زارا جم: «شنا می‌آموزم تا اگر کسی خواست خودش را غرق کند نجاتش دهم»

گفت‌وگوی فهیه خضر حیدری با همسر محمد مرادی که در همبستگی با اعتراضات ایران خودکشی کرد

هشدار: محتوای مربوط به خودکشی

هیچ‌چیز مهم‌تر از جان آدمی نیست. اگر به خودکشی فکر می‌کنید، برای کمک‌گرفتن با این شماره‌های ویژه تماس بگیرید:

در ایران: اورژانس اجتماعی ۱۲۳، صدای مشاور ۱۴۸۰ یا اورژانس روان‌پزشکی تهران ۴۴۵۰۸۲۰۰

در آمریکا: مرکز پیشگیری از خودکشی ۱۸۰۰۲۷۳۸۲۵۵، یا خط ملی پیشگیری از بحران و خودکشی ۹۸۸

در کانادا: شماره‌ی ۹۱۱ یا ۱۸۳۳۴۵۶۴۵۶۶

در بریتانیا: ۱۱۶۱۲۳

و در افغانستان: ۱۱۹


در لیون باران می‌بارد، روی سقف شیروانیِ چندصدساله‌ی آسایشگاه روانی سنت ژان دو دیو در حومه‌ی لیون، فرانسه؛ در پس‌زمینه‌ی گفت‌‌وگوی ما؛ گفت‌وگوی من با زارا جم، مترجم و ویراستار و همسر محمد مرادی، ۳۸ساله، دانش‌آموخته‌ی تاریخ که پنجم دی‌ماه ۱۴۰۱ در اعتراض به آنچه «بی‌تفاوتیِ جهان» در برابر کشتار و سرکوب حکومتیِ خشونت‌بارِ معترضان در ایران می‌دانست، خودش را کشت.

او پیش از خودکشی‌ِ اعتراضی‌اش ویدئویی ضبط کرد و گفت با اینکه در لیون زندگی خوب و هوای پاک دارد اما نمی‌تواند چشم خود را بر آنچه در ایران می‌گذرد ببندد. گفت جان من هزار بار فدای ایران و مردم ایران. گفت غمگین نباشید. شادی کنید که روز پیروزی نزدیک است.

با زارا، همسر سوگوار او، در شرایطی حرف می‌زنم که از همان روز خودکشی محمد به آسایشگاه روانی منتقل شده، دارو می‌گیرد و تحت‌نظارت است. در میانه‌ی گفت‌وگو پرستاران به اتاقش می‌‌آیند و دارویش را می‌دهند. منتظر می‌مانم که دارویش را بگیرد و برگردد. صداهای پس‌زمینه و گفت‌وگوهای محو را می‌شنوم و در این فاصله‌ی کوتاه یادداشتی می‌‌خوانم از محمد مرادی که تابستان سال گذشته در صفحه‌ی اینستاگرام خود منتشر کرده:

در کرمانشاه هر سال بهار که رعدوغرش آسمان صدچندان می‌شود، بغل‌بغل قارچ از دل کوه‌ها بیرون می‌زند. برای مردمان ایلیاتی و روستایی این یک سور اساسی است. قارچ کوهی طعم و عطر گوشت را دارد و خریدارانِ بسیار. اما متأسفانه هرازگاه قارچ‌های سمی چیده می‌شوند و با خوردن آن خانواده‌ای داغدار. بااین‌همه استقبال از قارچ همچنان چون انتخابِ لذت‌بخش و قمارگونه‌ی یک وعده‌ چه‌بسا شوکرانی و مسمومْ برجاست. طبق سنت‌ها بعضی اعضای خانواده از ترس مرگ عزیزان و برای پیش‌مرگ‌شدن به پای عزیزان هنگام طبخ قارچْ به‌زور لقمه‌‌ای برمی‌دارند که در این سور مرگبار عزیزان را تنها نگذارند. سال‌ها پیش عمه‌ام با دیدنِ پدرم که قارچ کوهی بار گذاشته بود دست به همین کار زد. حالت غریب و اصرار عجیب او در این کار به یک مراسم آیینی شگفت می‌مانست. این لقمه‌ای از سر لذت نیست. شتافتن به همراهی در مرگ عزیزان است.

***

زارا جان من می‌خواهم کمی راجع به این صحبت کنیم که محمد مرادی که بود. کمی درباره‌ی این صحبت کنیم که این انسان به‌عنوان یک انسان چه ویژگی‌هایی داشت؟ کمی از ایشان و زندگی خودتان با ایشان بگویید. من می‌خواهم آن وجه انسانی ایشان را در این گفت‌وگو بتوانیم بازسازی کنیم.

