اولین مواجهه با حجاب: از بهت و پذیرش تا درد و عادت

مریم فومنی

حجاب در چهار دهه‌ی گذشته یکی از چالش‌های اصلی زنان در زندگی روزمره‌‌ی خود در ایران بوده است؛ چالشی که گاه برایش با حکومت طرف بوده‌اند، گاه با خانواده و گاه حتی با هر زن و مردِ آشنا و غریبه‌ای که پوشش آنها را نمی‌پسندیده است. این کشمکش روزانه اما اغلب در سکوت به پیش برده می‌شود؛ سکوت از طرف خود زنان، از طرف جامعه‌ی اطراف آنها و از طرف حکومت. آنچه به گوش می‌رسد، یا بلندگوهای تبلیغاتی هستند که زنان را به پوشاندن خود دعوت و تشویق می‌کنند، یا فریادهایی که زنانِ ناقض ابلاغیه‌های حجاب را توبیخ و تهدید و مجازات می‌کنند، یا صدای زنانی که گاه لرزان و گاه استوار به این تبلیغ‌ها و تهدیدها «نه» می‌گویند.

آنچه کمتر شنیده می‌شود، داستان‌های زنانی است که به‌اجبار یا «انتخاب» حجاب بر سر دارند؛ زنانی که این حجاب و بی‌حجابی به هویت آنها گره خورده؛ زنانی که حجاب را نخواسته‌اند و برای نخواستنش جنگیده‌اند؛ زنانی که حجاب را خواسته‌اند و برای تغییرش به الگویی سازگار با زندگی روزمره‌ی خود در تکاپو هستند؛ زنانی که حجابشان به هویت مردان و حتی جامعه‌ی پیرامونشان گره خورده؛ زنانی که به‌خاطر پافشاری بر حق انتخاب پوشش‌ طرد شده‌اند، تنبیه شده‌اند و برچسب خورده‌اند؛ زنانی که حجاب برایشان داشتن یا نداشتن «یک تکه پارچه» بر سر نیست و هزاران روایت ناگفته از زندگی هر روز خود و زنان اطرافشان با همین «یک تکه پارچه» دارند.

این گزارش حاصل مصاحبه با چهارده نفر از این زنان است و دریچه‌ای کوچک به‌سوی موقعیت غیرعادی‌ای که گویی برای همگان «عادی» شده است.

از چهارده زنِ ۲۶ تا ۷۸ساله‌ای که با آنها مصاحبه کردم، دو نفرشان چادری هستند؛ یک نفر دیگر قبلاً چادر به سر می‌کرده است و حالا با حفظ اعتقاد به حجاب، فقط روسری به سر می‌کند؛ شش نفر از آنها قبلاً چادری بوده‌اند اما اکنون حجاب ندارند؛ یک نفر از این پنج نفر هنوز در برخی جمع‌های خانوادگی روسری به سر می‌کند؛ پنج نفر دیگر نیز که از خانواده‌های سکولار آمده‌اند، چالش‌هایشان با حجاب از زمان ورود به جامعه شروع شده است. یکی از این پنج‌ نفر در دوره‌ی کوتاهی حجاب بر سر می‌کرد. یکی از مصاحبه‌شوندگان نیز فرد ترنس‌جندری است که با بدن منتسب به زنان متولد شده و سپس با عمل جراحی تغییر جنسیت داده است. مصاحبه‌ی ما در مورد دوره‌‌ی قبل از این عمل جراحی است که در ایران مجبور بود به‌خاطر انتساب به بدن زنانه، حجاب داشته باشد.

از این جمع چهارده‌نفره، شش نفر در ایران زندگی می‌کنند و هشت نفر دیگر طی دهه‌های ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۰ خورشیدی، ایران را ترک کرده‌اند. همه‌ی مصاحبه‌شوندگان دست‌کم فارغ‌التحصیل دوره‌ی کارشناسی هستند و سه نفر از آنها، مهرانگیز کار، زینب پیغمبرزاده و محیا استوار، پژوهش‌هایی در رابطه با حجاب انجام داده‌اند. ده نفر از مصاحبه‌شوندگان ترجیح داده‌اند که به‌خاطر محفوظ‌ماندن هویتشان با نام مستعار از آنها یاد شود.

