جلد روی مجله | جلد پشت مجله |
در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد
در شماره 299 آزادگی، میخوانید
گرمایش زمین و تلاشهای جهانی | شاهرخ بهزادی | 3 |
کرونا در ایران؛ سود نجومی مافیای سلامت از بیماری مردم | علیرضا حجتی | 7 |
آیا باید هنر را سانسور کرد؟ | دیزی دیکسون برگردان: افسانه دادگر | 9 |
نامه حمزه سواری در خصوص وضعیت غیرانسانی زندانهای کشور | سمانه بیرجندی | 13 |
گزارش هفتمین روز محاکمه ی حمید نوری )عباسی( از استکهلم | امیرجواهری لنگرودی | 14 |
باخت همه به هیچ | داوود ناجی | 17 |
درعمق سیاه چالهای دژخیم | عاطفه اقبال | 18 |
آنها همیشه بودند | محمود ستاره | 20 |
تقابل بی پایان جمهوری اسلامی در برابر بهاییان | کریم ناصری | 21 |
جنبش کارگری ایران |
ساسان چهرازی | 22 |
حکومت/امارت اسلامی و فقدان ایدهی صلح | مهدی خلجی | 24 |
خودکشی؛ جزییات اتفاق شوکه کننده امروز فوتبال ایران | حمید رضائی آذریانی | 27 |
بهاییان ایران و مشکل محرومیت از تحصیل در ایران | احمد کشاورز مویدی | 28 |
جنگ و صلح | رزا جهان بین | 29 |
مرگ در زندان های ایران بر اثر شکنجه | ساسان چهرازی | 29 |
صدای فروپاشی جامعه را نمیشنوید؟ | آذر ارحمی | 30 |
نگاه منزه به مواد اعلامیه جهانی حقوق بشر (مواد 5 تا 8 ) | ز. منزه | 31 |
مدیر مسئول و صاحب امتیاز:
منوچهر شفائی
همکاران در این شماره:
معصومه نژاد محجوب
فاطمه غلامحسینی
مهسا شفوی
سمیه علیمرادی
طرح روی جلد و پشت جلد:
محسن سبزیان
امورفنی و اینترنتی :
پریسا سخائی
چاپ و پخش:
وحید حسن زاده ابراهیمی
یادآوری:
- آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر میشود.
- نشر آثار، سخنرانیها و اطلاعیهها به معنی تائید آنها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان میباشد.
- با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است.
- مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار میباشد.
آزادگی
آدرس:
Azadegy _ M. Shafaei
Postfach 52 42
30052 Hannover – Deutschland
Tel: +49 163 261 12 57
Email: shafaei@azadegy.de
گرمایش زمین و تلاشهای جهانی
شاهرخ بهزادی
گرمایش زمین، آیا تلاشهای جهانی پاسخگوی بحران بزرگِ پیشِ رو است؟ طی ۳ میلیارد و ٨٠٠ میلیون سالی که از پیدایشِ کرهی زمین میگذرد، طبیعت به لطف فرایند تحسینبرانگیز و هوشمندانهی بهینهسازی مداوم با ایجاد تعادلِ زیستمحیطی، به تکامل خود ادامه داده است. از حدود دو قرن پیش، فناوری صنعتی و فعالیتهای انسانی برای تولید انبوه کالا و مواد غذایی این نظم و تعادل طبیعی را دستخوش چالشهای جدی کرده است. از آن هنگام که پل والری، شاعر و نویسندهی معروف فرانسوی، پس از جنگ جهانی اول در سال ١٩١٩ هشدار داد که «اکنون، دیگر میدانیم که تمدنهای ما فناپذیرند»، کمی بیش از یک سده میگذرد. طی این سده، ما آگاه و ناآگاه خطراتی را که تمدن و زندگی ما را بر روی این سیاره تهدید میکنند، نادیده گرفته و با رفتاری غیرمسئولانه و کاسبکارانه به تخریب محیط زیست خود پرداختهایم: آبها را آلوده کردیم، جنگلها را از بین بردیم، هوا را مملو از گازهای گلخانهای کردیم. و آنقدر مَست و دیوانهوار در این مسابقهی جهنمی پیش رفتیم که خرابیها را ندیدیم و نخستین زنگهای خطر را نشنیدیم. اما دیر زمانی نیست که از خوابِ مَستی بیدار شده و چشمهایمان قدری به روی آنچه با نادانی تخریب کردهایم، گشوده شده است. اکنون بسیاری از ما دریافتهایم که تمدنی که برپا کردهایم، نه تنها شکننده و فناپذیر است بلکه میدانیم که چگونه و بر اثر چه عواملی میتواند فرو بریزد.
بحران کرونا که از اوایل سال ٢۰٢٠ عالمگیر شد، در این بیداری نقش مؤثری ایفا کرده است و ما را نسبت به خطرات بحران بزرگِ اقلیمی که میتواند زندگی انسان را بر روی کرهی زمین تهدید کند، بیش از پیش حساس و آگاه کرده است.
تازهترین بررسیهای علمی نشانگر شرایط خطیر بشر است. نتایج تحقیق مرکزِ ملی هواشناسی بریتانیا برای سازمان جهانی هواشناسی (world meteorological organization)، که در ٢۹ اوت منتشر شد، زنگ خطر جدیدی را دربارهی شتاب گرفتن گرمایش زمین به صدا درآورد.
سازمان جهانی هواشناسی که یک سازمان تخصصی وابسته به سازمانِ مللِ متحد است، با صدور بیانیهای اعلام کرد: «متوسط دمای سالانهی جهانی برای حداقل یک سال در پنج سال آینده به احتمال ۴٠ درصد از مرز ۱/۵ درجهی سانتیگراد نسبت به دوران پیشاصنعتی عبور خواهد کرد و این احتمال با گذشت زمان افزایش مییابد. همچنین به احتمال ۹٠ درصد، حداقل یک سال بین سالهای ٢٠٢۱ تا ٢٠٢۵ به عنوان گرمترین سالی ثبت خواهد شد که بشریت تا کنون تجربه کرده است.»
در پی این بیانیه، پتری تالاس (Petteri Taalas)، دبیر کل سازمان جهانی هواشناسی طی سخنانی تأکید کرد: «این مطالعه با قابلیت اطمینان علمی بالا نشان میدهد که ما به شکلی سنجیدنی و تحملناپذیر به محدودهی پایینی دمای تعیینشده در توافق اقلیمی پاریس نزدیک میشویم.»نباید از یاد برد که نمایندگان ١٩۵ کشور جهان، در نشست اقلیمی پاریس توافق کردند که گازهای گلخانهای را به نحوی کاهش دهند که دمای زمین در سال ٢۱٠٠ میلادی نسبت به دوران پیشاصنعتی بیشتر از ٢ درجهی سانتیگراد افزایش نیابد و در همین حال تلاش شود تا گرمایش زمین از ۱/۵ درجهی سانتیگراد بیشتر نشود.به نظر جوئری روگلج (Joeri Rogelj)، از دانشگاه «ایمپریال کالج» در لندن، هشدار اخیر سازمان جهانی هواشناسی «یک بار دیگر به ما میگوید که اقدامات جهانی در مواجهه با گرمایش زمین تاکنون کاملاً ناکافی بوده است و برای متوقف کردن فرایند خطرناکِ گرمایش زمین باید هرچه سریعتر میزان انتشارِ گازهای گلخانهای را به صفر برسانیم.»
بهرغم این ضرورت و فوریت، وزرای انرژی و محیط زیست کشورهای گروه ۲۰ که در ٢٢ و ٢۳ ژوئیه برای مقابله با گرمایش زمین در ناپل گرد هم آمده بودند، نتوانستند بر سر محدود کردن گرمایش زمین به میزان حداکثر ۱/۵ درجهی سانتیگراد تا سال ۲۰۳۰ به توافق دست یابند.روبرتو چینگولانی (Roberto Cingolani)، وزیر محیط زیستِ ایتالیا دربارهی این شکست، آنهم ۱٠٠ روز مانده به نشستِ اقلیمی گلاسکو گفت: «مذاکرات، بهویژه با وزیران هند، روسیه و چین دشوار بوده است.»
آغاز آگاهی از محدودیتهای زیستمحیطی
اولین نشانههای رسمی از آگاهی یافتن از محدودیتهای زیستِ انسان به سال ١٩٧٢ برمیگردد و در گزارش معروف «مدوز» با عنوان «محدودیتهای رشد» بازتاب یافته است. این گزارش که از سوی «باشگاه رم» سفارش داده شده بود، توسط یک گروه پژوهشی در دانشگاه «امآیتی» تهیه شد.
دو پژوهشگر جوان این دانشگاه، یعنی دنیس و دونلا مدوز سهم عمدهای در تهیهی این گزارش داشتند. به همین علت این پژوهش به گزارش «مدوز» شهرت یافته است. این گزارش در سال 1972 در قالب کتابی با عنوان «محدودیتهای رشد» چاپ شد.
این گزارش، عوامل اصلی محدودکنندهی رشد بر روی کرهی زمین را بررسی کرده است. عواملی همچون جمعیت، کشاورزی، صنعت، آلودگی، تباهی محیط زیست، فقر، ثروت، بیکاری و اشتغال و… .
این گزارش حاوی پیامی حیاتی و اضطراری برای جهانیان بود، که مدتها نادیده گرفته شده بود.
این پیام مهم و حیاتی چیست؟
این دو پژوهشگر در این گزارش صریحاً نوشتند: «با مفروض شمردن این اصل که هر نظام مادی کرانمند است، تمدن صنعتیِ کنونی ما به احتمال بسیار زیاد در نیمهی اول قرن بیستویکم فرو خواهد ریخت.»
در دو دههی گذشته تحقیقات علمی نشان داده است که ما تا کنون از چند خطِ قرمز خطرناک گذر کردهایم. برای مثال، میتوان به مقالهای اشاره کرد که در سال 2009 در نشریهی معروف «نِیچر» منتشر شد. این مقاله که امضای گروهی از اقلیمشناسانِ نامدار جهان را در زیر خود دارد، نشان میدهد که از مجموعِ ۹ مرزِ حیاتی برای تدوامِ زندگی در کرهی زمین (اسیدیشدن اقیانوسها، مصرف آب شیرین، آلودگی شیمیایی و…) حداقل چهار مرزِ حیاتی زیر پا گذاشته شده است. این چهار مرزِ حیاتی عبارتند از:
١- مرز مربوط به میزان تغییراتِ آب و هوایی و گرمایش زمین؛
٢- مرز مربوط به تخریبِ تنوع زیستمحیطی در زمین؛
٣- اختلال در چرخهی زیستشیمیاییِ ازت و فسفر؛
۴- تغییرات در ماهیتِ طبیعی اراضیِ موجود در زمین، بهویژه درصدِ تخریب جنگلها.
تلاشهای بینالمللی برای مقابله با تغییرات آب و هوایی و گرمایش زمیندر سال 1988، سازمان ملل برای بررسی پژوهشها در حوزهی تغییرات آب و هوایی، یک نهاد تخصصی ایجاد کرد. این نهاد که «گروه تخصصی بیندولتی برای تحولات آب و هوایی» (intergovernmental panel on climate change) نام دارد و به اختصار «آی پی سی سی» خوانده میشود، از گروهی از متخصصان و اقلیمشناسان دنیا تشکیل شده است.
این نهاد، از زمانِ آغاز به کارِ خود، پنج گزارش را برای جامعهی جهانی منتشر کرده است. ارزیابیهای کارشناسی این گروهِ تخصصی بیندولتی دربارهی تحولات آب و هوایی بر تحقیقاتی تکیه میکند که دانشمندان دنیا بر سر آن توافقنظر دارند.
این گزارشها که هر چند سال یک بار منتشر میشوند، معتبرترین منبع اطلاعاتی دربارهی تغییرات اقلیمی در کرهی زمین به شمار میروند.
گزارشِ نخستِ این نهاد در سال ١٩٩٠ نتیجه میگیرد که فعالیتهای انسانی و صنعتی به افزایش و تمرکزِ محسوسِ گازهای گلخانهای در جوِ زمین انجامیده است. این گزارش پیشبینی میکند که ادامهی این فعالیتها تا سال ٢١٠٠ میلادی میتواند دمای زمین را سه درجهی سانتیگراد افزایش دهد و در همان حال، سطحِ آب اقیانوسها و دریاهای آزاد را ۶۵ سانتیمتر بالا ببرد.
این گزارش، مقدمات ایجاد «معاهده»ی ساختاریِ سازمان ملل متحد دربارهی تغییرات آب و هوایی (The United Nations Framework Convention on Climate Change) در سال ١٩٩٢ در ریو دو ژانیرو را فراهم آورد.
معاهدهی ساختاری سازمان ملل دربارهی تغییرات آب و هوایی
تفاوت پیمان ساختاری سازمان ملل و پروتکلِ کیوتو در این است که پیمانِ ساختاری تنها کشورها را به کاهشِ گسیلِ گازهای گلخانهای تشویق میکرد، در حالی که پروتکل کیوتو کشورهای صنعتی عضو را ملزم کرد تا به اهداف کاهش انتشار گازهای گلخانهای دست یابند.
در اجلاس سال ١٩٩٢ سازمانِ ملل در ریو دو ژانیرو، که به «اجلاس زمین» شهرت یافت، ١۵۴ کشور به عضویتِ این پیمان درآمدند و تا امروز این تعداد به ١٩۵ کشور رسیده است. کشورهای امضاءکنندهی این پیمان پذیرفتند که تعادلِ نظامِ آب و هوایی کرهی زمین که به همهی بشریت تعلق دارد، بر اثرِ انتشار گاز دی اکسیدِ کربن و دیگر گازهای گلخانهای ناشی از فعالیتهای صنعتی به هم خورده است.
هدفِ این پیمان، تنظیمِ میزانِ انتشار گازهای گلخانهای به نحوی بوده است که زیستبوم زمین، فرصتِ بازیابیِ چرخهی طبیعی خود را داشته باشد. کشورهای عضو تشویق شدند تا راهبردها و سیاستهای مناسبی را در جهتِ کاهشِ گازهای گلخانهای اتخاذ کنند و اطلاعات خود را با دیگر کشورها در میان بگذارند.
اجلاسهای سازمان ملل دربارهی تغییرات آب و هوایی
از سال ١٩٩۵، هر سال نمایندگان کشورهای جهان دور هم جمع میشوند تا دربارهی گرمایشِ زمین و راههای مبارزه با آن رایزنی کرده و تصمیمهای مقتضی را اتخاذ کنند. تا کنون ٢۵ اجلاس تشکیل شده است. نخستین اجلاس در سال ١٩٩۵ در برلین برگزار شد. شرکتکنندگان در این نشست به این نتیجه رسیدند که کشورهای توسعهیافته به اندازهی کافی به تعهداتِ خود برای کاهشِ میزانِ انتشار گازهای گلخانهای عمل نکردهاند و اقدامات این کشورها با هدف بلندمدت پیمانِ ساختاری سازمان ملل در سال ١٩٩٢ دربارهی تعییرات آب و هوایی تناسب ندارد. بنابراین، کشورهای شرکتکننده ضمن پذیرش توافقنامهی برلین، متعهد شدند تا دور جدیدی از مذاکرات برای الزام کشورهای صنعتی به اجرای توصیههای سال ١٩٩٢ را آغاز کنند. علاوه بر این، پیشنویس پروتکل الزامآوری تهیه شد که در کیوتو ارائه شد.
پروتکل کیوتوپروتکلِ کیوتو نخستین پیمانی است که چارچوب الزامآوری برای کشورهای صنعتی جهان در زمینهی کاهشِ انتشار گاز دی اکسیدِ کربن و دیگر گازهای گلخانهای ایجاد کرد. تفاوت پیمان ساختاری سازمان ملل و پروتکلِ کیوتو در این است که پیمانِ ساختاری تنها کشورها را به کاهشِ گسیلِ گازهای گلخانهای تشویق میکرد، در حالی که پروتکل کیوتو کشورهای صنعتی عضو را ملزم کرد تا به اهداف کاهش انتشار گازهای گلخانهای دست یابند.
پیمانِ کیوتو ٣٧ کشور صنعتی را متعهد کرد تا انتشار گازهای گلخانهای خود را از سال ٢٠٠٨ تا ٢٠١٢، به میزانِ پنج درصد کمتر از سال ١٩٩٠ برسانند.
اجلاس اقلیمی پاریسبیست و یکمین نشست سازمان ملل متحد دربارهی تغییراتِ آب و هوایی از اواخر نوامبر تا ١٢ دسامبرِ سال ٢٠۱۵ در پاریس برگزار شد. در این نشست، جامعهی جهانی بر سرِ کنترل گرمایشِ زمین به توافق دست یافت. نمایندگان ١٩۵ کشور جهان، در اقدامی تاریخی توافق کردند تا گازهای گلخانهای را به نحوی کاهش دهند که دمای زمین در سال ٢۱٠٠ میلادی نسبت به دوران پیشاصنعتی بیشتر از دو درجهی سانتیگراد افزایش نیابد و در همین حال بکوشند تا گرمایش زمین از ۱/۵ درجهی سانتیگراد بیشتر نشود. برای دستیابی به این هدف، ١٩۵ کشورِ جهان متعهد شدند که انتشار گازهای کربنی را تا سال 2050 به صفر برسانند.از دیگر تعهدات مطرحشده میتوان به این موارد اشاره کرد: شرکت فعالِ کشورهایی که سهمی تاریخی در انتشار گازهای گلخانهای داشتهاند و کمک آنها به کشورهایی که نتایجِ ناگوارِ این گرمایش را بیآنکه چندان نقشی در آن داشته باشند، تحمل میکنند؛ کمکهای مالی کشورهای پیشرفتهی صنعتی به کشورهای فقیر و درحالِتوسعه برای انطباق دادن اقتصادهای این کشورها و دسترسی آنها به فناوری انرژیهای پاکیزه و سرانجام، کنترل و بازبینیِ تعهداتِ کشورها هر پنج سال یکبار به نحوی که اهداف نشست پاریس در آینده با مانع روبهرو نشود.توافقِ اقلیمی پاریس همهی کشورهای جهان را آزاد گذاشت تا با ترسیم یک نقشهی راه جامع برای دستیابی به اهداف مبارزه با گرمایش زمین اقدام کنند. نقشهی راه کشورهای جهان که شامل تعهدات قطعی آنهاست، باید رسماً تا قبل از برگزاری نشست اقلیمی گلاسکو در نوامبر سال جاری اعلام شود. بازگشت آمریکا به عنوان دومین کشور بزرگِ آلودهکنندهی جهان به توافق پاریس، پس از کنار کشیدن آمریکا در دوران دونالد ترامپ، با استقبال جامعهی جهانی روبهرو شد، امری که میتواند حاکی از پویایی تازهای در تلاشهای جهانی برای مبارزه با گرمایش زمین باشد.
بازگشت آمریکا میتواند تأثیرات مثبتی بر سایر کشورهای بزرگ تولیدکنندهی گازهای گلخانهای داشته باشد
مقابله با بحران آب و هوایی را میتوان با مسابقهی دوِ سرعت مقایسه کرد. دوندههای اصلی پس از نشست آب و هوایی ٢٢ آوریل امسال که با ابتکارِ جو بایدن برگزار شد، در خط شروع قرار گرفتند. در پی این رویداد مجازی که ۴٠ رئیس حکومت و دولت در آن شرکت داشتند، بسیاری از کشورها تعهدات مهمی را در زمینهی کاهش انتشارِ گازهای گلخانهای اعلام کردند. این نشست به منزلهی آغاز مسابقهای است که به بیستوششمین نشست جهانی آب و هوا در نوامبر در گلاسکو منتهی خواهد شد و طی آن کشورها باید تلاشهای خود را برای مبارزه با گرمایش زمین افزایش دهند.بازگشت آمریکا به صحنه و اعلام این که از تا سال ٢۰۳٠ انتشار گازهای گلخانهای خود را به میزان ۵٠ تا ۵٢ درصد در مقایسه با سال ٢٠٠۵ کاهش خواهد داد، تأثیر مثبتی بر سایر کشورهای آلودهکننده داشت. یوشیهیده سوگا، نخست وزیر ژاپن، هدف این کشور در مبارزه با گرمایش زمین را ارتقا داد و متعهد شد که ژاپن میزان انتشار گازهای گلخانهای را تا سال ٢٠۳٠ نسبت به سال ٢٠١۳ به میزان ۴۶ درصد کاهش دهد. هدف قبلی این کشور کاهش ٢۶ در صدی بود.درهمین حال، جاستین ترودو، نخست وزیر کانادا، کاهش ۴٠ تا ۴۵ درصدی انتشار گازهای گلخانهای توسط کانادا را نسبت به سال ٢٠٠۵ اعلام کرد. هدف قبلی کانادا کاهش ۳٠ درصدی در آستانهی سال ٢٠۳٠ بود.کرهی جنوبی متعهد شد که تأمین مالی نیروگاههای زغال سنگ در خارج از کشور را متوقف خواهد کرد.
توافقِ سبز اتحادیهی اروپا
اگر ۹ درصد از سرمایهگذاران در یک بازهی زمانی سرمایههای خود را از یک بخش اقتصادی خارج کنند، دیگران از ترس عقب ماندن و از دست دادن سرمایهی خود، این حرکت را دنبال میکنند.»
اتحادیهی اروپا، که میخواهد پرچمدارِ مقابله با گرمایش زمین و الگوسازی برای سایر کشورهای جهان شود، بر اساس تازهترین تصمیم خود در ماه ژوئیه که به توافق سبز معروف شد، اعلام کرد که تا سال 2050 انتشار گازهای کربنی را به صفر خواهد رساند. رهبران اتحادیهی اروپا سال گذشته طرح کاهش حداقل ۵۵ درصدی انتشار گازهای گلخانهای را تا سال ٢٠۳٠ در مقایسه با سال ١۹۹٠ اعلام کرده بودند. در توافق سبزِ اتحادیهی اروپا، توقف تولید و توزیع کلیهی خودروهای سوختِ فسیلی تا سال ٢٠۳۵ پیشبینی شده است. بلندپروازی این اتحادیه همچنین در بازنگری اساسی در بازار کربن اروپا (ETS) که در سال ٢٠٠۵ ایجاد شده، بازتاب یافته است. بروکسل میخواهد با کاهش سقف سهمیههای انتشار گاز دی اکسیدِ کربن و افزایش هزینهی آنها، سختگیری بسیار بیشتری در این بازار اعمال کند. گسترش این موازین به بخشهایی مانند حمل و نقل دریایی و هواپیمایی از جمله برنامههای بروکسل است. پاسکال کانفین، رئیس کمیتهی محیط زیست پارلمانِ اتحادیهی اروپا میگوید: «این یک رویداد تاریخی است. قیمت انتشار کربن به طور خودکار به سطحی افزایش مییابد که تأثیر عمدهای بر الگوهای اقتصادی صنایع اروپایی خواهد داشت.»
