آلیس مونرو: از زبان خودش

آلیس مونرو در گفت‌وگو با استفن آسپرگ

آلیس مونرو، داستان‌نویس برجسته‌ی کانادایی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات، در روز ۱۳ مه ۲۰۲۴ چشم از جهان فروبست. گفت‌وگویی که در ادامه می‌آید بخش‌هایی از مصاحبه‌ای است که استفن آسپرگ از تلویزیون سوئد در سال ۲۰۱۳ به مناسبت دریافت جایزه‌ی نوبل با او انجام داد. مونرو در مراسم دریافت این جایزه،‌ که روز ۷ دسامبر ۲۰۱۳ در فرهنگستان سوئد برگزار شد، حاضر نبود و ویدئوی ضبط‌شده‌ی این مصاحبه بهجای سخنرانی او در مراسم دریافتِ جایزه پخش شد.

***

علاقه‌ی من به مطالعه از سنِ خیلی کم آغاز شد، زمانی که برایم داستان پری دریایی کوچک، اثر هانس کریستین آندرسن را خواندند. نمی‌دانم که به یاد دارید یا نه اما پری دریایی کوچک داستان بسیار غم‌انگیزی است. پری دریایی عاشق شاهزاده‌ای می‌شود اما چون انسان نیست نمی‌تواند با او ازدواج کند. جزئیات داستان در ذهنم نیست اما داستان بسیار حزن‌انگیزی است. به هر حال، داستان که تمام شد بلافاصله زدم بیرون و شروع کردم راه رفتن دور خانه‌‌‌مان. دور زدم و دور زدم و در ذهنم پایانی خوش برای داستان ساختم، پایانی که به نظرم حق پری دریایی بود. متوجه نبودم که با این کار داستان فقط در ذهنِ من تغییر می‌کند نه در کل جهان. اما این حس را داشتم که تمام تلاشم را کرده‌ام و از حالا به بعد پری دریایی با شاهزاده ازدواج می‌کند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی‌ می‌کنند. این چیزی بود که پری دریایی لیاقتش را داشت. برای به دست آوردن قلب شاهزاده بسیار زحمت کشیده بود. مجبور شده بود که بدنش را تغییر بدهد و برای راه رفتن و صحبت کردن بدنی شبیه به انسان‌های معمولی پیدا کند. هر قدمی که با آن پاها برمی‌داشت چه دردی می‌کشید. برای رسیدن به شاهزاده همه‌ی این سختی‌ها را به جان خریده بود. برای همین بود که فکر می‌کردم لیاقتش بیشتر از مرگ است. آن موقع نگران نبودم که شاید بقیه‌ی دنیا از داستانِ جدیدی که من در سرم ساخته‌ام خبردار نشوند. حسم این بود که وقتی در ذهنم درباره‌‌اش فکر کرده‌ام انگار داستان منتشر شده است. این اولین تجربه‌ی نویسندگی‌ام بود.

 

برایمان بگویید داستان‌گویی و داستان‌نویسی را چطور یاد گرفتید؟

من تمام مدت در ذهنم در حال داستان‌سرایی بودم. مسیری که تا مدرسه باید پیاده می‌رفتم طولانی بود و در طول مسیر در ذهنم داستان می‌ساختم. هرچه سنم بالاتر می‌رفت داستان‌هایم بیشتر و بیشتر درباره‌ی خودم می‌شدند. خودم را قهرمان موقعیت‌های مختلف تصور می‌کردم. آن موقع برایم مهم نبود که این داستان‌ها قرار نیست بلافاصله منتشر شوند. اصلاً به این فکر نمی‌‌کردم که افراد دیگر این داستان‌ها را بخوانند و از وجودشان مطلع باشند. خودِ داستان برایم مهم بود. عموماً داستان‌های رضایت‌بخش برایم درون‌مایه‌هایی مثل شجاعت پری دریایی داشتند، داستان‌هایی با شخصیت‌هایی باهوش که می‌توانستند جهانِ بهتری بسازند، سریع دست به کار می‌شدند، نیروهای جادویی داشتند و چیزهایی از این قبیل.

