دلداده‌ی من لیلی

پرویز ممنون

زندگی با تئاتر خاطرات دکتر پرویز ممنون یا در واقع قصه‌ی زندگی اوست که بهتازگی در تهران منتشر شده است. دکتر ممنون، زاده‌ی اصفهان و تحصیلکرده‌ی وین، در عالم تئاتر چهره‌ی شناختهشدهای است. وی در پی انقلاب اسلامی به وین مهاجرت کرد و در آنجا با کمک داستانهای عاشقانه‌ی نظامی گنجوی به نوعی قصهگویی و روایتگری پرداخت که شکل سنتی آن در ایران نقالی نام دارد، اما کار او ضمن حفظ اصالتها، از ریشهها فاصله میگیرد و به خلاقیتی میرسد که در عالم تئاتر و ادب فارسی سابقه نداشته است.

در اینجا ما قسمتی از خاطرات او را که به روایت «لیلی و مجنون» مربوط است برگزیدهایم. دلیل این انتخاب، علاوه بر ارائه‌ی یک گزارش ناب درباره‌ی زندگی دکتر ممنون، این است که وی برای پیداکردن شکل روایت لیلی و مجنون مدتی با خود کلنجار میرود که یک داستان کهن را چگونه میتواند نو کند و بهشکلی به مخاطبان عرضه کند که داستان صدها بار شنیده را مانند یک داستان تازه بشنوند و لذت ببرند. سرانجام، به این نتیجه میرسد که نخست باید آن روایت کهن ــ و نه کهنه ــ را درونی و از آن خود کند تا اجرایش بر دیگران تأثیر بگذارد. برای این کار به سرزمین مادری سفر میکند و خاطرات عشق سالهای نوجوانی یا، بهعبارتدیگر، اولین عشق خود را مرور میکند تا مانند یک نوجوان عاشق بهسراغ لیلی و مجنون برود. بدینترتیب، موفق میشود روایتی نو از لیلی و مجنون به دست دهد که دیگر صرفاً به نظامی گنجوی تعلق ندارد، بلکه داستان خود او هم هست. در حماسه‌ی عاشقانه‌ی نظامی گنجوی لیلی زیباست، ولی در روایت سعدی و مولانا لیلی دختر زیبایی نیست. سعدی در بیان عشق مجنون عقیده دارد که از چشم مجنون باید در لیلی نگریست «تا سرّ مشاهده‌ی او بر تو تجلی کند»؛ و در روایت مولانا برای درک زیبایی لیلی باید چون مجنون بیخود و ناهشیار بود، چون: در طریق عشق بیداری بد است و هرکه او بیدارتر، در خوابتر / هست بیداری‌اش از خوابش بتر. روایت دکتر ممنون که لیلیاش چون لیلیِ مولانا زیبا نیست از این دست و افسونکننده است. این نکته را هم نباید فراموش گذاشت که اگرچه داستان لیلی و مجنون نظامی بارها از سوی شاعران و سخنوران تقلید شده، اما جز در روایت دکتر ممنون هرگز به اجرا درنیامده است.

***

آگوست استریندبرگ، نویسنده‌ی صاحبنام سوئدی در مقدمه‌ی رمان پسر مستخدمه مینویسد: «من فقط قادر به نوشتن یک داستان هستم و آن داستان خودم است.»

این حرف استریندبرگ در همه‌ی زمینههای هنر و ادب صادق است. یک نقاش صاحب سبک در حقیقت فقط یک تابلو میسازد و بقیه‌ی تابلوهایش تکرار آن است! و اگر یک ساخته‌ی آهنگساز توانایی را خوب بشنوید و بشناسید، تشخیص دیگر آثار او نسبتاً آسان خواهد بود. حدود چهل سال بعد از مرگ بتهوون یک قطعه‌ی موسیقی پیدا شد که در تعزیت درگذشت «یوزف دوم»، پادشاه اصلاحطلب اتریش، ساخته شده بود و امضایی نداشت. این قطعه را جداجدا به چند موسیقیشناس سپردند که تشخیص دهند ساخته‌ی چه آهنگسازی است! همه گفتند بتهوون.