هرچند گفت‌وگو با این چهارده نفر نمی‌تواند تصویر کاملی از تجربه‌ی زنان ایرانی در رابطه با حجاب ارائه کند، اما تلاش کرده‌ام تا با شنیدن سخنان زنان بلوچ، ترک، هم‌جنسگرا، دوجنسگرا و ترنسجندر که تجربه‌ی زندگی در شهرهای مختلف ایران، از قم و اصفهان و تهران تا اهواز و زنجان و زاهدان را داشته‌اند، بخش کوچکی از این تجربه‌های کمترشنیدهشده را گردآوری کنم.

 

اولین مواجهه با حجاب

برای من نخستین مواجهه با حجاب، هفت‌‌سالگی‌ای نبود که همه‌ی ما مقنعه سر کردیم. شاید چون اسم حجاب را «یونیفرم مدرسه» گذاشته بودند یا شاید چون دیگر بچه‌ها نیز همین‌طوری مدرسه می‌رفتند. اولین مواجهه برای من در نُه‌سالگی بود؛ همان روزی که پدرم به من گفت از امروز باید جلوی همه‌ی مردهای «نامحرم» روسری سرم کنم و هیچ‌کدامشان را بغل نکنم و نبوسم. این «هیچ‌کدام» حتی شامل عمو اکبر، شوهرخاله‌ام که من مدام از سروکولش بالا می‌رفتم، هم می‌شد. هیچ‌چیزی در نُه‌سالگی برایم عجیب‌تر از این نبود که چرا باید با عموی محبوبم مثل غریبه‌ها رفتار کنم. خوش‌شانسی آن روزهایم این بود که آرش، صمیمی‌ترین دوست و هم‌بازی‌ام، هنوز «نامحرم» نشده بود و تا وقتی هر دو پانزده‌ساله نشده‌‌ایم لازم نبود که از او هم فاصله بگیرم؛ برای اینکه پسرها در پانزده‌سالگی به سن «بلوغ شرعی» می‌رسند و «نامحرم» به حساب می‌آیند. با این حال، آن روسری و لباس‌های پوشیده‌ای که باید در کوچه و پارک و گاه حتی خانه بر تن می‌کردم، از همان نُه‌سالگی بین ما، یا درست‌تر بگویم بین من، و همه‌ی دنیای اطرافم دیوار کشید.

برای محبوبه، زن ۴۴ساله‌ی تبریزی که لیسانس الهیات دارد و دبیر دینی است، حجاب نه در هفت‌سالگی‌ای که باید به مدرسه می‌رفت علامت سؤال بود و نه حتی در نُه‌سالگی که از او خواستند مثل همه‌ی زن‌های اطرافش حجاب داشته باشد. اولین مواجهه برای او کمی بعدتر بود، وقتی که اولین دیوارها جلویش قد کشیدند: «یادم است که حدوداً ده‌یازده‌ساله بودم، وقتی که برای بازی به کوچه می‌رفتم، بلوز و شلوار با آستین کوتاه می‌پوشیدم و وقتی پدرم می‌خواست بیاید بدو بدو می‌رفتم خانه و لباسم را عوض می‌کردم چون بابا روی حجابم حساس بود و می‌گفت چرا با آستین کوتاه آمده‌ای کوچه.»

برای دختربچه‌هایی مثل من و محبوبه، آموزه‌های مذهبی خانواده و تبلیغات رسمی حکومت، حجاب را به امری «عادی» تبدیل کرده بود که به‌موقع باید آن را می‌پذیرفتیم. آنچه این عادت را زیر سؤال می‌برد، تغییری بود که به‌خاطر رعایت حجاب بر زندگی روزمره و روابط ما تحمیل می‌شد؛ تغییری که گرچه در آن سن به آن تن دادیم اما تلخی و سردرگمی‌اش همچنان باقی مانده است. برای دیگرانی هم که دست‌کم در فضاهای شخصی به‌دور از این آموزه‌ها بزرگ می‌شدند، گریزی از مواجهه با تلخیِ این اجبار نبود.

