آثار صمیمی “چاقو” بر روان شوخ سلمان رشدی

“چاقو؛ تاملاتی از پی یک تلاش برای قتل” مراقبه‌های سلمان رشدی بر سوءقصدی است که می‌توانست به مرگش بینجامد. او می‌خواهد در این کتاب خشونت را با هنر پاسخ دهد. مریم مردانی، روزنامه‌نگار، نگاهی دارد به این آخرین اثر نویسنده.«هرگز نخواستم موتورسیکلتی را تعمیر کنم، اما فهمیدم که از طریق ادبیات می‌توانم خودم را تعمیر کنم.» (سلمان رشدی، چاقو، نسخه انگلیسی، ص ۹۰)

سلمان رشدی در کتاب “چاقو؛ تاملاتی از پی یک تلاش برای قتل” دست به اکتشاف شوک و روان‌ زخم‌دیده‌ای می‌زند که با چهارده ضربه چاقو به تن و زندگی او وارد شده است. این شوک آن‌قدر ناگهانی و عمیق است که زندگی او را به دو بخش پیش و پس از خود تقسیم می‌کند. طبیعتا رشدی نیز مانند دیگر قربانیان حمله‌های تروریستی انتظار وقوع آن را نداشته است، اما چگونگی برخورد او با خودش، متهم و آن‌چه بر او گذشته است، بسیار قابل‌تامل است.

سلمان رشدی پس از گذراندن دوره درمان در بیمارستان به جای گرفتار شدن در چاه افسردگی به مراقبه می‌پردازد. او در این مراقبه‌ها زخم‌هایش را پنهان نمی‌کند، بلکه شکاف‌شان را باز می‌کند و سوزش‌شان را تا مغز استخوان حس می‌کند. رشدی به زخم‌هایش فکر می‌کند و متوجه می‌شود که آن‌ها نه تنها بر بدن، بلکه بر زندگی خصوصی او و اطرافیانش نیز وارد شده‌اند. در نمایی بزرگ‌تر درمی‌یابد که چاقوی ترور، پیکر آزادی بیان را نیز زخمی کرده است؛ عقیده‌ای که از دهان بسیاری از نویسندگان و فعالان معاصر در همبستگی با او شنیده‌ایم. رشدی اما تاکید می‌کند که با چنین توصیفی نباید تروریست را قوی و ترسناک جلوه دهیم؛ مهم این است که ما زنده‌ایم، مبارزه می‌کنیم و قدرتمندیم.

اینترنت بدون سانسور با سایفون دویچه‌ وله

فتوای قتل سلمان رشدی روز ولنتاین (روز عشاق) صادر شده بود: ۱۴ فوریه ۱۹۸۹. یک اسلام‌گرای جوان ۳۳ سال بعد در ۱۲ اوت ۲۰۲۲ این فتوا را، گرچه نافرجام، اجرا کرد. در سه دهه‌ای که میان این دو تاریخ گذشته است، چهره اسلام‌گرایان تندرو در جهان به‌خوبی شناخته شده است. سلمان رشدی نیز در این سال‌ها با سایه مرگ از سوی آن‌ها جنگیده است، حتی در عالم خواب. او در سال‌های اخیر خوشحال بوده است که دیگر کسی سخنی از فتوا به میان نمی‌آورد و مسئله قتل او به گذشته‌ها پیوسته است. رشدی دیگر مطمئن شده که “نویسنده‌ای که برایش فتوا صادر کرده‌اند” نیست، بلکه تنها یک “نویسنده” است. خوشحال بوده است که او را با داستان‌هایی که نوشته می‌شناسند، نه با فتوایی که قرار بود جانش را بگیرد. عمر این اطمینان و شادی اما با چاقویی در دست جوانی سیاه‌پوش در سالن آمفی‌تئاتر شهر شوتوکوا به پایان خود نزدیک می‌شود. پایانی نارس، شوک‌آور و پیش‌بینی‌ناپذیر که رشدی از آن جان به در می‌برد.