داستانهای نغز که قابلیت روایت دارند زیادند، اما زمانی تماشاگر را جذب میکنند که با سلیقه و طبیعت و باور روایتکننده یا به صحنهآورنده‌ی آنها بخواند. من شخصاً در بسیاری از افسانههایی که سراغشان رفتهام ــ مخصوصاً آثار نظامی ــ نشانههایی از حالوهوای زندگی خودم، از ترسها و دلهره‌هایم، رؤیاها و آرزوهایم را در آنها منعکس دیده‌ام. مگر نمی‌شود بدون بیابان‌گردی هم اتفاقی را که برای فرهاد افتاد تجربه کرد؟ مگر نمیشود آتش همان اشتیاقی که پادشاه «سیاهپوش» را (در داستان گنبد سیاه از هفت پیکر) به رفتن به سرزمین چین برانگیخت، در دل من هم شعلهور باشد؟

روشنترین مثال این نزدیکی و پیوستگی در میان داستانهایی که توفیق روایت و اجرای آنها را در سی سال گذشته داشتهام قرابت مضمونی داستان لیلی و مجنون با یکی از زیباترین رویدادهای زندگیام در دوره‌ی نوجوانی است:

دوره‌ی بلوغ را می‌گذراندم که دلم به نور عشق روشن شد. دلداده دختری از ساکنان محله و دختر کارمندی عالیرتبه بود که برای مأموریت با خانوادهاش به اصفهان آمده بودند. خانوادههای ما گاهی با هم رفتوآمدی داشتند و در یکی از همین رفتوآمدها روزی چشمهای نوجوان من و آن دختر در یک لحظه‌ی سرنوشتساز به هم گره خورد و دلهای کوچکمان به تپیدنی افتاد که تا آن زمان نمیشناختیم. از آن روز به بعد تنها آرزویی که در جهان داشتیم دیدار و گفت‌وگو با هم بود، هرچند محیط شهرستان چنین اجازهای به ما نمیداد. از طرفی هم در آن روزگار از وسایل ارتباطی امروز خبری نبود و کسی تلفن همراه و اینترنت و پیامک را نمیشناخت. تنها امکانی که برای ما ــ مثل همه‌ی عشاق دیگر آن زمانه ــ برای ارتباط با هم وجود داشت نوشتن نامه بود. روزی نبود که ساعتی ننشینیم و هرچه مطلب به ذهنمان می‌آمد، روی کاغذ نیاوریم! از اشعار عاشقانه و جملههای رمانتیک گرفته ــ که بیشترشان رونویسی از رمانهای عاشقانه، مخصوصاً رمانهای رماننویس معروف آن زمان، جواد فاضل بود ــ تا درددل از زندگی و شکوه از بیهودگی درس و تعریف یا نقد فیلم عاشقانهای که دیده بودیم! و اگرچه این نامهها یک کلمه هم حرف «غیراخلاقی» نداشت، اما همان درددلها و شکوه و شکایتها همه عمل مجازی نبود و همیشه نگران این بودیم که خدایی‌ناکرده نامهای لو برود و رسوا شویم! که از بخت بد ما روزی هم چنین اتفاقی افتاد! یکی از نامهها لو رفت و راز ما از پرده بیرون افتاد و در پی آن در هر دو خانواده توفانی به پا کرد.

پدرم که از ماجرا خبردار شد اول سعی کرد به روی خودش نیاورد و با کمی ابرو درهمکشیدن به من بفهماند که آمادگی شنیدن چنین اخباری را ندارد! تا اینکه کار بالا گرفت و سرانجام خودش را ناچار به مداخله دید، اما بهجای اینکه بنشیند و با من چارهاندیشی کند، بنا به رسم غلط آن زمان، شروع به سرزنشکردن من و بهسخرهکشیدن کمسالیام برای عشقورزی کرد: «تو هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد! تازه سیزده سالت تمام شده، تو را چه به این حرفها، به این کارها؟!» اینکه پدرم در میان حرفهایش سنوسال من را کمتر از آنچه بود به رخم می‌کشید بیش از هرچیز دیگری من را می‌چزاند و وادارم می‌کرد در دفاع از خود مبالغه کنم: «اولاً سیزده سالم نیست و دارم می‌روم توی پانزده سال! تازه، به نظر دیگران من هجده سال دارم!»

