروی برتری میداند که صفات و خصیصه ها را در وجود انسان کاشته است.

طبعیت را ذات و درون انسان میخوانیم ، عاری از هرگونه تعلق و وابستگی ، بنابراین وقتی از حق طبیعی سخن میگوییم اشاره به حق ذاتی و درونی انسان داریم ، فارغ از هر ماورایی .

حق طبیعی:

در  تفکرات قرون وسطی که اندیشه قانون رم قدیم و فلسفه رواقی به قرنهای تالی منتقل گشته و تحت نفوذ اندیشه های سیاسی مسیحی تکمیل و توسعه یافته است ، حق طبیعی¹ را نوعی نظام ازلی درباره اینکه چه چیزی حق و مناسب است معرفی مینماید ، بدین معنی که ریشه و مبداٌ حقوق طبیعی در خود است و در بطن هیچ اراده ای قرار نگرفته است . این نظام را همان قانون طبعیی² میخوانند و عدالت را مطابقه اراده بشر با این قانون میدانند .

حق طبیعی در مکتب اومانیسم (انسان دوستی) حقی است که قانون طبیعی به ما عرضه میدارد . این مکتب سرچشمه ، تجلی و مشروعیت حق طبیعی را از قانون طبیعی میداند و به اختصار قانون طبیعی را مولد حق طبیعی تعریف مینماید .

Textfeld: 1-       Jus Natural
2-       Lex Natural

فت : حق طبیعی ، حقی است که هر انسانی داراست و به موجب آن میتواند از قدرتش برای حفظ طبیعت خویش ، یعنی حیات خود ، به دلخواه استفاده کند و هرکاری را که بنا به داوری و خرد خویش ، بهترین وسیله برای رسیدن به این مقصود است انجام دهد . حق حیات ، حق پیوند زن و مرد ، حق تولید و تغذیه کودکان ، حق آزادی و... را میتوان از جمله این حقوق دانست .

قانون طبیعی:

 قانون طبیعی را اندیشمند باستانی ایزیدور، غریزه ای میداند که در تمامی انسانها مشترک است و مبتنی بر هیچ قانون مافوقی نیست بلکه بر آن غریزه آفاتی که در نهاد طبیعت است استوار شده است .

توماس اکویناس (1274-1225) نیز علیرغم تفاوت ظاهری آراء خود که قانون طبیعی را قانونی ازلی منشعب از عقل خداوند که به انسانها منتقل شده و آنها را قادر به تشخیص نیک و بد کرده میداند ، اما در تطبیق ، قانون طبیعی را همان غریزه طبیعی مورد اشاره اکویناس می خواند . در موید این موضوع براکلی (1753-1685) نیز قانون طبیعی را قوانین کلی میداند که در سراسر زنجیره آثار و معلول های طبیعی روانند .از دیگر توصیفات پیرامون این قانون باید به چکیده و رای سیسرون در کتاب "جمهور" اشاره داشت که عنوان میدارد « قانون طبیعی عبارت است از دستوری که عقل سلیم آن را در هماهنگی و توافق کامل با طبیعت انشاء میکند . چنین قانونی مضمونش عوض شدنی نیست و اعتبارش ابدی است».

در این موضوع وحدت نظری را در بین فلاسفه و اندیشمندان میتوان مشاهده نمود . از دیگر اندیشمندانی که قانون طبیعت را مکشوف عقل میدانند میتوان به هوگر ، گروه افلاطونیان کمبریج ، گروتیوس و پوفندروف اشاره نمود و رای آنان را در رای لاک که قانون طبیعی را اصل یا قاعده عام میداند که عقل آن را کشف نموده است و به موجب آن انسان از هرکاری که سبب تباهی حیات او شود و یا وسیله بقاء را از او بگیرد و نیز از کوتاهی در رفع آنچه برای وجود او مضر است ، منع شده است ، ریشه یابی و جمع بندی نمود .

وضع طبیعی:

در فقدان یک قدرت حاکمه ، انسانها به واسطه قانون طبیعی بصورت نامحدود از حقوق طبیعی خود استفاده میکنند که این حالت را وضع طبیعی می خوانیم .

توماس هابز در توصیف چنین وضعی با توجه به اینکه انسانها را دارای خوی قدرت طلبی میداند . در نبود یک قدرت حاکمه با توجه به دیدگاه سودنگرانه یا همان قانون طبیعی مدنظر خود مردم را در حالت جنگ تصور میکند. در چنین وضعی از نظر هابز جنگ همه بر ضد همه در پی کسب منافع پیش خواهد آمد اما لاک در رساله دوم خود عنوان میدارد که آدمیان در وضع طبیعی آزاد و برابرند و اشاره میکند به گفتار هوکر و تکالیف متقابل انسانها.