علاوه بر این، دومین بازار کربن برای حمل و نقل جادهای و بخش ساختمان ــ بخشهایی که به نظر این اتحادیه پیشرفت چشمگیر و سریع در آن بیش از همه ضروری است ــ ایجاد خواهد شد.
اروپا میخواهد خود را به «سازوکار تنظیم مرزی کربن» (border carbon adjustment mechanism) مجهز کند. هدف عبارت است از افزایش هزینهی واردات کشورهای ثالث به این اتحادیه ــ یعنی کشورهایی که استانداردهای زیستمحیطی را کمتر رعایت میکنند. این ایده، رقبای بینالمللی را تشویق میکند تا در تولید محصولات ملاحظات زیستمحیطی را بیش از پیش در نظر بگیرند.پاسکال کانفین (Pascal Canfin) میگوید: «طرحی که اورسولا فون دِر لایِن، رئیس کمیسیون اروپا و معاون او، فرانس تیمرمانز ارائه دادهاند، حاکی از تمایل عمیق آنان نسبت به سبز کردن ساختار کل اقتصاد قارهی اروپا است.» اورسولا فون دِر لاین تأکید میکند: «ما باید به یک مدل جدید روی بیاوریم […] همه باید در این راه کمک کنند.» فرانس تیمرمانز میگوید: «دیگر هیچ وقتی برای تلف کردن نداریم. ما در آستانهی رسیدن به سقف محدودیتهای کرهی زمین هستیم.»بریتانیا که ریاست اجلاس گلاسکو را بر عهده خواهد داشت، تلاشهای خود برای مبارزه با گرمایش زمین را به میزان چشمگیری افزایش داده است: این کشور از جمله اعلام کرده است که انتشار گازهای گلخانهای خود را تا سال ٢٠۳۵ نسبت به سال ۱۹۹٠ به میزان ۷٨ درصد کاهش خواهد داد.
ضرورت تلاشِ بیشتر چین در جهت مبارزه با گرمایش زمین
گام بزرگ در جهت مبارزه با گرمایش زمین، ترغیب چین به عنوان بزرگترین تولیدکنندهی گازهای گلخانهای در جهان است.
لی شوو، کارشناس اقلیمی «گرین پیس» برای چین میگوید:
«در حالی که واشنگتن و پکن بر سرِ موضوعاتِ مختلفی با یکدیگر درگیرند، شی جینپینگ، رئیس جمهور چین، به اهدافی که در سپتامبر ٢٠٢٠ اعلام کرده، از جمله به صفر رساندن انتشار گازهای کربنی تا سال ٢٠۶٠ و کاهش انتشار آن تا قبل از سال ٢٠۳٠ پایبند است. اما برای اولین بار به کاهش مصرف زغال سنگ پس از سال ٢٠٢۵ اشاره کرده است. آقای شی اخیراً طی سخنانی اعلام کرد که افزایش مصرف زغال سنگ را طی سالهای ٢٠٢۱-٢٠٢۵ به شدت محدود میکند و بین سالهای ٢٠٢۶ تا ٢٠۳٠ به تدریج آن را کاهش خواهد داد. این سخنرانی، چین را به خداحافظی احتمالی با مصرف زغال سنگ نزدیک میکند. اما باید اقداماتِ دیگری هم انجام شود و اصولاً به نفع چین است که پیش از پایان سال جاری، تلاشهای خود را در جهت مبارزه با گرمایش زمین افزایش دهد.»
همکاری هند و آمریکا برای گسترش انرژیهای پاک
هند به عنوان یکی از کشورهای بزرگ منتشرکنندهی گازهای گلخانهای اعلام کرد که به هدف خود مبنی بر تولید ۴۵٠ گیگاوات انرژی تجدیدپذیر تا سال ٢٠۳٠ پایبند است. نارندرا مودی، نخست وزیر هند، اخیراً گفته که سرگرم تمهید مقدمات توافق همکاریهای گسترده با آمریکا برای مبارزه با گرمایش زمین و تولید انرژیهای پاک است.
تردیدها دربارهی برزیل ژائیر بولسونارو، رئیس جمهور برزیل که مواضعش دربارهی تغییرات اقلیمی بیشتر به دونالد ترامپ نزدیک است تا جو بایدن، متعهد شده است که تا سال ٢٠۳٠ به جنگلزدایی غیرقانونی در آمازون پایان دهد و زمان به صفر رساندن انتشار گازهای کربنی در اقتصاد این کشور را ده سال کاهش دهد. با وجود این، ناظران نسبت به اجرای این تعهدات به شدت تردید دارند.
کشورهایی که در مبارزه با گرمایش زمین عقب ماندهاند
از میان تولیدکنندگان عمدهی گازهای گلخانهای در جهان، پنج کشور استرالیا، آفریقای جنوبی، روسیه، عربستان سعودی و ایران از اهداف جامعهی جهانی در زمینهی کنترل انتشار گازهای کربنی عقب ماندهاند.
آیا تلاشهای جهانی برای مبارزهی مؤثر با گرمایش زمین کافی است؟
اکنون هیچیک از شاخصهای اقلیمی سبز نیست و بر اساس تازهترین برآوردها، دمای کرهی زمین از دوران پیشاصنعتی تاکنون ۱/۲۵ درجهی سانتیگراد افزایش یافته است، امری که ابراز نگرانی شدید بعضی از صاحبنظران را در پی داشته است. این در حالی است که گروه دیگری خوشبین هستند و معتقدند که ابتکارات فزاینده به نفع مبارزه با گرمایش زمین زمینه را تغییر «پارادایم» جهانی آماده میکند.
لیوان مبارزه با تغییرات آب و هوایی، نیمه خالی است یا نیمه پر؟
آنتونیو گوترش، دبیر کل سازمان ملل، اخیراً هشدار داد که تعهدات بینالمللی از اهدف توافق پاریس بسیار فاصله دارند و در این شرایط نمیتوان گرمایش زمین را به کمتر از دو درجهی سانتیگراد نسبت به دوران پیشاصنعتی رساند. او افزود: «ما در لبهی پرتگاه هستیم، تعهدات باید افزایش یابد. اما این تعهدات باید به اقدامات فوری، مشخص و واقعی تبدیل شوند. کشورها تاکنون در تهیهی طرحهای محرک سبز موفق نبودهاند.»از سوی دیگر، ناظران خوشبین میگویند که وعدههای کشورهای اصلی آلودهکننده دربارهی به صفر رساندن میزان انتشار گازهای کربنی نویدبخش است و همهگیری جهانی کرونا آگاهی از شکنندگی و نقاط ضعفِ سیستم را افزایش داده است.
آیا پاندول مبارزه با گرمایش زمین در مسیر امیدبخشی در حال چرخش است؟
گرنوت واگنر، اقتصاددان حوزهی اقلیم در دانشگاه نیویورک، از جمله کارشناسانی است که بسیار خوشبین است.به نظرِ واگنر، در ایالات متحده در زمینهی مبارزه با گرمایش زمین «همهی دیدگاهها همزمان و در جهت مثبت در دولت فدرال در واشنگتن، سیلیکون ولی، دیترویت (صنعت خودروسازی)، و وال استریت (بازار سهام) در حال تغییر است و به نقطهی عطفی در نگرش اجتماعی نزدیک میشویم.»
تیم لِنتون (Tim Lenton)، استاد زمینشناسی در دانشگاه اکستر در بریتانیا، توضیح میدهد که برای مثال، «نقطهی عطف جهانی در خودروسازی وقتی به وجود میآید که قیمت خودروهای برقی با خودروهای سوخت فسیلی یکسان شود.» لنتون یکی از دو پژوهشگر تحقیقی جدیدی دربارهی نقطهی عطف در مبارزه با بحران آب و هوایی است. این تحقیق نشان میدهد که نروژ ــ اولین کشور جهان که در سال گذشته فروش خودروهای برقی در آن از مرز ۵٠ درصدِ کل خودروهای فروخته شده، فراتر رفت ــ از این نقطهی عطف عبور کرده است. این بررسی همچنین نشان میدهد که حرکت جهانی به سمت تولید و فروش خودروهای برقی، بسیار واقعی است.
اخیراً بریتانیا اعلام کرد که تولید و فروش خودروهای سوخت فسیلی و هیبریدی را، به ترتیب، از سالهای ٢٠۳٠ و ٢٠۳۵ ممنوع خواهد کرد. شرکت جنرال موتورزِ آمریکا، یکی از بزرگترین خودروسازان جهان، نیز اعلام کرده است که قصد دارد در همین بازهی زمانی ساخت خودروهای سوخت فسیلی را متوقف کند.
تحول در امور مالی و سرمایهگذاری جهانی
بخش مهم دیگری که اوضاع در آن در حال تحول است، بخش مالی و سرمایهگذاری است. در این بخش، گروههای فشار خواهان فاصله گرفتن مدیران از بخشهای اقتصادی آلودهکنندهی محیط زیست هستند. ایلونا اوتو (Ilona Otto)، از مرکز مطالعات تغییراتِ اقلیمی در دانشگاه گراتس در اتریش، معتقد است که هرچند در آغاز این گروه در اقلیت قرار دارد اما این نوع جنبش دارای پویایی خاص خود است.
این پژوهشگر اتریشی در جدیدترین کار تحقیق خود نتیجه میگیرد: «بر اساس شبیهسازیها،اگر ۹ درصد از سرمایهگذاران در یک بازهی زمانی سرمایههای خود را از یک بخش اقتصادی خارج کنند، دیگران از ترس عقب ماندن و از دست دادن سرمایهی خود، این حرکت را دنبال میکنند.» این پژوهشگر، مبارزهی اخلاقی با بردهداری در قرون هجدهم و نوزدهم میلادی را با مبارزه با گرمایش زمین مشابه میداند و میگوید: «همانگونه که زمانی فعالانِ اقتصادی، با انگیزههای اخلاقی مجبور به مقابله با یک نظام اقتصادی ریشهدار (بردهداری) بودند، روزی فرا میرسد که استفاده از سوختهای فسیلی نیز مانند بردهداری غیرقابل تصور خواهد بود.»
این جنبهی اخلاقی مبارزه برای اقلیم، بهویژه در جنبش جهانی جوانان برای حفظ محیط زیست که گرتا تونبرگِ سوئدی نماد آن است، بیش از پیش مشهود است. استیفن فیشر (Stephen Fisher)، استاد جامعهشناسی سیاسی در دانشگاه آکسفورد، میگوید: «نگرانی در مورد وضعیت اضطراری آب و هوا بسیار بیشتر از گذشته است.» فیشر که به تازگی نظرسنجیِ گستردهای را با شرکت ۱/۲ میلیون نفر در ۵٠ کشور برای سازمان ملل برگزار کرده است، میگوید: «بیش از ۶٠ درصد از پاسخدهندگان از اوضاع کنونیِ اقلیمی ابراز نگرانی کردهاند و اکثریتِ قریب به اتفاق آنها خواستار اقدامات فوری و گستردهای برای کنترل گرمایش زمین شدهاند.»در نتیجه، میتوان گفت که عقلانیت اقتصادی-اجتماعی حکم میکند که دولتها رویکرد خود را تغییر دهند.
برای مثال، تا همین چند وقت قبل دولت چین به صفر رساندن انتشار گازهای کربنی را مانعی در برابر رشد اقتصاد میدانست. اما به گفتهی پان جیاهوا (Pan Jiahua) از دانشگاه فنی پکن، «امروز، اتفاق نظر بر این است که به صفر رساندن انتشار گازهای کربنی در اقتصاد، میتواند فرصتی مناسب برای ایجاد شغل، و رشد و تحول در جامعه باشد.» اخیراً شی جینپینگ وعده داد که چین تا سال 2060 میزان انتشار گازهای کربنی را به صفر خواهد رساند. بر اساس تحقیق جدید آژانس بین المللی انرژی (IEA) و اپراتور شبکهی برق فرانسه (RTE)، فرانسه میتواند تا سال ٢٠۵٠، در شرایط خاص، بیشترِ برق خود را از طریقِ انرژیهای تجدیدپذیر تأمین کند.
انرژیهای فسیلی هنوز ٨۵ درصد از کل مصرف انرژی در جهان را تشکیل میدهند بهرغم این تحولات مثبت، میزان تولید گازهای گلخانهای در جهان هنوز خیلی زیاد است و ارقام اعلامشده در زمینهی سوختهای فسیلی نگرانکننده است. سازمان همکاری و توسعهی اقتصادی (OECD) در تازهترین گزارش خود اعلام کرده است که «سوختهای فسیلی همچنان ٨۵ درصد از کل انرژی مصرف شده در جهان را تشکیل میدهند و کشورها سالانه بیش از ۵٠٠ میلیارد دلار برای تولید سوختهای فسیلی یارانه میپردازند.»جاناتان دونگس (Jonathan Donges) از مؤسسهی پژوهش دربارهی تأثیرات اقلیمی در پوتسدام در آلمان، هشدار میدهد که «برای ایجاد تغییری عمیق در الگوی تولید و مصرفِ انرژی به همافزایی نیاز داریم.»
به صفر رساندن انتشار گازهای کربنی یعنی چه؟
این اصطلاح به معنای تعادل بین انتشار و جذب کربن از جو زمین است. برای دستیابی به این وضعیت، کل گاز دی اکسید کربن آزادشده در جو زمین که مهمترین گازِ گلخانهای است، باید با جذب کربن توسط چاهکهای طبیعی یا مصنوعی ذخیرهی کربن خنثی شود.
چاهک کربن به سیستمی گفته میشود که کربنِ بیشتری را نسبت به میزان انتشار آن جذب و ذخیره میکند. چاهکهای طبیعیِ عمدهی کربن عبارتاند از خاک، جنگلها و اقیانوسها. بر اساس تخمینها، چاهکهای طبیعیِ کربن میتوانند سالانه بین ۹/۵ تا ۱۱ گیگا تن گاز دی اکسید کربن را در خود ذخیره کنند. این در حالی است که در سال 2019 انتشار گاز دی اکسید کربن در جهان به ۳٨ گیگا تن رسید. در نتیجه، امروز با انتشار سالانه نزدیک به ۳٠ گیگا تن گاز دی اکسید کربن بیش از مقدار جذب طبیعی آن مواجهایم که تعادل در چرخهی طبیعی کربن را از بین برده است.
چاهکهای مصنوعیِ تولیدشده توسط فناوریهای جدید نمیتوانند برای مبارزه با گرمایش کره زمین چندان مؤثر باشند.
بنابراین، تنها راه برای مبارزه با گرمایش زمین، کاهش گستردهی انتشار گاز دی اکسید کربن است. این امر اضطراری و حیاتی است و تنها با کربنزدایی از فعالیتهای بشر میسر میشود.
از سوی دیگر، افزایش تدریجی دمای زمین به کاهش ظرفیت چاهکهای طبیعیِ موجود میانجامد. برای مثال، گرمایش زمین سبب افزایش خشکیِ هوا شده و در نتیجه، آتشسوزی جنگلها افزایش مییابد. کربنِ ذخیره شده در جنگلها، بر اثر آتشسوزی در جو زمین رها میشود و این پدیده با انتشار بیشترِ گاز دی اکسیدِ کربن همراه خواهد شد، که به نوبهی خود تأثیر مضاعفی بر گرمایش زمین دارد. فرایند مشابهی بر اثر اسیدی شدن آب اقیانوسها رخ میدهد.
روش دیگر عبارت است از جبران کردن انتشار گاز دی اکسیدِ کربن تولیدشده توسط یک بخش با کاهش انتشار این گاز در بخشهای دیگر. این امر میتواند از طریق سرمایهگذاری گسترده در انرژیهای تجدیدپذیر، کارایی و بهرهوری انرژی یا سایر فناوریهای پاک با انتشارِ حداقلِ گاز دی اکسیدِ کربن حاصل شود. نظام اروپاییِ بازار (معاوضهی) سهمیهی انتشار گاز دی اکسیدِ کربن نمونهای از طرحهای جبرانِ انتشارِ گازِ دی اکسید کربن است.
وضع از این بدتر خواهد شد
بر اساس پیشنویس گزارش کارشناسان علمی سازمان ملل که در اواخر ژوئن سال جاری از سوی خبرگزاری فرانسه به بیرون درز کرد، تأثیرات زیستمحیطی گرمایش زمین، بدون توجه به میزان کاهش انتشار گازهای گلخانهای، تشدید خواهد شد. در این سند همچنین اشاره شده است که تنها اقدامات گسترده میتواند مانع از بروز فاجعه شود.
«هرچند بهرغم تغییرات عمدهی اقلیمی، حیات بر روی زمین میتواند با پیدایش و تکامل گونههای جدید و ایجاد “زیستبوم”های تازه ادامه یابد… اما این امر انسان را شامل نمیشود». این یکی از جملات نگرانکنندهای است که در پیشنویس گزارش گروه تخصصی بیندولتی تحولات آب و هوایی سازمان ملل «آی پی سی سی» وجود دارد. در این گزارش، کارشناسان «آی پی سی سی» سیارهای را توصیف می کنند که برای ما ناآشنا است.این کارشناسان تخمین میزنند که افزایش دمای زمین به میزانی بیش از ۱/۵ درجهی سانتیگراد «میتواند برای قرنها به پیامدهای جدی و جبرانناپذیری بینجامد.» وضعیت جنگلها بسیار نگرانکننده خواهد بود. صخرههای مرجانی که ۵٠٠ میلیون نفر در جهان به آن وابستهاند، در معرض خطر هستند. تشدید روند ذوب یخچالهای طبیعی که ناشی از افزایش دمای زمین است، میتواند به ناپدید شدن مخازن زیرزمینی دفنِ متان (یکی دیگر از گازهای گلخانهای) بینجامد.بر اساس این گزارش، در اثر تغییرات اقلیمی دهها میلیون نفر در دهههای آتی در معرض خطر خشکسالی، سوءتغذیه و بیماریهای مرتبط با تغییرات اقلیمی قرار خواهند گرفت.
تغییرات اقلیمی سبب «نابودی ناگهانی» در نظامهای تولید مواد غذایی، در کشاورزی، دامداری، شیلات یا پرورش آبزیان خواهد شد. به نظر کارشناسان، تا سال ٢٠۵٠ بیش از ٨٠ میلیون نفر دیگر در معرض خطر گرسنگی قرار خواهند گرفت. کمبود آب میتواند کشت برنج را در ۴٠ درصد از مناطق اصلی تولیدکنندهی این محصول به خطر بیندازد.از هم اکنون تا آن زمان، تغییرات اقلیمی میتواند تقریباً بر سه چهارم از منابع زیرزمینی آب که منبع اصلی تأمین آب آشامیدنی ۲/۵ میلیارد نفر هستند، تأثیر بگذارد. گرسنگی و کمبود آب میتواند ١۴٠ میلیون نفر را مجبور به کوچ کند. دانشمندان همچنین نگراناند که با افزایش سطح آب دریاها و اقیانوسها، سرنوشت تلخی در انتظار شهرهای ساحلی خواهد بود زیرا سیل و آبگرفتگی میتواند تا سال 2050 در ۱۳۶ شهر بزرگِ ساحلی جهان ده برابرِ گذشته شود.
کارشناسان «آی پی سی سی» توضیح میدهند که فقط نیم درجه افزایش دمای زمین میتواند به تغییرات بزرگی بینجامد: «اگر دمای زمین به جای ۱.۵ درجهی سانتیگراد، ٢ درجهی سانتیگراد افزایش یابد، هر ۵ سال ۴٢٠ میلیون نفر دیگر از مردم جهان در معرض گرمای شدید و ۶۵ میلیون نفر دیگر در معرض گرمای استثنایی قرار میگیرند که سیستمهای بهداشتی را تحت فشار قرار میدهد. دانشمندانِ اقلیمشناس سازمان ملل تأکید میکنند که «هر جزء یک درجه بسیار مهم است.» آنها اطمینان میدهند که تنها «تحول بنیادی در فرایندها و رفتارها» میتواند این وضعیت ناگوار را تغییر دهد. از نظر آنها «تعریفِ مجددِ شیوهی زندگی و الگوی مصرفی» مردم جهان امری ضروری است.
صدمات قبلی جبرانناپذیر است
به نظر هروِه لو ترو، اقلیمشناس و استاد دانشگاه سوربن در پاریس، «برای حفظ اقلیم، آنگونه که میشناسیم، دیگر خیلی دیر است. بنابراین، سازگاری با تغییراتِ آیندهی اقلیمی ضرورت دارد. پس از مرحلهی هشدارِ دانشمندان در دههی ۱۹۷٠ و سپس اجلاس زمین در ریو در سال ۱۹۹٢، آغاز اثرات ملموس تغییرات اقلیمی را احساس کردهایم. اکنون بیست سال است که این تغییرات را تجربه کردهایم و متأسفانه این روند به یک دلیل ساده ادامه خواهد داشت: گازهای گلخانهای “اینرسی” (لَختی) زیادی دارند. پس از صد سال، هنوز نیمی از دی اکسید کربن منتشرشده در جوِ زمین باقی میماند. با این حال، امروز ما چهار برابر بیشتر از دههی ۱۹۶٠ دی اکسیدِ کربن به جو زمین میفرستیم؛ تغییرات آب و هوایی برگشتناپذیر است؛ مانند آلودگی نیست که بتوان آن را “پاک کرد”. بنابراین، آنچه قبلاً تخریب کردهایم، جبرانناپذیر است. بدین معنی که در آینده زندگی در بسیاری از نقاط زمین بسیار سختتر خواهد بود. اکنون میدانیم که افزایش دمای زمین سبب میشود که مناطقی از جهان، بهویژه در مناطقِ گرمسیر، مثل هند، خاورمیانه، بخشهایی از آفریقا و…سکونتناپذیر شوند. نباید از یاد برد که اکنون دما در برخی از مناطق جهان به حدود ۵٠ درجهی سانتیگراد میرسد. افزایش دما فراتر از این درجه برای انسان خطرناک است.»
