ناوالنی روسیه‌ی پوتین را به‌خوبی نمی‌شناخت، اما به ما امید داد

میخائیل شیشکین

شمعی که کورسوی امیدی در ظلمتِ روسیه‌ی ولادیمیر پوتین برافروخته بود خاموش شده است. بنا به ادعای گزارش رسمی، الکسی ناوالنی «مرده است». اما بین «او مرده است» و «او به قتل رسیده است»، فاصله‌ای است به وسعت روسیه. کشورم دیگر وجود ندارد.

روسیه‌ای که بهترین شهروندانش را چنین سرسری نابود می‌کند کشوری نیست که بتوان در آن زندگی کرد. تنها در سرزمینی می‌توان زیست که چنین رژیم تبهکاری در آن جایی نداشته باشد. حکومتی به نام فدراسیون روسیه، که هم برای شهروندانش و هم برای کل دنیا چیزی جز مرگ و ویرانی به ارمغان نمی‌آورد، اصلاً نباید وجود داشته باشد.

این حکومت مجبور بود که ناوالنی را به قتل برساند. دیکتاتوری به مردم عبوسی احتیاج دارد که با کوچک‌ترین اشاره‌ی رهبر جشن‌وسرورِ ملی برپا می‌کنند. رژیم می‌دانست که این مرد آن‌ها را تهدید می‌کند. بنابراین، سعی کرد که با محکوم کردنِ وی به بیش از ۲۰ سال زندان صدایش را خاموش کند. تلاش کرد که او را مسموم کند، اما ناکام ماند. در نتیجه، حالا باید کار را تمام می‌کرد.

در قوانینِ روسیه مجازاتِ مرگ وجود ندارد … اما واقعیت چیزِ دیگری است. قتل ناوالنی گواه صدق این ادعاست، و این تازه اولِ کار است. برای این رژیمِ تبهکار به‌هیچ‌وجه مهم نیست که چه کسی را به قتل می‌رساند ــ هم اوکراینی‌ها را می‌کُشد، هم جوانانِ روس را در حملات کورکورانه‌ی موسوم به «عملیات چرخ‌گوشت» به کام مرگ می‌فرستد و هم زندانیانِ سیاسی را به قتل می‌رساند. «چرخ سرخی» که الکساندر سولژنیتسین از آن سخن می‌گفت دوباره به راه افتاده است.

امروز، دو سال پس از کشتار در اوکراین و قلع و قمعِ کامل مخالفان در روسیه، به سختی می‌توان باور کرد که همین چند سال قبل ناوالنی ‌توانسته بود در رقابت‌های ریاست‌جمهوری شرکت کند و در تجمعاتِ انتخاباتی در سراسر کشور سخنرانی کند. او چه نوع رئیس‌جمهوری می‌شد؟ نمی‌دانم. شاید رئیس‌جمهورِ خیلی خوبی می‌شد، یا شاید رئیس‌جمهور خیلی بدی می‌شد. فقط در صورتی می‌توان به این پرسش پاسخ داد که ناوالنی در انتخاباتی آزاد پیروز می‌شد. اما چنین چیزی مستلزم وجود شهروندانِ آزاد است. پایه ‌و اساس دموکراسی عبارت است از رأی‌دهندگانی آگاه به وظیفه‌ی خود در مقام شهروند. دموکراسی مبتنی بر عزت نفس است. در میان اکثر مردم روسیه چقدر عزت نفس می‌توان یافت؟

به خوبی به یاد می‌آورم که پس از سخنرانیِ ناوالنی در تجمعی انتخاباتی در یکی از شهرهای دورافتاده‌ی روسیه، یکی از حاضران پیش او رفت و گفت: «الکسی، من طرز حرف زدن و حرف‌هایت را دوست دارم. از خودت هم خوشم می‌آید، اما اول رئیس‌جمهور بشو. بعدش به تو رأی خواهم داد.»

گمانه‌زنی‌های فراوانی درباره‌ی علت بازگشتِ ناوالنی به روسیه وجود دارد، زیرا او بی‌تردید می‌دانست که زندانی خواهد شد. و همین‌طور هم شد؛ اما او مبارز بود و می‌دانست که مبارزه را باید تا آخر ادامه داد. ناوالنی برّه‌ای نبود که بخواهد قربانی شود و با پای خود به مَسلَخ برود ــ او می‌خواست پیروز شود. او عقیده داشت که پیروز خواهد شد، و مردمانی از دور و نزدیک را در این عقیده با خود همراه کرد.