بهترین جمله‌ای که در توصیف محمد می‌شود گفت این است که محمد واقعاً انسان شریفی بود، به هر منظور و به هر معنا. من قریب به شانزده سال است که محمد را می‌شناسم؛ از پاییز سال ۱۳۸۶. ایشان دوست و هم‌دانشگاهی خواهرم بودند و ما با هم آشنا شدیم. از عقاید فمینیستی‌اش تا نحوه‌ی برخوردش با خانم‌ها، از مواردی بود که برای من خیلی مهم بود. محمد کُرد است و از آن خطه می‌آید و من وقتی با محمد برخورد کردم، جز روح لطیف چیزی از او ندیدم. به‌معنای واقعی انسان بود. نه در قبال من، که در قبال همه‌ی دوستان و اطرافیانش هم. از آن‌ها هم بپرسید، همین را به شما می‌گویند: آگاه و انسان.

 

زارا جان شما فرزندی هم دارید با هم؟

نخیر.

 

من در عکس‌های اینستاگرام دختربچه‌‌ی شیرینی را دیدم که از او عکسی گذاشته بودید و گفته بودید کلاس آموزشِ فارسی‌اش را شروع کرده‌اید. فکر کردم شاید دخترتان بود.

نه، نه. او دختر دوستمان است که لیونی هستند. فرانسوی‌اند. دخترک علاقه‌ی زیادی داشت که فارسی یاد بگیرد و ما داشتیم به او فارسی یاد می‌دادیم.

 

چه شد که شما و محمد مهاجرت کردید؟

حقیقتش خانم ما مثل خیلی‌های دیگر با آرزوهای زیادی مهاجرت کردیم. اولاً که در ایران نه برای من و نه برای محمد کار درست‌وحسابی پیدا نشد. مثلاً این بود که او در چهار تا آموزشگاه جهان‌گردی درس بدهد و من به‌عنوان تکنسین آزمایشگاه کار کنم. این‌ها شغل‌هایی نبود که ما بخواهیم تا ابد داشته باشیم. از طرف دیگر، ناگهان در سال ۱۳۹۶ قیمت یورو و دلار به‌طرز وحشتناکی بالا رفت. ما سرمایه‌مان را که خانه‌مان بود فروخته بودیم و مقداری از آن را گذاشته بودیم در بانک و مقداری را هم برای پیش‌کرایه‌ی خانه گذاشته بودیم. وقتی که به اینجا (لیون) آمدیم، دیگر اوج اختلاف ریال و دلار و یورو بود. با وضعیت خیلی اسفناکی وارد فرانسه شدیم. پر از استرس. آمده بودیم اینجا که درس بخوانیم. می‌توانستیم ویزای دانشجویی بگیریم که گرفتیم اما از طریق زبان چون اگر که می‌‌خواستیم ویزای دانشجویی از طریق دانشگاه بگیریم ممکن بود در دو شهر متفاوت بیفتیم که اصلاً برایمان مقدور نبود. چون ما دوست داشتیم همیشه کنار هم باشیم.

 

هر دو در فرانسه درس خوانده‌اید. ممکن است برای ما بگویید که محمد چه درسی خواند و چه رشته‌ای را انتخاب کرد و چرا این رشته را انتخاب کرد؟ هدفش برای آینده‌ی خودش و تحصیلاتی که در شرایط سخت در پیش گرفت چه بود؟

محمد عاشقِ عاشقِ تاریخ بود. من کسی را ندیده‌ام که درمورد یک رشته این‌همه عشق و علاقه نشان دهد. او در ایران فوق‌‌لیسانس تاریخ داشت و به‌خاطر فوت مادرش وقفه‌ای بین فوق و دکترا‌یش افتاد و دکترا را رها کرد. وقتی هم که آمدیم اینجا دوباره شروع کرد به تاریخ‌خواندن و خیلی هم مشتاقانه تاریخ را می‌خواند. می‌گفت یک ورِ دیگری است که من خیلی با آن آشنا نیستم و خیلی خوشحالم که دارم آن را می‌‌خوانم. می‌خواست که باستان‌شناسی را ادامه دهد و در این زمینه کار کند چون تاریخ باستانش خیلی قوی بود. بعد… یک سؤال دیگر هم فرمودید.

 

می‌خواستم بدانم که چه چشم‌اندازی برای خودش داشت. با تاریخ و این رشته‌ای که این‌قدر به آن عشق می‌ورزید چه چشم‌اندازی برای خود می‌دید؟ آیا مثلاً چنین چشم‌اندازی داشت که خب مثلاً این رشته را می‌خوانم و این و این و این کار را می‌کنم؟

بله. در اینجا با [راهنمایی] دوستمان که در موزه کار می‌کرد، یک مدت دوره‌ی stage (کارآموزی) گذراند و ممکن بود که در موزه‌ها درخواست کار بدهد. از اساتیدش پرسیده بود که اگر باستان‌شناسی بخواند چه‌کار می‌تواند بکند. خودش مطمئن بود که در انتها به آن چیزی که می‌خواهد می‌رسد. چون محمد علاوه بر تاریخ ادبیات فوق‌العاده قوی‌ای هم داشت. همیشه دوست داشت یک کار فرهنگی بکند و حتی کتابی هم درمورد پوتین ترجمه کرد که متأسفانه به‌خاطر شرایط الانِ ایران به چاپ نرسید.

