نگاهی به رمان “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها”

رضا قاسمی در «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» از زندگی آدمیانی‌ می‌گوید که اگرچه ایران را ترک گفته‌اند ولی تا پایان زندگی آنی از خیال مرگ رهایی ندارند.برخی می‌گویند که انقلاب سال ٥٧ جز مرگ و نیستی، چیزی حاصل نداشت. ده‌ها هزار کشته و سایه دایمی مرگ بر زندگی بود که میلیون‌ها ایرانی ترجیح دادند، کشور را ترک گویند. تبعیدیان اگرچه جان بدر بُردگانند از مرگ احتمالی، اما خیال مرگ تا سال‌های سال آرامش را از آنان خواهد ربود. بر چنین بستری رمان “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” نوشته شده است.

رضا قاسمی زندگی تبعیدیان را بهانه می‌کند تا بخشی از درون تاریخی ما را عیان سازد.

داستان از دیدگاه اول شخص مفرد نقل می‌شود. راوی روشنفکری ایرانی است که پیش‌تر با موسیقی و نویسندگی سر و کار داشت و اکنون در کشور فرانسه، در تبعید به سر می برد؛ در طبقه ششم ساختمانی قدیمی در پاریس، در زیر شیروانی. روزها می‌خوابد و شب‌ها به نقاشی مشغول است. پرتره آدم‌ها را به تصویر در می‌آورد تا بتواند آن‌ها را بهتر بشناسد. “من هر چه را نمی‌فهمیدم باید نقاشی می‌کردم تا بفهمم”. خود می‌گوید؛ “همیشه از این شاخه به آن شاخه پریده‌ام. زمانی موسیقی کار کردم، حالا کتاب می‌نویسم، در وطن که بودم، تئاتر کار می‌کردم”. در همین طبقه چند ایرانی دیگر نیز زندگی می‌کنند. همه مثل هم در نابسامانی روزگار می‌گذرانند.

دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید

انسان‌های “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” خودباخته‌اند، گرفتار در سیاره کوچک خود هستند و با ساکنین این جهان جز افراد همان طبقه از ساختمانی که در آن زندگی می‌کنند، با کسی ارتباط ندارند. انگار دنیایشان همانجاست، بیگانه از جهان و بیگانه از خویش. پنداری همه فردیت خود را گم کرده‌اند.

داستان در پنج فصل نوشته شده، اما سیر حوادث بر خط زمان حرکت ندارد.

داستان با توصیف ساختمان و چگونگی زندگی شخصیت‌های اصلی رمان آغاز می‌شود و با ورود مستأجر جدیدی به نام “پروفت” (پیامبر) شکلی دیگر به خود می‌گیرد. مستأجر جدید آرامش ساختمان را با چاقوکشی به‌هم می‌ریزد. از این پس ترس و وحشت از مرگ بر این طبقه از ساختمان حاکم می‌شود. اگر چه خونی ریخته نشد، “اما چیزی را شکسته بود که ترمیم‌ناپذیر بود؛ دیواری را که حریم امنیت ما بود”.

با همین حادثه است که وحشت مرگ سراسر زندگی راوی را به تسخیر درمی‌آورد. هراس از مرگ بر تمام ذهن راوی چیره می‌شود. در سایه همین هراس، گذشته بر ذهنش هجوم می‌آورد، خاطرات تلخ گذشته، زندگی را بر او تلخ‌تر می‌کند. در پی همین حادثه راوی می‌کوشد زندگی خویش را به موجودی خیالی و یا “من” خویش گزارش دهد. هدف این است که بی‌گناهی خویش را ثابت کند. همه خلاف‌های زندگی را برمی‌شمارد، انگار بر صندلی اتهام نشسته و دارد بازجویی می‌شود. در این حالات است که به نوشتن رمانی به نام “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” نیز اقرار می‌کند. وحشت راوی از “پروفت” آنگاه بیشتر می‌شود که به “دیپورت” (بازگرداندن پناهنده به کشور خویش) می‌اندیشد، از این‌که او را به ایران، “به آن جهنم” باز خواهند گرداند، وحشت سراسر وجودش را در بر می‌گیرد.

به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید

راوی فکر می‌کند، “پروفت” مأموریت قتل او را بر عهده دارد. همه زندگی او را غیرعادی می‌بیند. او را آدم غریب و خطرناکی می‌یابد که حتی در اسباب‌کشی به خانه جدید، به جای آوردن اسباب به خانه، اثاثیه از آن خارج می‌کرد، بی‌آن‌که فکر کند “پروفت” انبار را خالی می‌کرد. راوی فکر می‌کند “پروفت” با دوستش، سید الکساندر نیز متحد شده است. و سید یک ایرانی ساکن آن خانه است که از پیش از انقلاب در فرانسه اقامت داشت و همسری فرانسوی دارد که جدا از او زندگی می‌کند. سید نام خود را عوض کرده و خویش را ایتالیایی معرفی می‌کند و حالا گلیم ایرانی می‌فروشد.

