سیمای آخوند در “مرقد آقا”ی نیما یوشیج

“مرقد آقا” داستان شگفت امامزاده شدن یک تکه‌چوب است؛ داستانی آشنا برای ایرانیان امروز که نیما یوشیج در آن هم‌زمان با نقد خرافات، چهره‌ای هم از آخوند ترسیم می‌کند. جستاری از آرش جودکی پژوهشگر در این باره در سالمرگ نیما.هرچند روز مرگ نیما یوشیج را در بیشتر منابع ۱۳ دی و بر سنگ گورش ۱۴ دی ماه ۱۳۳۸ نوشته‌اند، اما جلال آل آحمد در یادداشت‌های روزانه‌اش و همچنین در گزارش کوتاهی که فروردین ۱۳۳۹ در نشریه “علم و زندگی” چاپ کرده، تاریخ مرگ نیما را “اولین ساعات صبح روز شانزدهم دی ۳۸” می‌نویسد. به مناسبت سالمرگ او، در این جستار کوتاه سیمایی را که نیما از آخوند در داستان “مرقد آقا” آفریده، بار دیگر پیش چشم آوریم.

“مرقد آقا” پرآوازه‌ترین قصه نیماست. داستان امامزاده شدن یک چوب‌دستی خشک. نیما آن را خرداد سال ۱۳۰۹، هنگامی که در لاهیجان آموزگار بوده نوشته است. می‌توان پنداشت که روایت اُستن حنانه را دستمایه ساخته تا داستانی با هدف نقد روشنگرانه خرافات بپردازد. اما در متن این روشنگری، از ساز‌وکار سروری آخوند هم پرده می‌بردارد.

تجربه چهل و چهار ساله حکومت آخوندی امروز به ما امکان می‌دهد تا این داستان را، نزدیک صد سال بعد، بهتر بخوانیم. چون سیما و رفتاری که نیما از آخوند نقش می‌کند، خود را دیگر نه در محدوده یک روستا، بلکه در پهنه حکمرانی بر یک کشور آشکار کرده است.

باری، “مرقد آقا” سرگذشت فراز و فرود امامزاده چوب‌دست در منطقه‌ای است که امروز لاهیجان نام دارد. داستان از اوایل سده هشتم آغاز می‌شود و با توصیف جایگاه مرقد مطهر در سده چهاردهم پایان می‌یابد. از اشاره‌ها درمی‌یابیم که تشیع هنوز جایگاه مذهب رسمی را نیافته، اما چیرگی دستگاه آخوندی در حال شکل‌گیری است.

دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید

این میان، کشتکار روزمزدی به نام ستار در روستای نوکلایه، روزی پاییزی در جنگل، بر درخت کُنس، ازگیل وحشی به زبان گیلی، شاخه صافی می‌یابد. با این اندیشه که می‌تواند از آن یا چماقی برای خود بسازد یا عصایی برای پیشکش به یکی از امیران لاهیجان به امید انعام، قطعه‌ای پشم و رشته‌ای نخ به آن می‌بندد تا آن را گم نکند.

چندی بعد کدخدا او را برای انجام کاری به رودسر می‌فرستد. در نبود او کسانی آن نخ و پشم‌های بسته به درخت را کار دست غیبی می‌پندارند و در طلب حاجت بر آن نخ می‌بندند.کم‌کم باوری در اطراف شاخه کُنس شکل می‌گیرد که آن را آقایی بزرگوار می‌داند. شب‌های جمعه در پایش شمع روشن می‌کنند و مراسم عزای شیعه را که تا اندازه‌ای رواج داشت، آن سال با شور بیشتری به‌جای آوردند. ملارجبعلی بست‌سری هم که از جایی دور به نوکلایه آمده بود، در وعظ‌هایش بر پایه کتاب‌های طوسی و کلینی، کرامات چماق کُنس را اثبات کرد.