در روسیه، کسانی که حکومت را سرنگون کرده‌اند قبلاً خود زندانیِ همان حکومت بوده‌اند. این امر درباره‌ی انقلاب ۱۹۱۷ صادق است. در مورد فرجام رژیم شوروی هم صادق است، همان رژیمی که شکست‌ناپذیر به نظر می‌رسید اما با غرّش کتاب‌های سولژنیتسین، زندانیِ سابق، سقوط کرد. از سر گذراندنِ تجربه‌ی زندان همیشه برای یک سیاستمدارِ روس نوعی امتیاز است: آدمِ آشنا با زندان با «توده‌های رأی‌دهنده»ای که «فرهنگِ» زندان بر زندگی‌شان سایه انداخته، بیشتر احساس نزدیکی می‌کند و درد و رنجِ آن‌ها را بهتر می‌فهمد.

معترضان بیرون سفارت روسیه در برلین، پس از مرگ ناوالنی در یکی از زندان‌های قطب شمال. عکس: اود اندرسن/اِی‌اف‌پی/گتی ایمجز


ناوالنی وضعیتِ سیاسیِ روسیه را غلط فهمید. روسیه‌ای که او بتواند رئیس‌جمهورش شود وجود ندارد. او زندگی‌اش را وقف سرزمینی کرد که آن را به خوبی نمی‌شناخت. او پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی رشد کرد و سیاستمدار شد، یعنی در دوره‌ی کوتاهی که آزادی به روسیه آمد، دوره‌ای که زندگیِ سیاسی و اجتماعی جانِ تازه‌ای گرفت و احزابِ سیاسی و مطبوعاتِ آزاد پدیدار شدند. به نظر ناوالنی، کشورش همین بود، جایی که هر چیزی امکان‌پذیر است. سبکِ او مثل یک سیاستمدارِ غربی بود که عقیده دارد باید برای جلب آرای مردم مبارزه کرد، در معرض دیدِ مردم بود، شفاف بود، و مسئولیت حرف‌های خود را پذیرفت.

اما راه و رسمِ رایج در سیاستِ روسیه چنین نیست. در روسیه مبارزه برای کسبِ قدرت در انتخابات رخ نمی‌دهد، آن هم انتخاباتی که به هر حال دستکاری می‌شود. قدرت را باید در جایی جُست که قدرتِ واقعی در آن نهفته است. از دیرباز به درستی گفته‌اند که در روسیه رقابتِ سیاسی چیزی نیست جز جنگِ سگ‌ها زیر فرش. ناوالنی نمی‌توانست و نمی‌خواست یکی از این سگ‌ها باشد. او عقیده داشت که مردم روسیه به حرف او گوش خواهند داد، عقیده‌ای که بسیار ساده‌اندیشانه بود.

او مردم را با همان معیارهایی که خود به آن‌ها پایبند بود، قضاوت می‌کرد. او تصور می‌کرد که اگر برای خودش مهم‌ترین چیز در زندگی حقوق و آزادی و کرامتِ فرد است، در این صورت برای دیگران نیز باید چنین باشد. او عقیده داشت که می‌توان به مردم روحیه داد و آن‌ها را متقاعد و ترغیب و رهبری کرد ــ و البته ده‌ها هزار هوادار داشت، که عمدتاً جوانانی شگفت‌انگیز بودند. اما روسیه در مسیری معکوس حرکت می‌کرد.

بزرگ‌ترین آرزوی رژیمِ روسیه احیای اتحاد جماهیر شوروی است. حاکمانِ کنونیِ روسیه عضو کاگ‌ب بوده‌اند. اکنون ما شاهد تحقق تدریجیِ رؤیای آن‌ها ــ احیای کشورِ دوره‌ی جوانی‌شان ــ هستیم. در چنین سرزمینی مردم با اطاعت از تزار به مسلخ می‌روند زیرا گمان می‌کنند که هیچ‌کس به اندازه‌ی تزار از صلاح و مصلحتشان آگاه نیست. در این سرزمین ناوالنی یا جوانانِ آزادی‌خواهی که از زندگی در گولاگ بیزارند، جایی ندارند.