این نوع حرفها و بحثها یک روز در میان بین ما ردوبدل می‌شد و اگر من آن زمان ــ بهجز دیدن و صحبت با یار ــ یک آرزو داشتم، این بود که شب بخوابم و صبح که بیدار می‌شوم از چهاردهسالگی به هجدهسالگی پریده باشم! این یکی از دلایلی بود که به ورزش «زیبایی اندام» ــ که در آن زمان تازه در میان جوانها رایج شده بود ــ روی آورده بودم و در هر فرصتی با دمبل و هالتر ور می‌رفتم. همینطور با اینکه هنوز در صورتم تار مویی نروییده بود، هر روز صبح که بیدار می‌شدم بالای لبم را می‌تراشیدم، به این امید که زودتر سبز شود و مویی درآید!

بعد از اینکه پدرم از عتاب و خطاب نتیجه نگرفت، بهتر دید که با من از در دوستی درآید و همین اشتباه بعدی او بود! روزی موقع ناهار، بعد از اینکه همه غذا خورده بودیم و مادر با کمک خواهرهایم مشغول جمعکردن سفره بود، پدر خطاب به مادرم گفت: «لطفاً سفره را زودتر جمع کنید و خانمها تشریف ببرند بیرون، چون ما مردها امروز با هم حرف داریم!» و همزمان لبخند و چشمک دوستانهای به من زد.

من در اطراف خود نگاه کردم ببینم مردها کی هستند؟ دیدم یک مرد است که اوست و دیگر کسی نیست، چون من هنوز به قول او دهانم بوی شیر می‌داد! فهمیدم کاسهای زیر نیمکاسه است. بههرحال، بعد از اینکه مادر و خواهرها سفره را جمع کردند و از اتاق بیرون رفتند، پدرم بلند شد و در اتاق را بست و برگشت و نشست و درحالیکه قیافه‌ی بسیار دوستانهای به خودش گرفته بود شروع به حرفزدن کرد.

می‌دانی پرویز جان! من مدتی است متوجه شدهام که تو دیگر بچه نیستی و به سن جوانی رسیدهای. حالا زمانش رسیده که من برایت بیشتر یک دوست خوب باشم تا یک پدر. من هم یک زمانی جوان بودم و می‌دانم که جوانی چه عوالمی دارد… و جزء این عوالم یکی هم این است که جوان متوجه جنس مخالف می‌شود و چهبسا پسری به دختری دلبستگی پیدا می‌کند. این یک امر طبیعی است. بنابراین، من به اینکه تو چرا به کسی دلبستگی پیدا کردهای اعتراض ندارم… اما بهعنوان یک دوست می‌خواهم از تو بپرسم مگر دختر زیبا کم بود که عاشق این ایکبیری شدی، با یک من دماغ؟!

من را می‌گویید؟ انگار کسی پتکی توی سرم بزند، منگ شدم. مدتی خیرهخیره به پدرم نگاه می‌کردم. باورم نمیشد که عقلش سر جایش باشد که زیبایی استثنائی ماه تابان من را نمیبیند! تا اینکه حس کردم بغضی در گلویم جمع شده و می‌خواهد بترکد! و کمی بعد هم بغض ترکید… گریهکنان از جا بلند شدم و بهسرعت از اتاق بیرون رفتم و از آن روز به بعد مدتها فقط زیرزبانی سلامی به پدر می‌کردم و می‌گذشتم، پدری که با آن سلیقه‌ی کجش دنیا را روی سرم خراب کرده بود.

در این میان، مادرم سعی می‌کرد در کار عشق و عاشقی من دخالتی نکند. بااینحال، روزی حرفی از زبان او شنیدم که آن هم من را رنجاند. زنهای فامیل به دیدن او آمده و همه در مهمانخانه‌ی خانهمان جمع بودند و ظاهراً نقل صحبتشان داستان عاشقی و بدسلیقگی من در انتخاب معشوقه بود! من از بیرون صدای آنها را می‌شنیدم و شنیدم که مادرم در دفاع از من به آنها گفت: «مگر لیلی قشنگ بود که مجنون از عشق او سر به صحرا گذاشت؟ مثلی است معروف: علف باید به دهان بزی شیرین باشد!»