راوی احساس می‌کند “پروفت” حلقه محاصره را بر او هر لحظه تنگ‌تر می‌کند. در واقع نیز به دست “پروفت” به قتل می‌رسد. راوی پس از قتل خود نیز گزارش می‌دهد که؛ “پروفت” دستگیر شده و مستأجران هر یک به شکلی از آن ساختمان کوچیده‌اند. حالا همه ساختمان به او تعلق دارد که مرده است. آخرین حادثه رمان مرگ پیرمرد صاحب‌خانه است که روح او به کالبد سگش حلول می‌کند و سگ مرگ او را نقل می‌کند.

ارکستر شبانه چوب‌ها یادآور رمان «باباگوریو» بالزاک است، در اینکه حوادث این رمان در پانسیون مادام ودکر به هم وصل می‌شوند. این پانسیون در محله‌ای فقیرنشین در پاریس قرار دارد. شخصیت‌های اصلی رمان شب و روزشان را در این پانسیون می‌گذرانند. پانسیون در واقع نشانی است از جامعه فرانسه در قرن نوزدهم. در طبقه اول پیرزنِ صاحبِ پانسیون زندگی می‌کند، در طبقه دوم پیرمردی به نام موسیو پوواره و مرد قوی‌هیکلی به نام دوترن. ساکنان طبقه سوم راستیناک و باباگوریو هستند که به همراه مادام میشینو در آن زندگی می­کنند. خانه‌ای که شخصیت‌های ارکستر شبانه چوب‌ها در آن زندگی می‌کنند نیز چنین موقعیتی دارد.

در “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” دو داستان تنیده در هم نقل می‌شوند. یکی از این داستان‌ها، زندگی راوی است در پاریس، در جمع افرادی غریبه و غریب، بیگانه با هم. راوی پناهنده‌ای سیاسی است که خاطرات و کابوس‌های خود را دارد و همین هجوم خیالات است که داستان دیگری را در ذهن او می‌پرورد. ضمیر آگاه و ناخودآگاه راوی مرز واقعیت و خیال را درهم می‌شکند و او را تا مرز جنون پیش می‌برد. او فکر می‌کند که سایه‌اش در نوجوانی از او جدا شده و به درون هستی او قدم گذاشته است و حالا، او نه واقعیت خویش، بل‌که سایه‌ای از واقعیت خویش است. “به چشم خویش دیدم که سایه‌ام در من ماند. و مرا از زیر ناخن پاها بیرون کرد… من حق ندارم به کسی بگویم که اگر دائم با خود می‌جنگم، که هماره بر خلاف مصلحت خویش عمل می‌کنم، از آن روست که من خودم نیستم که این لگدها را دایم بر بخت خویش می‌زنم، اینها لگدهایی است که دارم به سایه‌ام می‌زنم. سایه‌ای که مرا بیرون کرده و سالهاست غاصبانه به جای من نشسته است”. بر این اساس، “من سایه‌ای بودم که نمی‌توانست قائم به ذات باشد”.

در آمد و رفت و هجوم خیالات به ذهن است که مکان داستان نیز عوض می‌شود و زمان درهم می‌شکند، رمانی در رمان شکل می‌گیرد. رمانی که پیش‌تر نوشته شده بود با نام “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها”، شاید همین رمانی باشد که داریم می‌خوانیم و یا شاید تفسیری دیگر باشد از آن. راوی خود می‌گوید؛ “این کتاب را من سال‌ها پیش نوشته بودم. خیلی پیش‌تر از آن‌که همه آن اتفاقات رخ بدهد. داستانی کاملاً خیالی”. او حتی اقرار می‌کند؛ “آن هنگام هیچکدام از این شخصیت‌ها را نمی‌شناختم. بعد زندگی‌ها هم شبیه این کتاب شد”. البته او خود در برابر دو فرشته اعتراف می‌کند که رمان اصلی تحریف شده است. این را نیز اقرار می‌کند که؛ “من خود شخصیت‌های مختلفی آفریده‌ام. من این شخصیت‌ها را بی‌وقفه می‌آفرینم. همه رؤیاهای من به محض گذشتن از خاطرم، بی هیچ کم‌وکاست به وسیله دیگری، که همان رؤیاها را می‌بیند، صورت واقعیت به خود می‌گیرد؛ به وسیله او نه من. من برای آفریدن خودم، خود را ویران کردم”.

