ماهنامه ازادگی شماره ۲۹۶

طرح روی جلد : رزا جهان بین طرح روی جلد : رزا جهان بین

 

در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد

در شماره 296 آزادگی، می‌خوانید

لهستانی‌هایی که به ایران آمدند غزل صدر 3
به یاد محمد جعفر پوینده سیما سحابی 6
رنج زنان و شرمساریِ مضاعف کاترین اِینجل / برگردان: افسانه دادگر 7
قیمت مسکن؛ اسباب‌ کشی تهرانی‌ها به جنوب پایتخت مهسا شفوی 9
هم سوئی استبداد و خرافات وحید حسن زاده ابراهیمی 12
ایران از امسال وارد مرحله ورشکستگی آبی شده است پریسا سخائی 13
گروگانگیری، دو تابعیتی ها و زندانیان سیاسی سمیرا فیروزی بویاغچی 14
ارتباط آزادی و لیاقت مهرا آهنگر 14
سرکوب و قتل عام تنها تدبیر اوست حمید رضائی آذریانی 15
علی خامنه ای در نقش دیکتاتور ایران هومن شعری تهرانی 16
زندانی سیاسی زن را با قوطی تن ماهی مجروح کردند سمیه علیمرادی 17
تحریم انتخابات مصطفی حاجی قادر مرحومی 19
عشق در زندان آیدا حق طلب 20
چیزهایی از قانون که زنان نمی‌دانند! سحرحاجی قادر مرحومی 23
«سنگسار» بخش دوم: سمانه بیرجندی سمانه بیرجندی 24
تبعيض جنسيتی و حقوق بشر در ايران حلیمه حسن سوری 25
اینستاگرام و مردم  ایران فاطمه غلامحسینی 27
خبر‌های سرکوب آزادی اطلاع‌رسانی در ایران گزارش‌گران بدون مرز (RSF)   28
نسل کشی با پیمان ناتو  آذر ارحمی 30
ایمنی و سلامت شغلی کریم ناصری 30
انتخابات 1400 سالور ملایری 31
آیا پیشرفت دانش به محو دین خواهد انجامید؟ ناتان گاردلز برگردان: پویا موحد 33
من به رئیسی رای می‌دهم، اگر… محمد نوریزاد از زندان اوین 37
کودکان کار لیلا ابوطالبی آدرگانی 38
اعدام کودک مجرم و پاسخ دولتمردان به مجامع بین‌المللی زهرا رهائی 38
دلنوشته لیلا ابوطالبی آدرگانی 39
نگاه فاطمه به ایران امروز فاطمه غلامحسینی 39

 

 

مدیر مسئول و صاحب امتیاز

منوچهر شفائی

همکاران در این شماره:

معصومه نژاد محجوب

فاطمه غلامحسینی

مهسا شفوی

سمیه علیمرادی

طرح روی جلد و پشت جلد: 

رزا جهان بین

امورفنی و  اینترنتی :

پریسا سخائی

چاپ و پخش:

وحید حسن زاده ابراهیمی

یادآوری:

  • آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر می‌شود. 
  • نشر آثار، سخنرانی‌ها و اطلاعیه‌ها به معنی تائید آن‌ها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان می‌باشد.
  • با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است. 
  • مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار می‌باشد.

آزادگی

آدرس:

Azadegy _ M. Shafaei

Postfach 52 42

30052 Hannover – Deutschland 

Tel: +49 163 261 12 57     

Email: shafaei@azadegy.de

     www.azadegy.de

 

لهستانی‌هایی که به ایران آمدند
غزل صدر

در ابتدای جنگ جهانی دوم، در پاییز سال ۱۹۳۹ که لهستان به اشغال آلمان نازی و شوروی درآمد، حدود ۱/۵ میلیون لهستانی خانه و زندگی خود را در چند روز از دست دادند و به مناطق مختلف شوروی، از جمله اردوگاه‌های سیبری و قزاقستان، تبعید شدند. هزاران نفر هم در راه از سرما و گرسنگی تلف شدند. در ابتدای جنگ، آلمان و شوروی با هم پیمان عدم تعارض بسته بودند که اشغال لهستان یکی از موارد توافق‌ بود. اما دو سال بعد که این پیمان نقض شد و آلمان علیه شوروی وارد جنگ شد، شوروی به متفقین پیوست و قرار شد که ارتشی از لهستانی‌های اسیر و تبعیدی تشکیل دهند که برای آزادی و استقلال لهستان بجنگند. شوروی در پی این توافق، اسیران لهستانی را آزاد کرد، که بیش از صدهزار نفر از آنان راهی ایران شدند. ایران در آن زمان به اشغال نیروهای شوروی و بریتانیا در‌آمده بود و پل تدارکاتی نیروهای متفقین برای تجهیز جبهه‌ی شوروی محسوب می‌شد.
لهستانی‌های تبعیدی و اسیر در شوروی با مشقت به ایران رسیدند و مدتی در چند شهر، عمدتاً در تهران و اصفهان، مستقر شدند تا جانی تازه گرفتند. جوان‌تر‌های آنها به نیروهای ارتش جدید لهستان پیوستند و عازم جبهه‌های جنگ با آلمان نازی شدند. گروه بزرگ دیگری در ماه‌ها و سال‌های بعد، از ایران راهی کشورهای دیگر شدند. عده‌‌ی کمی هم در ایران ماندند، ازدواج کردند و خانه و زندگی برای خود ساختند. در ایران روزنامه منتشر می‌کردند، تئاتر و نمایشگاه‌های هنری و کنسرت‌های موسیقی داشتند و رستوران و کافه‌ و قنادی‌ و آرایشگاه به راه انداختند. تبعیدی‌های لهستانی‌ در ایران، آن‌چنان که خود روایت کرده‌اند، از ایرانیان مهربانی و روی خوش دیدند. و گذر و حضورشان ردپای پررنگی در ایران باقی گذاشت.
آغاز جنگ و آوارگی لهستانی‌ها ساعت شش صبح روز دهم فوریه‌ی ۱۹۴۰، پلیس سیاسی شوروی به خانه‌ی مادری دانوتا گرادوسیلکا، کشاورززاده‌ای در یکی از شهرهای شرق لهستان، حمله کرد. او که تنها چهارده سال داشت، فریاد افراد پلیس را می‌شنید که به پدر و مادرش دستور می‌دادند هرچه دارند جمع کنند و از خانه بیرون بروند. به آنها نیم‌ساعت مهلت داده شد. تمام چیزی که خانواده‌ی دانوتا توانستند جمع کنند، مقداری غذا، چند تکه لباس گرم و پتو بود. پلیس سیاسی شوروی، خانواده‌ی دانوتا را به همراه بیش از صد خانواده‌ی لهستانی دیگر به ایستگاه قطار منتقل کرد. دانوتا به یاد می‌آورَد که تمام خانواده‌ها را سوار قطار باری کردند؛ بیش از ۷۲ نفر در هر واگن. کف هر واگن سوراخی به عنوان توالت تعبیه شده بود و بر دیوارهای هر واگن، طبقاتی برای خوابیدن. دانوتا به‌سرعت به بالاترین طبقه رفت و از سوراخی کوچک، دید که قطار از مرز لهستان می‌گذرد. همگی با هم شروع به خواندن سرود ملی لهستان کردند:
لهستان هنوز نمرده است
تا زمانی که زنده‌ایم
آن‌گاه که بیگانه تصرفش کند
با شمشیر آن را پس می‌گیریم…
دانوتا می‌گوید می‌دیدم که داریم به شوروی می‌رسیم، فضایی خالی و سرد.
چند ماه قبل‌ از آن، در اوت سال ۱۹۳۹، توافقی میان ریبن‌تروپ، وزیر خارجه‌ی آلمان نازی، و مولوتوف، وزیر خارجه‌ی شوروی، در مسکو و در حضور استالین امضاء شد که به پیمان ریبن‌تروپ-مولوتوف معروف شد. طبق این پیمان، آلمان و شوروی، از جمله توافق کردند که لهستان را به دو نیم بین خود تقسیم کنند، و بخش شرقی لهستان به شوروی واگذار شود. حدود یک هفته بعد از این توافق، ارتش آلمان به لهستان حمله کرد که این حمله، شروع جنگ جهانی دوم محسوب می‌شود. حدود دو هفته‌ بعد، هجوم نیروهای شوروی به لهستان شروع شد و در کمتر از یک ماه، سراسر لهستان به اشغال آلمان و شوروی درآمد.
نیروهای شوروی حدود ۱/۵ میلیون لهستانی را از شهرهای تحت اشغال خود جمع کردند و به اردوگاه‌های کار در شوروی فرستادند. دانوتا و خانواده‌اش در میان همین افراد بودند، که به سیبری منتقل شدند. تا به شوروی برسند، عده‌ای بی‌شمار در قطار از گرسنگی، سرما و بیماری جان باختند. بیرون، همه‌جا را برف گرفته بود و مأموران گارد، جسد کودکان مرده را از قطار به روی برف‌های بیرون پرتاب می‌کردند. بزرگ‌ترها که در قطار می‌مردند، اجسادشان را کنار هم جمع می‌کردند تا وقتی سرعت قطار کم می‌شود، همگی را با هم به بیرون بریزند. الیزابت پیکاسکی از شهر ویلنو، یکی از اسیران در قطار که دختر نوجوانی بود، به یاد می‌آورد که کودکی درون اجاق خوراک‌پزی افتاد و سوخت و مأموران پایش را گرفتند و از قطار بیرونش انداختند. قطار دو هفته در راه بود تا به سیبری رسید و تعداد نامعلومی کودک و پیر و جوان در قطار تلف شدند.
از فوریه‌ی ۱۹۴۰ تا ژوئن ۱۹۴۱، دسته‌دسته مردمانی با قطارهای باری به اردوگاه‌های کار اجباری سیبری منتقل شدند. ابتدا افسران ارتش لهستان، کارگران، کشاورزان، بعد یهودیان لهستانی، چک و اتریشی، و سرانجام خانواده‌های زندانیان و اوکراینی‌ها. تبعیدیان، نه یک‌دست، بلکه از اقشار مختلف بودند.
تبعیدیان، نزدیک به دو سال در اردوگاه‌های کار سیبری و قزاقستان گذراندند. الیزابت به یاد می‌آورد که گاهی، مدت‌ها غذا نداشتند. بچه‌ها باید از درختان بالا می‌رفتند و پرنده‌ها را از لانه بیرون می‌آوردند و خام می‌خوردند. دانوتا و خانواده‌اش برای کار اجباری به جنگلی دوردست فرستاده شدند؛ جایی که هر روز عده‌ی زیادی بر اثر گرسنگی می‌مردند.
وضعیت ایران آشفته بود. هرچند این کشور در جنگ اعلام بی‌طرفی کرده بود، اما چون مرزهایی طولانی با شوروی داشت، مسیر تدارکاتیِ مهمی برای تجهیز شوروی در جنگ بود و متفقین بی‌اعتنا به بی‌طرفی ایران، کشور را اشغال کرده بودند.
در تابستان سال ۱۹۴۱ میلادی، هیتلر قرارداد عدم تعارض با شوروی را کنار گذاشت و با لشگر عظیمی به شوروی حمله کرد. هدف او این بود که از منابع طبیعی شوروی، مثل نفت و زغال‌سنگ و آهن، و مواد کشاورزی مثل گندم و غلات برای پیش‌برد جنگ علیه متفقین در اروپا استفاده کند تا رایش سوم به قدرتی شکست‌ناپذیر بدل شود.
در همان زمان، ارتش آزادی لهستان به فرماندهی ژنرال آندرس در شوروی شکل گرفت. ژنرال آندرس با رایزنی دولت‌های متفق شوروی، بریتانیا و آمریکا تصمیم گرفت که جوانان لهستانیِ اسیر در شوروی به این ارتش بپیوندند و دیگر لهستانی‌های آواره در اردوگاه‌های کار اجباری سیبری به جای دیگری منتقل شوند.
ورود لهستانی‌ها به ایران
به تاریخ ایران، بهمن‌ماه ۱۳۲۰ بود که فرماندار رشت نامه‌ای دریافت کرد. در نامه نوشته شده بود که ارتش لهستان از ایران گذر خواهد کرد. از چند ماه قبل از آن، ایران به اشغال نیروهای شوروی و بریتانیا در‌آمده بود و متفقین تصمیم گرفته بودند که گروهی از اسرای لهستانی در شوروی از راه ایران، عازم جبهه‌های جنگ شوند.
ورود نظامی‌ها و زنان و کودکان آواره‌ی لهستانی به ایران شروع شد. گروه‌گروه از دو مسیر به ایران می‌رسیدند: اول از بندر کراسنودسک، با کشتی از راه دریای خزر به بندر پهلوی، و دوم از راه عشق‌آباد به مشهد. طی دو ماه حدود ۳۰ ‌هزار نظامی به همراه ۱۱ هزار زن و کودک با کشتی از بندر کراسنودسک به سمت بندر پهلوی حرکت کردند. لهستانی‌ها، آسیب‌دیده از کارِ مشقت‌بار در اردوگاه‌ها، مبتلا به انواع بیماری‌های ناشی از سوءتغذیه‌ی طولانی، خسته و ناامید به ایران می‌رسیدند. ایرانیان بندر پهلوی به استقبالشان می‌رفتند و برای آنان کلوچه و آب‌نبات می‌بردند. صلیب سرخ برای آنها در بندر پهلوی اردوگاهی برپا کرده بود که نخستین سکونت‌گاه تبعیدیان لهستان شد. از میان آنان، نظامیان با راه‌آهن تهران به بندر شاهپور و از آن‌جا با کشتی به سوی جبهه‌ی متحدین در عراق و آفریقای جنوبی و هند رفتند. نخست‌وزیر آینده‌ی اسرائیل، مناخیم بگین، از جمله نظامیانی بود که از راه ایران به فلسطین رفتند. در بهار همان سال، گروهی دیگر از لهستانی‌ها‌ سوار بر کامیون از بندر پهلوی به قزوین و از آن‌جا به تهران برده شدند. بین ماه‌های اوت تا اکتبر ۱۹۴۲، حدود ۴۳ هزار نظامی و ۲۵ هزار غیرنظامی، به بندر پهلوی رسیدند. لهستانی‌هایی که از مسیر عشق‌آباد به مشهد می‌رسیدند، کم‌تعدادتر بودند. حدود ۲۰۰۰ نفر، از این راه به ایران رسیدند و پس از مدتی از راه خرمشهر و بصره به آفریقا، هند، نیوزیلند، مکزیک و انگلستان فرستاده شدند.
وضعیت ایران آشفته بود. هرچند این کشور در جنگ اعلام بی‌طرفی کرده بود، اما چون مرزهایی طولانی با شوروی داشت، مسیر تدارکاتیِ مهمی برای تجهیز شوروی در جنگ بود و متفقین بی‌اعتنا به بی‌طرفی ایران، کشور را اشغال کرده بودند. روز سوم شهریور ۱۳۲۰ نیروهای شوروی از شمال و شرق و نیروهای بریتانیا از جنوب و غرب وارد ایران شدند و شهرهای سرراه را اشغال کردند و به تهران رسیدند. ارتش ایران از هم پاشیده بود. رضاشاه به اجبار استعفا داد و با موافقت متفقین، سلطنت به پسر او، محمدرضا منتقل شد. در بحبوحه‌ی این آشفتگی، کشور دچار بحران نان و غله بود.
دولت از تأمین غذا برای مردم ناتوان شده بود. شهرهای شمالی و غربی به‌شدت ناآرام بود. در صف‌های طویل نانوایی، مردم بر سر نان درگیر می‌شدند و روزنامه‌ی «نسیم شمال»، دکان‌های نانوایی را به خاطر شلوغیِ خارج از انتظار، به مطایبه «شهر فرنگ» می‌خواند. به دلیل ضعف بهداشت عمومی و فقر، خطر بیماری‌های واگیردار بسیار زیاد بود. در اواخر فروردین ۱۳۲۱ در مجلس صحبت از این بود که نظامیان عشرت‌آباد، به دلیل کمبود بودجه‌ی ارتش، شش ماه به حمام نرفته‌اند و بیماری تیفوس در حال گسترش است. تعداد زیادی از لهستانی‌هایی که به ایران می‌رسیدند به انواع بیماری‌ها مبتلا بودند. تیفوس، حصبه، اوریون، مخملک، سرخجه و اسهال خونی از جمله بیماری‌هایی بود که چند صد نفر از آنان را به محض پیاده‌شدن از کشتی، راهی آرامستان ارامنه در بندر پهلوی کرد.
علی‌اصغر حکمت، وزیر بهداری، در نامه‌ای به تاریخ ۱۴ اردیبهشت ۱۳۲۱ به علی سهیلی، نخست‌وزیر، نوشته بود که ورود سیل‌آسای مهاجران لهستانی، سبب تشدید بیماری تیفوس در بندر پهلوی و تهران شده و درخواست کرده بود که از ورود مهاجران بیمار به تهران جلوگیری شود. پیرو آن نامه، پاسگاه‌هایی در اطراف اردوگاه‌های لهستانی‌ها در دوشان‌تپه و یوسف‌آباد ساختند تا از مراوده‌ی اهالی تهران با لهستانی‌ها جلوگیری شود.
هلن استلماخ، دختری لهستانی که همراه مادرش به اردوگاه یوسف‌آباد در خیابان پهلوی منتقل شده بود، در کتاب خاطراتش «از ورشو تا تهران» که سال‌ها بعد منتشر شد، می‌نویسد:
در تهران با همکاری سازمان ملل و کلیسا در چند نقطه‌ی تهران کمپ‌هایی را دایر و آماده کرده بودند. مثل کمپ یوسف‌آباد در خیابان پهلوی، کمپ دوشان‌تپه و یک کمپ دیگر که الان یادم نیست. در هر کدام از این کمپ‌ها، حدود ۵۰ چادر نصب شده بود و هر چادر چهار تخت چوبی داشت. عده‌ای که قبلاً رسیده بودند، در بعضی از کمپ‌ها اسکان داده شدند و ما را، وقتی حدود عصر ۱۵ فروردین ۱۳۲۱ وارد تهران شدیم، یک‌سره به کمپ یوسف‌آباد در خیابان پهلوی بردند و در چادرهای کمپ مستقر شدیم. من و مادرم و دو خانم دیگر را به یک چادر بردند. لوازم خود را داخل چادر گذاشتیم و به تماشای آینده و روزها و حوادثی که در انتظارمان بود نشستیم. این چادرها توسط مأمورین انگلیسی و هندی و لهستانی به‌شدت محافظت می‌شد. هر روز صبح در کمپ سرشماری می‌کردند و به ما هشدار می‌دادند که اگر قصد فرار یا خروج بی‌اجازه داشته باشیم، ما را با تیر خواهند زد. در یکی از چادرها آشپزخانه و سرویس‌های بهداشتی بود، و غذایمان آش سربازی و نان سیاه، که چاره‌ای غیر از پذیرش آن نبود. البته به هر کدام از ما مبلغی پول هم به پوند انگلیسی می‌دادند که این جیره هم برای مدتی ادامه داشت و بعداً به عللی قطع شد. سکونت ما در چادرهای کمپ یوسف‌آباد حدود یک سال و نیم طول کشید و ما شنیده بودیم که در آینده، ما را از اینجا به کشورهای دیگر خواهند برد. برنامه‌ای تنظیم شده بود که کلیه‌ی اسرای لهستانی را از کمپ‌ها تحویل بگیرند و تقسیم‌بندی کنند و به کشورهای هند، نیوزیلند و آفریقای جنوبی بفرستند، اما هیچ‌کس نمی‌دانست جزو کدام گروه است و باید به کدام کشور فرستاده شود. ولی قطعی شده بود که باید از ایران برویم و این مسئله در توافقی بین دولت‌ها و سازمان ملل به تصویب رسیده بود. در واقع کسانی که در جنگ پیروز شده بودند برای ما تصمیم می‌گرفتند و اسیران لهستانی را به هر جا می‌خواستند، می‌فرستادند.
اما هلن استلماخ به جایی نرفت و تا پایان عمر در ایران ماند.
هزاران کودک لهستانی‌ای که به ایران آمدند، مسافرانی از یتیم‌خانه‌های شوروی بودند. اکثر کودکان را به اصفهان، از جمله به باغ صارم‌الدوله در غرب شهر فرستادند که خوش‌ آب و هوا و آفتابی بود. اصفهان در آن‌وقت به «شهر کودکان لهستانی» مشهور شد.
دولت برای درمان بیماران، بیمارستانی پانصد تختخوابی در نظر گرفته بود. ساختمان‌ها را برای سکونت لهستانی‌ها بازسازی کردند. افرادی که سال‌ها با وجود بیماری در اردوگاه‌های سرد شوروی زیسته بودند، حالا تخت‌های تمیز و غذای کافی داشتند.
هزاران کودک لهستانی‌ای که به ایران آمدند، مسافرانی از یتیم‌خانه‌های شوروی بودند. اکثر کودکان را به اصفهان، از جمله به باغ صارم‌الدوله در غرب شهر فرستادند که خوش‌ آب و هوا و آفتابی بود. اصفهان در آن‌وقت به «شهر کودکان لهستانی» مشهور شد. در اصفهان، لهستانی‌ها در صومعه‌ی خواهران فرانسوی و خانه‌ی پدر مقدس، لازار سوئیسی و در خانه‌ی سردار بی‌بی مریم و نیز در طبقات بالاییِ پاساژ سلطانی نزدیک به دروازه‌ی دولت، در ابتدای خیابان چهارباغ و حتی صفه‌‌‌های میدان نقش جهان ساکن شدند.
از مشق تا فرش
اما در کشوری که خود گرفتار هزار بحران بود، لهستانی‌ها برای امرار معاش چه می‌کردند؟
اقامت لهستانی‌ها در ایران که دیرتر پایید، بستر کار و آموزش آنها بیشتر فراهم‌ شد. کودکان در تهران و اصفهان در آموزشگاه‌هایی که با مشارکت وزارت فرهنگ و سفارت لهستان دایر شده بود، به آموختن قالی‌بافی و حکاکی مشغول شدند. در خاطرات هلن استلماخ آمده است: «من سال‌ها بعد فرشی را در سفارت لهستان مشاهده کردم که خیلی ظریف و زیبا بود و تصور کردم بافت کاشان است. اما معلوم شد که هنرجویان لهستانی در اصفهان در دوره‌ی اقامت خود و تحت نظر استادان اصفهان، آن فرش زیبا را بافته بودند. و البته ظروف مسی و نقره‌ایِ کاردستی اصفهان نیز از کارهای بچه‌های هنرجوی لهستانی هنوز موجود است.»
عده‌ای از زنان لهستانی در خانه‌های اشراف ایرانی، به عنوان خدمتکار، مشغول کار شدند. بسیاری‌ از آنها، نسبت به زنان ایرانی، تحصیلات بالاتر و تجارب شغلی بیشتری داشتند و طرز آرایش و مد روز غربی را به کارفرمایان مرفه خود می‌آموختند. لباس و کلاه فرنگیِ دختران لهستانی در میان زنان و دختران ایرانی محبوبیت یافت.
تعداد زیادی از آنان به عنوان منشی و مترجم در ادارات، آزمایشگاه‌ها و بیمارستان‌ها مشغول به کار شدند. عده‌ای از زنان لهستانی برای رفع نیاز مالی خود، با چرخ خیاطی‌هایی که دولت در اختیارشان می‌گذاشت، شروع به دوختن لباس، از جمله لباس‌های ارتش، کردند. وضع خیاطان و طراحان لهستانی بد نبود. روش خیاطی لهستانی حتی بر سبک خیاطی ایرانی اثر گذاشت. در اصفهان، لهستانی‌ها برای گذران زندگی، نان شیرمال مخصوصی به نام پُنجیک می‌پختند. پنجیک شیرینی محبوب متفقین و حتی مردم اصفهان شده بود و هنوز در جاهایی از اصفهان رایج است.در این بین، شرکت‌های خارجی هم از متقاضیان پر و پا قرص استخدام لهستانی‌های زبان‌دان بودند. افزایش حضور لهستانی‌ها در شهر و ازدیاد تقاضا برای کار با آنان، سبب شد که دولت ایران اجازه‌ی اقامت موقت برای‌ آنها صادر کند. بازار فروش لباس‌های کهنه‌ی لهستانی و اندک وسایل گران‌بهایی که توانسته بودند از سرزمین مادری همراه بیاورند، گرم بود. ایرانیان به خرید کالاهای فرنگی مشتاق بودند، اما چون امکان داشت که خرید و فروش لباس‌های کهنه و آلوده باعث گسترش بیماری‌های مسری شود، وزارت کشور بیانیه داد که «چون معامله و فروش ملبوس کهنه و کثیف مهاجران ادامه داشته و از لحاظ سرایت امراض این مسئله دارای اهمیت بود، در نتیجه‌ی مذاکره موافقت نمودند که فروش و معامله‌ی هرگونه اشیا و پوشاک مهاجران، متروک و سفارت لهستان خود اشیای گران‌بهای غیرلازم آنها را جمع‌آوری کند و تحت‌نظر خودشان درآورد و با اطلاع نمایندگان شهرداری به فروش برساند. از اجحاف خریداران نیز بدین وسیله جلوگیری بشود و نیز مراتب را از طرف هیئت سرپرستی لهستان به عموم آنها اخطار و به پاسبانان نیز اجازه دهند اگر پوشاک و البسه از طرف لهستانی‌ها به فروش می‌رسد، فروشنده را جلب و به دفتر مهاجران بفرستند.»
خرافات و رمالی هم بازار پررونقی پیدا کرده بود. در آگهی روزنامه‌ی «اطلاعات» به تاریخ فروردین ۱۳۲۱ آمده است: «یک خانم لهستانی که زبان‌های فرانسه، روسی و آلمانی می‌داند، گذشته و آینده‌ی شما را شرح می‌دهد. یک آزمایش، صدق این ادعا را ثابت می‌کند. چنانچه خودتان با این زبان‌ها آشنا نیستید، یکی از دوستانتان را که یکی از این زبان‌ها را بداند، برای ترجمه همراه بیاورید. آدرس: خیابان نادری، کوچه‌ی فردوسی، پشت سفارت انگلیس، خانه‌ی شماره ۵۴. هر روز از ساعت ۱۱ تا ۶ بعد از ظهر. غیر از یکشنبه‌ها»
لهستانی‌هایی که دستی در هنر داشتند، نمایش اجرا می‌کردند. تماشاخانه‌ی تهران یکی از محل‌های اجرای نمایش آنان بود. آنها علاوه ‌بر اجرای نمایش در سالن‌های عمومی، برای اعیان و اشراف برنامه‌ اجرا می‌کردند. عواید حاصل از این نمایش‌ها، گاهی صرف حمایت و کمک به دیگر لهستانی‌ها می‌شد.
دولت ایران اجازه داده بود تا لهستانی‌ها برنامه‌ای رادیویی در ساعاتی مشخص داشته باشند. روزنامه‌ی «کیهان» به تاریخ ششم فروردین ۱۳۲۲ می‌نویسد: «در روز سی‌ام اسفند ماه ۱۳۲۱، در برنامه‌ی لهستانی رادیو تهران، بخش مخصوصی برای تبریکات لهستانی‌های مقیم ایران به ملت ایران اختصاص داده شد که طی آن عید نوروز را به ایرانیان مهمان‌نوازِ عزیز تبریک گفته با جمله‌ی زنده و جاوید باد سرزمین ایران پایان دادند.»
نشریات لهستانی همچون «اروپای جدید»، «دوست ما»، «لهستانی در ایران» و «ندای لهستانی»، حتی میان مردم ایران هم طرفدار داشتند. چون سانسور ارتش‌های متفقین مانع انتشار اخبار موثق می‌شد، نشریات لهستانی منبع خوبی برای دستیابی به اخبار شده بود. در تهران، لهستانی‌ها کلاس‌های آموزش زبان در خیابان نادری دایر کرده بودند تا خواندن نشریاتشان برای مردم تهران ممکن شود.
یکی از جاهایی که حالا به تاریخ پیوسته، «کافه پولونیا» در تهران بود. شاید همان کافه‌ای که در فیلم «مرثیه‌ی گم‌شده» اثر خسرو سینایی، در نمایی کوتاه دیده می‌شود. کافه پولونیا در لاله‌زار نو، نرسیده به تقاطع جمهوری، در پاساژ چلچله قرار داشت. امروز از ورودی پاساژ، چند پله که پایین می‌روید، بر سردری نوشته شده «چاپخانه‌ی دیبا». این‌جا زمانی کافه پولونیا بوده و زنان لهستانی در آن کار می‌کردند. در گوشه‌ای از یکی از صفحات روزنامه‌ی «اطلاعات» به تاریخ اردیبهشت ۱۳۲۱، آگهی افتتاحیه‌ی کافه‌ پولونیا منتشر شده است: «برای کلیه‌ی مدعوین پروانه‌ی عبور در نظر گرفته می‌شود». در اصفهان هم «کافه‌قنادی پولونیا» در خیابان چهارباغ عباسی رو‌به‌روی خیابان شیخ بهائی امروزین، پولونیای دیگر لهستانی‌ها بود.
مرثیه‌ی گم‌شده
در اصفهان، لهستانی‌ها برای گذران زندگی، نان شیرمال مخصوصی به نام پُنجیک می‌پختند. پنجیک شیرینی محبوب متفقین و حتی مردم اصفهان شده بود و هنوز در جاهایی از اصفهان رایج است.
در سال ۱۳۴۹، خسرو سینایی، فیلمساز، برای شرکت در مراسم خاکسپاری دوستی به گورستان مسیحیان دولاب رفته بود که با تعداد زیادی سنگ قبرهای مشابه با نام‌ آدم‌هایی سالخورده و کودک مواجه شد. کنجکاوی درباره‌ی رخدادی که کمتر حرفی از آن زده می‌شد، او را به تحقیق درباره‌ی پناهجوهای لهستانی در ایران کشاند. او حدود چهارده سال تحقیق کرد و سرانجام، فیلم «مرثیه‌ی گم‌شده» را ساخت.
سینایی سال‌ها بعد گفت:
«فیلم پس از سال‌ها ممنوعیت، برای اولین‌بار در کلیسای ایتالیا‌یی‌ها در خیابان نوفل ‌لوشاتوی تهران نمایش داده شد. تماشاگران فیلم بسیار متفاوت بودند، بجز خود لهستانی‌هایی که در تهران مانده بودند، چند نفری اهل سینما و چند نفر از استادان تاریخ. فیلم مدت‌ها پس از آن در آرشیو تلویزیون گم شد و فقط چند سال بعد (۱۹۸۶) در فستیوال فیلم‌های مربوط به مهاجران در سوئد به نمایش درآمد و دوباره برای خاک‌خوردن به آرشیو برگشت. یک بار هم کنگره‌ی بین‌المللی مستندسازان در لس‌‌آنجلس آن را برای نمایش دعوت کرد که به هزار و یک دلیل غیرمنطقی فیلم فرستاده نشد. دو بار هم اداره‌ی مطالعات و ارتباطات بین‌المللی وزارت امور خارجه در مراسمی مرتبط با جنگ دوم جهانی و ایران، قسمت‌های بسیار کوتاهی از فیلم را نشان داد. من وقتی که تحقیق در مورد این فیلم را شروع کردم هنوز دولت لهستان کمونیستی بود. در جشنواره‌ی‌ سینمایی در شهر کراکو در سال ۱۹۷۴ شرکت کردم و وقتی گفتم که دارم روی چنین پروژه‌ای تحقیق می‌کنم، لهستانی‌ها به من گفتند که به هیچ‌وجه در مورد این موضوع صحبت نکن، چون حکومت آنجا در آن زمان کمونیستی بود و اینها به هیچ‌وجه نمی‌خواستند افشا شود که شوروی آن زمان در تقسیم لهستان نقش داشته و اصولاً تا وقتی که شوروی کمونیستی برقرار بود اصلاً راجع‌به این مسائل بحث نمی‌شد. بعد از سقوط کمونیسم در این کشور بود که فیلم من، «مرثیه‌ی گمشده»، بخشی از تاریخ لهستان را که تا آن روز درباره‌اش سکوت شده بود، مطرح کرد و برای لهستانی‌ها خیلی جالب بود. شاید به همین خاطر هم نشان شوالیه را به من دادند…. این بحث اصلاً در آن زمان نمی‌توانست مطرح شود.
خسرو سینایی مدتی پیش در مردادماه ۹۹ درگذشت. مدتی قبل‌تر گفته بود:
نسخه‌ی اصلی فیلم “مرثیه‌ی گم‌شده” در حال نابودی است و اگر به آن رسیدگی نشود از بین می‌رود. این درخواست را نه به جهتی که خودم ‌”مرثیه‌ی گم‌شده” را ساخته‌ام مطرح می‌کنم، بلکه معتقدم که این فیلم، سندی ملی از انسان‌دوستی مردم ایران است. این فیلم، روایت‌گر مقطعی تاریخی است که مستندات زیادی از آن در دست نیست.
اما فقط در لهستان نبود که موضوع سانسور شده بود. بعضی از تاریخ‌نگاران معتقدند که جراید ایران هم در انعکاس موضوع اهمال می‌کردند و بحث لهستان به بحثی تاریخی تبدیل شده بود که فقط جهت عبرت مطرح می‌شد.
حذف تاریخْ همیشگی نماند
نویسنده‌ی لهستانی «یرژی کرزیستزون»، از نخستین نویسندگانی بود که به موضوع تبعید لهستانی‌ها به شوروی و زندگی روزمره‌ی آنها در جنگل‌ها و دشت‌های آن کشور پرداخت. کرزیستزون، در زمستان سال ۱۹۴۰ همراه با مادر و برادر کوچک‌ترش بر اساس فرمان استالین به دشت‌های وسیع قزاقستان تبعید شده بود. روایت داستانی‌ای که او نوشت، «شتری در دشت»، از اوت ۱۹۴۱ آغاز می‌شود؛ زمانی که خانواده‌ی یرژی، مزرعه‌ی اشتراکی اوبوهووکا را در جنوب شرقی قزاقستان به سوی محل احداث خط جدید راه‌آهن کنار رود اوباگان در شمال آن کشور ترک می‌کند.
استقبال خوانندگان از داستان «شتری در دشت» بی‌نظیر بود؛ هرچند سفارت شوروی در ورشو، به انتشار داستان شدیداً اعتراض کرد. مقامات دولتی از ناشر کتاب خواسته بودند تمام نسخه‌های کتاب را از بازار جمع‌آوری کند، اما دیگر دیر شده و کتاب خوانده شده بود. او در داستانش، خاطرات تلخ و سخت زندگی در شوروی را با چشم‌اندازی آکنده از امیدواری نسبت به آینده‌ای احتمالی در ایران آمیخته بود.
انجمن مطالعات ایرانی-لهستان، احیای فرهنگ ملی
در ایران «انجمن مطالعات ایرانی-لهستان» در نزدیکیِ فرهنگی مردم دو ملتی که به جبر تاریخ کنار هم می‌زیستند نقشی مهم داشت. این انجمن به عنوان اولین مرکز ایران‌شناسیِ غیرایرانی در ایران در نیمه‌ی نخست دهه‌ی ۲۰، یعنی درست در زمانی که لهستان کشوری بود فقیر، اشغال‌شده و جنگ‌زده، با دو هدف بنیان نهاده شد: هم به منظور شناخت عمیق‌تر ایران، یعنی سرزمینی که به آنان پناه داده بود و هم برای شناساندن فرهنگ، زبان، ادبیات، هنر، تاریخ و زیبایی‌های سرزمین لهستان به ایرانیانی که لهستانی‌ها را در لباس آوارگی و بیماری و جنگ‌زدگی دیده بودند؛ به عبارتی، برای احیای تصویر واقعی‌تر لهستان و لهستانی‌ها. ایران‌شناس معتبر لهستانی «فرانچیسک ماخالسکی» از اعضای انجمن مطالعات ایرانی لهستان بود که بعدها به تدریس ایران‌شناسی در کراکو پرداخت. به همت او بود که راه ایران‌شناسی از مقوله‌ی اسلام‌شناسی و هندشناسی جدا شد.
«کتاب لهستان»، نخستین اثر به زبان فارسی برای معرفی کشورهای خارجی به ایرانیان، از آثار همین انجمن است.
عکس‌ها و گورها
آنچه حالا از دوران سکونت لهستانی‌ها به جا مانده، چند عکس است و چند گورستان.
ابوالقاسم جلا، عکاس اصفهانی، در استودیوی خود در خیابان چهارباغ از لهستانی‌ها عکاسی می‌کرد. نگاتیوهای شیشه‌ایِ ابوالقاسم جلا که موضوع و تاریخ ثبتشان را با خطی خوش بر روی جعبه‌ها نوشته بود: «لهستانی ۲۴-۱۳۲۱»، در انباری متروک در جعبه‌های مقوایی با علایم تجاری کداک و آگفا، لومیر و گورت، نگهداری و حفظ شده بود. عکس‌های جلا را تقریباً نیم‌‌قرن بعد از جنگ جهانی دوم، پسرانش و پریسا دمندان در کتابی با عنوان «بچه‌های اصفهان» منتشر کردند.
آرامستان لهستانی‌ها، حالا بستر خاطره‌ی سال‌های حضور بیش از صدهزار لهستانی در ایران‌ است،
از کودکان شیرخوار تا افراد سال‌خورده و از نظامیان تا فرهنگیان. آرامستان دولاب تهران و بندر پهلوی، آرامستان انگلیسی قلهک، همدان، قزوین، خرمشهر، مشهد و اصفهان. علامت آرامستان لهستانی‌ها در اصفهان، سنگ خارایی است که نشان عقاب لهستان و تصویری از مادر مقدس و عبارت «به یادبود هم‌وطنان لهستانیِ تبعیدی» بر آن حک شده است.
۲۸۳۶ مزار لهستانی در ایران قرار دارد؛ گور مردمانی که در جنگ آواره شدند، به ایران رسیدند، و بسیاری از آنها در حالی مردند که مژده‌ی زندگی دوباره را از آفتاب ایرانِ آن سال‌ها گرفته بودند.

به یاد محمد جعفر پوینده
سیما سحابی  ·
امروز ١٧ خرداد، زادروز همسرم محمد جعفر پوینده است . نویسنده ای که در خیابان ، در روز روشن ناپدید شد و هیچگاه به خانه باز نگشت .
پوینده عضو جمع مشورتی کانون نویسندگان در دوره سوم کانون حیات آن بود ویکی از دغدغه های بزرگ پیش از مرگش نیز همین کانون نویسندگان بود . دغدغه هایی که شب ها خواب را از چشمش می ربود و او را سخت در فکر فرو می برد . او می دانست که اعضای کانون نویسندگان و البته خودش در خطرند ، چرا که سه ماه پیش از مرگش در مهرماه ١٣٧٧، او و شش تن دیگر از اعضای کانون را به دادگاه انقلاب احضار و به مرگ تهدید کرده بودند .
با این حال او انسانی نبود که از پای بنشیند و تا روز مرگش، از تلاش برای کانون نویسندگان ، و برقراری حفظ و ثباتش و نیز از تلاش برای برقراری آزادی اندیشه و بیان کوتاهی نکرد.
در اینجا دوست دارم ، به پاسخ محمد جعفر پوینده در باره سئوالی که عده ای از جوانان ، از او در باره جامعه مدنی در گفتگوئی که با او در سال ١٣٧٧ داشته اند ، اشاره کنم١ .اشاره من به این پاسخ به این دلیل مهم است که او در بیست و سه سال پیش بحث جدایی دولت از دین را برای احقاق و برپایی جامعه مدنی دموکراتیک مطرح می کرد ، زمانی که هنوز متاسفانه بسیاری از روشنفکران و هنرمندان ، مردم را به شرکت در انتخابات خاتمی ، برای ایجاد اصلاحات در حکومت اسلامی دعوت می کردند .
او در همان موقع می دانست که دین در دولت و یا دولت دینی ، از اساس در تضاد با برقراری جامعه مدنی است . شما را به خواندن این پاسخ دعوت می کنم

یادش مانا و اندیشه اش سبز باد
پرسش: آیا جامعه مدنی دینی تعبیر صحیح یا دقیقی است؟
پوینده :”جامعه مدنی دینی مفهومی متناقض است که دو وجه آن با هم آشتی پذیر نیستند.
جامعه مدنی صفت عقیدتی و دینی ندارد و دینی یا ضد دینی نیست . امروزه جامعه مدنی یا دموکراتیک است و یا غیر دموکراتیک .
هر گونه آمیزش دین با نهادها و روابطی که به گستره همگانی تعلق ندارد، ناقص دموکراسی است .
گسترش و تحکیم جامعه مدنی در گرو تقویت دموکراسی و رعایت حقوق بنیادی انسان هاست که آزادی اعتقاد از مهمترین آنها به حساب می آید . البته برخورد دموکراتیک به دین امکان- پذیر است اما جمع میان دموکراسی و دولت دینی امکان پذیر نیست و جامعه مدنی دینی تناقضی است بسیار حادتر از دولت دموکراتیک دینی.
گسترش و تحکیم جامعه مدنی در غرب نیز که با جدایی دین و دولت ممکن شده است ، نشان می دهد که جامعه مدنی دینی تعبیر درستی نیست

در جامعه مدنی که در اساس از سازمان ها و نهادهای غیر دولتی تشکیل شده است، مبنای کار بر گزینش آزادانه و آگاهانه افراد صاحب حق و امتیاز است که مستقل از باورهای شخصی شان برای دفاع از منافع صنفی و سیاسی خویش، قوانین و نهادها را خوزشان ایجاد می کنند و خودشان هم تغییر می دهند. در جامعه مدنی همه چیز تغییرپذیر است و قوانین و نهادها نیز منشأ زمینی و انسانی دارند و به همین سبب نیز تغییرپذیر وتکامل یافتنی اند . اما این امر با قوانین آسمانی و تغییرناپذیر دینی هماهنگی ندارد.
١-پرسش و پاسخ در باره جامعه مدنی،تهران، نشر قطره، 1377