روشنا، ۳۷ساله، نقاشی که در اسپانیا زندگی می‌کند، از اولین مواجهه‌ با حجاب با عنوان «دردی جاودانه» یاد می‌کند؛ دردی که هیچ‌وقت از یادش نمی‌رود. او که در خانواده‌ای سکولار بزرگ شده، اولین مواجهه‌اش با حجاب به مقنعه‌ای که روی سرش بند نمی‌شد، گره خورده است:

من موهای خیلی لَختی داشتم که اصلاً گره نمی‌خوردند ولی چون بلد نبودم که مقنعه را مرتب کنم، مدام آن را جلو می‌کشیدم که موهایم معلوم نباشد و در این جلو و عقب رفتن‌های مقنعه موهایم مدام به هم گره می‌خوردند. ظهرها که می‌رفتم خانه، یک گلوله‌ی مو مثل پشم بههمتنیده و نمد، بالای سرم بود. خوب یادم است که خودم نمی‌توانستم این موهای گره‌خورده را شانه کنم و گریه می‌کردم و باید مادر یا پدرم می‌نشستند با ملایمت این نمد را بالای کله‌ی من صاف می‌کردند. این اولین مواجهه‌ی من با حجاب بود. اما مواجهه‌‌ام با حجاب لحظه‌ای نبود و در یک پروسه‌ متوجه شدم که باید این حجاب را بپوشم.

بخشی از این پروسه که خیلی در خاطرم مانده، کمی بعدتر است. هشت یا نُه‌ساله بودم. با مادرم رفته بودیم بیرون. مادرم آن موقع یک روسری مدل سرش بود؛ از آن روسری‌های گَل‌وگشاد و بزرگی که اوایل دهه‌ی ۱۳۷۰ می‌پوشیدند. یادم است که مأمورها ما را در خیابان نگه داشتند، اول به حجاب مادرم گیر دادند که چرا گردنت از لای روسری بیرون است و بعد گیر دادند که چرا سر دخترت حجاب نکرده‌ای. هنوز ضربان قلبم را یادم است. ترسیده بودم و نمی‌فهمیدم که مگر چه کار بدی کرده‌ایم که به دردسر افتاده‌ایم. خوب یادم است که مادرم می‌گفت این بچه است، چرا روسری سرش کنم.

او می‌گوید که به‌خاطر همین تجربه‌ها بزرگ‌شدن برای او دردناک بوده است: 

من در بچگی خیلی شیطان بودم و همیشه در حال دویدن و دوچرخهسواری در کوچه بودم اما از یک جایی دیگر نمی‌شد با شلوارک و پیراهن و هرچیزی که تنم بود، در خیابان و کوچه‌ها با پسرها بدو بدو کنم. اینجا می‌بینی که خیلی دخترها تینِیجرشدن را دوست دارند و آن را جشن می‌گیرند. اما پروسه‌ی بزرگ‌شدن و بدن یک زن را پیداکردن خیلی برای من غمگین‌کننده بود و چیزی نبود که بخواهم آن را جشن بگیرم. خریدن اولین پستان‌بند یا اولین باری که پریود می‌شوی، در واقع بخشی از بزرگ‌‌شدن‌ است و لزوماً قرار نیست دردناک باشد. اما برای من همه‌ی اینها ناراحت‌کننده بود. هنوز وقتی به آنها فکر می‌کنم، غمی که داشتم به یادم می‌آید. دلیلش هم این بود که با این بزرگ‌شدن باید خودم را بیشتر می‌پوشاندم و محدودیت‌هایم بیشتر می‌شد.

