ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

ملا حسنی

مسئله ملی  و فدرالیسم

بایگانی

 

دانشجو

حقوق بشر

 

تزهايی در باره

« بحران سیاست »

شیدان وثیق              cvassigh@wanadoo.fr       بخش دوم

تنها كافی نیست كه ایده به سوی واقعیت رود،

بلكه واقعیت نیز باید به سوی ایده بیاید

ماركس

«سیاست» و «كار سیاسی»، امروزه، در نظریه و در عمل، دچار بحرانی ژرف و حاد شده است.

بحران «سیاست» و «فعالیت سیاسی»، بحرانی است ساختاری و بنیادی، مداوم و مقاوم،  ملی و جهانی. پدیدار عصر جدید است كه ریشه  هم در بینش و تفكر «سیاسی» دارد، هم  در عمل و اسلوب كار و هم  در شكل‌های سازمانی و نهادین.

9 -  قیمومت بر «جنبش اجتماعی»

بحران «سیاست واقعاً موجود»، بحران شیوه‍ها و شكل‌های سنتی فعالیت و سازماندهی در قالب تشكیلات كلاسیك حزبی است. بحرانی است ناشی از ناتوانی این ساختارهای كهنه، فرسوده، ضد دموكراتیك و بوروكراتیك در جلب شهروندان و به‍ویژه نسل جدید، در ایجاد بستری مناسب برای مشاركت و دخالت‍گری آن‌ها، در تامین آزادی فردی و مشاركت جمعی، با حفظ ویژگی‍ها، تمایزها، گونه‍گونی و تضاد‌های‍شان.

یكی از مشخصات كلاسیك و دیرینه‍ی «سیاست»، گرایش طبیعی آن به سمت قیمومت بر «جنبش‌های اجتماعی» (31) است. جنبش‌هایی نوین كه می‌خواهند مستقل از دولت و احزاب سیاسی عمل كنند، كه خود انگیخته، خودمختار و خودگردانند.

در کل، نسبت به «جنبش اجتماعی»، دو گونه رفتار وجود دارد.

 یكی، روش سنتی است كه «جنبش اجتماعی» را تحت قیمومت احزاب سیاسی در می‌آورد و ابزاری در دست آن‌ها می‌سازد. به عبارت دیگر «جنبش اجتماعی» را مطیع و مقید حزب سیاسی می‌گرداند. چنین شیوه ای كه در احزاب توتالیتر مرسوم بود، امروزه در دموكراسی‌ های غربی، کم و بیش، منسوخ شده است. اما در اپوزیسیون سیاسی و در ذهنیت فعالان سیاسی ایرانی، بویژه چپ، هم چنان رونق دارد.

 روش دوم این است كه در عین پذیرش استقلال «جنبش اجتماعی» نسبت به احزاب سیاسی و محترم شمردن این استقلال ( البته در دموكراسی‌های غربی)، گستره‍ی دخالت‍گری «جنبش اجتماعی» را محدود به امور صنفی و مطالباتی و اجتماعی صرف ( و نه «سیاسی») می‌كند. به عبارت دیگر «جنبش اجتماعی» را تا آن جا به رسمیت می‌شناسد كه پا به اندازه‍ی گلیم خویش دراز كند و سعی ننماید برای كل جامعه و كشور پروژه سیاسی  اجتماعی طرح کند وظیفه‍ای كه از دید طرفداران این روش، بر عهده‍ی احزاب سیاسی است. اما قضایا به این سادگی نیست. با بی اعتبار شدن روز افزون «سیاست واقعاً موجود»، جنبش‌های اجتماعی، به ویژه در غرب، بیش از پیش به «تصرف» (32) امور در همه‍ی زمینه‍ها میل و گرایش دارند، از جمله به تصاحب مستقیم، اراده گرایانه و بلاواسطه‍ی «سیاست» و  اِعمال آن چون «امر عمومی». در این راستا، جنبش‌های اجتماعی در مقابل خود نه تنها دولت و حكومت بلكه سازمان‍ها و احزاب سیاسی سنتی را خواهند داشت. (33)   

10 تقدیس «اتحاد» موهوم

«اتحاد»، چون کلام مقدس «سیاست»، در همه جا حاضر است‍: در تاکتیک و استراتژی، در تبلیغ و ترویج، در شعار و برنامه... و بویژه در نام سازمان، حزب یا جبهه. تقدیس «اتحاد»، چپ و راست، دینی و غیر دینی، پرولتری و بورژوایی نمی‍شناسد‍: «اتحاد خلقی»، «اتحاد اسلامی»، «اتحاد کمونیستی»، «اتحاد ملی»، «اتحاد کارگری»، «اتحاد مبارزه»...

اما "وحدت طلبی" ادعایی «سیاستِ واقعاً موجود»، مبنایی ایدئولوژیکی دارد: تقدس«یک» و «هم‍گونی». در حقیقت، فلسفه‍ی کلاسیکِ سیاسی، که زیر بنای فکری «سیاست» را تشکیل می‍دهد، به معنایی، فلسفه‍ی «توحیدی» است: فلسفه‍ی «یک» و «یگانگی» در برابر بینشی که «چند» و «چندانی» را به رسمیت می‍شناد. فلسفه‍ی هم‍گون کردن بسیارگونگی multitude و یگانه کردن چندانی pluralité. پس، از این نگاه، فلسفه‍ی حاکم بر «سیاست»، هم چنان دینی یا دین خویانه است.

