رویایی، شاعر بی‌تکرار در آینه

اگر یداله رویایی هنوز زنده بود، امروز ۱۷اردیبهشت ۱۴۰۲ نود و یک سالگی‌اش را جشن می‌گرفت. آرش جودکی، پژوهشگر، به همین مناسبت، خاطره آخرین دیدارش با این چهره برجسته شعر معاصر ایران را مرور کرده است.بیست و دوم اردیبهشت سال گذشته، سیزده ماه مه، بی‌آنکه بدانم آخرین دیدارم با او خواهد بود، نسخه آزمایشی آخرین کتاب رویایی را (در مدت درخت، انتشارات روناک، ۱۴۰۱) برای تایید پیش او بردم. همچون همیشه، با همه خوش‌سخنی، بیش از آنکه بگوید، گوش می‌داد. گفت‌وگو اگر فرم می‌گرفت ذوقش را برمی‌انگیخت. کم‌حرفی‌اش بیشتر ریشه در جمله‌ای داشت که پل والری در پاسخ به چرایی پرهیزش از چاپ درس‌گفتارهای “کولژ دو فرانس”‌گفته بود و رویایی همیشه دوست داشت بازگو کند: La forme coûte chère، “فرم پرهزینه است”. زبان فارسی او هم، چون شناسنامه‌ای کتبی داشت در شفاهی‌هایش اثر می‌گذاشت و بر هزینه حرف می‌افزود. پس هر چه کم‌تر که می‌گفت، گویا‌تر می‌شنید. و اگر از کارش می‌گفتم، نوشین‌تر. و بررسی کتاب ما را به آن رساند.

دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید

ورق‌زنان، اینجا و آنجا شعرهایی را با صدای بلند خواند. به شوخی گفت: «اینها دیگر چیست که من نوشته‌ام؟ نکند آبروریزی بشود؟». شوخی‌اش را انگار جدی گرفته باشم، شعرهایی که دوست‌تر داشتم خواندم تا بگویم چنین نیست. مطمئن که شد، هرچند که هر دو می‌دانستیم وانمود کرده بود که به چاپ کتاب شک دارد، حرف‌مان به مار و جایگاهش در شعرهایش کشید. گفتم: «داستان مارها در متن “در من مردی بود” در کتاب‌، فنومنولوژی حجم، به چشمم روایت دیگری از “سنگ ترس” آمد.» پرسید: «کدام؟» گفتم: «همان خاطره‌ده سالگی‌تان از دیدن پوست انداختن یک مار بر سر یک باروی کهنه، که برای آتسو شوپوف تعریف می‌کنید.»

– برای کی؟

– آتسو شوپوف. در مقدونیه.

– آها.

– شاید، همان‌جور که خودتان در یکی از لبریخته‌ها می‌گویید: «حالا که حیات نقاب، ترس را زیبا می‌کند» همه زندگی شما بر سر زیبا کردن “ترس” که انگار سرشت شماست، گذشته.

– جالبه.

به عادتش، هنگامی که حرفی توجه‌اش را برمی‌انگیخت، همراه با C’est vrai (درست است) اگر به فکرش وامی‌داشت. و فکرهای او همه ربطی به ترس‌های او داشتند که اگرچه یکی دو تا نبودند، همه به مرگ برمی‌گشتند. برای کاستن‌شان آنها را زیبا می‌کرد. اِلِگانس داشت، چه در رفتار، چه در گفتار. همین او را از عام و عامی بیزاری می‌کرد. و واکنش‌اش به انقلابی که او را برای همیشه از ایران راند ریشه در همین بیزاری داشت:

بار دگر

ننگ اطاعت از ضخیم‌ترین حرف‌های لات

سنگِ صدا، دهانِ فرتوت

صندوقِ تفته

تابوت

حرف تابوت ما را به سنگ قبرها برد و جایگاه هوشنگ بادیه‌نشین در این کتاب و شمار سنگ‌های هوشنگ که دلیلش را در پیش‌گفتاری که بر “‌ای تاریخ ما را به یاد داشته باش”‌نوشته، یافته بودم: «غمِ من غمِ برادری بود که بر گوری ناپدید سنگی پدید می‌گذاشت.» سال ۲۰۱۷ که من چندین ماه را به دلیل بیماری خواهرم، همزمان با بیماری دخترش سارا، در پاریس گذراندم و تنها دلخوشی‌ام دیدارهای هفتگی او بود، آن متن را، بعد‌از‌ظهری بهاری، در تراس خانه‌اش، همراه می خوشگواری، برایش خوانده بودم. این‌بار که دیگر نه سارا بود و نه خواهرم، هنگام خوانش، آنچه پیشتر پرده‌در نشده بود، شد. اگر نمی را پرده‌دری بتوان گفت. آنقدر خودش بود که نیازی هرگز به خودنمایی نداشت. و چون همیشه خودش بود چیزی را به نمایش نمی‌گذاشت.

