ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید آزادگی 


نیشگونه

ملا حسنی

 بایگانی

سید ابراهیم نبوی

صدا

دانشجو

 

 

تغييرات واقعی اجتماعی در ايران بود. آنان تغييرات دموگرافيک را ديده بودند و در اثر دانايی خود انقلابی گری را يکسره کنار نهاده بودند. وقتی جوان 21 ساله انقلابی ساده دل خود را در لباس ياران پيامبر ديد و اسلحه اش را به سوی مغزی شليک کرد که از نگاه او دين را به خطر انداخته بود، سعيد حجاريان خود را در اوج موفقيتی می ديد که ناشی از پيشرفت گام به گام جنبش اصلاحات بود. اما گلوله مغز حجاريان را از او نگرفت، بلکه او را به بدنی تبديل کرد که هيچ کاری نمی توانست بکند جز انديشيدن. نمايش در اينجا تمام نشد. قاضی مرتضوی نيز مغز جنبش اصلاحات را نشانه رفت. او به بهانه کنفرانس برلين و به انتقام پيروزی يک ملت و مطبوعات مردمی در انتخابات مجلس در عرض يک ماه تمام مطبوعات اصلاح طلب کشور را توقيف و اکثر آدمهای مهم مطبوعات را زندانی کرد. ايران به بزرگترين زندان مطبوعات جهان تبديل شد. همه چيز در يک ماه اتفاق افتاد. هر روز خبر بدی می رسيد. هر روز يکی را دستگير می کردند. هر ساعت اتفاق تازه ای می افتاد. دکه های مطبوعات خلوت شدند. می شد چشمهای حيرت زده ای را ديد که می آمدند و روبروی دکه روزنامه ها و به جای خالی روزنامه هايی که در آن حادثه مرده بودند ، نگاه می کردند. کسی سووال نمی کرد و کسی جواب نمی داد. يک بهت زدگی عميق در سراسر شهر بيماری واگير شده بود. ما زنده می مانيم  . حلقه محاصره روز به روز تنگ تر می شد. روزنامه ها متولد نشده می مردند. روزنامه بهار قبل از اينکه به بهار اولش برسد مرد. حتی به چند ماه هم نرسيد. روزنامه ملت پس از انتشار يک شماره توقيف شد. و روزنامه روز نو قبل از انتشار توقيف شد. ابتدا مديران مسوول و بعد سردبيران زندانی شدند، بعد نوبت نويسندگان رسيد، بعد هنرمندان احضار و بازداشت شدند، بعد وکلای متهمين هم زندانی شدند. اما ما قرار بود زنده بمانيم. اينترنت راه زنده ماندن شد. پذيرفتيم که بايد بمانيم و بنويسيم و ياد بگيريم چگونه بمانيم. روزنامه ها نبودند، کتابها را نوشتيم، وب سايت ها و وب لاگ ها به راه افتادند. حسين درخشان، نويسنده روزنامه نشاط که به کانادا مهاجرت کرده بود به بچه های نسل جديد آموخت که چگونه هر کدام يک روزنامه باشند. وب سايت های اينترنتی که زمانی با ويزيتور ده هزار تايی به اوج خوشايندی خود می رسيدند آنقدر فراوان شدند که ويزيتورهايشان به حد روزنامه ها رسيد. شادی صدر هم وب سايت زنان را راه انداخت. او به زودی توانست خوانندگان فراوانی پيدا کند. حالا ديگر راه تنفسی پيدا شده بود. بايد ماند و بايد زنده ماند. بايد شادمان زيست و به ديگران تسلی داد. ملت ما در طول تاريخ خود بارها با زنده ماندنش مهاجمان را به رنگ خود در آورده است. ما مغول ها را آدم کرديم، اينها که چيزی نيستند. جورکشی از غول های بيابانی انتخابات شوراها در نوميدانه ترين شرايط سياسی کشور رخ داد. مردمی که اسطوره ملت بودن خود را در دو انتخابات باور کرده بودند، چنان سهل انگارانه با انتخابات شوراها برخورد کردند که ناگهان ديدند که از يک اقليت 15 درصدی شکست خوردند. و چنان که راه و رسم ملت ماست خواستند از سهل انگاری خود نيز اسطوره بسازند. شوخی تلخی بود که برای مردم تهران گران تمام شد. آنان با تمام وجود ديدند که چگونه يک سهل انگاری کوچک و ساده دلی می تواند به قيمت تلخ تر شدن زندگی شان تمام شود. ما اولين ملتی هستيم که چاقوی تيز را خودمان دست جلادمان می دهيم تا ديگران بفهمند که جلادمان چقدر بی رحم است. حالا از دادن خراج شهر گريختيم و ناگزيريم که غول های بيابانی را تحمل کنيم که تنها علت وجودی شان غفلت و سهل انگاری ماست.  خانم شادی صدر مقاله شما را خواندم و می گويم که از ماست که بر ماست. اما بگذاريد مفهوم ما را درست تر ببينيم. ما، از يک سو گروهی از ايرانيان هستند که در ايران زندگی می کنند. آنها صبح با تاکسی سر

