ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

 حقوق بشر

دانشجو

 

نجات يابم، اما در آنجا هم انگليس ها دست بردار نبودند و می خواستند مرا بکشند ناگزير از بغداد به کربلا رفتم و از کربلا پياده و با پای برهنه به ايران آمدم. همه جا از بيراهه حرکت می کردم تا به چنگ ماموران وحشی انگليسی نيفتم. به تهران که رسيدم از آمدن من با خبر شدند و ماموران وحشی می خواستند مرا ترور کنند. چند تير به طرف من شليک کردند ولی به کوری چشم شاهنشاه جان سالم به در بردم. در اين موقع فهميدم که من چقدر جان سخت هستم.

در سال 1298 که « وثوق الدوله» قرارداد ننگين تقسيم ايران را امضا کرد، حقا که روی همه وطن فروشان را سفيد کرد. مردم ايران برآشفتند من هم به مخالفت برخاستم و در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهای زيادی برای او ساختم، وثوق الدوله هم که از انتقاد خوشش نمی آمد، مرا گرفت و زندانی کرد. مرا چند ماهی از اين زندان به آن زندان بردند تا سرانجام آزاد شدم.

يک سال بعد کودتا شد و انگليس ها نوکر تازه نفسی را به نام رضاخان قلدر بر سر کار آوردند، حتما از من می پرسيد چرا کودتا شد؟ شاهان قاجار آنقدر جنايت و خيانت کرده بودند که ديگر آبرويی نداشتند و پته ی آنها روی آب افتاده بود. ديگر با آنها نمی شد مردم را گول زد زيرا هر چه می گفتند مردم باور نداشتند، انگليس ها صلاح را در اين ديدند که موجود جديدی را بياورند تا مدتی ديگر بتوانند مردم را فريب دهند. برای اين کار رضا قلدر شخص مناسبی بود، او مدتها بود که برای انگليس ها خوش خدمتی کرده بود و به مردم هم روی نخواهد کرد.

اين جانور نه شرف داشت و نه حيثيت و آبرو و وجدان. در عوض هر چه بخواهيد اسم داشت، اسم های زيرمال او بود. 1-رضاخان
2-
رضا قزاق
بعد هم که شاه شد يک اسم ديگر انتخاب کرد پهلوی، آنهم از خانواده ی محمود گرفت. رضا پالانی هنگامی که بر سر کار آمد برای اينکه مردم را آرام کند، چون می دانست که مردم از شاهان دل خوشی ندارند وعده داد که سلطنتی را به جمهوری تبديل کند ولی بعدا که بر خر مراد سوار شد زير قولش زد. بعضی ها گول خوردند و فکر کردند واقعا همه چيز عوض شده است. دست کم از اسمش متوجه نشدند، اما بيشتر مردم فهميدند که انگليس ها می خواهند سر آنها را شيره بمالند، رضاخان همان کسی بود که در انقلاب مشروطيت سر کرده قزاقها بود و مجاهدان راه آزادی را به گلوله بست. اينجانب هم فهميدم که قضيه از چه قرار است، رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان، لابد می گويد اين بار چه گناهی داشتم، آنها هر چه زور زدند نتوانستند مرا خر کنند، از زندان که بيرون آمدم به ياری دو تن از دوستانم روزنامه ی «طوفان» به راه انداختم و هرچه خواستم به مردم بگويم در اين روزنامه می نوشتم، روزنامه ی طوفان را مانند بچه ام دوست می داشتم. اما اين بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقيف شد، اما علاوه بر توقيف به تبعيد هم می رفتم و آلاخون والاخون شدم.

يک سرلوحه يا به قول امروزی ها يک آرم هم برای روزنامه طوفان ساختم. آرم روزنامه اين بود دريای پر آشوبی که در وسط آن يک کشتی در حال غرق شدن است، آب دريا هم رنگ خون دارد.

راستی چرا توفان را هی توقيف می کردند؟ گفتنی است که در ايران روزنامه های بسياری منتشر می شد و کسی با آنها کاری نداشت. سرشان را به زير انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در می آوردند. پا تو کفش نوکران انگليس ها نمی کردند و چيزی نمی نوشتند که آنها ناراحت شوند. من مطالب يکی از اين روزنامه ها را از بس جالب و خواندنی بود به شعر در آورده ام تا با نمونه ای از مطالب و اخبار روزنامه های آن زمان آشنا شدند.

دوش ابر آمد و باران به ملاير باريد
قيمت گندم و جو چند قرانی کاهيد
در همان موقع شب دختر قاضی زاييد
فتنه از مرحمت و عدل حکومت خاييد

اما روزنامه طوفان نمی توانست اين چرنديات را بگويد، از همان بچگی عادت داشت به پر و پاچه ها گنده ها بچسبد و با بزرگتر ها درافتد. مثلا قوام السلطنه را که انگليس ها بادش کرده بودند و خيلی گنده شده بود به باد انتقاد می گرفت، اين جانی که اسم نخست وزيری روی خود گذاشته بود و بايد برای گشنگی، بيماری و بيکاری مردم فکری بکند با رضاخان و انگليس دست به يکی کرده بود و مملکت را بر باد می داد. مردم داشتند از گرسنگی می مردند و امراض وا گيردار، هزاران تن از مردم را درو می کرد. اما اين جناب، بی خيال از اين حرفها به دزدی و جنايت ادامه می داد.