هروِه لو ترو هشدار میدهد که دنیا در مبارزه با گرمایش زمین و تغییرِ الگوی مصرف انرژی دچار تأخیر شده است و اگر به سرعت اقدام نکند، اوضاع میتواند از پیشبینیها ناگوارتر باشد.
او تأکید میکند: «باید کوشید تا انتشار گازهای گلخانهای به شدت محدود شود و دستیابی به اهداف اصلی ــ مثل به صفر رساندن انتشار گازهای کربنی تا سال 2050 ــ اهمیتی حیاتی دارد. اما قول دادن و حرف زدن کافی نیست. ما باید به سرعت به آنچه گفتهایم، عمل کنیم و بتوانیم الگوهای تولید و مصرف خود را به طور اساسی تغییر دهیم و از مصرف سوختهای فسیلی ــ که هنوز به آن وابسته هستیم ــ دست برداریم. طی سی سال آینده، چالشهای بزرگی در برابر کشورهای بزرگ آلودهکنندهای مثل چین، هند و ایالات متحده وجود خواهد داشت و اینکه هیچ پلیس جهانیای برای کنترل این کشورها وجود ندارد، میتواند کار را مشکل کند. در مواجهه با این واقعیت، سازگاری جوامع با تغییراتِ اقلیمی بسیار مهم و اجتنابناپذیر است. ما در این زمینه عقب افتادهایم. این عقبافتادگی با تأثیراتِ ملموس و ناگوار برای بخش مهمی از مردم جهان همراه خواهد بود… .»
کرونا در ایران؛ سود نجومی مافیای سلامت از بیماری مردم
عیرضا حجتی
رویداد24: آمارها میگویند به ازای هر ۱۰۰ هزار نفر ۱/۴ دستگاه سیتیاسکن موجود است و دستگاه سی تیاسکن و پس از آن MRI بیشترین سهم را از تجهیزات سرمایهای در ایران دارند اما این فقط ظاهر ماجراست. «مریم» ساکن ماهشهر بیش از صد کیلومتر طی کرده تا به بیمارستانی در اهواز برسد و یک اسکن ساده ریه انجام بدهد. برخی از بیماران تنفسی ساکن آبادان و خرمشهر هم که مبتلا به کرونا شده، برای انجام همین آزمایش مجبور به طی کردن مسافتهای طولانی شدهاند. سهم کل شهرستانهای زابل، زهک، هیرمند، هامون و نیمروز سیستان از سیتیاسکن فقط یک دستگاه است و این عدم دسترسی به تجهیزات پزشکی برای بسیاری از مبتلایان کرونا در دیگر استانها خصوصا استانهای مرزی در جریان است.
نتایج یافتههای یک مطالعه تحت عنوان «توزیع تجهیزات پزشکی تشخیصی درمانی سرمایهای در ایران» نشان میدهد بخش بهداشت و درمان ایران اتفاقا با بحران مازاد تجهیزات پزشکی مواجه است، اما نحوه توزیع این تجهیزات بهشدت ناعادلانه است. در حالی که بیمارستانهای تحت پوشش سه دانشگاه پزشکی تهران از بیش از ۱۴۰ دستگاه سیتیاسکن برخوردار است، تعداد این دستگاهها در بیمارستانهای دولتی برخی استانها انگشتشمار است. بهطوری که تعداد دستگاههای سیتی اسکن بیمارستانهای تحت پوشش دانشگاههای پزشکی استانهایی مانند ایلام، سیستان و بلوچستان، کهگیلویه و بویر احمد، بوشهر و چهارمحال بختیاری میانگین بین ۴ تا ۱۰ دستگاه است و در بسیاری از شهرهای این استانها با جمعیت بالای ۵۰۰ هزارنفر حتی یک دستگاه هم موجود نیست.
نتیجه این توزیع نابرابر این شده که به گفته معاون وزیر بهداشت «۶۰ الی ۷۰ درصد تصویربرداریها القایی و غیرضروری هستند.» و از آن سو بسیاری از بیماران تنفسی در مناطق دیگر یا باید کیلومترها مسافت طی کنند تا به یک سیتیاسکن برسند یا باید از خیر انجام این آزمایش بگذرند.
توزیع عادلانه تجهیزات پزشکی ربطی به ما ندارد!
دلیل این توزیع نابرابر را از مدیرکل تجهیزات پزشکی وزارت بهداشت که مسئول تخصیص مجوزهای واردات است، پرسیدیم و او اینطور پاسخ داد: «ما مسئول صدور مجوز هستیم و هر کسی که سراغ ما بیاید و اعتبار لازم را داشته باشد، میتواند مجوز واردات را دریافت کند. اینکه حالا این تجهیزات به کدام بیمارستان و کدام منطقه برده میشود دیگر به ما ربطی ندارد و به خود آن شرکت واردکننده مربوط است.»
این صحبت نشان میدهد که در مرحله صدور مجوز تجهیزات پزشکی، اساسا وزارت بهداشت طرح نیازسنجی از واردکننده نمیخواهد، حتی اگر واردکننده خود وزارتخانه باشد، ناظری بر آن وجود ندارد که تجهیزات واردشده به بیمارستانی برده شود که منطقه تحت پوشش آن با کمبود این تجهیزات مواجه باشد.
محمد شریفی مقدم دبیرکل خانه پرستار ایران رویه حاکم بر واردات تجهیزات پزشکی در ایران را کاملا در منافات با اصول حاکم بر وزارتخانههای مشابه در کشورهای توسعه یافته میداند و معتقد است این رویه به این دلیل در ایران جریان دارد که خود وزارت بهداشت و افرادی که بر سر کار هستند، از این محل کسب درآمد میکند.
او توضیح میدهد: «در هیچ کجای دنیا این طور نیست که برای تخصیص تجهیزات پزشکی هیچ نیازسنجی صورت نگیرد. در ایران ما شاهد این هستیم که وزارت بهداشت که مسئول صدور مجوز واردات است، (آن هم در سیستم درمانی و بهداشتی که به شدت به واردات دارو و تجهیزات پزشکی وابسته است)، تنها معیارش برای صدور مجوز اعتبارسنجی است و واردات و توزیع را کاملا به دست بنگاه اقتصادی سپرده یا خودش آن را انجام میدهد. وقتی مدیری میگوید نظارت بر چگونگی توزیع تجهیزات پزشکی ربطی به ما ندارد، یا از روی نادانی از خود سلب مسئولیت میکند یا اینکه خودشان در واردات سهیم هستند. چرا یک پزشک وقتی میخواهد طرح بگذارند، براساس نیاز منطقه اعزام میشود، اما تجهیزات پزشکی بدون نیازسنجی در هرجایی که واردکننده به سودش باشد، برده میشود؟»
وجود رانت در واردات و توزیع تجهیزات پزشکی را مرکز پژوهشهای مجلس هم در تازهترین گزارش خود تایید کرده است. این مرکز تحقیقاتی نوشته: «بسیاری از اعضای بلندپایه وزارت بهداشت طی دهههای اخیر همواره از جمله کسانی بودهاند که در هیات مدیره شرکتهای دارو، تجهیزات پزشکی و مراکز ارائهدهنده خدمات سلامت همچون بیمارستانها حضور داشتهاند و این خود منبعی از رانت برای تخصیص منابع به شرکتهای در دست آنهاست. این رانت بعد از پایان خدمتشان نیز به شکل منبع اطلاعاتی-ارتباطی ادامه پیدا کرده و در جهت سود شرکتها و بیمارستانهای تحت مالکیتشان از آن استفاده میکنند.»
مدیران وزارت بهداشت در شرکتهای خصوصی سلامت
این واقعیت را با نگاهی به سمتهای همزمان مدیران و مقامات وزارت بهداشت طی دهههای اخیر به وضوح میتوان دید. در گزارشی که مرکز پژوهشهای مجلس تنظیم کرده، به همین نکته پرداخته شده است؛ مثلا مدیر وقت گروه دانشکده داروسازی دانشگاه علوم پزشکی تهران و رییس هیات مدیره تامین اجتماعی همزمان در پنج شرکت خصوصی عضو هیات مدیره است.
در مثال دیگر مدیرکل وقت نظارت بر امور دارو و مواد مخدر معاونت غذا و دارو وزارت بهداشت همزمان مدیر عامل، رییس هیات مدیره یا عضو هیات مدیره بیش از هفت شرکت خصوصی دارویی و تجهیزات پزشکی است.
همچنین معاون وقت سازمان غذا و داروی ایران عضو هیات مدیره شرکتی بوده که خودش تولید کننده سایتووکس تحت لیسانس فاویپیراویر در ایران بوده است. قیمت این دارو در دوره شیوع ویروس کرونا نجومی شد.
مدیرکل پیشین نظارت و ارزیابی دارو و مدیر وقت فناوری اطلاعات و سامانههای سلامت سازمان غذا و دارو به طور همزمان در بیش از ده شرکت خصوصی تاثیرگذار در حوزه دارو و تجهیزات ایران عضو هیات مدیره یا رئیس هیات مدیره است.
در گزارش مرکز پژوهشهای مجلس همچنین به حضور تعدادی از اعضای کمیسیون بهداشت و درمان مجلس در شرکتهای مختلف وارد کننده تجهیزات یا شرکتهای دارویی اشاره شده است.به استناد دادههای مرکز پژوهشهای مجلس بخش عمده مدیران وزارت بهداشت عضو هیات مدیرههای شرکتهای خصوصی سلامت و دارویی هستند که همزمان هم برای وزارت بهداشت تصمیم میگیرند و هم در شرکتهای خود تعیین میکنند کدام تجهیزات پزشکی یا دارو باید وارد شود. همپوشانی این دو باعث شده رانت عظیمی در حوزه سلامت شکل بگیرد که بلندپایهترین مقامات کشور نیز آن را تایید کنند. ایرنا در گزارشی به نقل از وزیر بهداشت از وجود «فساد سازمان یافته» و «باند احتکار» خبر داده است.
بحران ساختاری وزارت بهداشت با شیوع کرونا به شکل عریان بروز پیدا کرد
دبیرکل خانه پرستار ایران معتقد است ساختار حاکم بر وزارت بهداشت در دولتهای مختلف همین بوده و حالا با شیوع کرونا و ادامهدار شدن آن در ایران تبعات ناشی از این بحران به شکل عریانی بروز پیدا کرده است. او مهمترین عامل توزیع نابرابر و ناعادلانه خدمات درمانی را وجود یک سیستم رانتی میداند که از بالاترین جایگاههای وزارت بهداشت را شامل میشود تا برخی پزشکان و داروخانههایی که درون این دایره جا میگیرند.
او میگوید: «بحث تامین دارو و تجهیزات پزشکی در سیستم درمانی و بهداشتی کشور در انحصار عدهای خاص است. از سویی تجهیزات پزشکی به شکل بیرویهای وارد میشود و از سویی تراکم آن شدیدا در تهران متمرکز است، چون این مافیا در پایتخت است؛ کسانی که هم قدرت دارند، هم نفوذ و هم ثروت و اکثریت پزشکان را در این ساختار به خدمت میگیرند تا بیماران و مراجعان را به استفاده از این تجهیزات ترغیب کنند.»
تعداد دستگاه سی اسکن در تهران به اندازه کل انگلستان است
او ادامه میدهد: «تعداد سی اسکن مستقر در شهر تهران به اندازه کل کشور انگلستان است و نمودهای دیگر این چرخه ناموزون در تمامی ابعاد بهداشت و درمان قابل مشاهده است؛ از تجویزهای غیرضروری پزشکان گرفته تا عدم دسترسی به تجهیزات پزشکی و دارو در مناطق غیر کلانشهرها. ساختار سودجویانه این حوزه زنجیرهوار به هم متصل است؛ آمبولانسی که بیمار را به بیمارستان میبرد، درصد میگیرد و پزشکی که مراجعهکننده را مثلا به ام.ار.آی ارجاع میدهد، او هم درصد میگیرد. مراجعان پزشکی از سر استیصال و امید به درمان انجام هر آزمایشی که پزشک توصیه کند را ضروری میدانند، اما پشت این ترغیبها عموما ایمنی مراجع یا بیمار آخرین گزینه است. به عنوان مثال در تجویزهای پزشکی در ایران، آنژیوگرافی چند برابر کشورهای توسعه یافته است و جالب اینجاست که ۹۰ درصد آنژیوگرافیهایی که حداقل تا قبل از شیوع کرونا انجام میشد، نتیجهاش منفی بود. در حالی که در کشورهای دیگر ۹۰ درصد مثبت است، چون پزشک براساس علائم بالینی و تست ورزش که هزینههای کمتری دارد، تشخیص میدهد که مراجع نیاز به آنژیو دارد یا نه. اما در ایران مراجع به محض اینکه پایش را به مطب متخصص قلب میگذارد، مجبور به انجام آنژیو میشود.»
۷۲۰ میلیون یورو رمدیسیور وارد کردند و تازه وزارت بهداشت گفته در درمان کرونا موثر نیست
به گفته شریفی مقدم این تجویزها در دوره شیوع کرونا به شکل دیگری شدت پیدا کرد؛ تجویزهایی که هدف اصلی از آنها تامین منافع مالی ارائهکنندگان خدمات درمانی است، نه سلامت مردم. او توضیح میدهد: «در دوره کرونا سودجویی سیستم درمانی را به وضوح در آمپول رمدیسیور دیدیم. این آمپول با اختلاف بسیار زیادی در کشور ایران پرمصرف شد. آمپولی که بسیار گران است و حتی با تعرفه دولتی تزریق کامل دوره آن بالای ۴ میلیون تومان هزینه دارد. حالا تازه بعد از اینکه بیش از ۷۲۰ میلیون یورو خرج واردات این آمپول شده، رئیس سازمان غذا و دارو گفته این دارو آنقدرها هم در درمان کرونا موثر نیست و سهم آن در درمان کرونا ناچیز است!»
گرچه مسئولان اصرار دارند این ناکارآمدی را گردن یکدیگر و از این دولت به آن دولت بندازند و برخی رسانهها هم آن را نتیجه آزمون و خطایی رفتار کردن وزارت بهداشت میدانند، اما واقعیت این است که سیاستگذاری بخش بهداشت و درمان در طول شیوع کرونا به سیاق قبل وابسته به بیماری مردم پیش رفته، چون این ساختار مبتنی بر ارتزاق از بیماری و طولانیشدن پروسه درمان بنیان گذاشته شده و منفعت مالی بنگاهها برای سیاستگذاران این سیستم در اولویت است.
همچنان که کارشناسان مرکز پژوهشهای مجلس هم در گزارش «تضاد منافع بخش سلامت» نوشتهاند: «وظیفه اصلی «نظام سلامت و وزارت بهداشت» حفظ و ارتقا سلامت مردم است در حالی که درآمدزایی نه فقط در بیمارستانهای خصوصی بلکه بیمارستانهای دولتی وابسته به بیمار شدن و بیمارماندن مردم است. موضوع وابسته شدن بیمارستانها به درآمد حاصل از خود بیمارستان از اوایل دهه ۷۰ و با اجرای برنامه «نظام نوین بیمارستان» اجرایی شد. بنابراین سود وزارت بهداشت و کارکنانِ آن از محل بیماری انسانها تأمین میشود که درنتیجه کل سیستم به درمانهای طولانی و گرانقیمتتر (بهجای بهداشت و درمانهای سریعتر و ارزانتر) تمایل پیدا میکند.»
محمد شریفی مقدم دبیرکل خانه پرستار ایران نیز از زاویه دیگری همین گزاره یعنی وابستگی وزارت بهداشت به «بیمارشدن/بیمارماندن» مردم در دوره کرونا را توضیح داده است: «در همین دوره ۱ میلیارد یورو از صندوق توسعه ملی برای «شکست کرونا» برداشت شد، اما این پول کجا خرج شد؟ این منابع به اضافه منابع دیگر عمدتا صرف واردات دارو، تجهیزات پزشکی و مواد اولیه برای تولید محصولاتی شد که در هیچکدام از توصیههای سازمان بهداشت جهانی جای محکمی نداشت، از جمله همین آمپول رمدیسیویر، فاویپیراویر و تجهیزات مصرفی دیگر. این درحالی است که مهمترین و کلیدیترین درمان و پشتسرگذاشتن دوره کرونا واکسن است و مراقبت.»
او ادامه میدهد: «در واکسن که هنوز گرفتاریم و برخی از مسئولان هم که به جای اراده بر تامین واکسیناسیون شروع به سیگنالهای واکسنهراسی میان مردم کردهاند. در مراقبت هم که من آماری ارائه میکنم که علاوه بر مشاهداتی که همگی داشتهایم متوجه عمق فاجعه شویم.»
به گفته شریفی مقدم، اصلیترین نیاز بیمار مبتلا به کرونا مراقبت است. درحال حاضر سیستم درمانی برای رسیدن به کف استاندارد حداقل مراقبت، به ۱۵۰ هزار پرستار نیاز دارد. این درحالی است که ۹۰ هزار پرستار در ایران فعلا بیکار و جویای کار هستند. طبق استاندارهای جهانی به ازای هر هزار نفر جمعیت سه پرستار نیاز است و ضریب ایران در این شاخص یکونیم است؛ یعنی نصف استاندارد جهانی.
دبیر کل خانه پرستار میگوید: «تا قبل از شیوع کرونا در ایران به ازای هر ۶ بیمار یک پرستار و برای مراقبت از هر ۱ یا ۲ بیمار در بخشهای ویژه دو پرستار آماده به خدمت بودند. اما حالا در پیک کرونا ما به ازای هر ۲۵ بیمار بخش کرونا ۲ پرستار داریم. این را هم در نظر بگیرید که در حال حاضر تمامی بیماران کرونایی که در بخش بستری هستند، مورد ICU هستند که به دلیل کمبود ظرفیت در بخش بستری شدهاند. همچنین این را در نظر بگیرید که از ساعت ۱۲ شب تا پنج صبح این ۲ پرستار به نوبت ۱ تا ۲ ساعت را هم باید استراحت کنند. یعنی عملا ۲۵ بیمار بدحال را یک پرستار بهتنهایی باید مراقبت کند. پرستارها از شدت فشار کاری و بار روانی که این سیستم به آنها تحمیل کرده، بریدهاند و از آن طرف بیماران کرونایی هم از ضروریترین نیازشان که مراقبت ویژه است محروم هستند.»
دولت جدید مدعی است که میتواند وضعیت مرگبار و تلخ حاصل از ماندگاری کرونا در ایران را تغییر دهد، اما دبیر کل خانه پرستار معتقد است بحران نظام سلامت این دولت و آن دولت نیست و بحران اصلی ساختار مبتنی بر کسب سود نظام سلامت است که با شیوع کرونا به حادترین شکل ممکن بروز عینی پیدا کرد. «ساختار وزارت بهداشت و مدل حکمرانی بر نظام سلامت در دوره کرونا بیشتر از پیش نشان داد، ناکارآمد است و توان اداره و مدیریت را ندارد. در این دولت هم تا زمانی که چرخه مافیا و ارتزاق از بیماری مردم فرو نریزد، هیچ گونه تغییر جدی اتفاق نمیافتد؛ چنین ارادهای که فعلا دیده نمیشود و در این میان شمارش معکوس مرگ هم همچنان بر سر جامعه است.»
آیا باید هنر را سانسور کرد؟
دیزی دیکسون برگردان: افسانه دادگر
پاره کردن تابلوها و نقاشیهایی که حاکی از تبعیض جنسیتیاند یا خراب کردن تندیسهای نژادپرستانه همانقدر که مشکلاتی را حل میکند مشکلات زیادی را هم به وجود میآورد. راه بهتری برای نبرد با نفرت وجود دارد.
در سال 1970، آلِن جونز جای کلاه، میز، و صندلی را به نمایش درآورد: سه تندیس از زنانی با لباسهای عجیب و شهوتانگیز که مدلی شدهاند برای چند تکه مبلمان (جای کلاه، میز و صندلی). این تندیسها با اعتراضات و پرتاب بمب گندزا، بهویژه از سوی فمینیستها روبهرو شد، که حرفشان این بود که این آثار زنان را به صورت شیء درآورده است. بهرغم قصد و غرض هنرمند از این اثر ــ از آن پس او را فمینیست به حساب آوردهاند ــ این چیدمان هنری جزئی از روایتی هنرمندانه شد که، از حیث تاریخی، زنان را به اشیایی منفعل در نقاشی و پیکرتراشی تبدیل کرده است.
در سال 2014، اثر نمایشی بی (2012) (Exhibit B) متعلق به برِت بِیلی (Brett Bailey) در مرکز هنری-فرهنگی باربیکَن در لندن پس از آنکه معترضان موجب «نگرانیهای امنیتی» شدند برچیده شد. این چیدمان، که بر اساس «باغوحشهای انسان» (human zoos) در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ترتیب داده شده بود، سیاهان اسیر و در زنجیر و مهارشده را به نمایش گذاشته بود. هرچند قصد و غرض هنرمند ــ مردی سفیدپوست از آفریقای جنوبی ــ از این اثر به نمایش گذاشتن خشونت نژادپرستانه و امپریالیستیِ تاریخی بوده است، معترضان از گالری درخواست کردند که آن را سانسور کند. یکی از شعارهای آنها این بود: «سیاهپوستی-در-قفس، این کجایش هنر است!»و در سال 2019، نمایشگاه پرترههای گوگَن (Gauguin) در نشنال گالری لندن با بحثی عمومی دربارهی پرداختن به نگرانیهای اخلاقی از این هنرمند و آثارش افتتاح شد. پل گوگن متجاوز جنسی بود، و هنگامی که در جزایر اقیانوس آرام جنوبی بود ــ جایی که او برخی از معروفترین نقاشیهایش را خلق کرد ــ از برتری مردانه و استعمارگر بودنش استفاده میکرد تا حتی از دختران 13 ساله سوءاستفادهی جنسی کند، و عمداً آنها را به سیفلیس آلوده سازد. در واقع، بسیاری از ما میکوشیم تا رفتار نفرتانگیز هنرمندی را با هنرش رفع و رجوع کنیم: پابلو پیکاسو، مثل گوگن، متجاوز جنسی، و زنستیز بود؛ لِنی ریفِنشتال (Leni Riefenstahl) یک نازی بود و از مردم کولی در ساختن فیلمهایش بهرهکشی میکرد؛ و اریک گیل (Eric Gill) مجسمهساز میل جنسی به کودکان داشت. ما اغلب میتوانیم شخصیت اخلاقی هنرمند را در کارش احساس کنیم: برای مثال، نظرات پیکاسو دربارهی زنان را میتوان در بسیاری از پرترههای اخیر او از روی نحوهی ترسیم و نمایش او تشخیص داد.