 

آن روزها سخت درگير کار بود و می نوشت و می نوشت و می نوشت.  طوفان مطبوعات و عاليجنابان رنگ و وارنگ
تعطيل شدن توس، ابتدا همه را ترساند. کسی شهامت دفاع کردن از دستگير شده ها را نداشت. مهاجرانی هم دادگاه انقلاب را تائيد کرد. يک ماه بعد جسد فروهرها را پاره پاره در خانه شان در خيابان هدايت پيدا کردند و چندی بعد جسد مختاری و پوينده مردم را متوجه يک جنايت عجيب کرد. طوفان مطبوعات به راه افتاد. روزنامه جامعه غنچه داده بود و گل داده بود و زمستان شکسته بود و رفته بود. اما روزنامه ها بودند که می آمدند. دکه های روزنامه فروشی پر بود از حرف های تازه و خبرهای تازه، آدمهايی که گويی در اين سالها هرگز نبودند، متولد می شدند. محمد قوچانی به دنيا آمد. اکبر گنجی در صبح امروز طلوع کرد. عباس عبدی اخمو خنديد. عليرضا علوی تبار می نوشت. سينا مطلبی از يک سينمايی نويس تبديل به يک سياسی نويس قدرتمند شد. نيوشا توکليان دخترک بيست ساله چنان عکاسی شده بود که کسی باور نمی کرد.انتخاب يک روزنامه از ميان آن همه روزنامه سخت شده بود. شجاعت آنقدر فراگير شده بود که بهنود نوشت: همه با هم از چراغ قرمز عبور نکنيم. درخت آنقدر شاخه داشت که نمی شد آنرا از جا کند.

شادی صدر رفت به گروه روزنامه های صبح امروز و آفتاب امروز و حالا ديگر يک نويسنده خوب مقالات اجتماعی و حقوقی شده بود. نامش را در جاهای مختلف می شد خواند و حرفهايش شنيدنی بود. توسعه مطبوعات در ايران چنان فراگير شد که حتی روزنامه های مخالفان اصلاحات نيز روش های اصلاح طلبان را در روزنامه نگاری در پيش گرفتند. رسالت، انتخاب، جوان و جام جم به عنوان روزنامه های مخالف اصلاحات تلاش می کردند تا به جای فحاشی، قواعد حرفه ای روزنامه نگاری را رعايت کنند. طوفان مطبوعات در محدوده مرزهای ايران باقی نماند. ايرانيان پژمرده بيرون مرز که سرنوشت خود را پذيرفته بودند و مهم ترين تفريحشان اتهام زدن به همديگر بود ، ناگهان با پديده تازه ای مواجه شدند. جوان بيست و چند ساله ای که تازه يکی دو سالی بود از ايران مهاجرت کرده بود، چهار راه خبری گويا را به راه انداخت و همچون آينه ای منعکس کننده انديشه های تازه ای شد که در ايران بيان می شد. گويا فهميده بود که اگر قرار است اتفاقی بيفتد اين اتفاق در ايران خواهد افتاد. جنبش دموکراسی خواهی ايران بی ترديد مديون هوشمندی و دانايی اين جوان است. به تدريج انديشه اصلاح در ميان کليه نيروهای سياسی داخل و خارج عموميت يافت و به يک انديشه غالب تبديل شد. مردم ايران ديگر به قهرمان نياز نداشتند، بلکه به انديشه نياز داشتند. واقعه قتلهای زنجيره ای و بيانيه وزارت اطلاعات در پذيرش اين قتلها توسط کارکنان وزارت مذکور از يک سو و واقعه هجده تير و رفتار عاقلانه دانشجويان ايرانی نشان داد که ما ديگر با آن جامعه عصبی که تنها با شورش و انقلاب بلد است واکنش سياسی نشان دهد، روبرو نيستيم. جامعه جوان ايران بالغ شده بود، و تحمل و مدارا را فرا گرفته بود. گفتگو کردن راهی شد برای گريز از خشونت. آنها به مغزش شليک کردند دستش لرزيد، وگرنه گلوله بايد به مغزش می خورد. در لايه های پيچيده خاکستری مغز او چه گذشته بود که بايد با آن کلت ماکاروف به ديوار شورای شهر می پاشيد؟ سعيد حجاريان، جوانک انقلابی در وزارت اطلاعات دريافته بود که نابخردی مهم ترين علت سقوط حکومتهاست و دريافته بود که جز در شرايطی آزاد نمی توان عمر يک جامعه را تضمين کرد. او سالها در سکوت و به دور از هياهو با گروه دوستان مرکز مطالعات استراتژيک( عبدی، کديور، علوی تبار، بهزاد نبوی، تهرانی، مجيد محمدی، گرانپايه، قاضيان و بسياری ديگر) در يافتند که نظام اجتماعی با يک مهندسی نادرست رو به پريشانی و فروپاشی می رود. آنها انديشه ای را آغاز کردند که مبتنی بر

 

قبلی

برگشت

بعدی