 

در این سال‌ها به ایران برگشته بودید؟ سفر کرده بودید؟ امکانش بود؟

بله ما تابستان در دوره‌‌ی اوج کرونا سفری داشتیم. منتظر شدیم که کرونا بیاید پایین و نیامد و ما هم دیگر بلیتمان را گرفته بودیم و رفتیم و یک ماهی ایران بودیم پارسال و بعد برگشتیم.

 

و تجربه‌ی آن سفر برای محمد چطور بود؟ راجع به ایرانی که ترک کرده بود و ایرانی که به آن برمی‌گشت چه نظری داشت؟ من این سؤال را می‌پرسم چون در سال‌های اخیر ایرانیانی که خارج از ایران هستند ــ هرکدام به هر دلیلی ــ و به ایران سفر کرده‌اند، گفته‌اند که خیلی تجربه‌ی ناراحت‌کننده‌ای داشتند از سفر به ایران. می‌‌خواهم بدانم محمد چه تجربه‌ای داشت؟

بله، دقیقاً همین‌طور بود. چهره‌ها و نگاه مردم خالی از زندگی و پر از ناراحتی و غصه بود. خیلی بیشتر از زمانی که ما [از ایران] رفته بودیم. من همه‌اش به محمد می‌گفتم انگار پنجاه سال است که ایران را ترک کرده‌ایم. این‌قدر تفاوت فاحش بود. حتی از نظر اقتصادی هم همین‌طور بود. آن‌قدر اختلاف و شوک زیادی بین زمانی که ما رفتیم و برگشتیم بود که ما باورمان نمی‌شد. مثلاً چیزی که خاطرم هست این است که برای من خیلی عجیب بود که به‌خاطر یک بسته پفک بخواهم ۵هزار تومان بدهم یا برای پوشک بچه ۴۰۰هزار تومان بدهیم. خیلی اسف‌بار و غم‌انگیز بود… تعداد زیاد گدا و نیازمند در خیابان یا حتی آن‌هایی که صورتشان را با سیلی سرخ می‌کردند… دیگر واقعاً بیش از حد شده بود.

 

شما خودتان را از این وضعیت ــ دست‌کم به لحاظ فیزیکی و جغرافیایی ــ جدا کرده بودید و دیگر در این وضعیت نبودید و در فرانسه زندگی می‌کردید. حالا من درمورد تجربه‌ی مهاجرت هم با شما صحبت خواهم کرد ولی به‌طور مشخص از لحاظ فیزیکی و جغرافیایی در این وضعیت «اسف‌بار» که توصیف کردید، نبودید. محمد چقدر در غیابِ آن فضا همچنان رنجِ آن فضا را بر دوش داشت؟

خیلی از ایرانیان ــ فارغ از هرگونه ارزش‌گذاری ــ از کشورشان مهاجرت می‌کنند، جهان دیگری را انتخاب و در آن زندگی می‌کنند و ای‌بسا دیگر اصلاً دنبال هم نکنند که در کشورشان چه اتفاقی می‌افتد. از این زاویه محمد را چطور می‌دیدید در تمام این سال‌‌های مهاجرت؟

متأسفانه یا خوشبختانه محمد از آن دست آدم‌هایی نبود که چون از کشور رفته بیرون، دردش را بگذارد پشت مرزهای آن کشور و بیاید بیرون. خانم خودتان می‌دانید که وقتی آدم غم و درد دارد، درد ملتش را دارد، هیچ‌وقت نمی‌تواند از آن رهایی پیدا کند. من حتی وقتی یک نفر می‌گوید از ایران آمده‌ام بیرون و همه‌چیز را گذاشته‌ام کنار، باورم نمی‌شود. چون نمی‌شود به‌معنای واقعی این کار را کرد. محمد همیشه پی اخبار بود، همیشه آگاه بود و اخبار را خیلی زودتر از آنکه من بخواهم بدانم، پیگیری می‌کرد. محمد همیشه دغدغه‌‌ی اجتماع و سیاست را داشت.

