ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

 

حقوق بشر

دانشجو

 

یا حداکثر هزار دلار ته کیفش قایم کرده بود برای روز مبادا و روزا رو با جیره غذایی همونجا سرمیکرد تا جواب پناهندگیش رو بگیره یا براش پول بفرستند و بره یه جای دیگه. نمیدانم بقیه با چه معجزه ای خودشون را نجات دادند ولی من نتونستم. فکرم کار نمیکرد. تمام زندگی ام یک کوله پشتی بود با یک برگه پناهندگی که روی آن مهر رد خورده بود. همونجا چند ساعت بهت زده ایستادم تا یکی از مامورها آمد و مرا از کمپ بیرون کرد. یکی دلش برایم سوخت و یک بلیط بهم داد. سوار قطار شدم و به وین آمدم. شب شده بود و نمیدانستم کجا برم، حتی یک خونه آشنا نبود که درش رو بزنم و کمک بخوام. همینطور بی هدف راه میرفتم. حالا اون وسط مریض هم شده بودم. 40 درجه تب کرده بودم. سرم باد کرده بود و توش فقط یه فکر بود: برگردم ایران! همه نیرویم را جمع کردم و با کارت تلفن نصفه ای که داشتم به بابام زنگ زدم. تا گفت الو به گریه افتادم. بیچاره او هم از آنطرف شروع کرد! بهش نگفتم چی شده فقط گفتم میخواهم بیام. گفت دخترم میدونی که من یک موی تنم راضی به رفتن تو نیود، خودت رفتی. حالا هم هروقت خواستی برگرد. فقط بدان شرایط از زمانی که تو بودی خیلی بدتر شده، بگیر و ببند ها بیشتر شده، بحران اقتصادی است. اگر میتوانی وضعیت اینجا رو تحمل کنی همین الان بیا. وگرنه باز هم صبر کن تا ایشالا یه راهی برات باز شه! گوشی را قطع کردم. فکر کردم حالا بخوام برگردم چطور برم؟ نه پاسپورت دارم نه پول بلیط. بعد هم ایران چکار میتونم بکنم؟ صدای پدرم خسته و ناامید بود. بعدا فهمیدم که همونوقت خودش رو هم صاحبخانه جواب کرده بود! دیدم راهی پشت سرم نیست. همانجا بلند شدم و برای اولین بار شروع به کار کردم.

با تب و مریضی؟

آره داشتم از تب میسوختم. تمام پوست بدنم از درد تیر میکشید! مردی که مرا به خانه اش برد بعدش خیلی ناراحت شد. منو برد دکتر و داروهامو خرید. خانه اش بودم تا خوب شدم. بعدا باز هم او را دیدم.

با او نماندی؟

نه. خودش هم نمیخواست. بازرگان بود و دائم میرفت سفر. گفت اگر برای خودت خانه بگیری هر وقت اینجا باشم همدیگرو می بینیم و بهت کمک میکنم. گفتم من مدرک شناسایی ندارم، نمیدونم چطور باید خونه پیدا یا اجاره کنم. همه کارها رو برایم کرد. اجاره دو ماهم را داد. بعد از او باز هم کس دیگری را پیدا کردم. این تنها راهی بود که برای پول درآوردن داشتم.

پولهایت را چکار میکنی؟

الان یکسال است که به ایران پول میفرستم. پدرم همه حقوقش را میدهد اجاره. پارسال قلبش را میخواست عمل کند پول نداشت. من یک مقدار پس انداز کرده بودم برایش فرستادم. بعد از آن هم مرتب ماهانه میفرستم. پدرم هیچوقت نمیگوید. هروقت میگویم چی میخوای فقط میگه دارو ولی میدانم که دستش تنگه. حالا که مادرم هم اضافه شده.برای او هم میفرستم!

چقدر در میآوری و چقدر میفرستی؟

من زیادکار نمیکنم. به اندازه ماهی هزار و پانصد تا دو هزار یورو. هزار یورویش مال خرج خودم است. اجاره خانه، غذا و تلفن و غیره. خیلی صرفه جویی میکنم. هرجا میخوام برم پیاده میرم. برای خودم هیچی نمیخرم! ایران بابام یادم داده بود همیشه دخل و خرج خونه رو بنویسم و خرج اضافه نکنم! ماهی پانصد یورو را برای پدرم و مادرم میفرستم. راستش یواشکی تقریبا پنج هزاریورو جمع کرده ام. میخواهم ایران یک آپارتمان کوچولو برای خودم و بابام بخرم تا وقتی برگشتم دوباره با هم زندگی کنیم. فکر کنم 20 هزارتای دیگر جمع کنم به آرزوم میرسم.

برای مادرت هم که شوهر دارد پول میفرستی؟

همچین میگویید شوهر انگار الان مردها میتوانند مثل قدیم خرجی بدهند! مادرم سه تا بچه دارد و وضع مالی شوهرش خرابه، اونم دق دل بیرون خونه رو سر اون و بچه ها در میاره. خواهر کوچیکم میگفت تو رو خدا ماهارو بیار پیش خودت. اینجا داریم از دو طرف کتک میخوریم! گفتم باشه یه خورده دیگه صبر کنید تا کار خودمو درست کنم بعد!