طبیعی است که این مقایسه‌ی مادر ــ با اینکه در دفاع از من بود ــ دلم را به درد می‌آورد و من از خود می‌پرسیدم مگر این ملامت‌کنندهها چشم ندارند که زیبایی خارقالعاده‌ی ونوس من را ببینند؟ به نظر من که دلداده‌ی من در وجاهت بیهمتا بود و از این نظر به زیباترین ستارههای سینما فخر می‌فروخت!

زمان گذشت… دوره‌ی بلوغ رفتهرفته سپری شد و دوسه سال بعد خانواده‌ی دختر به شهر خودشان برگشتند و آن قیلوقال تمام شد و من هم دیگر آن دختر را ندیدم و دبیرستان را تمام کردم و برای ادامه‌ی تحصیل راهی اروپا شدم. بعد هم اتفاقهای گوناگونی برایم افتاد که شرحش در این کتاب رفت. بههرحال، به مرور زمان خاطره‌ی آن عشق و عاشقی از یادم رفت. گذشت و گذشت تا چهل سال… حالا چه زمانی است؟ زمانی است که دوباره به اتریش برگشتهام و بعد از سختیهای سالهای اول مهاجرت با اجرای «شیرین و فرهاد» به زبان آلمانی دارم یک بار دیگر روی پایم بلند می‌شوم. دوستانی که «شیرین و فرهاد» را دیدهاند و با ادبیات ایران آشنایی دارند سراغ «لیلی و مجنون» نظامی را می‌گیرند و یکی از آنها که احترام زیادی برای عقیده و حرفش قائلم خانم نویسنده و شرقشناسی به نام «باربارا فرشموت» است که بعدها در برگردان آلمانی اشعاری که لابهلای داستانها می‌آورم به من کمک می‌کند. او هر بار که من را می‌بیند می‌پرسد: «چرا معطلی و لیلی و مجنون را شروع نمیکنی؟»

و من اگرچه لیلی و مجنون را در دانشکده‌ی شرقشناسی با دانشجویان بهدقت خوانده و خطبهخط می‌شناسم، باز از نو و به نیت اجرا می‌خوانم، اما هیچ نکته و موردی که به من انگیزه‌ی اجرایش را بدهد نمیبینم…

در همن زمان سالهاست که بعد از ترک دانشگاه و مهاجرت به وین به ایران نرفتهام و می‌دانم که چشم مادر سالخوردهام در انتظار دیدن پسرش به در دوخته شده است. شاعر آلمانی، هانریش هاینه، شعری دارد که وقتی برای دیدن مادرش به آلمان سفر می‌کند و مخالفان حکومت او را به این علت سرزنش می‌کنند، آن را سروده است. یک خط آن شعر این است: آلمان بههرحال می‌ماند، اما مادر من از دست می‌رود.

به خودم می‌گویم: «هرچه باداباد! من برایاینکه از دانشگاه بریدهام، دلیل کافی دارم، وگرنه که بهترین سالهای جوانیام را و حقوقی را که به من تعلق می‌گرفت، نمیگذاشتم و دستم را تکان بدهم و بروم.»

خلاصه بعد از چندین سال راهی ایران می‌شوم و، بدون اینکه کسی را از سفرم مطلع کنم، یکراست برای دیدن مادرم به اصفهان می‌روم.

سفر به زادگاهم بعد از اینهمه سال، برای من درعینحال سفر به خاطرات گذشتهام در این شهر است. روزی هم دلم طلب می‌کند که به مکانهایی در اصفهان سر بزنم که از دوره‌ی کودکی و آغاز جوانی خاطراتی از آنها دارم. یکی از آنها پل قدیم خواجو است. به آنجا می‌روم، روی یکی از پلههای پل به تماشای آب می‌نشینم. یادم می‌آید در سال آخر دبیرستان چه روز و شبها کنار این پل و آب با دوستان درس می‌خواندیم و خودمان را برای امتحان نهایی دبیرستان آماده می‌کردیم. همان لحظه صدای خوانندهای به گوشم می‌رسد. سرم را برمی‌گردانم… مرد میانسالی را می‌بینم که در یکی از دهانههای پل به دیوار تکیه داده و غرق در حال خودش آواز می‌خواند:

گفت لیلی را خلیفه: کاین تویی؟                      کز تو شد مجنون پریشان و غوی؟

از دگر خوبان تو افزون نیستی                 گفت: خامش چون تو مجنون نیستی

دیده‌ی مجنون اگر بودی تو را                هر دو عالم بیخبر بودی تو را

با خودی تو لیک مجنون بیخود است       در طریق عشق بیداری بد است

هرکه او بیدارتر درخوابتر           هست بیداری‌اش از خوابش بتر

 