رنج زنان و شرمساریِ مضاعف
کاترین اِینجل / برگردان: افسانه دادگر

در قسمت دوم مجموعه‌ی تلویزیونیِ می‌توانم روزگارت را سیاه کنم (2020) (I May Destroy You)، اثرِ به‌شدت تحسین‌شده‌ی میکائلا کُوئل (Michaela Coel) که به زندگی‌ درهم‌تنیده‌ی گروهی از جوانان سیاه‌پوست اهل لندن می‌پردازد، آرابلا، یک نویسنده و شخصیت اصلی سریال، در اداره‌ی پلیس با دوستش کوام و دو زنی که به «پرونده»ی او مربوطند نشسته است. آرابلا (که نقش او را کوئل بازی می‌کند) درست نمی‌داند که «پرونده»‌اش چیست: او فکر می‌کند که شب گذشته مشروبی برای خود ریخته و خورده است، و در ذهنش تصویر مردی نقش بسته که بالای سر اوست، خیس عرق، در کابین توالت، به همراه صدای گرومپ. یکی از زن‌ها این را یک «خاطره» می‌نامد، و از کلمه‌ی «حمله» هم استفاده می‌کند. آرابلا حرف او را تصحیح می‌کند؛ او می‌گوید که این یک خاطره نیست، فقط «چیزی در ذهن من» است. او حتی نمی‌داند که آن چیست، «حتی چه بسا واقعی نباشد» ــ بنابراین، آیا نباید درباره‌ی کلماتی که به کار می‌برند دقت کنند؟ پلیس زن موافق است، و با احتیاط رفتار می‌کند.
مردی که آرابلا توصیف می‌کند قدبلند است، با سوراخ‌های بینی‌ گشاد. پلیسِ زن خاطرنشان می‌کند که اگر کسی بالای سر شما باشد، قدبلندتر به نظر می‌رسد، و سوراخ‌های بینی‌اش گشاد. پلیس می‌پرسد که آیا می‌توانی چشم‌های آن شخص را ببینی؟ آرابلا می‌گوید، آه بله، می‌توانم تمام صورت او را بسیار واضح ببینم. شاید بتوانیم طرحی از چهره‌ی او بکشیم! پلیس زن می‌پرسد، آن مرد به که نگاه می‌کند؟ سکوت برقرار می‌شود؛ اشک‌های آرابلا جاری می‌شود، ژاکتش را روی صورتش می‌کشد. این او [آرابلا] است: آن مرد نگاهش به پایین و اوست. و تازه آرابلا متوجه می‌شود که نمی‌خواهد دیده شود. یعنی نمی‌تواند در معرض دید قرار گیرد.
ساندرا لی بارتکی (Sandra Lee Bartky) فیلسوف آمریکایی در کتاب زنانگی و سلطه (۱۹۹۰) می‌گوید برخلاف تقصیر ــ که مربوط به اعمال است[1] ــ شرم «بر اثر فهم و درک عیبی جدی در خود به ما دست می‌دهد». به نظر او، شرم نیازمند تصدیق این است که «من، از حیثی که برایم مهم است، همان‌طوری که دیگران مرا می‌بینند هستم.» وقتی آرابلا روی خود را در اداره‌ی پلیس می‌پوشاند، آنچه چهره می‌گشاید ــ و چیزی که غیرقابل‌تحمل است ــ هموار کردن این واقعیت بر خود است که او زنی است که ــ در چشم متجاوز، و زنانی که به چهره‌ی او می‌نگرند ــ به او تجاوز شده است. او خودش را همان‌طوری می‌بیند که دیده می‌شود.
شرم مدت‌ها ابزاری برای سرکوب بوده است، شیوه‌ای برای کنترل و نظارت بر رفتار زنان و دگرباشان جنسی. اما همان‌طور که کِی میچل، استاد ادبیات انگلیسی، در کتاب نگارش شرم (۲۰۲۰) می‌گوید، شرم، به عنوان یک تجربه، در عین حال همواره جزئی از جا افتادنِ حسِ «خودی است که در قید و بند است». شرم اسباب تفرّد است؛ سبب می‌شود که خودمان را چنان که هستیم، در فردیت دردآورمان، احساس کنیم. جورجو آگامبن (Giorgio Agamben) فیلسوف ایتالیایی در بقایای آشویتس (۱۹۹۸) نوشت که شرم از حیث تمام جوانب ناخوشایندش «همان احساس عمیق سوژه‌ی انسانی بودن (being a subject) است.» ما خودمان را دست‌کم تاحدی به لطف نحوه‌ی عملکرد شرم به منزله‌ی یک فرد تجربه می‌کنیم ــ که بدین معناست که در این صورت شرم از نظر رشد فردی برای نحوه‌ی عملکرد جامعه ضروری است. به گفته‌ی میچل، شرم امکانی است برای آنکه رفتار ما منضبط شود اما در این فرایند ما را به نحوی سخت آزاردهنده از خودمان «به مثابه‌ی ابژه‌ای برای دیگران اما ابژه‌ای رسوا و بی‌آبروشده» آگاه می‌کند. اگر زنان به نحوی دوگانه این‌چنین به ابژه بدل شوند، آنگاه شاید شرم برای زنان به نحو غریبی به شدت فردیت‌ساز باشد. این دوگانگی ــ «تفرّدِ دردآور» و «رابطه‌ای که زمامش به دست ما نیست»، همان‌طور که ایو کوزوفسکی سیجویک (Eve Kosofsky Sedgwick) نظریه‌پرداز دگرباشی جنسی در احساس رقت‌انگیز (۲۰۰۲) می‌گوید ــ به قدرتی متضاد می‌انجامد: «به هنگام تجربه‌ی شرم ما چیزی از چیزها هستیم.» شرم، به گفته‌ی میچل، «خود‌بودن را همچون هدیه و همچون باری سنگین برای ما به ارث می‌گذارد».
این «هدیه» چه بسا برای کسانی که با تجربه‌های سخت شرم‌‌آور، مثل تعرض جنسی دست‌وپنجه نرم می‌کنند مایه‌ی تسلی نباشد. در واقع، یکی از مشخصه‌های تعیین‌کننده در تجربه‌ی تعرض جنسی احساس شرمی است زائل‌نشدنی که هر اندازه اطمینان دهیم و تأکید کنیم که قربانی مسئول تجاوز نیست باز هم کارساز نیست. لوسیا اوزبورن-کراولی (Lucia Osborne-Crowley) در خاطراتش انتخابِ من النا است (۲۰۱۹) روایت تکان‌دهنده‌ای از تعرض جنسیِ خشونت‌بار در دوران نوجوانی و پیامد آن در قالب نوعی بیماری مزمن جسمی ارائه می‌کند. او در این کتاب، با تکیه بر کتاب بِسِل وَن دِر کُلک (Bessel van der Kolk) روان‌کاو آلمانی، بدن حساب‌نگه‌دار امتیازات است (۲۰۱۴)، پیامدهای خشونت جنسی، و توانایی ذهن برای جای دادن ناخودآگاه خاطره‌ی تجربه‌ای هولناک در بدن را بررسی می‌کند. اوزبورن-کراولی می‌نویسد: «من از پذیرش اینکه چنین چیزی برایم اتفاق افتاده است شرمگین بودم، اما بعد به یاد داستانی افتادم که برای تسکین شرم اولی ساخته بودم: اینکه اصلاً هرگز اتفاقی نیفتاده است.» «من در برابر خودم شرمسارم که احتیاج به کمک دارم.» شرم روی شرم انبار می‌شود. و دستگاه شرم به گردش می‌افتد و خود را بازتولید می‌کند؛ اوزبورن-کراولی احساس می‌کرد که «محکوم است به خاطر» مردی (مقصر در «عمل بی‌شرمانه‌ی وحشیانه‌ای») که به او حمله کرده است «شرمسار باشد».
او به لطف عزم و اراده‌ی خویش و یاری متخصصان قدری تسکین و شفا می‌یابد. اما اوزبورن-کراولی، به گفته‌ی خودش، سال‌های زیادی را با این آرزو گذراند که کاش می‌توانست ناپدید شود و این بخش از زندگی‌اش را حذف کند. او همیشه در جست‌وجوی ژرف‌ترین و پایدارترین عمل محو و ناپدید شدن بود، نامرئی شدن، دیده نشدن، شاید، پوشاندن چهره‌اش همان‌طور که آرابلا در اداره‌ی پلیس چنین کرد. در نهایت، اوزبورن-کراولی از این محو و ناپدید شدن، تن می‌زند، به‌ویژه وقتی که به نگارش این کتاب دست می‌زند زیرا «از دیده‌ها پنهان شدن دست کشیدن از تنها کار مشخصی است که از من برمی‌آید و باید انجام دهم: یعنی نگارش این داستان عبرت‌آموز.»
شرم اسباب تفرّد است؛ سبب می‌شود که خودمان را چنان که هستیم، در فردیت دردآورمان، احساس کنیم
نوشتن ــ شاید به‌ویژه درباره‌ی تعرض جنسی ــ مشقِ با شرم کنار آمدن است: نه فقط شرمی که مربوط به خود تعرض است بلکه شرمی که مربوط به عمل نوشتن درباره‌ی این تعرض است، و نیز نوشتن درباره‌ی خویش. خاطره‌نویسان، مخصوصاً خاطره‌نویسان زن، دیری است که ناگزیر بوده‌اند معجون بغرنج احساساتی را که با نوشتن از زبان اول‌شخص، و با فضای درد زنان، ایجاد می‌شود بپذیرند. لزلی جمیسون (Leslie Jamison)، در مقاله‌ی «نظریه‌ی وحدت بزرگ درد زنانه» که در مجموعه مقالاتش با عنوان امتحانات همدلی (۲۰۱۴) منتشر شده نوشته است:
من از درد زنانه خسته‌ام و نیز از مردمی که از آن خسته‌اند. می‌دانم که زنِ آسیب‌پذیر حرفی کلیشه‌ای است اما در عین حال زنان زیادی را می‌شناسم که همچنان آسیب‌دیده‌اند. این گفته را دوست ندارم که زخم‌های زنانه کهنه شده‌اند؛ با شنیدن آن احساساتم جریحه‌دار می‌شود.
در مورد خاطره‌نویسان اغلب می‌گویند که سفره‌ی دل خود را بیش از حد باز می‌کنند ــ و منتقدان اغلب به این خاطر از آن‌ها ایراد می‌گیرند… .دیری است که از خود می‌پرسم چرا زنان با تندی با خاطرات برخورد می‌کنند. شاید هیچ‌یک از ما نمی‌خواهد با زنی که زخم دیده است هم‌ذات‌پنداری کند ــ و با وجود این، هم‌ذات‌پنداری، یا دست‌کم تمایل به درک و شناخت، اغلب در رغبت به خواندنِ خاطرات دخیل است. هنگامی که خوانندگان زن با کار نویسندگان زنی مواجه می‌شوند که تجربه‌های دردناک و شرم‌آور خود را شرح و تفصیل می‌دهند (تجربه‌هایی که چه بسا آن خوانندگان هم داشته باشند)، آن‌ها نیز می‌توانند آن شرم را بار دیگر، یعنی دو بار، تجربه کنند. و این دستگاه گردش شرم است؛ درد و تألمی که از این شرم در خواننده برانگیخته می‌شود، شرمی که خواننده در عین حال با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کند، ممکن است به آشوب و تلاطمی از انزجار و فوران تحقیر نسبت به زنی بینجامد که شرم خود را روی کاغذ آورده، و عمداً آن را فاش کرده تا همگان ببینند. چه بسا در خواننده‌ای علاقه و انزجار با هم وجود داشته باشند. خوانندگان ممکن است که تشنه‌ی روایت‌های اول‌شخص از تجربه‌های تلخ دیگران باشند اما در عین حال از آن‌ها بترسند؛ احساس شرم به خاطر نویسنده، شاید، به خاطر فاش و عیان کردن لگام‌گسیخته‌ی احساساتش. هیتر لاو (Heather Love) نظریه‌پرداز دگرباشیِ جنسی، که از کار اروینگ گافمن (Erving Goffman) جامعه‌شناس نقل می‌کند، از احساس دوپهلویی نوشته است که افراد داغِ ننگ‌خورده دارند «وقتی با شخصی از “جنس خود”شان روبه‌رو می‌شوند». وقتی که عذاب هم‌ذات‌پنداری با نویسندگانی را تجربه می‌کنیم که خاطراتشان را می‌خوانیم، به‌ویژه هنگامی که تحقیر مشترکی را برای آسیبی مشترک درمی‌یابیم، به دنبال آن فوراً نیاز مبرمی به بیگانگی با نویسنده پیدا می‌کنیم زیرا می‌خواهیم به خود اطمینان دهیم که از مرحله‌ی زخم‌خوردگی گذشته‌ایم. آیا ما زنان وقتی با «نوع خودمان» مواجه می‌شویم همدیگر را دفع می‌کنیم؟
هنگامی که منتقدان نویسندگانی را سرزنش می‌کنند که سفره‌ی دل‌شان را بیش از حد باز می‌کنند، شرمساری به گردش در می‌آید، دست به دست می‌شود، انکار می‌شود، دوباره بازمی‌گردد، مثل چوب مسابقه‌ی دو امدادی که هیچ‌کس نمی‌خواهد آن را به دست گیرد، اما همه یواشکی آن را لمس کرده‌اند. در نتیجه، در حول هر تکه نوشته‌ی شخصی، نوشته‌ای که به اصطلاح «شهادت‌نامه» خوانده می‌شود ــ در حول هر تکه نوشته‌ای از نوع خاطرات ــ این پرسش چرخ می‌زند: چرا؟ دلیل موجه تو، حق تو، چیست؟ و به این دلیل، نویسندگان اغلب خودشان پیش‌دستی می‌کنند، و سعی می‌کنند که این پرسش را بر حسب دلایل سیاسی پاسخ دهند، تا تخطی دوگانه‌ی خود (تجربه‌ی خود، و نوشتن درباره‌ی آن) را با توسل به هدف عالی‌تری توجیه کنند: امید کمک به زنان دیگر. اوزبورن-کراولی در انتخاب من النا است تصدیق می‌کند که، در مقام یک نویسنده، او نمی‌تواند دنیا را عوض کند؛ بااین‌همه، «آنچه می‌توانم تغییر دهم حجمِ سکوت است. سنگینیِ آن است. چگونه ما را به زیر کشیدنِ آن است.» او در قطعه‌ای متأثرکننده می‌نویسد که این داستانی نیست که او انتخاب کرده باشد بلکه داستانی است که برای او رقم خورده است و سرگذشت اوست، و «همه‌ی آنچه می‌توانم انجام دهم بازگفتن آن است، و امید به اینکه رک و راست بودن درباره‌ی آنچه از دست داده‌ام شاید به دختران و زنان دیگر کمک کند که تا دیر نشده و امکان جبران برایشان وجود دارد بی‌پرده حرف بزنند.» نویسندگان تلاش می‌کنند تا خود را از اتهام بی‌شرم بودن محفوظ بدارند ــ از اتهامات تکراری و ملال‌آور خودشیفتگی یا بی‌بند و باری که به شکلی تهوع‌آور بر نوشته‌ی اول‌شخص سایه می‌اندازد. سعی آنها بر این است که اساساً این امکان را منتفی کنند که همچنان مأخوذ به شرم و حیا خواهند بود و از بازگویی حقیقت خودداری خواهند کرد.
کوئل در می‌توانم روزگارت را سیاه کنم نه تنها شرم ناشی از تعرض جنسی بلکه دگرگونی و تغییرشکل آن را بررسی می‌کند … در اواخر سریال، آرابلا به‌تدریج به قهرمان شبکه‌های اجتماعی تبدیل می‌شود. در خیابان مردم خواستار سلفی گرفتن با او هستند. شهرتش او را برمی‌انگیزد که «در اینستاگرام و توئیتر هر روزه با متجاوزان و کسانی که زندگی‌ها را نابود می‌کنند، بجنگد» (کلمات خودش) و هزاران تعامل در زندگی واقعی را قطع کند تا پست‌های آنلاین بگذارد (حتی هنگامی که وقت دکتر دارد). دنباله‌روهایش از او می‌خواهند که متجاوزانشان را معرفی کند و اطلاعات شخصی‌شان را در اینترنت منتشر کند، و او را به سخنگوی شبکه‌های اجتماعی در مورد تعرض جنسی تبدیل می‌کنند. شرم او به اعتراض و مبارزه‌طلبی بدل شد، و مبارزه‌طلبی زرهی می‌شود که او به مدد آن از خود محافظت می‌کند، اما با آن دوستان خود را هم آزار می‌دهد.
درمان‌گر او از او می‌پرسد، «آیا به رسانه‌های اجتماعی احتیاج داری؟» آرابلا پاسخ می‌دهد: «مهم است که ما سخن بگوییم، من باید سخن بگویم.» درمان‌گر ــ آرام، مهربان، شکاک ــ به او می‌گوید که الگوهای تجاری کمپانی‌های شبکه‌های اجتماعی مردم را به سخن گفتن، «اغلب به بهانه‌ی شنیدن»، تحریک می‌کنند.
در بازگویی حقیقت، شرم را کنار گذاشتن، آن را بی‌اهمیت قلمداد کردن، آشکارا خوب به نظر می‌رسد. این تمایل که به زنان تحمیل می‌شود که شرم را کنار بگذارند به نوعی پافشاری بر انکار آن شرم بدل می‌شود. آیا نباید افتخار کرد که احساس شرم نمی‌کنیم؟ آیا نباید، حتی، از احساس شرمساری شرمنده باشیم؟ این امر چه بسا در مورد خاطراتی هم صادق است که معطوف به بیان تجربه‌های دردناک از قبیل تعرض جنسی است: کار پیچیده‌ی برقراری توازن که نویسندگان می‌خواهند از طریق آن شرم را بکاوند و احتمالاً خود را از شرّ آن خلاص کنند تا آن را به چیز دیگری بدل کنند، چیزی مثل بیدار کردن احساسات فمینیستی، بی‌اعتنایی به ننگ و بدنامی و قضاوت مردم.
نوشتن ــ شاید به‌ویژه درباره‌ی تعرض جنسی ــ مشقِ با شرم کنار آمدن است: نه فقط شرمی که مربوط به خود تعرض است بلکه شرمی که مربوط به عمل نوشتن درباره‌ی این تعرض است، و نیز نوشتن درباره‌ی خویش
اما این کار دشوار است زیرا به گفته‌ی سیجویک شرم «هم به طرزی خاص مسری و هم به شکلی خاص اسباب تفرد است». و همان‌طور که تانیا سریزیر، پژوهشگر انگلیسی، در رک و راست حرف زدن (۲۰۱۸) می‌نویسد، معلوم نیست که آیا روایت تجربه‌ی خود از تجاوز برای زنان فایده‌ای دارد یا نه. او به کتاب نکن: حرف یک زن (۱۹۸۸) استناد می‌کند، روایت اِلی دانیکا (Elly Danica) مؤلف کانادایی درباره‌ی سوءاستفاده‌ی جنسی از او در هنگام کودکی. سریزیر می‌نویسد که، پس از آنکه علاقه به داستان دانیکا از میان رفت، احساس می‌شد که گویی تأثیر آن هم از بین رفته است. به گفته‌ی او «به محض اینکه من و بسیاری از همکاران در همه‌ی این سال‌ها بارها و بارها این سکوت را ‌شکستیم، متعاقباً لحظاتی پس از اینکه به حرف می‌آمدیم باز این سکوت ما را در بر می‌گرفت و در خود فرو می‌برد.» سریزیر تصویر ذهنی تحریک‌کننده‌ی خود را به کلام دانیکا اضافه می‌کند، و می‌نویسد که «[سخن] دانیکا به جای آنکه مانند سنگی که جامی شیشه‌ای را می‌شکند سکوت را بشکند، بیشتر مانند سنگی است که در برکه‌ای انداخته می‌شود، کمی شلپ‌شولوپ و غلغل می‌کند و به تدریج اثرش محو می‌شود، و سطح برکه را مانند قبل به حال خود رها می‌کند.»
اغلب به نام فمینیسم از زنان می‌خواهند که به خود افتخار کنند و جسور و مبارز باشند؛ از تجربه‌های وحشتناک و شرم‌آور خود سخن بگویند دقیقاً به قصد نفی شرم. از زنان خواسته می‌شود که نیروهای فمینیستی تفوق، جسارت و قوت را نمایش دهند ــ من شرمسار نیستم! ــ بااین‌همه در تمام این مدت دائماً به آن‌ها تذکر داده می‌شود که کسی، جایی، کاملاً آماده است که بگوید: «باید شرمسار باشی!» زنان تشویق می‌شوند که تجربه‌های منفی را بازگو کنند و نمایش دهند، حتی هنگامی که اغلب کسی آن روایت‌ها را باور نمی‌کند. با وجود این، آن‌ها ترغیب می‌شوند که داستان‌های شرم‌آور خود را بگویند، و با افتخار هم بگویند.
این وضعیت مخصوصاً در جنبش عنان‌گسیخته‌ی من‌هم در ماه‌های ۲۰۱۷ و ۲۰۱۸  آشکار بود: به این معنا که از زنان خواسته می‌شد که تحقیر شدن‌ خود را به عنوان وسیله‌ای برای قابلیت دیدِ سیاسی نمایش دهند؛ شیوه‌ای برای آموزش دادن و مطلع کردن مردم، و برای تغییر دادن وضعیت موجود. من این فشار را احساس کردم ــ فشار برای افزودن صدایم، و داستانم به این خروش جمعی. اکنون می‌توانم آن را در مورد قتل سارا ایورارد (Sarah Everard) زن بریتانیایی در ماه مارس ۲۰۲۱ احساس کنم، در طرز کار شبکه‌های اجتماعی که کنش گفتاری را بیش از پیش تشویق می‌کنند و به آن دامن می‌زنند ــ این‌بار درباره‌ی شیوه‌های بی‌پایانی که جنبش زنان محدود می‌شود، و ما زنان خطرات خشونت را به آن شیوه‌ها مهار می‌کنیم. نمی‌توان انکار کرد که این کار، یعنی جمع‌آوری شواهد، مؤثر است ــ و می‌تواند سبب شود که زنان احساس تنهاییِ کمتری کنند، گویی جهانیان به حرف آن‌ها گوش می‌دهند. چه بسا حتی تأثیرات مثبتی هم داشته باشد. اما اعتبار بخشیدن به این گفتار کار ساده‌ای نیست.
در مورد «شهادت» زنان، روایت‌های آنان، همچنان انزجار و تحقیر وجود دارد ــ و نسبت به آن‌ها تا حدی سوءظن هم می‌رود، مخصوصاً وقتی نوبت به اتهاماتی از نوع آزار جنسی می‌رسد. زنان ــ هنوز ــ اغلب با این قبیل اظهارات شرمسار می‌شوند. بنابراین، منطقی است که شرمسار شدن باید چیزی باشد که زنان می‌خواهند از شرّ آن خلاص شوند، خواه با حفظ سکوت و خواه با این ادعا که شرمسار نیستند؛ به عبارت دیگر، با تلاش برای جابجا کردنِ آن، به منظور از خود دور کردن آن.
نویسندگان باید آنچه را می‌خواهند بنویسند، بنویسند، هیچ‌کس نباید برای بیان داستانش شرمسار باشد. من همیشه از حق هر زنی برای گفتن داستان خود، نوشتن کلماتش، بیان سخنانش دفاع می‌کنم. اما رنج می‌برم از اینکه اغلب همه انتظار دارند که گفتار و سخن زنان گامی به سوی برابری بیشتر باشد، حال آنکه خود این برابری اغلب به واسطه‌ی نیروهایی که در کنار ستایش از داستان‌های زنان موجودند به‌ راحتی بی‌اثر می‌شود، به واسطه‌ی سیاست‌هایی که پیوسته زنان را از نظر اجتماعی-اقتصادی آسیب‌پذیر می‌کند، سیاست‌هایی که در محافظت از زنان از خشونت خانگی، تزلزل و بی‌ثباتی اقتصادی، خشونت نژادی، یا تعصب نسبت به زنان تغییرجنسیت‌یافته شکست می‌خورد.
گاه از خودم می‌پرسم، داستان‌ها در لحظات اندوه‌بار ناامیدکننده چه حسنی دارند. نمی‌دانم، چه می‌شد اگر زنان مجبور نبودند درد و رنج و شرم‌شان را به تفصیل توضیح دهند تا نابرابری‌شان، و خشونتی که به آن‌ها می‌شود، جایگاه شایسته‌اش را در این چشم‌انداز بیابد؟ اکنون بدترین را در هر دو جهان داریم: به حد افراط وقف داستان‌ها شدن، و یک واقعیت اجتماعی راکد، که راه پیشرفت در آن نه تنها مسدود است بلکه پسرفت دارد و به عقب رانده می‌شود. و اصلاً چرا باید عدالت و برابری موکول به نمایش زخم‌ها باشد؟
در بهترین حالت، این شرط بی‌ثمر است؛ در بدترین حالت، ظالمانه است. وقتی داستان‌های زنان را می‌خواهیم، دقیقاً چه چیزی می‌خواهیم؟
و آیا بهتر نیست اجازه دهیم که زنان واقعاً تمام احساسات منفی خود، از جمله شرم و تحقیر، را بکاوند، بی‌آنکه پس از آن مجبور شوند بر هدف عالی‌تری تأکید و پافشاری کنند؟
بی‌آنکه مجبور شوند افتخار کنند یا به ستیزه‌جویی بپردازند ــ پافشاری و اصراری که به این کار می‌آید که دوباره به همه اطمینان خاطر دهد که شرمی به جا نمانده است؟

کاترین اینجل دوره‌ی کارشناسی ارشد نویسندگی خلاق و انتقادی را در دپارتمان زبان انگلیسی، تئاتر و نویسندگی خلاق در دانشگاه بیرکبک در لندن اداره می‌کند. آنچه خواندید برگردان گزیده‌هایی از این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Katherine Angel, ‘Shameful’, Aeon, 23 April 2021.

[1] به گفته‌ی لیمبورگ (Limburg 2010: ) احساس گناه صرفاً احساس این است که کار اشتباهی انجام داده‌ایم، اما احساس شرم احساس این است که شخص اشتباهی هستیم. وقتی احساس گناه می‌کنیم، می‌خواهیم کار خطای‌مان را اصلاح کنیم؛ وقتی شرمگین هستیم، می‌خواهیم خود اشتباه‌مان را پنهان یا محو کنیم. [م]

قیمت مسکن؛ اسباب‌ کشی تهرانی‌ها به جنوب پایتخت
مهسا شفوی
به دنبال رشد قیمت مسکن در مناطق میانی و شمالی پایتخت آمارها و گزارش‌های میدانی از افزایش نسبی معاملات در دو منطقه پرتراکم واقع در جنوب غرب و جنوب شرق تهران عمدتا با هدف خرید واحدهای زیر یک میلیارد تومان حکایت دارد؛ به طوری که منطقه ۱۵ از رتبه یازدهم در سال گذشته به رتبه ششم معاملات شهر تهران در سال جاری رسیده است. حرکت بخشی از تقاضای مصرفی بازار مسکن شهر تهران که توان خرید در نقاط مرکزی و شمالی پایتخت را از داده به سمت دو منطقه جنوب غربی و جنوب شرقی تهران افزایش یافته است. در حال حاضر شاهد کاهش خرید و فروش‌های سرمایه‌گذاری در نیمه شمالی تهران هستیم.در این شرایط منطقه ۱۵ به عنوان کانون واحدهایی با قیمت مناسب که سال گذشته در رتبه یازدهم تقاضای خرید ملک در تهران قرار داشت هم‌اکنون رتبه ششم را در این زمینه به خود اختصاص می‌دهد. منطقه ۱۰ نیز در جنوب غربی از جایگاه چهارم معاملات در خرداد ۱۳۹۹ به رتبه دوم در خرداد ۱۴۰۰ رسید و جایگاه مناطق ۲ و ۴ را از آن خود کرد.آمار گویای آن است که با وجود رکود معاملاتی و کاهش ۵۳ درصدی خرید و فروش مسکن در تهران نسبت به خردادماه پارسال، افت معاملات در مناطق ۱۰ و ۱۵ به ترتیب ۴۰ و ۳۷.۵ درصد بوده است. به نظر می‌رسد با کاهش قیمتهای پیشنهادی اولین گروه از متقاضیان با این فرضیه که حباب قیمت در حال تخلیه شدن است اقدام به خرید می‌کنند. با وجود افت ۵ درصدی قیمتهای قطعی از اسفند پارسال تا اردیبهشت امسال، متوسط قیمت مسکن در منطقه ۱۰ به میزان ۳ درصد و منطقه ۱۵ بالغ بر ۱.۲ درصد افزایش پیدا کرد. نرخها در این دو منطقه از اسفند ۱۳۹۹ تا خرداد ۱۴۰۰ نیز به ترتیب ۴.۱ درصد و ۵.۸ درصد افزایش داشته است.
تجربه نشان می‌دهد هر زمان مجال رشد نسبی معاملات در بازار مسکن شهر تهران فراهم می‌شود نرخها روند صعودی به خود می‌گیرد. در مواقعی نیز با رکود تورمی مواجه می‌شود. اما طبیعتا به دلیل ماهیت سفته‌بازانه، فشار تقاضا و کاهش ساخت و ساز در بازار مسکن، تورم ملکی با رونق معاملات شدت می‌گیرد.
زندگی اجباری در انبارهای بزرگ حاشیه تهران
شبیه صحرای محشر است انگار؛ یک کویر خشک و بی‌آب و علف. با ردیف کانتینرهای بزرگ آهنی که آرام و رام روی همدیگر سوارند؛ سبز، آبی، قرمز، زرشکی، طوسی؛ بی‌هیچ نور و بی‌هیچ ‌روزنه‌ای. اینجا نشانی از امید نیست و «طفلی به نام شادی، دیریست گم شده‌ست».
روزنامه همشهری نوشت: اینجا اندوه، فصل مشترک زندگی‌هایی است که به گل نشسته‌اند؛ نقطه آخر رابطه‌هایی که طنابشان از هم گسسته و پوسیده است. شبیه زندان است اصلا؛ زندانی که سهمش از تابستان آفتاب تند و عریان و سوزان است و از زمستان‌ سرما و باد و باران. اینجا انگار بهار ندارد و بهار و تابستانش هم غربت پاییز را به جانت سرریز می‌کند.
اینجا یکی از انبارهای بزرگ حاشیه تهران است؛ جایی دورتر از هیاهو، دورتر از ازدحام و دورتر از جنب و جوش زندگی. سراسر دالان است و هر دالان پر است از کانتینرهای رنگ به رنگ آهنی که اسباب و اثاثیه زندگی‌های در هم شکسته و شغل‌های ناتمام را در دل خود جای داده‌اند. هر کانتینر قصه‌ و رازی مگو دارد و اشک‌ها و لبخندهای پنهانی در خود جا داده است.اینجا زمان از حرکت ایستاده است و زندگی‌ها در نقطه ثابتی روی هم تلنبار شده‌اند. فقیر و غنی همسایه دیوار به دیوار همدیگرند و زبان مشترک تمام آنها بی‌پناهی، درماندگی و آوارگی است.
پرده اول؛ خانه‌به دوشان
ساعت ده‌ونیم صبح است. انبار خلوت است و نگهبان جوان و خواب‌آلود و گرمازده جلوی یکی از دالان‌ها نشسته و غریبه‌هایی که ماییم را می‌پاید. محوطه ساکت است، باد گرم وزیدن گرفته است و شاخه‌های جوان چنارهای کهنه، تن به بازی باد و آفتاب سپرده‌اند.داوود حسنی مرد میانسالی است که ۷ سالی می‌شود که در این انبار کار می‌کند. جانش پر است از قصه‌های دور و دراز زندگی‌های مختلف؛ قصه زندگی زنان و مردان پیر و جوانی که بخت یارشان نبوده و روزی سر از اینجا درآورده‌اند.
کلاه حصیری سر گذاشته، با صورتی آفتاب‌سوخته و چشمانی قرمز، با دوچرخه‌اش در این زمین خشک و بی‌آب و علف، دالان به دالان می‌گردد و از انبارها سرکشی می‌کند. یا کلید در قفل در خانه‌های آهنی می‌چرخاند و به زندگی‌های تازه‌ای که به اینجا رسیده‌اند، خوش‌آمد می‌گوید؛ «بیش از ۸۰ درصد کسانی که می‌آیند، زندگی‌هایشان به مشکل خورده. ۵‌ تا ۱۰ درصدشان هم کسانی هستند که می‌خواهند مهاجرت ‌کنند و برای همین وسایلشان را به انبار می‌سپارند. چند درصد کم باقی‌مانده هم از اینجا به‌عنوان انبار تجاری برای کار و کاسبی‌هایشان استفاده می‌کنند. آن ۹۰، ۸۰ درصد هم مردم گرفتاری‌اند که یا طلاق گرفته‌اند، یا خانه ندارند، یا صاحبخانه جوابشان کرده است.»
اینجا، روی دیگر روزگار کرونا هم هست؛ وعده‌گاه کسب‌وکارهای شکست خورده؛ رستوران‌ها، کافه‌ها، آرایشگاه‌ها، باشگاه‌ها و سایر مشاغلی که کرونا کمرشان را شکسته است. اینجا جایی برای انبار کردن ته‌مانده وسایل و سرمایه کاسبانی است که تا یک سال پیش خوابش را هم نمی‌دیدند که یک روز، چیزی به نام کرونا از گرد راه برسد و مثل طاعون سالیان دور، به زندگی‌شان بزند.
داوود حسنی در مورد آنها می‌گوید: «از وقتی کرونا آمد، خیلی از باشگاه‌های ورزشی‌، قصابی‌ها و رستوران‌ها مجبور شدند کارشان را جمع کنند و لوازمشان را به اینجا بیاورند».
اندوه دیگر این که به‌گفته آقا داوود، سهم زن‌ها از این جعبه‌های بزرگ آهنی بیش از مردان است؛ «زن‌های مراجعه‌کننده، اغلبشان طلاق گرفته‌اند و جهیزیه‌شان را برای انبار کردن می‌آورند و خودشان برمی‌گردند خانه پدر و مادرشان. بعضی‌ از زوج‌ها هم هستند که به مشکل مسکن خورده‌اند و زن و شوهر با هم لوازمشان را می‌آورند. تعدادی از آنها بعد از مدتی طلاق می‌گیرند و به ما مراجعه می‌کنند و اینجا جر و بحثشان می‌شود که اثاثیه سهم کدامشان است. ما هم براساس آنچه در قرارداد نوشته شده، وسایل را فقط به کسی که نامش در قرارداد نوشته شده می‌توانیم تحویل دهیم. مواردی هم داشتیم که مرد مراجعه می‌کند و قرارداد را به نام خودش می‌نویسد که اگر روزی با همسرش به اختلاف خوردند و زنش برای بردن وسایل مراجعه کرد، دستش به جایی بند نباشد و نتواند وسایل را ببرد».
یاد یکی از همین زندگی‌ها می‌کند: «همسر یکی از همین مردان با هزار بدبختی و از طریق باربری آدرس ما را پیدا کرده و کار به شکایت کشیده بود، بعد از مدتی حکم قاضی مبنی بر شکستن قفل انبار را گرفته و آورده بود. ما هم مجبور بودیم تماس بگیریم شوهرش هم بیاید. دوباره اینجا بحثشان بالا گرفت، اما چون زن حکم دادگاه داشت، ما براساس قانون وسایل را به او تحویل دادیم».
انبارهایی داریم که پر هستند از وسایل نویی که زوج‌های جوان با هزار امید و لبخند آنها را خریده‌اند، اما عمر لبخندشان کوتاه بوده و روزهای وصال حتی تا موعد مراسم ازدواج هم دوام نیاورده است و یک‌راست از خانه پدر و مادر راهی انبارهای آهنی شده‌اند. اما روزگار به قدری با برخی نامهربان است و چرخ فلک تا جایی دستشان را بسته است که به قول آقا داوود، حتی پول قفل ۵۰هزار تومانی که باید برای کانتینرشان بگیرند را هم ندارند؛ «اینقدر دست بعضی‌ها خالی است. حتی مواردی داشتیم که طرف پول کامیونی که اسبابش را آورده بود هم نداشت بدهد و ماشین لباسشویی‌اش را به باربری گرو سپرد تا بعدا پولی دستش بیاید و برود حساب کند و لباسشویی را پس بگیرد.»
پرده دوم؛ از یاد رفته‌ها
اینجا شبیه فیلم‌های بی‌صدای روی پرده است. صداها و خاطره‌ها و یادها در اتاقک‌های آهنین در بندند و خدا می‌داند اگر روزی در تمام کانتینرها باز شوند، چه قیامتی خواهد شد. محزون‌ترین اتاقک‌های آهنی، آنهایی هستند که سال‌هاست هیچ کلیدی در قفل آنها نچرخیده، هیچ نوری روی وسایل تلنبار شده نتابیده و سال‌هاست کسی به آنها سر نزده است و به‌تدریج یک زندگی برای همیشه در آنها ته کشیده و تمام‌شده است. کانتینرهایی که یا صاحبانشان از دنیا رفته‌اند، یا خودشان هم مانند اسباب و وسایلشان دربندند و سال‌هاست به دلایل مختلف که معمولا مالی است، در زندان به‌سرمی‌برند. بعضی وقت‌ها هم مالک وسایل پشت کرده به یک عمر زندگی و دیگر میلی برای جان بخشیدن به آنچه زمانی برایش معنا داشت، ندارد.
آقا داوود می‌گوید: «بعضی‌ها وسایلشان را می‌آورند و بعد برای همیشه می‌روند. البته عده‌ای از آنها بعد از سال‌ها برمی‌گردند، اغلبشان هم زندان بوده‌اند. در قرارداد نوشته شده است بعد از موعد قرارداد که اغلب یک‌ماهه است، ما می‌توانیم قفل را بشکنیم و وسایل را خارج کنیم. با این حال، ما چند سال هم صبر می‌کنیم. گاهی بعضی‌ها تا ۱۰ میلیون تومان هم به ما بدهکار می‌شوند و ما مدام پیگیرشان می‌شویم که بیایند انبار را تخلیه کنند. وقتی دیگر از آمدنشان ناامید شویم، وسایلشان را می‌گذاریم روی سقف کانتینر، چون جای دیگری نداریم. البته تمام مدارک و پیامک‌های پیگیری را هم در پرونده‌شان ثبت می‌کنیم که اگر احیانا روزی برگشتند و مدعی شدند، تمام مستندات را به آنها نشان دهیم».
سقف بعضی از کانتینرها پر است از اسباب و وسایلی که روزگاری زندگی در آنها جریان داشت.
وسایلی که حالا از یاد رفته‌اند و تابستان‌ها همنشین آفتاب سوزانند و زمستان‌ها محصور باد و باران و سرما. انبوه کتاب‌هایی که شاید روزی چراغ خانه‌ای بودند و حالا زیر حجم گسترده باد و باران و آفتاب خمیر شده‌اند. با این همه، هنوز هم می‌شود نام جلد یک آیین دادرسی مدنی را بر جلد کالینگور یکی از آنها دید. وسایل دیگری هم هستند؛ ماشین لباسشویی رها شده در گوشه‌ای، یخچال سفید رنگ، تختخوابی که دیگر زهوارش دررفته و چوبش به نک و نال افتاده است. توپ بازی، صندلی آرایشگری، چمدان و انبوه لباس‌های رنگارنگ که روزگاری تنی در آنها نفس می‌کشید، مبلمان و موکت‌های خاک خورده که اندوه و فراموشی با بندبند تار و پودشان گره خورده است و آینه‌ای بزرگ و قدی که حجم این اندوه بزرگ را در دلش جا داده است.
پرده سوم؛ چند خرده‌روایت
یک. صلات ظهر است، گرما بیداد می‌کند و هرم آفتاب کانیترهای آهنی را بغل کرده است. کامیونی می‌پیچد توی یکی از دالان‌ها و قرار است تلی از خاطره در یکی از کانتیرها فرود بیاید. اینجا زندگی‌ها زندانی می‌شوند. زمان از حرکت می‌ایستد و خدا می‌داند عقربه‌های ساعت یک زندگی دوباره کی به حرکت درخواهد آمد.
مرد میانسالی صاحب بار است. خوش برخورد است و می‌گوید کانتینر را به‌صورت تجاری اجاره کرده است، اما از حال و هوای انبارها بی‌خبر نیست؛ «شنیدم که خیلی‌ از زوج‌های جوان دیگر قادر به پرداخت اجاره خانه نیستند، وسایلشان را می‌آورند اینجا و دوباره برمی‌گردند خانه پدر و مادرشان. فکر می‌کنم در ۲ سال گذشته که تهیه مسکن بحرانی شده، کارایی این انبارها بیشتر شده است».
دو. زن جوان دیگری از راه می‌رسد، گرمازده و پریشان است، کلیدش را در قفل می‌چرخاند و دنبال وسیله‌ای می‌گردد. به گرد و خاک نشسته روی مبل‌ها دست می‌کشد، نگاهش را از روی تل خاطره‌ها می‌دزدد و سریع در را می‎‌بندد. حال و حوصله ندارد و با اکراه چند دقیقه‌ای همکلام می‌شود؛ «سال ۹۵ وسایلمان را آوردیم. قبلش خانه‌مان ۸۰ متری بود. اما بد آوردیم و مجبور شدیم یک خانه ۴۰ متری اجاره کنیم اما خیلی از وسایل در خانه کوچک جدید جا نمی‌شد. این شد که فقط وسایل ضروری را بردیم و مابقی را آوردیم اینجا؛ تخت، تردمیل، مبل و خیلی چیزهای دیگر را. فکر می‌کردیم ۶ ماهه مشکل‌مان حل می‌شود. اما نشد، حالا نزدیک ۵ سال است که وسایلمان اینجا مانده و هربار که چیزی احتیاج داشته باشم این همه راه می‌آیم و آن را می‌برم.»
سه. مریم زن ۴۰ ساله دیگری است که وسایلش چند سال می‌شود که در انبار مانده. به وضوح غمگین است و بعد از این همه سال، هنوز حرف زدن از ماجرای اجاره کانتینر آتش به جانش می‌زند؛ «خیلی از زن‌ها بعد از جدایی جایی ندارند، برمی‌گردند خانه پدر و مادرشان و مجبور می‌شوند جایی برای وسایلشان پیدا کنند. من هم بعد از طلاق برگشتم خانه پدر و مادرم. آنها هم مستأجر بودند. در حیاط خلوت خانه‌شان بعضی از کارتن‌هایم را گذاشتم و مبل و کمدهایم را هم گذاشتم توی حیاط. اما یک روز صاحبخانه آمد و وسایلم را دید و فهمید من و دو بچه‌ام هم با پدر و مادرم زندگی می‌کنیم. اول اجاره خانه را دو برابر کرد و بعد هم گفت کلا تخلیه کنید.»
مریم از حال و هوای آن روزها می‌گوید؛ از مصیبتی که به قول خودش آوار شده بود سرش؛ «وسایلم زیاد بود و در عین حال نمی‌توانستم برای خودم خانه‌ای اجاره کنم. با پدر و مادرم رفتیم یک خانه دیگر و حالا یک سال‌ونیم است که وسایلم را آورده‌ایم اینجا. اما دلم می‌خواهد بتوانم خانه‌ای برای خودم اجاره کنم و دوباره وسایلم را از انبار بیرون بیاورم و بچینم در خانه خودم.»
مریم دو بچه دارد و بعد از جدایی حضانت آنها را گرفته است؛ «دخترم ۱۶ ساله و پسرم ۵ ساله است». بعد از یک سال و نیم که می‌خواهد از روز اجاره انبار حرف بزند، دوباره منقلب می‌شود؛ «خیلی حالم بد بود. حس می‌کردم دارم قبر می‌خرم؛ یک قبر آهنی». به اینجای قصه که می‌رسد، اشک راهش را باز می‌کند و بریده بریده حرف می‌زند؛ «خیلی سال بود که ازدواج کرده بودم. به وسایلم وابسته بودم و انگار یه تکه از وجود خودم را داشتم توی این قفسه‌ها جا می‌گذاشتم. دعا کنید خدا یک راهی جلوی پایم بگذارد، پولی دستم بیاید و بتوانم از این وضع بیرون بیایم.» مریم بعد از جدایی در یک آرایشگاه مشغول شده، شینیون‌کار بوده اما کرونا که هجوم آورده کارش تعطیل شده و حالا فروشنده یک شیرینی‌فروشی است. با پول فروشندگی هم که نمی‌شود به راحتی پول پس‌انداز کرد. در این یک‌سال‌وخورده‌ای خیلی‌ها به او گفته‌اند که وسایلش را بفروشد، اما می‌گوید: «وسایل را بفروشم، با این گرانی‌ها مگر می‌توانم دوباره چیزی بخرم؟!» راست می‌گوید.
چهار. زن دیگری در دفتر مدیریت نشسته و به‌نظر می‎رسد معطل حساب و کتاب است. ۵ سال است که وسایلش را به انبار منتقل کرده است. ظاهر آراسته‌ای دارد و قصه‌اش خیلی متفاوت‌تر از غالب آدم‌های گرفتار اینجاست؛ «در دبی زندگی می‌کردیم. بعد خانه‌ای در اسپانیا خریدیم و وسایلمان را برداشتیم و قرار بود برویم اسپانیا. اما شرکتی که در دبی از طریق آن خانه جدید را خریده بودیم کلاهبردار از آب درآمد و ۶۰ هزار دلارمان را خورد. چند ماه وسایلمان را آوردیم ایران، نمی‌دانستیم چه کار کنیم و در نهایت از سال ۹۵ آوردیمشان اینجا.»
ناخودآگاه می‌گویم پس شما وضعتان خیلی بهتر از سایر مراجعان اینجاست. ناراحت می‌شود؛ «عزیزم ۶۰ هزار دلارم را خورده‌ و برده‌اند. بیشتر از ۶-۵ سال است که درگیر شکایتم، جای دیگری هم نمی‌توانم بگیرم. چون خانه ایرانمان را فروخته و پول خانه اسپانیا را جور کرده بودیم. چند سال است که روی هواییم. خانه‌ای که آن موقع ۶۰۰ میلیون فروختیم حالا شش میلیارد شده است! می‌گویی وضعم خوب است؟!»
پرده چهارم؛ هجوم کرونا، اندوه مسکن
اینجا تنها یکی از ده‌ها انبار حاشیه تهران است و با این حال، به قول لیلا محمدی، مدیر انبار، ۹۹ درصد کانتینرهای آن پر است. در دو،‌ سه‌ سال گذشته که قیمت مسکن و هجوم کرونا دمار از روزگار خیلی‌ها درآورده است، انبارها بیشتر از سال‌های گذشته رونق گرفته و علاوه بر حاشیه حتی در برخی از مناطق شهر هم پیشروی کرده است.
محمدی به همشهری می‌گوید: «معمولا مراجعانمان در فصل تابستان بیشترند. اما در ۲ سال گذشته، کل سال متقاضی داشتیم و به وضوح مشخص است که کرونا صددرصد بر وضعیت زندگی مردم تأثیر گذاشته است. علت مهم دیگر گرانی مسکن است. اینجا همه جور آدمی پیدا می‌شود؛ هم زوج‌های جوان داریم و هم زندگی‌های ۳۰ ساله. اغلبشان هم به‌دلیل مشکلاتی که در تهیه مسکن دارند، طلاق می‌گیرند و وسایلشان را به اینجا می‌آورند».
گرانی این روزها کمر خیلی‌ها را خم کرده و هزینه‌های بالای اجاره‌خانه هم آب پاکی را روی دستشان ریخته است. کسانی هستند که حتی از پس اجاره ماهانه همین کانتینرها که ۵۰۰ هزار تومان است، برنمی‌آیند؛ «خیلی‌ها همین ۵۰۰ هزار تومان را هم نمی‌توانند پرداخت کنند. گرچه ما پس از موعد قرارداد می‌توانیم کانتینرها را تخلیه کنیم اما معمولا این کار را نمی‌کنیم. مشتری‌هایی داریم که از سال ۹۷ تا الان اجاره پرداخت نکرده‌اند ولی باز هم ملاحظه شرایطشان را کرده‌ایم اما بعضی‌ها اصلا مراجعه نمی‌کنند و ما ناچاریم انبارشان را تخلیه کنیم».
محمدی هم از جنگ و جدال‌ها می‌گوید، از روزهای پرآشوبی که سکوت دالان‌ها را درهم‌می‌شکند؛ «مدام شاهد جدال و درگیری خانواده‌ها هستیم. یا طرف کار ندارد و از سر ناچاری آمده، یا مرد به‌خاطر بدهی در زندان است و زنش قدرت پرداخت اجاره‌خانه را ندارد. اینجا خیلی غم‌انگیز است. از ۹۹ درصد مراجعان ما شاید تنها ۹ درصدشان از قشر مرفه باشند. آنها هم یا کارمندان وزارت امور خارجه هستند که برای زندگی به خارج از کشور می‌روند یا کسانی هستند که به‌صورت موقتی قصد خروج از کشور را دارند و وسایلشان را پیش ما می‌گذارند. البته در سال‌های اخیر یکی،دو مورد زن و شوهرهایی را هم داشتیم که در آستانه طلاق وسایلشان را آوردند اینجا، اما بعد از مدتی با هم برگشتند و وسایلشان را بردند و دوباره زندگیشان را از سر گرفتند.»
محمدی می‌گوید که بیشتر انبارها با وسایل خانه پر شده است، اما در یک سال گذشته به‌دلیل شیوع کرونا، خیلی از رستوران‌دارها هم آمده‌اند؛ «حتی چون قیمت اجناس روزبه‌روز تغییر می‌کند، عده‌ای هم هستند که پیشاپیش برای فرزندانشان خورد خورد جهیزیه می‌خرند و اینجا انبار می‌کنند تا روزی که موعد ازدواجشان مهیا شود. بعضی از مراجعانمان هم مسکن مهری هستند. برای مدتی وسایلشان را آورده‌اند اینجا و خودشان رفته‌اند خانه پدر و مادر یا اقوامشان و منتظرند خانه‌هایشان آماده شود. چون دیگر توان پرداخت اجاره‌خانه ندارند. فکر نکنید ماجرایشان برای مثلا یک سال پیش است، نه از سال ۹۰، ۹۱ منتظرند تا خانه‌هایشان را تحویل بگیرند!»
ظهر پنجشنبه اواخر خرداد است. تک و توک مراجعان رفته‌اند و تنها رقابت باد و آفتاب است در این زمین خشک و بی‌آب و علف؛ رقابتی تماشایی اما بی‌تماشاچی، که تماشاچیانش سال‌هاست در قفسه‌های بزرگ و سنگین و آهنین با بغضی فروخورده در بند و خفته‌اند.
صنعت ساختمان در حال نابودی است
مهندس بهرام گودرزی در گفت و گو با «بهار نیوز» ضمن انتقاد از روند موجود در صنعت ساختمان درایران گفت: یکی از مسائل قابل توجه در حوزه مسکن صنعت ساختمان‌سازی است. من به عنوان یک فعال صنعت ساختمان به جرات می‌گویم که صنعت ساختمان در ایران در حال به قهقرا رفتن است و باید مسئولین فکری به حال این صنعت بکنند. مدیراملاک «کوثر» همچنین افزود: ساختمان‌سازی در سال‌های گذشته یک کار حرفه‌ای و مطابق با استانداردهای موجود بود اما اکنون به دلیل ورود افراد غیر حرفه‌ای و نبودصاحب فن، این بخش شرایط بحرانی پیدا کرده است. متاسفانه افرادی وارد صنعت ساختمان شده‌اند که هیچ تخصصی در این زمینه ندارند.
مهندسینی که تحصیلات دارند اما تجربه کافی ندارند و یا افرادی که تخصصشان اصولا ساختمان نیست! این روند سبب شده که ساختمان‌ها کیفیت و کمیت خود را از دست بدهند. به عنوان مثال ساختمانی با قدمت 90 سال در مقابل تمام حوادث طبیعی و غیر طبیعی هنوز پابرجاست اما ساختمان دیگری که چند سال از ساخت آن می‌گذرد با چند ریشتر زلزله و یا یک تکانه فرو می‌ریزد.
این کارشناس املاک سپس در پایان تاکید کرد: به دلیل زد و بندهای غیر حرفه‌ای و نادرست در صنعت ساختمان و ساخت و سازهای غیراصولی متاسفانه دود این روند نادرست به چشم مصرف کننده می‌رود. به طور کلی سخن گفتن از صنعت ساختمان مثنوی هفتاد من است که باید حتما برای آن چاره‌ای اندیشیده شود.
تهران مگر کجاست؟
کدامین بهشت روی زمین؟!
مسعود رفیعی طالقانی/روزنامه نگار:
درست در روزی که رییس‌جمهوری در اظهاراتی بهت برانگیز، از پاسداری از معیشت مردم تا روز آخر عمر دولتش سخن گفته، در خبرها می‌خوانیم که متوسط قیمت مسکن در تهران به متری 27 میلیون و چهارصد تومان رسیده است و دقیقا معلوم نیست رییس‌جمهور دارد از کدام معیشت پاسداری می‌کند؟! فقط کافیست به یک قلم از سبد معیشت خانوار در تهران نگاه کنیم که «مسکن» نام دارد و آنوقت باقی اش را بگذاریم برای خودشان!
همین ابتدا بگذارید از مناظره‌های ریاست جمهوری 92 وام بگیریم و بپرسیم مسکن در کدام تهران؟ تهران 4 درصدی‌ها یا تهران 96 درصدی‌ها؟!
در تهران 96 درصدی‌ها، شاید این قیمت‌ها کمی و فقط کمی به واقعیت نزدیک باشد، اما در تهران 4 درصدی ها، قیمتها تا متری 100 میلیون تومان و بیشتر از این حرفها هم رسیده است. بستگی دارد سرمایه دار و سرمایه خوار چه کسی باشد و ملک، کجای آن بالا بلندی‌های تهران؟! بله، در این پایتختِ آهن و مازوت، دو زندگی در جریان است که یکی نامش «زندگی» است و آن دیگری، نامش «مرگ تدریجی میلیون‌ها زیست- رویا» ست! اینها سیاه نمایی نیست؛ زیرا دیگر، سیاه نمایی هم در این بازار مکاره، از معنای خود تهی شده است؛ آخر سیاهی هم حدودی دارد و آنچه در این آشفته بازار می‌بینیم، جایی فراتر از حدود سیاهی است.
مگر می‌شود در شهری که کارگرش در خوشبینانه‌ترین حالت ماهی 2 و نیم میلیون تومان می‌گیرد و معلم اش و تکنیسن اش و پرستار بخش ویژه کرونایش و راننده تاکسی اش و مجری صدا و سیمایش و حتی مشاور املاکش و همین طور الی آخر… و مقامات، خودشان می‌گویند که خط فقر به ماهیانه 11 میلیون تومان رسیده، آپارتمان به مترِ متوسط 27 و 28 میلیون تومان برسد؟!
مگر اینجا کجاست؟
خنده دار نیست که اینها را همه می‌دانیم و در عین حال باورمان هم نمی‌شود؟!
مگر اینجا «بازل» است، مگر «لاس وگاس» است، مگر «ژنو» است یا «تورنتو» در جهانی توسعه یافته؟
اینجا مگر کدامین بهشت روی زمین است که زندگی در آن باید این قدر دست نیافتنی و‌ترسناک شود؟!
اینجا مگر همان تهرانی نیست که همه می‌خواهند از آن بگریزند اما چون راه فرار و مفری نیست، باز به درهای بسته اش می‌خورند و دوباره، خود را سرگردان در اقیانوس سیاهی و صدا و تلخی اش می‌بینند. شهری که هیچ چیز در ساخت و سازش، خوشایند یک ذهن آزاد و آزادی دوست نیست. پس چرا باید در چنین شهری، قیمت مسکن، آن هم در مناطق موسوم به پایین شهر، برسد به متری 20 میلیون و 30 میلیون و 40 میلیون؟! چه نتیجه‌ای از چنین وضعی باید بگیریم جز اینکه سوداگرها و حامیان گردن کلفت شان، حتی یک پایین شهر را هم برای بدبخت- بیچاره‌ها نگذاشته‌اند که بماند! آنها همه جا را بلعیده‌اند و یک ملت را سرگردان رها کرده‌اند میان چنگال آرزوهایشان که حالا دیگر جز ابزاری برای فناشدن آدمها نیستند. اینجا جایی است که به راحتی آب خوردن، «مسکنِ ارزان» و «در دسترس همه» را که از اولیه‌ترین نیازهای زندگی آدمهاست و نیز در زمره پررنگ‌ترین آرمانهای انقلاب اسلامی57، بدل کرده‌اند به کالایی سرمایه‌ای که به واسطه آن، هم نظام عرضه و تقاضا بهم خورده و هم یک جامعه بی بضاعت، به تماشای «فرا تورم» ی استخوان خردکن نشسته است.
مردم از خود می‌پرسند مگر تهران جز مصیبت چه دارد؟
شاید آن روزگاری که می‌خواستیم تهران، پایتخت همه ایرانیانی باشد که دل در گرو ایران شان دارند، گذشته است. حالا تهران، تنها پایتخت مایه دارهایی است که با داد و ستد ملک و سوداگری و دست درازی به منابع و منافع ملی، فقط توبره خود را پر می‌کنند، آنهم بی پروای سرنوشت میلیون‌ها زن و مرد و پیر و جوانی که خانه و سرپناه ندارند و بی سرپناه، کجا می‌توانند دمی آسوده باشند؟!
می گویند بنابر گزارشهای آماری، در دی ماه گذشته متوسط قیمت هر متر مسکن در شهر تهران ۲۷ میلیون و ۳۹۰ هزار تومان بوده که نسبت به ماه قبل و ماه مشابه سال قبل به‌ترتیب 1. 8 و 98. 3 درصد افزایش دارد و بعد بلافاصله باید این آمار را بخوانیم که می‌گوید تعداد معاملات انجام شده در دی ماه سال ۱۳۹۹ معادل 3500 فقره بوده که نسبت به ماه مشابه سال قبل 67. 1 درصد کاهش را نشان می‌دهد. این آمارها تحلیل چندان خاصی نمی‌خواهند، چون همه چیز مشخص است. بازی را بازی گردانان خوب بلدند! آنها می‌خواستند دست همه از خانه دار شدن کوتاه شود و شد؛ چون قرار بود آنجا سرمایه‌های سوداگران، ارزش افزوده پیدا کند و با نوسانات قیمت دلار و باقی شاخص‌ها دچار حضیض نشود.
این اما حضیض یک ملت است که به دست عده‌ای مفت خور رقم خورده است. آقای روحانی، دیگر خیلی دیر شده که شما بخواهید از معیشت مردم پاسداری کنید. مسکن که نخستین رکن یک معاش اجتماعی است، دیگر برای مردم کشور ما بدل به کابوسی تلخ شده و شما حتی نمی‌توانید مردم را از این کابوس بیدار کنید تا شاید کمی کمتر عذاب بکشند.
خلاصه آنست که ماجرای مسکن در ایرانِ سال‌های اخیر، قصه‌ای است پر آب چشم…

