ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

می کرد کارشان اين بود که بگويند صحيح است قربان. در اثر تمرين در اين کار استاد شده بودند که حتی در حال چرت زدن هم می توانستند وظيفه ی خود را انجام دهند و بگويند صحيح است قربان، بدون اينکه چرتشان پاره شود. بله در همان حال چرت، سرنوشت يک ملت را معلوم می کردند.

حالا ببينيم عاقبت کار من در مجلس به کجا کشيد. يک روز که داشتم به برنامه های اعتراض می کردم، يک نماينده مجلس که گويا حافظ منافع دولت بود و نه ملت، آمد جلو و مشت محکمی به صورت من فرو کوفت. خون از دماغ من فواره زد، من فهميدم که دولت می خواهد هر طوری شده کلک مرا بکند، من هم بعنوان اعتراض رختخوابم را در مجلس پهن کردم و در آنجا متحصن شدم تا فريادی را به گوش همه برسانم. رضاخان که ديد من در مجلس وصله ناجوری هستم در صدد برآمد به هر ترتيبی هست مرا بکشد. من هم بدون اطلاع قبلی از تهران جيم شدم. يکدفعه ديدم در اروپا هستم. در اروپا هم در روزنامه ها مقا له می نوشتم جنايات رضاخان و وضع فلاکت بار هموطنانم را برای مردم دنيا بازگو می کردم. رضاخان که ديد دنيا دارد متوجه جنايت او می شود توسط عبدالحسين تيمورتاش وزيردربارش پيغام داد و قسم خورد به ايران برگردم و با خيال راحت در ايران زندگی کنم. من هم که در آرزوی بازگشت به وطن بودم در ايران هم مثل اروپا آه نداشتم که با ناله سودا کنم، بيکار و بی پول بودم و از اين و آن قرض می کردم، رضاخان فکر می کرد من از بی پولی به تنگ آمده ام. يک روز رئيس شهربانی پيش من آمد و پيشنهاد کرد که ماهيانه مبلغی پول به من قرض بدهد من قبول نکردم اينان هيچ کاری را بی طمع نمی کنند و با اين شيوه می خواهند مرا بخرند به او گفتم مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان. يعنی برو گورت را گم کن، رئيس شهربانی ياور مختاری تيرش به سنگ خورده و ديد اين نقشه هم نقش بر آب شد، خيلی خيط شد، زيرا فکر نمی کرد که آسمان جلی مثل من رويش را به زمين بزند. رضاخان به هر در زد ديد نمی تواند مرا تسليم کند از اينکه در زمان سلطنت اعليحضرت قدرقدرت راست، راست راه می روم و اين فشارها کمرم را خم نمی کند ناراحت، از اين رو دوباره مرا گرفت و زندانی کرد. از بس به زندان رفتم و بيرون آمدم، شما هم خسته شديد ولی خيالتان راحت باشد اين دفعه ی آخری است، قول می دهم ديگر بيرون نمی آيم اما با اجازه ی شما از اين پس گاهی از اين زندان به آن زندان می رفتم يا بهتر است گوربگور می شدم چون زندانهای تنگ و تاريک و مرطوب رضاشاهی بيشتر شباهت به گور داشت تا محل زندگی آدميزاد. اندازه ی سلول درست به اندازه ی قبر بود. اگر در اين سلول دو موش با هم دعوا می کردند سر يکی می خورد به ديوار.

اول مرا به زندان ثبت بردند. در اينجا هم چون زبان مخلص از گفتن و سرودن باز نمی ايستاد و زندانبانان می ترسيدند مرا به زندان شهربانی سپس به زندان قصر بردند. قاضی دادگاه هم مامور شد تا پرونده ای برای من درست کند. قاضی هم سنگ تمام گذاشت و ماموريت خود را همان طور که شاه گفته بود انجام داد، دادگاه مرا به سی ماه زندان محکوم کرد. گناه من اين بود « توهين به رضاخان».

من در هيچ کدام از جلسات اين بيدادگاه حرفی نزدم و اصلا اين بيدادگاه شه فرموده را که در واقع صحنه ی خيمه شب بازی بود قبول نداشتم و حکم دادگاه را که عروسکها تهيه می کردند؛ فقط در آخر هر جلسه می گفتم « قاضی حقيقی مردم ايران هستند» .