 

چقدر محمد با جامعه‌ای که به آن مهاجرت کرده بودید ارتباط گرفت؟ آیا مثلاً زبان فرانسه را تصمیم گرفتید یاد بگیرید؟ در ویدئویی که از او مانده می‌بینیم که زبان فرانسه را صحبت می‌کند. می‌خواهم بدانم که چقدر با زبان و فرهنگ [ارتباط برقرار می‌کرد؟] من عکس‌های زیادی دیدم که با همان نگاه علاقه‌مند به تاریخ، شهرها و موزه‌ها و معماری‌های مختلف را زیر نظر می‌گیرد، درموردشان صحبت می‌کند و می‌نویسد و اطلاع‌رسانی می‌کند و کنجکاو و علاقه‌مند است. می‌خواهم بدانم که چقدر با آن زندگی و فرهنگ توانست ادغام شود؟ آن احساس پذیرش و بخشی از این جامعه بودن را احساس می‌کردید که دریافت کرده یا نه؟

محمد آدم بسیار اجتماعی و برون‌گرایی بود، برعکس من که کاملاً درون‌گرا و اجتماع‌گریز هستم. وقتی که ما آمدیم اینجا من زبانم را تا حدی قوی کرده بودم و ما ناگهانی آمدیم و محمد زبان چندان قوی‌ای نداشت اما با همان زبان آن‌قدر اصرار کرد و خواند و خواند و خواند تا توانست وارد دانشگاه شود و درس‌هایش را بگذراند. حتی برای تقویت زبانش وارد یک جمعیت مسیحی شد. محمد آتئیست (خداناباور) بود، نه به‌خاطر مذهب بلکه می‌‌خواهم بگویم به‌خاطر ادغام‌شدن در جامعه [این کار را کرد]. نه محمد از این لحاظ‌ها مشکلی نداشت. به نظر من خیلی راحت در جامعه ادغام شده بود. توی فرهنگ خوردنشان، زندگی‌شان، نحوه‌ی برخوردشان… خیلی به نظر من فرانسویزه شده بود. من به او می‌گفتم اصلاً نمی‌فهمم این غذاها را چطور می‌خوری؟ یا چطور این [کلمات] را می‌گویی… برای من این‌جوری بود.

 

از غذاهای فرانسوی غذایی بود که محمد بیشتر دوست داشته باشد؟

محمد اصلاً اسم غذا که می‌آمد… اصلاً غذا دوست داشت. همه‌چیز دوست داشت. (لبخند گذرایی می‌زند.) اگر بخواهم خیلی خاص یا سنتی بگویم؛ croque monsieur (کروک موسیو) دوست داشت که خیلی غذای ساده و سالمی است اما معروف هم هست. به‌هرحال محمد هر غذایی را با ولع و اشتهای خاصی می‌خورد… این آدم پر از زندگی بود. من نمی‌دانم چرا الان نیست…

 

محمد یک وقت‌هایی آشپزی هم می‌کرد زارا جان؟

بله یک وقت‌هایی برای من آشپزی می‌کرد.

 

چه می‌پخت؟ الان چه غذایی هست که یادتان بیاید که محمد خیلی خوب درست می‌کرد؟ یا ذوق می‌کرد موقع درست‌کردنش؟

محمد سوپ عدس خیلی خوب درست می‌کرد. برای خودش ماکارونی درست می‌کرد یا زرشک‌پلو با مرغ. من چون گیاه‌خوارم زیاد با غذاهایش ارتباط برقرار نمی‌کردم. برای من عدسی‌اش خیلی خوشمزه بود.

 

یک جا موقعی که داشتید درمورد درس‌خواندن و اینکه با چه شکلی از ویزا بیایید صحبت می‌کردید، گفتید «برای اینکه دوست داشتیم همیشه کنار هم باشیم».

بله.

 

سؤالم این است که آن روزی که محمد داشت از خانه بیرون می‌رفت که آن‌طور که خودش در ویدئویی که ضبط کرده می‌گوید که «اکتی حماسی در برابر ابتذال زندگی» را سامان بدهد، شما اطلاع داشتید؟ چیزی می‌دانستید؟ به شما چیزی گفته بود؟ حدسی می‌زدید؟

ببینید، این قضیه یک‌کم پیچیده شده بود. آن ویدئویی که گرفته، یک روز قبل از خودکشی است. بعد روزی که خودکشی داشته… یعنی رفت خودکشی کند ما با هم صحبت کردیم… من آماده شدم که بروم سر کار…

(صدای پرستار فرانسویِ بیمارستان روانی گفت‌وگو را قطع می‌کند. آمده تا به زارا سر بزند).

ببخشید.

 

خواهش می‌کنم.