هم سوئی استبداد و خرافات
وحید حسن زاده ابراهیمی
گوشه ای از توهم و خرافات انباشته شده در مغز این امت دردران استبداد رژیم های کودتابی پهلوی :
وجود “استبداد” عامل اصلی بلا و واماندگی هرملت و ازجمله ما ملت ایران
سال ١٣١٨ از تهران با اتوبوس به‌طرف قزوین سفر می‌کردم.
سر هر پیچ و گردنه‌ای ٣ تا صلوات می‌فرستادیم
بعد نوبتِ لعنت‌چی‌ها می‌شد که می‌گفتند:
– «بر یزید لعنت»
ما می‌گفتیم: «بیش باد»؛
– «بر شمر لعنت»
– «بیش باد»
و بر «ابن ملجم»…
هر کس عطسه می‌کرد راننده، اتوبوس را ۵ دقیقه کنار می‌زد،
می‌گفت صبر آمده…
به هر امام‌زاده می‌رسیدیم، همگی فاتحه می‌خواندیم و پول صدقه به صندوق می‌انداختیم؛ بعد از ۵ ساعت با ٢۶۴ صلوات
لاستیک ماشین ترکید و اتوبوس واژگون شد…
احمد_کسروی

ایران از امسال وارد مرحله ورشکستگی آبی شده است
پریسا سخائی
به گزارش ایران اینترنشنال، حمیدرضا محبوب‌فر، عضو انجمن مخاطرات محیطی و توسعه پایدار، اعلام کرد ایران از امسال وارد مرحله «ورشکستگی آبی» شده است.
او گفت این وضعیت به دلیل مصرف ۹۰ درصدی منابع آب سطحی و زیرزمینی ایجاد شده و اکنون پنج هزار روستا بدون منابع آب هستند و هفت هزار روستا با تانکر آبرسانی می‌شوند
حمیدرضا محبوب‌فر، عضو انجمن مخاطرات محیطی و توسعه پایدار، اعلام کرد ایران از سال ۱۴۰۰ وارد مرحله «ورشکستگی آبی» شده است.
محبوب‌فر روز چهارشنبه ۱۲ خردادماه به خبرگزاری میزان گفت ورشکستگی آبی ایران به دلیل مصرف ۹۰ درصدی منابع آبی سطحی و زیرزمینی ایجاد شده است.
به گفته او، اکنون پنج هزار روستا بدون منابع آبی هستند و هفت هزار روستا با تانکر آبرسانی می‌شوند.
عضو انجمن مخاطرات محیطی و توسعه پایدار اشاره کرد: «علاوه بر برداشت‌های بی‌رویه از آبخوان‌های کشور، ۴۰ درصد منابع سطحی کشور با ساخت سد به دلیل تبخیر از دست می‌رود.»
محبوب‌فر همچنین اضافه کرد که به دلیل تبخیر و کاهش بارش،‌ذخائر آبی پشت سدها بین ۴۰ تا ۶۰ درصد کاهش داشته و نیروگاه‌های برق‌آبی تحت تاثیر کاهش منابع آبی با کاهش عملکرد مواجه هستند.
به تازگی وزیر نیرو هم هشدار داده بود که تابستان امسال یکی از خشک‌ترین سال‌ها در ۵۰ سال اخیر کشور به شمار می‌رود.
سد سازی افراطی، پرآب‌ترین رودخانه ایران را خشکاند
کارون، پرآب‌ترین روخانه ایران این روزها حال خوشی ندارد و تصاویر متعددی از خشک شدن آن در توییتر منتشر شده است. محمد درویش، فعال محیط زیست می‌گوید: افراط در سدسازی و کشت نیشکر کارون را به این حال و روز انداخته است. به گزارش تجارت نیوز، محمد درویش، عضو هیأت علمی موسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور و فعال محیط زیست می‌گوید: مهم‌ترین دلیل خشکی کارون سدها هستند. این سدها و مخازان باعث شدند تا بخش قابل توجهی از آب رودخانه‌ها، بالادست حوضه‌های آب‌خیز بارگذاری شود.
او ادامه می‌دهد: این افزایش بارگذاری‌ها به مدد سدها، موتور پمپ‌ها و طرح‌های انتقال آب کاری کرده که اغلب رودخانه‌ها در ایران، به پایان خود در دریا نرسند و افراط در سدسازی روی این رودخانه زمینه‌ساز نابودی آن شده است و جالب است بدانید که در حال حاضر بزرگ‌ترین مخازن کشور بر روی این رودخانه ساخته شده است و آخرین این سدها، سد گتوند است که حدود ۲ میلیارد متر مکعب گنجایش دارد.»
درویش همچنین می‌گوید: «نه تنها سد گتوند بلکه مجموع سدهای ساخته شده باعث خشکسالی در آن منطقه شده است و در شرایطی که آورد کارون، به صورت میانگین حدود ۱۴ یا ۱۵ میلیارد متر مکعب بود، این رقم امسال به کمتر از ۷ یا ۸ میلیارد متر مکعب رسیده است.درویش یادآوری می‌کند: «امسال در حوضه‌هایی از بلوچستان میانگین ریزش‌های آسمانی نسبت به میانگین ۵۲ ساله، ۸۸ درصد هم کاهش پیدا کرده است. بنابراین این خطاست که ما فکر کنیم می‌توانیم براساس میانگین‌ها برنامه‌ریزی کنیم و طرح‌های انتقال آب اجرا کنیم، به توسعه اراضی کشاورزی فکر کنیم.»
نیشکر تالاب شادگان را نابود کرد
خوزستان شبکه فاضلاب ندارد. نکته جالب این ماجرا این است که میلیاردها تومان پول برای ساختن سد در کارون وجود داشته اما درصد بسیار کمی از آن برای بازچرخانی آب هزینه نشده است.درویش در این باره خاطرنشان می‌کند: در حوضه کارون، ساختن تصفیه‌خانه‌ها منجر به استفاده از پسآب‌های بسیار زیادی که وجود دارد، نشده است و پسآب‌ها و شیرآب‌ها، کیفیت آب خوزستان را نابود کرده است.
همچنین کشت محصولات پر هزینه و آب‌بری مانند نیشکر و برنج یکی دیگر از مسایلی است که کارون را دچار خطر جدی کرده است. این فعال محیط زیستی می‌گوید: «کشت‌ محصولات پر مصرفی مانند نیشکر که به طور متوسط برای هر هکتار ۳۵ هزار متر مکعب، آب مصرف می‌شود یک خطای راهبردی است.»درویش توضیح می‌هد: «مصرف این آب برای کشاورزی باعث شده است ما با مشکل شوری مواجه بشویم و مجبور شویم زمین را آب‌شویی کنیم. در نتیجه، تالاب بین‌المللی و ارزشمند شادگان در پایین دست صنعت نیشکر، نابود شود.»
به گفته درویش، نیشکر در جهان در مناطقی کاشته می‌شود که میانگین ریزش‌های آسمانی آن بالای هزار میلی‌متر باشد و میانگین ریزش‌های آسمانی در استان خوزستان پایین‌تر از ۴۰۰ میلی‌متر است.
درویش راجع به این انتخاب غلط توضیح می‌هد: علاوه بر همه این‌ها ما در منطقه خوزستان شاهد کشت برنج هستیم که به گفته رییس سازمان آب خوزستان در برخی مناطق مانند بهبهان برای هر هکتار برنج، تا ۱۲۰ هزار مترمکعب آب مصرف می‌شود و این یک فاجعه است. در کشور ما به طور متوسط برای برای هر هکتار زمین کشاورزی به طور متوسط ۱۰ هزار متر کمعب آب مصرف می‌شود که همین مقدار هم دو برابر استانداردهای جهانی است.
ایران در حال محو شدن است
رییس سازمان حفاظت محیط زیست هشدار داد: ۲۰ تا ۲۵ سال پیش از استان فارس، دو میلیون تن خرید گندم صورت می گرفت اما امسال ۵۰۰ هزار تن گندم هم ندارد چون آبهای زیرزمینی تمام شد. جنگ آب بین استان های اصفهان، چهار محال بختیاری، یزد، خوزستان و لرستان، شروع شد و این جنگ از استان به استان در حال رسیدن از روستا به روستا است.
عیسی کلانتری با انتقاد شدید از سیاست های کلان و متخصصان کشور بخصوص در حوزه بحران آب گفت: جتگ آب که از استان ها آغاز شده به روستاها خواهد رسید چرا که طبیعت ایران قربانی سیاست‌های کلان شده است و متخصصان کشور نیز یاید بابت سکوت خود برابر تاریخ پاسخگو باشند.
وی گفت: باید به طور کل و هر چه سریع تر در مورد سیاست های کلان تجدیدنظر کرد. هر چه سریع تر این کار صورت نگیرد، کشور به مراتب ضررهای بزرگ تری را متحمل می شود. امروز می گویند از سرشاخه ها یک قطره آب هم نباید به جازموریان برود. در سال 1351 شاید بیش از 30 – 40 چاه آرتزین به سمت جازموریان بود که امروزه محو شده است؛ جازموریان محو شده و کشو در حال محو شدن است. مساله جیرفت نیست، مساله کشور است.
کلانتری ادامه داد: کارون و زاینده رود همین طور است. زمان شاه عباس وقتی شیخ بهایی تخصیص آب را برای زاینده رود نوشته بود، 700 میلیون متر مکعب آورد سالانه آب بود؛ امروز زاینده رود یک میلیارد و 850 میلیون متر مکعب آب آورد دارد و زاینده رود کماکان خشک است. گاوخونی زنده بود و الان خشک است، مانند جازموریان و بدتر از جازموریان؛ هر از گاهی سیلاب به جازموریان می رسد اما به گاوخونی نه.
وی با انتقاد تند از سکوت متخصصان، تاکید کرد: متخصصان تسلیم سیاست مداران شدند؛ کسی که هیدرولوژی هریررود را کاملا می فهمد، در مقابل تصمیمات بالادست خود سکوت کرده است و جرات و جسارت حرف زدن را از دست داده و می ترسد حرف تخصصی بزند! متخصصان ما در درازمدت باید پاسخگوی سکوت خود باشند.
رییس سازمان حفاظت محیط زیست، گفت: وقتی دولتی می آید و شعاری را بیان می کند، ما که می بینیم آن شعار اشتباه است باید عمل بکنیم؟
ما متخصصان باید پاسخگوی تاریخ باشیم؛ ممکن است سیاستمداران اشتباه کنند، در اینجا نباید سکوت کرد. متخصصان باید حرف های تخصصی بزنند و روی حرف های خود بایستند تا تصمیم گیران تصمیمات درستی بگیرند.
رودخانه های ایران مردند
معاون رییس جمهوری با اشاره به اینکه مشکلات ما ربطی به خارج ندارد، اظهار کرد: البته تحت تاثیر قرار می گیریم مانند تاثیر گرد و غبارهایی که از جنوب غرب یا سمت هامون وارد کشور می شود اما مشکلات ما داخلی است؛ همه مشکلات را به خارج ربط می دهیم و به نتیجه هم نمی رسیم.
کلانتری با تاکید براینکه خود، طبیعت را تخریب کردیم و خودمان هم باید اصلاح کنیم، گفت: 500 میلیارد مترمکعب منابع آب فسیلی داشتیم که 300 میلیارد متر مکعب از آن شور و لب شور است و 200 میلیارد متر مکعب هم شیرین بود، این 200 میلیارد متر مکعب را تمام کردیم. مسیر آب جاری را بستیم. دیگر آب جاری نداریم.
رییس سازمان حفاظت محیط زیست با تاکید بر اینکه رودخانه های ایران مرده اند، گفت: غیر از سفید رود و رودخانه کارون که کمی نفس دارد، بقیه رودخانه ها به مقصد نمی رسند. هیچ رودخانه ای در کشور غیر از دو رودخانه مذکور، زنده نیست. انتهای رودخانه ها شامل تالاب ها، محل گرد و غبار شدند.
مسوولین 40 سال اخیر بابت ویرانی طبیعت باید پاسخگو باشند
وی افزود: مراتع که خود از بروز گرد و غبار جلوگیری می کرد، به علت تجاوز به مراتع خود منشا گرد و غبار شده است. ما مسوولین 40 سال اخیر باید به تاریخ و در قبال تصمیماتی که در کلان گرفته شده و کشور را از نظر طبیعی ویران کرده، پاسخگو باشیم.

گروگانگیری، دو تابعیتی ها و زندانیان سیاسی
سمیرا فیروزی بویاغچی
پس از به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی از ابتدا گروگانگیری شیوه ی مرسومی برای آزار و شکنجه زندانیان سیاسی و سرکوب مخالفان خود توسط حکومت دیکتاتوری ایران است. جمهوری دیکتاتوری اسلامی جهت افزایش عمر حکومت خود دست به هر جنایتی میزند. با این روش و آزار و اذیت خانواده زندانیان و با نسبت دادن اتهامات جعلی به این افراد و زندانی کردن‌شان، از آنها به عنوان اهرم‌های سیاسی استفاده میکند.
اولین جلوه این رویکرد گروگان گرفتن کارمندان سفارت امریکا در سال ۵۸ بود که هدف آن از طرف دانشجویان بازگرداندن شاه از امریکا به ایران بود که این اقدام هزینه کمرشکنی برای ایران از جمله تحریم ها اقتصادی و تحریم های تسحیلاتی در جنگ عراق را در پی داشت.
گروگانگیری اتباع خارجی در کشوری سوم پس از بالا گرفتن جنگ ایران و عراق از جمله فرانسوی ها و المانی ها توسط گروه های جهاد اسلامی انجام میگرفت که جمهوری اسلامی همیشه دخالت در این گروگانگیری ها را تکذیب میکرد.
برای مثال رفسنجانی در خاطراتش میگوید آزادی گروگان‌های امریکایی لبنان با موشک هاوک و چند قلم اسلحه انجام شد. گروگان‌های فرانسوی هم به تدریج آزاد می‌شدند. رفسجانی در خاطراتش بعدتر می‌نویسد از “برکت” گروگان‌ها در لبنان ،فرانسوی‌ها بالاخره ۳۳۰ میلیون دلار را به عنوان قسط اول بدهی‌شان پرداخته‌اند.
هاله اسفندیاری، کیان تاجبخش و رامین جهانبگلو از نخستین زندانیان دو تابعیتی بودند که دستگیریشان رسانه‌ای شد. جرم آنها تلاش برای راه‌اندازی انقلاب مخملین در ایران اعلام شد. هاله اسفندیاری بعد از صد روز زندان، اقرار تلویزیونی و با وثیقه ۳۰۰ هزار دلاری آزاد شد. کیان تاجبخش و رامین جهانبگلو نیز به طور مشابه بعد از چندی ازاد شدند.
بازداشت جیسون رضاییان و همسرش از موارد بعدی بودند، همسر وی که صرفا ایرانی بود و تابعیت امریکا را نداشت آزاد شد، اما خود رضاییان تا یک ‌سال و نیم بعد در بند بود تا سرانجام به همراه سه ایرانی-امریکایی در بند دیگر:
نصرت‌الله خسروی رودسری، امیر حکمتی و سعید عابدینی، با هفت ایرانی که در امریکا به جرم ارتباط با حکومت ایران در زندان بودند مبادله شدند.
در گروگانگیری‌ها همه‌ارکان نظام-از جمله نیروهای بی‌نشان امنیتی تا قوه‌قضائیه، و البته دولت و وزارت خارجه- با هم هماهنگی کامل دارند و لذا نمی‌توان چنین اعمالی را فقط به بخش اقتدارگرای نظام و یا استقلال قوه قضاییه نسبت داد.
گروگانگیری توسط جمهوری اسلامی به عنوان ابزاری برای پیشبرد اهداف سیاست خارجی این رژیم تبدیل شده است و بسیاری از زندانیان دو تابعیتی در ایران با اتهام‌های سیاسی و امنیتی سنگین از جمله “جاسوسی” و “همکاری با دولت متخاصم” مواجه شده‌اند.
پنجاه و هشت کشور جهان در بیانیه غیر الزام آوری که به ابتکار وزارت خارجه کانادا تهیه شده دستگیری اتباع خارجی را به عنوان اهرم فشار دیپلماتیک غیر قابل قبول خواندند.
۲۵ مهرماه ۱۳۹۹، ماموران سپاه پاسداران ناهید تقوی، شهروند ۶۶ ساله ایرانی- آلمانی را در تهران بازداشت کردند. او ساکن شهر کلن آلمان است و برای دیدار خانواده‌اش چند ماهی از سال را در ایران به سر می‌برده است.
با این حال، اخیرا روزنامه دی ولت در گزارشی نوشته بود که حکومت ایران بیش از تعدادی که به رسانه‌ها درز کرده شهروندان آلمانی را زندانی کرده است و این موضوع به نظر می‌رسد با هدف فشار بر حکومت آلمان صورت می‌گیرد.
با وجود اینکه رژیم ایران همواره بحث گروگانگیری و دیپلماسی گروگانگیری را رد میکند اما وزیر امور خارجه ایران محمد جواد ظریف، در بخشی از سخنرانی خود در کنفرانس «گفت‌وگوهای مدیترانه» میگوید که این کشور حاضر است در مورد مبادله زندانیان گفت‌وگو کند و «اگر زندانیان ایرانی در خارج آزاد شوند دولت ایران آماده است متقابلا اقدام مشابهی انجام دهد.
جامعه جهانی میبایست در برابر این رفتار غیرانسانی حکومت دیکتاتوری ایران ایستادگی کند و برای متوقف کردن این پدیده دخالت شورای امنیت و سازمان ملل متحد ضروری به نظر میرسد.

ارتباط آزادی و لیاقت
مهران آهنگر
از روزی که خواستی بندۀ کسی، امامی، پیامبری و خدایی نباشی، آن روز به راستی آزاد هستی. از روزی که دانستی ترس از خدا، و پیامبر و انسان‌ها اندیشۀ نادرست و بیهوده‌ای است به آزادگی رسیده‌ای.
زندگی کوتاهی که سالهای خُردسالی و کهنسالی را از آن برداری چیزی از آن باقی نمی‌ماند و چشم بهمزدنی تمام می‌شود، و در همان زمان کوتاه هم زندگی پُر است از زحمت و دلهره با خطرهای گوناگون، که آب و نانت را هم برای زنده ماندن خودت باید به سختی تهیه کنی، دیگر بندۀ این و آن شدن و از این و آن ترسیدن ندارد. کسی که بندۀ حاکم زورگو و خدای “نیست در جهان موهوم” می‌شود و برای انجام هر کاری و رسیدن به آرزویی، از این و آن می‌ترسد، لیاقت آزادی ندارد، او یک موجود و ماشین نجاست‌سازی است که برای آلوده کردن زمین و زندگی آمده است، هر چه بر سر انسان و به ویژه روزگار امروز ایرانیان می‌آید بیشترش از ترس‌های بیهوده اوست. در واقع این ترس از مرگ است که انسانها را بسوی مذهب و خدا و پیغمبر می‌کشاند! من سالهاست به این یقین رسیده‌ام که اگر مرگ را حذف کنیم مذهب و خدا هم حذف خواهند شد.
ترس مهمترین عامل ذلت و اسارت یک ملت است، ملتی که شهامت حق‌گویی و حق‌خواهی نداشته باشد، لیاقت آزادی و سرافرازی را نخواهد داشت، ضرب المثلی معروفی است که می‌گوید: انسان شجاع در زندگی تنها یکبار می‌میرد اما انسان ترسو هزارن بار!
ترس بزرگترین عامل بدبختی انسان در زندگی فردی و اجتماعی است. به قولی نه زندگی آنقدر شیرین است و نه مرگ آنقدر تلخ که انسان شرف، حیثیت و عزت نفس خود را برایشان پایمال سازد.
ملتی که بجای تصمیم گرفتن، استخاره می‌کند، بجای اراده کردن می‌گوید، هر چه خدا بخواهد، بجای حرکت کردن به امید قسمت می‌نشیند و به جای اندیشیدن دعا می‌کند روزگارش بهتر از این نمی‌شود که بر سرش آمده است.
“جورج واشنگتن”
کسانی که حاضر نیستند برای آزادی بهایی بپردازند، لیاقت آزادی را ندارند.
سرکوب وقتل عام تنها تدبیر اوست
حمید رضائی آذریانی
مسئول سرکوب وقتل عام مردم رسما نامزد ریاست جمهوری شد سید ابراهیم ریئسی که شش کلاس سواد دارد با مدرک حوزوی کاندیدای ریاست جمهوری شد وشورای نگهبان یک قاتل وجنایتکار را تایید ونامزد ریاست جمهوری معرفی میکند طبق اصل صدو پانزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران ریس جمهور باید فردی میر ومدبر وبا تدبیر باشد که همه اینها در سوابق اقای سید ابراهیم ریسی پا برجاست تنها سوابق مدیریت در کشتار مخالفان وزندانی کردن انها و تنها تدبیر او در سرکوب مردم معترض وبیگناه است
مدیر قتل عام ابراهیم رییسی به دلیل کشتارهای دهه 60وعلی الخصوص کشتار زندانیان سیاسی وعقیدتی تابستان 67چهره ای اشنا در اجرا حکم اعدام افراد بی گناه دارداما به همین دلیل در نظام جمهوری اسلامی جایگاه به سزایی دارد ودر هر سمتی که ایفای نقش کرده است به سرکوب مخالفان ومعترضان به بدترین شکل ممکن پرداخته است ابراهیم رییسی از سال 83به مدت ده سال معاون اول قوه قضاییه بوده است واز سال 93تا 94 دادستان کل ویژه روحانیت کشور واز سال 94 هم به تولیت استان قدس رضوی در مشهد ایفای نقش کرده است سرکوب جوانان ونوجوانان ومردم بی گناه درانتخابات ریاست جمهوری سال 88 و سرکوب جنبش سبز نقض به سزایی داشته است ودرا ین اعتراض مسالمت امیز مردم ایران انها را با وحشی گری به خاک وخون کشیدند وهزارن نفر را زندانی وکشتند وشکنجه کردند اینها همه تدبیر ومدیریت جناب اقای رییسی است در حوضه مدیریت وتدبیر که در اصل یکصد وپانزده عنوان شده است
هیچ دولتی با سرکوب نمیتواند پیش می‌رود. دولت رژیم سیاسی دارای دو قسمت سرکوب و ایدئولوژیک است. وظیفه بخش ایدئولوژیک آن است که مردم جامعه مدنی را به گونه‌ای توجیه کنند که آنان با رضایت از فرامین رژیم سیاسی تبعیت کنندنه بازور وشکنجه وقتل عام که اینها جز برنامه های اساسی ریاست جمهوری اقای رییسی است “جنبش انتخاباتی سبز” سرکوب نظامی شد. وآیت الله خامنه‌ای به کمک دیگر زمامداران همدستش، از جمله اقای سید ابراهیم رییسی به فریب مردم پرداخت که بپذیرند سرکوب جنبش سبز اقدامی درست بوده است. برای این منظور، خامنه‌ای از مفاهیمی چون فتنه، سران فتنه، انقلاب رنگی، کودتای مخملی، طراحی ده ساله دشمن، طرح دشمن برای براندازی نظام، فروپاشی جمهوری اسلامی مطابق مدل شوروی، استفاده تا انها را مجرم وهمدست بیگانگان جلوه دهد وابراهیم رئیسی در این زمینه هم بسیار فعال بود و هست. او سخنان بی شماری علیه مهندس موسوی، مهدی کروبی و زهرا رهنورد ایراد کرد.
تهمت‌ها و دروغ‌هایی علیه قربانیانی گفت که حتی از حق دفاع از خود محروم بودند دادستان کل کشور ابراهیم رئیسی- – در مراسم ۹ دی ۱۳۹۳ اصفهان گفت: “یزید صفتان” جاهل جنبش سبز که شیطان بر آنها مسلط شده بود، در برابر “امام زمانه” خود قرار گرفتند. اما عاشوراییان عاقل بصیر به دنبال امام خود رفتند. آمریکا و دیگر دولت‌های غربی “نماد ابوجهل‌های زمانه” در برابر جمهوری اسلامی هستند. دشمنان خارجی فتنه ۸۸ را برای براندازی جمهوری اسلامی به راه انداختند و از عوامل داخلی به سود خود استفاده کردند. „سران فتنه اهانت‌ها و توهین‌های زیادی به ارزش‌های انقلابی و اسلام ناب محمدی کردند که بالطبع تشویق دشمنان را در پی داشت.
رهبر انقلاب در سخنرانی مهم خود در روزهای فتنه ۸۸ خطاب به سران فتنه فرمودند «دست دشمن را ببینید و دندان تیزکرده آنها را ببینید و صف خود را از انگلیس، آمریکا و اسرائیل جدا کنید». سران فتنه نه تنها به این رهنمود عمل نکردند بلکه بر خواسته و حرف نابجای خود و زیر پاگذاشتن اصول انقلاب پافشاری بیشتری کردند و صف خود را از دشمن جدا نکردند؛ ظلم فتنه گران در حق نظام ارزش‌های اسلامی امام و مردم گناهی نابخشودنی است. نظام جمهوری اسلامی با سران فتنه با رافت رفتار کرده است و حصر خانگی آنها به منظور تأمین امنیت خود آنها است. کسانی که برای سران فتنه دلسوزی می‌کنند بدانند که ملت ایران هرگز از این ظلم بزرگ نمی‌‌گذرد. حصر این افراد اقدامی تامینی بوده نه قضایی و البته نمی‌توان اصل ظلم آنها را به خط امام و انقلاب را نادیده گرفت و ظلم این افراد غیرقابل گذشت است چرا که به جای اعتراض اطلاعیه‌های متعدد صادر و لشکرکشی کرده و دغدغه‌های فراوان برای ملت ایجاد کردند باز هم از دین واعتقادات مردم سوء استفاده کردند برای پیشبرد اهداف پلید وتروریستی خودرئیسی در ادامه گفت که مردم در برابر آنان که قصد داشتند “نسخه انقلاب مخملی را در ایران اجرا کنند” ایستادند و “بساط فتنه را برچیدند این مردم نبودند که بساط فته را برچیدند این شما بودی که با کشتار وزندانی کردن وشکنجه دادن معترضان برای گرفتن حق مسلمشان بساطی که از نظر شما فتنه بود برچیده شد
دروغ و فریب را ببینید: افرادی چون میرحسین موسوی، مهدی کروبی، زهرا رهنورد و سید محمد خاتمی کی و کجا به اسلام اهانت‌های فراوانی کردند؟ این افراد کجا با انگلیس، آمریکا و اسرائیل هم جبهه شده بودند؟ انها نه به اسلام ناب محمدی شما اعتراض کردند ونه با انگلیس وامریکا واسراییل همدست شده بودند انها فقط حق خودشان را میخواستند وجلوی چپاولگری ودزدی های امثال شما وقتل عام مردم بیگناه وزندانی کردن انها وشکنجه دادن شما ایستادند ابراهیم رئیسی در ۱۲ دی ۱۳۹۳ در در همایش “پیشگامان بصیرت و مدافعان ولایت” در دفتر رهبری در قم گفت که از افریقایی‌ها گرفته تا یمنی، به برخی سخنان داخل کشوری‌ها اعتراض کرده و می‌گویند اگر جمهوری اسلامی نابود شود، دیگر ماجایی برای پناهنده شدن نداریم. او سپس درباره رهبران جنبش سبز گفت ما امیدواریم که دیگر شاهد چنین رویدادهایی نباشیم و با گذشت پنج سال از جریان فتنه، سران آن توبه کرده و اتفاق‌های افتاده را نیز اصلاح کنند. بدون شک این اقدام حصرعین مجازاتی است که باید در مورد آنها اعمال می‌شد. مسئله در مورد کسانی که پس از هشدارهای رهبری در مقابل نظام ایستاده و این فتنه بزرگ را رقم زدند و دشمن را امیدوار و کشور را دچار چالش کردند، روشن است که چه باید در مورد آنها انجام شود. با عنایت رهبر معظم انقلاب و مسئولان عالی کشور در شورای عالی امنیت ملی تصمیم به حصر این سران گرفته شد. حصر یک امر قانونی و یک اقدام تامینی است که می‌تواند مقدمه رسیدگی و محاکمه سران فتنه نیز باشد. این سران اعلام نمی‌کنند که ما توبه می‌کنیم آن وقت شما برای آنها دل می‌سوزانید. این جرم را اگر هر کس دیگری مرتکب می‌شد باید طبق قوانین نظام مقدس اسلامی مورد مواخذه و محاکمه قرار می‌گرفت، لذا حصر آنها لطف رهبری و نظام بوده و بنا بر تشخیص یک مصلحت انجام شده است. نباید به هیچ وجه مسئله رفع حصر سران فتنه مطرح شود. اگر سران فتنه بر مواضع خود پافشاری کنند، حتما پیگیری‌های لازم برای محاکمه آن‌ها صورت خواهد گرفت…در فتنه ۸۸ دشمن بر موج فتنه و خط تقلب و تردید سوار شد…طبق اعترافات دشمن تقلب اسم رمزی برای کشاندن مردم به خیابان‌ها بود و همچنین تمام کسانی که در این فتنه نقش داشتند تقلب را رمزی برای ایجاد حساسیت در مردم برای لشکر کشی در خیابان عنوان کردند… استکبار جهانی رسما اعلام کرد که همه زمینه‌ها را برای آشوبگران آماده می‌کنیم و برای اولین بار گفتند که در سفارتخانه‌ها در تهران باز است و هر کس از آشوبگران می‌خواهد به آنجا پناهنده شود دروغ و فریب را ببینید: جنبش سبز طراحی دشمن بود و همه سفارتخانه‌های غربی به روی معترضان گشوده بود بدلیل اینکه این معترضان دیگر درایران جای امنی برای زندگی نداشتند وجانشان در خطر بود با توجه به رفتارهای غیر انسانی شما وهماکارانتان انها مجبور به ترک خاک وطن شدند
ابراهیم رئیسی به دعوت بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق در این دانشگاه حاضر و به سؤالات دانشجویان پاسخ گفت. او درباره جنبش سبز گفت که فتنه گران برای اولین بار دشمن را امیدوار کردند که در میان نظام جای پایی پیدا کرده است. دشمن و فتنه گران بر موج تقلب سوار شدند تا نظام را براندازند. سران فتنه بدون توجه به رهنمودهای رهبری مدام اطلاعیه صادر کرده و “حجم وسیعی از نیروی انسانی پشت صحنه و در خارج از کشور موضوع را رصد، هدایت و دنبال” می‌کردند. مردم متوجه شدند که “تهدیدها اصل نظام و انقلاب را نشانه گرفته است او سپس درباره مجازات رهبران و اعضای جنبش سبز گفت کسانی که عامداً در فتنه حضور داشتند چه سران فتنه و چه کسانی که به ناامنی‌ها کمک کردند باید به جرم آنها رسیدگی می‌‌شد و نسبت به این‌ها پیگیری‌ها انجام شد و برابر قانون دستگاه قضا رسیدگی کرد. بحث سران فتنه نیز در شورای عالی امنیت ملی مطرح شد و تصمیم حصر نسبت به اینان انجام شد تا ارتباط‌شان با خارج قطع شود. این اقدام شورای عالی امنیت و تصمیم بر حصر سران فتنه یک اقدام کاملاً قانونی، پیشگیرانه و تأمینی بود. البته این موضوع به این عنوان نیست که این مسئله مقدمه رسیدگی نباشد. در رابطه با سران فتنه ادعانامه‌ای وجود دارد از این که دشمن را امیدوار کردند، به نظام ضربه زدند، در مردم تردید ایجاد کردند و بسیاری موارد دیگر. ظلم بزرگی که اینان کردند هرگز قابل بخشش نیست. اگر توبه کردند و رهبری خواستند این افراد را ببخشند مسئله جور دیگری است اما خیانت‌هایی که اینان انجام دادند ظلمی نابخشودنی است“.رئیسی سپس به نقد دیدگاه‌های هاشمی رفسنجانی، حسن روحانی، محمد خاتمی، علی مطهری، و…درباره رهبران جنبش سبز پرداخت و گفت در سال‌های اخیر می‌‌بینیم عده‌ای فتنه و خیانتی که به کشور شده است را می‌خواهند اختلاف بین دو جریان عنوان کنند در صورتی که این گونه نبوده اتفاقاتی که بعد از انتخابات ۸۸ افتاد دعوای یک گروه نبود که هم در متن اطلاعیه‌ها دیده می‌شود و هم کف و سوتی که دشمن برای این جریان می‌زد. قابل توجیه نیست از این که عده‌ای بخواهند سران فتنه را نسبت به آنچه در نگاه مردم و آنچه بعد از فتنه ۸۸ اتفاق افتاد مبرا بدانند. تحلیل‌های یک سال و نیم اخیر عده‌ای این گونه است که انگار می‌خواهند به فتنه توجه نکنند. عنایت و تفضل نظام و رهبری است که سران فتنه این گونه در حصر باشند، اگر عنایت نظام نبود این حصر اقل آن چیزی بود که علیه آنان انجام شد.
رسیدگی به جرایم اینان برای عده‌ای که به دنبال رفع حصر هستند پشیمان‌کننده خواهد بود“.رئیسی افزود که همه اعضای جنبش سبز مجازات شدند، جز رهبران آن. یک سال و نیم به سران فتنه فرصت داده شداین مقدار زمان به این خاطر بود تا به آنها مجال داده شود از کارشان دست بردارند که برنداشتند. در این خصوص محکومیت در افکار عمومی نسبت به حرکت آنان قبل از محکومیت سران فتنه در دادگاه بسیار مهم بود که ما شاهد بودیم محکومیت سختی نسبت به حرکت آنان در افکار عمومی انجام شد…مصوبه شورای عالی امنیت ملی در خصوص حصر سران فتنه نیز طبق سازوکاری است و اگر هر زمان مصلحت نظام بود و این شورا در این نظر تشدید کرد دستگاه قضا در این خصوص وظیفه قانونی خود را انجام می‌دهد“
.رئیسی به جز سرکوب جنبش سبز، به نقش تبلیغاتی و دروغگویانه خود علیه جنبش سبز هم اشاره کرد و گفت بنده پیرامون قضایای فتنه ۸۸ سخنرانی‌های متعددی انجام داده‌ام در همین رابطه چند شب پی‌درپی قبل از ۹ دی در صداوسیما سخنرانی کردم و قضایا را توضیح دادم. همچنین در خصوص بررسی‌های ادعای آقای کروبی بنده عضو هیئت سه نفر این موضوع بودم که اطلاعیه رسمی در این خصوص منتشر کردیم.
در خصوص حذف سران فتنه نیز باید بگویم که مصالح نظام مقدم بر هر چیزی است. سران فتنه قبل از این که در دادگاه محکوم شوند در انزار عمومی محکوم شدند هرگاه تشخیص نظام اقتضا کند دستگاه قضایی آمادگی کیفر کردن سران فتنه را دارد“ابراهیم رئیسی- تولیت آستان قدس رضوی- سخنران مراسم ۹ دی ۱۳۹۵ تهران هم بود. رئیسی گفت :
“یوم ‌الله ۹ دی روز پایان یافتن زهر فتنه با پادزهر بصیرت و پایان جریان فتنه و بالاخره روز میثاق با ولایت و بصیرت بود”. او گفت که قدرت جمهوری اسلامی ناشی از فقه اکبر، اوسط و اصغر، دینمداری ملت، رهبری بصیرت آفرین و مدافعان حرم در سوریه و عراق است. رئیسی با طرح این که “باطل السحر فتنه ۸۸، ۹ دی بود”، افزوداحساس دشمن از ایجاد فتنه سال ۸۸ این بود که می‌‌تواند جای پایی در درون کشور پیدا کرده و با این جای پا اهدافش را پیش ببرد. یک لایه جریان دشمنی‌اش حقد و کینه‌اش نسبت به مقدسات ما بود و مسئله‌ای که اتفاق افتاد این بود که از ناحیه کسانی که رأی نیاوردند، موضوع تقلب در انتخابات مطرح شد… موضوع تقلب اسم رمزی بود که مردم را به خیابانها بکشانند…فتنه‌گران با بهانه کردن تقلب، نظام و ولی‌فقیه را نشانه گرفتند و شعار نه غزه، نه لبنان سر دادند. در ماه مبارک رمضان روزه‌ خواری کرده و سرانجام در ایام عزاداری اباعبدالله‌الحسین به ساحت مقدس عزاداری و نام مبارک ابالفضل العباس جسارت کردند…فتنه‌ سال ۸۸ نمونه‌هایی از انقلاب مخملی در کشورهای مختلف بود که دشمن آن را در دیگر کشورها انجام داده بود که نشانه‌هایی از آن را در فتنه ۸۸ با دروغ بزرگ و بهانه کردن چند مسئله برخورد با آشوبگران دیدیم رئیسی به تقدیر از مقاومت مردم بحرین، عربستان سعودی، یمن، سوریه، عراق، فلسطین و لبنان پرداخت و نوید داد که این حرکات به نابودی آمریکا منتهی خواهد شد. او گفت پیام ۹ دی می‌‌تواند برای همه مردم دنیا باشد و این تضمین‌کننده آن است که دشمن نتواند در برابر انقلابیون بایستد و الآن ۲۰ ماه مقاومت مردم یمن آل‌سعود را به استیصال کشانده و انشاءالله این استیصال به نابودی استکبار خواهد انجامیدابراهیم رئیسی – تولیت آستان قدس رضوی- در آخر اسفند ۱۳۹۵ به تفسیر جنگ سرد، جنگ نرم و فتنه دشمنان پرداخت و گفت سست ایمانان نمی‌توانند مسئولان نظام باشند، چرا که فریب وعده دشمنان را می‌خورند. جامعه دینی باید برای منافقان، فتنه گران و سست ایمانان نا امن باشد. فتنه ۸۸ یکی از توطئه‌های دشمنان علیه انقلاب بود. ابراهیم رئیسی که پس از افشای نوار جلسه آیت الله منتظری با “هیأت مرگ” و نام گرفتن “آیت الله قتل عام” سخنرانی می‌کرد، به برای توجیه جنایات خود گفت فتنه منافقان بسیار گسترده بود به طوری که گاهی روزانه ۱۰۰ ترور صورت می‌گرفت؛ منافقان در کشور بیش از ۱۷ هزار نفر به شهادت رساندند که رییس جمهور، نخست وزیر، رییس دیوان عالی کشور از جمله آن افراد بودنددر صورتی که محل نزاع، اقدامات تروریستی سازمان مجاهدین خلق هم جبهه صدام حسین در تجاوز به ایران نبود، مسئله، مسئله اعدام نزدیک به هزار متهم بود که در دادگاه‌های غیر علنی، فاقد وکیل و ناعادلانه به زندان‌های مدت دار محکوم شده بودند
گفتگوی جنایتکار بزرگ تاریخ ایران
ابراهیم رئیسی تابع گفتمان “دشمن” آیت الله خامنه‌ای است. او در خواب جانشینی آیت الله خامنه‌ای به سر می‌برد. ریاست جمهوری، یعنی کسب تجربه مدیریتی. مطابق اصل یکصد و نهم قانون اساسی، رهبر باید دارای تدبیر، مدیریت و قدرت کافی” باشد.
رئیسی همیشه با نیروهای نظامی (سپاه) و امنیتی کار کرده است. به شدت از حضور نظامی ایران در کشورهای منطقه دفاع کرده و می‌کند. سیاست خارجی مقبول او، سیاست خارجی تهاجمی آمریکاستیز است. شعار نابودی اسرائیل سر می‌دهددر شرایط کنونی، اگر او به کمک نظامیان رئیس جمهور شود، با توجه به وضعیت فوق العاده خطرناک خاورمیانه، او و سرداران سپاه ممکن است راه سوریه‌ای شدن ایران را هموار سازند متاسفم برای سران مملکتی که اینچنین افرادی را برای کاندیداتوری ریاست جمهوری تایید میکنند برای رسیدن به اهداف پلید خود