 

«روز اول مدرسه، اولین باری که فهمیدم حجاب یعنی چه»

تناقض بین فضاهای شخصی یا پیشینه‌ی خانوادگی با فضای ایدئولوژیکی که از هفت‌سالگی دختربچه‌ها را مجبور به رعایت حجاب می‌کند، یکی از اولین مواجهه‌ها برای بسیاری از زنان است. هرچند بر اساس قوانین اسلامی، دختربچه‌ها در نُه‌سالگی به بلوغ شرعی می‌رسند و باید حجاب اسلامی را رعایت کنند، در ایران این اجبار از هفت‌سالگی شروع می‌شود؛ از روز اول مدرسه. برای زینب پیغمبرزاده، ۳۶ساله، دانشجوی دوره‌ی دکترای جامعه‌شناسی در دانشگاه هادرسفیلد در انگلستان که سال‌ها در حوزه‌ی حقوق زنان فعالیت کرده است، اولین مواجهه همین‌گونه بود. او تعریف می‌کند که در همان ‌روزهایی که باید به مدرسه می‌رفت و مقنعه سر می‌کرد، عکس‌های دوران مدرسه‌ی مادرش را در آلبوم خانوادگی دید؛ عکس‌هایی مثل همه‌ی دختربچه‌های قبل از سال ۱۳۵۷، بدون روسری و مقنعه: «بعد از دیدن عکس‌های بدون حجاب مادرم، می‌گفتم من هم می‌خواهم این‌جوری به مدرسه بروم و نمی‌خواهم مقنعه سرم کنم. فکر می‌کنم آن موقع بود که برای اولین بار فهمیدم که حجاب چیست.»

آن‌طور که لیلا، زنِ بلوچ چهل‌ساله‌ای که کودکی‌اش را در ایرانشهر گذرانده، تعریف می‌کند، گاهی این اجبارِ زودهنگام به دنیای خارج از مدرسه هم کشیده می‌شود: «در شهر ما هم خیلی حجاب مهم بود. با اینکه اسلام می‌گوید دخترها از نُه‌سالگی باید حجاب داشته باشند، ولی خانواده‌ها جوری رفتار می‌کردند که از همان هفتسالگی که در مدرسه مقنعه سر می‌کردیم، باید نماز و چادر و حجاب‌ را هم رعایت می‌کردیم.» لیلا می‌گوید که او هم مثل بقیه‌ی اعضای خانواده و محله و شهرش از همان هفتسالگی حجاب داشت: «حجاب را از خانواده و جامعه‌‌ای که در آن زندگی می‌کردم، یاد گرفته بودم و به‌خاطر اینکه مرا تأیید کنند، آن را رعایت می‌کردم. حتی به این فکر هم نکرده بودم که اگر یک روز حجابم را دربیاورم چه اتفاقی می‌افتد.»

برای زنانی مثل لیلا، گاه حجاب آن‌قدر بدیهی بوده که شاید اصلاً اولین مواجهه‌ای وجود نداشته است. سحر، ۳۵ساله، حسابداری که در یک شرکت خصوصی کار می‌کند، یکی از همین زنان است:

خانوادهی من مذهبی بودند و از بچگی در مغز ما فرو می‌کردند که دختر حتماً باید حجاب داشته باشد، حتی پیش پدر و برادرش هم باید با شلوار و دامن بگردد، آستینش کوتاه و یقه‌اش باز نباشد. من یادم است که از بچگی باید مانتو می‌پوشیدم. اگر هم مانتو نمی‌پوشیدم، باید لباس‌های گشاد و بلند می‌پوشیدم. از هشت‌نُه‌سالگی هم باید هرجا که مرد نامحرم بود روسری سرم می‌کردم.