این موارد، و بسیاری از دیگر موارد، نشان میدهند که آثار هنری نه تنها اشیای بیضرری نیستند که در موزهها و گالریهای هنری مخفی شده باشند بلکه اشیایی هستند که در طول تاریخ شکل گرفتهاند و کارهایی میکنند و چیزهایی میگویند. آثار هنری را افرادی در دوران خاصی، در پاسخ به رویدادها و ایدئالهای مشخصی، خلق میکنند. آرتور دانتوی (Arthur Danto)، فیلسوف نامدار، در تغییرشکل امر پیشپاافتاده (1981) این را با این آزمایش فکریاش گفته است: مجموعهای از بومهای نقاشی قرمز غیرقابلتمیز از یکدیگر میتوانند از حیث مفهومی آثار هنری کاملاً متفاوتی را، بر اساس عنوانشان، موقعیت و زمینهی ارائهی خود، و غیره تشکیل دهند. در یک تابلو یا مجسمه علاوه بر فرمهای زیباییشناختیِ رنگ، خطوط و اشکالش عناصر دیگری هم وجود دارد. ویژگیهای بیرونی، از قبیل هویت هنرمند و رویدادهای مطرح در طول خلق آن اثر، برای فهم کامل اثر باید ملاحظه و بررسی شود. اینکه دقیقاً چه مقدار از نیات هنرمند برای هنرش معنای آن اثر هنری را تعیین میکند مسئلهی عمیقی است ــ مسئلهای که در اینجا نمیتوانم به آن پاسخ دهم. اما، در کل، اکثر فیلسوفان موافقاند که اثر هنری میتواند تفسیرهای بسیاری را به خود راه دهد، و معنای آن اغلب با آنچه هنرمند قصدِ آن را داشته است اختلاف دارد.
اساساً، آثار هنری اسباب ارتباطند، که پیامشان بعضاً توسط موقعیت و زمینهای تعیین میشود که آنها را در بر گرفته است و این پیامها گاه با آنچه خود هنرمند در ذهن داشته متفاوت است.به طور خاص، آثار هنری میتوانند احساسات، از جمله احساسات اخلاقی، را از طریق نحوهی برخورد بصری و زمینهایِ خود با موضوع اثر بیان کنند. توجه کنید که چگونه ترکیببندی عناصر در تابلوی تجاوز به اروپا (62-1559) اثر تیسین (Titian’s Rape of Europa) مرز میان امتناع و رضایت را محو میکند ــ این تابلو در زمانی کشیده شد که خشونت جنسی اغلب در هنر حالتی شهوتانگیز به خود میگرفت. آدمربایی ترسیمشده پیش از رابطهی جنسیِ قریبالوقوع اروپا را در وضع و حالت متزلزلی ــ حاکی از نارضایتی ــ نشان میدهد. نواحی تحریکپذیر او به لحاظ جنسی در معرض دید قرار گرفته است، و این رویداد با حالات شهوتانگیز احاطه میشود: تن و بدنی نرم، لباس خیس، دریای کفآلود. همانطور که اِی دبلیو ایتون (A W Eaton)، فیلسوف، میگوید، این تابلو تجاوز شهوانی میکند، نیروی برانگیزنده و کامجویِ قدرتِ نابرابری را جلوهگر میسازد که این افسانه را به سر زبانها انداخته که تجاوزی شهوانی روی میدهد. در واقع، تیسین عامدانه میخواهد که نقاشیاش شهوتانگیز باشد، و در نامهای به اختصار میگوید که میخواهد این تابلو برای ناظران مرد جذابیت شهوانی داشته باشد. تجاوز به اروپا (62-1559) اثر تیسین در موزهی ایزابلا استوارت گاردنر در بوستون
در این رابطه، گفته شده است که آثار هنری ــ بهویژه آثار مصور ــ میتواند معادل «کنشهای گفتاری» (speech acts) باشد ــ یعنی، میتوان از آنها برای انجام دادن کاری، از قبیل اعتراض یا حمایت از چیزی، استفاده کرد. گرنیکا (1937) (Guernica) اثر پیکاسو، که حملهی هوایی نیروی هوایی آلمان [Luftwaffe] را به تصویر میکشد که شهر گرنیکا را در جنگ داخلی اسپانیا ویران کرد، «تابلوی اعتراض» به ویرانی و «بیانیهی قدرتمند ضدجنگ» توصیف شده است. چنین کنشهایی ــ اعتراض کردن، بیانیه دادن ــ کارهایی هستند که ما معمولاً با کلمات انجام میدهیم. وقتی که صحبت میکنیم، فقط معانی را بیان نمیکنیم؛ کلمات ما چیزی دارند که جِی اِل آستین (J L Austin) در سال 1955 «نیروی گفت-کنشی» (illocutionary force) نامیده است. وقتی که افسری به سربازانش با فریاد زدن میگوید: «آتش کنید!»، او به آنها دستور شلیک میدهد. اما برای آنکه گفتهی او نیروی خاصی داشته باشد، لازم است که شروط معینی را برآورده کند. افسر برای آنکه به سربازانش دستور شلیک دهد، باید مرجعیت و اختیار داشته باشد، و باید کلماتی را به کار برد که سربازانش بتوانند آنها را بفهمند.
در حالی که آستین اصولاً با کنشهای گفتاری زبانی سروکار داشت، متوجه شده بود که چگونه میتوان آنها را به صورت غیرگفتاری هم اجرا کرد: اعتراضِ با سکوت یا خوشامدگوییِ با لبخند را در نظر بگیرید. چنین حرکات و اطواری هنوز باید فهمیده و تشخیص داده شود ــ آنچه آستین «متعارف» مینامید. همچنین حرکات و اطوار متعارفی در حوزهی خلق هنر و نمایشِ آثار، که مربوط به نحوهی برگزاری و تصدی نمایشگاه است، وجود دارد.
روشهای قابلتشخیصِ ترسیم یا تجسم با کاربرد خاصی از پرسپکتیو و نور، استعارههای بصری، نمادهای شمایلنگارانه و قواعد و آداب مربوط به برگزاری نمایشگاه که بر نمایش هنر حاکم است اجرای کنشهای گفتاریِ اثر را تسهیل خواهند کرد. اگر آثار هنری بتواند کنشهای گفتاری باشد یا، دستکم، بتواند معانی را با نیروهایی از قبیل دفاع و مطالبه و اعتراض (ادعایی که نیازمند دفاعی است بیشتر از آنچه بتوانم در اینجا ارائه دهم) بیان و اظهار کند، آنگاه قاعدتاً آنها میتوانند کنشهای زیانبخش هم باشند، مثل آنچه در نفرتپراکنی سرراست ــ در زبان نژادپرستانه، زنستیزانه یا زبان همجنسگراستیز ــ وجود دارد. نفرتپراکنی یا گفتار نفرتانگیزانه به خشونت نسبت به گروه هدف میانجامد و گاه آن را برمیانگیزد. بیان اینکه «سیاهان مجاز به رأی دادن نیستند» توسط یک قانونگذار در دوران رژیم آپارتاید سیاهان را فرودست میکند؛ آنها را در رتبهی پایینتر قرار میدهد، تبعیض را مشروعیت میبخشد، و آنان را از قدرتهای ارزشمند محروم میکند.
به موازات این امر تندیسهای تاجران برده و برتریطلبان سفیدپوست هستند. این یادبودهای عمومی فقط شخصی خاص را نمایش نمیدهند ــ این یادبودها از او به معنای دقیق کلمه بت میسازند.
تندیسها به واسطهی رسوم و آداب زیباییشناختی گوناگون، این شخص و اعمال او را زیبا و در یادها زنده نگه میدارد و، با این کار، این یادبودها مقام و مرتبهی رنگینپوستها را پستتر نشان میدهد، و به نفرت نژادی مشروعیت میبخشد. به گفتهی صادق خان، شهردار لندن، پس از آنکه بنای یادبودی از ادوارد کالستون (Edward Colston)، تاجر برده در قرن هفدهم در بریستول، در ژوئن 2020 به پایین کشیده شد: «تصور کنید که اگر سیاهپوست بودید و از کنار تندیس کسی که نیاکان شما را به بردگی میگرفت رد میشدید چه احساسی داشتید. و ما یاد او را همچون یک نماد زنده نگاه میداریم ــ و او را میستاییم…» و باز هم به مجسمههای جونز نگاه کنید. مرد هنرمند زنان را همچون مبلمان تجسم کرده است و آن هم در جامعهای که زنان هنوز شهروند درجه دو محسوب میشوند. صرفنظر از نیت و قصد هنرمند، به این ترتیب میتوان این اثر را نوعی گفتار حاکی از تبعیض جنسی تفسیر کرد: با تجسم زنان به مثابهی اشیای خانه آنان را در مرتبهی پست و فرعی قرار میدهد، و نگرشها و رفتارهای زنستیزانه را مشروع و قانونی میکند.
آثار هنری حرف میزنند، عمل میکنند و نتایجی عینی برای زندگی مردم دارند. تشخیص دادنِ چگونگی بیان یا گفتار هنری میتواند زیان بالقوهی مشخصی را که عاید گروههای منزوی و به حاشیه راندهشده میشود فاش کند. بنابراین، چگونه باید آن را مدیریت کنیم؟
این حق ماست که نظرات خود را علناً بدون ترس از مجازات یا سرکوب شدن بیان کنیم، حقی که زیر لوای بیانیهی جهانی حقوق بشر محفوظ نگه داشته میشود (گرچه همیشه از تأیید و حمایت بهرهمند نیست). این نه فقط سخن عادی بلکه دیگر شکلهای بیان از قبیل آثار هنری را هم در بر میگیرد. اما همانطور که جان استوارت میل در دربارهی آزادی (1859) گفته است، این آزادی مطلق نیست ــ اکثر فیلسوفان و قانونگذاران معتقدند که باید حدود و مرزهایی وجود داشته باشد. با وجود این، برخی محدودیتهای قانونی از بعضی دیگر شدت و سختی کمتری دارند: برای مثال، نخستین متمم قانون اساسی آمریکا ــ بسیار بیش از قوانین بریتانیا، استرالیا و کانادا ــ به برخی از نفرتپراکنیهای نژادپرستانه مصونیت میبخشد.بعضی افراد از نظارت و کنترل شدیدتر بر نفرتپراکنی به سبب سرشت زیانبار آن دفاع میکنند. چنین گفتارهایی علاوه بر نتایج مخربی که دارند، مثل از میان بردن صلح و آرامش اجتماعی و سبب توهین جدی با صدمات روانی به گروههای هدف شدن، چه بسا فینفسه هم ضرر و زیان داشته باشند، از این طریق که منجر به اعمالی مثل فرودست شدن ــ حفظ سلسلهمراتب و مشروع ساختن ستم و سرکوب ــ میشوند. برای مثال، جِرِمی والدرون (Jeremy Waldron)، استاد حقوق، ضرر و زیان موجود در نفرتپراکنی را هم علّی میداند و هم ذاتی و بنیادی. او نفرتپراکنی را نوعی افترای گروهی تلقی میکند، که به شرافت گروههای هدفش یورش میبرد، و بدین ترتیب آزادی بیان آنان را تضعیف میکند.
برخی از نظریهپردازان، از جمله والدرون، تصور میکنند که چنین گفتارهایی باید در جامعهای عادلانه، که علناً از شرافت همهی اشخاص دفاع میکند، قدغن شود. چنین درخواستی برای قانونگذاری سفتوسختتر دربارهی بیان و گفتار ممکن است به معنای قدغن کردن هر اثر هنریای باشد که، از طریق کنشها و پیامهای نفرتانگیزش، موجب نتایج اجتماعیِ زیانباری میشود یا به آسیبهایی چون فرودستی و فروتری شکل قانونی میدهد. بنابراین، آیا باید برای همیشه تابلوهای گوگن را از انظار دور نگه داریم؟ همهی بناهای یادبود طرفدار ایالات متحدهی جنوب و تجارت برده را بیسروصدا از میان ببریم؟
معمولاً چنین میپندارند که آثار هنری آثاری خاص هستند و باید تقریباً مصون از سانسور باشند؛ به سکوت واداشتن هنرمندان اغلب کاری اسفناک و نفرتانگیز تلقی میشود. اعتراضی آشنا که توسط موزهشناسانی مثل وایسِنت تودولی (Vicent Todolí)، مدیر پیشین گالری تِیت مدرن در لندن، بیان شده، این است که سانسور به معنای از دست رفتن هنر فاخر است. در واقع، چند نفر در مباحثهی نشنال گالری در لندن گفتند که پایین کشیدن آثار گوگن به معنای از دست دادن «نبوغ» و «زیبایی» است. با توجه به اینکه تجربههای زیباییشناختی ارزشمند به شمار میرود، این ضایعه ظاهراً تأسفآور است.
نخستین متمم قانون اساسی آمریکا ــ بسیار بیش از قوانین بریتانیا، استرالیا و کانادا ــ به برخی از نفرتپراکنیهای نژادپرستانه مصونیت میبخشد.
به علاوه، برای مثال، بر اساس نخستین متمم قانون اساسی آمریکا بسیاری از آثار هنری که پیامهای نفرتآوری را بیان میکنند به عنوان بیان قانونی و مجاز از تعرض مصون میمانند زیرا اثبات اینکه محرک خشونتاند دشوار است. در واقع، خیلی دشوار بتوان ثابت کرد که آثار هنری خاصی آشکارا موجد رفتار مجرمانه میشوند. معنا در هنر بسیار پیچیدهتر است تا در گفتار عادی، و هنرمند ممکن است انکار کند که نیات ارتباطی خاصی برای اثر هنریاش دارد، و به این ترتیب امکان مییابد که از مخمصه نجات یابد.
نوع دیگری از نگرانی دربارهی سانسور کردن هنر زیانبار این است که انجام دادن چنین کاری ممکن است بر آثار مسئلهدار و فجایع گذشته سرپوش گذارد. محو کردن این نوع هنر حتی میتواند به فراموشی گستردهای (دستکم درون گروههای مسلط) بینجامد، آنجا که بسیاری به قدر کفایت با تاریخ حقیقی ما روبهرو نخواهند شد. برداشتن مجسمهها و تابلوها بیآنکه کسی متوجه شود چه بسا به درستی ارتباطی با این مشکل در مرتبهی نخست نداشته باشد؛ حتی ممکن است در حکم رد کردن وسعت فجایعی باشد که بناهای یادبود به آن ارج مینهد، یا در حکم رد کردن پیامهای ضداخلاقیای باشد که تابلوهای نقاشی بیان میکنند.
به جای سانسور، برخی پاسخ دیگری را به نفرتپراکنی اختیار کردهاند. ما میتوانیم با گفتار بیشتر به چالش با نفرتپراکنی پردازیم، آن را ردّ یا ضرر و زیانهایش را خنثی کنیم. صحبت کردن در پاسخ به نفرتپراکنی میتواند ضدروایتها و ضدشواهدی را برای اشتباهات بیانشده به دست دهد. این امر ممکن است علناً شامل مردود شمردن و محکوم کردن نمونههایی از نفرتپراکنی و تأیید و تصدیق شرافت و احترام به گروههای هدفگیریشده، یا ردّ کردن گفتار ترنسهراسانه (transphobic) در جلسات بحث و تبادل نظر در رسانههای اجتماعی، یا به چالش کشیدن گفتار نژادپرستانه در وسایل نقلیهی عمومی یا در خانه باشد.همانطور که ری لانگتون (Rae Langton)، فیلسوف، میگوید، همچنین میتوانیم نفرتپراکنی را، با برچیدن شرایط لازمی که پیش از هر چیز حافظ نیرو و توان کنش گفتاری است، از درون «خنثی کنیم». همانگونه که دیدیم، در برخی کنشهای گفتاری لازم است که سخنگو مرجعیت داشته باشد. و بعضیها معنا و مفهومی را پیشفرض میگیرند که زیرجلی وارد «نتیجهی گفتگو» میشود. برای مثال، گفتن اینکه «حتی جورج میتوانست برنده شود» پیشفرضش این است که جورج در رقابت شرکت نداشته، و «حتی» علامت آن است. از نظر لانگتون، این به منزلهی «درِ پشتی» در کنش گفتاری است و، اگر بدون چالشی رها شود، با «زمینهی عام» تطبیق یافته و به آن افزوده میشود، و در این حال آنچه را مجازیم دربارهی موضوع موردبحث تصور و استنتاج کنیم تغییر میدهد. چنانکه در اینجا پذیرفته میشود که جورج در مرتبهای پایینتر قرار دارد.
ما چنین گفتاری را با قرار گرفتن در نقش شنوندگانی فعال، خنثی و بیاثر میکنیم. لانگتون میگوید که چگونه میتوانیم این پیشفرضها و درِ پشتی آنها را در کنشهای گفتاری «مسدود کنیم»: «منظور شما از “حتی جورج میتوانست برنده شود” چیست؟» وارد میدان کردنِ پیشفرضها معنا و مفهومی را که ممکن بود در غیر این صورت نادیده گرفته شود در کانون توجه قرار میدهد. این معنا و مفهوم به مجرد آنکه آشکار و علنی شد میتواند به پرسش گرفته یا ردّ شود، و از ورود به زمینهی عام منع شود.زیان اکثر نفرتپراکنیها ضمنی و پوشیده است. نمایش تحقیرآمیز گروههای هدف گاه به جای آنکه آشکارا بیان شود مسلّم فرض میشود؛ ماکسیم لوپوتر [Maxime Lepoutre] نظریهپرداز سیاسی مینویسد: «به جای آنکه گفته شود «سیاهان تنبلاند»، ممکن است گفته شود “حتی سیاهان آن کار را راه میانداختند”، و بدین طریق به طور مضمر گفته میشود که سیاهان تنبلاند.» ما در مقام شنونده میتوانیم آنچه را مسلّم گرفته شده است رد کنیم، میتوانیم بگوییم: «منظورت از حتی سیاهان چیست؟! ما اینجا چنین نظراتی را تحمل نمیکنیم!»
علاوه بر این، بیشتر نفرتپراکنیها به این سبب که با حالت سلطه و اقتدار بیان میشود خوارکننده است، و باعث میشود که گروهی در مرتبهی پستتری قرار بگیرد.
مرد سفیدپوستی که با زن عربی در مترو با تعصب نژادی رفتار میکند اگر مسافران اعتراضی نکنند خود را مقتدر تصور خواهد کرد. اما اگر ناظری به او بگوید که «فکر میکنی که هستی!؟»، پیشفرض اقتدار انکار میشود، و این گفتار نیروی خوارکنندهاش را از دست میدهد.
ضدگفتار (تاکتیکی برای مقابله با نفرتپراکنی و سخنان نفرتآور)، به طور خاص این «مسدود کردن»، میتواند تدابیر مشابه هنریِ مربوط به برگزاری و تصدی نمایشگاهها برای مقابله با نفرتپراکنی تابلوهای نقاشیِ حاکی از تبعیض جنسی یا بناهای یادبود نژادپرستانه را روشن کند. ایدهی مورد نظر این است که ما باید با مداخلههای هنرمندانه و بهبود ادارهی نمایشگاهها با نفرتپراکنیهای بصری مبارزه کنیم؛ نوعی «کنشگرایی در سرپرستی و گردانندگی موزهها و نمایشگاههای هنری» [curatorial activism]، همان چیزی که مُورا رِیلی (Maura Reilly)، سرپرست فمینیست نمایشگاههای هنری، در سال 2018 گفته است. امتیاز مشخص این رویکرد آن است که از مسائل مربوط به قدغن کردن هنرِ مسئلهساز اجتناب میکند. من فقط چند فقره از چنین تدابیری را معرفی خواهم کرد، اگرچه این به هیچوجه فهرستی جامع نیست.
نخست، دخل و تصرف در اثر هنری و مدیریت فضایی که اثر هنری در آن اجرا میشود یا قرار میگیرد. بنای یادبود دوک ولینگتون در گلاسکو را در نظر بگیرید، که به یادبود رهبر نظامیای برپا میشود که ارتش بریتانیا را برای افزایش قدرت کمپانی هند شرقی هدایت کرد. کتیبههای اطرافِ مجسمه دوک ولینگتون را در حالی تجسم میکند که سرگرم غارت شهرهای هند و کشتار مردم آسیای جنوبی است. اکنون سالهاست که این مجسمه مخروطی (راهبندی) پلاستیکی بر سرش دارد. این عمل که تصور میشد نوعی شوخی ناشی از مستی بوده اهمیت تازهای یافته است. در بحبوحهی اعتراضات پس از قتل جورج فلوید، حروف اول جان سیاهپوستان باارزش است (BLM) جایگزین این مخروط پلاستیکی شد. خرابکاری سیاسی و افزودن آثار هنری جدید را نیز ملاحظه کنید. معترضان در جنبش جان سیاهپوستان باارزش است (BLM) بر روی بنای یادبود رابرت ای لی، طرفدار ایالات متحدهی جنوب که بردهدار بودند، در ویرجینیا با رنگافشانی نوشتند: «خون روی دستان شما» و «برتری سفیدپوستان بس است»، و تصاویری از صورت فلوید، شامل کلمات «بدون عدالت، صلح هم نیست»، را روی آن انداختند. اکنون این یادبود بدون صورت یکی از موثرترین آثار هنری اعتراضات آمریکایی از زمان جنگ جهانی دوم به بعد به شمار میرود. و در روز ضدبردهداری در سال 2018، چیدمان هنری اینجا و اکنون در پای تندیس کالستون در بریستول ظاهر شد. این اثر به شکل بدنهی یک کشتی حامل بردگان است، با مجسمههای کوچک بتونی به عنوان بار.