شعر را میشناسم. داستان «خلیفه و لیلی» از دفتر اول مثنوی است. همیشه سرسری از آن گذشتهام، اما این بار که مشغول مرور خاطرات نوجوانیام هستم نام لیلی و حرفی که خلیفه به او می‌زند و جوابی که لیلی به او می‌دهد خاطرهای را به یادم می‌آورد که ابتدا کمی مبهم است، اما بهتدریج روشن و روشنتر می‌شود… یاد حرف چهل سال پیش مادرم می‌افتم که سعی می‌کرد از من در برابر زنهای فامیل بهخاطر عاشقشدنم به دلدادهای که به نظر آنها زیبا نبود دفاع کند.

«مگر لیلی قشنگ بود که مجنون از عشق او سر به صحرا گذاشت؟ مثلی است معروف: علف باید به دهان بزی شیرین باشد!»

برایم مثل روز روشن است که من هم در اولین تجربه‌ی عاشقی با نگاه مجنون به لیلیام نگاه می‌کردهام. وقوف به این حقیقت من را در آن انباری نیمهتاریک در آن وقت روز به وجد می‌آورد. اشکم سرازیر می‌شود. بلندبلند به خودم می‌گویم: «من عاشق بودهام! من عشق پاک را تجربه کردهام!»

خاطره‌ی آن دلدادگی دوره‌ی بلوغ در نظرم کاملاً جان می‌گیرد. از جایم بلند می‌شوم و به طرف محله‌ی قدیمیمان، به طرف کوچه‌ی جوی رکن الملک که خانه‌ی من و دلداده آنجا بود و او همیشه از آن گذر می‌کرد، راه می‌افتم. به آن کوچه که می‌رسم یادم می‌آید که کمی بالاتر از خانههای ما، در سمت چپ، کوچه‌ی بنبست کوچکی بود و در ته آن کوچه حمام کوچکی و اولینبار در آن کوچه دلداده موقع مراجعت از حمام به‌طور پنهانی نامهای پیش پایم انداخته بود. قدمزنان می‌روم تا به آن کوچه‌ی بنبست می‌رسم. خانههای اغلب کاهگلی چهل سال پیش آن کوچه جایشان را به بناهای آجری جدید دادهاند، اما آن حمام کوچک در ته کوچه بهصورت نیمهمخروبه هنوز پابرجاست و درش را قفل درشتی زدهاند. پرسوجو می‌کنم و می‌شنوم حدود سی سالی است که تعطیل شده است. به یادم می‌آید که یک روز پیش از روزی که آن اولین نامه‌ی دلدار را دریافت کردم، برای من پیام فرستاده بود که عصر روز بعد به حمام آن کوچه‌ی بنبست می‌رود و فلان ساعت از حمام بیرون می‌آید و من در آن کوچه منتظر او بمانم که کاری با من دارد… و من در روز موعود با هزار دلهره و سراپا کنجکاو سر ساعت به آن کوچه رفته و وسط کوچه روی یک سکوی سنگی چشمبهراه یار نشسته بودم.

حالا چهل سال بعد که به آنجا آمدهام، نگاه می‌کنم که ببینم آیا نشانهای از آن سکو هست؟ می‌بینم که هست. نزدیکش می‌شوم، ای جان! همان سکوی سنگی قدیمی است که صاحب خوشذوق خانه با وجود نوسازی کامل خانهاش آن را نگه داشته است. به خودم می‌گویم بیا و به یاد روزی که بهخاطر دیدن دلداده در این کوچه روی آن سکو نشسته بودی لحظهای روی آن بنشین! و می‌نشینم و نگاهی به آخر کوچه‌ی کوتاه و بنبست می‌اندازم. در این لحظه اتفاقی که چهل سال پیش در آن کوچه رخ داده بود، در خیالم جان می‌گیرد… یار را می‌بینم که با چادری سفید با گلهای ریز بر سر از حمام بیرون می‌آید و قدمزنان به من نزدیک می‌شود. همراه او، سمت چپش، زن سالخورده و سیهچرده که مستخدمه‌ی خانهشان است حرکت می‌کند و بقچه‌ی حمام یار را در دست دارد. وقتی چشمم به دلداده و همراهش می‌افتد قلبم از شدت هیجان چنان می‌کوبد که انگار می‌خواهد سینهام را بشکافد. دلداده نزدیک و نزدیکتر می‌شود. گونههایش از شرم و ترس برافروخته است. در حال عبور از جلویم و بدون اینکه لحظهای توقف کند ــ مبادا که خدمتکار پیرشان متوجه شود ــ نامه‌ی چهارتاخوردهای را جلوی پای من می‌اندازد و می‌گذرد. من نامه را برمی‌دارم. این اولین نامه‌ی عاشقانه‌ای است که کسی برای من نوشته است. بعد از گذشت چهل سال حتی آغاز نامه به یادم می‌آید!