 

مدرسه‌های مذهبی، میان‌بری برای چادری‌شدن

برای بسیاری از دختربچه‌هایی که در خانواده و محیط مذهبی بزرگ می‌شوند، حجاب بخشی از زندگی روزمره است که همچون راه‌افتادن و زبان‌بازکردن اتفاق می‌افتد. یا دست‌کم پدر و مادر و دیگر اطرافیان انتظار دارند که اتفاق بیفتد و هر دختری به‌محض کمی بزرگ‌شدن، خودش را بپوشاند. این اتفاق گاه همان‌طور که لیلا و سحر تعریف کردند، با «باید» و اجبار همراه است و گاه آن‌طور که نرگس می‌گوید، با ملایمت و قدم‌به‌قدم. نرگس، ۳۱ساله، جامعه‌شناسی است که در یک نهاد دولتی کار می‌کند و به فعالیت‌های مدنی و سیاسی هم مشغول است:

حجاب اولین بار خیلی جدی در جشن تکلیفی که در نُه‌سالگی در مدرسه و خانه گرفتند، برایم مطرح شد. خانواده‌ام خیلی مذهبی بود. پدرم سختگیر نبود و اگر مویی از ما پیدا می‌شد، می‌گفت اینها هنوز بالغ نیستند. ولی مادرم متعصب‌تر و متشرع‌تر است و مثل همهی زنان در فامیلمان چادریِ خیلی سفت‌وسختی است. من هم از دوازده‌سیزده‌سالگی حجاب را کاملاً رعایت می‌کردم و با لباس آستین‌بلند و روسری بودم ولی چادر سر نمی‌کردم. در دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان به مدرسه‌ی مذهبی می‌رفتم که چادر اجباری بود و دیگر چادر سر کردم.

در تجربه‌ی این زنان که بیشتر به خانواده‌های مذهبیِ طبقه‌ی متوسط و تحصیل‌کرده تعلق دارند، پدر و مادر به‌جای اجبار و امرونهی مستقیم، از ابزاری که حکومت ایدئولوژیک به دستشان داده کمک می‌گیرند و با ثبت‌نام دخترانشان در مدارسی که چادر در آنها اجباری است، بارِ تحمیل حجاب را از دوش خود برمی‌دارند و البته تمرد از آن را نیز سخت‌تر می‌کنند. در چنین فضاهایی دختربچه‌ها بیشتر از آنکه با حجاب به‌صورت نوعی تغییر در زندگی‌‌ روزمره‌‌ی خود مواجه شوند، در مسیری قرار می‌گیرند که حجاب را قدم‌به‌قدم به بخشی از زندگی روزمره‌ تبدیل کنند.

هانیه، روزنامه‌نگار سی‌ساله، این نوع مواجهه با حجاب را حتی کمی زودتر و در دبستانی مذهبی تجربه کرده است:

من در خانواده‌‌ای بزرگ شده‌ام که بعد از انقلاب ۱۳۵۷ مذهبی شده‌اند و روی مذهبشان هم تعصب داشتند. مامانم چادر سرش می‌کند و تا چهار سال پیش رویش را هم می‌گرفت ولی الان دیگر چادر آستین‌دار و راحت‌تر می‌پوشد. در دورهی دبستان من را در یک مدرسه‌ی مذهبی ثبت‌نام کرده بودند که چادر در آن اجباری بود.

با این حال، برای او شاید به‌دلیل وجود چند زن بی‌حجاب در خانواده‌اش، این روند یک امر عادی و بدیهی نبود:

ولی من به‌غیر از مسیر رفتوآمد به مدرسه، در جاهای دیگر چادر سرم نمی‌کردم. احساس می‌کردم که من خیلی فرق می‌کنم با این چیزی که اینها از من می‌خواهند و می‌ترسیدم که ببینند که من بیرون چادر سرم نمی‌کنم و اخراج ‌شوم. پدرم هم یکی از اهرم‌های فشارش برای اینکه من چادر سرم کنم همین بود.