 

آیا برایتان مهم بود که داستان‌هایتان از دید زنان روایت شود؟

هیچ‌وقت درباره‌ی اهمیت این موضوع فکر نکردم اما از سوی دیگر هیچ‌وقت خودم را چیزی جز زن ندیدم. داستان‌های بسیار خوبی درباره‌ی دختربچه‌ها و زنان برای گفتن وجود داشت. شاید دخترها به سنِ نوجوانی که می‌رسیدند دغدغه‌شان عمدتاً معطوف به این می‌شد که به مردان در برطرف کردن نیازهایشان کمک کنند. اما من در دوران جوانی هیچ احساس فرودستی‌ای درباره‌ی زن‌بودنم نداشتم. شاید دلیلش این باشد که ما در قسمتی از ایالت آنتِریو زندگی می‌کردیم که مطالعه و قصه‌گویی بیشتر کار زنان بود. مردها بیرون خانه مشغول انجام کارهای مهم بودند و دنبال داستان‌نویسی نمی‌رفتند.

 

چنین فضایی چه تأثیری در الهام‌بخشی به شما داشت؟

فکر نمی‌کنم نیاز به الهام داشتم. باور داشتم که داستان‌ها جایگاه بسیار مهمی در جهان دارند و دوست داشتم خالق تعدادی از این داستان‌ها باشم. می‌خواستم همیشه درحال نوشتن باشم. به بقیه کاری نداشتم. لازم نبود به کسی چیزی بگویم. مدت‌ها بعد بود که فکر کردم جالب خواهد بود اگر این داستان‌ها به دست مخاطبان بیشتری برسد.

 

در داستان‌نویسی چه چیزی برایتان مهم است؟

خب، مسلماً در آن سال‌های اول برایم مهم بود که داستان پایان خوشی داشته باشد. طاقت پایان‌‌های غم‌انگیز را نداشتم. بعدها شروع به مطالعه‌ی آثاری با پایان‌بندی‌های بسیار بسیار غم‌انگیز کردم، آثاری مثل بلندی‌های بادگیر. این طور شد که طرز فکرم تغییر کرد و سراغ داستان‌های تراژیک رفتم که برایم بسیار لذت‌بخش بود.

 

به نظرتان زندگی در شهرهای کوچک کانادا چه جاذبه‌ای دارد که در اکثر داستان‌هایتان به سراغش رفته‌اید؟

باید تجربه‌ی زندگی در چنین شهرهایی را داشته باشید تا جاذبه‌اش را درک کنید. من معتقدم که هر نوع زندگی‌ای جاذبه‌ی خودش را دارد، هر محیطی می‌تواند جذاب باشد. اما من اگر در شهر بزرگ‌تری زندگی می‌کردم و مجبور به رقابت با افرادی می‌شدم که از نظر فرهنگی در سطح بالاتری از خودم قرار داشتند احتمالاً نمی‌توانستم در زمینه‌ی نوشتن چنین بی‌پروا عمل کنم. لازم نبود با چنین چالشی دست‌وپنجه نرم کنم. تنها داستان‌نویسی که در اطرافم می‌شناختم خودم بودم و حداقل برای مدتی فکر می‌کردم خودم تنها فردی در جهان هستم که می‌تواند چنین کاری انجام دهد.

 

آیا این اعتمادبه‌نفس در نویسندگی همیشه با شما ماند؟

سنم که بالاتر رفت و چند نفر دیگر را که اهل نوشتن بودند ملاقات کردم اعتماد‌به‌نفسم بسیار کم شد. آنجا بود که متوجه شدم داستان‌نویسی کمی سخت‌تر از چیزی است که تصورش را کرده بودم. اما هیچ‌وقت تسلیم نشدم.

 

وقتی شروع به نوشتن می‌کنید همیشه طرح داستان را در ذهن دارید؟

بله اما اغلب چیزی که در ذهن دارم تغییر می‌کند. با یک طرح اولیه شروع می‌کنم، روی آن کار می‌کنم و بعد در حین نوشتن اتفاقاتی می‌افتد و می‌بینم که طرحم به سمت دیگری می‌رود. اما حداقل برای شروع باید ایده‌ی روشنی درباره‌ی داستان داشته باشم.

