ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید آزادگی 


نیشگونه

ملا حسنی

  بایگانی    

سید ابراهیم نبوی

صدا

دانشجو

 

 

سووالی خواستم از او بکنم وسووال پيچش کنم و خشتکش را به سرش بکشم. من سالها خواب ديده بودم که می توانم هر دو ماه يکی از کتابهايم را به بازار بفرستم. سالها 32 حروف سربی را چون سربازانم ديده بودم که با شهامت و دليری و هوشمندی می جنگند. سال 1374 به دوستی گفته بودم که آيا می شود ما هر چه می خواهيم بنويسيم و بعد ما را به اتهام آن نوشته ها محاکمه و زندانی کنند و حداقل بتوانيم پای نوشتن مان بايستيم؟ و حالا ما در آرزويمان زندگی می کرديم... به تدريج گمشده ها پيدا شدند. همه آنها که سالها بود همديگر را گم کرده بودند، آمدند. جواد مظفر آمد و يوسفعلی اشکوری آمد و مسعود بهنود آمد و مهرانگيز کار آمد و ابراهيم يزدی آمد و نوشابه اميری آمد و فرهاد بهبهانی آمد و شادی آمد، شادی صدر هم آمد. همان روزها بود که بيل گيتس هم آمده بود و اينترنت داشت عضو همه خانواده ها می شد.... اما چه آسان روياهايمان را می دزدند... آنروز مرد کوتوله شعبه1410 حکم توقيف روزنامه را صادر کرد. 119 شماره جامعه در آمده بود و تيراژ آن به 360 هزار رسيده بود، بالاتر از تيراژ همشهری ، شب، همه بچه های روزنامه عزای عمومی گرفته بودند. مهين گرجی، دخترک بلند قامت خوزستانی که درباره فوتبال می نوشت و هر چيزی می توانست اشکش را دربياورد، داشت گريه می کرد. همه بروبکس روزنامه نگار و فرهنگی در حياط جامعه جمع شده بودند و به سووال لنين جواب می دادند که: چه بايد کرد؟ وقتی فردا من با يک نسخه روزنامه توس وارد دفتر روزنامه زن شدم، تعداد کسانی که از شوق گريه می کردند کم نبودند و کسانی که سرشان را بالا گرفته بودند و غرور ماندن و بودن در چشمشان برق می زد، به پهنای صورتشان می خنديدند. هشت روز بعد مرد کوتوله قوه قضائيه به بهانه ای واهی توس را هم توقيف کرد. و روز بعدش آفتاب امروز در آمد و ديدند سمبه پر زور است و دوباره توس آمد و مثل پروانه روی شانه مردمانی نشست که دکه روزنامه فروشها حالا ديگر ميعادگاه عاشقانه دانايی شان شده بود. توس نيز 45 شماره دوام آورد. صبح بود که رفيقی زنگ زد و گفت: کجايی؟ گفتم: دارم می آيم روزنامه. گفت: نيا، همه را گرفته اند و حکم توقيف تو را هم دارند. سه روز بعد خودم را به دادستانی معرفی کردم و زندان رفتم.

داشتم در مورد شادی صدر می گفتم. آقای مارلون براندو از پشت عينکش به او گفته بود: باش تا صبح دولتت بدمد و فکر کرده دولت شادی صدر بی رنج و بی مرارت بوجود آمده و يادش رفته يا هرگز نديده است رنجی که برديم و می بريم و خواهيم برد.  مرد ترين عضو خانواده هاشمی وقتی از زندان بيرون آمدم به ملاقات فائزه هاشمی رفتم. گفت: چه خبر؟ گفتم: کشفی کردم. گفت: چه؟ گفتم: فهميدم يک مرد در خانواده هاشمی هست، آن هم شما هستيد. خنديد. آنقدر طاقت داشت که می شد تند ترين انتقادها را هم از خودش با صراحت به او گفت. بسيار باهوش بود و بسيار عاقل. شجاعت مواجهه با اتفاقات تازه را داشت و وقتی چيزی را نمی دانست تلاش می کرد تا آنرا بداند. نمی دانم حالا کجاست و چه می کند، اما او بی ترديد جزو دموکرات ترين انسانهايی است که در عمرم ديده ام و روزهای همکاری با او هميشه برايم لذتبخش بود. وقتی به من گفت می خواهد روزنامه زن را راه بيندازد با او شرط و شروطی کردم. قبول کرد و تا آخر پای حرفش ايستاد. همزمان هم در جامعه کار می کردم و هم روزنامه زن را راه می انداختم. در گوشه ای از سالن روزنامه زن سرويس حقوقی بود که به دليل کار ويژه اش در مورد حقوق زنان و خانواده نقش مهمی در روزنامه داشت. شادی صدر که حالا ديگر نويسنده ای کامل شده بود، دبير سرويس بود و خوب کار می کرد. مثل هميشه. و فائزه بود که حالا ديگر روزنامه عشقش شده بود و وقتی آنرا به بهانه ای واهی از دست داد، انگار لال شده بود. وقتی نمی توانی حرف بزنی همه چيز سخت می شود. شادی در