در گالریها تعاملاتی با قطعات هنری نیز روی میدهد. دِینا شوتس (Dana Schutz) در تابلوی نقاشیاش، تابوت روباز، (2016) که مبتنی است بر چهرهی لت و پار شدهی اِمِت تیل (Emmett Till)، نوجوانی که در سال 1955 حلقآویز شد، به تصرف فرهنگی (cultural appropriation)، و به عبارتی، استفاده از رنج سیاهان به مثابهی «مادهی خام» متهم شد. در واکنش به او، پارکر برایتِ (Parker Bright)، هنرمند، در جلوی تابلو ایستاد در حالی که تیشرتی به تن داشت که روی آن نوشته شده بود: «منظرهی تماشایی مرگ یک سیاهپوست» و دربارهی زیانهای این اثر صحبت کرد: «هیچکس نباید از بدن مردهی یک سیاهپوست درآمد کسب کند».
دوم، سرپرستی و گردانندگی شفاف. چند روز پیش از افتتاح نمایشگاه آثار گوگن در نشنال گالری کانادا در سال 2019، گردانندگان نمایشگاه بعضی از متون روی دیوار را، برای اجتناب از کاربرد زبان فاقد حساسیت فرهنگی، تصحیح کردند. «رابطهی گوگن با یک زن جوان تاهیتی» تبدیل شد به «رابطهی گوگن با یک دختر 13 یا 14 سالهی اهل تاهیتی». و نیز به کار درخشان/ فراخوانی به عمل (2018) میشل هارتنِی (Michelle Hartney) توجه کنید که هنرمند برچسبهای دیواریِ ملهم از هشتگ منهم (#MeToo) را در کنار تابلوهای پیکاسو و گوگن در موزهی هنر متروپولیتن در نیویورک قرار میدهد تا بر تخلفات و تجاوزهای آنها تأکید کند. برای مثال، در کنار دو زن تاهیتی (1899) گوگن، هارتنی از مقالهای نوشتهی روکسان گِی (Roxane Gay) نقلقول میکند: «زمان آن فرارسیده است که بگوییم هیچ اثر هنری، هیچ یادگار و میراثی آنقدر مهم و بزرگ نیست که اشتباهاتش را نادیده بگیریم.»سرپرست موزه یا گردانندهی نمایشگاه داستانهایی دربارهی اثر هنری که در حال نمایش است میگوید، و گردانندگان نمایشگاه مسئولیت دارند که روایتهای دقیق و درستی پیرامون آثار هنری عرضه کنند. نباید برای تهیهی روایتهای دمدستتری که حقیقت را پنهان میکنند بر امور واقع سرپوش گذاشت. سرپرستیِ هنری، از قبیل آنچه هارتنی انجام میدهد، زمینهی مجددی برای این آثار فراهم میکند، واقعیت خشنِ ورای آنها را فاش میکند، به ناظر کمک میکند که بار دیگر نگاه کند و در نگرشِ گاه بیاعتنای خود به زمینههای خلق هنر بازنگری کند.
فراهم کردن چنین زمینهی مجددی را میتوان با آثار درون موزهها هم انجام داد. مینگذاری کردن موزه (1992) توسط فرد ویلسون (Fred Wilson) اشیای موجود در مجمع تاریخی مریلند را به شکل تازهای چید تا بر تاریخ آمریکاییهای آفریقاییتبار و بومیان آمریکایی که در پسِ این آثارند تأکید کند؛ مثلاً او غل و زنجیر بردهها را در کنار نقرهآلات در یک قفسه گذاشت. تدابیر مربوط به اداره و گرداندن موزه هم میتواند به بحث و گفتگو دربارهی خود سانسور کردن هنر و تفسیر هنر بینجامد. در سال 2018، در پاسخ به جنبش هشتگ منهم، گالری هنر منچستر تابلوی هیلاس و نیمفها (1896) اثر جان ویلیام واترهاوس (John William Waterhouse) را ــ که نیمفها (الهههای کوچک اسطورهای) جوان لخت را در حال وسوسه کردن هیلاس (جوانی مذکر که معاشر و خادم هرکول بود) تصویر میکند ــ برمیدارد [و جایش را خالی میگذارد] تا نمایش و روایت فرم زنانه را در گالری زیر سؤال ببرد. سپس بازدیدکنندگان نظرات خود را بر کاغذهای یادداشت کوچکی مینویسند و در جای خالی تابلو میچسبانند.
تندیسهای یادبود شخصیتهای تاریخی اصول زیباییشناسی آشنایی را به کار میگیرند: معمولاً بر بالای تندیسپایهها قرار میگیرند، و این رسم هنری را بازتاب میدهند که شخصیتهایی با بیشترین قدرت به شکلی بزرگتر تجسم مییابند. به معنای واقعی کلمه مهم و برجسته کردن و بالا بردن شخصی که مسئول خشونتهای نژادپرستانه و استعمارگرایانه بوده ستایش اعمال اوست و او را ستودنی جلوه میدهد. این کار این پیام را زیرجلی به ما میرساند:
که بردهداری مجاز است، که بدینترتیب سیاهان در مرتبهی پستتری قرار دارند، و از این قبیل.
اما همارزهای بصری «مسدود کردن» در مثالهای ضدگفتاری بالا، آنجا که نیروی فرودستکنندهی کنش گفتاریِ اثر ناتوان میشود، نمایان است. گذاشتن مخروطهای پلاستیکی بر مجسمههای یادبود بزرگ و پرابهت (نگاه کنید به مجسمهی جنگ داخلی آمریکا در کلرادو) سلطه و مرجعیت شخصی را که یادبود برای او بر پا شده و آنچه را که وی نماینده و مظهر آن است تضعیف و ردّ میکند ــ نوعی «فکر میکنی که هستیِ!؟» بصری. مخروط پلاستیکی همچون ابتذالی بصری عمل میکند: حضور شخصیت را با شیئی پیشپاافتاده و عادی تنزل میدهد. پس از آنکه مجسمهی کالستون پایین کشیده شد، در خیابانهای بریستول غلطانده شد و به درون کانال آب هل داده شد، آنچه میتوان آن را «مدیریت مجدد» نمایشیِ این قطعهی هنری تلقی کرد. تأثیرات بصری و صوتی این کار حاکی از تحقیر بود؛ از میان بردن هالهی احترامی که پیش از این تاجر برده را دربر گرفته بود. چنین تدبیر هنریای میتواند توجه را به معنا و مفهوم زیانبار اثر جلب کند تا آن معنای زیانبار دیگر جایی در آن نداشته باشد، و از این طریق نیروی خوارکنندهی آن بیاثر و خنثی شود. برایت با در هم ریختن فضای گالری درِ پشتی در کنشهای گفتاری را که شوتس ساخته است به طور فیزیکی و مادی مسدود میکند: اینکه یک هنرمند سفیدپوست مجاز است که از یک قتل وحشیانهی نژادپرستانه اثری هنری مبتنی بر اصول زیباییشناختی خلق کند. به همین قیاس، مدیریت شفاف و صادقانه میتواند توجه ما را به محتوای آثار هنریِدر معرض نمایش جلب کند. این واقعیت که تابلوی تیسین زیباست توجیه یا جوازی برای این امر نیست که خشونت جنسی را رمانتیک جلوه دهیم. اگر اطلاعات مدیریتی و اجرایی نمایشگاه این امر را «در کانون توجه قرار دهد» که اثری به خشونت جنسی حالتی شهوانی میدهد، در آن صورت مانع از آن میشود که شهوانی نامیدن چنین خشونتی مجاز باشد. به همین ترتیب، موقعیت و زمینهی شایستهای فراهم کردن برای قطعههای هنریِ به سرقت رفته در موزه در بحبوحهی دوران خشونت امپریالیستی گامی در مسیر درست است، گرچه شاید به حد بازگرداندن عادلانهی [این قطعات هنری به سرزمین اصلیشان که از آنجا در دوران امپریالیسم به سرقت رفتهاند] نرسد.
ضدگفتار هنری چقدر مؤثر است؟ فیلسوفان به طور کلیتری محدودیتهای ضدگفتار را ــ اگر گفتار در زمین بازی برابر روی ندهد ــ خاطرنشان کردهاند. معمولاً گروههایی که هدف نفرتپراکنی هستند قدرت کمتری دارند، و این امر پاسخ آن را سخت میکند (برای مثال، شهادت زنان از نظر تاریخی کمتر جدی گرفته شده است). مسائل معرفتشناختی هم وجود دارد: زیانی که در اکثر سخنان نفرتآور وجود دارد آشکار و مشهود نیست و تجزیه و تحلیل آنها ممکن است دشوار باشد. تدابیر هنری و مدیریتی در نمایشگاه و موزه چه بسا تا حدی از این مشکلات جلوگیری کند. گذاشتن یک مخروط روی سر یک مجسمه نیاز به زحمت و کار شناختیِ زیادی ندارد که آنچه را مجسمه میگوید و مسلّم میگیرد تجزیه و تحلیل کند: خود عمل بیدرنگ به بحث و گفتگویی میانجامد که زیان مجسمهی یادبود را فاش میکند. علاوه بر این، هنر اعتراضی میتواند به فعالیتهایی گروهی با شعارها و عکسهای روی دیوار بینجامد و موضع گروههای به حاشیه راندهشده را تقویت کند تا بتوانند تاصدای خود را به گوش همه برسانند.
با وجود این، باز هم حدومرزهایی برای چنین ضدگفتارهایی وجود دارد. مجسمهی کالستون در بریستول به سرعت جایش را به یک شخصیت معترض از جنبش جان سیاهپوستان باارزش است (BLM) داد: زن سیاهپوستی به نام جِن رِید (Jen Reid). این مجسمه اثر مارک کوئین (Marc Quinn) هنرمند شناختهشدهی سفیدپوست مذکر واکنشی را برانگیخت: برخی گفتند که او از تجربههای درد و رنج سیاهان به نفع خود استفاده کرده تا حرفهی خود را پیش ببرد، و اینکه بهتر بود که یک هنرمند سیاهپوست مجسمهی بدیلی میساخت. منظور این است که گاه پاسخهای خلاقانه باید فقط برای گروه هدف حفظ شود. علاوه بر این، برخی پاسخها همچنان خطری اجتماعی را در بطن خود دارند: چهار نفری که متهم به وارد کردن آسیب مجرمانه به مجسمهی کالستون هستند در ماه دسامبر به جرم «غرق کردن» مجسمه محاکمه خواهند شد.
برخی واکنشها به هنر زیانبار را ناگزیر خرابکاری خواهند خواند، و بنابراین مشکلات قانونی ایجاد خواهد شد. اما واکنش نشان ندادن به چنین آثاری، به علت همدستی یا بیاعتنایی مضمر در آنها نسبت به مسائلی که چنین آثاری مطرح میکنند، میتواند برای جامعه خطرناکتر باشد. در اینجا فقط به چند تدبیر کنشگرایانه برای مدیریت و کنترل هنر پرخطر بسنده کردیم؛ روشهایی هم وجود دارد که توجه مردم را به هنرمندان به حاشیه راندهشده جلب میکند، از قبیل نمایشگاههای جدید مرور بر آثار هنرمندان، و همچنین مردمی کردن و استقلال بخشیدن و آزادی دادن به آموزش هنر از طریق برنامههایی مثل مدرسهی هنر و فرهنگ شکوفههای سیاه (Black Blossoms School of Art and Culture) در بریتانیا.
سانسور صریح و بیپرده به طور کلی مشکلات بسیاری دارد، چه رسد به سانسور هنر، که بسیار پیچیدهتر از گفتار سرراست است. بنابراین، باید راههای جدیدی بیابیم برای نشان دادن پریشانی، کراهت و انزجارمان از هنری که بیعدالتی اجتماعی را استمرار میبخشد. همانطور که وَنِسا کیسول (Vanessa Kisuule)، شاعر بریستولی، میگوید: «من لزوماً مدافع خلاص شدن از شرّ مجسمهها نیستم…خواست من این است که مردم چیزی سردستی روی آنها بنویسند، و هنر خنثیکنندگی خود را در مورد آنها به کار گیرند.» واکنشها و پاسخهای هنری و مدیریتی در نمایشگاهها و موزهها در اینجا قدمی به پیش است؛ بیتردید، بیخیال شدن چارهی کار نیست.
نامه حمزه سواری در خصوص وضعیت غیرانسانی زندانهای کشور
سمانه بیرجندی
حمزه سواری لفته، زندانی سیاسی محبوس در زندان رجایی شهر کرج، طی نامهای نسبت به وضعیت نامناسب زندانهای کشور واکنش نشان داد. آقای سواری طی این نامه ضمن اشاره به گوشهای از تجربیات خود در زندان، از جمله مهمترین دلایل عدم ایجاد تغییر در وضعیت زندانها را نبود نظارت، عدم مسئولیتپذیری و انکار برخورد غیرانسانی و غیرقانونی با زندانیان عنوان کرد. این زندانی سیاسی محکوم به حبس ابد در بخشی از نامه خود نوشته است «در طول شانزده سال حبسی که تاکنون گذراندهام، با کسر نه ماه انفرادی در بازداشتگاههای اداره اطلاعات اهواز و شیراز و سه ماه حبس در زندان شیبان و هفت سال اخیر حضور در زندان رجاییشهر، هشت سالش را در زندان کارون سپری کردهام. این هشت سال تلخترین دوران حبسم بوده است، دورانی که برای رهایی از آن، تبعید خودخواسته به رجاییشهر و دور افتادن از شهر و خانواده را به جان خریدم.آقای سواری در بخشی از نامه خود نوشته است: «در طول شانزده سال حبسی که تاکنون گذراندهام، با کسر نه ماه انفرادی در بازداشتگاههای اداره اطلاعات اهواز و شیراز و سه ماه حبس در زندان شیبان و هفت سال اخیر حضور در زندان رجاییشهر، هشت سالش را در زندان کارون سپری کردهام. این هشت سال تلخترین دوران حبسم بوده است، دورانی که برای رهایی از آن، تبعید خودخواسته به رجاییشهر و دور افتادن از شهر و خانواده را به جان خریدم. در زندان کارون به وحشیانهترین شکل ممکن مورد شکنجه فیزیکی قرار گرفتم، تحقیر شدم، توهین و ناسزا شنیدم و به سلولهای قرون وسطایی منتقل شدم. افراد بسیاری را دیدم که در این سرنوشت با من سهیم بودند و افراد دیگری را دیدم که سرنوشتی بسیار تلختر نصیبشان شد و از زیر شکنجهها جان سالم به در نبردند. افرادی که پروندۀ پایان حیاتشان با توجیه خشک و کلیشهایِ مرگِ ناشی از زیادهروی در مصرف مواد مخدر، پیش از آنکه باز شود، بسته میشد و به بایگانی فراموشی عمدی سپرده میشد.»
متن کامل این نامه،:
«در پی انتشار فایلهای تصویری از زندان اوین گوشهای از وضعیت اسفبار زندانهای ایران و شیوه برخورد غیرانسانی و غیرقانونی ماموران و آمران با زندانیان به نمایش گذاشته شد. مسئلهای که سابقا نیز بسیاری از زندانیان سیاسی در گزارشهای ارسالی خود از داخل زندانها به آن اشاره کرده بودند، اما همیشه از سوی مسئولان امر مورد انکار و تکذیب قرار میگرفت و حتی گاهی پروندههایی مضاعف با اتهام سیاهنمایی و نشر اکاذیب برای خود این زندانیان باز میشد و برخی نیز باهمین پروندهها مجددا به مجازاتهای تازه محکوم میشدند.اما بسیاری بر این باورند که اگر وضع اوین، به عنوان گل سرسبد زندانهای ایران و آینۀ کژنمای رفاه زندانیان، با این همه نظارت و رسیدگی در پایتخت چنین باشد، پس میتوان حدس زد در زندانهای دیگر بهویژه در شهرستانها چه فجایعی میگذرد. نگارنده بر اساس تجربۀ زیستۀ خود در یکی از همین زندانهای شهرستانی، یعنی زندان کارون اهواز، میتوانم تصدیق کنم که حدس یاد شده صائب و صحیح است.در طول چند دهه عمر زندان کارون، زندانی که اخیرا تعطیل شد و به تاریخ فجایع تلخ روزمره در زیر جلد جامعه پیوست، صداهای بسیار برای همیشه خاموش شد و افرادی پرشمار فراتر از مجازاتهای سنگین خود مورد شکنجه، تحقیر و آزار قرار گرفتند؛ شکنجههایی که آثار زیانبارش قربانیان را تا پایان عمر رها نخواهد کرد و زندگی پسازندان ایشان و اطرافیانشان را به شکل بدی تحت تأثیر قرار خواهد داد.در طول شانزده سال حبسی که تاکنون گذراندهام، با کسر نه ماه انفرادی در بازداشتگاههای اداره اطلاعات اهواز و شیراز و سه ماه حبس در زندان شیبان و هفت سال اخیر حضور در زندان رجاییشهر، هشت سالش را در زندان کارون سپری کردهام. این هشت سال تلخترین دوران حبسم بوده است، دورانی که برای رهایی از آن، تبعید خودخواسته به رجاییشهر و دور افتادن از شهر و خانواده را به جان خریدم. در زندان کارون به وحشیانهترین شکل ممکن مورد شکنجه فیزیکی قرار گرفتم، تحقیر شدم، توهین و ناسزا شنیدم و به سلولهای قرون وسطایی منتقل شدم. افراد بسیاری را دیدم که در این سرنوشت با من سهیم بودند و افراد دیگری را دیدم که سرنوشتی بسیار تلختر نصیبشان شد و از زیر شکنجهها جان سالم به در نبردند. افرادی که پروندۀ پایان حیاتشان با توجیه خشک و کلیشهایِ مرگِ ناشی از زیادهروی در مصرف مواد مخدر، پیش از آنکه باز شود، بسته میشد و به بایگانی فراموشی عمدی سپرده میشد.یکی از این قربانیان محمد سواری فرزند مهدی بود، زندانی بیماری که به جای دریافت دارو، برای تنبیه زیر آفتاب سوزان اهواز با دستبند به نردهها مصلوب شد و همانجا ایستاده جان سپرد و چند روز بعد، گویی هیچوقت وجود نداشته است، فراموش شد. تنها تأثیر مرگ او این بود که دیگر پس از آن زندانیان را ایستاده به نردهها مصلوب نمیکردند، بلکه آنها را به نیمکتی آهنی دستبند میزدند. من این هر دو تجربه را از سر گذراندم، اما محمد سواری به دلیل ضعف جسمانیِ ناشی از بیماری جان داد و همچون دیگر موارد نه پروندهای برای پیگیری مرگش باز شد و نه دادخواستی به جایی ارائه شد و نه کسی محکوم یا حتی مسئول شناخته شد. به همین سادگی.قصۀ پرغصۀ زندان کارون حکایتهای تلخ و ناگوار بسیار دارد که پرداختن به همۀ آنها در یک و حتی چند نوشتار از این دست به فهرست هم در نمیآید، اما پرسشی که اینک میخواهم طرح کنم این است که فلسفۀ وجودی زندان چیست؟ در جهان معاصر در بیشتر کشورهای پیشرفته از حیث حقوقی و اجتماعی زندان محلی برای بازپروری و بازگرداندن افراد بزهکار به جامعه در نظر گرفته میشود و یا برای دور نگه داشتن افراد خطرناک و غیرقابل اصلاح از جامعه. کشور ایران نیز در نظر و ادعا از این قاعده مستثنا نیست. کمتر زندانی را میبینیم که بر روی دیوارها یا سر در آن این قول بنیانگذار جمهوری اسلامی نوشته نشده باشد که: زندانها را باید دانشگاه کنیم، اما در عمل این زندانها به دلیل عوامل متعدد مانند شرایط بسیار سخت زندگی، کمبود وحشتناک امکانات، و همچنین برخورد غیرانسانی، غیراخلاقی و غیرحرفهای زندانبانان با زندانیان به محلی برای پرورش مجرمان و صادر کردنشان به جامعه بدل شده است.بسیاری از افرادی که برای نخستین بار پا به زندان میگذارند عمدتا مجرم حرفهای نیستند، بلکه به سبب فقر مفرط، اشتباهات لحظهای یا محرومیت از آموزش و محیط سالم خانوادگی و اجتماعی، که وظیفه تأمین بخشهایی مهم از آنها به عهده حاکمیت است، دست به کار مجرمانهای میزنند و به ناچار سر از زندان در میآورند. در حالی که میشد تنبیه دیگری غیر از زندان برای آنها در نظر گرفت.در زندان خطاکار و بزهکار قابل اصلاح و مستعد ندامت به تبهکار حرفهای بدل میشود. برای این دست از زندانیان تازهکار، زندان جایی است که به محض ورود فرایند تضییع بسیاری از حقوق اولیۀ انسانی و فرایند تحقیر نفس و خرد کردن شخصیتشان از همان درب ورودی با برهنه کردن اجباری و بازرسی شدید بدنی آغاز میشود. اگر اعتراضی کنند مورد ضرب و شتم و فحاشی قرار میگیرند و در نهایت به اجبار برهنه میشوند. با ورود به قرنطینه یا داخل بند هم این فرایند به گونهای پایانناپذیر ادامه مییابد و تکمیل میشود: با کفخوابی، ایستادن در صف دستشویی، نوبت گرفتن برای حمام، خوردن غذای بیکیفیت، کلنجار رفتن با بیست، سی یا چهل نفر در یک اتاق کوچک بر سر یک برنامه تلویزیونی یا بر سر یک وجب جای بیشتر، تحمل رفتار بد مأموران هنگام ملاقات با خانواده یا هنگام رفتن به بهداری، در حالت آماده باش دائم بودن در برابر زندانیان زورگو، در معرض انواع مواد مخدر قرار گرفتن و غیره و غیره. در طولانیمدت هر آنچه که انسانی است یا نشانی از انسانیت میتواند داشته باشد در وجود این افراد خشک میشود..در واقع این افراد با ورود به زندان جنگ بقا را شروع میکنند و برای اینکه بتوانند دوام بیاورند بسیاری از احساسات انسانی را در وجود خود مستهلک میکنند. احساسات و عواطفی مانند عشق، دلسوزی، شفقت و آرامش جای خود را به احساس خشم، کینه، نفرت و ترس دائم میدهند. بسیاری از این افراد پس از زندان حتی در یک فضای سالم و عادی نیز به سالها زمان نیاز دارند تا به حالت انسانی خود باز گردند، اما اگر با همه این مشکلات ذرهای انسانیت و حالات انسانی در وجود آنها باقی مانده باشد، در پی کوچکترین اعتراض به مامور زندان یا درگیری با زندانی دیگر، زیر بارانی از الفاظ رکیک، و زیر ضرب چوب و باتومهای ماموران گارد زندان و در نهایت سلولهای کثیف انفرادی؛ آن یک ذره انسانیت هم در وجود آنها میخشکد و میمیرد.بیشتر این افراد هنگامی که به زندان میآیند انسانهایی عادیاند، مانند دیگران که مرتکب خطایی شدهاند، ولی هنگام خروج از زندان موجودات بیماری خواهند بود که راه و رسم جرم وجنایت را خوب آموختهاند و بیسبب نیست که بسیاری از آن ها در کمتر از یک سال دوباره سر از زندان در میآورند.رسم و شیوۀ انتقام، تحقیر ومجازات بیرحمانه هرگز در هیچ جای دنیا راهی برای اصلاح و بازپروری نبوده و نیست. چرخاندن بازداشتشدگان در خیابانها، اعدام در ملاء عام یا پشت درهای بسته، شکنجه و حبس انفرادی و مواردی از این دست چیزی جز مجرمپروری نیست و نتیجه آن عرضۀ هفتگی و بعضی مواقع روزانۀ افراد و گروههای بازداشتشده بر صفحات جراید و تلویزیون است و نکته اینجاست که بسیاری از این بازداشتشدگان سابقه دارند.برخوردهای خشن، بیرحمانه و انتقامجویانه با زندانیان، نه تنها هزینههای مادی و معنوی فراوانی برای جامعه به بار میآورد، بلکه برای خود حاکمیت هم بسیار پرهزینه خواهد بود. در حالی که انسانی کردن محیط بازداشتگاهها و زندانها به صرفهجویی در منابع مالی و همچنین امن کردن هر چه بیشتر جامعه منجر میشود. برای مثال به گزارشی اشاره میشود که یکی از روزنامههای داخلی در دوران پیشاکرونا با عنوان “انسانیترین زندانهای دنیا” منتشر کرد و در آن به وضع زندانها در نروژ پرداخت؛ جایی که شعار مسئولان این بود: “ما آزادی این افراد را از آنها گرفتیم، اما حق نداریم که زندگی آنها را از آنها بگیریم”امکانات قابل توجه و شرایط بسیار انسانی این زندانها و برخورد انسانی زندانبانان، که در مقایسه با زندانیان تعداد بسیار اندکی داشتند، منجر به این شده بود که درصد بازگشت زندانیان به زندان پس از آزادی بسیار پایین باشد؛ امری که برای بسیاری از فرمانداران ایالتهای امریکا نیز قابل تامل بود و آنها را برای بازدید و یادگیری به زندانهای نروژ کشاند. این افراد پس از مشاهدات خود اعتراف کردند با اینکه هزینهای که در امریکا برای یک زندانی صرف میشود یک چهارم نروژ است، اما در طولانیمدت به سبب بازگشت بیش از نیمی از افراد آزادشده به زندان در کمتر از دو سال، هزینهها در امریکا به دو برابر هزینهها در نروژ میرسد. این در حالی است که جامعه نروژ با این شیوۀ زندانداری به مرور زمان امنتر و عاری از جرم و خشونت میشود.در نهایت باید گفت وضع زندانها در ایران دهههاست که هیچ تغییری نکرده و شاید مهمترین علل آن را بتوان نبود نظارت، عدم مسئولیتپذیری و انکار برخورد غیرانسانی و غیرقانونی با زندانیان دانست و اگر این انکار و تکذیب همچنان ادامه یابد، بعید به نظر میرسد در آینده نزدیک شاهد تغییر مثبتی در وضع زندانهای ایران باشیم.تنها چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد این خواهد بود که زندان کارون بسته میشود بدون باز شدن حتی یک پرونده برای رسیدگی به تضییع حقوق زندانیان آن؛ اما همان پرسنل با همان تفکر به همراه همان زندانیان به زندان دیگری به نام شیبان منتقل میشوند و سر نوشت غمانگیز دیگری از نو برای زندانیان شیبان تکرار میشود و ضجههای مادران زندانیان مانند مادر سید یابر آلبوشو که در فضای بیرون از زندان طنینانداز میماند، اما این ضجهها به جایی نمیرسد و گوش شنوایی در میان مسئولان نمییابد و از همین روست که دو سال پس از شیوع کووید ۱۹، سید یابر بعد از تحمل شکنجه و ماهها انفرادی صرفا به دلیل اعتراض به عدم رسیدگی مسئولان زندان به مبتلایان، کماکان دور از برادر کوچکتر خود سید مختار در بند زندانیان غیرسیاسی نگهداری میشود.حمزه سواری لفته / شهریورماه ۱۴۰۰/ زندان رجایی شهر کرج.»لازم به ذکر است که سید یابر و سید مختار در اسفندماه ۱۳۸۹، بازداشت و از بابت اتهام اقدام علیه امنیت ملی به حبس ابد محکوم شدند.در رابطه با نویسنده نامه گفتنی است؛ آقای سواری در تاریخ ۱۱ شهریورماه ۱۳۸۴ زمانی که تنها ۱۶ سال داشت، توسط نیروهای امنیتی بازداشت شد. او توسط دادگاه انقلاب اهواز از بابت اتهامات “افساد فی الارض، محاربه و اقدام علیه امنیت ملی” به اعدام محکوم شد؛ این حکم در نهایت به حبس ابد تقلیل پیدا کرد. هرانا اسفندماه سال گذشته در گزارشی از عدم رسیدگی پزشکی به وضعیت این زندانی سیاسی علیرغم مواجهه با مشکلات قلبی و ریوی خبر داده بود. او پیش از این نیز با مشکلات پزشکی بسیاری از جمله غده در ناحیه زانو، دیسک کمر، مشکلات ستون فقرات و واریکوسل روبرو و با کارشکنی مسئولین زندان و مخالفت امین وزیری از رسیدگی پزشکی محروم بوده است.