 

هنگام نوشتن چقدر ذهنتان درگیر داستان می‌شود؟

شدید. اما همیشه وسط نوشتن باید غذای بچه‌ها را آماده می‌کردم. من یک زنِ خانه‌دار بودم و یاد گرفتم که لابه‌لای کارهای دیگر بنویسم. هیچ‌وقت از نوشتن دست برنداشتم، هر چند مواقعی بود که بسیار ناامید می‌شدم چون می‌دیدم داستان‌هایم آنقدر قوی نیستند. باید چیزهای زیادی یاد می‌گرفتم و نوشتن بسیار سخت‌تر از چیزی بود که تصورش را کرده بودم. اما هرگز از نوشتن دست برنداشتم. هیچ وقت متوقف نشدم.

 

سخت‌ترین بخش داستان‌نویسی برایتان چیست؟

فکر می‌کنم بخشی که داستان را می‌خوانید و متوجه می‌شوید چقدر ضعیف است. می‌دانید اول هیجان و شوق دارید، در قدم دوم فکر می‌کنید داستان خوبی از کار درآمده است. اما بعد، یک روز داستان را دوباره می‌‌خوانید و با خودتان فکر می‌کنید این فقط «یک مشت خزعبلات» است. آن وقت است که باید واقعاً روی داستان کار کنید. در مورد من همیشه این کار جواب می‌داد. اگر داستانی ضعیف بود تقصیرِ من بود نه تقصیر داستان.

 

اما وقتی از داستانی راضی نباشید چطور آن را تغییر می‌دهید؟

با تلاش و کوشش سخت. اجازه بدهید روشن‌تر صحبت کنم. گاهی در داستانتان شخصیت‌هایی دارید که به اندازه‌ی کافی به آن‌ها فرصت نداده‌اید و باید در موردشان فکر کنید یا کار متفاوتی با آن‌ها بکنید. آن اوایل نثر شاعرانه‌ای داشتم اما به‌تدریج یاد گرفتم که از آن فاصله بگیرم. راهش این است که به فکر کردن درباره‌ی داستانتان ادامه بدهید و بیشتر و بیشتر به داستان و معنای اصلی آن فکر کنید، چیزی که در ابتدا تصور می‌کنید برایتان روشن است اما بعد متوجه می‌شوید که هنوز چیزهای زیادی برای کشف و یادگیری وجود دارد.

 

تا به حال چند تا از داستا‌ن‌هایتان را دور ریخته‌اید؟

همه‌ی داستان‌های دوران نوجوانی و جوانی‌ام را دور ریخته‌ام. در دوران اخیر کمتر این کار را کرده‌ام. معمولاً توانسته‌‌ام بفهمم که مشکلِ کار کجاست و چطور می‌شود دوباره داستان‌ را زنده کرد. اما به هر حال همیشه اشکالات و اشتباهاتی وجود دارد. وقتی به اشتباهی در یکی از کارهایم پی می‌برم، می‌پذیرم که اشتباه کرده‌ام و از کنارش عبور می‌کنم.

 

هیچ وقت از دور انداختن داستانی پشیمان شده‌اید؟

فکر نمی‌کنم، چون اگر داستانی را دور انداختم داستانی بوده که از همان اول می‌دانستم مشکل دارد و به اندازه‌ی کافی برایش غصه خورده‌ام. اما همان‌طور که گفتم این روزها خیلی پیش نمی‌آید که داستانی را رها کنم.

 

گذر عمر چه تغییری در نوشته‌هایتان ایجاد کرده است؟

همان تغییری که انتظار می‌رود. وقتی کم‌سن و سال هستید راجع به شاهزاده‌های جوان و زیبا می‌نویسید و بعد که سنتان بالاتر می‌رود درباره‌ی زنانِ خانه‌دار و بچه‌هایشان و بعدتر درباره‌ی زنانِ میان‌سال، و این روند همین طور ادامه دارد بی‌آنکه لازم باشد کاری در موردش انجام بدهید. چشم‌اندازتان تغییر می‌کند.