بنابراین لاک نیز چون هابز سخنش را با تصور وضع طبیعی آغاز میکند و به دیده اش « همه آدمیان به طبع در چنان وضعی هستند و در همین حال میمانند تا هنگامی که به رضای خود به عضویت گونه ای جامعه سیاسی درآیند » لاک ، قانون طبیعی را منشعب از عقل انسان میداند و میگوید « وضعی که انسانهای بر مقتضای عقل کنار هم میزیند، بی آنکه سالار مشترکی با اختیار داوری میان ایشان بر زمین باشد به تعبیر درست ، وضع طبیعی است »

بنابراین ، علیرغم اینکه وضع طبیعی لاک یا همان جامعه اخلاقی با وضع طبیعی هابز یا همان وضع جنگ تفاوت فاحشی دارد، اما این اندیشمندان مشترکاً به وجود وضع طبیعی در صورت فقدان یک قدرت تاثیرگذار محسوس و محدود کننده اذعان دارد.

یقیناً انسانها زمانی در جامعه فاقد نهاد سیاسی زیسته اند . اما در این گفتار به دنبال پی جویی تحولات تاریخی و اثبات اینکه آیا انسانها زمانی به طور مطلق در وضع طبیعی ، اعم از وضع طبیعی اخلاقی لاک یا طبیعی جنگ هابز بوده اند نیستیم ، بلکه به دنبال استنتاج منطقی و فلسفی هستیم که حقیقت وضع طبیعی را مستقل از «باید» به عنوان یک «هست» نشان میدهد .

اجتماع سیاسی:

در بخشهای پیش تر، انسان دارای شعور و ویژگی حیات اجتماعی توصیف گردید که در راستای حیات خود مجاز به استفاده از اختیار خود به عنوان حق ذاتی است و آزادی کامل برای استفاده از این حق را داراست و از هیچ قدرت مافوقی به جز طبیعت خود پیروی نمیکند که این وضعیت را نیز وضع طبیعی خواندیم .

حال باید دید چرا انسانی که در وضع طبیعی ، آزادی کامل دارد و حاکم مطلق شخص خویش و اموال خود است و با برترین افراد برابری دارد و تابع هیچ قدرت مافوقی به جز طبیعت و ملزم به رعایت هیچ قانونی جز قانون طبیعت نیست ، این وضعیت طبیعی و آزادی بی حد و حصر را رها میکند و دست به تشکیل اجتماع سیاسی می زند و خود را زیر فرمان دیگران قرار میدهد .

مسلماً انسان در اجتماع زاده میشود اما مراد از اجتماع سیاسی تلفیق نهادهای قدرت و قوانین الزام آور با فاکتور اجتماع میباشد . حال برای یافتن پاسخ این حرکت ، اجمالاً به بررسی دو دیدگاه معروف در مورد وضعیت طبیعی و دلایل تشکیل اجتماع سیاسی از منظر وضعیت جنگ هابز و وضعیت اخلاقی لاک می پردازیم .

در وضع طبیعی هابز که بر پایه تفکر سودنگرانه شکل گرفته است فرد برای بدست آوردن منافع بیشتر و تامین ایمنی اش متکی به توانایی و دانایی خود است . مسلماً در چنین وضعی جایی برای کار و کوشش نیست ، زیرا ثمره اش معلوم نیست ، امنیتی وجود ندارد و همه برای کسب منافع و حفظ خود درگیر جنگ هستند و  اثری از صلح و تمدن به چشم نمیخورد و به گفته هابز زندگی مسکینانه ، نکبت بار ، ددمنشانه و کوتاهی در انتظار انسان است . وی در دفاع از نظر خود در این مورد اعلام می نماید که این وضع را از پژوهش در نهاد آدمی کسب کرده است و اگر کسی به اعتبار عینی این استنتاج شک دارد ، همین بس که بینند حتی در وضع یک جامعه سازمان یافته چه میگذرد . به طور مثال هر کس چون به مسافرت می رود سعی در تامین ایمنی خود حتی با حمل سلاح مینماید یا شبها درب منزل را قفل میکند ، اشیاء گرانبهای خود را مخفی میکند و این اعمال مشخص میکند که او درباره همنوعانش چه می اندیشد و قاعدتاً وی همانقدر با کردارش آدمیان را متهم میکند که هابز با گفته هایش .

البته هابز سرشت آدمی را محکوم نمیکند و خواهشها و دیگر انفعالات انسان را به خودی خود ناروا نمیداند و در نتیجه انفعالات ناشی از این خواسته ها نیز تقصیر محسوب نمیگردد . وی معتقد است تا زمانی که

 

قبلی

برگشت

بعدی