برای محدثه این خرق عادت در دوره‌ی راهنمایی اتفاق افتاد؛ در دوره‌ای که چند قدم از آن حبابی که همیشه در آن زندگی کرده بود، فاصله گرفت. محدثه، ۴۲ساله، پزشکی که در یک خانواده‌ی مذهبیِ ثروتمند و نزدیک به حکومت بزرگ شده‌، می‌گوید:

از همان اول دبستان به یک مدرسهی مذهبی رفتم که چادر در آن اجباری بود. در داخل مدرسه هم هرچند هیچ مردی وجود نداشت، باید حجاب می‌داشتیم و اگر کسی بیرون از مدرسه چادر نداشت، بقیهی بچه‌ها جاسوسی می‌کردند و به مسئولان مدرسه خبر می‌دادند. من از نُه‌سالگی همهجا چادر سر می‌کردم. حتی در خانواده خیلی تشویق می‌شدیم که در مهمانی‌ها با مانتو و روسری باشیم و اگر مردی وارد اتاق می‌شود، چادر رنگی سر کنیم. در خانوادهی ما، هم به‌خاطر مذهب، هم به‌خاطر فرهنگ و هم به‌خاطر روابط سیاسی و شغلی، مهم بود که زن‌ها حجاب را خیلی جدی نگه دارند. من آن موقع کوچک بودم و قضیه جوری به من ارائه شده بود که انگار همه‌ی آدم‌ها مثل ما هستند. چون خانواده‌ی ‌ما که خیلی هم بزرگ است و هرکسی که اطرافم می‌دیدم، همه به همین شکل و با حجاب بودند. اگر گاهی در خیابان یا ماشین خانمی را می‌دیدیم که روسری‌اش عقب بود، به من می‌گفتند که این زن، آدم خیلی بدی است، گناهکار است، به جهنم می‌رود و شوهرش هم آدم خیلی بدی است که اجازه داده او این‌طور به خیابان بیاید. طوری هم جلوه می‌دادند که این‌جور آدم‌ها در اقلیت قرار دارند و بقیهی مردم مثل ما هستند. در دوره‌ی راهنمایی به یک مدرسه‌ی نمونهی دولتی رفتم که از همه قشری در آن بودند. روز اول مدرسه وقتی صف بچه‌ها را نگاه می‌کردم، دیدم که تقریباً چادری وجود ندارد. ما در کلاسمان ۳۶ نفر بودیم که فقط ۳ نفرمان چادر داشتند و در اقلیت بودیم. آنجا بود که سؤال خیلی بزرگی درباره‌ی حجاب برایم مطرح شد.

 

فرودگاه، سیم‌خارداری که نمی‌توان از زیرش رد شد

برای دخترانی که در خانواده‌های سکولار یا آزادتر زندگی می‌کنند، اجبار حجاب در مدرسه گرچه آزاردهنده است اما دامنه‌اش از چهاردیواری مدرسه فراتر نمی‌رود. آناهیتا، ۲۵ساله، مهندس کامپیوتر است و سه سال است که به آمریکا مهاجرت کرده. او هم مثل همه‌ی دختربچه‌هایی که در چهل سال گذشته در ایران به دنیا آمده‌اند، اولین بار برای مدرسه‌رفتن مجبور به پوشاندن سر و بدنش شده:

اولین باری که مقنعه می‌پوشیدم، پیشدبستانی بودم و بلد نبودم چطور سرم کنم. نمی‌فهمیدم که این چیست و چرا مردها چیزی سرشان نیست و فقط زن‌ها باید چیزی سر کنند. ولی باز هم برایم خیلی مهم نبود و متوجهش نبودم، شاید چون بیرون مدرسه با آن روبه‌رو نبودم. در جشن تکلیفی که مدرسه در نُه‌سالگی برای ما گرفت، فقط در همین حد فهمیدم که گویا موقع نماز باید چیزی سرت کنی. ولی تعریفی برای حجاب نداشتم و برای خودم در دنیای خودم خوش‌حال بودم.