 

فکر می‌کنید شخصیتِ شما به‌عنوان یک زنِ ‌خانه‌دار که توانسته در کنار کارهای خانه نویسندگی را دنبال کند برای سایر زنانِ نویسنده الهام‌بخش بوده است؟

واقعیتش این است که نمی‌دانم. امیدوارم که این طور بوده باشد. وقتی جوان بودم آثار سایر نویسندگانِ زن را می‌خواندم و این برایم بسیار دلگرم‌کننده و تشویق‌آمیز بود. اما این را نمی‌دانم که آیا خودم برای سایرین چهره‌ی تأثیرگذاری به حساب می‌آیم یا نه. نمی‌توانم بگویم امروز شرایط برای زنان آسان‌تر است اما این موضوع امروز بیشتر پذیرفته‌ شده است که زنان دنبال کارهای مهم بروند و همپای مردان نویسنده‌های جدی و حرفه‌ای باشند، نه اینکه نوشتن برایشان فقط نقش سرگرمیِ کوچکی را داشته باشد که وقتی بقیه‌ی اعضای خانه بیرون هستند به سراغش می‌روند.

 

دوست دارید که بر خوانندگانِ داستان‌هایتان، به‌ویژه زنان، چه تأثیری داشته باشید؟

دوست دارم که داستان‌هایم برای افراد، چه زن، چه مرد یا کودک، تأثیرگذار باشد. دلم می‌خواهد داستان‌هایم نکته‌ای را در مورد زندگی بازگو کند. منظورم این نیست که خواننده با خودش بگوید «اوه این داستان واقعی است» بلکه حس رضایتِ خواننده مدنظرم است. در مورد پایان خوشِ داستان صحبت نمی‌کنم، منظورم این است که خواننده بعد از پایان داستان احساس کند تغییر کرده است و دیگر آن انسانِ سابق نیست.

 

آیا شما از فمینیست‌های اولیه بودید؟

من هرگز کلمه‌ی فمینیسم را نشنیده بودم اما مسلم است که فمینیست بودم. واقعیت این است که من در بخشی از کانادا بزرگ شدم که زن‌ها راحت‌تر از مردها می‌توانستند بنویسند. نویسنده‌های بزرگ و مهم همچنان مرد بودند اما زنی که داستان می‌نوشت کمتر از مرد داستان‌نویس مایه‌ی آبروریزی بود چون داستان‌نویسی شغل مردانه‌ای به حساب نمی‌آمد. البته این حرف‌ها مربوط به دوران جوانیِ من است و حالا شرایط کاملاً تغییر کرده است.

 

فکر می‌کنید اگر تحصیلات دانشگاهی‌تان را تمام کرده بودید نوع نوشته‌هایتان متفاوت می‌شد؟

احتمالاً. اگر می‌دانستم نویسنده‌های دیگر چه کارهایی کرده‌اند در مورد نوشتن بسیار محتاط‌‌‌تر و ترسوتر می‌شدم. هرچه بیشتر متوجه کارهای بقیه می‌شدم طبیعتاً بیشتر از خودم دلسرد می‌شدم. اگر درسم را تمام کرده بودم احتمالاً فکر می‌کردم که از عهده‌ی نوشتن برنخواهم آمد. البته شاید فقط برای مدت کوتاهی اینطور می‌بود. آنقدر اشتیاق به نوشتن داشتم که بالاخره راهم را پیدا می‌کردم و نوشتن را امتحان می‌کردم.

 

فکر می‌کنید که مادرزادی استعداد نویسندگی داشته‌اید؟

فکر نمی‌کنم که نزدیکانم هرگز چنین تصوری درباره‌ام داشته باشند. خودم هم هرگز نویسندگی را استعدادم نمی‌دانستم. نوشتن چیزی بود که احساس می‌کردم اگر به اندازه‌ی کافی تلاش کنم می‌توانم از عهده‌اش بربیایم. حتی اگر استعدادی هم در میان بوده باشد به این معنی نبوده که راحت به ثمر نشسته است.