زندهشدن این خاطره تا این لحظه هنوز برای من چیز غریبی نیست، اما آنچه بعد از آن اتفاق می‌افتد تا امروز هم برایم شگفتآور است: درست در همان لحظهای که روی صفحه‌ی ذهنم تصویر عبور دلداده زنده می‌شود، بوی خوشی به مشامم می‌رسد که به نظرم آشنا می‌آید. اطرافم را نگاه می‌کنم، هیچ رفتوآمدی نیست. کنجکاو می‌شوم که پس این بوی دلانگیز از چهکسی و از کجاست؟ و لحظه ای طول نمیکشد که به آن پی می‌برم. ای جانم! بوی گلاب است، بوی گلابی که قدیم موقع خروج از حمام، حمامی چند قطرهای در دستانت می‌ریخت که بهصورتت می‌زدی! بله! بویی که چهل سال پیش در لحظه‌ی عبور آن یار پریچهره به مشامم رسیده بود، حالا دوباره در خاطرم جان می‌گیرد و زنده می‌شود! بلند می‌شوم و راه خانه‌ی مادر را در پیش می‌گیرم. ظهر است و هروقت در اصفهان هستم، وقت ناهار ــ هرکجا باشم ــ خودم را به خانه‌ی مادر می‌رسانم تا با او غذا بخورم، غذاهایی که مزه‌شان از دوره‌ی کودکی در دهانم است.

خانه‌ی کوچک سنتی مادر دو نیمطبقه دارد. در نیمطبقه‌ی بالا مادر زندگی می‌کند و نیمطبقه‌ی پایین شامل اتاق بزرگی است و پشت آن انباری پر از وسایلی که مادر از قدیم و از زمان شوهر و بچهداریاش هنوز نگه داشته و بهخاطر آنها من و دیگر بچههایش به او غر می‌زدیم که «آخر این آشغالها به چه درد می‌خورند که شما نگه داشتهاید؟»

وقتی به خانه‌ی مادر می‌رسم، غذا آماده است و بوی مطبوع خورشت قورمهسبزی به مشامم می‌خورد. مادر بهمحض اینکه من را می‌بیند، مشغول چیدن سفره می‌شود، اما من آن روز مشتاقتر از خوردن غذای مادر، پی یافتن جوابی برای سؤالی هستم که از زمان شنیدن شعر آن خواننده در دهانه‌ی پل خواجو ذهنم را به خودش مشغول کرده است. امیدوارم جواب آن را از مادر بگیرم. دل به دریا می‌زنم و می‌پرسم: «مادر، جسارتم را ببخشید… شاید یادتان باشد که من در نوجوانی یک بار عاشق شده بودم و حاصل آن عاشقی مقدار زیادی نامه بود که از آن دخترخانم داشتم. خبر دارید که آن نامهها چه شد؟»

مادر همچنان که مشغول چیدن سفره است، بدون اینکه به من نگاه کند، بعد از مدت کوتاهی جواب می‌دهد: «وقتی دیپلم گرفتید و می‌خواستید برای تحصیل به آلمان بروید، آنها را به من دادید و گفتید پیش شما امانت باشد… و من آنها را بر حسب امانت نگه داشتهام. طبقه‌ی پایین، توی انبار، دست چپ، گنجه‌ی دوم، طبقه‌ی بالا، توی یک جعبه‌ی مشبک کرمرنگ! همانجا که همه‌ی آشغالها هست!»