علی خامنه ای در نقش دیکتاتور ایران
هومن شعری طهرانی
خامنه‌ای ۸۱ ساله، از زمان به ارث بردن قدرت از روح‌الله خمینی، ایران را ترک نکرده و قدرتمندترین نهاد ایران یعنی سپاه پاسداران به او کمک کرده است تا رقیبان خودرا یک به یک ، از جمله روسای جمهور ایران را تحقیر و مخالفانش را از بین ببرد .
با وجود قدرتمندی رقبا ولی خامنه ای همچنان کنترل موثری بر شورای نگهبان، مجلس خبرگان و مجمع تشخیص مصلحت نظام دارد. همه ی نهادهای دولتی که به طور رسمی کار نظارت انجام می دهند اما در حقیقت برای حمایت از اقتدار خامنه ای عمل می‌کنند.
علی خامنه‌ای زمانی سکان رهبری ایران را در دست گرفت که جمهوری اسلامی بسیاری از موانع دهه اولش را پشت سر گذاشته بود. یک سال از پایان جنگ می‌گذشت و همینطور یک سال از اعدام صدها زندانی سیاسی.
عنوان فرماندهی کل قوا با درگذشت روح الله خمینی به علی خامنه‌ای منتقل شد. با این تفاوت که در دوره آقای خمینی بسیاری از تصمیم‌گیری‌های نظامی و انتظامی در دوره جنگ را اکبر هاشمی رفسنجانی اتخاذ می‌کرد که رسما در سال آخر زندگی خمینی به جانشینی فرمانده کل قوا منصوب شده بود. مقامی که پس از استعفای هاشمی از این سمت در سال ۶۸ به کسی داده نشد و خود خامنه‌ای شخصا مسئولیت تصمیم‌گیری‌های مهم نظامی را برعهده گرفت.
خامنه‌ای در سال ۱۳۶۹ سپاهیان را مانند ارتشی‌ها دارای درجه نظامی کرد، از جمله به محسن رضایی، فرمانده کل سپاه درجه سرلشکری و به دیگر فرماندهان ارشد سپاه درجه سرتیپی داد.
نیروهای سه‌گانه سپاه حتی جایگاه مهم‌تری نسبت به نیروهای ارتش پیدا کردند. طوریکه علی شمخانی، از فرماندهان ارشد سپاه در دوران جنگ و دومین و آخرین وزیر سپاه به فرماندهی مشترک نیروی دریایی سپاه و ارتش رسید.
دفترعلی خامنه‌‎ای دستگاه عریض و طویلی است که چندین هزار کارمند و نیروی حفظ امنیت دارد و بسیاری از مهم‌ترین چهره‌های سیاسی و نظامی ایران در چهار دهه گذشته به عنوان مشاوران و دستیاران او در اداره جمهوری اسلامی نقش دارند.
دفتر رهبر جمهوری اسلامی بیش از آنکه یک سازمان اداری یا سیاسی یا بیت مذهبی باشد، یک شبکه پیچیده است. این شبکه پیچیده که در عرض آن دفاتر ویژه نظامی و امنیتی و مشاوران خامنه‌ای قرار دارند، یک حلقه قدرتمند و کانال درجه اول ارتباط و اطلاع‌رسانی را شکل داده است.
این دفتر حتما دارای چارت تشکیلاتی است اما چارت آن به بیرون درز نکرده است. در چارچوب این چارت است که شرح وظایف هر یک از اعضای دفتر مشخص می‌شود و از آنها مسئولیت خواسته می‌شود. به عنوان مثال، بیت دارای یک دفتر حفاظت اطلاعات ویژه است. در این دفتر ۱۶ نهاد اطلاعاتی با هم هماهنگ می‌شوند.
مجموعه‌ کسانی که برای دفتر رهبر و نهادهای ذیل آن کار می‌کنند صرفا بر اساس ارتباطات و روابط محفلی و سازمانی گذشته (مثل نهادهای امنیتی) گزینش می‌شوند. در هیچ رسانه ای  آگهی استخدام برای این گونه نهادها منتشر نمی‌شود و دستگاه رهبری اصولا شایسته‌سالاری و حقوق عمومی برای استخدام بدون تبعیض در نهادهای عمومی را رعایت نمی‎کند.
علی خامنه‌ای با استفاده از اختیارات خدا گونهٴ ولی‌فقیه بساط مالی مستقل برای خود راه انداخت. حسابهای تحت سیطرهٴ او قابل حسابرسی و بازخواست نیست.
بنیاد مستضعفان در انحصار علی خامنه‌ای است .این بنیاد که کلیه داراییهای نجومی به جا مانده از شاه و خانواده سلطنتی و وابستگان آن را در اختیار داشت صاحب هزاران خانه، مجتمعهای مسکونی، ویلا، اراضی کشاورزی و باغها، کاخ، کارخانه، شرکتهای تجاری و بازرگانی و حسابهای بانکی است که هیچ‌وقت میزان دارایی و درآمد آن اعلام نشد. هم در زمان خمینی و هم در دورهٴ خامنه‌ای گردش مالی این کارتل بزرگ مالی از اسرار «بیت رهبری» بوده است و کسی از چگونگی هزینهٴ درآمدهای آن اطلاع ندارد.
ثروت اختصاصی فرزندان خامنه‌ای نیز میلیاردها دلار برآورد می‌شود که بیشتر آن در بانکهای انگلیس است.

زندانی سیاسی زن را با قوطی تن ماهی مجروح کردند
سمیه علیمرادی
شکیلا منفرد، زندانی سیاسی زندان قرچک ورامین روز دوشنبه ۱۷ خردادماه در پی فقدان نظارت در زمینه حفظ امنیت زندانیان و عدم رعایت اصل تفکیک جرائم، توسط تعدادی از زندانیان جرائم عمومی مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
به گزارش خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، روز دوشنبه ۱۷ خردادماه ۱۴۰۰، شکیلا منفرد، زندانی سیاسی در زندان قرچک ورامین توسط تعدادی از زندانیان جرائم عمومی مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
به گفته یک منبع مطلع تعدادی از زندانیان متهم به جرایم عمومی با تحریک یکی از پرسنل زندان، ضمن فحاشی و توهین، خانم منفرد را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده و با درب قوطی تن ماهی مجروح کرده‌اند. این زندانی پیشتر در تاریخ ۱۲ اردیبهشت‌ماه امسال به زندان قرچک ورامین تبعید شده بود.

شکیلا منفرد در تاریخ ۱۰ شهریورماه ۱۳۹۹، هنگام خروج از منزل توسط نیروهای امنیتی در تهران بازداشت و به یکی از بازداشتگاه‌های سازمان اطلاعات سپاه در تهران منتقل منتقل شد. گفته می‌شود بازداشت این شهروند بدون ارائه حکم قضایی صورت گرفته بود. وی در تاریخ ۱۹ شهریورماه ۹۹ با پایان مراحل بازجویی به قرنطینه بند زنان زندان اوین منتقل و نهایتا در تاریخ ۲۴ شهریور با تودیع قرار وثیقه ۴۰۰ میلیون تومانی به صورت موقت و تا پایان مراحل دادرسی از زندان اوین آزاد شد. جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات شکیلا منفرد، آرشام رضایی و محمد ابوالحسنی از بابت پرونده ای مشترک در تاریخ ۱ بهمن‌ماه ۹۹ در شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب تهران برگزار شد. خانم منفرد پس از اتمام جلسه دادگاه توسط ماموران اطلاعات سپاه بازداشت و به زندان منتقل شد.وی توسط شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی ایمان افشاری از بابت اتهامات “فعالیت تبلیغی علیه نظام و توهین به مقدسات اسلام” به ۶ سال حبس تعزیری و ۴ ماه کار اجباری در جهاد کشاورزی محکوم شد. نهایتا شعبه ۳۶ دادگاه تجدیدنظر استان تهران خانم منفرد را به ۴ سال و دو ماه حبس قطعی محکوم کرد.
شکیلا منفرد، متولد ۱۳۷۲ و شهروند ساکن تهران است.
حکم فعال زنان در دیوانه خانه‌ای بنام جمهوری اسلامی
پنجشنبه، 30 بهمن ماه 1399 = 18-02 2021
به گزارش خبرگزاری هرانا، بنفشه جمالی، فعال حقوق زنان، توسط دادگاه انقلاب تهران به یک سال حبس، عدم استفاده از وسایل الکترونیکی هوشمند محکوم شد.همچنین این فعال زنان محکوم است که در جلسات مرکز مشاوره ماوا واقع در شهر قم به منظور «یادگیری روش‌های کنترل هیجان و آرامش» شرکت کند.
این مرکز وابسته به موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی است که «مشاوران حوزوی» در آن به ارائه مشاوره‌های روان‌شناسی در زمینه‌های مختلف می‌پردازند. این مرکز همچنین به تولید محصولات روان‌شناسی با «رویکرد اسلامی» مشغول است. بنفشه جمالی پیشتر نیز در سال ۱۳۹۶ در جریان تجمع اعتراضی روز جهانی زن (۸ مارس) در تهران، همراه با تعداد دیگری از شرکت کنندگان در مراسم بازداشت و مدتی بعد آزاد شده بود. زندانی برای زنان که آخر دنیاست

بنفشه جمالی که در روز جهانی زن همراه شمار دیگری از فعالین حقوق زنان در مقابل وزارت بازداشت شد، در یادداشتی وضعیت محل بازداشت خود، زندان قرچک را شرح داده است که در پی می‌آید:
«زنان زندانی به زندان قرچک ورامین می‌گفتند آخر دنیا. ته ته خط. می‌گفتند وقتی بیایی این ور دیوار دیگر صدایت به جایی نمی‌رسد. زنان بلاتکلیف که بسیاری‌شان حکم نداشتند. زنانی که به دلیل مبالغ ناچیز در زندان بودند. دختران جوانی که به دلیل حمل مواد مخدر بازداشت‌شده بودند. زنانی که جرمشان قتل بود؛ غالباً قتل همسرانشان. راست می‌گفتند زندان قرچک ته خط بود.
ساعت دوازده شب به زندان رسیدیم و بعد از بازرسی‌های بدنی و تحویل تمامی وسایل شخصیمان از جمله مبالغ پولی که داشتیم و با تحویل گرفتن بسته‌ای مخصوص زندانیان شامل شانه و لیوان یک بار مصرف و … به داخل زندان منتقل شدیم. علی‌رغم اینکه درون برگه‌هایمان نوشته شده بود بخش قرنطینه، سه چهار نفری به بندهای عمومی و جداگانه‌ای منتقل شدیم و بعد از گرفتن پتویی توسط مسئول بند، کف اتاق خوابیدیم. بعداً از طریق دیگر زندانیان فهمیدیم دلیل قرنطینه کردن زندانیان جدیدالورود هم تشخیص اعتیاد آن‌ها است و هم زدن واکسن‌هایی چون هپاتیت به دلیل بیماری‌هایی است که در بندهای عمومی وجود دارد.
روز اول: حدود ساعت هشت صبح از طریق بلندگوهای زندان اعلام شد که زندانیان برای شمارش به هواخوری بروند.
هواخوری حیاط بزرگی بود که بین بندهای پنج و شش مشترک بود.
ما و بچه‌های بند پنج که به بند «بلاتکلیف‌ها» معروف بود امکان دیدن هم را در هواخوری زندان داشتیم؛ اما بچه‌هایی که به بند چهار که «اندرزگاه» نام داشت فرستاده شده بودند عملاً از ما ۹ نفر جدا افتاده بودند. جیره صبحانه زندان، شب قبل پخش می‌شد. دو عدد نان و تکه‌ای ارده یا مربا. آب جوش هم ساعت پنج صبح درون فلاسک های زندانیان ریخته می‌شد و طبعاً ما نه فلاسک آبی داشتیم و نه جیره صبحانه‌ای. هرچند زندانیان دیگر با سخاوت، درون لیوان‌های یک‌بار مصرف ما آب جوش ریختند و تکه‌ای نان از سهمیه صبحانه‌شان به ما دادند.
آب زندان قرچک ورامین شور بود و غیرقابل نوشیدن. در ابتدای ورودمان به زندان گفته بودند با پول‌هایی که در همان بدو ورود از ما گرفته‌اند، برایمان کارت‌های بانکی صادر می‌شود که می‌توانیم با آن‌ها از فروشگاه زندان خرید کنیم. کارت‌هایی که تا یک شب قبل از آزادی به دستمان نرسید و عملاً ما در تمام دورانی که در زندان قرچک بودیم هیچ پولی برای خرید آب آشامیدنی نداشتیم.
همه ‌چیز در زندان قرچک پولی بود. از تلفن‌هایی که به خانواده‌ها می‌توانستی بزنی گرفته تا آب آشامیدنی و لباس و وسایل بهداشتی و اگر لطف و سخاوت زندانیان نبود ما در دورانی که در زندان بودیم عملاً از خوردن آب آشامیدنی محروم می‌ماندیم. روز اول را با تشنگی گذراندیم و در طول روز اجازه داده نشد به خانواده‌هایمان زنگ بزنیم. آخر شب اعتراض گروهی‌مان نتیجه داد و توانستیم با خانواده‌ها تماس بگیریم و آن‌ها را از وضعیت خود مطلع کنیم. ما تشنه بودیم و آب زندان قرچک هم غیرقابل نوشیدن.
روز دوم: از دیگر زندانیان شنیده بودیم طبقه بالای زندان کارگاه‌هایی برای اشتغال وجود دارد. با هماهنگی مسئولان بند به کارگاه‌های اشتغال رفتیم. از کارگاه خیاطی و گلدوزی گرفته تا کارگاه‌های کارتن‌سازی در بخش اشتغال وجود داشتند. ما را به سمت کارگاهی بردند که مربوط به گروه کارخانجات حامی بود. بنر بزرگی بر دیوار نصب شده بود با این مضمون: «مهم مشکلی نیست که پیش آمده مهم نحوه مواجهه ما با آن مشکل است!» کاری که باید انجام می‌دادیم مربوط به سرپیچ‌های چراغ موتورسیکلت بود. باید سیمی که سر آن بدون روکش بود را با نوک انگشتان دست آن‌قدر دور فنر می‌پیچیدیم تا محکم شود و بعد مابقی سیم روکش‌دار را از درون فنر رد می‌کردیم. ما سیزده نفر حدود دویست سرپیچ را سرهم کردیم و در همان چند ساعت نوک انگشتان دستانمان تماماً پوست پوست شد. بعداً که با دیگر زندانیان صحبت کردیم فهمیدیم دستمزدی که برای هشت ساعت کار دریافت می‌کنند، ماهی ۲۰ هزار تومان است! فقط ۲۰ هزار تومان. زنی گریه می‌کرد که بعد از دو ماه تنها ۱۷ هزار تومان به کارتش واریز کرده‌اند؛ فقط ۱۷ هزار تومان!
ابدی‌های محترمانه: بندی که من به همراه سه نفر دیگر که اسممان را گذاشته بودند بازداشتیان وزارت کار به آن‌جا منتقل شده بودیم، بند مالی نام داشت. هرچند زندانیان جرائم دیگر هم در بین زندانیان دیده می‌شدند اما غالب زندانیان افرادی بودند که به دلیل مسائل مالی در زندان بودند.
از دختری که کارفرمایش به نام او دسته چک گرفته بود و آن‌طور که می‌گفت تنها به خاطر پنج میلیون در زندان بود تا مدیر آژانس گردشگری که به دلیل پیش‌فروش تورهای مسافرتی و نوسانات قیمت ارز با یک میلیارد بدهی در زندان بود.
زندانیان مالی به خودشان ابدی‌های محترمانه می‌گفتند. می‌گفتند تا وقتی‌که نتوانیم پول شاکیانمان را بدهیم یا رضایت از آن‌ها بگیریم، باید در زندان بمانیم. زنان زندانی در روز دو بار با هم سریال فرار از زندان را که از شبکه نمایش پخش می‌شد نگاه می‌کردند صبح‌ها حدود ساعت یازده و عصرها حدود ساعت شش و چه بغضی داشت تماشای آن چشمان پرحسرت که در حسرت زندگی در هوای آزاد می‌سوختند.
زندان قرچک در وسط بیابان ساخته‌شده است. بیابان‌هایی که محل آتش زدن زباله‌هاست و در طول روز و زمانی که زندانیان در هواخوری هستند رقص زباله‌های سوخته شده که در آسمان پرواز می‌کردند و بر سر و صورت زندانیان می‌نشستند را می‌شد دید.
روز آخر: صبح حدود ساعت هشت و نیم در هنگام شمارش، اسامی‌مان را برای اعزام خواندند. با دستبند و با چادری که سرمان کردند به دادسرای اوین منتقل شدیم. خانواده‌ها جلوی در زندان ایستاده بودند. تنها توانستیم برایشان دستی تکان دهیم. آنجا بعد از بازپرسی، بازپرس پرونده قول داد که اگر سیستم‌های زندان وصل شوند تا چند ساعت دیگر آزاد می‌شویم؛ آزادی که تا ساعت نه شب طول کشید.
ما را از دادسرای زندان اوین دوباره به زندان قرچک منتقل کردند. شنیدیم که خانواده‌هایمان را برای گذاشتن کفالت خواسته‌اند. تا ساعت هفت شب خبری از خواندن اسامی‌مان نبود چون می‌گفتند فکس زندان قطع است و ابلاغیه آزادی‌مان هنوز نرسیده است.
حدود ساعت هفت بود که اسامی‌مان را برای آزادی خواندند.
یکی از زندانیان که دختری حدود بیست شش هفت ساله بود، پشت سطل آشغال ضرب گرفت و برایمان خواند و بقیه برای آزادی‌مان دست زدند و خواندند؛ و ما چه شرمنده بودیم از آن‌همه محبت و آن‌همه مهربانی که نثار ما میهمان‌های سه روزه‌شان کردند. زنانی که حبس‌های طولانی مدت داشتند برای آزادی ما می‌خواندند و دست می‌زدند. زنانی که تا آخر عمر فراموششان نخواهم کرد.
گوشه‌ای از هواخوری زندان درخت خشکی بود که در طول روز تعداد زیادی گنجشک روی آن می‌نشستند و آواز می‌خواندند. برای ما زندانیان جدیدالورود دیدن آن‌همه گنجشک منظره قشنگی بود. روز اول وقتی گفتیم چه قدر دیدن این‌همه گنجشک بر روی این درخت زیباست، زن زندانی که کنارمان ایستاده بود گفت برای روزهای اول دیدنشان خوش‌آیند است اما به تدریج از تک‌تکشان متنفر می‌شوی چون آن‌ها آزاد هستند و می‌توانند هر جا که دوست دارند بروند اما تو نمی‌توانی.

تحریم انتخابات
مصطفی حاجی قادر مرحومی
رأی من کو؟» اعتراض مردمی بود که هنوز از نظام ولایی نگسسته بودند. چه، بسیاری از ایشان «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» و « بازگشت به دورهٔ طلایی حضرت امام» را می‌خواستند و هنوز، به‌درست يا به‌نادرست، بر این بودند که شاید کسی از ميان نامزدهای دستچین‌شده بتواند حتی اندکی شرایط را بهتر کند.راز و رمز شکست جنبش سبز هم در این بود که هنوز نظام را اصلاح‌پذیر می‌پنداشت. مگر ممکن است که نظام ولایی جان و تن خود، ولایت فقیه، حکومت استصوابی و پشتیبانی از «محور مقاومت» در برون‌مرز را اصلاح کند؟ این برای نظام اصلاح نیست، خودکشی است و از همین رو جنبش سبز را «فتنه» نامید و با بگیروببند و بزن‌وبکُش آن را سرکوب کرد و بماند.از آن پس، چه در دوران احمدی‌نژاد و چه در دوران حسن روحانی، گرفتاری مردم بیشتر شد و امید به یافتن راه‌حلی در درون نظام کمتر. ناخرسندی اجتماعی و به‌ویژه اقتصادی به اعتراض سیاسی افزوده شد و گسترش یافت.مردم کم‌کم بدین باور رسیدند که نظام ولایی را نمی‌توان اصلاح کرد، پس می‌بایست از آن گذشت. از همین رو، از خطوط قرمز ولایت فقیه و گزینش‌ استصوابی و قانون اساسی‌ فراتر رفتند و خواستار استعفای «آیت‌الله خامنه‌ای» شدند و گفتند که «اصلاح‌طلب اصول‌گرا، دیگه تمومه ماجرا!»اگر «رأی من کو؟» اعتراض به پایمال کردن حق بود، «رأی، بی رأی» نشانهٔ گسست از نظام ولایی است. امروز حتی پایوران بلندپایهٔ نظام همچون سیدمحمد خاتمی و محمود احمدی نژاد، دو رئیس‌جمهور پیشین، و مصطفی تاج‌زاده، نامزد ناکام دلبسته به ریاست‌ جمهوری، و حتی شماری از سرداران سپاه هم اعتمادی به انتخابات ولایی ندارند، چه رسد به مردم!ایرانیان و نظام ولایی همچون زوجی ازهم‌بریده‌اند که طلاق‌شان هنوز رسمی نیست. مردم حکومت را نمی‌خواهند و نظام ولایی دست از حکومت نمی‌دارد. از همین رو که از هم گسسته و اما هنوز زیر یک سقف‌اند، همواره یکدیگر را به چالش می‌کشند. در پی دو چالش پیش رو، یکی همین انتخابات ۲۸ خرداد و دیگری دورهٔ پس از آن، ممکن است مردم از حکومت ولایی جدا شوند یا بمانند و بسوزند و بسازند.انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۴۰۰ نخستین چالش میان مردم و حکومت است و میزان مشارکت تعیین‌کنندهٔ برندهٔ این چالش.اگر میزان مشارکت بیش از ۵۰ درصد باشد، نظام ولایی برندهٔ چالش است. چون بدین معنی است که کمابیش نیمی از رأی‌دهندگان، به هر دلیلی، همچنان اصلاحات در نظام ولایی را ممکن می‌دانند. دو دیگر این‌که، همچنان‌که جدول زیر نشان می‌دهد، پیش از این هم، در انتخاباتی که به دور دوم ریاست‌جمهوری هاشمی رفسنجانی و دور نخست حسن روحانی انجامید، میزان مشارکت تا گرد ۵۰ درصد پایین افتاد و نظام باقی ماند.سرنوشت رؤسای جمهور ایران پس از کنار رفتن از قدرت :نه تنها نظام ولایی بلکه هر حکومتی برای نگهداشت نظم دلخواه خود سه امکان دارد. بهتر کردن روزگار مادی مردم با پول، قانع یا فریفتن ایشان با گفتمانی ویژه و سرانجام واداشتن مردم به پیروی با زور.نظام ولایی نمی‌تواند روزگار مادی مردم را بهتر کند. اقتصاد ورشکسته است. اگر هم آمریکا در پی برداشتن تحریم‌ها باشد، برداشتن بیش از ۶۰۰ تحریم زمان می‌برد. تازه در پی سرپیچی نظام ولایی از تعهدات اتمی، گمان می‌رود اروپایی‌ها هم پشت تحریم‌ها بایستند.حالا اگر هم تحریم‌ها برداشته شوند، مادامی که نظام ولایی به گروه اقدام مالی و کنوانسیون پالرمو نپیوندد، هیچ شرکتی، از ترس فهرست سیاه نظام بانکی بین‌المللی، تن به دادوستد مالی و به‌ویژه سرمایه‌گذاری در نظام ولایی نمی‌دهد، پس روزگار اقتصادی به راه نمی‌افتد.نامزدهای ریاست‌جمهوری هم نه تنها توان رویارویی با انحصار شرکت‌های سپاه ندارند، چنانکه محمد خاتمی و محمود احمدی نژاد و حسن روحانی نداشتند، بلکه برنامهٔ اقتصادی هم برای رویارویی با سختی‌ها ندارند. ابراهیم رئیسی در پی ائتلاف مردم و تولیدکنندگان و کارگران است. محسن رضایی خواهان فدرالیسم اقتصادی و جاذبه در تولید ملی است. سعید جلیلی به دنبال ایجاد صدها هزار شغل است. عبدالناصر همتی می‌خواهد پس از چهار سال تورم را تک‌رقمی و عدالت را همراه رقابت کند. امیرحسین قاضی‌زاده تورم را به زیر ۵ درصد می‌برد. علیرضا زاکانی معطوف به تولید است. محسن مهرعلیزاده هم ۲ میلیون و ۸۰۰ هزار شغل نو می‌آورد و ۸۰ درصد از احتکار و تورم را از میان بردارد. کدام از این‌ها برنامه آن هم برای برون‌رفت از فروپاشی اقتصادی است؟ همهٔ وعده و وعیدها ناهمخوان است.ایدئولوژی ولایی هم دیگر دل و جان کسی را نمی‌برد. نگاهی به سر و وضع فرزندان پایوران نظام نشان‌دهندهٔ میزان اقبال ایرانیان به ارزش‌های ولایی است. حکایت مردم به جای خود، خود پایوران بلندپایه هم لقب‌های خواهر و برادر « دوره طلایی حضرت امام» را کنار گذاشته و خود را بیشتر دکتر و «متخصص» می‌نامند تا «متعهد». از شگفتی‌های تاریخ یکی هم این‌که نظام ولایی بیش از زنده‌یادان احمد کسروی و صادق هدایت اسلام را از جان و دل مردم کوچه و بازار و بلکه علما و طلاب زدود.پول نماند، ایدئولوژی هم برفت، می‌ماند زور و سرکوب. برای نظامی که اقتصاد را فروپاشانده، پایوران را به جان هم‌ انداخته، جهان را بدگمان کرده، مردم را ندارتر کرده و علیه خود برانگیخته، چه راهی می‌ماند جز خشونت برای نگه داشتن خود؟از همین روست که سرسختان همواره حلقهٔ خودی‌ها را تنگ‌تر می‌کنند و حتی انتقادگر و اصلاح‌طلب وابسته را هم برنمی‌تابند. ایشان در پی کسانی‌اند که جز نظام ولایی نمی‌توانند داشت، پس برای بقا چاره‌ای جز بگیر و ببند و بزن‌وبُکش مردم ندارند. چه جای شگفتی‌ای دارد این‌که شورای نگهبان حتی مسئولان پیشین حکومتی را هم کنار می‌گذارد؟اگر در دوران پس از انتخابات راهی جز خشونت برای نظام ولایی نمانده، کدام گونه از خشونت؟ به‌گمان قوی، خشونت موردی؛ خشونتی که هر بار که مردم ناخرسندی خود را نشان دهند و به‌ویژه همچون دی۱۳۹۶ و آبان ۱۳۹۸ به خیابان آیند، به کار رود و با دستگاه نظامی-اطلاعاتی-بسیجی مردم را تا سر حد کُشت سرکوب کند. به‌گمان قوی، پس از انتخابات، نظام ولایی همان خشونت موردی را به کار می‌برد، اما بیش از پیش.دیگرگونه خشونتْ کودتاست که ممکن است از سوی دسته‌ای از درون نظام برآید تا حاکمیت را برای سرکوب گسترده و یافتن راه برون‌رفت از آشفتگی یک‌دست کند. امکان کودتا اما کم است، چراکه نیروهای نظامی رقیب کمابیش هم‌سنگ‌اند و اگر هم یکی از این میان برآید و فرادست شود، مادامی که نظام در درون و برون مرز تنش می‌آفریند، نمی‌تواند اقتصاد را به راه اندازد.خشونت ممکن است از برون مرز بیاید و آن هنگامی است که تنش‌افروزی‌های هسته‌ای و منطقه‌ای، به‌ویژه اسرائیل و آمریکا را به واکنش نظامی وادارند. حمله خارجی شاید نظام را فروبپاشاند و شاید هم تنها تأسیساتی را به هم بریزد و کاری به اصل نظام نداشته باشد، همچون حمله جورج بوش پدر به عراق در سال ۱۳۶۹ (۱۹۹۱).حملهٔ خارجی به ایران بهانهٔ خشونت‌ورزی به نظام ولایی خواهد داد و به اپوزیسیونی که سامان و راهبرد دارد، فرصت گذار از نظام. حملهٔ خارجی به شرطی سودمند است که پس از جنگ، ادارهٔ کشور به دست نیروی ایرانی بیفتد که حقوق بشر، یکپارچگی سرزمین، حاکمیت مردم (دموکراسی)، اقتصاد بازاربنیاد و بازگشت به پیمان‌های بین‌المللی را پاس یدارد و در کشور پیاده کند. ورنه خطرِ آن هست که کشور به آشوب کشیده شود و نیرو‌هایی به اندیشهٔ جدا کردن سرزمین‌هایی از ایران بیفتند.دیگر گونهٔ ممکنِ خشونت به‌پاخیزیِ مردم خشمگین است که می‌تواند ر‌هایی‌بخش یا نگران‌کننده باشد. ر‌هایی‌بخش است اگر همچون در فرض حملهٔ خارجی، رهبری در دست نیروی سامان‌یافته‌ای باشد با همان هدف و ویژگی‌ها که شرحش رفت. به‌پاخیزی مردم خشمگین از فشار اقتصادی و اجتماعی نگران‌کننده است اگر بی رهبری و دورنما به هرج‌ومرج بینجامد. چه خیابانی شدن تصمیم‌گيری سياسي می‌تواند خشونت نظامی، جنگ داخلی و دخالت بيگانه در پی داشته باشد که همه برای كشور خطرناک است.در کنار دورنماهای خشونت‌آمیزی که شرح آن رفت، دست‌کم از دیدگاه نظری امکان گزینهٔ خشونت‌پرهیزی هم هست، اما احتمال آن قوی نیست. بدین ترتیب که نیرویی از درون نظام برآید و تن به انتخابات آزاد مورد پذیرش اپوزیسیون و مردم دهد. چنین گزینه‌ای نه فروپاشی نظام است و نه بمانیِ آن؛ گزینهٔ گذار است، همچنان‌که در اسپانیا و لهستان و شیلی و چند کشور دیگر بود.امکان این گزینه اما ناچیز است. چه بایستهٔ آن اپوزیسیونی متحد است که نیروی خود را به حاکمیت نظام ولایی بنماید و جناحی در حاکمیت که چشمِ خِرد دیدن این نیرو را داشته باشد. در شرایط کنونی نه این هست و نه آن.از آن چه رفت، می‌توان چنین برداشت که پس از انتخابات ۱۴۰۰ و به‌ویژه اگر ابراهیم رئیسی رئیس‌جمهور شود، نظام ولایی برای بقا چاره‌ای جز کاربرد گسترده‌تر خشونت نخواهد داشت.از دیدگاه نظری همه‌چیز آماده است که نیرویی از اپوزیسیون برآید و از نظام ولایی گذر کند و قدرت را به دست گیرد. شوربختانه اما اپوزیسیون که به‌لحاظ چندی (کمی) توان چنین کاری دارد، چون بیشینهٔ مردم ناخرسند را به همراه دارد، از دیدگاه چونی (کیفی) آمادهٔ این کار نیست.یکی از دلایل، و شاید مهم‌ترین، آن است که نیروهای اپوزیسیون همچون سرداران سپاه هم‌سنگ‌اند و رهبری یکدیگر را به‌آسانی برنمی‌تابند. همان‌گونه که قدرت هم‌سنگ سرداران از احتمال کودتا می‌کاهد، اعتبار همانند چهره‌های فرادست از احتمال گردآمدن اپوزیسیون گرد رهبری یگانه می‌کاهد.تا رهبری مردم‌پسندی نباشد، حالا چهره‌ای فرهمند یا شورایی توانمند، آزادی ایران و بهروزی ایرانی ناممکن و فروافتادن نظام ولایی نامحتمل است. از همین روست که بیشینهٔ ایرانیان ناخرسندند و در انتظار. شاید هیچ‌گاه تا بدین اندازه ایرانی در پی آن نبوده که خبری شود.