 

آیا هیچوقت به خودتان شک کردید؟ هیچوقت به‌عنوان نویسنده حس نابسندگی داشتید؟

همیشه. همیشه. تعداد داستان‌هایی که دور انداختم بیشتر از داستان‌هایی است که تمام یا منتشر کردم. تمام دهه‌ی سومِ زندگی‌ام بر همین منوال گذشت. در آن زمان هنوز داشتم سبکِ دلخواهم در نوشتن را پیدا می‌کردم. کارِ راحتی نبود.

 

مادرتان چه نقشی در زندگیِ شما ایفا کرده است؟

مسئله‌ی احساساتِ من نسبت به مادرم بسیار پیچیده است. او بیماریِ پارکینسون داشت و نیاز به مراقبت شدید. صحبت کردن برایش سخت بود. مردم نمی‌توانستند متوجه حرف‌هایش بشوند و در عین حال زن بسیار معاشرتی‌ای بود و می‌خواست زندگیِ اجتماعی داشته باشد اما متأسفانه این امر به‌علت مشکل تکلم برایش ممکن نبود. من از وجودش خجالت‌ می‌کشیدم. عاشقش بودم اما شاید نمی‌خواستم که دیگران متوجه نسبتِ ما بشوند و مرا با او یکی کنند. نمی‌خواستم با حالی‌کردنِ حرف‌هایش به دیگران به چشم بیایم و انگشت‌نما شوم. دوران سختی بود. هر نوجوانی که والدینش نوعی معلولیت دارند این سختی را احتمالاً تجربه کرده است. نوجوانی دوره‌ای است که دلتان می‌خواهد از چنین چیزهایی کاملاً فارغ باشید.

 

آیا مادرتان در هیچ زمینه‌ای بر شما تأثیر داشته است؟

احتمالاً، اما نه به شکلی محسوس که خودم متوجهش باشم. از زمانی که به یاد دارم داستان می‌نوشتم. البته آن‌ها را نمی‌نوشتم، بلکه در ذهنم می‌ساختم و برای خودم تعریف می‌کردم، نه برای مادرم و نه هیچ‌کس دیگر. مادر و پدرم هر دو اهل مطالعه بودند و این حتماً تأثیر داشته است… مادرم احتمالاً بیش از هر فرد دیگری با کسی که می‌خواست نویسنده باشد همدل بود. نویسندگی برایش احتمالاً کارِ تحسین‌برانگیزی بود اما نزدیکانم نمی‌دانستند که من دوست دارم نویسنده شوم چون خودم نمی‌خواستم متوجه بشوند. اگر می‌فهمیدند، اکثرشان فکر می‌کردند که چنین تصمیمی احمقانه است. اکثر اطرافیانم اهل مطالعه نبودند و به زندگی نگاهی بسیار عمل‌گرایانه داشتند. باید در برابر افرادی که می‌شناختم از درک خودم از زندگی محافظت می‌کردم.

 

آیا روایت داستانی واقعی از زاویه‌ی دیدِ زنان مشکل است؟

نه، به هیچ‌وجه. به‌عنوان یک زن این شیوه‌‌ی معمول فکر کردنم است و هیچ‌وقت برایم سخت نبوده است. شاید این یکی از ویژگی‌های جایی است که در آن بزرگ شدم. در آن محیط کسانی که اهل مطالعه بودند زن بودند. آن‌هایی که تحصیل‌کرده بودند اغلب زن بودند. زنان بودند که معلم مدرسه می‌شدند. دنیای خواندن و نوشتن کاملاً به روی زنان باز بود، حتی بیش از آنکه به روی مردان باز باشد. مردها کشاورز بودند یا شغل‌های دیگری بیرون از خانه داشتند.

 

شما در خانواده‌ای از طبقه‌ی کارگر بزرگ شدید؟

بله.

 

و داستان‌هایتان هم از همین خانه‌ها شروع می‌شود؟

درست است. البته من متوجه نبودم که این خانه‌‌ی خانواده‌ای از طبقه‌ی کارگر است. به پیرامون خودم نگاه می‌کردم و می‌نوشتم.