… من نگرانش شدم. چون شب قبلش ساعت ۱۲ رفته بود بیرون. صبح به او گفتم چرا رفتی بیرون. گفت می‌خواستم خودم را نفله کنم. گفتم چرا این حرف را می‌زنی؟ مگر چه شده؟ گفت من می‌‌خواهم زندگی‌ام را تمام کنم. با او حرف زدم و آن روز خوب بود… موقع رفتن من باز هم حالتش ناراحت بود… به من گفت… گفت من می‌‌خواهم بروم کنار رودخانه قدم بزنم. بهش گفتم من نمی‌خواهم تو بروی کنار رودخانه قدم بزنی. گفت نه من می‌‌خواهم بروم قدم بزنم. بعدش من آمدم پایین. فکر کردم با او بروم ولی بعد فکر کردم کمی تنهایش بگذارم، شاید ذهنش کمی نیاز به آرامش داشته باشد… بعد از ده دقیقه به او زنگ زدم. گوشی را جواب داد. گفتم کجایی؟ گفت کنار رودخانه‌ام. گفتم محمد خواهش می‌کنم این کار را نکنی… محمد التماست می‌کنم… بعد دیگر گوشی را قطع کرد (گریه می‌کند)…

 

یعنی آن لحظه‌ای که زنگ زدید و گفتید که کجایی و او گفت من کنار رودخانه قدم می‌زنم، حس کردید که ممکن است بخواهد این کار را بکند و خودش را داخل رودخانه بیندازد؟

همین کار را دقیقاً بعد از قطع‌کردن تلفن با من انجام داده بوده… لحن صحبت‌کردنش جوری بود که… محمد کم عصبی و ناراحت می‌شد، جوری که بخواهد این‌طور بروز بدهد. بعد خودش هم گفته بود که ممکن است این کار را بکند. گفت می‌خواهم یک اکت سیاسی انجام بدهم، اصلاً ربطی به تو ندارد. باید این کار را بکنم. بهش گفتم. اما تصمیمش را گرفته بود دیگر… (گریه می‌کند) [گفت] من می‌خواهم این کار را بکنم و این کار را می‌کنم… این تمام جوابش بود و رفت و من را با یک کوه درد تنها گذاشت… (با گریه‌) الان نمی‌دانم با فراقش چه کنم. اصلاً نمی‌توانم بخوابم، بیدار بمانم… همه‌اش صدایش می‌آید… همه‌اش هست… اما، اما اگر هدفش این انقلاب و به پیروزی رساندن این انقلاب بود، من دندان روی جگرم می‌گذارم و سعی می‌کنم راهش را ادامه دهم.

 

زارا جان محمد معتقد بود که این حرکتش چگونه به انقلاب کمک خواهد کرد؟

خیلی راجع به این صحبت می‌کردیم که جامعه‌‌ی جهانی توجهی به اتفاقاتی که دارد در ایران می‌افتد نمی‌کند. همیشه می‌گفتیم نمی‌شود آدم در قرن ۲۱ باشد و جایی در این دنیا به کسی در زندان تعرض و تجاوز بشود و تو هیچ‌کاری نتوانی بکنی و فقط سکوت باشد و این‌همه ابرقدرت در دنیا باشد و آن‌ها هم هیچ غلطی نتوانند بکنند.

بیشتر می‌خواست توجه جهانیان را جلب کند به اینکه وقتی مردم برای این هدف می‌جنگند، باید پشتیبانی شوند. نمی‌شود که ما چون در ایرانیم و چون یک برجام مزخرف را علَم کرده‌اند، هیچ حمایتی از کسانی که در زندان‌ها به‌طرز فجیعی شکنجه و کشته می‌شوند، نداشته باشند.

 

و معتقد بود که فداکردن جان خودش و خودکشی سیاسی، آن توجه را روی وضعیت انقلابی ایران متمرکز خواهد کرد؟‌

بله فکر می‌کرد یک حرکت انقلابی می‌تواند مثل یک بمبی باشد که منفجر می‌شود و توجه‌ها را به آن سمت جلب می‌کند و امیدوارم بشود.

 

در این زمینه مطالعه هم کرده بود؟ الگویی هم داشت؟

مطالعه راجع به این قضیه؟

 

بله. خب، نمونه‌های دیگری از این اکت سیاسی در جنبش‌های اجتماعی در جاهای دیگر جهان بوده. می‌خواهم ببینم محمد به آن‌ها توجه داشت؟‌

مطمئناً داشت. محمد کلاً خیلی اهل مطالعه و فکر بود. اگر اشتباه نکنم، واضح‌ترینش همان راهب تبتی بود که خودش را آتش زده بود، اگر تصویرش را دیده باشید… در اعتراض به وضعیت موجود خودسوزی می‌کند.