خوشحال از خبر مادر، راهی نیمطبقه‌ی پایین می‌شوم. صدای مادر بلند می‌شود: «برنجم خراب می‌شود. نمیشود بعد از غذا سراغشان بروید؟»

«نه، نمیشود!»

و دو پله یکی به زیرزمین می‌روم. پروازکنان خودم را به انبار می‌رسانم و چراغ را روشن می‌کنم. «این هم گنجه‌ی دوم دست چپ… این هم طبقه‌ی بالا… و این هم جعبه‌ی مشبک کرمرنگ!»

جعبه را برمی‌دارم. از شدت کنجکاوی حاضر نیستم آن را به اتاق جلویی که روشن و مبله است ببرم و سر صبر بنشینم و آنها را بخوانم. نه، همانجا، در نور لامپ کمنور انبار، روی دلوی می‌نشینم و در جعبه را باز می‌کنم. چشمم به یک دسته نامه می‌افتد که لایهلایه روی هم چیده شده است و دورشان روبانی بسته شده. روبان را باز می‌کنم و سراپا کنجکاو، اولین نامه را برمی‌دارم و مشغول خواندن می‌شوم. دوسه خط اول را که می‌خوانم به نظرم می‌رسد دنباله‌ی نامه را هم می‌دانم، از حفظم! به خواندن ادامه می‌دهم. حدسم درست است! نامه‌ی بعدی را باز می‌کنم… آن هم همینطور؛ متنش برایم آشناست! نامههای بعدی… همهشان برایم آشناست. پیداست هرکدام را بارها ــ دهها بار ــ خواندهام. گاهی نامه فقط یک یادداشت است، مانند این:

«امشب با مادر و خواهرهایم به دیدن فیلم پرنسس و گدا می‌رویم. سانس ساعت ۷. مواظب باش کسی تو را نبیند!»

یادم می‌آید که من هم آن شب به دیدن آن فیلم رفتم و آگاه از اینکه دلداده و خانوادهاش در ردیفهای آخر سالن می‌نشینند، بلیتی برای ردیفهای جلویی سینما خریدم و خودم را به‌طور پنهانی در میان جمعیت به صندلیام رساندم. بااینحال دلم خوش بود که در یک زمان و یک مکان با معشوقه مشغول دیدن فیلمی هستم، هرچند با هزار ترس و لرز، هرچند با فاصله‌ی زیاد از هم!

در همان حال که مشغول مطالعه‌ی نامهها هستم، چشمم به یک دستمال حریر کوچک می‌افتد که تا خورده و روی تای بالای آن، غنچه‌ی گلی سوزندوزی شده است. از خودم می‌پرسم: این دستمال اینجا چهکار می‌کند؟ و خیلی زود به یادم می‌آید که روزی دلداده عکسش را در میان آن گذاشته و همراه نامه به واسطه‌ی محرمی برایم فرستاده بود. کنجکاوم بدانم آیا هنوز عکس او وسط دستمال هست یا نه! تای دستمال را باز می‌کنم… بله، هست. بعد از شاید چهل سال چشمم به عکس دلداده می‌افتد؛ دلداده‌ی نوجوان، با چشمهایی که به تقلید از ستارههای سینمای آن سالها، بهشکل خیالانگیزی به افق دور دوخته است، با صورت ظریف یک دختر پانزدهساله و با بینیای… به یاد پدرم می‌افتم و حرفی که او چهل سال پیش درمورد بینی معشوقه به من زده بود. البته که او مبالغه کرده بود… اما بههرحال… چطور ممکن است که من بینی نسبتاً درشت معشوقه را ندیده باشم؟ آیا هرگز به چهره‌ی او نگاه نکرده بودم؟ به فکر فرو می‌روم… همین است! من هرگز با دقت به چهره‌ی او نگاه نکرده بودم و می‌دانم به چه علت: همانطور که نمیتوان در نور خورشید نگاه کرد. هروقت که دلداده را می‌دیدم، نور آفتاب حسن او چنان چشمهایم را خیره می‌کرد که تاب نگاهش را نداشتم و چشمم را به زمین می‌انداختم! داستان خلیفه و لیلی، اثر مولانا، که امروز از آن خواننده شنیدهام، همچنان در خاطرم زنده است. برایم مثل روز روشن است که من هم در اولین تجربه‌ی عاشقی با نگاه مجنون به لیلیام نگاه می‌کردهام. وقوف به این حقیقت من را در آن انباری نیمهتاریک در آن وقت روز به وجد می‌آورد. اشکم سرازیر می‌شود. بلندبلند به خودم می‌گویم: «من عاشق بودهام! من عشق پاک را تجربه کردهام!»