 

نبودند، حداقل می شد گفت که از ما در فهم شرايط گيج تر بودند. رضا پهلوی داشت خوش می گذراند و وقتی به او گفته بودند با اين طرح برو به ايران و کودتا کن، اولين سووالی که پرسيده بود اين بود که اگر کودتا موفق نشد چطور فرار کنم؟

مسعود رجوی گند انقلاب ايدئولوژيکش با مريم در آمده بود و در باتلاقی به نام عراق سرنوشت خود و چند هزار عضو سازمانش را به صدام بی سرنوشت گره زده بود و با انقلابی ترين روش های ناب اسلامی داشت مخالفان طلاق و ازدواج را شکنجه می کرد و در ضمن قول دنيايی بدون خشونت را می داد، بنی صدر مشغول تحقيق در يافتن توحيد و نبوت و معاد در ذرات کوانتوم بود و چپ ها داشتند مصيبت نابودی اردوگاه سوسياليسم و آمدن گارباچف را مزمزه می کردند. رهبران اپوزيسيون روزی چند ساعت با فرزندانشان کلنجار می رفتند تا به آنها حالی کنند که زبان فارسی هم مهم است. ... اما يک روح ايرانی بود که داشت از ميان مصيبت چيزی تازه را کشف می کرد. چيزی به نام زندگی. يک ملت داشت می فهميد زندگی کردن مهم ترين کاری است که می شود کرد. يک ملت داشت می فهميد که جهان، دنيای کوچکی نيست که در تلويزيون ايران نشانش می دهند. نسلی داشت متولد می شد. حالا ديگر شادی صدر دانشجوی رشته حقوق بود و ازدواج کرده بود. نسل جديدی هم داشتند از راه می آمدند، پانزده ساله ها. انتخابات رياست جمهوری داشت نزديک می شد و ما فکر می کرديم هرچه باشد ميرحسين موسوی از ناطق نوری قابل تحمل تر است. ابراهيم اصغر زاده و عباس عبدی و حجاريان و گروهی از آنها که رفته بودند سراغ خاتمی به او گفته بودند کانديدا شود تا بر اساس برآوردهای موجود سی در صد از آرا را بدست آورد و در اين حال آنها بتوانند حزبی تشکيل دهند و برای ده سال بعد قدرت را در دست بگيرند.

اما آقای مدير کتابخانه ملی نوميدتر از آن بود که بتواند پا به اين عرصه بگذارد. آخرين کار سياسی اش حضور او در وزارت ارشاد بود، کارش را با سانسور کتابها، که رسم همان سالها بود آغاز کرده بود و در سالهای آخر فضايی نسبتا مناسب برای مطبوعات آماده کرده بود که همان باعث دردسرش شده بود و در پايان به استعفايش انجاميده بود. راضی کردن او برای کانديداتوری کار ساده ای نبود، اما شد.... و بعد، يک روح ايرانی آمد، روحی ناشناخته که هر از چند سالی پيدايش می شود.... همه فکر می کردند انتخابات به مرحله دوم کشيده شود. اما خاتمی بدون اينکه بخواهد و فکرش را کرده باشد رئيس جمهور شد. به همين راحتی. حتی کسانی که به او رای داده بودند هم باورشان نمی شد. مردم خودشان را هم فراموش کرده بودند. سالها تحقير و ناديده شمردن يک ملت آنان را دچار توهم وجود نداشتن کرده بود. من حرف می زنم، پس من هستم  ما حرف زدن را فراموش کرده بوديم، يا بايد نجوا می کرديم، يا بايد ناله می کرديم، يا بايد فرياد می زديم.

وقتی جمشيد بايرامی به من گفت که محسن سازگارا می خواهد يک روزنامه دموکراتيک راه بيندازد، چنان به او خيره شدم که دست و پايش را گم کرد.می خواستم بپرسم دموکراتيک نمنه دی؟ اما روزنامه جامعه راه افتاد. در ساختمانی کوچک که فقط برای پنجاه نفر جا داشت. در ميدان جوانان. نزديک حسينيه ارشاد. حميد جلايی پور بود و محسن سازگارا و شمس الواعظين و عليرضا رجايی و دکتر قندی و قاضی زاده و ابراهيم نبوی و مرجان شهرياری و ليلی فرهادپور و رويا کريمی و استاد فرهمند و احمدرضا دالوند و کاريکاتوريستی به نام رستمی که هميشه پرنده و قفس می کشيد. جامعه فقط يک روزنامه نبود. يک اميد بود برای زندگی کردن. يک وسيله برای نفس کشيدن و امکانی برای محقق کردن روياهايمان. من سالها در روياهايم ديده بودم که می توانم هر روز طنز بنويسم و هر روز صدها هزار نفر آنرا بخوانند و خواب ديده بودم که می توانم با هر کس دلم خواست مصاحبه کنم و هر

 

قبلی

برگشت

بعدی