گزارش هفتمین روز محاکمه ی حمید نوری )عباسی( از استکهلم
امیرجواهری لنگرودی
امروز چهارشنبه هفتمین نشست در سومین هفته دادگاه حمید نوری دراستکهلم برگزار شد. به عبارتی امروز دومین جلسه از سومین هفته ی محاکمه ی حمید نوری )عباسی( دادیار سابق دستگاه قضایی حکومت اسلامی در دادگاه مرکزی شهر استکهلم برگزار شد.
دادگاه از امروز تا حدود سه ماه آینده به شاکی های پرونده اختصاص دارد که هر کدام آنان جداگانه در جلسات آتی دادگاه شهات می دهند. پس آنگاه نوبت به حمید نوری )عباسی( خواهد رسید که چهار جلسه را به او اختصاص داده اند تا دادستان و قضات دادگاه دفاعیات وی را بشنوند. تمام جلسه ی امروزهمچون بخش پیشین دادگاه، دیگر بار به شهادت ایرج مصداقی از فعالان سابق سازمان مجاهدین خلق اختصاص داشت. او به مدت ۰۳ سال در زندان های ایران بود.
یورن مارشون، وکیل مصداقی پیشتر گفته بود. او یکی از ۵۰ زندانی است که از بند خود جان به دربرده و امروز در ماست. در جلسه ی امروز دادگاه، » هیئت مرگ « نقشه های زندان گوهردشت، دوباره نشان داده شد. در دادگاه از منتخب خمینی دیگر بار نام برده شد و اینکه حمید نوری از همیاران این هیئت بود و در این میان ابراهیم رئیسی، مسئول قوه مجریه ایران، آن زمان عضو
بوده نیز مطرح شد. » هیئت مرگ « مصداقی در قبال پرسش های دادستان به راهروی مرگ و به سالن آمفی تئاتر یا حسینیه که در آن چوبه های دار را برپا داشته بودند، اشاره داشت. وی در اظهارات امروز خود به دفعات از نقش ناصریان )قاضی مقیسه( نماینده ی دادستان و معاونش حمید نوری و معاون امنیتی زندان، داوود لشکری در جریان اعدام ها یاد کرد….
مشهور شدند، به نقش » هیئت مرگ « او در معرفی سیمای کمیته ای که بعدها به و جایگاه اعضایش از جمله: حسینعلی نیری )حاکم شرع وقت(، مرتضی اشراقی )دادستان وقت(، ابراهیم رئیسی )معاون وقت دادستان( وهمچنین در آن زمان او را « : مصطفی پورمحمدی نماینده ی وزارت اطلاعات که گفت اشاره داشت. وی متذکر گردید: افراد زیادی در این اتاق بودند که » نمی شناختم او نمی شناخت. او از نیری به عنوان مسئول هیئت نام برد. مصداقی طی اظهارات طولانی مدت امروزش که همزمان به شکل – آنلاین – او « : قابل دریافت بود، در برابر پرسش های عدیده ی دادستان اینگونه توضیح داد آنجا بود و بالا و پایین » حمید نوری « به راهروی مرگ منتقل شده بود و .» می رفت و همه چیز را در نظر داشت زمانی متوجه اعدام ها شد که پاسداری که از حسینیه می آمد ساعت « : او می گوید اشراقی و رئیسی و نوری و ناصریان « : او می گوید .» و پول بچه ها را می آورد نوری نام زندانیان را « : سپس افزود » را دیده که به سمت حسینیه می رفتند می خواند و آنها را به صف می کرد و به مسئول فروشگاه می گفت آنها را به نام رمز اعدام است. او برای نشان دادن » بند « ببرند. اما بعدتر فهمیده که » بند « هر روز پس از اعدام ها شیرینی تقسیم می کردند و « : نقش حمید نوری می گوید .»… به راهرو مرگ آمده به او هم شیرینی تعارف می کرد » حمید نوری « در یادداشت شماره ی پنج گزارش محاکمه ی نوری نوشتم که لارس هولتگرن، وکیل حمید نوری در تاریخ ۵۳ اگوست ۵۳۵۰ ، برای اولین بار موکلش حمیدنوری را که به ظن دست داشتن در اعدام های سال ۰۰۳۱ در سوئد زندانی ست
دانست. او تمام اظهارات » ضعیف « خواند و شواهد ارائه شده را » بیگناه «تاکنونی علیه نوری را رد کرد. برخلاف نوری که اکنون از موضع ضعف سعیکشتار تابستان ۳۱ و » هیئت مرگ « در تبرئه ی خود دارد، ابراهیم رئیسی عضورئیس جمهور اکنون حکومت اسلامی، در برابر کشتار تابستان، مدعی یست که باید به خاطر آن اعدام ها تشویق شود، برای خود تقاضای مدال و جایزه دارد و یا به مانند حمید نوری )عباسی( که زمانی که مشغول جنایت بود با افتخار برای تشویق خود و باقی جلادان شیرینی پخش می کرد و امروز در دادگاه استکهلم منکر همه ی قضایا است، روزی به دریوزگی تبرئه ی خود، منکر واقعیت خواهدشد. اما در برابر فضاحت آفریده شده ی زندان اوین، امروز چهارشنبه ۰ شهریوربرابر ۵۲ اوت، عفو بین الملل طی بیانیه ای در ارتباط با افشای چندین فیلم ازدوربین های مداربسته زندان اوین منتشر کرد و گفت ۰۳ فیلم فاش شده را که ازکه « ؛ رسانه های مستقل ایرانی به دست آمده است، تجزیه و تحلیل کرده است شواهد تکان دهنده ای از ضرب وشتم زندانیان، آزارجنسی، بی توجهی و بدرفتاری .» عمدی با زندانیان نیازمند به مراقبت های پزشکی در زندان ها را ارائه می دهد
این فیلم های نگران کننده نمایی نادر « : عفو بین الملل در بیانیه یاد شده، گفته است از ظلمی است که مرتباً بر زندانیان در ایران می رود. دیدن آن چه در پشت دیوارهای زندان اوین می گذرد تکان دهنده است، اما متأسفانه سوء استفاده هایی که در این ویدئوها نشان داده شده تنها نوک کوه یخ اپیدمی شکنجه در ایران.» است
طی هرنوبت برپایی دادگاه محاکمه ی حمید نوری، در محوطه ی بیرون دادگاه ودر حاشیه ی دو سویه خیابان، گفتگوها و مصاحبه ها و نمایش عکس و پخش اعلامیه در مسیر رهگذران از جانب گروه های مختلف به انجام می رسد. امروز چهارشنبه نمایشگاه عکسی نیز به مناسبت سی و سومین سال کشتارتابستان خونین زندانیان سیاسی در مرکز شهر استکهلم توسط فعالان سیاسی شهر بر پا گردید.
باید متذکر گردم جدا از مسائل فوق در مقابل انعکاس گزارشات دادگاه استکهلم، از داخل و بیرون از دادگاه خیلی ها می پرسند: آیا افشاء هک شدن دوربین های مداربسته زندان اوین که نمایانگر رفتار وحشتناک، غیرانسانی و تحقیرآمیز شکنجه گران و زندانبانان و دستگاه امنیتی کشور با جان زندانیان دربند است،دادگاه حمید نوری را تحت تاثیرخود قرار نمی دهد؟یا اینکه ؛ آیا بحث و گفتگو و صدور فرامین پیرامون نگرانی های حاصل از هک شدن و فیلم های منتشره و آنچه در واکنش مجلس – دولت و قوه قضاییه تا حال صورت گرفته، در روند دادگاه تأثیر داشته وآنرا تحت الشعاع خود قرارنمی دهد؟
روشن است که هک شدن دوربین های مدار بسته ی اوین در برابر جنایات پرده برداری شده از زندان اوین؛ و انعکاس آن در سطح شبکه های مجازی و در بین کل جامعه ی ما در درون و برون کشور و در بین خانواده های زندانیان سیاسی و عقیدتی، زندان اوین برای مردمان جامعه ی ما، به مثابه کوه یخی ست که دهن بازکرده و می رود تا همه ی زوایای آن جنایات را بازنماید. مردم مرتب از خود می پرسند: این زندانبان بی شعور حاج محمدی، چرا عوض عذرخواهی از
هزاران خانواده ی زندانی طی این سال ها، از خامنه ای رهبرعزیزش و زندانبانان عذرخواست و تقاضای بخشش کرد. انگار این عالی جنابان پوست تخت نشین، شکنجه شده اند که باید از آن ها عذرخواهی نمود!
همانگونه که در یادداشت پیشین ام، پیرامون مداخله گری سفیر ایران دراستکهلم نوشتم. می بینیم که اینبار سعید خطیب زاده، سخنگوی وزارت خارجه جمهوری اسلامی هم روز دوشنبه اول شهریور بازداشت نوری راخواند و تأکید کرد که سفیر ایران در سوئد موضوع را پی گیری » غیرقانونی « ما از تمام ابزارهای دیپلماتیک خود برای استیفای حقوق « : می کند. او گفت». نوری استفاده می کنیم بار دیگر با صراحت یاد آور می گردم: باید در برابر پیشروی و تعرض
سردمداران نظام اسلامی ایستاد. وظیفه ی همه ی نیروهای چپ و همه آنانی که یعنی آنانی که در برابر ،» ما نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم « : با شعار کلیت نظام اسلامی، امر دادخواهی را در دستور کار خود دارند. باید درمواجه با ارائه هرگونه اطلاعات نادرست، هرسطح برخورد غیرمستقم و سوء استفاده های تبلیغاتی، گروهی و فرقه ای، سکوت نکنند بلکه بایستند و این چهره ها را برملا کنند.
وظیفه ما است که بگوییم :آنانی که تبلیغ وتشویق دادخواهی را با د م و باز دم “عدالت انتقالی” ونوعی مدافعه وهمصدایی”حقوق بشری”که درراستای منافع پروژه دهندگان شان چرخ می خورند با مزدوران و مقامات زباندارجمهوری اسلامی ودکان داران حقوق بشری که معاش خود را با مقاطعه کاری برای تأمین می کنند تفاوتی نیست و همه ی این جریانات که » دخالت های بشردوستانه « منافعی غیر از منافع مردم دادخواه را پیگیرند، می توانند جریان محاکمه را به انحراف بکشند. با صدای بلند بگوییم؛ فاجعه ی نکبت بار بازگشت طالبان درهمسایگی ما افغانستان، نشان داد حنای این جماعت ورشکسته نیز دیگررنگی نداشته و ندارد. باید با صراحت بگویم: تا به امروزهرگونه برخورد عکس العملی سران رژیم ودار و دسته اش در رابطه با این دادگاه، نتوانست روند پیشرفت دادگاه در برابراین گونه تشبثات و حاشیه های مشتی دونمایه یا به جان هم افتادن این و آن که خود را صاحب دادگاه اعلان می دارند، مانعی ایجاد نماید. دادگاه به کار خویش ادامه می دهد. ادامه ی این روند مسئولیت ما را برای تبلیغ روند سیال و مثبت دادگاه بیش از پیش مشخص می کند.۵۲ دقیقه به پایان برده شد. قرار / دادگاه امروز چهارشنبه ۵۲ اگوست ساعت ۰است دو روز دیگر نیز ایرج مصداقی به عنوان شاهد همچنان شهادت بدهد وروایتش از دهه ی ۳۳ را خواهد گفت. بر پایه ی یادداشت های پیشینم برآنم:دادخواهی همین است! هم صدا شدن با مادران، پدران، همسران و فرزندان همه ی ایرانیان خفته در خاوران های ایران، بدون گره زدن نامِ مبارزان با وام خواهی حقوق بشری اتحادیه ی اروپا که نماینده اش در جریان مضحکه ی نشست قاضی مرگ ابراهیم رئیسی بر تخت قوه ی اجرایی مهمان این جانی و حاکمیت جنایتکار بوده اند.باری کارما از امروز با دادگاه و محاکمه ی حمید نوری در استکهلم تازه آغاز شده است، پژواک صدای دادخواهی همه ی مردمان رنج کشیده و داغدار، به وسعت ایران باشیم!
ما نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم!
یادداشت۸ هشتمین روزپنجشنبه ۴ شهريور ۱۴۰۰ با ۲۶ اگوست
امروز پنجشنبه هشتمین نشست در سومین هفتهی دادگاه حمید نوری(عباسی) دادیار سابق دستگاه قضایی حکومت اسلامی در دادگاه مرکزی شهر استکهلم برگزار شد. برپایه خبرهای منتشره، امروزسومین روزی است که ایرج مصداقی بعنوان یکی از شاکیان پروندهی حمید نوری در ادامهی صحبتهای روزهای پیش در برابرپرسشهای دادستان وقضات دادگاه به بیان نظر خود میپردازد. در روزهای پیش او به زندان گوهردشت، معرفی «هیئت مرگ» راهروها، سالن حسینیه یا آمفی تاتر که عزیزانمان را در آنجا سربردار نمودند اشاره کرد و شرحی از جزئیات این مکان ارائه داد.
اظهارات جلسه هشتم دادگاه مربوط بود به کشتار سال۶۷، مصداقی در این روز دادگاه، تماما درپاسخ به پرسش های پُرشمار دادستان و قاضی دادگاه ، همهی جزئیات پرسشهای آنها را پاسخ میدهد. روز گذشته او به ترکیب چهارنفرهی «هیئت مرگ»: ابراهیم رئیسی، نیری، اشراقی و مصطفی پورمحمدی اشاره نمود و افزود که ناصریان و نوری ، زندانیان رابه نزد این «هیئت مرگ» منتخب خمینی میبردند.
وی ازاعدامهایی صحبت به میان آورده که بازجویی آنها، تنها چند دقیقه طول کشیده و منجر به صدور حکم قطعی و اجرای اعدام آنها شده است. اما در این دادگاه حمید نوری با تمامی امکانات باید تا آوریل سال ۲۰۲۲ حضور داشته باشد، حرفهای بیشمارانی را با ترجمهی کلمه به کلمهی آنها بشنود و آنگاه طی فرصت مناسب در کنار زبدهترین وکیلی که در اختیارش است، ازخودش دفاع کند. ببینید تفاوت برخورد بیدادگاه دو تاسه دقیقهای”هیئت مرگ” در گوهردشت و سایر زندانهای ایران در دههی شصت، تا برپایی دادگاهی با ۹ماه فاصلهی زمانی،در۸۹ جلسه ، فرصت شنیدن و داوری کردن در استکهلم سوئد! ازکجا تا به کجاست؟! درحالیکه سفیر مزدور حکومت اسلامی درسوئد، احمد معصومی فر، با ادعای «نقض حقوق زندانی، ممانعت از معاینه پزشک، هتک حرمتهای اعتقادی واعمال شکنجه جسمی و روحی» گفته: «شکایتی را توسط وکلا تنظیم و به مرجع قضایی تسلیم کرده است».
ای سفیر دروغگو، چرا دربرابرمحاکمهی «حمید نوری»، دادیار اسبق زندان گوهردشت کرج که به اتهام مشارکت در اعدام گروهی زندانیان سیاسی در دههی شصت با این سطح شاکی و شاهد و خانوادههای دادخواه که در حال پیگیری آنند و تاکنون طی هشت جلسه در جریان این دادگاه، دهها بار نام ابراهیم رئیسی، به عنوان عضو «هیئت مرگ» مطرح شده، شما حمایت بیش از ۱۰۰ هزار ایرانی آزادیخواه در سوئد از موجودیت این دادگاه را در کنار خیل عظیم شاکیان – شاهدان و خانواده های دادخواه درسراسرایران وخارج ازمرزها را نمیبیند که بدان چشم دوخته وهرجلسهی محاکمات را با حساسیت و مسئولیت دنبال میکنند، هیچ در نمیبابید؟
چرا شما در برابر انتشار فیلمها، تصاویر و ویدیوهای منتشره پس از هک دوربینهای مداربستهی زندان اوین و رسوایی بزرگی که رقم خرده است، اگر چنین رخدادی در همین سوئد و یا در هرکشور دیگری بروز می نمود؛ ما شاهد برکناری گسترده مدیران دستگاه قضایی آن کشور می شدیم، شما سکوت کرده و خفه خون گرفتهاید؟
روزنامهی همدلی در ایران طی یادداشتی با عنوان «ماجرای هک دوربینهای زندان اوین چیست؟»
نوشت: «درحالی که تصاویر و ویدیوهای منتشر شده نشان از هک شدن دوربینهای زندان اوین دارد، تاکنون خبری از واکنش مقامات رسمی نیست و قوه قضاییه، وزارت اطلاعات و نیروی انتظامی هیچ واکنشی نشان ندادهاند. با وجود سکوت مقامات، هک دوربینهای زندان اوین یک چالش بزرگ امنیتی است».