عشق در زندان
آیدا حق‌طلب

وقتی پسری که دوستش داشتم برای اجرای حکم به زندان فراخوانده شد برای اولین بار در زندگی بیست و چند ساله‌ام احساس ناتوانی محض را تجربه کردم. اولین بار بود که چیزی را آن چنان با تمام وجود می‌خواستم اما کاری از دستم برنمی‌آمد. تا قبل از آن، حتی دست‌نیافتنی‌‌ترین آرزوها و خواسته‌هایم با برنامه‌ریزی و تلاش و پیگیری دست‌یافتنی شده بودند اما انگار وقتِ آن بود که یاد بگیرم «خواستن» همیشه هم «توانستن» نیست.
او از فعالان مدنی بود. وقتی چند ماه قبل با هم آشنا شده بودیم، به قید وثیقه آزاد بود و منتظر رأی دادگاه تجدیدنظر. به دلیل آینده‌ی نامعلومی که انتظارش را می‌کشید، از همان برخوردهای اول تمام تلاشم را کرده بودم که دلبسته‌اش نشوم اما صداهای دیگری در درونم مرا به جلو رفتن هل داده بود. نمی‌توانستم بپذیرم او را که شخصیت، طرز فکر و دغدغه‌هایش با من متناسب بود تنها به این دلیل که شاید مجبور می‌شد به خاطر فعالیت‌های عدالت‌خواهانه‌اش چند سالی زندان برود کنار بگذارم. اصلاً از کجا معلوم بود که پایش به زندان باز شود؟ در خیال‌پردازی‌هایم گاهی فکر می‌کردم که شاید روند تجدیدنظر مدت‌ها طول بکشد و پرونده‌اش جایی در اتاق‌ها و سالن‌های تو در توی دادستانی گم شود یا شاید دادگاه این بار قاضی‌ منصف و مهربانی داشته باشد که با یک نگاه به پرونده‌‌اش، بفهمد خلافکار و مجرم نیست، شاید اصلاً حادثه‌ای یک‌شبه مملکت را زیر و رو کند، شاید… در تمام سناریوهایی که در ذهنم چرخ می‌خورد معجزه‌ای او را از چنگال زندان نجات می‌داد و ما آزاد و رها فرصت می‌یافتیم عشقمان را زندگی کنیم. آن‌قدر سرمست خیالاتم بودم که حتی آن صبح زمستانی که تلفنی خبر تأیید حکم پنج سال زندانش را داد باز در دلم گفتم شاید این حکم هیچ وقت به اجرا گذاشته نشود، شاید شامل مرور زمان شود، شاید…
احضاریه‌ای که چند هفته‌ی بعد به دستش رسید همه‌ی خیالاتم را نقش بر آب کرد. به او بیست روز مهلت داده بودند تا خودش را برای اجرای حکم به اوین معرفی کند. دیگر فرصتِ اما و اگری نبود. ناگزیر از مواجهه با سؤالاتی بودم که ذهنم ماه‌ها آنها را پس زده بود. حالا چه می‌شد؟ از هم خداحافظی می‌کردیم و هر کس راه خودش را می‌رفت؟ با هم می‌ماندیم و این سال‌ها را صبر می‌کردم تا برگردد؟ چه کاری عاقلانه بود؟ چه کاری درست بود؟ بیست روز کل فرصتی بود که او برای خداحافظی با دوستان و فامیل، تحویل پروژه‌های کاریِ ناتمام، سر و سامان دادن به حساب و کتاب‌ها، انجام معاینات پزشکی و جا دادن کل زندگی‌اش در یک ساک دستی داشت. بیست روز منهای زمانی که صرف این کارها می‌شد تمام فرصتی بود که برای روشن کردن تکلیف رابطه‌مان داشتیم.
تصمیم‌مان چه برای با هم ماندن و چه برای جدا شدن تصمیم سختی بود. آنچه وضعیت را پیچیده می‌کرد ماهیت نوپای رابطه‌‌مان بود، هر چند احساساتمان درگیر شده بود اما می‌دانستیم که شناخت کافی از هم نداریم و زود است که تصمیم‌های بلند‌مدتی برای آینده بگیریم. از طرفی دیگر، در همان زمان کوتاهی که از آشنایی‌مان می‌گذشت آنقدر هر دو ارتباط رهایی‌بخش و کم‌نظیری را تجربه کرده بودیم که دلمان نمی‌آمد بدون دلیل قانع‌کننده‌ای به داستان پایان دهیم. اما آیا زندان رفتن دلیل موجهی محسوب می‌شد؟ آن بیست روز، صبح و شب این سؤال را دوره می‌کردم. او انصاف نمی‌‌دید که تمام آن سال‌هایی که قرار بود «داخل» باشد، من منتظر بمانم، و معتقد بود که شاید تجربه‌ی زندان از او آدم کاملاً متفاوتی بسازد. می‌گفت در این سال‌ها فرصت آشنا شدن با افراد زیادی را خواهم داشت و عاقلانه نیست برای کسی که فقط چند ماه است می‌شناسمش پنج سال صبر کنم. او می‌گفت و می‌‌گفت. من اما می‌خواستم خودم شرایط را بسنجم و تصمیم بگیرم، شرایطی که البته هر چه بیشتر سعی می‌کردم با عینک واقع‌بینی آن را درک کنم، برایم وضوح کمتری می‌یافت.
روزی که همراه مادر و پدر و جمعی از دوستان و آشنایان راهی اوین بود، من دست بر قضا در ترمینالی صدها کیلومتر دورتر در شهری غریب گیر افتاده بودم. بغض داشتم و قلبم بسیار تندتر از همیشه می‌زد. از آنجا که حتی فرصت یک خداحافظی معمولی هم از ما دریغ شده بود بیش از پیش از روزگار دلخور بودم. شب قبل تا خود صبح از راه دور مشغول صحبت بودیم. در نهایت، پس از روزها و هفته‌ها بالا و پایین کردن و حرف زدن و بی‌خوابی‌های بسیار، به این نتیجه رسیده بودیم که تصمیم خاصی نگیریم و به خودمان، احساساتمان و شرایط جدیدمان زمان بدهیم و در عمل ببینیم آیا می‌‌توان از راه دور و از پس دیوارهای زندان رابطه را ادامه داد یا اینکه محدودیت‌‌‌های موجود خود به خود در طول زمان صورت مسئله را پاک خواهد کرد.
آن روز صبح وقتی به او زنگ زدم تا برای آخرین بار صدایش را بشنوم ماشینی که سوارش بود شیب دره‌ی اوین را به سمت زندان طی می‌کرد. در جواب پرسش‌های کوتاه و صدای لرزان من مثل همیشه شوخی کرد و مرا خنداند. در شلوغی و هیاهوی ترمینال بالاخره بغضم ترکید. به او گفتم منتظرش خواهم ماند. قبل از آنکه صدایش در همهمه‌ی اطراف گم شود گفت: «مطمئنم هر چه برایمان پیش بیاید بهترین است» و این آخرین مکالمه‌ی ما تا یک سال و نیم بعد بود.
رفتن‌اش نه تنها او بلکه من و البته رابطه‌مان را وارد دنیای جدیدی کرد، گویی به سرزمینی ناشناخته مهاجرت کرده بودیم، سرزمینی با زبان و قوانین و فرهنگی متفاوت که حالا باید دوست داشتن و عشق ورزیدن را از نو در جغرافیای آن یاد می‌گرفتیم. در سرزمین جدید، زندانبان بود که قوانین را تعیین می‌کرد. واقعیت روزمره‌ی رابطه‌ی ما را حالا تصمیم‌های کوچک و بزرگ او شکل می‌داد، اینکه آیا می‌توانیم صدای هم را بشنویم یا نه، چقدر می‌توانیم با هم صحبت کنیم، از چه چیزهایی می‌توانیم حرف بزنیم، آیا اجازه داریم که یکدیگر را ببینیم، هر چند وقت یک‌بار، تحت چه شرایطی، با حضور چه کسانی….
برای نامه‌نگاری باید همدیگر را مادر و پدر و برادر عزیز خطاب می‌کردیم، از زبان آنها برای هم می‌نوشتیم و نامه‌ها را از طریق آنها به دست هم می‌‌رساندیم
رسمیت نداشتن رابطه‌ی ما در چارچوب قوانین ایران، ارتباطمان را بسیار مشکل کرده بود. او فقط اجازه‌ی ملاقات با خانواده‌ی درجه‌ی یک یعنی مادر و پدر و و برادرش را داشت. خانواده‌اش که در شهرستان زندگی می‌کردند معمولاً هر چند هفته یک بار، نوبتی برای ملاقات به تهران می‌آمدند. گاهی از طریق آنها از احوال هم با خبر می‌شدیم و پیام‌های چند جمله‌ای رد و بدل می‌کردیم اما تنها راه‌‌های ارتباطی مستقیم ما در سال‌های اول نامه‌نگاری و بعدها در مقاطعی تماس تلفنی بود.
نامه‌نگاری شرایط و محدودیت‌های خاص خودش را داشت. در اغلب موارد تا نامه‌ها روال اداری خروج از زندان یا ورود به آن را طی ‌می‌کردند، هفته‌ها طول می‌کشید. همچنین بسیار پیش می‌آمد که نامه‌هایمان جایی در سلسله مراتب اداری زندان گم می‌شد و هرگز به مقصد نمی‌رسید. کندیِ جانفرسای این نوع ارتباط، آن هم در دنیایی که اطرافیانم هر ثانیه با یک کلیک با دوستان، خانواده و شرکای زندگیِ خود در تماس بودند برایم بسیار آزاردهنده بود. مسئله‌ی بغرنج‌تر این بود که محتوای مکاتبات زندانیان و حتی اینکه یک زندانی چند بار و از چه کسی نامه دریافت می‌کرد یا به چه کسی نامه می‌فرستاد، کنترل می‌شد. در نتیجه، نمی‌توانستیم هر چه دل تنگمان می‌‌خواهد بگوییم؛ مجبور بودیم نوشته‌ها را در کلی‌ترین شکل ممکن نگاه داریم تا اطلاعات زیادی در مورد احساساتمان و اتفاقات و آدم‌های دور و برمان به زندانبانان ندهیم، اطلاعاتی که می‌دانستیم هر قدر هم پیش‌پاافتاده و بی‌اهمیت باشد روزی می‌تواند برای خودمان یا دیگران دردسرساز شود. بیشتر از چند ماه از شروع نامه‌نگاری ما نگذشته بود که رئیس زندان او را احضار کرده بود و ضمن شکایت از این که تعداد نامه‌هایش بسیار زیاد است، به او گوشزد کرده بود که چون مجرد است معنی ندارد که برای دخترها نامه بنویسد. از آن زمان به بعد او فقط اجازه‌ی ارسال و دریافت تعداد مشخصی نامه در ماه را داشت و آن هم فقط از طرف پدر و مادر و برادرش یا خطاب به آنها. حالا علاوه بر محدودیت‌های قبلی، برای نامه‌نگاری باید همدیگر را مادر و پدر و برادر عزیز خطاب می‌کردیم، از زبان آنها برای هم می‌نوشتیم و نامه‌ها را از طریق آنها به دست هم می‌‌رساندیم، رویه‌ای که تا پایان دوران زندان او ادامه داشت.
وضعیت تماس‌های تلفنی هم چندان بهتر نبود. اکثر دوران محکومیتش، زندانیان سیاسی و عقیدتی بندِ او از دسترسی به تلفن محروم بودند. در مقاطعی که این امکان فراهم ‌می‌شد، تماس‌ها نامنظم بود و کوتاه. چون حدس می‌زدیم که محتوای مکالمه‌ها تنها بین خودمان نخواهد ماند سعی می‌کردیم تا جایی که می‌شد با رمز و اشاره صحبت ‌کنیم، تلاشی ناموفق که اغلب جز اتلاف وقت محدود مکالمه نتیجه‌‌ی دیگری نداشت. امکان قطع تماس در هر لحظه وجود داشت. بنابراین، باید سریع‌ و به تلگرافی‌ترین شکل ممکن صحبت می‌کردیم. چند دقیقه‌ای که تماس برقرار بود احساس دونده‌ای در مسابقه‌ی دو‌ی سرعت را داشتم، دونده‌ای که البته هیچ وقت برنده نمی‌شد. یک نفس باید صحبت می‌کردیم و با وجود این، همیشه حرف‌ها و بعضی وقت‌ها حتی جملات نیمه‌کاره می‌ماند. مشکل دیگر این بود که تماس‌ها روز و ساعت مشخصی نداشت. گاهی هفته‌ای یک روز و گاهی چند روز در هفته این امکان پیش می‌آمد که بتواند زنگ بزند. این وضعیت یعنی اینکه همیشه در ساعت‌های خاصی در طول روز باید در حالت آماده باش و منتظر تماس ‌می‌بودم. گوشی موبایل دقیقه‌ای از چشمم دور نمی‌شد، اگر بیرون از خانه بودم باید مطمئن بودم که موبایلم به اندازه‌ی کافی شارژ دارد و صدایش به اندازه کافی بلند است. فرقی نمی‌کرد که سر کار بودم یا سر کلاس، در بیمارستان بودم یا در حال خرید. بارها مجبور شده بودم با خجالت جلسه‌‌ای را برای جواب دادن تماس ترک کنم یا به بهانه‌های مختلف پیشنهاد دوستانم را برای طبیعت‌‌گردی و کوهنوردی در مناطقی که حدس می‌زدم موبایل آنتن‌دهی خوبی ندارد رد کنم. از طرف دیگر، امکان پیدا کردن گوشه‌ای امن و آرام که بتوان بدون نگرانی صحبت کرد همیشه برایم مهیا نبود. بسیار پیش می‌آمد که موقع تماس در جمعی بودم و باید به گونه‌ای صحبت می‌کردم که حس کنجکاوی اطرافیان برانگیخته نشود. هراس از دست دادن تماس‌های او همیشه همراهم بود به حدی که حتی وقت‌هایی که خانه بودم مدام موبایلم را چک می‌کردم و بعضی وقت‌ها که از تماس خبری نمی‌شد فکر می‌کردم شاید سیم‌کارتم مشکل پیدا کرده باشد و بی‌دلیل گوشی را خاموش و روشن می‌کردم. با وجود این، باز هم پیش می‌آمد که او تماس بگیرد و من در دسترس نباشم. شاید برای کسی که در وضعیت مشابه نبوده درک این همه تقلا برای جواب دادن به یک تلفن چند دقیقه‌ای بی‌معنا باشد اما از دست دادن تماسی که از زندان با سختی و مشقت بسیار گرفته می‌شد، تماسی که معلوم نبود آیا تکراری در پی خواهد داشت یا نه، برایم غیر‌قابل‌تصور بود. هر بار که به دلیلی نمی‌توانستم تماس‌هایش را جواب دهم، حس فردی را داشتم که برنده‌ی بخت‌آزمایی شده اما نمی‌تواند بلیت برنده‌اش را پیدا کند.
آیین‌نامه‌ها و تبصره‌های همیشه متغیرِ زندان امکان همین تماس‌های حداقلی از طریق نامه و تلفن را هم گاهی برای هفته‌ها یا ماه‌ها از ما می‌گرفت. این دوره‌های قطع ارتباط که طولانی‌ترینش برای ما یک دوره‌ی هشت ماهه بود، بعضی از سخت‌ترین روزهای آن چند سال را برای من رقم می‌زد. هر بار تغییری در روند معمول ارتباطمان رخ می‌داد، حجم وسیعی از نگرانی به فکر و جانم هجوم می‌آورد: «نکند داخل زندان اتفاقی افتاده باشد؟ نکند او را بی‌‌خبر به زندان دیگری جا به جا کرده‌اند؟ نکند ناخوش باشد؟ نکند او را به بازجویی و انفرادی برده باشند؟» این جور وقت‌ها جز چک کردن دیوانه‌وار سایت‌های حقوق بشری و اخبار زندانیان سیاسی کاری از دستم برنمی‌آمد. اغلب تنها راه این بود که صبر کنم خانواده‌اش از شهرستان برای ملاقات به تهران بیایند تا بتوانم از طریق آنها خبری از وضعیتش بگیرم. آن دوره‌ها علاوه بر نگرانی و بی‌خبری با دلتنگی فرساینده‌ای نیز آمیخته بود. آن روزهای پرتلاطم، خاطرات یکی از امن‌ترین پناهگاه‌‌هایم می‌شدند. بارها و بارها عکس‌‌های قدیمی را نگاه می‌کردم، نامه‌های قبلی‌مان را می‌خواندم، پیام‌های صوتی سال‌ها قبل را گوش می‌کردم. هر بار با چنان اشتیاق وصف‌نشدنی‌ای به سراغ آنها می‌رفتم که انگار عکس‌ها و نوشته‌ها و صوت‌ها قرار بود جان بگیرند و برایم حرف‌های تازه‌‌ای بزنند.
در میان تمام آن نگرانی‌ها و دلشوره‌ها، در میان بی‌خبری‌ها و دلتنگی‌ها، باید یادم می‌ماند که زندگی عادی در جهانی که از قبل می‌شناختم و هر روز صبح در آن چشم باز می‌کردم، همچنان ادامه دارد. اغلب احساس می‌کردم که زمان متوقف شده است، حسی شبیه به این که در یکی از مهم‌ترین صحنه‌های فیلم، کارگردان فرمان کات داده بود و حالا تا دوران زندان به اتمام برسد و دوباره حرکت از سر گرفته شود، راهی جز انتظار در خارج از قاب زندگی نبود. خیلی زود متوجه شدم که باید بتوانم میان سیر کردن در جهانی که با رفتن او به رویم گشوده شده و زندگی به شیوه‌ای که از قبل می‌شناختم تعادلی برقرار کنم. تلاش برای آشتی دادن و تلفیق این دو جهان، گاه موفق و گاه ناموفق، البته تقلای هر روز و هر لحظه‌ی من در آن پنج سال بود.
به سوتلانا و لو فکر می‌کنم، به اینکه آن روزهایی که عشق و دلتنگی‌شان را واژه‌واژه برای هم می‌نوشتند، احتمالاً هرگز به ذهنشان نمی‌رسید که نامه‌هایشان هفتاد سال بعد، قرار است که تاریک‌ترین شب‌های یک دختر ایرانی را روشن کند.
کم‌کم یاد گرفتم چطور در میان دست و پنجه نرم کردن با نگرانی‌ها و دلتنگی‌ها، پایان‌نامه‌ام را بنویسم و فارغ‌التحصیل شوم. لا‌به‌لای همان روزهایی که از فرط بی‌خبری به عکس‌ها و نوشته‌های قبلی‌مان پناه می‌بردم، خودم را برای ورود به دنیای کار آماده کردم. در میان روزشماری برای گرفتن نامه‌‌ای از زندان، روی پروژه‌های جدید کار ‌کردم، با آدم‌های جدید آشنا شدم و پیوندهای دوستی‌ِ جدیدی برقرار کردم. به‌تدریج آموختم که بدون احساس عذاب وجدان و البته بی‌آنکه یاد او اندکی کم‌رنگ شود، به دلخوشی‌های روزانه برگردم. در ذهنم با او پیاده‌روی ‌می‌رفتم و به دل کوه و صحرا می‌زدم. سفر می‌کردم و در مقابل جاذبه‌های گردشگری با جای خالی‌اش عکس می‌گرفتم. به موسیقی‌های مورد علاقه‌اش گوش می‌دادم و آثار جدید نویسنده‌‌های محبوبش را دنبال می‌کردم. سینما و تئاتر می‌رفتم و در خیالم با هم به تحلیل فیلم یا نمایشی که دیده بودیم می‌نشستیم. بعضی وقت‌ها که امکانات داخل زندان اجازه می‌داد کتابی را برای مطالعه‌ی مشترک انتخاب می‌کردیم تا در طی زمان مشخصی با هم آن را بخوانیم و در نامه‌هایمان از آن صحبت کنیم، یا اگر گاهی برنامه‌ای رادیویی یا تلویزیونی توجه‌اش را جلب می‌کرد به من می‌گفت تا هم‌زمان آن را دنبال کنیم. تصور این که هر دو در یک ساعت خاص مشغول کاری مشترک بودیم ــ ولو کاری پیش‌پا‌افتاده مثل گوش کردن یا تماشای یک برنامه‌ی معمولی ــ به هر دویمان آرامش عجیبی می‌داد. روزهای تولد یا سالگرد آشنایی‌مان علاوه بر نوشتن برای او در دفتر خاطراتم، به خودم می‌رسیدم، پیراهن قشنگی می‌پوشیدم، کیکی می‌پختم و در کنار هدیه‌ای کوچک یا شاخه‌ گلی عکسی به یادگار می‌گرفتم. اغلب همه‌جا و همه‌وقت دفترچه‌ای همراهم بود تا لحظاتی را که او از تجربه‌شان محروم بود برایش ثبت کنم. این نوشته‌ها هر چند به دست او نمی‌رسید اما به من اجازه می‌داد که بی‌سانسور هر آنچه را که دل تنگم می‌خواست بر زبان برانم. گاهی از احساساتم می‌نوشتم و گاهی از لطافت هوای یک روز بهاری در قدم‌زدن‌های صبحگاهی. گاهی با او درددل می‌کردم و گاه برایش از برنامه‌های آینده‌ام می‌گفتم و البته بسیار پیش می‌آمد که وسط شب‌نشینی‌های دوستانه، به وقت جشن و پایکوبی در یک مهمانی، موقع لذت بردن از غروبی خیره‌کننده در طبیعت یا گوش کردن به یک قطعه‌ی موسیقی مسحورکننده، ناگهان بی‌‌‌مقدمه‌ چشم‌هایم خیس می‌شد، بغضی در گلویم ‌می‌نشست و غمی عمیق بی‌عدالتی محضی را که بر ما می‌گذشت یادآوری‌ می‌کرد: «چرا او باید از لمس زیبایی‌های هر روزه‌ی زندگی محروم باشد؟ چرا باید تجربه‌ی این خوشی‌های کوچک مشترک از ما دریغ شود؟»
در سال‌های دوری از او، بارها از سرِ درماندگی عبارت «عشق در زندان» و مشتقات آن را به تمام زبان‌هایی که می‌دانستم در اینترنت جست‌وجو می‌کردم تا شاید پیدا کردن تجربه‌های مشابهی با آنچه خودم از سر می‌گذراندم، دلتنگی‌ها و تنهایی‌هایم را التیام بخشد یا امیدی در دلم نسبت به آینده زنده کند. شگفت این که هر چه بیشتر می‌گشتم کمتر روایتی شبیه وضعیت خودمان می‌یافتم. در منابع انگلیسی هر چه پیدا می‌شد مربوط به افرادی بود که به دلیل جرم و جنایتی در زندان به سر می‌بردند. معنای زندان و زندانی در آن متون آن‌قدر متفاوت بود که خیلی زود از جست‌وجو به انگلیسی دست کشیدم. جست‌وجوی فارسی‌ نتایج مرتبط‌‌‌تری به دست می‌داد. هر از گاهی دل‌نوشته‌ها یا نامه‌هایی از زوج‌هایی پیدا می‌کردم که هر دو یا یکی از آنها به دلیل فعالیت‌های مدنی یا سیاسی‌شان در زندان به سر می‌بردند. اما تقریباً شرایط همه‌ی آنها با ما متفاوت بود. این‌ها زن و شوهرهایی بودند با رابطه‌هایی که در قانون و عرف مملکت به رسمیت شناخته می‌شد، زوج‌هایی که اکثراً به دلیل سابقه‌ی‌ فعالیت‌هایشان چهره‌های مطرحی بودند و از نمادهای ملی و حتی بین‌المللی استقامت و آزادی‌خواهی محسوب می‌شدند. هر چند نوشته‌های این زنان و مردان ستودنی را بارها و بارها از دل و جان می‌خواندم و خوشحال بودم که گوشه‌ای از رنج‌ها و دردهایشان دیده‌ می‌شود، نمی‌توانستم آن طور که دلم می‌خواست خودمان را به آن روایت‌ها متصل ببینم. احساس می‌کردم بین تجربه‌ی من، دختری جوان و ناشناس که فقط یکی دو نفر از نزدیکانش از وضعیت رابطه‌ی‌ عاطفی‌اش با یک زندانی سیاسی خبر دارند و آن قهرمانان عدالت و آزادی که در بسیاری از محافل دنیا به خاطر فداکاری‌‌هایشان تحسین می‌شدند، فاصله‌ی زیادی وجود داشت.
در نهایت اما تجربه‌ی مشابهی را که دنبالش بودم پیدا کردم: روایت عشق یک زندانی سیاسی بی‌نام و نشان در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی و نامزدش که به مدت ده سال پس از جنگ جهانی دوم در سخت‌ترین شرایط از طریق نامه‌نگاری ارتباط خود را حفظ کرده بودند. لِو (Lev) که در دوران جنگ تنها به دلیل دانستن زبان آلمانی به جاسوسی محکوم شده بود، زیر تیغ سرکوب و سانسور حکومت استالین با نامزدش سوتلانا (Svetlana) که در مسکو زندگی می‌کرد، بیش از هزار نامه رد و بدل کرده بودند، نامه‌هایی که حالا، هفتاد سال پس از نگارش‌شان در قالب کتابی[i] به دست من رسیده بود تا نشان دهند در احساساتی که تجربه می‌کردم و در فکرهایی که به ذهنم هجوم می‌آوردند تنها نبودم.
شباهت‌های داستان ما ‌بی‌شمار بود. سوتلانا و لو مثل ما از طریق نامه‌نگاری با هم در ارتباط بودند، نامه‌هایی که با فاصله‌ی بسیار به دستشان می‌رسید و محتوایش مثل نامه‌های ما کنترل می‌شد (البته آنها بعد از مدتی این شانس را یافتند که به کمک نگهبانان معتمد اردوگاه نامه‌هایشان را قاچاقی به دست هم برسانند و از خودسانسوری خلاص شوند). آنها هم روزهای تولد و شب‌های سال نو را به نوشتن برای یکدیگر می‌گذراندند و حتی وقتی برای هم نمی‌نوشتند در ذهنشان با هم در مکالمه بودند. شب‌ها خواب یکدیگر را می‌دیدند و در قطعات دلنواز موسیقی صدای خنده‌ی یکدیگر را می‌شنیدند. آنها هم گاهی دل‌شکسته و خسته می‌شدند یا از بی‌عدالتی‌ای که در آن اسیر بودند به ستوه می‌آمدند و البته بیش از هر چیز امید داشتند که آن روزهای سخت بالاخره خواهند گذشت.
برای من که اغلب احساس می‌کردم اطرافیانم، کهکشان‌ها از احساسات و دغدغه‌هایم فاصله دارند، پیدا کردن سوتلانا معجزه بود. حتی تشبیهات ذهنی ما در توصیف وضعیتی که در آن به سر می‌بردیم بسیار به هم نزدیک بود. او هم از حس متوقف شدن زمان می‌گفت: «احساس می‌کنم بیرون زمان ایستاده‌‌ام. منتظرم تا تو بیایی و زندگی‌ام تازه آغاز شود، گویی تمام این ده سال فاصله‌ی میان دو پرده‌ی یک نمایش بوده‌ است.»[ii] او هم غم و اندوه‌ فلج‌کننده‌‌ای آمیخته با انتظار را تجربه می‌کرد: «تنها یک هدف دارم و آن صبر کردن برای توست. کلمه‌ی صبر البته بیش از حد منفعل است: غم و اندوهِ قلبم، تمام توانم را می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد که به زندگی‌‌ام برسم.»[iii] و او هم دریافته بود که هر چند دشوار، اما در بطن این انتظار، باید زندگی کرد: «هر کاری انجام می‌دهم انگار فقط دارم وقت‌کشی می‌کنم. می‌دانم که این درست نیست… باید زندگی کنم نه اینکه فقط انتظار بکشم.»[iv] این که می‌دیدم ورای مرزهای زمانی، جغرافیایی و فرهنگی، آدم‌های دیگری در مواجهه با وقایع و شرایط مشابه، عکس‌العمل‌هایی شبیه من داشته‌اند، حس ‌رهایی‌بخش فوق‌العاده‌ای برایم به همراه داشت، نوعی حس آسودگی نسبت به این که احساسات و حالت‌هایم «غیرطبیعی» نیست، این که دوست داشتن کسی که در زندان است و صبر کردن به پای رابطه‌ای که برایم ارزشمند است عجیب و غیرمنطقی نیست.
سوتلانا و لو در نهایت پس از پانزده سال دوری، به هم رسیدند، ازدواج کردند، صاحب دو فرزند شدند و تا سال ۲۰۰۸ که لو به دلیل بیماری درگذشت، کنار هم بودند. در میان عکس‌های پراکنده‌ی آنها در کتاب، تصویری بود که همیشه مرا محو خود می‌کرد، عکسی از دهه‌ی آخر زندگی‌شان که آنها را در آشپزخانه‌ی کوچک آپارتمانشان در مسکو نشان می‌داد. آنجا در ۸۵ سالگی کنار هم نشسته‌ بودند و با صورت‌هایی چین و چروک خورده و آرامشی وصف‌نشدنی، سبکبار به دوربین لبخند می‌زدند. در سخت‌ترین روزهای آن دوران بارها و بارها به این تصویر و آن لبخندها باز‌می‌گشتم و هر بار بی‌اختیار این سؤال در ذهنم شکل می‌گرفت که عاقبت داستان ما چه خواهد شد. دیدن دو چهره‌ی خندان که کمترین اثری از خشونت و بی‌رحمی‌ای که پشت سر گذاشته بودند در چشم‌هایشان نبود مرا به آینده امیدوار می‌کرد.
پسری که برایش پنج سال صبر کرده بودم در نهایت یک صبح زمستانی با اتمام دوران محکومیتش آزاد شد و ما درست ۳۶۱ روز بعد ازدواج کردیم. پایان دوران زندان، البته پایان یک‌باره‌ی التهاب‌ها و بی‌قراری‌ها و سختی‌ها نبود. از زمان آزادی‌ او تا وقتی که شرایط زندگی مشترکمان فراهم شد، ماه‌های پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشتیم که خود داستان مفصل دیگری است. همان قدر که در دوران زندان به تدریج ابعاد مختلف رابطه با یک زندانی را درک کرده بودم، حال باید رابطه با کسی را می‌آموختم که به تازگی از زندان آزاد شده بود، درسی که هنوز در آن شاگردی می‌کنم. در چند سالی که از ازدواجمان می‌گذرد، بارها دوستان و آشنایان از چگونگی ارتباطمان در دوران زندان پرسیده‌اند و هر بار که گوشه‌ای از جزئیات آن روزها را برای دیگران بازگو ‌کرده‌ام با تعجب و شگفتی شنونده رو‌به‌رو شده‌ام، واکنشی که نشان می‌دهد چقدر تجربه‌ی زوج‌هایی مثل ما ناگفته و ناشنیده مانده است. در همین لحظاتی که این یادداشت را می‌نویسم، در گوشه و کنار ایران هستند زوج‌هایی که بازداشت یا زندان ادامه‌ی رابطه‌شان را با علامت سؤال مواجه کرده است، دختران و پسرانی که در حال سپری کردن روزهای طاقت‌‌فرسایی هستند که ما پشت سر گذاشتیم، آنهایی که از حق تماس و ملاقات محروم‌اند و در سکوت و بی‌خبری، بی‌آنکه رنج‌ها و دردهایشان دیده شود، در تنهاییِ خود، برای آزادی کسانی که دوستشان دارند روزشماری می‌کنند.
فکر کردن به این همه بی‌عدالتی و خشونت پنهان در حق کسانی که به ظاهر آزاد هستند، قلبم را می‌‌فشارد و در عین حال به من برای گفتن و نوشتن انگیزه می‌دهد. به سوتلانا و لو فکر می‌کنم، به اینکه آن روزهایی که عشق و دلتنگی‌شان را واژه‌واژه برای هم می‌نوشتند، احتمالاً هرگز به ذهنشان نمی‌رسید که نامه‌هایشان هفتاد سال بعد، قرار است که تاریک‌ترین شب‌های یک دختر ایرانی را روشن کند. کسی چه می‌داند؟ شاید یکی از همین شب‌ها، جوانی که دلتنگی و بی‌قراری خواب را از چشمانش رانده است، به جست‌وجوی کورسوی امیدی، یا برای فهم بهتر آنچه درونش می‌گذرد، درست مثل سال‌ها پیشِ من، عبارت عشق در زندان را در اینترنت جست‌وجو کند و با چند کلیک به این یادداشت برسد. تمام آرزویم این است که این کلمات در سرمای بی‌رحم روزگار دوری، دست‌کم بتوانند اندکی او را دل‌گرم کنند.

چیزهایی از قانون که زنان نمی‌دانند!
سحرحاجی قادر مرحومی
همه مصادیق خشونت علیه زنان/ چیزهایی از قانون که زنان نمی‌دانند!اگر واژه خشونت علیه زنان، در ذهن شما پای چشم کبود شده و زنی غمگین را تصویر می‌کند، تنها نیستید. این تصور خیلی از افراد است که خشونت علیه زن را فیزیکی و بدنی می‌دانند. اما همه خشونت این نیست. شاید انقدر شنیدن متلک‌ها و آزارهای خیابانی برای زنان عادی شده باشد و هر روز در معرض آن باشند که فکر نکنند این هم نوعی اعمال خشونت علیه یک زن است در حالی که خشونت ابعاد و انواع مختلفی دارد.در سراسر جهان، زنان به دلایل مختلف جنس دوم شناخته شده و در معرض خشونت بوده‌اند تا زمانی که شروع به صحبت درباره متوقف کردن این خشونت کرده‌اند؛ در همین رابطه مجمع عمومی سازمان ملل متحد ۲۵ نوامبر را روز جهانی منع خشونت علیه زنان نامیده است. چند سال است در ایران هم تلاش می‌شود قانونی برای منع خشونت علیه زنان تدوین شود.
این لایحه در ابتدا تامین امنیت زنان در برابر خشونت نام داشت و شهیندخت مولاوردی در زمان حضورش در معاونت زنان ریاست جمهوری تلاش زیادی برای نهایی‌ شدن آن کرد. این لایحه بعد از گذشت حدود پنج سال، ضمن تغییراتی با نام صیانت، کرامت و تامین امنیت بانوان در برابر خشونت، نهایی و متن آن منتشر شد.
شیما قوشه، وکیل پایه یک دادگستری و فعال حقوق زنان در گفت‌وگو با خبرآنلاین به سوالاتی در خصوص مصادیق خشونت علیه زنان و قوانین ایران درباره حمایت از زنان پاسخ داد.
مصادیق خشونت علیه زنان چه چیزهایی هستند؟
در بحث خشونت علیه زنان، دسته بندی‌های مختلفی وجود دارد. دسته اول خشونت‌های جسمی و فیزیکی است که انواع اقسام خشونت‌های فیزیکی را شامل می‌شود. دسته دوم خشونت جنسی است که از تجاوز گرفته تا مزاحمت جنسی و حتی ارسال عکس‌ها و فیلم‌های مستهجن برای یک زن را شامل می‌شود. دسته سوم خشونت روانی است، موضوعاتی مثل تحقیر، توهین، بی احترامی‌های مختلف و افترا و …، دسته چهارم خشونت اقتصادی است. به این معنی که مال زن از او گرفته شود و مثلا پولی که به واسطه کار کردن به دست آورده از او گرفته شود یا نفقه از زن دریغ شود.دسته بندی‌ها مختلفند. حتی موردی وجود دارد به اسم بی توجهی و غفلت و خیلی از زنان گلایه دارند که شوهرمان با ما رابطه جنسی ندارد و یا ما را در خانه ندیده می‌گیرد. ممکن است مرد همسرش را کتک نزند اما همین که همسرش را مورد بی توجهی و غفلت قرار می‌دهد، نوعی از خشونت است.
در حال حاضر و با توجه به اینکه لایحه صیانت، کرامت و تامین امنیت بانوان در برابر خشونت هنوز به مجلس نرسیده است، قانون فعلی چقدر در حمایت از زنان موثر بوده است و چه ضعف‌هایی دارد؟
قوانین فعلی مشخصا درباره بحث خشونت علیه زنان نیست؛ عمومات قانون مجازات این موضوع را مطرح کرده است که هرکس به دیگری آسیبی وارد کند باید مجازات شود یا دیه پرداخت کند. این هرکس می‌تواند از اعضای خانواده باشد، مرد علیه مرد باشد مرد علیه زن باشد یا هرکس دیگری؛ در واقع هیچ تفاوتی بین خشونت خانگی که علیه زنان یا خشونتی که برای زنان به واسطه جنسیتشان اتفاق می‌افتد، با بقیه انواع خشونت وجود نداشته و قانون فعلی هیچ رویکردی در این باره ندارد.شرایط خاص زنان در جامعه و نگاه خاصی که به آنها، خصوصا درباره بحث خشونت خانگی به عنوان جنس دوم وجود دارد، دلیلی است که ما اصرار می‌کنیم در این باره قانون خاص وجود داشته باشد و اینکه وقتی شخصی از اقوام درجه یک، یک زن مثل همسر، پدر، برادر و… خشونتی را به زنی اعمال می‌کند، قانونگذار باید با آنها سخت‌گیرانه‌تر برخورد کند. چون خانه محل امن و امان است؛ و قانون باید با کسی که دراین فضای امن خشونتی وارد می‌کند، سختگیرانه‌تر از غریبه‌ها یا بقیه انواع خشونت برخورد کند.نوع مجازات‌ها و نوع حمایتی که قانون از فرد بزه دیده می‌کند یا مجازاتی که برای فرد بزهکار در نظر می‌گیرد، مشخص شود و با شرایطی که در آن این اتفاق افتاده است متناسب باشد. بعضا حتی ممکن است یک مرد با دوره‌های آموزشی و مددکاری از این رفتار خشونت ورزانه دست بکشد و نیازی به زندان رفتن یا پرداخت دیه نداشته باشد؛ چون اگر بخواهیم خیلی زیاد روی مجازات مانور بدهیم ممکن است بسیاری از زن‌ها شرایط معیشتی و اقتصادی مناسبی نداشته باشند که بخواهند از شوهرشان شکایت کنند و اگر شوهرشان به زندان برود، عملا آن زن درزندگی روزمره‌اش دچار مشکل خواهد شد؛ به همین دلیل خیلی از زنها عطای شکایت کردن را به لقای آن می‌بخشند.نگاه قانون، نگاهی مجازات محور است و به همین دلیل بخش‌هایی از آن کارایی ندارد.چند سال است که در زمینه منع خشونت علیه زنان، بیشتر صحبت می‌شود، این گفتمان چه تاثیری در میزان خشونت علیه زنان داشته است؟در این زمینه آماری وجود ندارد تا بتوان گفت کمتر شده یا زیادتر اما موضوع اصلی این است که زن‌ها آگاه‌تر شده اند. حداقل اگر کتک می‌خورند، فکر نمی‌کنند که این طبیعت مرد است و مرد باید خودش را خالی کند و می‌داند که اسمش خشونت است؛ یا اگر مردی به هردلیلی، برای خنده یا هرچیز دیگر، در خیابان به زنی متلکی می‌گوید، می‌فهمد که این خشونت است و دیگر نامش را اینکه این طبیعت من است، نمی‌گذارد. آگاهی خیلی بیشتر شده است اما آماری وجود ندارد.در چه صورتی خشونت‌های خانگی منجر به حبس می‌شود؟
ما در حال حاضر قانونی که مشخصا درباره خشونت‌های خانگی باشد، نداریم. اما به هرحال اگر خشونت منجر به آسیب جسمی شود، می‌تواند منجر به حبس شود. مثل حالتی که این آسیب با هر فرد دیگری اتفاق بیافتد و تفاوتی ندارد، آشنا باشد و اعضای خانواده یا غریبه. اگر کسی به فرد دیگری آسیبی وارد کند که قابل جبران نباشد یا شرایط خاصی داشته باشد، احتمال اینکه منجر به حبس شود وجود دارد. نگاه قانون گذار کلی است و یکی از  دلایل اصلی که ما اصرار داریم که این قانون تصویب شود، همین است.
در چه مواردی زنان حق و حقوق قانونی دارند ولی نسبت به آن آگاهی نیستند؟
الان شرایط طوری شده است که زنان به نسبت قبل مطلع‌تر هستند اما به طور مثال مساله جهیزیه از نظر قانون نفقه محسوب شده و برعهده مرد است اما عرف می‌گوید که خانواده دختر باید آن را تهیه کنند.
به نظر شما ضعف در قانون در بروز خشونت علیه زنان مشکلی جدی‌تر است یا فرهنگ و عرف جامعه؟
به نظر من هردو می‌توانند روی هم تاثیر بگذارند و مثل بحث مرغ و تخم مرغ است. یعنی نمی‌توان گفت اگر قانون را تغییر بدهیم، حتما فرهنگ تغییر می‌کند یا برعکس. بعضی جاها هرکدام از اینها ممکن است ابتدا به ساکن موثر باشد اما نظر شخصی من این است که اگر ما باید قانونی داشته باشیم که آن قانون حتما و بدون استثنا اجرا شود و مقام ناظری هم روی اجرای این قانون نظارت کند، می‌تواند روی فرهنگ هم تاثیر گذار باشد.
به طور مثال یکی از مواردی که به عنوان خشونت علیه زنان مطرح می‌شود بحث ختنه دختران است. ناقص سازی اندام جنسی را قانون گذار از قبل به عنوان مجازات در نظر گرفته است اما مسئله ای که وجود دارد این است که ختنه زنان همان عمل ناقص سازی جنسی است اما قانون اسم ختنه زنان را نیاورده است و در عرف بخش‌هایی از جامعه وجود داشته و به دلایل مختلف عشیره ای و قبیله ای، اجرا می‌شود. قانون‌گذار هم می‌گوید من نمی‌توانم جلوی این عرف بایستم. در بعضی موارد ما قانون داریم ولی چون اجرا نمی‌شود هنوز علیه زنان خشونت اعمال می‌شود.
«سنگسار»
بخش دوم: سمانه بیرجندی
در قانون مجازات اسلامی ایران و مبانی حقوقی و فقهی آن در اسلام فضا و جو امنیتی تصویب ق-م-ا ۹۲ و ماده واحده دائمی شدن آن مصوب سال ۹۷: قانون م-ا در جو و فضای امنیتی و مردم هراسی بررسی و تنظیم شد، جوی که از اعتراضات و شورش‌های مردمی و دانشجویی سال ۷۸ و ۸۸ بر علیه رژیم سرچشمه می‌گرفت که رژیم با آنان برخورد سرکوبگرانه کرد و آنان را “مشتی خس و خاشاک” و اغتشاشگر نامید. در این بین تعدادی از نیروهای انتظامی را از دست داده بود که به موجب قانون م-ا سال ۷۰ ماده ۶۲۶ و ماده ۶۲۸ چنانچه مردم در دفاع از نفس عملی انجام داده‌اند و ادله مثبته باشد مردم محاکمه و قصاص نمی‌شوند و این موارد مردم را فعالتر و مطمئن‌تر به میدان اعتراضات و شورش‌ها می‌کشاند و اینجا رژیم علیرغم سیطره مستبدانه خود در سرکوب بی‌محابای مردم اما می‌دید که بعضی از قوانین دست و پا گیر وی است؛ لذا در همان قانون م-ا ۹۲ که مسئله سنگسار را کم رنگ طی یک یا چند ماده مختصر نمود اما در ماده ۸۲۸ همان قانون، آن را ناسخ قانون قبلی م-ا سال ۷۰ به استثنای مواد ۶۲۵تا ۶۲۹ و مواد ۷۲۶ تا ۷۲۸ کرد و در ضمن آن مواد منسوخه همین مادتین کشتن نیروی انتظامی برای دفاع از نفس (۶۲۸و۶۲۸ ق-م-ا-سال۷۰) موجود است که رژیم با اطمینان بیشتر با جرائم سیاسی برخورد کند. در همین جو قانون و ماده مربوط به رجم و سنگسار مختصر و به توریه تصویب کرد.اما تمامی تفاصیل مربوط به رجم را در قانون م-ا به استثنا مواد امنیتی به ضرر نیروی انتظامی خود یعنی کشتن هنگام دفاع از نفس به وسیله مردم را تصویب نمود و به قوت خود باقی نهاد. و مادتین منسوخ از ق-م-ا سال ۷۰ ضمن ۷ ماده مارالذکر به شرح ذیل است:ماده ۶۲۶ منسوخه ق-م-ا ۷۰ می‌گوید: دفاع از نفس و مال و… ولو اینکه از مامورین دولتی صادر گردد جایز خواهد بود.ماده۶۲۶: هرگاه… بر حسب ادله و قرائن که عملیات آنها (نیروی انتظامی و دیگر ضابطین دادگستری) موجب قتل یا جرح و تعرض به عرض و مال گردد در این صورت دفاع در مقابل آنها نیز جایز است.چرا که در همین قانون ناسخ و اخیر یعنی ق-م-ا سال ۹۲ نیز مفهوم مهدورالدم بودن (که مربوط به قتل های خودسرانه) منصوص ماده ۳۱۳ ق-م-ا …. کماکان مشخص ننموده است و مجازات آن را به ۳ تا ۵ سال حبس تعزیری می داند. قتل های خودسرانه ای که به وسیله ایادی خود در مقابل اعتراضات و وضعیت های خاص امنیتی آتش به اختیار به دستور رژیم انجام می‌دهند.لذا می‌بینیم که سراسیمه در سال ۱۳۹۷ با سابقه امنیتی و جو و فضای مردم هراسی که از قیام و شورش دی ماه ۱۳۹۶ به وجود آمده و حاکم شد قانون مستبدانه و غیر عادلانه مزبور را طی ماده واحده دائمی شدن قانون مجازات اسلامی ایران مصوب ۹۲ از تصویب مجلس گذرانده‌اند و دیگر رژیم ق-م-ا به اسم آزمایشی و موقت ندارد. برای بهتر نشان دادن جو امنیتی و فضای مردم هراسی رژیم هنگام تنظیم و تصویب ق-م-ا ۹۲ به بررسی موردی ۱۸۶۹ گزارش سال ۹۲ ( به نقل از کمپین فعالین بلژیک) تعداد ۱۳۶۱۶۴۴ مورد نقض حقوق بشر در ایران گزارش شده است که ۳۶۲۳۸ مورد آن نقض مستقیم حقوق بنیادین بشر با حضور آمر در تطبیق با اعلامیه حقوق بشر و تعداد ۱۳۲۵۴۰۶ مورد ان نقض حقوقی است که در وجود معاهدات بین المللی نقص بنیادین حقوق است .و نیز مشکلات اقتصادی ناشی از تحریم ها ـدرگیری های مرزی ـ اختلافات جناح های چپ و راست کشور که به میان مردم عموما و موسم انتخابات ۹۲ خصوصا کشیده شده که ابستن حوادثی چون حوادث ۷۸ و ۸۸ میشد …و ازدیاد دستگیری ها و بازداشتها و زندان ـشکنجه و اعدام رژیم را در جو و فضای امنیتی و مردم هراسی واداشت که قانون مستبدانه و انچنان غیر عادلانه تنظیم نماید.شیوه ی جرم نگاری و ازدیاد عناوین مجرمانه در قانون مزبور:شیوه ی جرم نگاری رژیم قرون وسطایی نظام  ایران شیوه ی دادگاه های تفتیش عقاید(انگیزیسیون) دوران تاریخ کلیسای غرب است که جامعه را ذاتا گناهکار میداند جامعه ای که پیامبری برای پاک کردن گناهان انان به دار اویخته و در طول دوران تحریف عقاید خود مریم مادر پیامبر خود را که باکره بود در شورای نیقه اعلام کردند که وی نیز از گناه عمومی پاک نیست و وی معصوم نیست و بر اساس این استدلال بر مردم جهت پاک شدن قوانین و مقررات سخت اجتماعی و اقتصادی و قضایی که شامل چگونگی زندگی کردن انان و نیز مالیاتهای سنگین و احکام شاق اعدام حتی بوسیله ی اتش سوزی برای دانشمندان کیمیا ـ کیمیاگران که انان را “جادوگر” می نامیدند و سنگسار برای زناکاران… وضع نموده بود.این شیوه همان شیوه ی ارتجاعی نظام  ایران است که غیر از خدا و نمایندگان خدا و امام و نمایندگان بر حق انان مثل ولی فقیه هیچ کس پاک نیست و انرا در حد پیامبر می‌رسانند (به سخننان اطرافیان ولی فقیه ایران مراجعه شود.) و اصل را بر گناهکار بودن مردم و نه بریء بودن گذاشته اند. به نحوی که اتهامهای ـ مفسد فی الارض ـ محارب ـ باغی ـ ضد انقلاب سب معصومین و غیره… از اتهامها و برچسب های سهل و اسان انان است به اشخاص “مبتلی به” این عناوین مجرمانه هستند به نحوی که به نقل از منابع خود رژیم مثل روزنامه همشهری مورخ ۱۴/۱۰/۱۳۹۵ مندرج در خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) به تاریخ ۲۱/۹/۱۳۹۸ عناوین مجرمانه بیش از ۱۸۰۰ جرم ذکر نموده است و جدیدا در این قانون رمالی و فال گیری و جعل آرای مراجع قضات ـ بدعت در دین ـارتداد بدون استتابه (حکم اعدام برای مرتد بدون بازگشت)، جن گیری و… نیز اضافه شده است.عدم محدودیت دایره جرم نگاری نظام قضائی ایران:اما قانون‌گذار برای اینکه احیانا متهمی از دستگاه قضائی به قول آنان قسر در نرود دایره جرم نگاری را به وسعت ماده ۲۲۰ ق-م-ا و ماده ۱۶۷ ق.ا می‌دانند چرا که مادتین مذکور در قانون مجازات اسلامی و قانون اساسی ذکر می‌کنند که:ماده ۲۲۰ قانون مجازات اسلامی مصوب ۱۳۹۲: در مورد حدودی که این قانون ذکر نشده است طبق اصل یکصد و شصت و هفت (۱۶۷) قانون اساسی ج-ا-ا عمل می شود.ماده ۱۶۷ قانون اساسی ج-ا-ا: قاضی موظف است کوشش کند حکم هر دعوا را در قوانین مدونه بیابد و اگر نیابد با استناد به منابع اسلامی یا فتاوای معتبر ،حکم قضیه را صادر نماید و نمی تواند به بهانه سکوت یا نقص یا اجمال یا تعارض قوانین مدونه از رسیدگی به دعوا و صدور حکم امتناع ورزد.یعنی هرجا در قضیه‌ای و موضوعی جرم بودن آن در قانون نباشد و قانون در مورد آن ساکت باشد قاضی باید سعی کند با مراجعه به منابع دینی و فتاوی مجتهدین و علم خود (۱) جرم انگاری کند سپس حد و مجازات آن جرم را پیدا کند و حکم را صادر کند! حتی اگر ان حکم به گردن زدن “مسگری در شوشتر” به جای “آهنگر گناهکار در بلخ “باشد. (گنه کرد در بلخ آهنگری … به شوشتر زدن گردن مسگری).آیا وسیع تر از این دایره برای آن چنان شیوه جرم انگاری برای تدوین عناوین مجرمانه و مجازاتهای آنها وجود دارد؟در صورتی که وضع و تصویب این موارد (ماده ۲۲۰و ۱۶۰ ق-م-ا مصوب ۱۳۹۲) هیچگونه مبنی و وجاهت قانونی ندارد، چرا که جرم و مجازات بایستی قانونی باشد. و این دو ماده با قانونی بودن جرائم(۱) منافات دارد. باز گذاشتن دست قاضی در چنین شیوه جرم انگاری امنیت قضایی شهروندان را دستخوش پریشانی و تزلزل می کند. بایستی به موجب قانون شهروند بداند کدام چیز جرم است و مجازات آن چیست تا حق و تکلیف خود را بشناسد و همینطور مسئولین قضائی نیز به موجب قانون در دادرسی قانون را ملاک قرار دهند. لذا در قانون جدید یعنی همان ق-م-ا مصوب ۱۳۹۲ دائمی شده به موجب ماده واحده مصوب ۱۳۹۷؛نه تنها رجم حذف نشده بلکه به قوت خود باقی است و علاوه بر آن بر حدود و مجازاتی که قانون ساکت شده است دست قاضی را در وضع قانون جدید برخلاف قاعده قانونی بودن جرائم باز گذاشته شده است.3ـ ماده ۷۲۸ ق-م-ا مصوب ۱۳۹۲ نیز ق-م-ا مصوب ۱۳۷۰ را به استثنای نسخ ۷ ماده تمامی آن را تایید و به قوت خود باقی گذاشته که خود عامل دیگری بر دایره وسیع عناوین مجرمانه است.نحوه دادرسی و رسیدگی پرونده های سنگسار و رجم:مثل تمام پرونده های جزائی دیگر از حیث شرایط و اصول دادرسی عادلانه از این شرایط برخوردار نیست و از حیث اینکه جرم زنا نزد دادگاه نظام از کبائر و گناهان کبیره است شدت و غلظت دادگاهی و محاکمه آن را از عدالت دور و خارج کرده است.لذا مشاهده می شود با توجه به دو حیث مزبور متاسفانه شدت وحدّت و سراسیمگی در رسیدگی به این گونه پرونده ها (سنگسار تا مرگ) به دلیل دادرسی نا عادلانه به احکام ظالمانه و بعضا اشتباه منجر می شود مانند:خانم شمامه قربانی (معروف به ملک) زن کرد ایرانی در دادگاه ارومیه که در ژوئن ۲۰۰۶ محکوم به سنگسار شده بود، در نامه به شعبه ۱۲ دادگاه جنائی نوشته می گوید:”از آنجایی که زنی روستایی و بی سواد بودم و از قانون بی خبر بودم ،نفهمیدم که چه کردم و فکر کردم اگر اعتراف به ارتباط با مقتول کنم می توانم برادر و شوهرم را از اتهام قتل تبرئه کنم(۲)من صرفا به این لحاظ حرف های نامربوط در دادگاه زدم و اینک فهمیدم که در حق خود ظلم کردم.”
خانم حاجیه اسماعیلوند:…او به ترکی سخن می گوید و سواد کافی ندارد و معنای کلمه دخول را نمی دانسته است و گفته است که قاتل قصد تجاوز به وی را داشته است… در جریان دادگاه او کاغذی که حاوی اقرار او به زنا بوده را امضا کرده است! او چند سال را در زندان به دلیل اینکه معنای کلمه “رجم “را نمی دانسته به سر برد… پس از سپری کردن ۵ سال زندان قرار اجرای سنگسار در زندان جلفا صادر شد. که بعد از فشارهای بین المللی و رسانه ای شدن موضوع وی و پیگیری وکیلان ایشان از زنا تبرئه شد و به اتهام مشارکت در قتل محاکمه شد. الف: اصل ۱۶۷ قانون اساسی : احکام دادگاه ها باید مستند و مستدل به موارد قانونی و اصولی باشد که بر اساس آن حکم صادر شده است.ب: ماده‌ی ۲ ق ـ م ـ آ مصوب ۷۰: هر فعل یا ترک فعلی که در قانون برای ان مجازات تعیین شده باشد جرم محسوب می شود . به دلیل اینکه شاید مشمول قتل در فراش می شدند (ق-م-ا مصوب ۱۳۹۲-ماده ۶۳۰) عین همین ماده در ق-م-ع مصوب سال ۱۳۵۲ ماده ۱۶۹ آمده است البته (این ماده حتی در فقه شیعه نیز هیچ مبنای فقهی ندارد چرا که در این صورت اصل بر قصاص است مگر اینکه دلیل و شهود بیاورد.) ولی به هر حال بهتر از رجم بود.از موارد نا عادلانه بودن محاکمات ایران می توان به موارد ذیل اشاره کرد:فقدان دسترسی به مشاور حقوقی و وکیل انتخابی .خشونت و بد اخلاقی با متهمان در بازداشتگاه قبل از محاکمه .استفاده از اقرارهای دروغین اخذ شده در زندان و بازداشتگاه با زور و فشار و شکنجه .به کارگیری امکانات امنیتی در بازداشتگاه های تحت کنترل وزارت اطلاعات و سپاه بر علیه متهم .محرومیت از حقوق ابتدایی تظلم مثل حق احضار شاهد و حتی ارائه مدارک در جریان دادرسی در مهلت های مقرر. محروم بودن متهمان از زمان و فرصت کافی برای دفاع از خود.. زندانی کردن خویشان و نزدیکان متهم عموما و حتی وکلای مدافع آنان خصوصا در صورت اعتراض وکلا به جریان ظالمانه دادرسی . تلقین و القائ مطالب بر علیه متهم در مراحل دادرسی از جانب قضات ایستاده . عدم توجه به موارد عدم صلاحیت دادرسها در رسیدگی به پرونده های سیاسی یا پرونده‌های مرتبط به موضوع سیاست بدلیل انتساب وبی طرف بودن انها در موضوع یا اطراف پرونده ها. فرمایشی بودن محاکمات چرا که پرونده های سیاسی قبلا در جلسات مشورتی دادرسهای ایستاده ونشسته بوسیله گزارشهای کانالهای اطلاعاتی وانتظامی خود بدون حضور وکلائ واطلاع موکلین تکمیل وتصمیم گیری میشوند.عدم رعایت اصول دادرسی قانونی در محاکمات وتکمیل پرونده بر اساس قرارهای صوری وقابل اعتراض بدون رعایت مهلت اعتراض ومرور زمان لازم رسیدگی…ونیز تغییر نوع طبقه بندی پرونده از حقوقی به جزایی یا بالعکس بدون اطلاع متهم وناگهان متهم متوجه میشود که در مقابل قاضی محکمه جزایی با دستبند ایستاده است.تند خویی و برخورد بد و غیر اخلاقی قضات با متهمین و توهین به آنان صرف اینکه وی بر اساس گزارشهای کانالهای یکطرفه اطلاعاتی و انتظامی خود متهم است.بی طرف نبودن دادرسان وقضات در رسیدگیهای پرونده های متهمین به همین دلیل عموما با این جو ضمن اینکه نسبت به متهمین پرخاشگری میکنند هیچ وقعی به اظهارات ودفاعیات قانونی متهمین نمیکنند ومتناسب با سیر طبیعی رسیگی …با پرونده متهم برخورد نمیکنند.مدیریت و کمک به پرونده‌سازی علیه مخالفین و معارضین نظام با خلق شکات ساختگی و مزدور و دروغین و القائ مطالب خود خواسته به آنان بوسیله دادرسان و قضات نظام.مجبور کردن متهمین به امضای صورتجلسات تنظیمی دادرسان نظام هم در رسیدگی مقدماتی دادسراها هم در دادکاهها.ایجاد مافیای زندانی از خلافکاران مزدور در بازداشتگاهها و زندانها برای کنترل یا برخورد با محکومین پرونده های خاص عموما و سیاسی امنیتی خصوصا و برخورد فیزیکی با آنانی که دادگاه نظام بدلیل رسانه ای یا تبلیغاتی نتوانسته آنطور باید و شاید با متهم برخورد کند…لذا این نقیصه خود را بوسیله مافیای زندان خود با برخورد فیزیکی به بهانه های ” بیماری و خود زنی و خودکشی”… جبران می‌کند. برای دور نشدن از موضوع رجم به همین مقدار بسنده می‌کنیم پایان