از همه ی اينها مهمتر من و روزنامه ام با رضا قلدر هم در می افتاديم. او همه پست های نان و آبدار را قبضه کرده بود و ماليات و بودجه مملکت را به جيب می زد، يک مشت رجاله هم از جنس خودش به درونش جمع شده بودند، من هم در روزنامه نوشتم که رضاخان که وزير جنگ است به چه حقی اين کارها را می کند، مگر اينجا شهر هرت است که او هر غلطی بخواهد می کند و کسی جلو دارش نيست؟

القصه رضاخان به گوشه ی قبايش برخورد، نامه ای به مجلس شورای ملی نوشت و از نمايندگان خواست که مرا محاکمه کنند. من از اين موضوع نه تنها ناراحت نشدم بلکه خوشحال هم شدم، زيرا رضاخان قلدر تا آن روز هر کار می خواست می کرد و از هر نويسنده و روزنامه چی که خوشش نمی آمد خودش او را کتک و شلاق می زد و شکنجه می کرد يا به تبعيد می فرستاد. اصلا از قانون و بازپرسی و محاکمه و اين حرفها خبری نبود. حالا که ظاهرا می خواست طبق قانون رفتار شود باعث خوشحالی من بود. هنوز دلخوری رضا خان تمام نشده بود که احمد شاه هم از روزنامه ی طوفان دلخور شد و به دادگستری شکايت کرد. اصولا معلوم نبود کداميک از اين دو نفر شاه است و کداميک نوکر شاه، هر چند بعدا کاشف به عمل آمد که در واقع هيچکدام شاه نيستند و هر دو نوکر شاه انگليس می باشند، اما احمد شاه از اين که هيچ اختياری نداشت و افسارش دست انگليس بود کمی ناراحت بود و به شاه انگليس گفته بود که اگر برود اروپا و کلم فروشی کند از شغلی که دارد بهتر است، احمد شاه فکر می کرد که صاحبش بار زيادی بارش می کند. انگليس ها هم که ديدند نوکرشان می خواهد سرکشی کند به اروپا فرستادندش تا کلم فروشی کند و رضاخان را به جای او گذاشتند. رضا از نوکری بدش نمی آمد که هيچ، افتخار هم می کرد؛ انگار اصلا برای نوکری ساخته شده است. برای او اهميتی نداشت که اربابش چه کسی باشد، انگليس، آلمان، فرانسه يا آمريکا هر کدام سهم بيشتری به او می دادند او در مقابل آنها دست به سينه می ايستاد. به اينجا رسيده بوديم که احمد شاه هم از مخلص شکايت کرد که به مقام شنيع سلطنت توهين کرده ام. بسيار خوب من در روزنامه طوفان چه نوشته بودم: « جناب آقای شاه با پول اين مردم بيچاره اين قدر عياشی نفرماييد و حرمسرا را بزرگ نکنيد کمی هم به فکر مردم باشيد. نوکری بيگانه بس است مملکت دارد بر باد می رود».

به هر حال ما اهالی روزنامه طوفان از اين پيشنهاد خيلی خيلی خوشحال شديم و اعلام کرديم که حاضريم محاکمه شويم و احمد شاه هم بيايد به دادگاه، حتی اگر محکوم هم می شديم راضی بوديم؛ راستی صحنه ی جالبی بود. شاهنشاه برای اولين بار تشريف می آوردند دادگاه! ولی شاهنشاه حاضر نشدند قدم رنجه بفرمايند و يک تک پا بيايند دادگاه مثل اينکه ترسيدند در دادگاه گندش در بيايد از اين رو، اعليحضرت شکايت خود را پس گرفتند و فرمودند ما غلط کرديم که شکايت کرديم. در سال 1307 شمسی مردم يزد مرا به نمايندگی مجلس انتخاب کردند و مخلص هم رفتم توی مجلس شورای ملی اما در مجلس هم زياد خوش نگذشت با اينکه مجلس صندليهای برقی داشت و همه وکلا خوابشان می برد ما دو سه نفر خوابمان که نمی برد هيچ، پر حرفی هم می کرديم و هميشه فرياد اعتراضمان بلند بود، حتی به دکتر رفتيم و گفتيم چرا در مجلس خوابمان نمی برد، در صورتی که جايمان گرم و نرم است و بقيه و کلا با خيال راحت می خوابند. دکتر پس از معاينه گفت علت بی خوابی شما اين است که بقيه ی وکلا نماينده ی دولت هستند ولی شما دو سه نفر نماينده ی ملت.

البته بر اثر فريادهای اعتراض ما گاهی چرت نمايندگان محترم پاره می شد، سربلند می کردند فحش و ناسزا می گفتند و دوباره به خواب خرگوشی فرو می رفتند، هر وقت هم نخست وزير يا وزير صحبت  

 

قبلی

برگشت

بعدی