«غم‌انگیزترین پیامد حمله آن است که دوباره به کسی تبدیل شده‌ام که تلاش کرده بودم نباشم. بیش از سی سال است که نخواستم فتوا بخشی از هویت من باشد. اصرار داشتم مرا با کتاب‌هایم بشناسند؛ پنج کتابی که پیش از فتوا نوشته‌ام و شانزده کتابی که پس از آن. تلاش‌هایم تازه داشتند نتیجه می‌دادند. کتاب‌های آخرم که چاپ شدند، دیگر کسی درباره فتوا و آیات شیطانی نمی‌پرسید. این حمله اما دوباره مرا سر جای اولم کشانده است. دیگر مهم نیست که تا به حال چه نوشته‌ام یا قرار است بنویسم، همیشه همان کسی هستم که چاقو خورده است.» (همان، ص ۱۳۱ و ۱۳۲)

به عنوان زنی ایرانی نمی‌توانم به چهره سلمان رشدی پس از حمله نگاه کنم، شیشه سیاه عینکش را ببینم و به یاد هم‌وطنانی نیفتم که دست‌کم یکی از چشم‌های‌شان را در جنبش “زن زندگی آزادی” از دست داده‌اند. رشدی یکی از نخستین قربانیان دیدگاه اسلام‌گرایانه افراطی در دوران معاصر است؛ دیدگاهی که هیچ شوخی و نقدی را برنمی‌تابد و تنها راه‌حلش حذف فیزیکی آدم‌هاست: با من مخالفی پس نابودت می‌کنم. به همین سادگی و با همین میزان از خشونت.

دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید

رشدی در تحلیل خود به‌درستی نشان می‌دهد که اسلام‌گرایان تندرو در واقع “فردیت” نیستند، بلکه “تیپ” هستند که برای هر پرسشی تنها یک پاسخ دارند. آن‌ها از لحظه‌ای که بنده دین می‌شوند، پیچیدگی‌های خود را به عنوان انسان کنار می‌گذارند و در قالب‌هایی فرو می‌روند که دین‌برای آن‌ها از پیش ساخته است. بنابراین فرقی نمی‌‌کند با کدام‌یک از آن‌ها طرف باشی، همین‌که بپرسی آیا عشق را تجربه کرده‌ای؟ می‌گویند عاشق خدا هستند. بپرسی چند کتاب خوانده‌ای؟ می‌گویند یک کتاب، آن‌هم قرآن. بپرسی دیدگاهت نسبت به زندگی چیست؟ می‌گویند این دنیا ارزشی ندارد، خودم را فدا می‌کنم تا به زندگی پس از مرگ برسم.

رشدی به همین دلیل است که از دیدار با قاتل خود که در کتاب به اختصار آ. نامیده می‌شود، صرف‌نظر می‌کند. او در ابتدا می‌خواسته آ. را ببیند و انگیزه‌هایش را کشف کند، اما بعد متوجه می‌شود که چنین “تیپی” پیچیدگی چندانی ندارد و در نتیجه رازی را در او کشف نخواهد کرد.

مراقبه‌های سلمان رشدی گاهی دردناک می‌شوند. خودش را سرزنش می‌کند که چرا هنگام حمله واکنشی نشان نداده یا دست‌کم فرار نکرده است. تا مدتی نمی‌تواند خود را به خاطر این بی‌کنشی ببخشد و نسبت به خود خشم دارد. پس از گفت‌وگو با روانکاو درمی‌یابد که آن‌کسی‌که باید سرزنش شود خودش نیست، بلکه تروریستی است که با حضورش شوک ایجاد کرده است. سالن آمفی‌تئاتر مکانی برای اجرای نمایش یا سخنرانی است. نویسنده نیز برای سخنرانی در آن‌جا حاضر شده است. کسی در چنین مکان زیبا و آرامی انتظار قتل ندارد.

به همین دلیل است که وقتی آ. به رشدی حمله می‌کند، نه تنها رشدی، بلکه تماشاچیان نیز شوکه می‌شوند و دست‌کم برای لحظاتی نمی‌توانند واکنش نشان دهند. مدت‌زمان انفعال در این حادثه ۲۷ ثانیه طول می‌کشد؛ ۲۷ ثانیه برای ۱۴ ضربه چاقو و از دست دادن یک چشم. رشدی در مراقبه‌های خود چندین‌بار تلاش می‌کند پی ببرد که در ۲۷ ثانیه چه کارهایی می‌توان کرد؛ برای نمونه می‌تواند یک غزل شکسپیر را به‌طور کامل بخواند.