زمستان سال بعد، ستار برای بریدن شاخه که دیگر می‌شد از آن چوب‌دست ساخت، به سراغ درخت ازگیل می‌رود. زنی که او را در حال بریدن “آقا” می‌بیند، با او درگیر می‌شود، اما نمی‌تواند از آن کار جلوگیری کند. دعوا بهانه جمع شدن مردم به گرد آنها می‌شود. بر سر اینکه “چماق ستار” است یا “آقای مردم”، میان آنها دودستگی می‌افتد. ملارجبعلی که برای هضم پرخوری گردش‌کنان به آنجا می‌رسد، دستور می‌دهد ستار را بگیرند و دادگاهی سرپایی برگزار می‌کند. مردم از تندی رفتار ملارجبعلی به هیجان می‌آیند. ستار که بوی خون را می‌شنود، می‌گوید او نخستین کسی بوده که با بستن نخ به شاخه که نه امام است و نه امامزاده، آن را نشان کرده تا بتواند در زمستان آن را بریده و برای ملارجبعلی پیشکش بیاورد. این حرف ملا را خرسند می‌کند، اما با خود فکر می‌کند چه بگوید؟ چون از یکسو خودش در مردم شوری پدید آورده، و از سوی دیگر بی‌گناهی ستار را هم می‌بیند.

به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید

اینجا نیما با بیان آنچه در سر ملارجبعلی می‌گذرد، ساز‌وکاری را پیش چشم می‌آورد که به نیرویش آخوند بساط سروری خود را برپا می‌کند. بخشودن ستار را با سودی می‌سنجد که با راسخ‌تر کردن مردمان در ایمان‌شان به او خواهد رسید: «فکر کرد رعایت مقام پیشوایان دینی بر رعایا از هر چیز اولی است. پس با صدای روحانی که فقط در سر منبر از او شنیده بودند و محراب را نیز به جنبش درمی‌آورد، ندا داد: “وای بر شما ای مردم! کرامت‌های آن بزرگوار را به این زودی فراموش کردید؟[…] آیا از آتش دوزخ که تا هزار هزار سال زبانه می‌کشد، نمی‌ترسید؟” مردم همه به هم دیوانه‌وار نگاه می‌کردند، مثل اینکه از یکدیگر رای می‌خواستند.»

مردمان هراسیده از یادآوری عذاب آن جهانی، با شنیدن فریاد ملا که: «بی‌غیرت‌ها! مسلمان غیور محتاج به دستور نیست که به او بگویند با کافر چه کن» دیگر ندانستند چه می‌کنند. ستار را کشتند و فردای آن روز او را در پای همان درخت ازگیل خاک کردند. ادامه داستان، سرگذشت حل معمای فقهی است که دفن جسد کافر در مرقد مطهر برمی‌انگیزد و شرح دست به دست شدن تولیت این مکان مقدس و متروک شدنش در پایان.

نیما در این داستان نشان می‌دهد که آخوند می‌خواهد دیگران او را خدمتگزار اسلام بپندارند. اما خود او، اسلام را با خودش و خودش را با اسلام یکی می‌داند. پس در لحظه، با توجه به شرایط، آنچه را به سود خود می‌بیند، پاسداری از اسلام جا می‌زند.

این همان رویکردی است که با خمینی به اوج خود می‌رسد. چون در حکومت اسلامی می‌توان حتی انجام فرایض اسلامی را هم، اگر به زیان حکومت ولی فقیه باشد، ممنوع ساخت: «حکومت می‌تواند هر امری را چه عبادی و یا غیر عبادی که جریان آن مخالف مصالح اسلام است از آن مادامی که چنین است جلوگیری کند.» اگر از چماق کُنسی آن همه کرامات برآمد، چرا از آخوندی که صدها هزار چماق‌به‌دست گوش به فرمان داشت، چنین کراماتی برنیاید؟

* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس می‌کند و الزاما بازتاب‌دهنده نظر دویچه‌وله فارسی نیست.