اما دخترانی مثل آناهیتا هم دیر یا زود معنای این اجبار را می‌فهمند. برای آناهیتا این اتفاق در یازده‌سالگی رخ داد:

یک بار می‌خواستم به کلاس تقویتیِ ریاضی در مؤسسهی مبتکران بروم و مثل همیشه شلوارک و تیشرت آستین‌کوتاه پوشیدم و با پدر و مادرم به مؤسسه رفتم. آنجا گفتند با کی کار داری؟ تو چرا این‌جوری آمدی؟ حتی کسانی که با مانتو و روسری آمده بودند را هم راه نمی‌دادند و می‌گفتند باید مقنعه سرتان باشد. من هم مجبور شدم که برگردم خانه و مانتو و مقنعه بپوشم و برگردم سر کلاس. آنجا بود که دقیقاً با حجاب روبه‌رو شدم و فهمیدم که از این به ‌بعد باید چیزی سرم باشد.

محیا استوار، ۳۴ساله، استاد مدیریتِ سیستم‌های اطلاعاتی در مدرسه‌ی بازرگانیِ پاریس، نیز تجربه‌ی مشابهی داشته است:

مادرم همیشه سعی می‌کرد تا جایی که می‌شد و سنم اجازه می‌داد، حجاب نداشته باشم. مثلاً در فرودگاه که سن دختربچه‌ها را برای حجاب چک می‌کنند، مادرم می‌گفت اگر پرسیدند، بگو هشت سالت است که گیر ندهند. یک بار یادم نیست که چه شد و راستش را گفتم. مادرم را مجبور کردند که چمدان را باز کند و برای من جوراب‌شلواری دربیاورد که بپوشم و کلاه گذاشتم سرم که مثلاً حجابم درست شود و بعد من را به فرودگاه راه بدهند.

نسل مادرانی که دخترانشان را از اجبار به حجاب محافظت می‌کردند، قدیمی‌تر از مادر محیا در دهه‌ی ۱۳۶۰ هستند. مهرانگیز کار، ۷۸ساله، وکیل دادگستری که تجربه‌ی پنج دهه فعالیت و پژوهش در زمینه‌ی حقوق زنان را در کارنامه‌اش دارد، یکی از همین زنانی است که مادر محجبه‌اش، او را از فروافتادن در چاله‌ی اجبار محافظت کرده است:

مادر من مثل خیلی از زن‌های ایرانی در آن زمان حجابش چادر بود. البته نه مثل الان که زیر چادر مقنعه یا شلوار بپوشند. چادر را که به آن سرانداز هم می‌گفتند، می‌انداختند روی سرشان و می‌رفتند بیرون. من اما از اول، حجاب نداشتم. یعنی در خانواده‌ی ما، از من به بعد حجاب موضوعی متروکه شد و مادرم که ریاست خانواده را به عهده داشت، به هیچ‌کس، حتی به مادربزرگِ معتقد و باحجابم، اجازه نمی‌داد که من را امر به معروف کند که مثلاً چادر سر کنم و حجاب داشته باشم.

 

یا خودت را بپوشان یا مدرسه نرو

در دوران قبل از انقلاب گرچه قانون، حجاب را به زنان اجبار نمی‌کرد اما بسیاری از زنان متأثر از فضای مذهبی خانواده و جامعه‌ی اطراف، حجاب داشتند یا دست‌کم باید مراقب پوشش خود می‌بودند. فخری، ۶۵ساله، مدیر یک مهدکودک در تهران، می‌گوید:

کلاس اول دبستان که بودم، یونیفرم ما روپوش کوتاه با کمربند سفید و جوراب سفید بود. مادرم یک شلوار هم برای من گرفته بود و گفت باید این را هم زیر روپوشت بپوشی. روز اول که به مدرسه رفتم، دیدم هیچ‌کس به غیر از من شلوار نپوشیده بود. من را هم ناظممان دعوا کرد و گفت این چیست پوشیدی، فردا این‌جوری بیایی راهت نمی‌دهم. به مادرم که گفتم، گفت ناظمتان غلط کرده و باید شلوار بپوشی. از فردا وقتی صبح از خانه بیرون می‌رفتم، شلوارم را درمی‌آوردم و پشت درِ خانه مخفی می‌کردم و ظهر که از مدرسه می‌آمدم جلوی در خانه شلوارم را می‌پوشیدم که مادرم نفهمد. مادرم بعد از چند هفته فهمید و کتک مفصلی خوردم. گفتم که ناظممان گفته نمی‌شود با شلوار بیایی. مادرم آمد مدرسه و گفت اگر قرار باشد دخترم بدون شلوار بیایید، اصلاً اجازه نمی‌دهم که مدرسه بیاید. مدیرمان هم موافقت کرد که من با شلوار بروم.