تبعيض جنسيتی و حقوق بشر در ايران
حلیمه حسن سوری
در حقوق بين الملل تبعيض نژادي را به معناي تسلط يک گروه بر گروه ديگر به قصد سرکوبي حقوق و آزادي هاي آن تعريف کرده اند. امّا، مدافعان تبعيض عليه زنان مي کوشند تا نقش نظام حاکم و نهادها و قوانين آن را به مصاديق و مواردخاص اين تبعيض کاهش دهند و در مجموع آن ها را پديده‌هائي غيرسياسي و مرتبط با ويژگي هاي فرهنگي جامعه قلمداد کنند. به سخن ديگر، مدافعان اين تبعيض به جاي اعتراف به اين واقعيت که اکثريت غالب نظام هاي حاکم در جهان مردسالار است و در آن حاکمان مرد دربقاي وضع موجود و حفظ قدرت انحصاري خود نفعي آشکار دارند، فرهنگ و مذهب را عاملان اصلي وضع زنان مي شمرند. همانگونه که خواهيم ديد دولت‌هاي مدافع تبعيض عليه زنان و متحدان آنان با توسل به چنين استدلال‌هائي کوشش هواداران تأمين و تضمين حقوق‌بشرزنان را تخطئه مي‌کنند. از همين رو، استدلال هائي که هرگز در مورد تبعيض نژادي پذيرفته نيست بهانه و توجيهي قابل قبول در زمينه تبعيض عليه زنان به شمار مي رود.
تبعيض نژادي و جنسي در حقوق بين الملل‌
نگاهي کوتاه به مواضع سازمان ملل متحد در موارد گوناگون حاکي از آنست که اين سازمان همواره تبعيض نژادي را به عنوان جنايتي غيرقابل توجيه تقبيح کرده. ميثاق ها و پيمان هاي بين المللي در زمينه حقوق بشر نيز اين گونه تبعيض را يکسره محکوم و مطرود شمرده اند. در ميان اسناد عمده بين المللي در باره تبعيض نژادي بايد از اعلاميه “حذف انواع تبعيض نژادي”، “ميثاق جهاني حذف انواع تبعيض نژادي” (ميثاق تبعيض نژادي)، “ميثاق بين المللي حذف و کيفر جنايت آپارتايد” (ميثاق آپارتايد)، و “ميثاق بين المللي عليه آپارتايد در ورزش” نام برد. مبارزه و مخالفت گسترده جهاني عليه تبعيض نژادي معلول دلايل گوناگون است. آشکارا يکي از اين دلائل رفتار خشونت بار وغيرانساني رژيم نژاد پرست آفريقاي جنوبي عليه سياه پوستان اين کشور بود.1 در دهه هاي 1970 و 1980، اين رفتار هولناک برخي از کشورهاي جهان و نيز جامعه بين المللي را به تحريم و منزوي کردن دولت آفريقاي جنوبي برانگيخت. اين واکنش جهاني مُهر طرد و انزوا بر پيشاني دولت آفريقاي جنوبي زد، اتباعش را از شرکت در عرصه رقابت‌هاي ورزشي در جهان محروم ساخت و اقتصادش را به ضعف کشاند. ناتوان از مقاومت در برابر تحريم و انزواي بين المللي، رژيم نژادپرست آفريقاي جنوبي سرانجام در سال 1991 ناگزيرشد نظام تبعيض نژادي را پايان بخشد.آپارتايد و ديگر انواع تبعيض نژادي اساسأ مولود نظريه برتري نژادي استعمارگران اروپائي و عقب ماندگي قبائل و ملت هائي بود که قرباني تسلط استعماري آنان شدند. همين نظريه مبناي فلسفي توجيه استثمار، سرکوبي و تسلط اروپائيان بر نژادهاي غيراروپائي گرديد. امّا، در اوضاع و احوال کنوني پذيرفتني نيست که کسي‌درمقام توجيه يا دفاع از مباني استعماري و نژادپرستانه سياست آپارتايد در آفريقاي جنوبي برآيد و يا ادعا کند که نژاد خاصي مجاز و محق به تسلط و حکمروائي بر نژادي ديگر است.در مقدمه «ميثاق آپارتايد» پس از اشاره به «ميثاق حذف انواع تبعيض نژادي،» آمده است که «امضاکنندگان اين ميثاق هرنوع تبعيض نژادي و آپارتايد را به شدت محکوم مي کنند و متعهد مي شوند که به حذف، تقبيح و پيشگيري اعمال و رفتار تبعيض آميز اقدام کنند.» در مقدمه «ميثاق تبعيض نژادي» نيز تصريح شده که: «هر نظريه برتري جويانه مبتني بر تبعيض نژادي از لحاظ علمي بي‌اساس، ازنظراخلاقي‌مطرود و ازديداجتماعي غيرعادلانه و خطرناک است. . . براي تبعيض نژادي نه از منظر فلسفي و نه از لحاظ عملي کمترين توجيهي پذيرفته نيست.» اصل يکم «ميثاق آپارتايد» اعلام مي کند که: «آپارتايد جنايتي عليه بشريت است‌وهراقدام و رفتارغيرانساني ناشي از سياست‌هاي‌تبعيض آميز . . . جنايت عليه اصول و موازين حقوق بين المللي شمرده مي شود.» افزون براين، اصل سوّم «ميثاق آپارتايد» تأييد مي کند که ارتکاب هر عمل به قصد تبعيض نژادي يا مشارکت در ارتکاب آن يا تحريک ديگران به چنين عملي، به هر دليل و بهانه اي، موجد مسئوليت جنائي بين المللي است. از دلائل ديگر مخالفت گسترده با آپارتايد را بايد پيوند تاريخي اين پديده با استعمار اروپائي دانست. در مقدمه «ميثاق آپارتايد» تصريح شده که «به خاطر حفظ شأن و منزلت انساني، و تأمين پيشرفت و ز سرکوبي زنان به دست مردان به صراحت سخن به ميان نمي آورد و تبعيض عليه زنان را وسيله اي در دست ‌رژيم هاي مردسالار براي تضمين تداوم تسلط خود بر زنان نمي شمرد. خودداري از اشاره به اين دو واقعيت واجد اهميتي خاص است، زيرا بسياري از گرته هاي سرکوبي و تسلط که در نظام تبعيض نژادي آفريقاي جنوبي ملموس بود کمابيش در نظام‌هايي که به سرکوب حقوق زنان مشغول‌اند به ويژه در برخي از جوامع خاورميانه به چشم مي خورد. به اين ترتيب، خودداري مؤلّفان اين ميثاق از به کاربردن واژه هائي چون «سرکوبي» و «تسلط» راه را براي کساني گشوده است که رفتار تبعيض آلوده و مردسالار با زنان را از پديده هاي فرهنگي مي شمردند و نه از مقوله هاي سياسي.از سوي ديگر، برخلاف ابتکار «ميثاق آپارتايد» درجرم دانستن تبعيض نژادي، «ميثاق رفع تبعيض اززنان» قوانين و رفتارهاي تبعيض آلوده را جرم نمي‌شناسد حتّي هنگامي که به سخت ترين نوع جداگري زن و مرد و زشت ترين و زيان بخش ترين شکل تبعيض انجامد. به سخن ديگر، اين ميثاق تنها دولت ها را به اتخاذ گام هاي ضروري و مناسب براي رفع تبعيض از زنان فرا مي‌خواند و در ماده دوم خود آن هارا به تقبيح انواع تبعيض عليه زنان دعوت مي‌کند. امّا، اين ميثاق دولت هائي را که عليه زنان رفتاري تبعيض آلوده دارند مکلف نمي‌کند که بدون قيد و شرط و بي درنگ از اين رفتار دست بردارند.به اين ترتيب، واقعيت اين است که «ميثاق رفع تبعيض از زنان» آپارتايد را مقوله اي يکسره جدا از مقوله تبعيض عليه زنان مي داند و به همين دليل از به کاربردن واژه آپارتايد در مورد رفتار با زنان خودداري مي کند. در واقع، اين ميثاق تلاش براي رفع تبعيض از زنان را در اهميت به سطح مبارزه با آپارتايد، انواع تبعيض نژادي، استعمار، استعمار نو، تجاوز و دخالت در امور داخلي کشورها، ارتقاء داشت. در اين ميان، اين نکته نيز ناديده نبايد بماند که در قطعنامه ها و اعلاميه هاي مربوط به آپارتايد به تبعيض عليه زنان به عنوان تبعيضي نکوهيده و ناپذيرفتني اشاره اي نشده است، در حالي که، به عنوان نمونه در ماده دوّم اعلاميه جهاني حقوق بشر آمده است که: «هرکس، فارغ از نژاد، رنگ پوست، جنسيت، زبان، مذهب، عقيده سياسي يا هرعقيده ديگري، ملّيت، وضع اجتماعي، تمکّن، زادگاه يا هر مشخّصه ديگري، از کليه حقوق و آزادي هاي مندرج در اين اعلاميه بهره مند خواهد بود.» در واقع، هم درمقدمه «ميثاق آپارتايد» و هم در «ميثاق عليه آپارتايددرعرصه‌هاي ورزشي» عامل جنسيت از ميان عوامل و زمينه هاي تبعيض حذف شده است. تدوين کنندگان «ميثاق عليه آپارتايد در عرصه هاي ورزشي» آشکارا نسبت به تبعيض جنسي در عرصه هاي ورزش بين المللي حسّاسيت نداشتند و احساس نگراني نمي کرده اند. البته فراموش نبايد کرد که اين ميثاق هنگامي به تصويب رسيد که اغلب کشورهاي جهان بي پروا زنان را ازحضور در عرصه رقابت‌هاي ورزشي در جهان منع مي کردند.بي عنايتي به مشابهت هاي تبعيض جنسي و تبعيض نژادي از اين واقعيت نيز ناشي مي شود که گرچه قبلاً مردان به صراحت از فرودستي شأن اجتماعي زنان سخن مي گفتند امروز اين گونه صراحت لهجه به ندرت در گفتار و دعاوي هواداران تبعيض جنسي مشهود است زيرا هواداري از نظريه برتري مرد بر زن ديگر از ديد سياسي موضع پسنديده و قابل قبولي به شمار نمي رود. به اين ترتيب هواداران تبعيض جنسي به بهانه ها و عوامل ديگري چون اختلافات طبيعي‌ميان زن ومرد متوسل مي‌شوندکه به ادعاي‌آنان آزادي‌هاي‌مختلف و مسئوليت‌ها و نقش‌هاي متفاوت امّا متکمل يکديگر را براي زن و مرد در جامعه مي‌طلبند. در واقع، اين ايده همچنان دربسياري از کشورهاي جهان رواج دارد که قوانين بايد بازتابنده اختلاف هاي طبيعي بين زن و مرد باشند و براي زنان که از “جنس ناتوان تر”ند حريم و پوشش امنيتي خاص فراهم آورند. به سخن ديگر، براساس چنين دعاوي و ايده هائي تبعيض جنسي را بايد نوعي رفتار مناسب و ملاطفت آميز به شمار آورد که صرفاً براي تعديل اختلافات طبيعي بين زن و مرد رواج يافته است. افزون براين، اگر بپذيريم که منزلت فرودست اجتماعي زنان تنها ناشي از تفاوت هاي جسماني و روحي طبيعي آنان با مردان است، نقش فرعي و تبعي زنان در جامعه نيز بايد پي آمد طبيعي اين تفاوت ها شمرده شود و نه حاصل سياست سرکوبگرانه نظام مردسالا5با آن که بسياري از ابعاد تبعيض عليه زنان در خاورميانه با برخي از ويژگي هاي تبعيض نژادي در آفريقاي جنوبي مشابهت دارد اين دو را يکسره مشابه و همسان يکديگر نمي توان دانست. با اين همه، گرته هاي تبعيض جنسي در اغلب کشورهاي خاورميانه با تبعيض نژادي که در آفريقاي جنوبي اعمال شد به آن اندازه مشابهت دارد که بتوان صفت آپارتايد را به آن اطلاق کرد. گرچه مصداق کامل آپارتايد جنسي را در افغانستان کنوني مي توان يافت، حضور برخي مظاهر و ابعاد آپارتايد جنسي در ديگر کشورهاي منطقه، از جمله ايران، را ناديده نبايد گرفت.
تبعيض جنسي در ايران
نحوه رفتار نظام حاکم در ايران با زنان از شواهد وخامت وضع زنان در اغلب جوامع مسلمان خاورميانه است. طبق ادعاي اغلب دولت‌هاي حاکم در اين منطقه، قوانين ناظر بر حقوق و آزادي هاي زنان مبتني بر احکام و ارزش هاي اسلامي است. امّا، در پذيرفتن اين ادعا جانب احتياط و ترديد را رها نبايد کرد. تفاسير و تأويل هاي متفاوت اين دولت ها از احکام و مقررات اسلام در باره زنان مورد انتقاد بسياري از حقوقدانان و روشنفکران مسلماني است که دلمشغول وضع و شأن زنان در جوامع مسلمان خاورميانه اند. شماري روز افزون از زنان اين جوامع نيز اعتراض و مخالفت خويش بااجراي اين احکام و مقررات را علني ساخته‌اند.6 تفسيرهاي واپس گرانه رژيم طالبان از احکام اسلام، که مبناي اِعمال يکي از شديدترين نمونه هاي آپارتايد جنسي در افغانستان شده، نمونه بارزي از اين واقعيت‌است که قوانين مذهبي اغلب دستاويز حکومت ها براي اجراي سياست‌هاي خاص و غيرعادي مي شود.از زمان انقلاب و استقرار نظام جمهوري اسلامي در ايران آزار و شکنجه و محاکمه اختصاري و اعدام زنان به سبب عصيان آنان در برابر مقررات ناهنجار و محدوديت هاي غيرانساني و يا مقاومت در مقابل سياست هاي سرکوب گرانه رژيم و يا اعتراض به دين سالاري در حکومت، به صورتي گسترده ادامه داشته است. در همين دوران زناني نيز به صرف اتهاماتي که تنها متوجه زنان‌مي شود به مجازات قتل محکوم شده اند. چنين مجازات هايي را مي توان با مجازات هاي نامبرده در تبصره يک، بند الف از ماده دوم «ميثاق آپارتايد» که تنها قابل اعمال نسبت به گروه نژادي خاص مي گردد مشابه دانست. اعدام‌زنان به شيوه هاي بي‌رحمانه، از جمله سنگسار را که در ايران، افغانستان و عربستان سعودي به عنوان مجازات جرائم عليه اخلاق و عفّت عمومي اجرا مي شود نيز بايد از همين مقوله شمرد.قتل هاي ناموسي در برخي از کشورهاي مسلمان، از جمله ايران را نيز، که در واقع شيوه و دستاويز ديگري براي تثبيت کنترل مردان بر زنان است، مي توان از جمله مصاديق نقض ماده ياد شده از «ميثاق آپارتايد» شمرد. با توجه به مُهر تأييد ضمني يا رسمي حکومت هاي اسلامي بر اين نوع قتل ها بايد آنان را از لحاظ حقوقي مباشر در اين جنايات دانست. تبصره دو، بند دو از ماده دوّم «ميثاق آپارتايد» ناظر بر منع «وارد ساختن آسيب هاي جسمي و روحي بر گروه يا گروه هاي خاص نژادي از راه تحديد آزادي يا تخفيف منزلت آنان و يا اعمال شکنجه يا مجازات هاي غير انساني و خوارکننده بر آنان است.» رفتار با زنان در بسياري از جوامع خاورميانه ازسوي‌قوانين و سنت هائي مجاز شده است که ناقض مفاد ماده ياد شده است. به عنوان نمونه، در اين جوامع زنان را مي توان بدون رضايت آنان به همسري داد، آنان را به مثابه زنداني در خانه محبوس کرد و يا به تن دادن به آزمون هاي تحقيرکننده بکارت وادار ساخت.
نگاهی به زندگی اینستاگرامی ایرانیان/ من این نیستم!
فاطمه غلامحسینی
«فرهنگ ثابت امّا متغیر است» این یکی از سه جمله‌ی ابتدایی مانیفست فرهنگ‌شناسان است که دانشجویان این رشته احتمالاً در اولین واحد درس فرهنگ‌شناسی آن را می‌آموزند. برای توضیح این جمله باید گفت موضوع که بر اساس عقاید دانشمندان این حوزه، فرهنگ‌ها بر اثر تغییر شرایط محیطی اعم از جغرافیایی، اجتماعی، اقتصادی، تکنولوژیک و… تغییر «فرهنگ ثابت امّا متغیر است» این یکی از سه جمله‌ی ابتدایی مانیفست فرهنگ‌شناسان است که دانشجویان این رشته احتمالاً در اولین واحد درس فرهنگ‌شناسی آن را می‌آموزند.
برای توضیح این جمله باید گفت موضوع که بر اساس عقاید دانشمندان این حوزه، فرهنگ‌ها بر اثر تغییر شرایط محیطی اعم از جغرافیایی، اجتماعی، اقتصادی، تکنولوژیک و… تغییر می‌کنند و به نوعی با آن انطباق می‌یابند و فرهنگی که نتواند متناسب با شرایط محیط، خود را تغییر داده و بیشترین مطلوبیت را برای تابعین خود فراهم آورد، فرهنگ بیماری به حساب می‌آید که بخشی از کارکردهای خود را از دست داده است. در عین حال این عبارت که فرهنگ ثابت است، اشاره‌ای کنایی است به آرام و زمان‎بر بودن این تغییرات در طول زمان. در واقع تغییر فرهنگ به قدری آرام و بطئی صورت می‌گیرد که آن را نمی‌توان دید و تنها در بازه‌ زمانی بلند مدّت است که می‌توان این تحولات را احساس کرد. این اصل یعنی ثابت بودن فرهنگ در مورد مولفه‌های زیربنایی و خطوط قرمزی که فرهنگ‌ها بر اساس آن بنا شده‌اند بسیار بیشتر به چشم می‌آید. در این عرصه تغییرات به قدری کند رخ می‌دهند که با قاطعیت می‌توان گفت که غیر قابل تغییر هستند.اما اگر «فرهنگ ثابت امّا متغیر است» را یکی از جملات سه‌گانه‌ی ابتدایی درس فرهنگ‌شناسی بدانیم جمله‌ی چهارم احتمالاً این خواهد بود که فرهنگ‌ها محترم‌اند و هیچ فرهنگی را نمی‌توان قبیح دانست. چرا که اصولاً سبک‌های زندگی یا همان فرهنگ‌ها در فرایند انطباق انسان‌ها با شرایط محیطی به وجود آمده‌اند و هر فرهنگی برای مردم یک سرزمین بهترین سبک زندگی در همان شرایط است. لذا همه‌ انسان‌ها به فرهنگ مناطق خود عشق ورزیده و آن را عادی، طبیعی و حتی مقدس می‌دانند؛ بنابراین هیچ انسانی را نمی‌توان به این دلیل که عنصری از سبک زندگی‎اش برای ما ناپسند یا غیرعادی است محکوم دانست. با این مقدمه و دانستن این دو موضوع که اولاً فرهنگ‌ها به آرامی و بر اساس شرایط و اقتضائات طبیعی و نه اجبار و شرایط مصنوعی، تغییر می‌کنند و هدف از این تغییر نیز راحت‌تر زندگی کردن و ایجاد مطلوبیت و آسایش است و دوم این‌که فرهنگ هر منطقه، ملیّت و قومیّتی برای مردم آن محترم بوده و دارای کارکرد است و کسی نمی‌تواند بر پایه‌ی تجربیات و آموزه‌های فرهنگ خودی در مورد فرهنگ‌های دیگر قضاوت کند، به موضوعی مهم و حیاتی در زمینه‌ تغییرات فرهنگی در ایران می‌پردازیم.
تغییرات فرهنگ ایرانی؛ سریع و از بیرون
بسیاری هنوز سال‌های ابتدایی و حتی میانی سده‌ حاضر شمسی را به خاطر دارند. سال‌هایی که فرهنگ خاص ایرانی که تابعی است از فرهنگ شرقی با همه‌ ویژگی‌ها و مختصاتش برای مردم محترم بود و این مقبولیت سبب شده بود که تضادها در زندگی ایرانی به حداقل برسد. روزگاری کوبه‌های دوتایی درب منازل زنان و مردان را از هم متمایز می‌کرد و خانه‌هایی که اندرونی و بیرونی‌شان مجزا بود حریمی کاملاً خصوصی را برای ساکنان فراهم می‌آوردند. روزگاری که شرم آمیخته با حیای معصومانه، رابطه‌ی میان دختران و پسران را هم تنظیم می‌کرد و هم جذاب. این‌ها و بسیاری موارد دیگر نمودی بود از فرهنگ اصیل ایرانی که در طول اعصار و قرون با فرهنگ اسلامی آمیزشی مسالمت‌آمیز یافته بود و برای همین بیشترین مطلوبیت را برای مردم این سرزمین ایجاد می‌کرد.اینک امّا این نوع سبک زندگی در اندک زمانی چنان متحول شده است که دیگر نمی‌توان آن را در قالب تغییر طبیعی فرهنگ‌ها تعریف کرد. این روزها با نگاهی به نحوه‌ حضور ایرانیان در جوامع حقیقی و مجازی، تغییرات برق‌آسا در اصول و بنیان‌های فرهنگی ایرانی – اسلامی چنان به چشم می‌آید که دیگر نمی‌توان از واژه‌ی تغییر برای معرفی آن استفاده کرد. این یک دگرگونی فرهنگی است که نه بر پایه‌ نیازهای بومی که بر اساس اجبارهای محیطی در زندگی ایرانیان در حال رخ دادن است و انبوهی از تضاد، تناقض و سوء‌تفاهم را در سبک زندگی ایرانیان به وجود آورده است.از میان رفتن حریم خصوصی در زندگی ما تحت تاثیر استفاده‌ ناصحیح از فناوری‌های ارتباطی و رسانه‌ها، به هم خوردن تنظیم روابط میان افراد جامعه و کاریکاتوری شدن ارتباطات میان‌فردی مخصوصاً در میان دو جنس مخالف، فردگرایی افسارگسیخته و مضمحل شدن مختصات فرهنگ ملّی از جمله هم‌دردی، حیا، توجه به دیگران، از خودگذشتگی، احترام به والدین و بزرگان و بسیاری دیگر، شیوه‌ نوینی از زندگی است که این روزها بخش وسیعی از جامعه‌ ما را درگیر کرده و بسیاری تعارضات را در آن به وجود آورده است.حالا با نگاهی به تصاویر حضور ایرانیان در نرم‌افزاری مثل اینستاگرام و مقایسه‌ آن با سبک اصیل زندگی ایرانی، این تفاوت فاحش به خوبی دیده می‌شود. گویی هیچ‌گاه در این سرزمین حریم خصوصی و پوشیدگی آمیخته با عفاف که همواره مورد توجه مستشرقان و دانشمندان غربی نیز بوده معنایی نداشته است.
تقویت کننده‌های فرهنگیشکی نیست که این تحولات سریع و عمیق در سایه‌ رشد و نفوذ روزافزون رسانه‌ها حاصل شده است. سطح وسیع ارتباط با فرهنگ‌های دیگر به ویژه فرهنگ غربی و آمریکایی که بر اثر استفاده از محصولات رسانه‌ای به وجود آمده است عامل این دگرگونی و یا شاید انحطاط است. واقعیت این است که برخی از ما بر اثر تماس بیش از اندازه با محصولات رسانه‌ای که فرهنگ دیگری را تقوبت می‌کنند از آن‌سوی بام غربی شدن افتاده‌ایم و در ایران، آمریکایی‌تر از آمریکایی‌ها زندگی می‌کنیم.این همه‌ ماجرا نیست و ما حتی فرهنگ غربی را نیز درست درک نکرده‌ایم، بلکه تحت القائات و تاثیرات رسانه‌هایی که تصویری ساختگی از غرب می‌سازند و آن را به مصرف‌کنندگان عرضه می‌کنند در مورد سبک زندگی آمریکایی و غربی دچار سوء‌تفاهمات فراوانی شده‌ایم و گمان می‌کنیم غربی شدن سبک زندگی در بی‌توجهی به عناصر فرهنگی همچون مذهب، خانواده، حرمت‌ها، اخلاق و… بوده و این خواست فرد است که اصالت دارد و بقیه‌ی موضوعات و موارد حول محور «من» هویت می‌یابند و قضاوت می‌شوند.متاسفانه باید گفت در این میان رسانه‌های ایرانی نه تنها نتوانسته‌اند آن‌گونه که باید فرهنگی بومی و ملّی را تقویت کنند بلکه به درونی شدن فرهنگ غربی در میان مخاطبان خود کمک هم کرده‌اند. نتیجه‌ این ترکیب نامتوازن رسانه‌ای، ضعف مولفه‌های فرهنگ ملّی و بومی و تقویت عناصر فرهنگ دیگر در بین ایرانیان است و بدتر از همه اینکه این روند رو به تزاید بوده و اگر با همین شیب ادامه یابد لطمات جبران‌ناپذیری به سبک زندگی ایرانی – اسلامی وارد خواهد آورد.نرخ روبه‌رشد طلاق، نارضایتی و تنش در درون خانواده‌ها، فرار نوجوانان، خیانت، خشونت، عدم احساس رضایت از زندگی، بدبینی و بسیاری از معضلات اجتماعی، نشانه‌ای است از مشکلات فرهنگی که این روزها با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم و متاسفانه در بسیاری موارد به جای درمان اصولی، زیربنایی و علمی، تنها به اقدامات روبنایی همچون برخورد، حذف، سانسور، فیلتر و… پرداخته‌ایم.
واقعیت این است که هدف‌گیری ما در مبارزه با تهاجم فرهنگی خطا داشته است. ما گمان کرده‌ایم که با حذف صحنه‌هایی از فیلم‌های غربی و فیلتر کردن چند سایت و پخش نویز روی چند کانال ماهواره‌ای با این چالش مقابله کرده‌ایم. غافل از این‌که فرهنگ یا همان سبک زندگی غربی به صورت پنهان در ناخودآگاه ذهن و روح ما رسوخ کرده و باعث شده است بنیان‌های فرهنگی چند هزار ساله‌ی ما در معرض لطمه و آسیب قرار گیرند.بی توجهی به آثار روانی استفاده از محصولات رسانه‌ای و ملاک قرار دادن مساحت بیرون مانده از دست و پای بازیگران زن به عنوان مصداق تهاجم فرهنگی، تولید محصولات رسانه‌ای مبتنی بر نظریه‌ی تزریق پیام، غافل ماندن از سازوکار تاثیرات رسانه‌ها در ناخودآگاه مخاطب و بسیاری دیگر از نقاط ضعف سیستم دفاع رسانه‌ای ما است که می‌بایست هرچه سریع‌تر با استفاده از همه‌ی توان مدیریتی کشور در جهت اصلاح آن کوشید و از وارد آمدن لطمه‌های بیشتر به فرهنگ ناب و اصیل ایرانی – اسلامی جلوگیری کرد.
خبر‌های سرکوب آزادی اطلاع‌رسانی در ایران
گزارش‌گران بدون مرز (RSF)
۱۹ خرداد ۱۴۰۰ – سهیل عربی برای سیزدهمین بار پس از زندانی شدن محاکمه شده استگزارش‌گران بدون مرز (RSF)  آزارگری قضایی علیه سهیل عربی و فشارهای ناروا به خانواده او را محکوم می‌کند.
فرنگیس مظلوم مادر سهیل عربی با نگرانی در گفتگو با صدای امریکا اعلام کرده است که به تاریخ ۳ خرداد « برای سیزدهمین بار -پس از بازداشت – در برابر دادگاه حاضر شده است.»
سهیل عربی عکاس و شهروند خبرنگار زندانی و برنده جایزه شهروند خبرنگار ۲۰۱۷ ، در این دادگاه به « تبلیغ علیه نظام»، «اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی» و « نوشتن نامه‌های در باره وضعیت بد زندان با انتساب اتهام دروغ به مسئولان و دادیار زندان»  متهم شده است. چنان که فرنگیس مظلوم می‌گوید همه این اتهام‌ها برای نامه‌ها فردی و جمعی که با زندانیان دیگر در باره وضعیت وخیم زندان‌ها نوشته و امضا کرده است. این زن خود نیز در تیر ماه سال گذشته به ۱۸ ماه زندان محکوم شده است و در انتظار احضار به زندان برای سپری کردن مدت محکومیت خود است. تنها جرم وی اطلاع رسانی از شرایط بازداشت پسرش و اعتراض به رفتار غیر انسانی و ظالمانه با او است.
سهیل عربی عکاس و وب‌نگار زندانی از تاریخ ۱۵ دی ۱۳۹۲ در زندان بسر می برد، وی در این مدت بارها قربانی آزارگری‌های قضایی « تنبیهی» خودسرانه و غیر قانونی بوده است. بارها به زندان‌های گوناگون منتقل و در سلول‌های انفرادی طولانی مدت نگاهداری شده است شکگنجه و زخمی شده است و در حالی که به صدای زندانیانی که وضعیت بازداشت فاجعه‌بار را در زندان‌های تهران تبدیل شده است، همچنان قربانی سخت‌گیری‌های قضایی است.
———-
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ –  دو روزنامه‌نگار و شهروند-خبرنگار محکوم و مجوز انتشار ماهنامه گیلان اوجا لغو شد
گزارش‌گران بدون مرز (RSF) سرکوب بی وقفه آزادی اطلاع رسانی را در جمهوری اسلامی محکوم می‌کند.
به تاریخ ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰، روزبه پیری ، مترجم و فعال مدنی با شکایت اطلاعات سپاه پاسداران برای انتشار « خبرهای کذب در فضای مجازی » از محکومیت خود به جزای نقدی ۵ میلیون تومان مطلع شد. این اتهام به دلیل انتشار خبرهای در اینستاگرام از بازداشت خشونت‌آمیز برادرش در روز کتاب و به هنگام توزیع کتاب به زبان آذری بدست بسیجی‌ها و سپس بدرفتاری با وی در بازداشتگاه اطلاعات به وی تفهیم شده بود. یاشار پیری به مدت ده روز پس از |آزادی موقت به دلیل شدت جراحات در بیمارستان بستری بود.
در همین تاریخ امین ماسوری مدیر مسئول هفته نامه نیش قلم و سایت اطلاع رسانی چوپی از محکومیت خود به ۹ ماه زندان مطلع شد. این روزنامه‌نگار و محقق از سوی دادگاه انقلاب خرم‌اباد با اتهام‌هایی چون « انتشار خبرهایی از زندانیان امنیتی» و «توهین به دستگاه قضایی » تفهیم اتهام شده بود. امیر ماسوری در۲۶ دی ماه ۱۳۹۷ بازداشت و یک ماه بعد با سپردن وثیقه تا برگزاری دادگاه آزاد شده بود. مدیر مسئول هفته نامه نیش قلم و سایت اطلاع رسانی چوپی به اتهام‌های چون «تبلیغ علیه نظام» و «توهین به رهبری» در تاریخ اول ابان ۱۳۹۸ برای حکم دوسال زندان روانه زندان شد و در فروردین ۱۳۹۹ در پی عفو عمومی زندانیان در پی همه‌گیری کرونا آزاد شد.
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مجوز انتشار ماهنامه گیلان اوجا را لغو کرد و دلیل این لفو امتیاز را « به درخواست مدیر و به دلیل مشکلات اقتصادی» اعلام کرده است. این نخستین بار نیست که مقامات جمهوری اسلامی با فشار بر مدیر مسئول یک نشریه او را مجبور به پذیرش سانسور و درخواست لغو امتیاز نشریه خود می‌کنند. احمد زاهد لنگرودی مدیر ماهنامه گیلان اوجا به تاریخ ۵ دی ۲۰۱۸ در پی بازداشت جمعی از شرکت‌کنندگان در مراسم چهلم یکی از قربانیان کشتار آبان، بازداشت شده بود. وی پس از یک ماه با سپردن وثیقه و در انتطار دادگاه به شکل موقت آزاد شد.
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰ – گزارش‌گران بدون مرز (RSF)  بار دیگر سرکوب روزنامه‌نگاران و رسانه‌‌ها را بدست مقامات جمهوری اسلامی ایران محکوم می‌کند.
در پی انتشار بخش‌هایی از مصاحبه محمد جواد ظریف وزیر خارجه جمهوری اسلامی ایران در شبکه خصوصی ایران اینترنشنال و رسانه‌های خارج از کشور بحرانی جدی رژیم را به لرزه درآورد. این مصاحبه که گویا قرار نبوده است منتشر شود، در اصلی‌ترین نکات خود به نقش تعیین کننده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی  و نیروی برون مرزی آن، سپاه قدس در سیاست خارجی جمهوری اسلامی تاکید دارد. در این مصاحبه جواد ظریف به روشنی تایید می‌کند که در جمهوری اسلامی « میدان» بر سیاست خارجی کشور چیره است. حسن روحانی رییس جمهور یک روز پس از انتشار مصاحبه با « شبکه کثیف » خواندن تلویزیون ایران اینترنشنال، دستور تحقیق در باره این « توطئه» و روشن شدن مسئولیت « دزدی» داده‌ها شد. ولی فقیه جمهوری اسلامی علی خامنه‌ای سه روز پس از این رویداد نیز با نکوهش رسانه‌ها، آن را « خطای بزرگی که هیچ‌کدام از مسئولان نباید مرتکب می‌شدند» نامید.»
۱۸ فروردین ۱۴۰۰ – سه نویسنده و  روزنامه‌نگار زندانی مبتلا به کوید-۱۹ و محروم از درمان بایسته
گزارش‌گران بدون مرز (RSF) محروم کردن زندانیان عقیدتی از درمان بایسته از آن میان  سه روزنامه‌نگار بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان صمیمی بهبهانی را محکوم می‌کند و خواهان آزادی فوری آن‌هاست. بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان صمیمی بهبهانی مبتلا و دارای علایم بیماری کوید شده‌اند. بکتاش آبتین ۴۹ ساله، به تاریخ ۱۵ فروردین پس از مشخص شدن درگیر بودن ریه‌اش با اسکن، در درمانگاه زندان اوین بستری شده است. سه روز پیش از این تست کورنای وی منفی شده بود. دو همبند ایشان رضا خندان مهابادی ۵۹ ساله و کیوان صمیمی بهبهانی ۷۲ ساله دارای علایم بیماری هستند و وضعیت جسمی‌شان نگران کننده است.
سه روزنامه‌نگار و عضو کانون نویسندگان ایران رضا خندان مهابادی، بکتاش آبتین و کیوان باژن به تاریخ ۵ مهر۱۳۹۹ برای سپری کردن احکامی از سه سال و نیم تا شش سال زندانی شدند. شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران این سه نویسنده و روزنامه نگار را به اتهام‌های چون “انتشار نشریه غیر قانونی”، “تبلیغ علیه نظام” و “اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور” به زندان محکوم کرده بود.
کیوان صمیمی بهبهانی از تاریخ ۱۵ آذر ۱۳۹۹برای سپری کردن سه سال حبس ۳زندانی شده است. شد. سردبیر ماهنامه ایران فردا  به تاریخ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ در پی حمله به گردهم‌ایی مسالمت آمیز برگزار شده از سوی سندیکاهای کارگری در برابر مجلس بازداشت شد. و در تاریخ ۲۸ خرداد با سپردن وثیقه و در انتظار دادگاه به شکل موقت آزاد شده بود. این چهره‌ی نامدار روزنامه‌نگاری ایران که ۷۲ سال دارد، پیش از این نیز زندانی شده بود. از این میان به تاریخ ۱۳ خرداد ۱۳۸۸ یک روز پس از انتخاب دوباره‌ی محمود احمدی‌نژاد در انتخابات بحث‌برانگیز ٢٢ خرداد که در تاریخ ۱۳ بهمن همان سال به اتهام‌هایی چون « تبلیغ علیه نظام و اقدام علیه امنیت ملی» به شش سال زندان محکوم شد. وی در تاریخ ٢٦ ابان ١٣٩٤ پس از سپری کردن محکومیت خود آزاد شده بود.
۲۷ اسفند ۱۳۹۹ – تایید محکومیت عکاس خبرنگار رها عسکری‌زاده
رها عسکرزاده عکاس خبرنگار و کنشگر حقوق زنان از تایید محکومیت بازداشت خود مطلع شد. پیش از این دادگاه انقلاب تهران وی را به ۲ سال زندان دو سال ممنوع خروج بودن از کشور و هرگونه فعالیت در فضای مجازی محکوم کرده بود. این حکم از سوی دادگاه تجدید نظر تایید شد. این فعال حقوق زنان در آذر ۱۳۹۸ به هنگام خروج از کشور در فرودگاه بازداشت و پس یک ماه زندان با سپردن وثیقه آزاد شده بود. دو عکاس خبرنگار دیگر عالیه مطلب‌زاده و نوشین جعفری برای گذراندن سه و پنج سال زندان در زندان بسر می‌برند.
۵ اسفند ۱۳۹۹ – آزادی یک روزنامه نگار پس از ده ماه زندان
گزارش‌گران بدون مرز(RSF) از آزادی حسن فتحی روزنامه‌نگار و مستندساز به تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۹۹ با خبر شده است. این روزنامه‌نگار ۶۹ ساله، به تاریخ ۱۸ اردیبهشت، برای سپری کردن محکومیت یک‌سال و نیم روانه زندان اوین شد.. حسن فتحی به اتهام « تشویش افکار عمومی و نشر اکاذیب» برای مصاحبه با بخش فارسی بی بی سی در۵ خرداد ۱۳۹۷ بازداشت و با سپردن وثیقه آزاد شده بود. وی پیش از این نیز در ۲۱ آبان ۱۳۹۰ برای مصاحبه با بی بی سی فارسی بازداشت و تا ۱۰ بهمن همان سال زندانی شده بود . گمان می رود وی به مناسبت چهل و دومین سالگرد انقلاب اسلامی در ایران پس از نزدیک به ده ماه حبس عفو شده است.
۱ اسفند ۱۳۹۹ – بازداشت نوشین جعفری برای سپری کردن چهار سال زندان گزارش‌گران بدون مرز (RSF) بازداشت و زندان کردن نوشین جعفری عکاس‌خبرنگار را به تاریخ ۲۹ بهمن ۱۳۹۹  محکوم می‌کند. وی برای سپری کردن محکومیت  پنج سال زندان بازداشت و به زندان قرچک منتقل شده است. امیر رییسیان وکیل وی اعلام کرده است :«حکم نوشین جعفری روز شنبه (۲۵ بهمن) از دادگاه تجدید نظر به من ابلاغ شد و بدون هیچ ابلاغ و احضار و اخطار قبلی (۲۹ بهمن) به درب منزل وی رفته و او را برای اجرای حکم بازداشت کردند.»
این عکاس خبرنگار حوزه سینما و تئاتر را ماموران اطلاعات سپاه پاسداران  به تاریخ ۲ مرداد ۱۳۹۸ بازداشت کردند و به هنگام بازرسی منزل‌اش هارد دیسک‌ها و دیسک‌های حاوی عکس هایش را نیز ضبط کرده بودند. پیش از آنکه در شهریور ماه با سپردن وثیقه به شکل موقت آزاد شود.  خبر بازداشت و اتهام‌های وی نخست از سوی ترول‌های نزدیک سپاه پاسداران انتشار یافت و وی را متهم به داشتن حسابی توییتری ناشناسی کرده بودند که « به مقدسات اسلامی توهین می‌کرده است» وی با همین اتهام  به زندان محکوم شده است. مسئول سابق صفحه‌های هنر و ادبیات روزنامه‌اعتماد پیش از این در سال ۱۳۸۸ به مدت ۲۸ روز بازداشت شده بود.
———-
۲۲ بهمن ۱۳۹۹ –  احضار، محکوم کردن به زندان و بازداشت روزنامه‌نگاران ادامه دارد
گزارش‌گران بدون مرز (RSF) بازداشت و محکوم به زندان کردن نظامند روزنامه‌نگاران را محکوم می کند.
به تاریخ ۱۵ بهمن ۱۳۹۹، پلیس فتا استان مازنداران خبر داد که دست‌کم شش تن از « ادمین کانال‌های معاند در تلگرام» بازداشت شده‌اند. از آن میان یک روزنامه‌نگار. بنا بر اطلاعالت گردآوری شده از سوی RSF محمد صفر لفوتی روزنامه‌نگار شناخته شده مازندانی یکی از بازداشت شدگان است. « معاند» اتهامی است که جمهوری اسلامی ایران برای روزنامه‌نگاران و رسانه‌های مستقل بکار می‌گیرد.
در ۱۹ بهمن روزنامه‌نگار مستقل فریبرز کلانتری برای انتشار مطالبی در باره فساد مهدی جهانگیری برادر معاون رییس جمهور اسحاق جهانگیری در کانال تلگرامی خود با شکایت این فرد به سه سال زندان و ۷۴ ضربه شلاق محکوم شد. مهدی جهانگیری خود به تاریخ ۲۶ ژانویه برای « قاچاق ارز ۶۰۷ ۱۰۰ یورو و ۱۰۸۰۰۰ دلار به دوسال زندان محکوم شده بود.
در آخر شماری از فعالان رسانه‌ای در هفته‌های اخیر به پلیس فتا یا دادسرای انقلاب احضار شده‌اند از این میان حسین رزاق که به تاریخ ۱۲ بهمن احضار خود را برای ۱۸ بهمن در صفحه توییتر خود منتشر کرد. « در دادگاه انقلاب تهران متهم شده‌ام به تبلیغ علیه نظام! » وی افزوده است « البته مثل احضارهای قبلی که عناوین مشابه داشت، اینبار هم به دادگاه نمیروم. اگر قرار به محاکمه‌ای باشد مسئولین کشتار مردم کف خیابان و جنایت در آسمان و اعدام بی‌گناهان در اولویت هستند که برای تبلیغ علیه نظامشان سنگ تمام گذاشتند! »
———-
۱۷ بهمن ۱۳۹۹ – بازداشت دوروزنامه‌نگار در تهران و کردستان
گزارش‌گران بدون مرز (RSF) باززداشت محمود محمودی سردبیر ئاگرین روژ  را محکوم می کند. این روپزنامه‌نگار به تاریخ ۱۲ بهمن ۱۳۹۹ در شهر سنندج بازداشت شد. مامو.ران امنیتی وی را برای اعتراض به بازداشت‌های گسترده فعالان مدنی در کردستان بازداشت کردند. از آغاز سال میلادی ۲۰۲۱ دست‌کم هشتاد فعال مدنی در شهرهای مختلف کردستان بازداشت شده‌اند. محمود محمودی در تاریخ ۱۴ بهمن با سپردن وثیقه ۲۰۰ میلیون تومان به شکل موقت آزاد شد.
شهاب نظری به تاریخ ۹ بهمن برای سپری کردن محکومیت یک سال زندان روانه زندان شد. این فعال مدنی در صفحه توییتر خود نوشت : «پس از دوسال و نیم زندگی زیرسایه زندان بالاخره ابلاغیه اجرای حکم را فرستادند. (….) جرم من تبلیغ علیه نظام است و شاکی اطلاعات سپاه خوزستان. (….) مصادیق تبلیغ علیه نظام هم به قول خودشان ، از انتقاد از عملکرد نهادها و افراد در خوزستان گرفته تا تهران ، “حمایت از دراویش” تا “انتشار تصاویر فمنیستی” ، “حمایت از دختران خیابان انقلاب” ، درخواست رفع حصر سران فتنه و… متنوع است.
سران فتنه عبارتی است که رژیم ایران برای میرحسین موسوی و همسرش زهرا رهنورد و مهدی کروبی بکار می‌گیرد. مهدی کروبی مدیر مسئول روزنامه توقیف شده اعتماد ملی، میر حسین موسوی مدیر مسئول روزنامه توقیف شده کلمه سبز و همسرش، نویسنده زهرا رهنمورد از تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ در بازداشت خودسرانه و خانگی بسر می‌برند.
———
۸ بهمن ۱۳۹۹ – بازداشت و روانه زندان کرد روزنانمه‌نگار برای دفاع از مدافعان حقو بشر گزارش‌گران بدون مرز(RSF ) بازداشت و روانه زندان کردن رضا طالشیان جلودارزاده را به تاریخ ۱۳ دی ماه ۱۳۹۹ محکوم می‌کند. سردبیر سابق صبح‌امروز را دادگاه انقلاب تهران به تاریخ ۱۲ خرداد ۱۳۹۸ به سه سال زندان، ۴۰ میلیون جریمه نقدی و دو سال ممنوعیت از فعالیت سیاسی و اجتماعی و مطبوعاتی محکوم کرد این حکم از سوی شعبه ۳۶ دادگاه تجدیدنظر تایید شد. این روزنامه‌نگار با اتهام‌های چون « تشویش اذهان عمومی در فضای مجازی» و « فعالیت تبلیغی علیه رژیم» برای   انتشار عکسی از سپیده قلیان کنشگرزندانی مدافع حقوق کارگران به هنگام خوردن بسکویت و تخم مرغ در اینستاگرام و با نوشته‌ای « این است غذای یک زندانی در جمهوری اسلامی»  و دفاع  از مسیح علی‌نژاد کنشگر و روزنامه‌نگار مدافع حقوق زنان و انتقاداتی به امام جمعه تهران در کانال تلگرامی آوانگار محکوم شده است. این روزنامه‌نگار که از مجروحان جنگ هشت ساله‌ی ایران و عراق است و از بیماری جدی رنج می‌برد، پیش از این نیز در تاریخ ١٥ بهمن ١٣٩٠ بازداشت شده بود و تا در تاریخ ٢٩ فروردین ۱۳۹۱ را در زندان بسر برده بود. هفته نامه صبح آزادی ‌در تاریخ ٢٧ مهرماه ١٣٩٠ به دلیل انتشار تصویری از رئیس جمهور اسبق ایران اکبر هاشمی رفسنجانی توقیف شده بود.
———-
۲۹ دی ۱۳۹۹  – آزادی موقت یک روزنامه‌نگار زن و عفو دو تن دیگر
گزارش‌گران بدون مرز از آزادی سه روپزنامه‌نگار زن در ایران مطلع شده است. مستندساز عکاس خبرنگار نگار مسعودی به تاریخ ۲۰ دی ۱۳۰۹۹ با سپردن وثیقه ای سنگین  ۲ میلیارد و ۵۰۰ میلیون تومان به شکل موقت تا برگزاری دادگاه آزاد شد. وی  به تاریخ  ۸ آبان بازداشت و تنها جرم او عکاسی از قربانیان اسید پاشی است. در مهر ماه ۱۳۹۳ ، دست کم هفت زن در اصفهان قربانی اسید پاشی بر زنان به گفته مسئولان جمهوری اسلامی « بد حجاب» بودند.
RSF همچنین از آزادی  ندا صبوری و رقیه نفری به تاریخ ۲۰ آابان و ۱۴ آذر مطلع شده است. وی برای شرکت و پوشش خبری گردهم‌آیی خانواده زندانیان در اعتراض به حمله به زندانیان سیاسی در بند ۳۵۰ در اردیبهشت ۱۳۹۳ بازداشت و با سپردن وثیقه آزاد شدند. شعبه  ۱۵ دادگاه انقلاب تهران در فروردین سال بعد او و همسرش را به سه سال و شش ماه زندان محکوم و این حکم را  شعبه۳۶ دادگاه تجدید نظر در همان سال تایید شد. رقیه(اشرف) نفری به تاریخ ۱۷ مهر ماه  برای سپری کردن سه ماه زندان خود روانه زندان شد. پلیس امنیت شهریار  وی را به تاریخ ۷ اردیبهشت امسال در پی انتشار چند توییت در انتقاد به مدیریت بحران همه‌گیری کووید-۱۹ بازداشت کرد. شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب تهران وی را به چهار ماه زندان محکوم کرد. این حکم در دادگاه تجدیدنظر به سه سال کاهش یافت.
نسل کشی ناتو
آذر ارحمی
نسل کشی ناتو با ۱۵ تن بمب اورانیوم ضعیف شده ای که بر سر یوگسلاوی ریخت ۲ سال پیش بود که ناتو تحت رهبری آمریکا در اقدامی وقیحانه و بدون تصویب شورای امنیت سازمان ملل، به یوگسلاوی حمله کرد؛ در حالیکه بیش از 20 سال از آن حمله می گذرد، مردم هنوز نتوانسته اند از سایه این جنگ فرار کنند و 15 تن بمب اورانیوم ضعیف شده ای که توسط ناتو در این حمله استفاده شد، خسارات عمیق زیادی بر جای گذاشته است.
نابودی اورانیوم 4.5 میلیارد سال طول می کشد که این، یک پروسه بسیار طولانی است.پدیده های غیرعادی ایجاد شده در پی استفاده از مواد رادیو اکتیو در وهله اول باعث ایجاد جهش های سلولی می گردند؛ بر اساس نتایج یک مطالعه انجام شده توسط مرکز اورژانس صربستان ، در میان کودکانی که بعد از سال 1999 میلادی در این کشور به دنیا آمده اند، ابتلا به تومورهای اکتودرم ؛ بیرونی ترین لایه از لایه های زاینده نطفه در کودکان یک تا 5 سال، بدخیمی های خون در کودکانی رده سنی 5 الی 9 سال و افزایش سریع تومورهای مغزی بین افراد 9 تا 18 سال دیده می شود.
در سال 1981 میلادی در صربستان، 10 هزار و 378 نفر در اثر ابتلا به سرطان های بدخیم از بین رفتند و از آن سال به بعد و تا سال 1999، این روند با تغییر اندکی همراه شد؛ در سال 2001 میلادی و 20 سال بعد بود که این تعداد تقریبا به 18 هزار نفر رسید که چنین روندی بدین معناست که نرخ مرگ و میر در صربستان در این فاصله زمانی 80 درصد افزایش پیدا کرد.