 

بله. نمونه‌های دیگری هم هست. در انقلاب‌های کشورهای اروپای شرقی این اتفاق افتاده. من به این قسمت از گفت‌وگویمان برمی‌گردم چون باید از شما بپرسم که فکر می‌کنید تا چه حد هدف محمد محقق شده تا این لحظه؟ ولی قبل از آن می‌‌خواهم از شما بپرسم که آیا به این فکر کرده بودید که شاید لازم باشد که محمد کمک تخصصی بگیرد برای اینکه مانع از این اتفاق بشود؟

خانم سؤال خوبی پرسیدید. محمد از سر افسردگی خودکشی نکرد. به‌خاطر اینکه یک اکت سیاسی انجام داده باشد خودکشی کرد. محمد در تماس با روان‌شناس بود و روان‌شناس به او گفته بود که از لحاظ فکری و جسمی و روانی هیچ مشکلی نداشت. می‌‌خواهم به شما بگویم که اینکه این عمل سیاسی را انجام دهد برایش مهم بود؛ جدای از هرگونه برچسب و لیبِلی که ممکن است به او بخورد که حالا افسردگی یا هرچیزی داشته. نه خانم. من مطمئنم که این کار را به‌خاطر اکتش انجام داده نه افسردگی چون محمد پر از شور زندگی بود. محمد به‌شدت، به‌شدت پر از شور زندگی بود.

 

آیا مطلع هستید که محمد درباره‌ی این تصمیم با روان‌شناسش هم صحبت کرده بود یا نه؟

بله. نه. نمی‌دانم. اطلاعی ندارم. یک چیزی بگویم بعداً بگویند این اشتباه بود… نمی‌دانم. چون معمولاً حرف‌ها بین روان‌شناس و بیمار می‌ماند. من هم نمی‌پرسم. امروز هم که با روان‌شناسش حرف زدم چیزی نپرسیدم.

 

گفتید که ویدئو را محمد روز قبل ضبط کرده بود. ولی شما هم آیا مثل بقیه ویدئو را بعد از این اتفاق دیدید یا نه؟

من حقیقتش خانم به وضعیت وحشتناکی متوجه ویدئو شدم. گوشی‌ام در دستم بود و همین‌طور داشتم زنگ می‌زدم. سراسیمه داشتم می‌دویدم به سمت رودخانه. به حالتِ دو می‌رفتم. دیدم که از خواهرانم، دوستانم و از کسانی در اینستاگرام تماس دارم. یک‌دفعه دلم فرو ریخت… (گریه می‌‌کند)… گفتم نکند کاری کرده باشد. بعد نسخه‌ی فرانسوی ویدئوی خودکشی‌اش را دیدم و متوجه شدم می‌خواهد برود که دیگران دارند به من زنگ می‌زنند… دویدم سمت ماشین آمبولانس و‌آتش‌نشانی که آنجا ایستاده بود. گفتم چه شده؟ من را بردند توی ماشین. گفتند آرام باش، پیدایش می‌کنیم… (گریه‌اش ادامه دارد).

 

بعد رفتید آنجا و چطوری محمد پیدا شد؟

قریب به ۲۰ دقیقه، ۲۵ دقیقه غواص‌ها داشتند تلاش می‌کردند. من را در ماشین نگه داشته بودند و نمی‌گذاشتند که بیرون بیایم. حتی وقتی که [بدنش] را آوردند، نگذاشتند که من ببینمش. همه‌ی شیشه‌ها را با پرده پوشانده بودند که من جسمش را نبینم… حالا هم فعلاً برای بیوپسی و نمونه‌برداری تحت‌نظر پلیس است. فکر می‌کنم فردا یا پس‌فردا جسد را به من تحویل بدهند.

 

پلیس چیز بیشتری به شما نگفته تا این لحظه؟

نه چیزی نگفتند. دیروز هم با من صحبت کردند. من یک سری گزارش و توضیح دادم. آن‌ها چیز خاصی نگفتند.

 

آن لحظه‌ای که محمد پیدا شد، آیا مردمی آن اطراف بودند؟ واکنشی می‌دیدید؟ یا اینکه شما دیگر در ماشین پلیس بودید و هیچ‌چیز را نمی‌دیدید؟

نمی‌گذارند. اینجا نمی‌گذارند کسی جمع شود. شش تا ماشین آمبولانس بودند. فقط آن زوجی را که دیده بودند نگه داشته و داشتند از آن‌ها گزارش می‌گرفتند. آدم دیگری را من عملاً ندیدم در آنجا.

 

زارا جان خانواده‌ی محمد چه می‌گویند؟ آن‌ها چه می‌گویند؟ آن‌ها چطور این خبر را شنیدند و در چه حالی هستند؟

محمد مادرش را سال ۱۳۸۸ از دست داده بود. دو برادر و یک خواهر دارد و پدرش. خواهرش که فکر کنم در بیمارستان بستری شد چون خیلی به برادرش علاقه داشت و خیلی به هم وابسته بودند (گریه می‌کند)… محمد فقط برای خواهرش برادر نبود. محمد برای همه‌ی خانم‌هایی که دور و اطرافش بودند برادر بود. این را با جرئت می‌توانم بگویم… الان جمعیتی به من اس‌ام‌اس می‌زنند و می‌گویند برادرمان فوت کرده… برادرمان نیست…