اگر ناوالنی می‌دانست که پس از دستگیری‌اش اپوزیسیون به آسانی شکست خواهد خورد و حکومت جنگِ شرم‌آوری را علیه اوکراین به راه خواهد انداخت و اکثر مردم نیز از این کارِ شرم‌آور حمایت خواهند کرد، آیا باز هم تصمیم می‌گرفت که به روسیه برگردد تا زندانی شود و به قتل برسد؟ نمی‌توانم به این پرسش پاسخی قطعی بدهم، اما فکر می‌کنم که حتی در این صورت هم ناوالنی به روسیه بازمی‌گشت. همیشه کسانی بوده‌اند و هستند و خواهند بود که به چیزهایی بیش از زندگی بها می‌دهند.

ناوالنی از همه‌ی ما حمایت کرده است. او با زندگی‌، با استقامت و پایداری، و با ایثارِ جانش به همه‌ی ما امید بخشیده است. اکنون چشمِ امیدِ او به ما دوخته شده است.[1]

 

برگردان: عرفان ثابتی


میخائیل شیشکین تنها نویسنده‌ی معاصرِ روس است که هر سه جایزه‌ی ادبیِ مهم «بوکر روسی»، «کتاب پرفروش ملی روسی» و «کتاب بزرگ» را به دست آورده است. او در سوئیس زندگی می‌کند و آثارش به حدود ۳۰ زبان ترجمه شده است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Mikhail Shishkin, ‘The Navalny I knew was naïve about Putin’s Russia, but he gave us hope. We are his hope now,’ The Guardian, 19 February 2024.


[1] پس از قتل ناوالنی، شیشکین در مصاحبه با بخش بین‌المللیِ «بنگاه خبررسانیِ سوئیس» چنین گفت: «در پاسخ به پرسشِ شما درباره‌ی نحوه‌ی آموزش دموکراسی باید بگویم که این کار فقط با ارائه‌ی الگو و سرمشق امکان‌پذیر است. آیا سوئیس می‌توانست به دموکراسیِ نوپای روسیه‌ی دهه‌ی ۱۹۹۰ کمک کند که روی پای خود بایستد؟ آری. مردم روسیه می‌خواستند مثل مردم سوئیس زندگی کنند، اما از تجربه‌ی تاریخیِ زندگی تحت حاکمیتِ قانون بی‌بهره بودند. دموکراسیِ پیشرو اروپا ]سوئیس[ چه الگویی را به روس‌ها ارائه کرده است؟ ]سوئیس نشان داده[ که وقتی پای مبالغ هنگفتی در میان باشد، حاکمیتِ قانون رخت برمی‌بندد. نظام دیکتاتوریِ تبهکار روسیه به لطف حمایت بانک‌ها و وکلای سوئیسی رشد کرد.

در آن زمان من مترجم بودم و می‌دیدم که چگونه سوئیس مشغول شستن پول‌های کثیف روسیه است. بوی بدِ پول‌های کثیف روسی به‌هیچ‌وجه سوئیسی‌ها را اذیت نمی‌کرد.

حاکمیتِ قانون ساده است: اگر قانون‌شکنی کنید، زندانی می‌شوید. طرز کار حاکمیت قانون در سوئیس را دیده‌ام؛ اگر در تراموا کیف پولی را بدزدید مجازات می‌شوید. اما اگر پول کل یک کشور را دزدیده باشید، بانکداران، وکلا و مسئولان نهادهای نظارتی به روی میلیون‌ها دلارتان آغوش خواهند گشود.

الکسی ناوالنی و «بنیاد مبارزه با فسادِ» او چنین وضعیتی را تجربه کرده‌اند. تمام تلاش‌های آن‌ها برای رسوا کردن تبهکاران روسی که سپرده‌های چندمیلیونی در بانک‌های سوئیسی داشتند با مخالفت، یا در بهترین حالت، بی‌اعتناییِ سوئیس روبه‌رو شد. متأسفانه بی‌خیالیِ سوئیس رژیم پوتین را تقویت کرده است.

اکنون ناوالنی به قتل رسیده است. رژیم پوتین حتی به یکی از اتباع روسیه هم اجازه‌ی مخالفت نمی‌دهد: روس‌ها باید دهانِ خود را ببندند و همه‌ی سخنانِ رهبر را تأیید کنند. رژیم پوتین سعی کرد که ناوالنی را مسموم کند اما موفق نشد. بنابراین، او را به‌طور حیرت‌آوری به قتل رساندند.

سوئیس نیز تا حدی در ایجاد این رژیم دیکتاتوری در روسیه مقصر است، رژیمی که هم برای مردمِ خودش و هم برای کل دنیا چیزی جز مرگ و مصیبت به ارمغان نمی‌آورد. دموکراسی فقط نوعی نماد و نشانه نیست بلکه مبارزه‌ای روزمره است.»