گفت: «آرش! من دیگر نمی‌توانم بنویسم. یعنی نیروی پی گرفتن اندیشه را تا آخرش ندارم. چیزی را شروع می‌کنم اما انرژی‌ندارم تا تهش بروم. خسته می‌شوم.» در لحنش غم سایه می‌زد. حسرت از لذتی که دیگر به آن نمی‌رسید، “امید آمدن لغتی، لغتی که دیگر نمی‌آید”. اما این‌بار بی‌هیچ امیدی. گفتم: «پس “رویا مدام از سطر می‌افتد”.» خنده‌تیز پلکانی‌اش را سر داد. خنده‌مان که فروکش کرد، شمرده و سنگین گفتم: «اما جای دریغ نیست. همان پاسخ نیما به شما را که در مقاله “زبان نیما” در نخستین سالروز مرگش نوشته‌اید، می‌توانید به خودتان هم بگویید.»

«- نیماخان، مدتی است که شعری نمی‌گویید؟

– برای اینکه زبانی را که می‌خواستم استعمال کنم کردم، لغات و فرهنگ شعری را که داشتم به‌کار بردم، خیالم را راحت کردم و اکنون از نساختن شعر دغدغه‌ای ندارم…»

شما هم هیچ دغدغه‌ای نباید داشته باشید. مگر کم کاری کرده‌اید؟ شما در سلسله بزرگ‌ترین شاعران این زبان از رودکی تا به امروز جا دارید.»

– اینجور فکر می‌کنی؟

و من هم به تقلید لحن خودش، گاهی که می‌خواست از درجه اطمینان خودم به آنچه می‌گویم آگاه شود، نخست با آهنگی سوالی می‌پرسید: فکر می‌کنی؟ و پس از پاسخ من، شیطنت‌آمیز، با کمی درنگ، و تکیه بر “فکر” می‌افزود: فکر می‌کنی!، گفتم: فکر می‌کنی.

اما فکر نمی‌کرد، چون می‌دانست که با جست‌و‌جویش در جهان درونی زبان، زبان فارسی برای او، که ریشه‌در جهانی پیش‌تر از خود دارد، هر کلمه در کاربردهای او یا تجربه‌های آشنایش را از دست می‌دهد یا با کار او، کاربردهای کهنه‌اش، تجربه‌ای تازه می‌یابند. و اینگونه فارسی زایشی دوباره را زندگی می‌کند. به همین دلیل بر لوحه سنگ خود می‌نویسد:

«دستی که سنگ روی سنگ می‌گذارد، با نقش برجسته بتراشند. در تزیین‌های مقبره آیینه‌ای با قابی قدیمی گذاشته‌اند، و کمی تَرَک از شقیقه رویا که می‌گفت: دایره‌ها را روحانی می‌بینم. وقتی که در مدائن از دجله می‌شنید: شاعر در آینه بی‌تکرار می‌ماند.»

رویایی در پی حلاج که می‌گفت دایره را در نیست، آن را به دلیل پیوستگی و همسانی نقطه‌هایش، بی‌آغاز و بی‌پایان می‌دید و از همین‌رو، روحانی. دایره‌ای که به صدای خاقانی می‌رساندش تا از دیده عبور کند. و برای او این “دیده”، دیدنی بود و گذر از آن، برای دیدن نادیدنی. چون برای او شعر نه بیان رویا، رویای بیان باید باشد. اگر نگاه نخواهد جلوی رویا را که در آن رویت هست، بگیرد. و شاعر بی‌تکرار در آینه هنگامی است که خودش آینه‌ای بشود که به‌جای بازتاب رو‌به رو، آن را برمی‌دارد تا در این حذف، تمام خودش را به او بدهد.

گفت: «چرا نمی‌مانی؟» گفتم: «باید دوستی را ببینم و هر دو پیش دوستی دیگر مهمانیم.» گفت: «حالا بعدا برو.» گفتم: «باز می‌آیم. هر وقت لب تر کنید.» گفت: «لب تر کردم.» گفتم: «نمی‌شود دیگر الان به‌همش بزنم. زودتر باید می‌کردم.» نماندم. و این غبنی است که با من می‌ماند.

* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس می‌کند و الزاما بازتاب‌دهنده نظر دویچه‌وله فارسی نیست.