به همین ترتیب معنای چاقو نیز تغییر می‌کند. رشدی در یکی از قابل‌توجه‌ترین بخش‌های کتابش به چاقو و شیوه حمله با آن می‌پردازد. حمله با چاقو را با شلیک گلوله مقایسه می‌کند. تفنگ همیشه در فاصله‌ای دور از قربانی‌قرار می‌گیرد و به سوی او شلیک می‌کند، اما کسی که چاقو در دست دارد، به بدن قربانی نزدیک می‌شود و آن را لمس می‌کند.

رشدی حمله با چاقو را “صمیمانه” می‌داند، اما این نزدیکی و صمیمیت از نوع دیگری است؛ به “تجاوز” می‌ماند؛ به اینکه کسی ناگهان وارد خصوصی‌ترین فضای تو می‌شود و ضربه‌اش را وارد می‌کند. این “نزدیکی” زائیده علاقه نیست، بلکه کینه‌مند است و نابودی به همراه دارد.

بیشتر بخوانید: انتقاد سلمان رشدی؛ زمانی که “سانسور رنگ فضیلت به‌خود می‌گیرد”

چاقویی که به بدن و زندگی رشدی وارد شده آن‌قدر قدرت نداشته که به شوخ‌طبعی او زخم بزند. گرچه بینایی چشم راست خود را از دست داده، اما توان خندیدن و دیدن قسمت‌های طنز ماجرا در او کاملا سالم مانده است. رشدی آن‌قدر به خود اشراف دارد که در توصیف لحظه مرگ می‌گوید، روی زمین افتاده بوده و می‌دیده که خون زیادی از او رفته است. با خود می‌گوید چقدر خون! احتمالا دارم می‌میرم. بعد حواسش به این بوده که آیا بر اساس گفته‌های دین، روحش از تونلی عبور می‌کند و به نور خواهد رسید؟ هر چه دقت می‌کند نشانی از تونل و نور نمی‌بیند و اتفاقا برعکس همه چیز بسیار ماتریالیستی رخ می‌دهد. رشدی در آن لحظه برای چندمین‌بار مطمئن می شود که خداناباوری‌اش اصلا اشتباه نبوده است.

سلمان رشدی در نگارش این کتاب روایتی ساده و خطی را برمی‌گزیند. او پیش از آن‌که شروع به نوشتن کند به ناشرش می‌گوید که این کتاب حتما از دیدگاه اول شخص مفرد روایت خواهد شد. او در این کتاب از بسیاری نویسنده‌های دیگر و نوشته‌های‌شان یاد کرده است. این نقل‌قول‌ها همه هماهنگ با موضوع اصلی کتاب “چاقو” است. او از نویسنده‌هایی نام برده که چاقو خورده‌اند یا مورد حمله تروریستی قرار گرفته‌اند؛ همچنین نویسنده‌هایی که به دلایلی دیگر به مرگ نزدیک‌تر شده‌اند. او با پرداختن به گفته‌ها و واکنش‌های آن‌ها نسبت به ترور و مرگ در واقع افق دید خود را گسترش می‌دهد و این امکان را برای خود فراهم می‌کند که بهترین واکنش را انتخاب کند. این شیوه برخورد کمک می‌کند که هر انسانی هنگام رویارویی با شوک بداند که تنها نیست تا بتواند خود را از چاه افسردگی بیرون بکشد.

رشدی در صفحه‌های پایانی کتاب پس از یک سال و یک ماه و یک هفته در سالن آمفی‌تئاتر شوتوکوا حاضر می‌شود و روی صحنه می‌ایستد. او این‌بار با در آغوش گرفتن همسرش “صمیمیت” و “نزدیکی”‌دو انسان را به نمایش می‌گذارد؛ صمیمیتی که زاده عشق است، نه خشونت.

«پرسشی را که پس از حمله از خود کرده بودم به یاد آوردم: آیا شادی‌ات از چنین ضربه‌ای جان به‌در خواهد برد؟ پاسخ را همان‌جا روی صحنه آمفی‌تئاتر شوتوکوا می‌دانستم. بله، ما شادی‌مان را دوباره ساختیم گرچه ناکامل […] شادی‌مان زخم خورده بود و شاید گوشه آن را سایه‌‌ای تا همیشه بپوشاند. این شادی اما قدرتمند است و وقتی یکدیگر را در آغوش کشیدیم، فهمیدم کافی نیز هست.» (همان، ص ۲۰۹)

* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس می‌کند و الزاما بازتاب‌دهنده نظر دویچه‌وله فارسی نیست.