در “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” انگار آدم‌ها به اجبار در زیر یک سقف گردآمده‌اند و به اجبار در حاشیه جامعه قرار دارند. جامعه را با آنان و آنان را با جامعه کاری نیست. راوی مدتی با زنی به نام رعنا زندگی می‌کرده است، اما معشوقی به نام “م.‌ا.ر” دارد. م.ا.ر زنی است که رؤیای عشق او باعث شده تا راوی سه بیماری را در خود تشخیص دهد؛ وقفه‌‌های زمانی، خودویرانگری و بیماری آینه. نویسنده با استفاده از این سه نشانه (سه بیماری) به طنز تلخی در رمان دست می‌یابد و موفق می‌شود از آن‌ها به شکل مؤثر در رمان استفاده کند.

سه حرف “م.ا.ر” اما مار را به ذهن تداعی می کند. مار سمبل میل جنسی است. مار شیطان است که حوا را فریفت. و مار در “بوف کور” هدایت یادآور “بوگام دارسی”، رقاص معبد مقدس است که “مارافسا جلوی روشنایی مشعل با حرکات پُرموزون و لغزنده می‌رقصد و مثل مار ناگ پیچ‌وتاب می‌خورد”. (بوف کور، ص ٤٣)

حضور خویش در آیینه ندیدن، یعنی وجود نداشتن، بی‌هویت بودن، سایه بودن است. سایه که وجود راوی‌ست، هویت ماست که قائم به ذات نیست، به شکل فردی در اجتماع حضور ندارد. این همان حضوری است که در آیینه دیده نمی‌شود؛ “هر بار که می ایستم مقابل آیینه، فقط سطح نقره‌ای محوی را می بینم که تا بینهایت تهی است… تصویرم را نمی دیدم اما صدای ترد خراشیدن ریش تراش را که می شنیدم”. معشوق راوی، “م.ا.ر” نیز نمی تواند خود را در آیینه ببیند.

راوی خود را ویران کرده است، جسم و جان پریشانی دارد، روانش در پی مصیبتی که بر او هموار گشته در رنج است، اما من خواننده کمتر چنین ناهنجاری آشکاری را در رفتار او متوجه می‌شوم. شاید به این دلیل باشد که او حقیقت زندگی ما نیز هست، حقیقت زندگی انسان‌هایی بیمار در جامعه‌ای بیمار. این تنها راوی نیست که در انطباق خویش با جامعه عاجز است. او رانده شده از کشوری است که با نظام حاکم بر آن نیز ناسازگاری داشت. و چنین است که می‌بینیم، زندگی‌اش، رفتارش، حرف‌زدن‌ها و دغدغه‌های زندگی‌اش هیچکدام در مسیری معمولی و طبیعی قرار ندارند. او دارد خلاف جریان پیش می‌رود. داستان را که به انتها برسانی، نمی‌دانی راوی مرده است یا زنده. زندگی او در اصل مرگ است. او دست ما را می‌گیرد تا وجود ما را نیز با خود به مرگ بکشاند. آنگاه که به این کار موفق شد، دوباره ما را زنده می‌کند که ببین؛ زندگی همین است؟ و یا پاسخ بگو، روشن گردان آن بخش از وجودت را که سال‌هاست در خود مدفون کرده‌ای. راوی قصد دارد تا با ویران کردن خود، خواننده را نیز ویران کند. زنده و یا مرده بودن او با در خانه و یا در غربت بودن او هیچ فرقی ندارد. او در هر دو مکان غریبه‌ای است در تبعید، تبعیدی خود است، پیش از آن‌که رژیم او را تبعید کرده باشد. راوی مرز مرگ و زندگی را درهم شکسته و تفاوتی بین آن دو نمی‌بیند. مرگ و زندگی هر دو از یک جنس هستند. زندگی راوی همین است که می‌بینیم. فرق اساسی او با دیگر ساکنان این خانه در این است که؛ آن‌ها دارند زندگی خویش را به طریقی پیش می‌برند، هر چند خلاف مراد. می‌خورند و می‌نوشند و کار می‌کنند، کام می‌گیرند و کام می‌بخشند، اما راوی‌ست که دایم باید به چراهای پایان‌ناپذیر “نکیر و منکر” پاسخ گوید و در شکی دائم، روزگار به پایان رساند. او خود اقرار دارد که از دنیا عقب است و با دنیای پیرامون خود هم‌زمان و همآهنگ نیست.