برای آینده خودت چه فکری میکنی؟ میدانی که هر مهاجر سه گنجینه باخود دارد، Beauty, Bras and Brain )،زیبایی، نیروی کار و قدرت فکر، تو فعلا فقط از زیبایی است که پول در میآوری. نیروهای دیگر هم داری که باید از آنها استفاده کنی.

آره میدونم. یکی دیگر هم بهم گفت همیشه جوون و خوشگل نیستی و این پولها هم همیشه نیست! خودم هم دوست ندارم این کارو بکنم. هیچوقت دوست نداشتم. من همیشه دختر کاری بوده ام، آرزوم این بود که یک کاری داشته باشم که هرروز صبح برم و عصر برگردم. البته بابام همه اش میگه درس بخون. ولی آخه چه جوری؟ با هزار بدبختی رفتم کلاس زبان. اگه بدونین چه جوری و درچه شرایطی زبان خواندم باورتان نمیشود. با اینحال از کلاس یک بار هم غیبت نکردم. الان آلمانی میفهمم و حرف میزنم! ولی حالا چه درس و چه کار اول باید اقامت اینجا را بگیرم. اقامت هم یا پول حسابی میخواد و یا ازدواج. بخاطر همین دارم قبول میکنم با یک اتریشی ازدواج کنم. ماه دیگه قرار است برویم ثبت کنیم. بعد هم میخوام برم دوره یکی دوساله یک رشته ای رو ببینم و بعد برم سرکار.

دوستش داری؟

نه بابا! از حالا عزا گرفته ام چه جوری باهاش زندگی کنم! دو سه روزش هم برام سخته چه برسه دو سه سال! اصلا پهلوی هم که راه میرویم به هم نمی آییم! به خودش هم گفتم بخاطر اقامت است و بعد جدا میشویم. گفت برای من فرق نمیکند. مهم این است که چند سال پیش من هستی! خودم هم فکر کردم حالا که مجبورم این سه سال رو هم تحمل میکنم در عوض مادرم و بچه هایش را یکی یکی می آرم. البته اینجا هم آش دهن سوزی نیست ولی اقلا دیگر کتک نمیخورند!

اینجا تو را میشناسند؟ میدانند چکار میکنی؟

کی ها؟ ایرانی ها که نه زیاد. اوایل که خانه گرفته بودم بچه های ایرانی میآمدند. اینجا اکثرا آواره هستند، جایی رو ندارند برند! من درک میکردم. می اومدند اولش کلی نصیحت میکردند که ناموست رو حفظ کن و ... بعد چند روز میماندند و هرچی توی خانه بود میخوردند و میرفتند. حالا اینا مهم نبود. همه بدبخت شده ایم دیگه! ولی خونه م رو کرده بودند پاتوق! آدرسم رو که عوض کردم دیگه ندیدمشان! الان هیچ دوستی ندارم. تنها دوستم بابامه! روزا هر وقت دلم تنگ میشه براش تلفن میزنم، ولی اون بیشتر برام نامه میده. مینویسه دخترم، مراقب خودت باش، سعی کن اصالتت را فراموش نکنی. به جایی برسی و مثل همیشه باعث افتخار من باشی. همه نامه هایش را دارم. دوستهام هم برام نامه میدند. همه شون میخوان بیان! از وقتی من اومدم هیچکدومشون نه ازدواج کردند نه تونستند کار پیدا کنند هیچی، همه اش تو خونه نشستند، آنقدر افسرده اند که خدا میداند. برام مینویسند: اینجا داریم زنده زنده می پوسیم، بیکاری و فقر است، همه معتادند، مردم به گدایی و فحشا افتاده اند! خوش به حالت اونجا تو بهشت هستی و این بدبختی ها رو نمیبینی! میگم بخدا اینجا هم همون جهنمه، اتریش خوبه برای خود اتریشی ها، آلمان بهشته ولی برای آلمانی ها نه برای ما. ایرانی همه جا بدبخته! خوشبختی و آسایش تو کشور خودمون بود اگه درست بود. ولی وقتی اونجا اینهمه بلا سرمون میاد، دیگه ازاینجا، توغربت چه توقع داریم؟

اینجا هم برای ما کار نیست. تحصیل کرده هاش حاضرند تا پایین ترین کارها را بکنند ولی همون هم گیرشون نمی آد، بچه های ایرانی از ناچاری به هزار خلاف میافتند! حیف که این حرفها باورشون نمیشه! منم که نمیتونم زندگی خودم رو بگم! یعنی به هیچکس نمیتونم رازهامو بگم. از اتریشی ها آنهایی که با من رابطه دارند نمیدانند ایرانی هستم. غیر از آنها چند تا همسایه و هم کلاسی دارم که میدانند ایرانی هستم ولی هیچوقت به فکرشان نمیرسد که من از طریق سکس پول دربیاورم.

شاید چون می بینند که ساکت زندگی میکنم. تازه میگویند برو از جوانی ات استفاده کن، برقص، بگرد. خوش باش. آمدی کشور ما آزاد هستی! هیچی نمیگم ولی آخه کدوم خوشی؟ من نصف دلم ایران پیش بابامه. اونجا توی یک اتاق تنها افتاده. اگه بدونید وقتی عمل کرده بود من اینجا چه حالی بودم. همه ش فکر میکردم اون منو واسه یه همچین روزایی

 

قبلی

برگشت

بعدی