 

آیا زمان‌های مشخصی را به نوشتن اختصاص می‌دادید و برنامه‌ی خاصی را برای نوشتن، مراقبت از بچه‌ها، آشپزی و کارهای دیگر دنبال می‌کردید؟

من هر زمانی که می‌توانستم می‌نوشتم. همسرِ اولم بسیار کمک می‌کرد. به نظرش نوشتن کاری تحسین‌برانگیز بود. بر خلاف بسیاری از مردانی که بعدها ملاقات کردم، به نظرش نوشتن کاری نبود که زن نتواند از عهده‌اش بر بیاید. او دوست داشت که من بنویسم و هیچوقت نظرش عوض نشد.

 

آیا امروز به دنبال این هستید که دختران و زنان جوان از کتاب‌هایتان انگیزه بگیرند و جرئت نوشتن پیدا کنند؟

مادامی که از خواندن کتاب‌هایم لذت ببرند برایم انگیزه‌بخشی مهم نیست. بیش از آنکه بخواهم افراد از کتاب‌هایم انگیزه بگیرند، دوست دارم که از خواندن نوشته‌هایم لذت ببرند. دوست دارم که احساس کنند این کتاب‌ها به نوعی به زندگیِ خودشان ارتباط دارد. هدف اصلی‌ام این نیست که انگیزه پیدا کنند و بعد از خواندن کتاب‌هایم دست به کاری بزنند. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که آدم سیاسی‌ای نیستم.

 

آیا تا به حال برایتان پیش آمده که مدتی نتوانید چیزی بنویسید؟

بله. حدود یک سال پیش از نوشتن دست کشیدم. البته این تصمیم خودم بود، این طور نبود که بخواهم بنویسم و نتوانم بنویسم. این تصمیمی بود که گرفتم چون می‌خواستم مثل بقیه‌ی مردمِ جهان زندگی کنم. به‌عنوان نویسنده شما هیچ وقت مثل سایر مردم نیستند. شغلی دارید که بقیه‌ی مردم دقیقاً نمی‌دانند در آن چه می‌کنید و خودتان هم نمی‌توانید درباره‌اش صحبت کنید. از یک طرف همیشه سعی در پیدا کردن راهی در جهانی پر رمز و راز و ناشناخته دارید و از سوی دیگر در دنیای معمولی مشغول کار دیگری هستید. من در سراسر زندگی‌ام چنین وضعیتی را تجربه کرده‌ام و دیگر خسته شده‌ام. کل زندگی‌ام همین بوده است.

 

هیچ وقت فکر می‌کردید که برنده‌ی جایزه‌ی نوبل شوید؟

نه، نه، به‌عنوان یک زن هرگز. البته می‌دانم زنانی بوده‌اند که نوبل برده‌اند. دریافت این جایزه برایم باعث افتخار است. فوق‌العاده است. اما هرگز فکرش را هم نمی‌کردم. اکثر نویسنده‌ها کارهای خودشان را دست‌‌کم می‌گیرند، به‌ویژه بعد از اتمام یک اثر. آدم راه نمی‌افتد به این و آن بگوید احتمالاً برنده‌ی جایزه‌ی نوبل خواهم شد.

 

این روزها آیا سراغ خواندن کتاب‌های قدیمی‌تان می‌روید؟

نه، اصلاً. از این کار واهمه دارم. اگر سراغ کتاب‌های قدیمی بروم احتمالاً دچار وسواس می‌شوم که چیزهای کوچکی را اینجا و آنجا تغییر بدهم. راستش این کار را در مورد بعضی کتاب‌هایم کرده‌ام. سابقه‌ داشته‌ که کتابی را از توی قفسه برداشته‌ام و چیزهایی را تغییر داده‌ام و تازه بعد از مدتی متوجه شده‌ام که مهم نیست چیزی را اینجا در کتابی که در دست دارم تغییر بدهم زیرا نسخه‌های منتشرشده تغییر نمی‌کنند.

 

آیا با افرادی که در مراسم اهدای جایزه در استکهلم حضور خواهند داشت صحبتی دارید؟

می‌خواهم بگویم که بسیار قدردان افتخاری که نصیبم شده هستم. هیچ چیز، هیچ‌ چیز در دنیا نمی‌توانست مرا به این اندازه شاد کند. متشکرم.