آنجا که راوی به همه چیز، از ساکنین خانه گرفته تا سگ مسأجر و یا گارسون کافه، شک می‌کند، آیا خواننده حق ندارد به وجود چنین آدمی شک کند؟ آیا او خواننده را به بازی نگرفته است؟ آیا خود او نیز در این داستان به بازی گرفته نشده است؟

راوی “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” بیمار است، بیماری که باید بستری شود. هر آن‌چه از زبان این بیمار جاری گردد و یا بر فکرش خطور کند، نمی‌تواند صد در صد واقعیت داشته باشد. این سخنان و این خیالات فقط به تراوشات یک ذهن بیمار می‌تواند تعلق داشته باشد. راوی صحبت از بیماری “پارانویا” در “پروفت” می‌کند، آیا خود او نمی‌تواند به چنین مرضی مبتلا باشد؟ راوی جهان و ساکنان آن را به آن شکلی می‌بیند که خواست اوست. در آدم‌ها آن چیزی را کشف می‌کند که خود می‌خواهد و یا در رفتار آدمیان بر چیزی انگشت می‌گذارد که خود دوست دارد. او آدمی است مسخ‌شده‌، و ما، تبعیدیانِ مسخ‌شده در پیرامون خویش زیاد دیده‌ایم، آنانی که فکر می‌کنند، در تعقیب دایمی ماموران جمهوری اسلامی هستند. یکسانی حرف‌ها و رفتار آنان با راوی خوانایی زیادی دارد. و اینان کسانی هستند که باورهای ذهنشان برای ما خیالات است.

آنجا که حکومتی مالیخولیایی بر کشور حاکم باشد، انسان مالیخولیایی نیز چون راوی “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” فراوان دیده می‌شود، هم در داخل و هم خارج از کشور. کشوری که بیش از شش میلیون روانپریش در کارنامه خویش داشته باشد، ارکستر شبانه از یک ساختمان به یک کشور بدل خواهد شد. آدم‌های این رمان نیز ما هستیم، مایی که مرگ و زندگی را باهم تجربه کرده‌ایم، با مردگان و اعدام شدگان هم فاصله‌ای نداریم، ویران‌شده‌هایی هستیم از یک کشور ویران‌شده. این تنها راوی نیست که نمی‌تواند تصویر خود را در آینه ببیند، ما نیز از دیدن سیمای خویش در آیینه وحشت داریم، اصلاً آینه‌ای نداریم تا خود را در آن بیابیم. راوی خود آینه‌ای است برای خواننده تا خود را در وجود او کشف کند.

در “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” مرگ حضوری برجسته دارد. تک‌تک ساکنان این طبقه از ساختمان یکی پس از دیگری می‌میرند. مرگ‌ها اما طبیعی نیستند، یکی سکته می‌کند، آن دیگری خودکشی می‌کند، یکی با ضربه چاقو کشته می‌شود و یکی هم با خواندن کتاب “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” دق‌مرگ می‌شود. در میان این مرگ‌ها جالب این‌که راوی خود پس از مرگ نیز به شکلی زنده است.

آیا صدای جیرجیر چوب‌های کف خانه که همنوایی شبانه ارکستری را تداعی می‌کند، خود موسیقی مرگ نیست؟ اگرچه صدا نشان از وجود است و حضور، اما پنداری این نواها به شکلی مرگی موقت را با خود به همراه دارند. در واقع نیز ساکنان این خانه مرده‌اند، پیش از این‌که بمیرند.

استفاده از گابیک، سگ صاحبخانه که همیشه حضوری جنبی در رمان دارد، در پایان بسیار زیباست. نویسنده گابیک را به متن داستان وارد می‌کند تا این حیوان با گزارش خویش، رمان را به انجام برساند. این سگ می‌تواند همان راوی باشد که روح او پس از مرگ در بدن سگ حلول کرده است تا مجازات ببیند. در نظریه تناسخ، اگر انسان پاک باشد، پس از مرگ به آسمان می‌رود، اگر گناهکار باشد، روح او به زمین باز می‌گردد تا در قالبی دیگر، از گناه پاک شود.

رضا قاسمی با بهره بردن از تئاتر و موسیقی و سیاست، صحنه‌هایی تکاندهنده و تأثیرگذار در ادبیات خلق کرده است. ذهن خواننده در خواندن کتاب، در تشنجی مدام از صفحه‌ای به صفحه دیگر گام برمی‌دارد تا داستان در وحشت و دلهره و اضطراب پایان یابد. در خواندن رمان، خواننده یک آن نمی‌تواند آرام بگیرد. کتاب که به پایان رسید، تازه نوبت ذهن می‌رسد تا به تکاپو افتد و پایانی دیگر برای آن، به روایت خواننده، بجوید. و این نقطه قوت “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” است.

کتاب “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها” پس از انتشار توسط «نشر کتاب» در لس‌آنجلس و «خاوران» در پاریس، در سال ١٣٨١ در ایران بازچاپ شد و چند جایزه ادبی، از جمله “بنیاد گلشیری”، “مهرگان ادب”، “منتقدان مطبوعات” را نیز دریافت کرد.