پرونده که درست شد خيال آنها هم راحت شد و مرا به زندان بردند در زندان بيکار ننشستم. برای زندانيان سخنرانی می کردم و شعر می ساختم، در زندان شعر گفتن و سخنرانی کردن و داشتن قلم و کاغذ ممنوع بود ولی من بالاخره شاعر بودم و بايد در هر شرايطی اين کار را انجام می دادم و از اين بادها نلرزم، پشت رختخواب پنهان می شدم و شعر می نوشتم و برای زندانيان سخنرانی می کردم. جاسوسانی که در ميان زندانيان بودند و خودشيرينی می کردند تا به هر قيمتی هست چند روز بيشتر زندگی کنند خبر می بردند روزی که داشتم برای زندانيان سخنرانی می کردم ماموران بر سرم ريختند و به حدی مشت و لگد به من زدند که تمام پيچ و مهره های بدنم از هم در رفت. سپس مرا کشان کشان در سلول انفرادی مرطوب انداختند ولی فکر می کنم ماموران مرا به سلول اشتباهی انداختند زيرا اين سلول انفرادی نبود و من تنها نبودم چند راس رطيل، عنکوبت، سوسک هم وجود داشت غير از اين ها چند نوع حشره ديگر هم بر در و ديوار بالا می رفتند که اسم آنها را نمی دانستم و افتخار آشنايی با آنها را نداشتم.

در اينجا هم به وظيفه ی خود عمل می کردم و جنايات رژيم را فاش می ساختم، رضاخان که ديد زندان، شکنجه، گرسنگی بر من کارگر نيست تصميم گرفت مرا بکشد و خودش را خلاص کند. مدتی خوراک و پوشاک کافی به من نمی دادند شايد کم کم بميرم، کس و کاری هم نداشتم که از بيرون برايم غذای حسابی بياورد. با همه اين سختی ها باز هم زنده ماندم با اينکه هوا سرد و مرطوب بود لباس های روی خود را فروختم تا غذا تهيه کنم. اين بود حال و روز من، اين نوشته ها را در گوشه ی زندان رضاخانی نوشتم».

يکی از هم بندان فرخی در زندان، دکتر انور خامه ای در خاطرات خود می نويسد:" در بند 2 زندان يکی از چهره های خاصی که در روی کار آمدن رضا شاه نقشی داشتند محبوس بود، او حبيب الله رشيديان نوکر سفارت انگليس بود. از قضا اتاق او روبروی سلول فرخی قرار داشت. اتاقهای اين دو در انتهای راهرو بود که تقريبا چسبيده به ديوار سياهچال بود. شايد منظور اين بود که اگر بی احتياطی کنند جای آنها در سياهچال خواهد بود. در يکی از اعياد از فرخی دعوت کرديم که در مراسم عيد شرکت کند که اين شعر را سرود:

سوگواران را مجال ديدن و بازديد نيست
بازگرد ای عيد از زندان که ما را عيد نيست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آيينه دل داند که جز تقليد نيست
هر چه عريان تر شدم گرديد با من گرمتر
هيچ يار مهربانی بهتر از خورشيد نيست
سر به زير پر از آن دارم که با من اين زمان
ديگر آن مرغ غزلخوانی که می ناليد نيست
بی گناهی گر بزندان مرد با حال تباه
دولت مظلوم کش هم تا ابد جاويد نيست

فرخی يکروز سر از سلول خود در آورده و حين سخنرانی چنين می گفت: « مرا به جرم حق گويی و حق نويسی ظالمانه توقيف کردند. نماينده ی دارالشورای ملی بودم به گناه اعتراض و تکلم عليه قانون جابرانه و زيانبخش مغضوب شده چند سال از کشور خود متواری بودم. به من امان دادند که برگرد». به دستور ياور نيرومند رئيس زندان، او را از پنجره پايين کشيدند و کتک مفصلی زدند، به طوری که از هوش رفت و سپس در سلول انفرادی انداختندش، آن شبی که از آن اسم بردم از سلول بيرونش کشيدند و بدست پزشک احمدی جلاد سپردند، صدای ناله و ضجه ی او را می شنيدم، وی با تمام قوا با آنان می جنگيد تا از نفس افتاد. آنوقت پزشک احمدی دست بکار شد و با آمپول هوا وی را از يک زندگی آزاده نجات داد.

من به اتاقی خالی او رفتم روی در و ديوار آن اشعار زيادی با مداد نوشته بود، ولی در ميان آنها اين رباعی از همه جالب تر بود:

هرگز دل ما ز خصم در بيم نشد
در بيم ز صاحبان ديهيم نشد

تا قبل از شهريور 20 هيچ کس از فرخی خبری نداشت. ولی پس از شهريور 20 عده ای از زندانيان قصر که آزاد شده بودند درباره ی شهادت فرخی خبرهايی به بيرون از زندان دادند. دستگاه ظالم شهربانی رضاشاه برگه ای به اين مضمون در پرونده اش گذاشت. خبر فوت او در پرونده اش فقط يک برگ بود. « محمد فرخی فرزند ابراهيم در تاريخ 25 / 7 / 138 به مرض مالاريا و نفريت فوت نمود، شماره زندانی 678 می باشد».  پس از شهريور 20 که رضاشاه از ايران رفت و پرونده ی جنايت ها به دادگستری ارجاع گرديد، معلوم شد پزشک احمدی با کمک عده ای و با فرمان مستقيم رضاشاه ، به وسيله ی آمپول هوا فرخی را به قتل رسانده اند.

 

قبلی

برگشت

بعدی