 

من نوشته‌هایش را در اینستاگرام می‌خواندم و دیدم که چه نگاه مترقی‌ای به جنبش زن، زندگی، آزادی و این شعار دارد. درمورد این شعار هم به‌طور خاص با شما صحبت می‌کرد؟

بله و می‌گفت این بهترین شعاری است که توانسته ساخته شود. می‌گفت بالاخره زنان از زیر یوغ مردان بیرون می‌آیند و برای خودشان یک شعار و یک جامعه تشکیل می‌دهند و می‌گفت که امیدوارم رئیس‌جمهور انتخابات جدید زن باشد، برای‌اینکه این انقلاب انقلاب زنانه است و باید به قدرت برسد.

 

این حرکت حماسی محمد به نظرتان چقدر پاسخی را که موردنظر او بود گرفته؟

تا حد زیادی گرفته. (پرستاران به اتاقش می‌آیند. باید دارو دریافت کند). عذرخواهی می‌کنم. من باید دارو بگیرم. می‌شود بروم و بیایم؟

 

بله حتماً. من قطع نمی‌کنم. همین‌جا می‌مانم.

باشد. امیدوارم طول نکشد… (صداهای پس‌زمینه و سپس زارا که برمی‌گردد و می‌گوید الو، عذرخواهی می‌کنم. شرمنده).

 

نه، خواهش می‌کنم. این حرف را نزنید. زارا جان شما الان در جای خاصی هستید؟ به شما کمک می‌شود؟

من الان در بیمارستان بستری هستم… بیمارستانِ روانی بستری هستم.

 

به من بگویید که چه شد که شما به بیمارستان منتقل شدید؟ چطور این تصمیم گرفته شد؟ یعنی خودتان خواستید و آنجا در چه شرایطی هستید؟

این اتفاق باعث شد که من از بیخ‌وبن بریدم و به هم ریختم و من را آوردند به بیمارستان و من را با آرام‌بخش ساکت نگه می‌دارند چون من همه‌اش دارم گریه می‌کنم و نگران این هستند که افکار خودکشی داشته باشم.

 

گفتید که پلیس پیکر محمد را به شما تحویل خواهد داد در چند روز آینده. در شرایطی که در بیمارستان بستری هستید آیا می‌توانید پیکر او را تحویل بگیرید؟

بله، مشکلی ندارم. از آن لحاظ کسانی هستند که بتوانند همراهی کنند و با کمک ایشان این کار را انجام بدهم. واقعیتش این است که من هنوز هیچ‌چیز از مراحل اداری و این‌ها نمی‌دانم. هیچ خبری ندارم که چگونه قرار است پیش برود.

 

اگر فرض کنیم که فرصتی خواهد بود که با پیکر محمد تنها باشید به او چه خواهید گفت زارا جان؟ بعد از تمام این ماجراها؟

(می‌زند زیر گریه) بهش می‌گویم چرا تنهایم گذاشتی؟

 

اینکه او هدف والایی داشت که خودتان هم بارها در طول این مصاحبه به آن اشاره کردید، هدف بزرگ‌تری داشت، هدف انسان‌دوستانه‌ای داشت برای تحت‌تأثیر قراردادنِ جهانِ به نظرِ او بی‌تفاوت نسبت به وضعیت ایران، فکرکردن به این هدفی که او داشت آیا شما را آرام‌تر می‌کند؟

کمی آرام‌ترم می‌کند. اما آرام نمی‌شود که. من همه‌ی زندگی‌ام محمد بوده. من همه‌ی زندگی‌ام را از دست داده‌ام. حالا به‌خاطر هر هدفی که می‌‌خواهد باشد. این بخش عقلانی و منطقی‌اش است که بخواهم بگویم آره، به‌خاطر هدفی است که این کار را انجام داده و من با این هدف موافقم و با کارش موافقم اما بخش احساسی‌اش را چه کنم؟ دلتنگی‌هایم را چه کنم؟ (گریه می‌‌کند). همیشه هر قضیه‌ای دو وجه متفاوت دارد. بله از این لحاظ که باید دنباله‌رو راهش باشم حق با شماست اما از طرف دیگر آن عذابی که از پشت می‌کشم. آن اندوهی که از پشت این غم می‌آید کمر آدم را می‌شکند.