 

با حجاب روبه‌رو هستی، حتی اگر زن نباشی

مواجهه‌ با حجاب فقط مخصوص دختربچه‌هایی نیست که از کودکی، زن شمرده می‌شوند. اقلیت‌های جنسی‌ای که به‌علت دارابودن اندام‌های زنانه، زن به شمار می‌روند و هویت متفاوتشان به رسمیت شناخته نمی‌شود نیز گریزی از این مواجهه ندارند. فریمان ۲۸ سال دارد، در رشته‌ی مهندسی عمران تحصیل کرده و از سال ۲۰۱۶ در ترکیه پناهنده شده است. او می‌گوید که وقتی در ایران بود، خودش را به‌عنوان یک مرد ترنس هویت‌یابی می‌کرد اما نتوانسته بود مجوز تغییر جنسیت بگیرد. دو بار برای تغییر جنسیت اقدام کرده بود؛ بار اول زیر ۱۸ سال داشت و بار دوم رضایتِ ولی را می‌خواستند و مادرش رضایت نداده بود. فریمان تا ۲۲سالگی در ایران بود و به‌طور رسمی زن شناخته می‌شد. او می‌گوید:

همیشه از بچگی پوشش مردانه داشتم و تا می‌توانستم از حجاب طفره می‌رفتم. در ایران بچه‌ی سفید بی‌موی لاغری بودم که وقتی بدون حجاب و با تیپ پسرانه بودم، می‌ترسیدم چون به من می‌گفتند بچه‌خوشگلِ سفید کوچولو. از طرف دیگر، وقتی حجاب داشتم، به موجود درشتی تبدیل می‌شدم و می‌گفتند «غوله دوباره آمد». تا دوره‌‌‌ی راهنمایی وقتی از مدرسه بیرون می‌آمدم، مقنعه را درمی‌آوردم و بیرون کلاً بدون حجاب بودم. در دوره‌ی دبیرستان و دانشگاه مادرم نگران بود که دروهمسایه‌ها و آشناها ما را می‌شناسند و می‌گفت که حتماً باید حجاب داشته باشم. برای من اصلاً مهم نبود که دیگران چه فکر می‌کنند. از خانه که بیرون می‌آمدم، حجاب را سرم می‌کردم و دو تا کوچه پایین‌تر درمی‌آوردم و مقنعه یا شالی را که داشتم به‌سرعت توی کیفم می‌کردم. همیشه هم موهایم خیلی کوتاه بود و مانتویی می‌پوشیدم که حالت کت مردانه‌ی‌ بلند داشت.

در شرایطی که قانون و شرع، باید و نبایدهای محکمی را درباره‌ی حجاب کودکان وضع کرده، اولین مواجهه‌‌ی‌ دختربچه‌ها با حجاب، بسیار فراتر از «آشنایی» با این پدیده است. دختربچه‌هایی که باید از هفت‌سالگی مقنعه سر کنند، از همان زمان به‌طور جدی درگیر حجاب و تبعات و امتیازات ناشی از آن می‌شوند. شاید بتوان ردّپای این مواجهه‌ی اولیه با حجاب را در سراسر دوران بزرگ‌سالی آنها هم دنبال کرد. در گزارش‌هایی که در این پرونده می‌خوانید، این ردّپا را بر اساس تجارب چهارده زنی که با آنها مصاحبه کرده‌ام دنبال خواهیم کرد.