نباید تصور شود که تز ما در این جا، نفی هر گونه ایده‍ی «اتحاد»‍ است. بحث این است که شعار «وحدت» یا «اتحاد»‍ که از زبان سیاسیون، شبانه‍روز، جاری می‍شود و هر از گاهی نیز لحظه‍ای تحقق می‍پذیرد تا پس از مدتی غالباً کوتاه، از هم بپاشد، در بسیاری موارد، مبین هیچ تحول و پیش‍رفتی نیست. حاصل فرایندِ هم‍سوشدن نطریه‍ها و برنامه ها نیست. فرصت‍طلبانه است. پس روی در نطریه ‍ها و برنامه ‍هاست. دِماگوژی و عوام‍فریبی است. این گونه «اتحاد»‍ها، بر خلاف ادعاها و تبلیغات "شیفتگان"‍ اتحاد و وحدت، اکثراً شکننده‍‍اند. ناپایدار و موقتی‍اند. نه‍تنها به شفافیتِ نظری- سیاسی کمکی نمی‍رسانند بلکه بر‍عکس اغتشاش و التقاط را دامن می‍‍زنند. نه‍تنها بر کمیت (نیرو) و کیفیت (برنامه و نطریه) نمی‍افزایند بلکه بر‍عکس از کمیت و کیفیت نیرو و برنامه می‍کاهند.

مشکل اپوزیسیون ایران، امروز، واقعیتِ پراکندگی‍اش نیست که «اتحاد» را ضروری می‍‍سازد. پراکندگی، خود، پی‍پدیدارِ بحران عمیق‍تری است که شاخص‍های مختلف آن را در این تزها نشان داده‍ایم. مشکل را از جمله باید در نا‍روشنی و التقاط برنامه‍ها و پلاتفرم‍ها، در سبک‍کارها و شیوه‍های سنتی و منسوخ گذشته، که هم‍چنان پایدار باقی مانده‍اند، جُست. «اتحاد»‍های صوری در چنین وضعیتی و بر حول مشترکات میان‍تهی، مبهم و التقاطی، نه تنها کیفیتی نوین و بالاتر ایجاد نمی‍کنند، بلکه حتا باعث سرخوردگی و پراکندگی باز هم بیشتری می گردند.

11 رو به دولت، قدرت و دستگاه‍ها

«سیاستِ واقعاً موجود»، برای تغییر اوضاع و شرایط، همواره و به رغم ادعاها و انكارهایش، رو به دولت، قدرت و دستگاه‍ها دارد. بحران «سیاست»، در حقیقت، از آن جا آغاز و ناشی می شود كه «سیاست» می‌خواهد «از بالا»، با تسخیر دولت و قدرت و دستگاه‍ها، اوضاع و احوال را تغییر دهد. بعبارت دیگر با ابزار «سلطه» (34) به جنگ«سلطه» رود. در حالی كه «سلطه» نمی‌تواند خودرا نفی كند.

در «سوسیالیسم واقعاً موجود»، مدعیان صادق كمونیسم تصور می‍‍کردند که با تسخیر دولت و ایجاد "دولت طراز نوین" (کارگری) یا «نا دولتی» بنام «دیکتاتوری پرولتاریا» می توانند شرایط تحقق «محو دولت» را فراهم آورند. آن‍ها، در واقعیتِ امر، نه تنها«دولت» را از میان بر‍نداشتند، بلكه حتا بر نفوذ، قدرت و سلطه‍ی آن صد چندان افزودند.

تجارب تاریخی نشان داده‍اند كه «انقلاب سیاسی»، تسخیر دولت و تسلط بر دم و‍ ستگاه‍‍های بوروکراتیک، در تغییر و تحولات اجتماعی، پیامدی بیش نیستند. ساحت «سیاست» و نقش آن در تغییر و تحولات، نه تنها تعیین كننده نبوده است بلكه هر روز از اهمیت آن به نفع ساحت جنبش اجتماعی، كاسته می‌شود. به عبارت دیگر، آن تغییراتی قادرند به طور واقعی، ژرف و پایدار ساختارها و بنیان‍ها را متحول و دگرگون سازند كه در مناسبات اجتماعی و به وسیله‍ی مبارزه و مشاركت نیروهای اجتماعی صورت پذیرند. ارجح دانستن جنبش اجتماعی  مدنی یا جنبش اجتماعی، اصیل و اصلی شمردن آن تغییراتی كه به وسیله‍ی جنبش‌های اجتماعی انجام می‌پذیرند  در مقایسه با تغییرات حقوقی، روبنایی و ناپایداری كه از بال وا از طریق دولت و احزاب صورت می‍‍گیرند   این همان چیزی است كه ما انقلاب در تئوری و عمل دخالت‍گرانه در امور جامعه و كشور می‌نامیم.     

12  –دگر ساختن جامعه بدون خود-دگر سازی

در این تز آخر و به عنوان نتیجه گیری از بحثِ مان، به تضادی بحران زا در «سیاستِ واقعاً موجود» اشاره‌ای کوتاه می‌کنیم. این که «سیاستی» که مدعیِ مبارزه برای "دگر ساختن" جامعه است، هیچ تلاشی در "دگر ساختن" خود نمی‌كند. در نتیجه اصل ادعا نیز به زیر سوال می‌رود.  

مارکس، در همان تز سومی که نقل کردیم، چنین ادامه می‌دهد:

«تقارن تغییر اوضاع و شرایط با فعالیت بشری یا خود-دگرسازی autochangement تنها به مثابه‌ی پراتیک انقلابی قابل درک  است و از لحاظ عقلانی قابل فهم  میگردد.» (35)

این کدام «پراتیک»‍ است که مارکس، در سال 1845، ار آن نام می‌برد؟ بی تردید انقلاب یا حادثه ی تاریخی‍ای نیست که فرایندش در آن زمان  هنوز آغاز نشده است. منظور او در این جا، پراتیک روزمره

 

 

قبلی

برگشت

بعدی