نکته قابل توجه این است که سال 2001 میلادی و افزایش 80 درصدی تلفات ناشی از ابتلا به سرطان های بدخیم در صربستان، 2 سال بعد از حمله ناتو به یوگسلاوی در سال 1999 میلادی بود.
امروزه، سالانه 35 هزار نفر در صربستان به دلیل بیماری جان خود را از دست می دهند و 25 هزار نفر دیگر نیز در اثر بیماری های بدخیم می میرند.
بیش از 100 مکان سقوط بمب در کوزوو و متوهیجا وجود دارد؛ ناتو از 2 تن اورانیوم ضعیف شده در جنوب صربستان، 13 تن اورانیوم ضعیف شده در کوزوو و متوهیجا و مجموعا 15 تن اورانیوم ضعیف شده استفاده کرد.
بمب های اورانیوم ضعیف شده هزار برابر خسارت بارتر از بمب های اتمی هستند که در سال 1945 میلادی توسط آمریکا در هیروشیما و ناکازاکی ژاپن مورد استفاده قرار گرفتند.
در ماه مارس سال 2000 میلادی بود که نیروهای حافظ صلح سازمان ملل در کوزوو تائید کردند که مجموعا 31 هزار بمب اورانیوم ضعیف شده در جریان بمباران یوگوسلاوی توسط ناتو مورد استفاده قرار گرفته است که این میزان، معادل حجم کلی بمب های اورانیوم ضعیف شده ای است که توسط آمریکا و سایر کشورها در طول جنگ خلیج فارس علیه عراق استفاده شد. تا ماه مه سال 2019 میلادی، 366 سرباز ایتالیایی که در عملیات های نظامی ناتو مشارکت داشتند در اثر ابتلا به سرطان جان خود را از دست دادند و 7 هزار و 500 نفر از آنها بیمار شدند.
یک تیم بین المللی از وکلا، مورد اعتماد بیش از هزار بیمار سرطانی در صربستان، علیه کشورهای عضو ناتو که در جنگ علیه این کشور مشارکت داشته اند، شکایت کرده اند اما با این حال، پذیرش شواهد و مدارک آنها کار دشواری است چرا که اثبات ارتباط مستقیم بین سرطان و آلودگی های ناشی از بمب های اورانیوم ضعیف شده نیازمند دسترسی به مدارک پزشکی بسیار زیادی است.

آمریکا به عنوان تنها کشوری که بمب های اورانیوم ضعیف شده را اختراع و استفاده کرده، همیشه این موضوع را که استفاده از این بمب ها عامل مستقیم ایجاد «سندرم های جنگ خلیج فارس» و «سندرم بالکان» هستند را رد کرده است.
اوایل سال 2006 میلادی بود که «راجر کوگیل» زیست شناس انگلیسی تبار توانست با استناد به آمار و داده های منتشر شده از سوی پنتاگون، برآوردی ارائه و اعلام کند که آلودگی های هسته ای ناشی از بمب های اورانیوم ضعیف شده ناتو در صربستان معادل 3 درصد از نشست نیروگاه هسته ای چرنوبیل بوده است.
آمریکایی ها و اعضای ناتو خیلی خوب علت باقی ماندن این حجم بسیار زیاد از مواد سمی را درک می کنند.
هر کسی به خوبی می تواند به این درک برسد که این یک نسل کشی است

ایمنی و سلامت شغلی
کریم ناصری
سازمان بین الملی کارازسال 2003 روز 8 آپریل را به عنوان روز جهانی ایمنی و سلامت شغلی نامگذاری کرده است. روزجهانی ایمنی و سلامت شغلی درواقع یک فعالیت سالیانه بین الملی برای نهادینه کردن کارسالم و ایمن در سراسر جهان است.
یادآوری و برگزاری این مراسم باعث ارتقای آگاهی های مردم و همچنین افزایش امنیت و سلامت در محیط کار میشود. متاسفانه سالانه میلیون ها نفر به علت حوادث شغلی جان خود را از دست می دهند و یا به علت حوادث ناشی از محل کار دچارنواقص بسیاری می شوند و بسیاری به علت روبه رو شدن با استرس های شغلی درگیر مشکلات روحی می شوند.
روزجهانی ایمنی وسلامت شغلی در ایران برابراست با 8 اردیبهشت ماه و در این روز مقامات و مسئولان مربوطه در شهرها و استانهای مختلف پیامهای خود را منتشرمی کنند و به ظاهردر حال تلاش در راستای ارتقای سطح ایمنی و سلامت شغلی افراد در محیط های کاری هستند.
اما آنچه که ما در جامعه شاهد آن هستیم بی تفاوتی مطلق مسئولان رژیم جمهوری اسلامی به ایمنی محیط های کاری و سلامت روحی افراد شاغل در محیط های کاری است.
دومین عامل مرگ و میر در ایران بعد از تصادفات ، حوادث ناشی از کاراست که بیشترین حوادث شغلی مربوط به فعالیت های ساختمانی و کارگران ساختمانی می باشد و در همین موضوع ایران رکورد دارسوانح کارگری در دنیا می باشد و این در حالی است که درایران دومین تشکل صنفی بزرگ (صنف کارگران )است .
خبرگزاری مهر به نقل از رئیس کانون کارگران ساختمانی می‌نویسد: ایران با ۱۵ هزار حادثه‌دیده کارگری در دنیا رکورددار است. بیشترین علت مرگ این کارگران سقوط از بلندی ،برخورد جسم سخت و برق گرفتگی اعلام شده است. این کارگران به خاطر نبود محیطی ایمن نه تنها با خطرمرگ مواجهه هستند بلکه بسیاری از این کارگران در معرض نقص عضو و از کارافتادگی هستند.

اگر این کارگران در محیط کاری خود دچارآسیب شوند از خدمات درمانی و بیمه تامین اجتماعی محروم هستند و از هیچگونه کمک مالی بهره نمی برند و اگر هم در برخی موارد بیمه ، مستمری ناچیزی برای کارگردر نظربگیرد به شرط آن است که بیمه تشخیص بدهد که خود کارگر در حادثه مقصرنباشد و رابطه کارگرو کارفرما با یک قرارداد مورد تایید بیمه تنظیم شده باشد که این امر تقریبا غیر ممکن است زیرا اغلب کارگران بدون داشتن هیچ قراردادی تن به کار می دهند تا بتوانند نیازهای روزانه خانواده شان را تامین کنند. در این میان کارفرما هم از پرداخت خسارت و دیه به خانواده قربانیان و مصدومین سرباز زده و خود را مکلف به پرداخت هیچ خسارتی نمی داند و حتی در اغلب موارد قبل از شروع کار از کارگران تعهد گرفته می شود که در صورت بروز حادثه ، خود کارگران مقصرهستند.
نبود وسایل ایمنی و بهداشت ، نبود نظارت صحیح و نبود آموزش از عوامل مهم سوانح کاری به حساب می آیند. داشتن وسایلی همانند کلاه ایمنی، دستکش، کفش و کمربندهای ایمنی از ابتدایی ترین وسایلی است که باید در محیط کار و در دسترس کارگران باشد که کارفرمایان برای کسب سود بیشترو همچنین بی اهمیت دانستن جان کارگران برای این دست از مسایل ابتدایی هیچ ارزشی قائل نیستند.
درهمین جا باید این موضوع را عنوان کرد که نبود نظارت از سوی بازرسان وزارت کار و کارشناسان بهداشت حرفه ایی که باید براساس قانون کار بازرسی به طور مداوم داشته باشند نسبت به وظایف خود بی توجهه هستند وبه آن عمل نمی کنند که این مسئله خود نشان دهنده ساخت وپاخت بین کارفرمایان و بازرسان و کارشناسان بهداشت فنی است که این زد وبندها حاکی از آن است که در جای جای این رژیم حاکم بر ایران فساد و رانت جای خود را به انسانیت داده است.
تکنولوژی و تجهیزات مورد نیاز ایمنی در کشورمان نسبتا موجود است. این یعنی ابزار لازم برای برقراری شرایطی ایمن درمحل کار وجود دارد.
اما داشتن آگاهی و دانش روز و آموزش صحیح اطلاعات به تمامی پرسنل یک امری ضروری به شمار میرود و ضروری تر آن است که دولت ها و کارفرمایان نسبت به این موضوع حساسیت بیشتری به خرج بدهند و همچنین رژیم جمهوری اسلامی با تغییر قوانین و حذف رانت در این زمینه گامی بلند در راستای احقاق حقوق شهروندان در محیط های کاری بردارد.
امروزه بسیاری از افراد با خطرات شغلی زیادی روبرو هستندن و این خطرات در فعالیتهای مختلف کاری میتوانند به شکلهای متفاوتی ظاهر شده و در صورت عدم برنامه ریزی و کنترل صحیح، پیامدهایی را به دنبال داشته باشند که گاهی اوقات جبران آنها به هیچ وجه امکان پذیر نیست. از این رو تغییر روش کار بر مبنای آموزش ، ایمنی و سلامت و ایجاد محیطی ایمن و تکرار مداوم و همیشگی این تغییرات موجب ایجاد فرهنگی جدید در جامعه می شود. امیدواریم که بتوانیم شاهد این اتفاق در جامعه خود ایران باشیم.
انتخابات ۱۴۰۰:
سالور ملایری

سیاست‌زدایی و پوپولیسم در جدال با آگاهی اجتماعی
انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ احتمالاً یکی از نقاط عطف تاریخی در مناسبات بین حاکمیت و مردم در جمهوری اسلامی‌ است. مهم‌ترین ویژگی این انتخابات بی‌میلی گسترده‌ی اجتماعی به مشارکت در انتخابات و موج تحریم آن از سوی فعالان سیاسی با گرایش‌های گوناگون است. با رد صلاحیت گسترده‌‌ی داوطلبان، میزان قهر و عصبانیت اجتماعی نسبت به انتخابات دوچندان شد تا جایی که بسیاری از تحلیل‌گران از بی‌اثر شدن بیش از پیش انتخابات و تبدیل آن به نمایش می‌گویند. اما هم‌زمان شکل برگزاری مناظره‌های انتخاباتی، شعارهای نامزدهای تأییدشده و موضع‌گیری مقامات جمهوری اسلامی وجوه متمایز دیگری را به این انتخابات داده‌ که کمتر به آن پرداخته شده است؛ از جمله تأکید مدام بر مسائل اقتصادی، اشاره به مشکلات و نارسایی‌ها و هدف قرار دادن دولت، و پذیرفتن نارضایتی و قهر مردم نسبت به صندوق رأی. در این نوشته می‌کوشم نشان دهم که چگونه این موارد در ادامه‌ی پروژه‌ی سیاست‌زدایی در حاکمیت هستند که بر اثر آن بحران‌های اقتصادی و مسائل فرهنگی نسبت خود را با مراجع اصلی تصمیم‌گیرنده قطع می‌کنند و این فرایند سبب می‌شود که مردم دیگر به شکل‌های دیگرگونه‌ی سیاست و امکان‌های جایگزین نیندیشند و قدرت پرسش و ایجاد چالش حول این مسائل را از دست بدهند؛ فرایندی که در آن عوامل اصلی ایجادکننده‌ی وضع موجود خود را مسئول نمی‌دانند و مدام پای دیگر عوامل را به میان می‌کشند یا اساساً معضل موجود را انکار می‌کنند و آن را از حوزه‌ی سیاست بیرون می‌رانند. همچنین در ادامه‌ خواهم گفت که چگونه این فرایندِ سیاست‌زدایی، به‌ویژه در هنگامه‌ی انتخابات، با استفاده از نشانه‌ی «مردم» و قرار دادن آن در برابر نشانه‌هایی نظیر «مسئولان ناکارآمد و نالایق»، «بی‌تدبیری»، «سوءمدیریت» و «فساد» به بسط پوپولیسم یاری می‌رساند و نارضایی اجتماعی را به نفع حفظ ساختار غیردموکراتیک قدرت کانالیزه می‌کند و سویه‌های سیاسی آن را از کار می‌اندازد.
سیاست‌زدایی هم‌چون ترفندی ایدئولوژیک
بهتر است که نخست مفهوم سیاست‌زدایی را روشن کنیم. پیتر برنام، استاد علوم سیاسی و مطالعات بین‌الملل در دانشگاه بیرمِنگام، تحقیق مفصلی درباره‌ی سازوکارهای سیاست‌زدایی در بریتانیا، به‌ویژه در دوران نخست‌وزیری تونی بلر، انجام داده است. به عقیده‌ی او، سیاست‌زدایی نوعی استراتژی از سوی حاکمیت سیاسی‌ است برای زدودن یا خارج کردن ماهیت سیاسی تصمیم‌گیری‌. در این فرایند، تصمیم‌گیران و مسئولان سیاسی همچنان بر مناسبات اقتصادی و سیاسی و اجتماعی سلطه دارند و آن‌ها را هدایت می‌کنند، اما در عین حال از سلب مسئولیت و ایجاد فاصله بین خود و نتایج تصمیم‌گیری‌شان بهره می‌برند تا به این طریق هم میزان انتظارات و سطح توقعات را پایین بیاورند، و هم اعتراض و نارضایتی عمومی ناشی از سیاست‌ها و تصمیم‌گیری‌های خود را به مسیر دیگری سوق دهند. بنابراین، سیاست‌زدایی به هیچ رو به ضعف حاکمیت نمی‌انجامد بلکه منافع آن را بهتر تأمین می‌کند.
مَت وود و مَتیو فلایندرز، دو دانشمند دیگر در حوزه‌ی علوم سیاسی در دانشگاه شِفیلد، تحقیقات مفیدی را در زمینه‌ی سیاست‌زدایی انجام داده‌اند. آن‌ها سیاست‌زدایی را در سه سطح بررسی می‌کنند: سطح حکمرانی، سطح اجتماعی و سطح گفتمانی. در سطح حکم‌رانی، تصمیم‌گیری‌های سیاسی بیشتر از طریق شیوه‌های تکنوکراتیک و به شکل «مدیریت پروژه» انجام می‌شود. همکاری با شرکت‌های خصوصی و انتقال سیاست به سازمان‌های غیردولتی یا فرادولتی، پیوند سیاست را با سویه‌های اجتماعی و گفتمانی آن قطع می‌کند و آن را در حد پروژه کاهش می‌دهد، و تصمیم‌گیران این بار نه سیاستمداران وابسته به گفتمان‌ها و جریان‌های سیاسی بلکه مدیران و کارگزاران شرکت‌های خصوصی هستند که به نیابت از دولت برای حفظ سیستم تلاش می‌کنند. در نتیجه‌ی این جا‌به‌جایی، ماهیت جمعی سیاست به ماهیتی به شدت فردی تقلیل می‌یابد، و بسیاری از شیوه‌های مدیریت و تصمیم‌گیری وارد مناظرات و بولتن‌های خبری در رسانه‌ها نمی‌شوند زیرا اموری مرتبط با سیاست پنداشته نمی‌شود.
در سطح اجتماعی، سیاست‌زدایی از یک حیطه‌ سبب می‌شود که انتخاب‌ها، رویکردها یا راه‌حل‌های متفاوت و دیگرگون پیرامون آن حیطه مورد بحث و بررسی قرار نگیرد و وارد سپهر عمومی نشود. از این‌رو سیاست‌زدایی به تقلیل و محدودسازی امکان‌ها و در نتیجه به تضعیف پویایی اجتماعی و مشارکت عمومی می‌انجامد زیرا موجب می‌شود که طبقات اجتماعی به امکان‌های جایگزین، شیوه‌های متفاوت سیاست‌ورزی و شکل‌های دیگرگونه‌ی مقابله با مسائل کلان اجتماعی و سیاسی کمتر بیندیشند و روند موجود را «مقدّر»، «ضروری» یا «بدیهی» بینگارند. به عبارت دیگر، سیاست‌زدایی سبب می‌شود که آگاهی اجتماعی هیچ‌گاه به سمت این پرسش کشیده نشود: آیا امکان دارد که وضعیت موجود طور دیگری رقم بخورد؟ به محض اینکه ما به این پرسش می‌رسیم، یعنی داریم به امکان‌های سیاست برای تغییر می‌اندیشیم و ناگزیر به حکم‌رانان و رویکردهای آنان به گونه‌ای انتقادی نگاه می‌کنیم. از این منظر، سیاست‌زدایی با سلب ماهیت سیاسی معضلات موجود و حذف عاملان و نهادهایی که این معضلات را پدید آورده‌اند، میزان پرسش‌مندی و قدرت به چالش کشیدن مردم را کاهش می‌دهد، تعداد گزینه‌های پیش ‌روی شهروندان را محدود می‌کند، و برای نظام مستقرحیطه‌‌ای امن مهیا می‌کند. وقتی می‌گوییم «ماهیتِ سیاسیِ معضلاتِ موجود»، به آن دسته از روابط کلان قدرت و نهادهای وابسته‌ای اشاره می‌کنیم که به واسطه‌ی موقعیت بالادستی و ویژه‌ای که دارند، و با اتکا به گفتمانی یک‌دست‌شده و تمامیت‌یافته، در کارِ شکل دادن و تعیین کردن یک وضعیت مشخص‌اند.
در سطح گفتمانی، سیاست‌زدایی دست‌ به دامن استراتژی‌هایی در حیطه‌ی زبان و کنش‌های گفتاری می‌شود تا امور را ضروری، ماندگار، تمام‌شده یا مقدّر جلوه دهد. نتیجه‌ی چنین تلاشی، تقلیل امکان‌ها و سرکوب تفاوت‌ها و نگاه‌های دیگرگونه به سیاست‌ورزی ا‌ست، و حفاظت از یک استراتژی یا نیروی سیاسی مشخص. در ساحت گفتمانی سیاست‌زدایی، اصل انتخاب و همچنین ماهیت تخاصمی سیاست و نزاع بین نیروهای سیاسی انکار می‌شود تا مناسبات و روندهای موجود نه محصول قدرت یک نیروی مسلط سیاسی بلکه نماینده‌ی عقل سلیم جامعه نمایش داده شود. پس سیاست‌زدایی در سطح گفتمانی مرز میان آنچه می‌تواند به بحث و مناظره گذاشته شود (حیطه‌ی سیاست) و آنچه نمی‌تواند (حیطه‌ی سیاست‌زدایی‌شده) را مشخص می‌کند. در سطح گفتمانی، برای مسائل پیچیده و بغرنج، راه‌حل‌های ساده و دم‌دستی و عوام‌پسندانه ارائه می‌شود و احزاب و گرایش‌های سیاسی اهریمنی جلوه داده می‌شوند.
سیاست‌زدایی سبب می‌شود که آگاهی اجتماعی هیچ‌گاه به سمت این پرسش کشیده نشود: آیا امکان دارد که وضعیت موجود طور دیگری رقم بخورد؟
پیش از آنکه فرایند‌های سیاست‌زدایی در ایران را بررسی کنیم، بگذارید آنچه تا کنون درباره‌ی سیاست‌زدایی گفتیم خلاصه کنیم. سیاست‌زدایی سه چیز را «انکار» می‌کند: ۱) دولت یا قانون‌گذار به مثابه‌ی منبع دموکراتیک و قانونی تصمیم‌های سیاسی، ۲) امکان‌ انتخاب بین گزینه‌های متفاوت همچون جایگزینی برای سیاست موجود، و ۳) عاملیت و تعهد جمعی. انکار این سه عامل، سه پیامد را با خود به همراه دارد: ۱) مردم نمی‌توانند موقعیت‌هایی را که در آن می‌توانند نسبت به روند امور تأثیرگذار باشند، شناسایی کنند، ۲) به دلیل انکار امکان‌های انتخاب، مردم تصور خود از شیوه و راه‌حل جایگزین را نامشروع و ناروا قلمداد می‌کنند، و ۳) مردم امکان و مجالی نمی‌یابند تا فرایندها و تصمیمات غیردموکراتیک و نامشروع را در فعالیتی جمعی و مدنی اصلاح کنند.
انتخابات ۱۴۰۰ و سیاست‌زدایی از اقتصاد و فرهنگ
پیشینه‌ی سیاست‌زدایی در جمهوری اسلامی البته با انتخابات ۱۴۰۰ آغاز نشده است و اساساً یکی از ارکان ایدئولوژیک نظام است و نزد هر دولت در ادوار مختلف شکل‌های متفاوتی گرفته است. این نخستین بار نیست که جمهوری اسلامی از «مطالبات بحق» مردم و «دغدغه‌های معیشتی آنان» صحبت می‌کند. در واقع، ایدئولوژی «اقتصادی» در رسانه‌های دولتی مدت‌هاست با هدف کانالیزه کردن نارضایتی اجتماعی و نمایش دادن ژست دموکرات و مردمی (اما در اصل پوپولیستی‌) کار کرده است، به‌ویژه در اعتراضات دی‌ماه و آبان‌ماه. اما می‌توان ادعا کرد که در انتخابات ۱۴۰۰ برملا شدن بازی «اصلاح‌طلب/ اصول‌گرا» سر این اشتراک ایدئولوژیکی به رسواترین شکل خود رسیده است. جایی که هم اصلاح‌طلب و هم اصول‌گرا از مطالبات بحق اقتصادی مردم صحبت می‌کنند اما تا بحث به این می‌رسد که این مطالبات انباشته‌ی اقتصادی از ساختار معیوب حقوقی و سرمایه‌داری انحصاری و رانتی/نفتی شکل گرفته است و خود حاصل تضادهای درون سیستم است و نه برآمده از این دولت یا آن دولت، ناگهان ماجرا عوض می‌شود و شما تبدیل به عنصری ناباب و مزدور می‌شوید.
سیاست‌زدایی از مطالبات اقتصادی به معنای جدا دیدن اقتصاد از سیاست است؛ جایی که مطالبات معیشتی نظیر «نالیدن از گرانی» و «معضل بی‌کاری جوانان» و «تورم»، خلاصه می‌شود به سوءمدیریت و بی‌تدبیری «مسئولان»، و اینکه مسئولان باید «پاسخ‌گو» باشند. بی‌جهت نیست که در مناظرات انتخاباتی تمام تقصیرها بر گردن دولت انداخته می‌شود تا جایی که دولت مجبور است از عملکرد خود دفاع کند. در ایدئولوژی «مطالبات اقتصادی»، معمولاً رابطه‌ی بین رشد و توسعه‌ی اقتصادی با توسعه‌ی سیاسی و فرهنگی نادیده گرفته می‌شود. اینکه چه نسبتی بین دموکراسی عرفی و لیبرال با رفاه و رشد اقتصادی هست، معمولاً قلمروی ممنوع است و شما را به خط قرمز می‌کشاند. به عبارت دیگر، حد مجاز نارضایتی شما تا جایی ا‌ست که این یا آن مسئول دولتی را مقصر وضع موجود بدانید، نه اینکه وضع موجود را به ساختار سیاسی و مناسبات حاکم بر تصمیم‌گیری ربط دهید تا بتوانید راه‌حل سیاسی‌ای را جست‌وجو کنید.
البته جای تردید نیست که اقتصاد به سبب تحریم‌ها و شبکه‌ی گسترده‌ی رانت و فساد از اصلی‌ترین مسائل کشور بوده است و بی‌شک باید جزو اولویت‌های برنامه‌های انتخاباتی باشد، اما موضوع این است که چقدر بازنمایی مسائل اقتصادی ما را به عوامل اصلی ایجاد وضعیت از یک سو، و امکان‌های موجود برای تغییر رویه‌ها سوق می‌دهد. در فضایی سیاست‌زدایی‌شده، شما می‌توانید مدام از رشد تولید حرف بزنید اما نمی‌توانید به موانع سیاسی‌ای اشاره کنید که به رشد تولید ضربه زده‌اند، از جمله دخالت نهادهای فراقانونی و اطلاعاتی و امنیتی و نظامی در مدیریت سازمان‌های کار، ضعف تکنولوژیک و ناتوانی در رقابت، غرب‌ستیزی و سوءسیاست در زمینه‌ی امور خارجی، و فقدان ارتباط علمی و پژوهشی پویا و آزاد با مؤسّسات علمی و پژوهشی در جهان. به پیش کشیدن این عوامل، به معنای رویارویی با دولت پنهانی‌ است که با گسیل کردن افراد خود به شرکت‌ها و سازمان‌‌های گوناگون صنعتی و خدماتی، به استقلال بدنه‌ی مولد اقتصادی و کادرهای تخصصی مدیریتی ضربه می‌زند، فرایندهای دموکراتیک تصمیم‌گیری را زیرپا می‌گذارد و مناسباتی به شدت امنیتی، گروهی، خشن و دیگری‌ساز را جایگزین آن می‌کند.
از نتایج چنین تفکیکی، باقی ماندن در سطح کلیات و شعارها و – چنان‌که پیشتر اشاره کردیم – ارائه دادن راه‌حل‌هایی بسیار ابتدایی برای مسائل پیچیده است. می‌توان پیش‌بینی کرد که نامزدی که با چنین شعارهایی پیروز میدان می‌شود، وقتی بر کرسی دولت می‌نشیند، یا باید با موانع موجود مبارزه کند و راه را برای شیوه‌ها و رویکردهای نوین سیاست‌ورزی باز کند، یا اینکه در زمین محدودی که در اختیار دارد، کمبودها و شکست‌های پیشین را بازتولید کند و آن وقت برای توجیه شکست‌ها، خود را در مقام اپوزیسیون نشان دهد و به جای انجام تمهیداتی برای گشایش و افزایش مشارکت اجتماعی و توسعه‌ی قلمرو سیاست دموکراتیک، خود را به بلندگویی برای بیان مشکلات و اعتراضاتی تبدیل کند که پیشاپیش در سطح جامعه جریان دارد.
اما شاید خطرناک‌ترین پیامد سیاست‌زدایی از اقتصاد، به محاق رفتن فرهنگ و اندیشیدن درباره‌ی سیاست‌های فرهنگی ا‌ست. در دو انتخابات گذشته، هم مناظرات تلویزیونی و هم تبلیغات نامزدها به گونه‌ای تنظیم شده بود که مسائل اقتصادی را اصلی‌ترین مسئله‌ی کشور نشان دهند، گویی سیاست‌های فرهنگی و وضعیت تولیدات فرهنگی در جامعه محل بحث و تصمیم‌گیری سیاسی نیست و چندان در معادلات سیاسی اهمیت ندارد. این امر به این معناست که صحبت و گفتگو و مباحثه پیرامون چگونگی وضعیت فرهنگ و هنر و مدیریت فرهنگی پیشاپیش «متوقف» شده است. به عبارت دیگر، شهروندان به تدریج چگونگی رشد و تولید فرهنگی و هنری را ذیل سیاست و گفتمان سیاسی قلمداد نمی‌کنند و کمتر به خود اجازه می‌دهند که رویه‌های موجود را به پرسش بگیرند، رویه‌هایی مانند: سانسور و ممیزی، نگاه تحکمی و بالادستی به فرهنگ، دخالت نهادهای حکومتی و وابسته در تولید محتوای فرهنگی، قبضه کردن سکوها و مکان‌های ارائه‌ی آثار هنری، سرکوب تنوع سلیقه‌ها، یک‌دست‌سازی سلیقه‌ای و محدود نگه‌داشتن شیوه‌های تولید و خلاقیت هنری. در پشت چنین مهندسی سیاسی‌ای، اراده‌ای از سوی دولت پنهان یا همان «هسته‌ی سخت قدرت» وجود دارد تا نگذارد بحث سیاست‌های فرهنگی وارد سپهر عمومی شود زیرا پیشاپیش این حیطه را از آن خود دانسته و حفظ و کنترل آن را بر خود واجب می‌داند. نتیجه‌ی چنین مهندسی‌ای این است که فرهنگ در حد امری ثانوی و نمایشی و عاری از هرگونه قدرتی برای تحول اجتماعی-سیاسی نزول پیدا می‌کند، چیزی که قرار نیست برای شهروندان و زندگی آنان اهمیت بسزایی داشته باشد. حال می‌توان سه سطح سیاست‌زدایی (حکم‌رانی، اجتماعی و گفتمانی) را در نظام جمهوری اسلامی بررسی کرد. در سطح حکم‌رانی، باید دانست که با دو حوزه طرفیم. یکی دولت، که تلاش می‌کند نارضایتی‌های به وجود آمده از تصمیمات سیاسی خود را به گردن محدودیت‌های بین‌المللی بیندازد (نظیر ریاست جمهوری ترامپ و اعمال تحریم‌ها)، یا اجرای سیاست‌هایش را در قالب حوزه‌های مدیریتی و تخصصی و غیردولتی دربیاورد تا خود را مسئول جلوه ندهد. البته این دومی در مقیاسی بسیار کوچک‌تر از آنچه در برخی کشورهای غربی می‌بینیم، اتفاق می‌افتد. در این کشورها به واسطه‌ی سیاست‌های نئولیبرالی، بخش خصوصی متشکل و قدرتمندی وظیفه‌ی جابه‌جایی سیاست از دولت را بر عهده می‌گیرد، حال آنکه در ایران بخش خصوصی از چنان قدرت سازمانی و تشکیلاتی و استقلال مدیریتی برخوردار نیست. در حوزه‌ی دوم اما ما با دولتی پنهان طرفیم که فرای دولت منتخب ایستاده است و به فرایند‌های دموکراتیک تن نمی‌دهد و بیشتر ماهیتی امنیتی-نظامی دارد. در این حوزه سیاست‌زدایی یا از طریق امنیتی جلوه دادن مناسبات و اضطراری نشان دادن موقعیت اتفاق می‌افتد، یا از طریق مقصر شمردن دولت و حواله دادن به ناکارآمدی مدیران دولتی. در سطح گفتمانیِ سیاست‌زدایی، ما با نشانه‌های آشنایی طرفیم که با ساده‌سازی سیاست، در جهت تثبیت پوپولیسم در جامعه‌ی ایران کار می‌کنند. نشانه‌هایی نظیر «رنج‌ها و مشکلات مردم»، «سفره‌ی مردم»، «فقر»، «فساد»، «گرانی»، «بی‌عدالتی»، «عزم ملی»، «مبارزه با خوی اشرافی»، «دولت مردمی»، «حرکت جهادی»، «تحول»، «خودکفایی»، «فراجناحی بودن» و «جوانان» در کنار هم گفتمانی را شکل می‌دهند که در آن مردم در مقابل دولت قرار داده شده‌اند. در سمت دولت، فساد و ناکارآمدی و سوءمدیریت وجود دارد و قوانین دست و پاگیر، و در سوی مردم، نجابت، صبر، صداقت، رنج، ضعیف‌بودگی و فداکاری. در این مفصل‌بندی گفتمانی، به جای تکیه بر پراگماتیسم سیاسی یا مناسبات دموکراتیک و مدنی و حقوقی، به سیاست انقلابی و جهادی تکیه می‌شود. این گفتمان، به قصد رد گم کردن، خود را «فراجناحی» نشان می‌دهد، اما در واقع در راستای پروژه‌ی سیاسی مشخصی که متعلق به یک جناح سیاسی خاص است، عمل می‌کند. «مردم» در این گفتمان اهل پرسش و چون و چرا و به چالش کشیدن مناسبات و رویه‌های موجود نیست، بلکه توده‌ای یک‌دست و رام‌شده است که قرار است دولت او را به عالی‌ترین درجات برساند، و اگر هم اراده و قدرتی داشته باشد، آن اراده معطوف و وابسته به دولت / حاکمیت است و مسیر‌ آن پیش‌تر تعیین شده است.
بر این اساس، می‌توان یکی از علت‌های مهندسی انتخاباتی و ردّ صلاحیت گسترده را حدس زد. از یک سمت فشاری وجود دارد که می‌خواهد با نشان دادن تضادهای سیاسی و تحریک نیروهایی که سعی دارند عاملیت خود را در شکل‌گیری وضع موجود پنهان کنند، فضاهای سیاست‌زدایی شده را مجدداً سیاسی کند، از سمت دیگر گروه‌های نزدیک به هسته‌ی مرکزی قدرت سعی می‌کنند که همچنان فاصله‌ی بین خود و نهادهای مشروع حکم‌رانی سیاسی را حفظ کنند و خود را در سایه نگه ‌دارند. در این میان، گزینش افراد و آراستن صحنه به شکلی صورت می‌گیرد که خطر سیاسی کردن اقتصاد و فرهنگ و سیاست به کمترین حد خود برسد. نتیجه البته مشخص است: افول سیاست و ادبیات سیاست‌ورزی و نمایشی شدن آن، و از بین بردن نقش مردم در تعیین روندها و مناسبات حکمرانی.