 

فکر می‌کنید که محمد راه دیگری برای این مبارزه داشت که چنین اندوهی را هم پشت سرش به جا نگذارد و همچنان مبارزه کند؟ یک چنین پرسش‌هایی ممکن است در سرتان باشد؟

بله اما باید بگویم که متأسفانه همیشه این حرکت حماسی است که یک نتیجه‌ی درخور می‌دهد. مثل حرکتی که دختر آبی انجام داد. وقتی او این کار را کرد که دیگر به ته خط رسیده بود و دیگر راهی نبود و آن حرکتش باعث شد خیلی از چیزها در فوتبال و فدراسیون و فیفا به هم بریزد و این اکت خیلی ارزشمند بود. حالا خب خیلی‌ها تا آن موقع می‌رفتند آنجا و درگیر و زندانی می‌شدند. درست است که اهمیت داشت اما هیچ‌کدام نتوانسته بودند آن حرف را آن‌قدر واضح و پرسروصدا به گوش دنیا برسانند و من فکر می‌کنم از این لحاظ… نمی‌دانم چه بگویم… بدترین عمل و بهترین عملی بود که انجام داده.

 

کنار رودخانه‌ی رون حتماً با هم زیاد قدم زده بودید. محمد شنا بلد بود؟

خیر. اصلاً به همین خاطر هم رفت که خودش را غرق کند. چون شنا بلد نبود. با هم ثبت‌نام کرده بودیم که ژانویه برویم کلاس شنا.

 

فکر می‌کنید که تشییع پیکر محمد چه شکلی باید داشته باشد؟ می‌دانم که به‌لحاظ روحی‌روانی در شرایطی نیستید که بخواهید برنامه‌ریزی کنید. آسیبی که روی شما هست، خیلی شدید است و ترامایی که از سر گذراندید و هنوز هم حتی از سر نگذرانده‌اید [شدید است]. اما آیا هیچ فکر کرده‌‌اید که پیکر محمد که بیاید این‌ها همه چه شکلی باید داشته باشد؟ باید برود ایران؟ یا در لیون باشد؟ دوست دارید چه شکلی باشد؟

حقیقتش جمله‌ی آخری که من از محمد شنیدم این بود که زارا اگر من مُردم جسدم را بسوزان و خاکسترش را همه‌جا با خودت ببر. من منتظرم بروم خانه و دفتری را که در آن می‌نوشت پیدا کنم. چون به من گفته بود در آن دفتر چیزی برایت نوشته‌ام. آن را بخوانم و ببینم چه نوشته شده و چه می‌خواهد. نه، ایران که بعید می‌دانم او را ببرند.

 

از آن روز شما دیگر خانه نرفتید، درست است؟

من اصلاً با همان کاپشنم آمدم اینجا. هیچ‌چیز ندارم. دو تا خانم لیونی، دوستان بامحبت ایرانی آمدند و برایم وسیله آوردند، به اسم زهره و زهرا. مادر دوست محمد هم بود که ایشان فرانسوی هستند و خیلی با محبت یک سری کارها را برای من انجام دادند. واقعاً از ایشان ممنونم.

 

شما آنجا اصلاً دوست و آشنای نزدیک دارید زارا جان؟

یک دوست لیونی داریم که خیلی دورتر از لیون زندگی می‌کند. ۱۷۰ کیلومتر دورتر از لیون زندگی می‌‌کند. نه، ما زیاد دوست خاصی نداریم. بیشتر همین دوستی‌های سطحی و رهگذری و همکاری و این‌ها. وگرنه دوست صمیمیِ صمیمی نداشتیم.

 

پس الان شما چطوری قرار است برگردید خانه؟ تنها؟

نه، احتمالاً با مادر دوست محمد برمی‌گردم. گفتم، ایشان بودند. این چند روز هم چند بار آمده‌اند و به من سر زده‌اند.

 

از ایرانیانِ خارج از ایران چه انتظاری دارید برای کمک به انتقالِ آنچه که محمد جان خود را به‌خاطر آن گذاشت و برای رساندنِ پیامش؟ حرفش؟ حماسه‌اش؟ مبارزه‌اش یا هرچه که بود؟ آیا فکر می‌کنید که اگر جمعیت بزرگی در تشییع پیکر محمد حاضر شوند، این آن چیزی است که شما را اندکی آرام کند؟ چه‌چیزی از هم‌وطنان خودتان در گوشه‌گوشه‌ی دنیا ممکن است انتظار داشته باشید در این شرایط؟

بله. من امیدوارم فراخوانی که داده می‌شود برای تشییع پیکرش، جمعیت زیادی را به خیابان‌‌ها بکشد چون وقتی جمعیت زیادی به خیابان بیاید، توجه جامعه‌ی جهانی به آن بیشتر می‌شود و وقتی توجه جامعه‌ی جهانی بیشتر شود، وضعیت زندانیان سیاسی ما در ایران بهتر خواهد شد. این چیزی است که ما می‌‌خواهیم.

 

زارا جان حالا آن کلاس شنایی را که ثبت‌نام کرده بودید خود شما شرکت خواهید کرد؟

من… بله. احتمالاً. برای اینکه اگر یک روز دیدم کسی دارد خودش را غرق می‌کند، نجاتش بدهم.