همدلی با اشاره اینکه هنوز «حجم اطلاعات» که در دست هکرها افتاده مشخص نیست، پرسیده است: «آیا آرشیو کامل فایلهای ذخیره شده دوربینهای زندان اوین به دست هکرها افتاده است؟
یا اینکه فقط لحظاتی که هک صورت گرفته، فیلم آن ضبط شده است؟
چه مدت زمانی هکرها به دوربینهای زندان دسترسی داشتهاند؟»
این روزنامه افزود: «احتمالاً به زودی شاهد شناسایی برخی افراد (نیروهای امنیتی و مأموران زندان) از روی تصاویر آنها خواهیم بود که هکرها شناساییشان کردهاند و این به خودی خود ضربهی بزرگی به نهادهای امنیتی وارد خواهد کرد…»
در همین روزنامه طی یادداشت دیگری آمده است: «در یکی از فیلمهای منتشر شده سربازان صفر، زندانی را مورد ضرب و شتم قرار میدهند، درحالیکه این مأمورین باید آموزش ببینند. قبلاً مسئولین میگفتند تخلف یک مأمور را نمیتوان به سایر مأمورین بسط داد، اما باید پرسید وقتی این مأموران به آموزش نیاز دارند چهکسی بهآنها آموزش داده است که با متهم چنین رفتاری میکنند؟
اگر مأمور آموزش ندیده مقصر مقامات بالاتر هستند…» (۱) وجود میدان فراخ آزادیهای سیاسی درکشور سوئد، ما طی برپایی هر دادگاه، حضوردهها و صدها تن از افراد و فعالان سیاسی و زندانیان جان بدر برده کشتارهای دههی شصت، و حضورآنان در درون و برون دادگاه هستیم. آنها از کشورهای مختلفی به استکهلم میآیند. همچنین هر روز برپایی دادگاه، شاهد حضور خبرنگاران ایرانی و خارجی، که هریک ازآنان به سهم خویش این محکمه را دادگاهی پُراهمیت تلقی میکنند و برای پوشش خبری در محل حضوردارند.نکتهی گفتنی اینکه ازطریق کانال تلگرامی که با نام «حمید نوری»، نام گذاری شده، طی روزهای گذشته به این سو، گشایش یافته، چرا که برپایه آئین نامهی حقوقی، نمیتوان دادگاه را برای بیرون تصویربرداری نمود. از اینرو صدای کل برنامهی دادگاه، توسط این کانال تلگرامی، به شکل – آنلاین- گزارش میگردد. افزون براین، با توجه به شرایط کرونایی، تعدادی از خانوادههای اعدام شدگان دههی شصت و برخی شاکیان حمید نوری نیز از کشورهای مختلف خود را به استکهلم رساندهاند و فضای درون و برون و مواقع استراحت میدانی از دید و بازدیدها را میتوان در برابر خود گشود.
برپایهی گزارشات منتشره، در پیچ و خم برپایی دادگاه گاه از حادثهی شگفتی آوری که در دادگاه دیده شد، گزارش دریافت میشود. در خبرها آمده است؛ هنگام رونمایی از نقشهی زندان گوهر دشت که روی پردهی دادگاه نمایش داده می شد. دادستان ازمصداقی دربارهی یکی ازدربهای زندان گوهر دشت پرسید، کدام درب زندان مورد نظرت است؟ مصداقی که متوجه سئوال دادستان نشده بود، حمید نوری با خودکار اشاره داشت که منظورش این درب است! و این در حالیستکه حمید نوری پیشترمنکر حضورش در زندان گوهردشت بوده و گفته که کارمند زندان اوین بوده است. دادگاه هفتم و هشتم، آنگونه که تا حال گزارشاتش درسطح وسیع بازتاب یافته است، بارعاطفی بیان شاکی و شاهد ماجرا، مصداقی مشحون از بیان اندوهش بود. او در حین بیانش میگریست و دادگاه را نیز به گریه واداشت.
مصداقی دربیان آنچه که برهمنسلانش طی روزهای اعدام سال ۶۷ در راهروهای مرگ گوهردشت گذشت،گاهی آنچنان دچار اندوه برآمده از خاطرهی آن جنایات میگشت و با بغض آنرا تعریف مینمود که تمام دادگاه را باخود به اندوه و گریه میکشاند. ازجمله زمانی که وی، روایت اعدام «کاوه نساری» یکی از زندانیانی که صرع داشت و بر اثر ضربه مغزی حافظهاش را از دست داده بود و با این وضع او را به پای طناب دار کشاندند، تعریف کرد، فضای حاکم بر دادگاه بسیار متأثر از این روایت بود. اما حمید نوری بدون کوچکترین واکنشی فقط به مصداقی نگاه میکرد. این روایت چون پتک گرانی برسر و جان حمید نوری میبارید و بر او فرود میآمد که اگر فیلمبرداری میشد،همهی ما شاهد لرزش دستاناش میشدیم.
مصداقی درروزهشتم محاکمه یاد آورشد: حمید نوری را برای اولین بار در«تونل مرگ» دیده است. تونلی که پاسدارها تشکیل میدادند و آنها را با کابل و هرآنچه که در دست داشتند، میزدند و به اطاقی که درآن اکسیژن کم بود، میبردند.
دادستان از او پرسیدند: شما هویت اصلی حمید نوری را از کجا تشخیص دادید، چون آن زمان گفته میشد که حمید نوری به نام حمید عباسی در زندان گوهردشت شناخته شده بوده است؟
مصداقی درپاسخ دادستان گفت: طی سال۶۷ ، یکسال بعد از اعدامها، یکی از دوستانش توسط حمیدعباسی؛ دریک اطاق شکنجه داده میشود. کارت شناسایی از جیب ایشان میافتد، آنگاه دوست ایشان از زیر چشم بند میبیند که حمید عباسی، شهرت اصلیاش حمید نوری بوده است و مواردی دیگری از جمله دیدار «هیئت مرگ» با شخص منتظری – که پیشتر در مقطع قرائت کیفر خواست دادستان، صدایش پخش شده بود – در نشست امروز مطرح شد.
برپایهی یادداشتهای پیشینم برآنم:
دادخواهی همین است! هم صدا شدن با مادران، پدران، همسران و فرزندان همهی ایرانیان خفته در خاورانهای ایران، بدون گره زدن نامِ مبارزان با وام خواهی حقوق بشری اتحادیهی اروپا که نمایندهاش در جریان مضحکهی نشست قاضی مرگ ابراهیم رئیسی بر تخت قوهی اجرایی مهمان این جانی و حاکمیت جنایتکار بودهاند .
باری کارما از امروز با دادگاه و محاکمه حمید نوری در استکهلم تازه آغاز شده است، پژواک صدای دادخواهی همهی مردمان رنج کشیده و داغدار، به وسعت ایران باشیم !
قرار است جلسهی بعدی دادگاه روز سه شنبه آینده ۳۱ اگوست در دادگاه مرکزی استکهلم و با حضور شاهد دیگری دنبال شود.
تا یادداشتی دیگر …
(۱)- روزنامه همدلی، عذرخواهی از اوین، ۳شهريور ۱۴۰۰
https://hamdelidaily.ir/index.php?post=23076
باخت همه به هیچ
داوود ناجی
یکشنبه ۱۵ اوت، روزی که کابل سقوط کرد
جادهی دارالامان به شهر، که یکی از بزرگترین جادههای کابل است، مزدحم بود، حتی «مزدهم» توصیف دقیقی برای آن وضعیت نیست. جاده تبدیل به پارکینگ شده بود، موترها (اتومبیلها) از هرطرف آمده بودند و راه را بر همدیگر بسته بودند. رانندگان پیاده شده بودند و حیران بودند که با چنین وضعیتی چه کنند؟ راه به هیچ سمتی باز نمیشد.
رانندهی ما پیاده شد و چند صد متر پیاده به جلو رفت تا ببیند تا کجا راه بند است، بعد از مدتی برگشت و گفت امیدی به بازشدن جاده و راه افتادن ترافیک نیست. هرچند جلوتر دو موتر زرهی شیشهدودی که افراد مسلح نیز داشت سعی میکردند هرطور شده راهی باز کنند. شهر به معنی واقعی کلمه بههم ریخته بود. هرکس به سمتی میدوید، همه از همدیگر میپرسیدند که چه خبر است و هیچکس نمیدانست. میگفتند طالبان وارد شهر شدهاند.در سمت راست ما لیسه (مدرسه) حبیبیه بود، اولین مدرسهی عصری (مدرن) که در زمان امیر حبیبالله خان در سال ۱۹۰۳ تهداب (پایه) گذاری شد و به مهد مشروطهخواهی افغانستان نیز معروف است. دست چپ ما دانشگاه کاتب بود، دانشگاهی خصوصی که پانزده سال از تأسیس آن میگذشت و چند سالی بود که در ردهبندی ملی مقام اول را داشت. کمی جلوتر حوزهی علمیه خاتمالنبیین بود، بزرگترین حوزه علمیه که با حمایت مالی جمهوری اسلامی ایران ساخته شده بود. پشت سر ما در انتهای جاده، دارلامان بود، قصر امانالله خان، شاه ترقیخواه افغانستان که در سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۷ به دست معمار آلمانی والتر هارتن ساخته شده بود، در جنگهای داخلی ویران شده بود اما دوسالی میشد که دوباره بازسازی شده بود. روبروی ما چهارراه دهمزنگ بود، که به دلیل یکی از زندانهای مخوف دوران سلطنتی شهره بود و در سالهای اخیر به محل بزرگترین اعتراضهای مدنی تبدیل شد. یکی از مهمترین این اعتراضها در سال ۲۰۱۷ بود که به خون کشیده شد و ۸۶ تن جان باختند و ۲۶۳ تن مجروح شدند.
در آن لحظهی راه بندان، زمان در افغانستان انگار میان این چهار نقطهی تاریخی متوقف شده بود. میان قصر و زندان، میان لیسه مدرن و حوزه علمیه، جایی میان سنت و مدرنیته. هیچ حرکتی به هیچ سمت خاصی نبود، فقط داشت در چهار سو میدوید، سراسیمه و حیران، از وحشتی که میآمد، به سمتی که معلوم نبود امن است یا ناامن.
تلفنها نیز کار نمیکردند. به هرکسی که زنگ میزدی مشغول بود، لابد همه به همه در آنِ واحد زنگ زده بودند و درنتیجه هیچ کس به هیچ کس نمیرسید. گیرم که میرسید، همه از همدیگر میپرسیدند چه شده؟ گپ چیست؟ جوابی اما وجود نداشت؟ شهر آشفته بود. تنها چیزی که به تکرار هنگام دویدن آدمها از کنارت میشنیدی، این بود که شهر سقوط کرده. بله شهر سقوط کرده بود، دولت سقوط کرده بود، نظام سقوط کرده بود، امید سقوط کرده بود، آینده سقوط کرده بود و آنگونه که رامین مظهر در شعرش گفت:
چشمه سقوط کرده دریا سقوط کرده
کم کم به دست طالب دنیا سقوط کرده.
این یک سقوط سنگین بود، دنیا سقوط کرده بود، بزرگترین و قدرتمندترین ائتلاف سیاسی نظامی تاریخ بشر سقوط کرده بود، آمریکا سقوط کرده بود و چه مفتضحانه و چه تحقیرآمیز سقوط کرده بود. این فقط سقوط یک حکومت آلوده به فساد نبود، این سقوط امپراطوری قرن بود، و پایان باور میلیونها نفر به ارزشهای جهانی و نظم مسلط جهان بود که حمایت از ارزشهای جهانشمول را یدک میکشید. تایتانیک غولپیکر زمان که ناخدایش آمریکا و دستیارش ناتو بود، با شدت تمام به کوه یاس و ناامیدی خورده بود و هرلحظه صدای بلندی درگوشت میگفت حکمرانی بشر بر دریاها افسانه است و دریا تا بوده سرزمین نهنگهای تشنه به خون بوده است. هرلحظه صدایی در گوشَت میگفت سقوط شاهسلیمان به نیش موریانهها افسانه نیست، بلکه واقعیت انکارناپذیر بشر است. سقوط کابل سقوط پایتخت یک کشور جهانسومی نبود، سقوط رهبری جهان آزاد به دست یک گروه بَدوی بود که هیچ سنخیتی با زمانهی اکنون ما ندارد. تسلیم شدن همهی جهان به یک هیچ بود.با هزار مکافات بعد از سه ساعت تقلا به فرودگاه کابل رسیدیم. همه بودند، معاون رئیس جمهور، وزیران برحال، پیشین، پیشینتر، نمایندگان مجلس، سناتورها، ژنرالان ارتش، افسران پلیس، فعالان سیاسی، فعالان مدنی، فعالان حقوق زن و حقوق بشر، مترجم، پزشک، تاجر، همه، همهی آنان که بیست سال گذشته را ساخته بودند و گردانیده بودند در فرودگاه بودند. بجز چند نفر کسی بلیط نداشت ولی همه میخواستند بروند، هرچه سریعتر از هرراهی به هرقیمتی. جمعیت فرودگاه لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد. شهر کابل به دیگ شیرروی اجاق داغ میمانست که هرلحظه بیشتر و بیشتر سرریز میشد.
در فرودگاه همه از همه میپرسیدند چه شد؟ چرا چنین شد؟ مشخص بود که رئیسجمهور رفته و دیگر در شهر نیست. فرماندهی کل قوا فرار کرده و ملتی را بی هیچ تدبیری در کام گروهی جهنمی رها کرده است. کسی که میگفت تا آخر میماند، اول از همه رفته بود.
این وضعیت چهرهای از آدمها را نشان میداد که من کلمهی برای توصیفش ندارم و سعی میکنم توضیح دهم. چهرههای هراسانی که تمام تلاششان در چند ثانیهی اول در مواجهه با دیگری این بود که ترسشان را پنهان کنند، همه بدون استثنا تبسم مضحکی بر لب داشتند و کوشش میکردند کسی متوجه عمق ترسی که در چشمانشان دارند نشود. چشمها اما بهزودی همدیگر را میخواندند و با درک متقابل فوری همدیگر را میپذیرفتند و آنگاه یا از هم جدا میشدند و یا باهم به گوشهای میرفتند و در جستجوی راه چاره میشدند، بلیط داری؟ نه والله، تو داری؟ نه منم ندارم، اصلاً بلیط نیست. اصلاً پرواز نیست. اصلاً هیچ چیزی نیست.
با گذشت هرلحظه امید به رفتن و نجات ــ البته اگر نجاتی در رفتن باشد ــ کم میشد. با نزدیک شدن غروب، سایهی ترسِ آمدن طالبان نیز تیرهتر و وحشتناکتر. هیچ معلوم نبود شبی که از راه میرسد آبستن چیست. کسانی که در فرودگاه هستند، اگر نتوانند راهی برای ترک کابل بیابند، آیا فردایی را خواهند دید؟ چه بر سر آنها خواهد آمد؟ اگر امشب نتوانند خود را به هر نحوی از سیطرهی طالبان بیرون بکشند، آیا باز همدیگر، خانواده یا دوستانشان را خواهند دید؟
خورشید کابل برای پنهان کردن چهرهاش پشت کوه چهل دختران شتاب داشت. خورشید عبوس بود، انگار میلیونها دل امیدوار را در او چال کرده باشی، گرفته بود ولی در رفتن شتاب داشت. انگار نمیخواست بیشتر از این بر فراز شهری که دیگر نمیشناختش، بایستد. شهری که او سالهای سال پرامید و پرتلاش و پرتقلا دیده بود، داشت فرو میریخت. لحظهی سختی بود، خورشید میرفت، تاریکی سنگین و سنگینتر میشد و مثل شام پس از شکسته شدن کشتی تایتانیک، شش میلیون انسان روی تختهپارههای یک شهر درهم شکسته به کام نهنگهای خونآشام رها میشدند. غرق میشدند، محو میشدند، شهری ناپدید میشد. استخوانهای ۳۰ میلیون آدم میشکست، کشوری از دست میرفت و جهان با تمام گستردگی و عظمتش به تماشا نشسته بود.
پروازها بجز یکیدو تا که به تهران و تاشکند پریدند، بقیه کنسل شدند، استانبول کنسل شد، دبی کنسل شد. دروازههای جهان یکی یکی به روی افغانستان بسته شد. شب از راه رسید، دلهره و ترس در چهرهی آدمها آشکارتر شد به حدی که در نور کمرنگ چراغها به وضوح قابل دیدن بود. صداها بلندتر شدند، سؤالها مبهمتر شد، اگر تا ساعت قبل میپرسیدند بلیط داری یا نه؟ حالا میپرسیدند چه کنیم؟ کجا شویم؟ به شهربرگردیم؟ میشود؟ ممکن است؟ کمکم ترس از همه کس و همه چیز به وضوح بیان میشد «همسایهها مرا میشناسند که کارمند دولت بودم»، «نانوای سرکوچه میشناسدم نه؟»، «نمیشود به خانه برگشت»، «خانه جای امنی نیست». عصر وقتی طرف فرودگاه میآمدیم، چند جایی دیدیم که مردم موترهای زرهی و لوکس را حتی اگر شخصی هم بودند با سنگ میزدند، نظم شهری برقرار نبود، فرهنگ شهری رفته بود. اعتماد هرلحظه کمتر و کمتر میشد. هیچ تلفنی بیکار نبود، شارژ تلفنها نیز لحظهبهلحظه کم میشدند و این هم دلهرهی عجیبی بر همه مستولی میکرد. هنوز خبری از حضور طالبان در فرودگاه یا اطراف آن نبود. ولی شایعهی رسیدن طالبان به فرودگاه هرلحظه بیشتر و نزدیکتر میشد.
تلفن من هم مشغول بود. با شمارهای که سفارت بریتانیا در کابل داده بود، تماس میگرفتم. به نتیجه نمیرسید. وصل نمیشد و اگر هم وصل میشد باید به گزینههای طولانی بی نتیجه گوش میدادی که سرانجام تو را به یک وبسایت میرساند که تازه اگر تلفنات هنوز شارژ داشت، و اگر اینترنت یاری میکرد و وارد سایت میشدی، تازه تو را به همان شمارهای حواله میداد که تو را به این سایت فرستاده بود. وسط این گیرودارها بود که دوستی از لندن زنگ زد که بپرسد در چه حالام. گفت نظامیان بریتانیایی به کابل رسیدهاند، توانستهای راهی برای رسیدن به آنها پیدا کنی؟ با عصبانیت جواب دادم سیستمشان کشک است و آدمها را سرکار گذاشتهاند. شماره را به او دادم و خودم به رضایی همکارم و حبیبی از دوستانی که با من به فرودگاه آمده بودند، گفتم باید راهی برای بازگشت به سمت غرب کابل پیدا کنیم. از این فرودگاه به جایی نمیتوانیم پرواز کنیم. رأیزنی میکردیم که چطور به شهر برگردیم و کجا برویم؟ تلفنم زنگ زد و کسی از آن سوی خط با لهجهی غلیظ بریتانیایی گفت کجایی؟ گفتم فرودگاه، آدرسی را داد که همان نزدیکیها بود. گفت فوراً بیا همینجا. رفتم. مشخصاتم را دادم. در را به اندازهای بازکردند که به زور توانستم خود را رد کنم. تلفنم دست رضایی ماند، برگشتم که تلفنم را از دست دوستم بگیرم. گفتند ممکن نیست به او برسی. اما او هم برگشته بود پشت در که تلفن را بدهد. با صد تقلا برگشتم کنار در، و سرباز نگهبان دستش را بیرون کرد و تلفن را گرفت.
مدارکم را با دقت و چند باره بازرسی کردند، دست راست یک در بزرگ موتررو بود، دو سرباز زن نسبتاً مسنی را از دو بازویش گرفته بودند و به سمت در بردند و خارج کردند و در را بستند. این طرفتر دختر جوانی با یک افسر استدلال میکرد که مادرش تنها است و کسی را ندارد و او هم نمیتواند بدون مادرش برود. مرا به داخل حویلی (حیاط) راهنمایی کردند. شب آنجا ماندیم، فردایش وقتی سوار هواپیمای نظامی میشدیم. آن دخترجوان را دیدم. پرسیدم چه شد مادرت را آوردی؟ گریه میکرد و سرش را به علامت منفی تکان داد. لحظهی بعد تلفنش زنگ خورد از آن سو صدای زنی بود که برای دخترش سفر بی خطر آرزو میکرد. دختر فقط میگریست و صدایی نداشت. آخرین جملهاش این بود «مادر جان مرا ببخش، مه پس میایم». تلفن را قطع کرد و مثل درختی که از پا بیافتد همانجا وسط جمعیتی که در کف هواپیمای نظامی نشسته بودند، خودش را بغل کرد چمباتمه شد و برای اینکه بتواند دوام بیاورد به اشکهای بی امانش پناه برد. خیلی از دیگران نیز.
اکثر آدمهایی که آنجا بودند حس مشابهی داشتند، ظاهراً نجات یافته بودند، اما هرکسی، کس یا کسانی دیگری را در آن وحشت رها کرده بود. کسی مادر پیری را، کسی برادر جوانی را، کسی دوستان بسیاری را و این عذابدهندهترین حس آن پرواز بود. یک عذاب وجدان که بدون شک تا پایان زندگی با تمام کسانی که آنجا بودند خواهد ماند و تبدیل به زخمهایی خواهد شد که تا پایان عمر «مانند موریانه این آدمها را از درون بخورد.» به قوت میتوان گفت همهی آدمهایی که سوار این هواپیما بودند، بیشتر به مردههای متحرکی میماندند که روحشان را در جایجای شهر جا گذاشته بودند. به محض آنکه هواپیما از زمین بلند شد، برای اولین بار احساس کردم ما نجات نیافتهایم، بلکه تبدیل به تبعیدیانی شدهایم که تا آخر عمر در جستجوی گوری مرطوب جسمهای پر از زخم و موریانهزدهمان را جابهجا کنیم و شاید درحسرت یک لبخند واقعی و از ته دل بمیریم.