حالی پیدا کردهام! از شوق می‌خواهم فریاد بزنم، می‌خواهم پرواز کنم!

نامهها را می‌بوسم و در جعبهشان قرار می‌دهم. پروازکنان از زیرزمین پیش مادر برمی‌گردم و سر میز غذا می‌نشینم، دستهایم را مثل کسی که در جنگ تسلیم شده بالا می‌برم و می‌گویم: «غلط کردم که گفتم آشغال! شما هرچه در انبار دارید طلاست! من را ببخشید.»

مادر جواب نمیدهد و در حال کشیدن برنج در بشقاب سرش پایین است. بااینحال لبخند نامحسوس پیروزی را روی لبهای او می‌بینم، اما برایاینکه من متوجه نشوم بنا می‌کند به غرزدن: «می‌گذاشتید بعد می‌رفتید سر وقت کاغذها! برنجم از بس سر گاز ماند وا رفت!»

اما من آن روز اشتهای زیادی پیدا کردهام و بهجای یک بشقاب معمول روزهای قبل، دو بشقاب از آن برنج وارفته را توی بشقابم می‌کشم و می‌خورم. مادر تعجب کرده است و می‌پرسد: «مگر میان آن نامهها گنج پیدا کردید؟»

میخندم و می‌گویم: «بله مادر، گنج، آن هم چه گنجی!»

و در این لحظه البته به اجرای لیلی و مجنون فکر می‌کنم و اینکه وقتی به وین برگردم اولین کارم این باشد که دنبال مقدمات اجرای آن بروم…

یک سال بعد از سفر اصفهان لیلی و مجنون در ترجمه‌ی آلمانی و با تغییراتی برای یک اجرای سهنفره آماده است و در تئاتر اینترکولت وین روی صحنه می‌رود. دکوری نمادین از آرشیتکت ایرانی، جمشید فراست، کویری را نشان می‌دهد با آسمان آبی و نهال نخلی در یک طرف و سایبان چادری در طرف دیگر. خودم به شیوه‌ی تجربهشده در شیرین و فرهاد، داستان اصلی را روایت می‌کنم و دو بازیگر دیگر، یک پسر و یک دختر جوان (پسر با فیافه‌ی شرقی و دختر با صورتی روشن و موی خرماییرنگ، به نشانه‌ی عشاق جوان از دو فرهنگ مختلف که از هم جدا افتادهاند)، گاهی از حال دل آنها می‌گویند و گاهی نامهها و پیامهای عاشقانهشان را خطاب به باد صبا می‌خوانند… و در لابهلای همه‌ی آنها نی و سهتار از غم دوری و سوز اشتیاق دلدادگان حکایت می‌کند و صدای اذان و آواز کُرال کلیسای گریگوریها با هم در گفت‌وگو هستند. در حماسه‌ی عاشقانه‌ی نظامی لیلی زیباست، اما در این اجرا لیلی، لیلی مولاناست که در نظر دیگران زیبا نیست. همچنین در این اجرا مجنون نمیمیرد، بلکه در انتظار لیلی ــ که به او پیام داده است منتظر من بمان ــ آنقدر در صحرا می‌ایستد تا زیر پایش علف سبز شود، از دستانش شاخک و سبزینه می‌روید و سرانجام، با این تغییر ماهیت، درخت بید مجنون می‌شود!

لیلی و مجنون بازتاب رسانهای شیرین و فرهاد را نداشت، اما از نظر تأثیر بر تماشاگر عملکرد بهتری داشت، دفعات بیشتری روی صحنه رفت و کتاب گویای آن هم بیشتر از دیگر کتب گویایی که در این سالها منتشر کردهام فروخته شد. علاوه بر آن، از طرف شهرداری وین نشان افتخار نقرهای شهر وین به من داده شد و بخش فرهنگی شهرداری وین از آن به بعد شروع به حمایت مالی از برنامههای گروه ما کرد. آشکارا درست گفتهاند که «آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند!»