آیا پیشرفت دانش به محو دین خواهد انجامید؟
ناتان گاردلز برگردان: پویا موحد

پیشرفت‌های علم قوه‌ی تخیل دینی را دوباره فعال کرده است. تاریخ انسان زمانی پایان خواهد یافت که انسان‌ها به خدا تبدیل شوند ــ یا نابود شوند. راه دیگر، برقراری توازن بوم‌شناختی در جهان است.
دگرگون‌کننده‌ترین و پردامنه‌ترین تحولات تمدن بشری (بازطراحی ژنوم و ایجاد ماشین‌های هوشمند) دیگر داستان علمی-تخیلی نیستند بلکه به واقعیت پیوسته‌اند.
کریگ ونتر، یکی از پیشگامان نقشه‌برداری از ژنوم انسان، می‌گوید: «تکامل زیست‌شناختی ۳/۵ یا ۴ میلیارد سال طول کشیده تا ما را به جایی که هستیم رسانده است. تکامل اجتماعی بسیار سریع‌تر بوده است. اکنون که می‌توانیم رمزهای ژنتیکی را بخوانیم و بنویسیم، به شکل دیجیتال درآوریم و بعد دوباره به شکل موجودی زنده برگردانیم، این امکان وجود خواهد داشت که تکامل زیست‌شناختی را شتاب بخشیم تا همپای تکامل اجتماعی به پیش رود…این موضوع سبب می‌شود که طراحی زیست‌شناختی حیات را به دست گیریم. می‌توانیم نسخه‌ای نرم‌افزاری از دی‌ان‌ای را بنویسیم، آن را در یک تبدیل‌گر بارگذاری کنیم، و نسخه‌های نامحدودی از موجودات زیست‌شناختی را به وجود آوریم.» از آنجا که فناوری تابع تقاضای اجتماعی است، جست‌وجوی شدید به دنبال درمانی برای ویروس کرونا در بیماری عالم‌گیر سال ۲۰۲۰ به تحقق این پیش‌بینی‌ها سرعتی مضاعف بخشیده است.
رِی کرزوِیل (Ray Kurzweil)، آینده‌سازِ عرصه‌ی مهندسی (Engineering visionary)، معتقد است که با ادغام هوش انسان در ماشین‌هایی که می‌سازیم، هوش مصنوعی شکوه این‌جهانیِ ما را گسترش خواهد داد. بنا بر پیش‌بینی او، تا دهه‌ی ۲۰۳۰، مغز انسان می‌تواند به فضای ابری دیجیتال متصل شود، و ما از این امکان بهره‌مند خواهیم شد که ایمیل‌ها و عکس‌ها را مستقیماً در مغز خود دریافت کنیم و از افکار و خاطرات خود نسخه‌های پشتیبان ذخیره کنیم. به نظر او، گسترش دایره‌ی تأثیر مغز انسان به رسانه‌های عمدتاً غیرزیستی گام بعدی در تکامل انسان است، همان‌طور که آموختن استفاده از ابزارها برای نیاکان ما چنین بود.
برخی دانشمندان مانند جیمز لاولاک (James Lovelock) معتقدند که ما هم‌اینک نیز به آنچه او «عصر نُوواسین (Novacene Age)» می‌خوانَد وارد شده‌ایم، عصری که در آن محوریت انسان از میان خواهد رفت و آفریدگان ما، که در آنها ارگانیسم‌ها ماشینی و ماشین‌ها زیست‌شناختی شده‌اند، به سوی اَبَرهوشمندی حرکت خواهند کرد. او معتقد است که هوش مصنوعیِ تعمیم‌یافته که با پردازش سریع‌تر داده‌ها نسبت به ذهن بشر، می‌تواند بیاموزد و تکامل یابد، گونه‌ی انسان را به نظم ثانویه‌ی موجود در جهان فروخواهد کاست.
پرسش‌های بنیادین درباره‌ی مبدأ و سرنوشت نوع بشر ذهن صنعت‌گران و دانشمندانی را که دیوانه‌وار به پیش می‌دوند، چندان به خود مشغول نمی‌کند. با وجود این، توانمندی‌های خداگونه‌ای از این دست، سؤالات بنیادین مزبور را با چنان قوتی طرح می‌کند که به احیای قوه‌ی تخیل دینی می‌انجامد و ما را با این چالش روبه‌رو می‌کند که چه راهی را باید برگزینیم و کدام گزینه‌های سرنوشت‌ساز را باید انتخاب کنیم.
تکین ماندن نوع بشر یا توازن بوم‌شناختی
یک راه ما (تکین‌ ماندن ابر‌انسان‌گرایانه)، پذیرش موجی تازه‌ و شدت‌یافته‌ از تأثیر انسان بر کره‌ی زمین است، با این هدف که همه چیز، از جمله آفرینش هوش غیرزیستی، تحت تأثیر نظم الگوریتم‌های داده‌پردازی در آید. یووال هراری در کتاب خود «انسان خداگونه» چنین استدلال می‌کند که ایدئولوژی جدیدِ «داده‌گرایی»، ارگانیسم‌های زیستی را نیز به اطلاعات فرومی‌کاهد، اطلاعاتی که الگوریتم‌های رایانه‌ای در پی اهدافی مطلوب می‌توانند آن را بازآرایی کنند.
راه دیگر ما تبعیت از الزامات توازن بوم‌شناختی است. تأکید در اینجا بر این است که انسان‌ها بخشی از اجتماع و طبیعت، و بخشی از مجموعه‌هایی از روابطی هستند که در داده‌ها نمی‌گنجند. این دیدگاه در پی ایجاد تعادلی میان ظرفیت‌های انسان و محیط پیرامون آن است. هدف از آن حفظ کرامت و استقلال «شخص انسانی» از یک «حاکمیت زیست‌بنیاد (biocracy. م.) تازه‌» است که می‌خواهد زندگی فرد را از رحم تا گور تعیین کند. این دیدگاه بر این درک استوار است که معنای انسان بودن (مانند عشق، آفرینش، رنج) عمدتاً در میان سطور داده‌ها ناگفته می‌ماند. و همان‌طور که لاولاک اشاره می‌کند، حتی ماشین‌های هوشمند دیجیتال نیز مانند انسان‌ها نمی‌توانند در سیاره‌ای دوام بیاورند که دمای ثابت آن از ۵۰ درجه‌ی سانتیگراد بیشتر شده باشد.
دمیدن نفس زندگی در ماشین‌های نامیرا
تا جایی که می‌دانیم، مرگ درمانی ندارد؛ هیچ الگوریتم نبوغ‌آمیزی وجود ندارد که بتواند دم و بازدم رازآلودی را که در ابتدا به زندگی شکل می‌دهد و بعداً آن را ویران و نابود می‌کند، تغییر دهد. در فضای تنفس میان این دو لحظه‌ی آغازین و پایانی است که ما عشق می‌ورزیم، شوق و وله داریم و انسان می‌شویم.
حال چه کسی می‌تواند بگوید که با وجود رنج فزاینده، علم نباید به دهلیز میان زندگی و مرگ وارد شود؟ چرا با طراحی ترکیب‌های ژنتیکی مطلوب خود، در سر دیگر این دوران محدود هستی، یعنی در آغاز زندگی یا حتی پیش از آن مداخله نکنیم؟ چرا از طریق شبیه‌سازی ژنتیکی یا ساختن بدن‌های ماشینی برای انسان‌ها، در پی پاکی و کمال و دستیابی به جاودانگی نباشیم؟ ایدئولوژی داده‌گرا می‌گوید: ما که آتش را از خدایان دزدیده‌ایم، چرا کدهای زندگی را ندزدیم؟ چرا همه‌ی دانسته‌های خود را به ماشین‌های نامیرا منتقل نکنیم، ماشین‌هایی که امیدواریم در خدمت ما باشند ولی نمی‌توانیم مطمئن باشیم که عاقبت ارباب ما نخواهند شد.
ماهیت نقطه‌ی عطفی که امروز در آن ایستاده‌ایم را از آنجا می‌توان دریافت که نمی‌توانیم برای این پرسش‌ها پاسخ‌هایی متکی بر مرجعیت اخلاقی بیابیم. لیبرال دموکراسی، و کمتر از آن جامعه‌ی مصرفی که با جهان‌بینی علمی پیوند خورده، در مواجهه با چنین پرسش‌هایی نمی‌توانند پاسخ‌هایی مبتنی بر اصول خود برای دفاع از شخص انسانی یا کرامت آن ارائه کنند. این امر در مورد نسخه‌ی خاص مادی‌گرای چین هم مصداق دارد، همان نسخه‌ای که بر پیشرفت و نوشدگی مبتنی است. «سلامتی»، «طول عمر»، «تجربه‌ی والا» یا «نجات زندگی» تنها معیارهای موجود آن هستند. اگر اینها همان چیز‌هایی هستند که مردم می‌خواهند، و همان کاری هستند که علم می‌تواند انجام بدهد، پس مشکل کجاست؟ از نظر برخی، محو ناگزیر شخص انسانی تنها لحظه‌ای از تردیدِ نوستالژیک در مقابل سرنوشت محتومی است که در پیش داریم.
لشک کولاکوفسکی، فیلسوف لهستانی، در جایی به زبانی موجز گفته است: «فرهنگ، وقتی جنبه‌ی مقدس خود را از دست می‌دهد، همه‌ی معنای خود را از دست می‌دهد».
کوشش‌های ضعیفی مثل تعیین معیارهای صحیح و راهنمایی‌های اخلاقی در مقابل عظمت و گستردگی تحول پیش رو، چندان مفید نخواهد بود. برای نمونه، فرهنگستان علوم آمریکا، مدافع این موضع است که دستکاری ژنتیکی برای ویرایش و حذف بیماری‌های وراثتی، باید تنها وقتی به کار رود که هیچ راه درمانی دیگری وجود ندارد. اغلب دانشمندان مسئولیت‌پذیر، این قاعده را می‌پذیرند که دستکاری نطفه (یعنی وارد کردن جهش‌های ژنتیکیِ مهندسی‌شده‌ی انسان به جریان تکامل نوع بشر) باید ممنوع شود. اما همان‌طور که هی ژیان‌کیو (He Jiankui)، دانشمند قانون‌گریز چینی در سال ۲۰۱۹ نشان داد، با شروع تولید کودکان از طریق اصلاح ژنتیکی این معیارهای سطحی بدون نفوذ در عمقی تعالی‌یافته، به آسانی ریشه‌کن خواهند شد.
علم قوه‌ی تخیل دینی را احیاء می‌کند
فیلسوفان و الهیات‌دانان تا کنون به ما گفته‌اند که علم هیچ دانشی درباره‌ی هستی انسان ندارد. علم تنها می‌تواند بگوید که ما ترکیبی از سلول‌ها هستیم، یا مجموعه‌ای از اعصاب، یا یک نظام برخوردار از سیستم دفاعی زیستی، یا میزبان جهانی از تک‌سلولی‌ها. «هستی انسان»، «شخص» و «کرامت انسان» مفاهیمی هستند که از تخیل دینی نشئت گرفته‌اند.
در شرق، جایی که پژواک آیین‌های دائو و کنفوسیوس و بودا و شینتو هنوز مبنای فرهنگ است، هستیِ انسان امری نسبی است که در زُهدان طبیعت و در روابط متقابل با دیگران جای دارد و کرامت و استقلال فرد بر این مبنا تعریف می‌شود. اگر بخواهیم فعلاً به همنوایی‌ ادیان غربی با این ایده‌ها بسنده کنیم، و اگر دیگر به پیوند میان شخص و امر مقدس باور نداشته باشیم، بنیاد تمام ارزش‌هایی که لیبرال دموکراسی بر آن بنا شده فرومی‌ریزد، و معجون مرگ‌باری از هیچ‌انگاری و قدرتِ فناوری از آن به جا می‌ماند. همان‌طور که لشک کولاکوفسکی، فیلسوف لهستانی، در جایی به زبانی موجز گفته است: «فرهنگ، وقتی جنبه‌ی مقدس خود را از دست می‌دهد، همه‌ی معنای خود را از دست می‌دهد».
انسان‌گرایان استدلال می‌کنند که دیگر لازم نیست بر این رشته‌ی نازک ایمان اتکا کنیم تا معنای انسان بودن را مشخص کنیم. ضدانسان‌گرایان از هم‌اینک توهم [انسان‌گرایانه. م] درباره‌ی محوریت انسان در کیهان را انکار کرده‌اند. با این حال، جوامع در شتاب به سوی آینده، در جست‌وجوی یافتن معنایی برای دگرگونی خود در جهان تازه‌ی هوش مصنوعی و فناوری ژنتیک، احتمالاً به طور فزاینده به دنبال راهنمایی‌ها و دستورات اخلاقی در دین سنتی خواهند گشت.
حتی پیشروترین صدای عقل سکولار در اروپا، یورگن هابرماس فیلسوف آلمانی، به همین نتیجه رسیده است. در گفتگو با اسقف یوزف راتزینگر پیش از آنکه به نام بندیکت به مقام پاپی برسد، هابرماس پرسید که آیا «دموکراسی‌های مدرن لزوماً باید چیزی را که خود نمی‌توانند تولید کنند، از منابع اخلاقی (و به‌ویژه دینی) دریافت کنند»؟ او به این نتیجه رسید که لیبرال دموکراسی‌ها باید فضایی فراخ برای بیان دینی و اشکال دینی زندگی بگشایند، به‌ویژه وقتی که با مسائل مرتبط با مرز‌های پیشرفت علم مواجه هستند.
از نظر هابرماس، معیارهای تمدن غربی (آزادی، وجدان و آگاهی، حقوق بشر، دموکراسی) ریشه در میراث یهودی-مسیحی آنان دارد. او می‌نویسد: «تا امروز، ما هیچ گزینه‌ی دیگری نداریم. همچنان داریم از این منبع تغذیه می‌کنیم. بقیه‌ی حرف‌ها، چرندیات پست‌مدرن است.» از دید هابرماس «ذهنیت‌گرایی لگام‌گسیخته» با «آنچه واقعاً مطلق است؛ یعنی… حق بی‌قید و شرط هر موجود برای آنکه در تنانگی خود محترم باشد و در دیگری‌بودنِ خود به عنوان “تصویری از خداوند” به رسمیت شناخته شود» در تضاد است.
حاکمیت زیست‌بنیاد تازه، از زهدان تا گور
ایوان ایلیچ، کشیش برکنار شده، فیلسوف، و باستان‌شناس خودخوانده‌ی یقین‌های مدرن، این دیدگاه را در بستر جهش‌های تکنولوژیک قرن بیست و یکم قرار داد و یک گام به جلو برد. ترس او از آن بود که «تصور انتزاعی و سکولار “یک زندگی” مقدس شمرده خواهد شد، به طوری که این ماهیتِ شبح‌وار به طور فزاینده تصور “یک شخص” را که انسان‌گرایی غربی، فردگرایی خود را بر آن بنا نهاده، از میان ببرد». ایلیچ در ادامه استدلال می‌کند که «یک زندگی» که دیگر نه «مشارکتی معجزه‌آمیز در انس با خداوند» بلکه نوعی «نظام دفاعی زیستی» تعریف می‌شود که می‌تواند از نظر پزشکی مدیریت شود، «قدرت‌مند‌ترین بتی است که کلیسا باید به ناچار در تاریخ خود با آن مواجه شود». همان‌طور که زمین متروک بازمانده از ویرانی کرامت انسان، خاک حاصل‌خیزی برای رشد تمامیت‌گرایی در قرن بیستم شد، ایلیچ «محو شخص» از نظام فناوری را مقدمه‌ی نوعی حاکمیتِ زیست‌بنیاد تازه می‌دانست که در آن همه به بیمارانی تقلیل یافته‌اند که مجموعه‌ی پزشکی-صنعتی از نطفه تا گور آنها را مدیریت می‌کند، و به جای زندگی کردن، فقط زنده نگه داشته می‌شوند.
در واقع، جوامع مصرفی مدرن بسیار آسان در آغوش چنین شکلی از بت‌پرستی خواهند افتاد و بخش هنگفتی از درآمد ناخالص ملی خود را صرف هدفِ به تعویق انداختن مرگ تا حد امکان خواهند کرد. بیمارستان‌ها و کلینیک‌ها هم‌اینک نیز به معبد‌ها و کلیساهای ما تبدیل شده‌اند. هراری معتقد است که انسان‌ها خودخواسته ارواح خود را به نام «سلامتی» تقدیم خدای داده‌‌ها خواهند کرد.
این بهمنی است که اگر به راه افتد، توقفش مشکل خواهد بود زیرا یگانه زبان اخلاقی‌ای که داریم، فریفته‌ی «پیشرفت» است. همان‌طور که بیل جوی، یکی از متخصصان آینده‌سازِ صنعت، هشدار داده، «نظام» (سرمایه‌گذاران بزرگ و تشنه‌ی سود و کارکردهای بازار سرمایه‌داری مصرفی) هر گاه تقاضایی وجود داشته باشد، پیشاپیش و ناگزیر آن را اجابت خواهد کرد. او همچنین می‌داند که دانشمندان اندکی ممکن است از وسوسه‌ی کشفیات جدید مصون باشند: هر آنچه امکان داشته باشد، حتماً متحقق خواهد شد.
با این حال، همه هم‌زمان نسبت به خطر فناوری‌هایی که از هر معنای مقدسی (چه دینی و چه انسان‌گرایانه) تهی شده‌اند، نگران هستند. از نظر ابرانسان‌گرایان، هر چه هست هوش است و هیچ چیز مقدس نیست.
هابرماس به درستی می‌گوید که فناوریِ جدید نه فقط جهان بلکه حتی ما را می‌تواند تغییر دهد و این امر باید جست‌وجوی اضطراری به دنبال زبان اخلاقیِ جدیدی را بیاغازد، زبانی که بتواند جهش‌های علمی ما را نیز در بر گیرد. این جست‌وجویی به دنبال دانش در هر کجای ممکن خواهد بود، از جمله در ادیان اولیه و متون اخلاقی تمام تمدن‌ها.
از نظر هابرماس، معیارهای تمدن غربی (آزادی، وجدان و آگاهی، حقوق بشر، دموکراسی) ریشه در میراث یهودی-مسیحی آنان دارد. او می‌نویسد: «تا امروز، ما هیچ گزینه‌ی دیگری نداریم. همچنان داریم از این منبع تغذیه می‌کنیم. بقیه‌ی حرف‌ها، چرندیات پست‌مدرن است.»
کارل یاسپرس، فیلسوف آلمانی-سوئیسی، به پژوهش‌های خود در «عصر محوری» مشهور است. این دورانی است که همه‌ی ادیان و فلسفه‌های بزرگ در حدود دو هزار سال پیش به طور هم‌زمان ایجاد شدند: آیین کنفوسیوس در چین، اوپانیشاد‌ها و آیین بودا در هند، یونان هومری و انبیای آیین یهود. یاسپرس معتقد بود که این تمدن‌های اولیه در پایان چیزی که او «عصر پرومتئوسیِ اول» در تاریخ بشر می‌خواند، به وجود آمدند که خود نتیجه‌ی کشف آتش و دیگر اختراعات اولیه بود. او در نوشتاری که در سال ۱۹۴۹ نگاشته، جهان را در آستانه‌ی «عصر پرومتئوسی دوم» می‌بیند که دنیا در پی صنعتی‌شدن و دیگر پیشرفت‌های علم و فناوری، به‌ویژه کشف بمب اتمی، به آن وارد خواهد شد. یاسپرس در آن زمان نسبت به آمادگی تمدن ما برای مواجهه با چالش‌های معنوی ناشی از این پیشرفت‌های علمی تردید داشت. او نیز احساس می‌کرد که «نابسامانی تفکر مدرن به آن اجازه نداده است که هیچ محتوای واقعی و خودآفریده‌ای برای غلبه بر این وضعیت به وجود آورد زیرا ژرف‌اندیشیِ ساده در هیچ شکل تازه‌ای در این تفکر وجود ندارد، و چنین ژرف‌اندیشی‌ای بدون حفظ بخشی از محتوای سابق خود» که در طول تحولات عصر محوری به وجود آمده، «در این عصر امکان شکل‌گیری نخواهد داشت». اگر ادیان و نظام‌های اخلاقی‌ای که قرن‌ها دوام آورده‌اند، دیگر ایمان و وفاداری مردم را بر نمی‌انگیزند، آینده چه شکلی پیدا خواهد کرد؟
پرسش اصلی
همان‌طور که هنری کیسینجر (بله، همان کیسینجر که فکر می‌کنید!) موشکافانه درباره‌ی هوش مصنوعی گفت: «دوران روشن‌گری با بصیرت‌هایی اساساً فلسفی آغاز شد که یک فناوریِ جدید آنها را انتشار داد. دوران ما در جهت عکس در حرکت است، و در جست‌وجوی نوعی فلسفه‌ی راهنما، فناوری‌های سلطه‌جویانه‌ای را ایجاد کرده است.»
چند فیلسوف معاصر، مانند پیتر اسلوتردیک (Peter Sloterdijk) به دنبال یک سیستم‌عامل فرهنگی جدید بوده‌اند که بتواند برای هستی انسان در عصر پیش رو جایی بیابد. به گفته‌‌ی اسلوتردیک، اطلاعات در عصر شبکه‌ها و نقشه‌های ژنتیکی، انسان‌ها و ابزارهایشان را به هم پیوند می‌دهد و طبیعت را به سیستم عاملی یکپارچه تبدیل می‌کند. این شرایط «پسا-مابعدالطبیعی» نه تنها جدایی میان آگاهی ذهنی فرد و «روح عینی» را رفع می‌کند بلکه تمایز میان فرهنگ و طبیعت را نیز از میان بر می‌دارد.
در مقاله‌ای در فصل‌نامه‌ی «نیو پرسپکتیو» در سال ۲۰۱۴، اسلوتردیک چنین می‌نویسد:
«تمایز بنیادین میان روح و شیء، روح و ماده، آگاهی ذهنی و شیء، آزادی و تکنیک، برای مواجهه با ماهیت‌هایی که ذاتاً ترکیبی از «اجزای» روحانی و مادی است، ناکافی است. علمِ هدایت هوشمند سیستم‌ها (cybernetics. م.) یعنی دانش نظری و عملی درباره‌ی ماشین‌های هوشمند، و زیست‌شناسی مدرن یعنی مطالعه‌ی واحدهایی از سیستم-محیط، پرسش‌های مرتبط با طبقه‌بندی‌های ماوراءالطبیعی قدیم را دوباره احیاء کرده‌اند.»
در اینجا مفهوم روحِ عینی به موضوعی اساسی در عرصه‌ی اطلاعات تبدیل می‌شود. اطلاعات در مقام نوعی ماهیت سوم به فضای میان اندیشه و اشیاء وارد می‌شود، ماهیتی میان قطب تفکر ذهنی و قطب شیء بودن. وجود ماشین‌های هوشمند (مانند همه‌ی ساخته‌هایی که محصول فرهنگ هستند) در نهایت پذیرش وجود نوعی «روح» در آنها را القاء می‌کند. تأمل یا فکر به ماده تزریق می‌شود و در آنجا آماده می‌ماند تا دوباره کشف و رویانده شود. بنابراین، ماشین‌ها و ساخته‌های بشر، خاطره‌ها یا تأملاتی هستند که به شیء تبدیل شده‌اند.
این فیلسوف آلمانی می‌گوید: «در نتیجه‌ی این بازآرایی در مفاهیم، وجود جدایی در عین ارتباط میان “من” و “جهان” بخش اعظم معنای خود را از دست می‌دهد، و مهم‌تر از آن دوگانگی فرسوده میان فرد و جامعه بی‌معنا می‌شود. اما مهم‌تر از همه، تمایز ماوراءالطبیعی میان طبیعت و فرهنگ برداشته می‌شود، به این دلیل که هر دو سوی این تمایز تنها بخش‌هایی از عرصه‌ی اطلاعات و پردازش آن هستند».
از نظر اسلوتردیک این زیست‌بومِ شکل‌گرفته از اطلاعات، به انسان‌ها هویتی آمیخته با یکدیگر، با جهانشان و با ابزارهایشان می‌بخشد. انسان‌ها دیگر هویتی جداگانه از هیچ‌یک از آنها نیستند.
مسلم است که هر چه کشفیات علمی سریع‌تر شوند، دامنه‌ی آنها نیز افزایش می‌یابد و در نتیجه تخیل اخلاقی و دینی بیشتر تحریک می‌شود. آنری برگسون، فیلسوف فرانسوی، در کتاب دو سرچشمه‌ی اخلاق و دین انسان‌های مدرن را همچون غول‌های مسلط بر فناوری با روح‌های نحیف تصویر می‌کند. «در این تن که خارج از توازن متورم شده، روح همان که بود باقی مانده، چنان کوچک که تن را پر نمی‌کند و ضعیف‌تر از آن که بتواند آن را هدایت کند…این تنِ بزرگ‌شده در طلب مکملی از روح است، این ماهیت مکانیکی نیازمند امری بهره‌مند از عمق معنوی است.»
عجیب نیست که سخت‌ترین چالش برای نظام‌های حکم‌رانی در زمانی ایجاد شده است که با بزرگ‌ترین تحول تمدن بشری از زمان کشف آتش مواجه هستیم. جست‌وجوی آن نقطه‌ی تعادل (هم‌ایستایی [homeostasis. م.]) که قوای بالقوه‌ی نوع بشر را تا سر حد امکان پیشرفت می‌دهد در حالی که حرمت طبیعت و کرامت و استقلال فردِ حاضر در اجتماع و معنای انسان بودن را نیز حفظ می‌کند، همان‌طور که فراخوانی برای دانشمندانی است که در سرآغاز فیزیکی کیهان و ظرایف دی‌ان‌ای ما کاوش می‌کنند، متولیان روح را نیز فرا می‌خواند.
به نظر هراری، این روایت درباره‌ی محدودیت وضعیت انسان احتمالاً به روایتی تاریخ‌-گذشته مبدل خواهد شد؛ این روایتی‌ست که رو به فراموشی دارد. هرچند هراری خطرات این پیشرفت‌ها را می‌پذیرد، اما امکان بالقوه‌ای را برای آینده می‌بیند که از بند ادبیات انسان‌گرایانه و محدودیت‌های دینی آزاد شده است، یعنی از سرچشمه‌ی هشدارهایی که در طول تاریخ، تخطی از محدودیت‌های طبیعی را فاجعه‌آفرین قلمداد کرده‌اند.
به گفته‌ی هراری، «تاریخ زمانی آغاز شد که انسان‌ها خدایان را ایجاد کردند و زمانی پایان خواهد یافت که انسان‌ها خدا شوند.»
هراری می‌گوید: «این‌ها اسطوره‌هایی هستند که می‌کوشند به انسان‌ها اطمینان دهند که هرگز کسی برتر از شما وجود نخواهد داشت. اگر سعی کنید که چیزی برتر از خود به وجود آورید، نتیجه‌ی معکوس به بار می‌آورد و موفق نخواهد بود.» اما از نظر او، علم همه‌ی اینها را تغییر خواهد داد. «انسان‌ها اکنون در آستانه‌ی انجام کاری هستند که انتخاب طبیعی هرگز نتوانست انجام دهد، یعنی آفرینش زندگی غیرارگانیک یا هوش مصنوعی. اگر شما به این موضوع نه فقط در بسترِ تقریباً پنجاه‌هزار ساله‌ی تاریخ بشر بلکه حتی در بستر کیهانیِ چهار میلیارد سال زندگی بر زمین بنگرید، ما در آستانه‌ی نقض محدودیت‌های عرصه‌ی ارگانیک هستیم».
تاریخ بشر زمانی پایان خواهد یافت که انسان‌ها خدا شوند ــ یا از میان بروند
به گفته‌ی هراری، «تاریخ زمانی آغاز شد که انسان‌ها خدایان را ایجاد کردند و زمانی پایان خواهد یافت که انسان‌ها خدا شوند.» این عبارت که عامدانه ابهام دارد، می‌تواند قبرنوشته‌ای برای گونه‌ی ما تلقی شود یا نشانه‌ی اوج نهایی تکامل بشر در کامل‌ترین مرحله‌ی خود باشد، بعد از آنکه به مرتبه‌ی آفرینندگان کیهان ارتقاء یافته، نه در بهشت، بلکه در فضای ابریِ ساخته‌ی دست بشر.
سخن از حکم‌رانی در این بستر به معنای بیان این هشدار است که اکنون بیش از هر زمانی، دانش ناشی از فروتنی باید این فریبندگی انسان‌ خداگونه به عنوان مؤلف تمامیت سرنوشت ما را تعدیل کند. اگر بی‌پرواییِ عاری از احتیاط حاکم شود، ممکن است در نهایت نه انسان بمانیم و نه خدا، بلکه همان‌طور که الیوت نگران بود، از میان برویم.
عصر محوریِ تازه پیامد پیوند دوباره‌ی امر متعالی خواهد بود
این موضوع ما را به تصور یک عصر محوریِ تازه باز می‌گرداند. از نظر فیلسوف کانادایی، چارلز تیلور، نخستین عصر محوری، نتیجه‌ی «انفصال بزرگ» میان شخص از اجتماع‌های محاکاتی مجزا بود، اجتماع‌هایی که در آنها «نیکی» به سادگی با «بقا» هم‌معنا بود و داستان‌های اسطوره‌ای شکوفایی قبیله را هدایت می‌کرد. با آغاز زبان مکتوب (یعنی مخزن خاطرات ثبت شده در نخستین فضای ابری نوع بشر) تأثیرگذاری نمادهای اسطوره‌ای از روایت‌های محلی فراتر رفت و در معانیِ مشترک در میان افرادی ورای محیط‌های محلی منعکس شد. این «تعالی» به نوبه‌ی خود امکان آن را فراهم کرد که ادیان توحیدی و نظام‌های اخلاقی گسترده به وجود آیند. تفکر منفصل از محیط محلی حاوی عنصری حیاتی و جداکننده [یعنی جداکننده‌ی افراد از اجتماع محلی. م.] بود. این جدایی در طول زمان به چیزی تبدیل شد که رابرت بِلّا آن را «فرهنگ نظری» می‌خواند که خود بعداً به کشفیات علمی و روشن‌گری مدرن انجامید. در گام دیالکتیکی بعدی خود، همین امر منجر به پیوند دوباره میان موجودات ارگانیک و ماشین، انسان‌ و طبیعت، عینیت و ذهنیت و پایان تمایزات ماوراءالطبیعی میان آنها شد.
آنچه پیتر اسلوتردیک «عقلانیت مبتنی بر سلامت» می‌خواند (انگیزه‌ی بقا یا حفظ گونه‌ی انسان) اکنون این موضوع را پذیرفته که پیامدهای جداشدگی انسان از طبیعت (مثلاً تغییرات اقلیمی) بقای خود این عقلانیت را تهدید می‌کند. همه‌گیری ویروس کرونا تنها یادآوریِ دوباره‌ای به نوع بشر بوده که ما همچون ماهی کوچکی هستیم که در دریای جهان تک‌سلولی‌ها درون طبیعت زندگی می‌کنیم. اگر قرار باشد که تمدن انسانی استمرار یابد، این آگاهی جدید به پیوند دوباره‌ی تعالی با طبیعت رهنمون خواهد شد.
اما جنبه‌های دیگری از این فرهنگ نظری نیز وجود دارد که سازوکار درونی طبیعت را آشکار می‌کند و از پیوند میان هوش و حیات ارگانیک نیز فراتر می‌رود. زیست‌شناسی صناعی، که به کمک آن ما کدهای ژنتیکی را رمزگشایی می‌کنیم و می‌توانیم آنها را بخوانیم و بازنویسی کنیم، مداخله‌ی آگاهانه‌ی بشر را به فرایند تکامل وارد می‌کند. پیشرفت‌ها در هوش مصنوعی نوید آفرینش ماشین‌هایی را می‌دهد که می‌توانند به طور مستقل از وقایع و رویدادها یاد بگیرند و از محدودیت‌های برنامه‌های اولیه‌ای که انسان‌ها در آنها گذاشته‌اند فراتر روند.
به این معنا، ویژگی‌های تعالی و فرهنگ نظری که در نتیجه‌ی شروع فرهنگ مکتوب به وجود آمدند، اکنون علیه خود به کار افتاده‌اند و انفصالی تعیین‌کننده از میراث نخستینِ عصر محوری را آغازیده‌اند.
همان‌طور که اسلوتردیک گفته است، بازگشت از عصر محوری، این بار به سطحی جدید می‌رسد و طبیعت، انسان‌ها و ابزارهایشان را در یک سیستم‌عامل ترکیبی به هم پیوند می‌زند که عنصر پیوند‌دهنده‌ی آن اطلاعات است. اما ممکن است به نظر برسد که این پیوند دوباره، شخص را به عنوان ماهیتی مجزا و مبتنی بر جسمانیت، در شبکه‌ای از روابط منحل می‌کند، به شکلی که پیش از دوران محوری سابقه نداشته است؛ به طور خلاصه، این به معنای پایان محوریت انسان خواهد بود، در دورانی که عصر اثرگذاری نوع بشر بر کره‌ی زمین به حاکمیت زیست‌بنیاد و شخص‌زدایی‌شده منتهی می‌شود و دورانی از ماشین‌های ابَرهوشمند را در میانه‌ی گرمایش کره‌ی زمین می‌آغازد.
با این حال، همان‌طور که رد پای فرهنگ محاکاتی اولیه، کهن‌الگو‌ها و بت‌ها را در مدرنیته می‌توان یافت، آیا ممکن است عناصری از استقلال فرد انسانی نیز که بخشی از مدرنیته است، جایگاهی در این عصر جدید داشته باشد؟ همان‌طور که بِلّا در پژوهش خود درباره‌ی عصر محوری نوشته، در تکامل فرهنگی، هیچ عنصری هرگز به طور کامل از میان نمی‌رود.
در عصر در حال ظهور، همین‌طور که امر جسمانی و معمولی با معانی آموختنی و متعالی پیوند می‌خورند، احتمالاً شخص به عنوان هویتی مجزا کاملاً از بین نمی‌رود و تکثر درون یکپارچگی مضمحل نمی‌شود. بالعکس، امر متعالی ممکن است هم در امر خاص و هم در امر عام منعکس باشد زیرا امر متعالی نتیجه‌ی فرآوری واقعیت گذرانی است که در شرایط واقعی جای دارد. همین امر هر تجربه را منحصر‌به‌فرد و شکل‌ دادن به تنوع درون وحدت را امکان‌پذیر می‌کند. انسان‌ها هم‌آفرینانِ هستیِ انسانی خواهند بود، همان‌طور که یک پیانیست با اجرایی ماهرانه و پرذوق، هم‌آفرین نت‌های یک قطعه‌ی موسیقی است.
من به رئیسی رای می‌دهم، اگر…
محمد نوریزاد از زندان اوین
نامه محمد نوریزاد از زندان اوین به “ابراهیم رئیسی” (بخش یک)
«من به رئیسی رای می‌دهم، اگر …»
از همه دوستان و رسانه‌های داخلی و خارجی می‌خواهم که این نامه مرا در سطحی وسیع منتشر کنند، چرا که من به تصمیم خود پایبندم.
۱. من «محمد نوریزاد» اعلام می‌دارم حجت‌الاسلام یا آیت‌الله سید ابراهیم رئیسی (همچنان رئیس قوه قضائیه!) اگر به پرسش‌های من پاسخ بدهد؛ من از همین بند ۶ زندان اوین با تن پوشی آغشته به خون، و با چهره‌ای پوشیده از شره‌های خون، به شخص وی رای خواهم داد. پرسش‌های من درباره “سازمان قضایی نیروهای مسلح” است که بر پایه سه هدف بزرگ بنا شده :

الف: اعدام و سرکوب و سر به نیست کردن و بدبخت و بیچاره و آواره کردن نظامیان و به ویژه سپاهیان و سرداران انسانی که مسئله‌دار شده‌اند و با کج روی‌ها و جنایت‌های نظام زاویه پیدا کرده‌اند.
ب: حمایت از نظامیان به ویژه سپاهیان و سرداران فاسد و دزد و آدمکش خودی، ( چون قالیباف، احمدی مقدم و صفوی)
ج: پرونده‌سازی برای سرمایه‌داران و ثروتمندان و کارخانه‌داران برای تلکه کردن و بالا کشیدن بخشی یا تمامی دارایی این جماعت (چون امیرمنصور آریا)
۲. سازمان قضایی نیروهای مسلح را این چهار نفر اداره می‌کنند:
شیخ شکرالله بهرامی،
شیخ عباسعلی فراتی،
عباسعلی ترکی،
ابراهیم حاتمی
نخست از “شیخ شکرالله بهرامی” بگویم که رئیس این سازمان است. فردی است که همکارانش او را «ابوجهل» می‌نامند، که به هیچ اصول اخلاقی و قانونی پایبند نیست.
با زنان و دخترانی نظیر میترا استاد «پرستوی قالیباف و طائب» و فیلم همبستری‌هایشان با این زنان در گنجه ی “شیخ طائب” موجود است.
“شیخ عباسعلی فراتی” عضو انجمن حجتیه است.
فردی است به شدت پلید، از هر سازمان و دستگاه نظامی، یک خانه، یک ویلا، یک آپارتمان، یک فروشگاه، یک قطعه زمین بالا کشیده، و در میان همکارانش به ابوسفیان معروف است.
“عباسعلی ترکی” چه؟
این فرد با چاکری و خوش خدمتی، از دادیاری تا دادستانی بالا رفت. فردی است به شدت فاسد و هرزه چشم. او نیز با “میترا استاد” و زنان بسیاری بوده.
آقای رئیسی می‌دانم که خودتان می‌دانید، ولی برای اطمینان بیشتر از “شیخ حسین طائب” بپرسید.
چهارمی “ابراهیم حاتمی” است،
که خود را لر می‌داند.
او هرگز از لرهای شایسته و غیور سرزمین ما نیست. حتما کولی زاده‌ای است بی سر و پا. در میان همکارانش به «خان خله» معروف است.
کارمند ارتش بوده و بی‌سواد.
بدون گذراندن هیچ دوره‌ای او را به دادیاری و بازپرسی بردند، و سپس بر جایگاه معاون دادستان و ریاست اجرای احکام این سازمان نشاندند!
“ابراهیم‌حاتمی خان خله”، فردی است روانی و بسیار فاسد که برخی از زنان و دختران ناچار و ناگزیری را که در بن‌بست‌های دادگاه‌های سازمان قضایی نیروهای مسلح گرفتار می‌شوند، برای بالادستی‌ها هماهنگ می‌کند،
و اخیرا از فرط فسادهای چنینی به او دستور دادند در اتاق را باز بگذارد.

۳. و اما پرسش‌های من :
آقای رئیسی بفرمائید سرانجام پرونده هواپیمای مسافربری اوکراینی، که با موشک‌های نقطه زن سپاه سرنگون و ۱۷۶ سرنشین بیگناه آن کشته شدند، به کجا انجامید؟
مگر نه اینکه فرمانده کل قوا (حضرت سید علی خامنه‌ای) و فرمانده سپاه (سردار سلامی)، باید نخستین کسانی باشند که پای میز محاکمه نشانده شوند؟
۴. چرا سر و ته قتل‌های زنجیره‌ای و کشتار کوی دانشگاه (که به دست نظامیان و اطلاعاتی‌ها) انجام شد، زود به سرانجام رسید، و از سرانجامش کسی خبردار نشد؟
آیا فرمان‌دهندگان و مجریان این دو فاجعه به قصاص و زندان و پرداخت دیه محکوم شدند؟
از “مصطفی کاظمی” چه خبر؟
۵. آقای رئیسی…!
بفرمایید؛ چرا سازمان نیروهای مسلح مانند کپسولی در بسته است، و به هیچ کجا حتی به خود شما پاسخگو نیست؟،
و مستقلاً برای خود زندان، سلول انفرادی، بازجو، بازپرس، بازرس و مأموران عملیاتی و دادگاه مستقل و قاضیان خود گماشته دارد؟،
و به هیچ وجه مردم از پرونده‌های پستوهای این سازمان مخوف خبر ندارند.
۶. آقای رئیسی…!
بفرمائید سرنوشت سردار «رضا عسگری» که توسط این سازمان سربه نیست شد، از کجا به کجا انجامید؟
“سردار رضا عسگری ای که یکصد سردار چون “قاسم سلیمانی” را در جیب بغل خود جای داده، و چشم نظام محسوب می‌شد.
۷. بفرمائید چرا پرونده قاچاق و واردات سیگار مارلبرو و وینیستون که توسط “شیخ غلامحسین رمضانی” انجام می‌شود؛ ظرف یکماه بسته شد؟!
و بر سر میلیاردها پول این پرونده چه آمد؟!
چرا قاچاق مالبرو همچنان توسط این “شیخ کوسه” که ریشی بر چهره ندارد، همچنان برقرار است؟
لینک بخش یک: https://t.me/DORRTV/102487

کودکان کار
لیلا ابوطالبی آدرگانی
دوران کودکی دورانی است برای سلامت و شکل گیری برای شخصیت فرزندان ما، وجود آسیب ها و مشکلات اجتماعی در هر جامعه ای کودکان را بیشتر در معرض خط قرار می دهد.
در کشور ما کودکان به دلایل مختلف همچون (اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی) مورد آسیب قرار میگیرند.از جمله کودکان کار و خیابان که عمدتا به دلایل اقتصادی وقت خود را در محیط های نا امن خیابان به سر می برند.این کودکان کار از جمله دختران بیشتر در معرض خطر هستند.این کودکان از آموزش، درس خواندن،بهداشت،تغذیه نامناسب محروم هستند.
در زمینه هایی همچون(جسمی،ذهنی،روانی،اجتماعی)با مشکلات زیادی مواجه می شوند.و بسیاری از بچه ها هستند که بدون سرپرست یا بدسرپرست از حمایت خانوادگی محروم هستند در نتیجه دچار مشکل می شوند.کودکانی هستند که به دلایل مختلفی چون فقر،طلاق،شیوه های تربیتی خانواده در خیابان رها شده اند.کودک خیابان به کودکانی گفته می شود که زیر 18 سال هستند.
در خیابان زندگی و کار میکنند.خانواده ای ندارند و یا امکان دسترسی به خانواده برای آنها وجود ندارد.کودکان کار کودکانی هستند که در ارتباط با خانواده یا بدون ارتباط با خانواده از طبیعی ترین حقوق خود یعنی امنیت، مسکن، تغذیه، بهداشت، درمان، تحصیل بی بهره هستند و بسیاری مورد آزار جسمی،جنسی،روانی،قرار میگیرند.
به خصوص دختران که در همان 24ساعت اولیه خروجشان از خانه مورد سوء استفاده قرار میگیرند.و بسیاری از آنها در معرض بیماری هایی همچون ایدز،هپاتیت و…قرار میگیرند.
عده ای از این کودکان خرید و فروش میشوند به کدامین گناه چرا کودکی که باید بازی کند گردش کند درس بخواند در خیابان رها شده و باید کار کند و دچار بسیاری از مشکلات جامعه گردد.بسیاری ازدختران هنوز ازدواج نکرده باردار شده اند و دوباره باید باری بزرگتر از مشکلات را بر دوش بکشند.
کودکی که به جای بازی با عروسک هایش حالا در پس خیابان به دنبال کاراست.کودکی که هر روز صبح وقتی نگاهی به هم سنی هایش می اندازد باری ازغم بر دوشش مینشیند.آری نگاه ملتمس کودکی که تمام آرزوهایش را پشت چراغ قرمز جا گذاشته،پسرکی که ملتمسانه کفش هایمان را واکس می زند،یا کودکی دیگرکه ماشین های چند صد میلیونی آقازاده ها را برق می اندازد،ماشین هایی که این روز ها آنقدر بلند شده اند،که دیگر دست پسرک به شیشه ی ماشینشان نمی رسد.پسری که غرورش را در چها راه به چهار راه جا می گذارد.تا برای خواهرش کفش عروسکی بخرد.وقتی در چشم هایشان خیره می شوی راز تلخی را میبینی مدت هاست که بار غم را بسته اند حسرت بازی های کودکی در دل های کوچکشان داغ مانده است.رویاهای شیرن شان در جور روزگار خاموش و خالی مانده است.واژه اوقات فراغت شوخی تلخی است برایشان.وقتی از کودک کار سوال میشود ارزویت چیست؟
خنده کوچکی کنار لبانش مینشیند و میگوید آرزو نمیدانم چیست؟
میدانی چرا چون او همیشه به فکر کار کردن بوده وقتی برای فکر کردن به رویاهایش آرزوهایش نمانده است.آنها ارزوهای خود را در پشت چراغ قرمز جا گذاشته اند ولی اگر بخواهیم ببینیم سطح آرزوهایشان آنقدر کوچک هست که هر انسانی بخواهد بتواند آنها را برآورده سازد.
کودکی را دیدم که گریان و پریشان بود:پرسیدمش چه شده برتو؟؟
و او با آن هق هق و گریه های معصومانه اش از کسانی میگفت که برای لحظه ای خنده،آدامس هایی که در دست داشت برای فروش تا با آن نان بخرد را دزدیدند و او را کتک زدند.
کودکان کار در کشوری زندگی میکنن که حتی امنیتی ندارند.
مسئولان آقازاده ها شب ها با شکم پر غذاهای گرم و جای گرم و نرم بخوابند ولی کودکان با خستگی روز گرسنه بروی تکه ای کارتن سر بر زمین گذارند.تمام این کودکان سرنوشتشان با یک حکومت ناعادلانه رقم خورده حکومتی که فقط برای پر کرد جبیب خودش بوده و فرزاندانشان حکومتی که هیچ گاه درد فرزندان کار را نفهمید،این است برابری تا کی باید ظلم هایشان را تحمل کرد کاش دستانم آنقدر بزرگ بود که میتوانستم چرخ و فلک دنیا را به کام آنها میچرخاندم.

اعدام کودک مجرم و پاسخ دولتمردان به مجامع بین‌المللی
زهرا رهائی

اعدام افراد زیر ۱٨ سال کاملاً مشروعیت دارد
معاون امور بین الملل ستاد حقوق بشر جمهوری اسلامی در مصاحبه‌ای با خبرگزاری فرانسه، انتقادهای رایج نسبت به وضعیت حقوق بشر در ایران را ناوارد دانسته و به ویژه اعدام افراد زیر هجده سال را توجیه کرده است.
خبرگزاری فرانسه نوشت: حکومت اسلامی ایران مدام از سوی سازمان‌های غیردولتی غربی و یا کمیساریای عالی حقوق بشر سازمان ملل به خاطر اعدام افرادی که هنگام ارتکاب جرم کمتر ازهجده سال داشته‌اند، به شدت مورد انتقاد قرار می‌گیرد.

اخیرا کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل به شدت از نقض حقوق بشر در ایران انتقاد کرد و از جمله گفت: “بیش از ۸۰ کودک‌مجرم در ایران در نوبت اعدام هستند و دست‌کم چهار تن از آنها در معرض خطر اعدام قریب‌الوقوع قرار دارند”.
به گزارش رادیو فرانسه، معاون امور بین الملل ستاد حقوق بشر جمهوری اسلامی این انتقادها را نادرست می‌داند و به خبرگزاری فرانسه می‌گوید: “وقتی از کودک‌مجرم سخن می‌گوییم، منظور کودکان پنج، شش ساله نیستند. ما معمولاً از جوانان بزرگ هفده ساله‌ای حرف می‌زنیم که دادگاه بالغ بودن آنها را تأیید کرده”..
سید مجید تفرشی از اتهام نقض حقوق بشر بسیار گله‌مند است و به خبرگزاری فرانسه می‌گوید: “آنها (منتقدان) نظام را طوری متهم می‌کنند انگار که یک فرد باشد. این درست نیست. در ایران با ٨۵ میلیون جمعیت، سالی سه یا چهار اعدام (افراد زیر هجده سال) به معنای نقض حقوق انسانی نیست”.·
دل نوشته:
لیلا ابوطالبی آدرگانی
مادرم اشک میریخت و میگفت:
ای پسرم تا کی تو را ببینم
در خیابان پریشان
در پی یک لقمه ای نان
تو سرگردان میان
دود و ماشین
فروشی فال و گل در خیابان
تنت همیشه لرزان و دستت پینه بسته
در آن سرمای سوزان زمستان
شب ها زدرد سوزش و چشم و لبانت نمیخوابی
تو ای کودک نازنینم
چه کردی با خودت با کودکیت
تو که میخواستی با درس خواندن
شوی دکتر که حالم گردد عالی
ولی حالا من شرمنده از رویت
به کدامین عرف و وجدان این چنین شد
که جای درس و بازی بمانی در خیابان
بمیرم مادرم
من برایت برای آن دستان کوچک تو
برای مهربانی هایت،
بمیرد مادرت ای پسرمن.

نگاه فاطمه به ایران امروز
فاظمه غلامحسینی

سایه رهبری

زن در اسلام