این حس و این درد زمانی عمیقتر شد که شب ویدیوی فرودگاه کابل و آدمهایی که از هواپیمای نظامی آمریکا سقوط کردند، منتشر شد. و به دنبال آن تصاویری از هزاران آدمی که میان شلاق طالب و تفنگ سربازان ناتو در فرودگاه کابل گیرمانده بودند، و اجسادی که پس از انفجار فرودگاه در جوی بزرگ فاضلاب افتادند. تصویرهایی از فاجعهبارترین سقوط اخلاقی قرن.
از آن روز هرچه زمان میگذرد، این سؤال پررنگتر میشود که بقیهی مردمی که نه دست ستیز داشتند و نه پای گریز چه میشوند؟ و چه سرنوشتی در انتظار آنها است. سلگی، دختری که در میان هزاران دختر و پسر شاگرد اول کنکور شده بود، حالا چه میشود؟ او و هزاران همسن و سالش به امید و اتکای دولت و جهانی که متحدش بود، شبهای بسیار بیخوابی کشیده بود تا درس بخواند و راهش را برای رسیدن به دانشکدهی پزشکی کابل باز کند. حالا او و هزاران دختر و پسر دیگر در افغانستان بدون امید و آینده رها شدهاند. شاید به دنبال کورسوی امید خبرها را دنبال میکنند در شبکههای اجتماعی میگردند.
هزاران زن و مردی که در این ۲۰ سال برای ساختن زندگی بهتر و به دلیل باورشان به ارزشهایی چون حقوق بشر، آزادی بیان، آزادی رسانهها، برابری زن و مرد تلاش کردند، کجا شدند؟ اینها «پروژه»ای از غرب نگرفتند، سفیر و سفارتخانه نمیشناختند، «ان جی او» نداشتند. اینها از جان و دلِ خود مایه گذاشتند و حالا بیش از همه در معرض خطرند. اینها ماندند، و همه سختیهای عالم بر اینها خواهد رفت، ولی سرانجام اینها پایان قصهی این تاریکی را خواهند نوشت. اینها فاتحه تاریکترین برههی تاریخ افغانستان را خواهند خواند. میدانم میدانم میدانم.
درعمق سیاه چالهای دژخیم
عاطفه اقبال – 14 سپتامبر
–این عکس را در استامبول بعد از خروج از ایران در حالیکه بعد از زندان بشدت بیمار بودم، گرفته ام.
من در زمستان سال 59 در فاز سیاسی دستگیر شدم. بعد از گذر از زندانهای کمیته ، اوین، قصر، قزل حصار، زمستان سال 60 دوباره مرا به اوین بازگرداندند تا محاکمه کنند. بعد از مدتی مستقر شدن در بند 240 بالا به بند 246 پائین و به تک اطاق سمت چپ پله ها منتقل شدم.
یکروز مرا صدا زدند و با چشم بسته وارد اطاق کردند بنام ” دادگاه”. فکر میکنم جز حاکم شرع یکی دو نفر دیگر نیز آنجا حضور داشتند. سعی میکردم از زیر چشم بند تا جایی که میتوانم فضای اطاق را ببینم. رئیس دادگاه بعد از خواندن اسم و فامیلم در عرض چند دقیقه به دلیل مسئولیتم در تشکیلات زندان قزل حصار حکم اعدام برایم صادر کرد. تمامی این دادگاه شاید در چند دقیقه اجرا شد و من شاهد یکی از دادگاههای عدل جمهوری اسلامی بودم! به بند که بازگشتم روحیه ام بالا بود. از بچه های مقاوم زندان، کسی را بیاد ندارم که با حکم اعدام روحیه اش را باخته باشد. در شرایط زندان تک تک ما هر لحظه منتظر شکنجه و اعدام بودیم. اعدام برایمان، نشانه پیروزی ما و شکست رژیم بود. من از زندانیان سال 59 بودم و حتی با قواعد خود دژخیمان نیز جرم نظامی نداشتم و نباید به اعدام محکوم میشدم. از وقتی به اوین منتقل شده بودم فقط چند بار مرا به بازجویی برده بودند تا آدرس نزدیکانم را از طریق من بدست آورند و من هر بار اظهار بی اطلاعی میکردم. میدانستند که راست میگویم چون خانه مان مصادره شده و همه اعضای خانواده مخفی بودند و من که از سال 59 در زندان بسر میبردم قاعدتا نمی توانستم اطلاعاتی در این زمینه داشته باشم. برای همین کلافه و درمانده بودند. در بازجویی ها حتی از محمود همسرم و یا عارف برادرم که خودشان کشته بودند از من سئوال میکردند! و می پرسیدند که آیا محل آنها را می دانم؟ نمیدانستم که برای آزار من نقش بازی میکنند و یا واقعا سیستمشان آنقدر بهم ریخته بود که این اطلاعات را نداشتند. ولی با توجه به اینکه پرونده بچه های قدیمی توسط کاظم افجه ای از بین رفته بود. این آشفتگی طبیعی می نمود.
هیچوقت آنروز از یادم نمی رود. شب گذشته اش خواب عجیبی دیدم : در زندان بودم و محمود همسر تیرباران شده ام به دنبالم آمده بود تا مرا فرار دهد. پاسداران دنبالمان بودند. محمود همچنان که دست مرا گرفته بود و با من به سمتی نامعلوم می دویدیم. مرتبا می گفت : عاطفه دیگر زندان بس است. دیگر زندان بس است! در جایی پاسداران به ما رسیدند و محمود دست مرا محکمتر فشار داد و ناگهان هر دو به سمت آسمان پرواز کردیم و پاسداران را زیر پای خود در زندان بجا گذاشتیم…. از خواب بیدار شدم. سرم را در میان دستانم گرفتم. ناخودآگاه از شعف خندیدم و به بچه ها گفتم که امروز به محمود ملحق خواهم شد. هنوز وقتی به آن لحظات فکر میکنم با خود می گویم چه چیزی باعث میشد که من هیچ ترسی از مرگ نداشته باشم. چه چیزی باعث شده بود که من یک دختر جوان 22 ساله این چنین مرگ را به سخره بگیرم!
آنروز صبح در راهروی بند، زیر پله ها نشسته بودم و با آرامشی وصف ناپذیر قرآن کوچکی را که همیشه همراه داشتم میخواندم. یکباره از بلندگوی بند اسمم را صدا زدند و گفتند که وسایلم را همراه نبرم. روحیه ام بسیار بالا بود. دوستان هم بندی ام را در آغوش گرفتم. مرگ برایم به مثابه دروازه ای گشوده شده بسوی جهانی دیگر می ماند. جهانی که یقین داشتم یارانم را در آن باز خواهم یافت. در میان بچه های زندانی که تمام راهروی بند را پر کرده و مرا بدرقه میکردند، از پله ها بالا رفتم و به دفتر بند وارد شدم. بادگیر دو روی سبز و قرمزی که در زندان خیلی بدردم میخورد، بر تنم بود. زن چاق و قوی هیکلی بنام محمدی که از زمان شاه به همراه بختیاری شغل شریف! زندانبانی را داشت و از بندهای 311 ما زندانیان قدیمی را خوب می شناخت، در دفتر بند بود. وقتی وارد شدم، محمدی به من گفت: آزادی هستی! باورم نشد. فکر کردم منظورش به قول ما زندانیان “آزادی رو به هوا” می باشد. به او خندیدم. در همین هنگام محمدی از دفتر بند بیرون رفت و یکی از دوستان قدیمی ام که به همراه تعدادی دیگر در میان بازجویان اوین نفوذ کرده و پاسداران او را از خود می دانستند، به دفتر بند آمد و در گوشم گفت : عاطفه داری واقعا آزاد میشی. صدای ما را هم بگوش همه برسون….به او که بی نهایت دوستش داشتم، نگاه کردم و در آغوش فشردمش. آنزمان پسر کوچک فرمانده محمد ضابطی که در 12 اردیبهشت در خانه تیمی با حمله وحشیانه پاسداران و بعد از یک مقاومت جانانه کشته شده بود. نزد این دوستان بود و آنها با عشق از او مراقبت می کردند.
بچه های بند که فهمیده بودند من واقعا آزاد میشوم. ناگهان به دفتر بالا ریختند. هر کدام در حالیکه بغلم میکردند چیزی به من میدادند که به مجاهدین برسانم. حلقه نامزدی و ازدواج- گردنبند طلا – دستبند. اسکناس. مانده بودم، چه بگویم در برابر این همه ابراز احساسات صادقانه. تمام امانتی ها را در جداره دو لایه بادگیر که همیشه در زندان بعنوان مخفیگاه از آن استفاده میکردم، ریختم. یادم نمی آید حتی یک لحظه به این فکر کرده باشم که اگر زندانبانان مرا بگردند و این اجناس را پیدا کنند، چه خطری برایم خواهد داشت؟ فقط دلم می خواست اگر آزاد شدم حداقل بتوانم این امانت ها را به دست سازمان و مسعود برسانم. همه در حالیکه غرق شادی و اشک بودند، به مسعود و مجاهدین سلام می رساندند. مطمئن بودند که من به محض آزادی به مجاهدین خواهم پیوست.
محمدی که وارد دفتر شد، بچه ها پایین رفته بودند. پاسداری به همراه محمدی بود که مرا به او سپرد. وسایلم در بند باقی ماند. بخصوص قرآن کوچکی که در آن بسیار حاشیه نویسی در دوران زندان کرده بودم را بجا گذاشتم. پاسدار مرا با چشم بسته به راهرویی برد و از من خواست کنار دیوار بنشینم. یادم می آید بعد از مدت زیادی بشدت خسته شده بودم. ظهر بود و همه برای ناهار رفته بودند. در همین حین پاسداری از آنجا عبور کرد. با صدای بلند گفتم: من آزادی هستم و مدت زیادی است که اینجا نشسته ام. بلافاصله صدای دو نفر دیگر از سمت راست راهرو به گوشم رسید. آنها نیز با صدای بلند طوری که من بشنوم، گفتند: ما باید به بند برگردیم. صدای حسن محبوبی – پسر عموی محمود همسرم که با هم بسیار نزدیک بودیم- برایم آشنا بود. بعد از رفتن پاسدار چشم بندم را بالا زدم و دیدم که حسن نیز در حال نگاه کردن به من است و میخندد. کنارش هم تا جایی که یادم هست حسن مطعم رحیمی پسر دایی ام بود. هر دو حسن بعدها اعدام شدند. از دیدن آنها در آن لحظه آخر از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. کمی بعد پاسداری آمد، مرا به اطاقی برد و یک سری کاغذ برای امضا جلوی رویم گذاشت و از اطاق بیرون رفت. به آنها نگاهی انداختم. توبه نامه و قبول کردن مصاحبه تلویزیونی بود که هیچ کدام را امضا نکردم. برای من پرنسیب هایم همیشه بسیار مهم بوده اند . نمی خواستم با امضای این اراجیف آزاد شوم. یک برگه آزادی بین آنها بود که آنرا امضا کردم و یک برگه دیگر نیز قباله ای بود که برای آزادیم از بیرون گذاشته بودند ولی نام نفری که قباله گذاشته بود را نمی شناختم. از قرار، آزادیم از مدتها قبل برای هدف مشخص به دام انداختن خانواده ام تدارک دیده شده و دادگاه اعدام یک صحنه سازی بیشتر نبود. – چگونگی آزادی و فرارم را جداگانه نوشته ام-
بیرون که آمدم در اولین لحظه ای که مطمئن شدم واقعا به مجاهدین وصل شده ام. نامه ای نوشتم و تمام امانتی های بچه ها را ضمیمه کردم و برای مسعود فرستادم. در نامه ام نوشته بودم که یک چیز بیشتر نمیخواهم و آن یک مسلسل است. میخواستم در ایران بمانم و بجنگم. نوشته بودم که مهر من یک مسلسل بود، حالا که محمود کشته شده، شما باید به من بدهید تا جنگم را ادامه دهم.
بعدها کسی که نامه مرا به محمد طریقت منفرد با نام مستعار یاسر، یکی از مسئولین بالای مجاهدین که آنزمان هنوز در تهران بود، داده بود، گفت: “وقتی یاسر نامه ات را خواند به زمین نشست و بشدت گریست.” بعدها قسمت هایی از نامه ام در نشریه اتحادیه دانشجویان در فرانسه به چاپ رسید. بعد از چندی، از فرانسه با من تماس گرفتند و خواستند که با قاچاقجی به خارج کشور بروم. قبول نکردم. گفتم که هرگز نخواهم رفت. میخواهم در جایی که محمودها و تمامی یارانم به خاک افتاده بودند، بمانم و با دژخیم بجنگم. عاقبت روزی به درخواست مجاهدین به خانه ای رفتم. کسی از فرانسه با من تماس گرفت که او را می شناختم. محسن رضایی بود. به من گفت: مسعود خواسته است که از ایران خارج شوی. فرمان مسعود را که نمیتوانی ندیده بگیری؟ گفتم : نه. به فرمانده بگوئید که می آیم. و آمدم. اولین دیدارم با مسعود در حیاط اور بعد از یک مصاحبه مطبوعاتی صورت گرفت. یادم می آید تا مسعود بیرون آمد. منصور زاهدی از مسئولان بالای سازمان مرا نزد او برد. مسعود به من نگاهی کرد و با لبخند گفت: امانتها به دستم رسید. او با حالت متاثری به من گفت: آنچه که شما در زندانهای رژیم کشیدید قابل مقایسه با آنچه ما در زندانهای زمان شاه کشیدیم، نیست.
آنروز خوشحال بودم که امانتها را به فرمانده رسانده ام. اما امروز می دانم که آن امانتهایی که زندانیان با آن همه عشق به من دادند. هنوز به مقصد نرسیده است. مقصد آن نه یک فرد، نه یک سازمان، بلکه یک آرمان، آرمان رهایی و آزادی مردم ایران از چنگال رژیم جمهوری اسلامی بود. امیدوارم روزی در میدان آزادی دست در دست کسانی که با عقاید و باورهای مختلف به آزادی باور دارند برقصم و نام تک تک آن یاران را فریاد بزنم.
امروز من سالهای زیادی است که از مذهب عبور کرده ام. هیچ ایدئولوژی دیگری را هم قبول ندارم. جزئی از ذرات این کائتات بودن و آزادی و انسانیت را به هیچ قیمتی نفروختن، باور من است. انسان را نه اشرف مخلوقات بلکه جزء کوچکی از این جهان هستی میدانم. و اگر هنوز خود را در میدان مبارزه با آنهایی که جهان را به خاک و خون برای همه موجودات کشیده اند، می دانم، بخاطر این است که به آزادی و برابری عمیقا باور دارم.
آنها همیشه بودند
محمود ستاره
حدود سه سال قبل برای حمل و نقل اسبابی مختصر از رانندهی وانتی کمک خواستم که اتفاقی دیدمش. او به سرعت و البته با رقمی بالاتر از حد معمول پذیرفت. عجله و دستپاچگی مجال نداد تا چانه بزنم و قیمت را کمی پایین بیاورم اما در راه مقصد به رویش آوردم که گران حساب کرده. راننده از مردم افغانستان بود با اندکی لهجه. با اینکه به نظر نمیرسید بیشتر از ۲۵ سال داشته باشد همسر و سه دختر داشت که طی مسیر دو سه باری با آنها تماس گرفت. او با همان وانت، مخارج خانوادهاش را تأمین میکرد و میگفت در سختی و تنگناست. آن روزها به نظر میرسید اوضاع افغانستان تا حدی آرام است آنقدر که دو سال پیش از آن آریانا سعید در افتتاحیه لیگ برترشان اجرا داشته باشد. پرسیدم چرا برنمیگردی؟ گفت پدر زنش مدام همین را میگوید بهویژه که در ایران گرانی شده و ریال دیگر ارزشی ندارد و مثال زد که اگر اینجا قیمتِ گوسفند یک میلیون باشد در افغانستان از نصفِ نصفش کمتر است اما به نظرش آنجا امن نبود و میترسید که خانوادهاش را ببرد. چند ماه پیشاش بیهیچ دلیلی به پسرعمویش شلیک کرده بودند. پرسیدم قاتل که بود. نمیدانست. گفت شاید آشنا، غریبه یا حتی طالبان. پرسیدم هستند هنوز؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت اینها هیچوقت نمیرن. این روزها که طالبان دوباره قدرت گرفته و کنترل حکومت افغانستان را به دست آوردهاند، به آن راننده فکر میکنم و حرفهایش.
بنا بر آنچه در کتاب «افغانستان» تألیف مارتین یوانز آمده، این کشور با جمعیتی حدود چهل میلیون نفر بیشتر از بیست قوم و پنجاه تیرهی مختلف دارد که پشتونها بزرگترین قوماند و حدود نیمی از جمعیت را تشکیل میدهند. پشتون، برای من یادآور شخصیت «آصف» در رمان «بادبادک باز» اثر خالد حسینی است. آصف عقیده دارد فقط پشتونها افغانهای واقعی و خالص هستند. او قصد دارد به رئیس جمهورِ تازه که دوست پدرش است بگوید افغانستان را از هزارهها پاک کند. «هزاره»ها قوم دیگر افغانستان هستند که از ظاهرشان پیداست تباری مغولی دارند به همین دلیل شخصیت آصف آنها را «پخ دماغها» صدا میکند. در گذشته افغانها، هزارهها را به دلیل مذهب شیعی و نژادشان تحقیر میکردند. بنا بر نظریهای ساکنان اولیه افغانستان نورستانیها بودند، که اغلب چشمهای آبی و رنگ موی قرمز یا بور دارند. نورستانیها با مهاجرت دیگر اقوام به عقب رانده شدند. تاجیکها هم دومین قوم بزرگ افغانستاناند که حدود سی درصد از جمعیت افغانستان را تشکیل میدهند. اختلافات قومی و مذهبی و زبانی باعث شده جز در موارد استثنایی اتحاد ملی بین مردم افغانستان ضعیف باشد. همین اطلاعات اولیه باعث میشود از افغانهایی که امکان گفتگو با آنها فراهم است دربارهی وقایع اخیر کشورشان بپرسم تا شاید دانستههایی به دست آورم جز آنچه در کتاب و رسانهها دستگیرم میشود.
با محفوظ گفتگو میکنم که ۴۰ ساله و از اهالی مزار شریف است سیزده سالی میشود به ایران آمده و به سنگکاری ساختمان مشغول است. همسر و چهار فرزندش در افغانستان هستند. برایش مقدور نیست هزینههای مهاجرت خانوادهاش را به ایران تأمین کند، این است که دو بار در سال به افغانستان میرود و به آنها سر میزند. به عقیدهی او برای اغلب مردم افغانستان زبان و قومیت مهمتر از ملیت است. او میگوید مگر اینکه نوجوانان بتوانند در آینده کمی اوضاع کشور را تغییر دهند وگرنه حتی بعضی از بیست سالهها هم اهل نفاق و تفرقه سر همین مسائل هستند. اما مرادِ ۴۷ ساله که نگهبان باغیست در یکی از شهرهای اطراف تهران و همانجا با خانوادهاش زندگی میکند، عقیده دارد که بیشتر اقوام رابطهی خوبی با هم دارند. خودش که تاجیک و سنی مذهب است و در شهری نزدیک به کابل زندگی میکرده، با هزارههای شیعه همسایه بوده و رفت و آمد و روابط خوبی داشتهاند. هر دو نفر معتقدند که سیستم دوران ریاست جمهوری اشرف غنی فاسد بوده. مراد میگوید اگر غنی کشور را نمیفروخت، فرماندهان ارتش میجنگیدند و شهرهای بزرگ با این سرعت به طالبان تحویل داده نمیشد. مراد که در دورهی طالبان به ایران مهاجرت کرده، چند سال بعد از سقوط آنها به کشورش برمیگردد تا بلکه پزشکان آمریکاییِ مستقر در افغانستان، سه پسرِ نوجوانِ بیمارش را درمان کنند اما بیماری آنها که مربوط به ازدواج فامیلی بوده غیرقابل درمان تشخیص داده شده و هر سه پسر را از دست میدهد. مراد اواخر بازگشت دو سه ساله به وطنش احساس میکند که طالبان کم کم دارند خود را تقویت میکنند. درک همان شرایط و احساس وقوع خطری نه چندان دور باعث میشود که مراد فقط همان چند سال برای مداوای فرزندان خود در سرزمینش بماند و دوباره با همسر و سه دخترش به ایران برگردد. او که اخبار وطنش را از طریق شبکههای مجازی و تلویزیون افغانستان و فامیل و دوستانش دنبال میکند، میگوید طالبان حتی در مجلس نفوذ داشتهاند و خیلیها حدس میزدهاند که کار به اینجا میکشد.
عبدالله نوجوان شانزده سالهای است که سه سال پیش به همراه مادر و سه برادر کوچکترش به ایران آمده. او از اهالی ولایت فاریاب است، پدرش قبل از آمدن به ایران از دنیا رفته. اینجا مادرش در کارگاه خیاطی کار میکند و خودش همراه صاحب کارش پشت یک وانت، پیاز و سیب زمینی میفروشند. عبدالله خجالتی است و زیاد حرف نمیزند اما در جواب این سؤال که مگر سه سال پیش اوضاع کشورت خوب نبود؟ میگوید: «کی میگه خوب بود؟ همیشه بد بود. همین کار هم اونجا نبود. طالبان هم که بودن.» خانواده عموی عبدالله دوازده سال قبل به ایران آمدهاند. او میگوید فقط آنها را میشناسد و حالا که طالبان دوباره سرپا شدهاند، نه خودش و نه مادرش کسی را در افغانستان ندارند که نگرانش باشند تا بخواهد تماس بگیرند و جویای احوالشان شوند.
با یک مأمور شهرداری که در محلهای در شرق تهران کار نظافت میکند حرف میزنم. ضیاالدینِ ۳۲ ساله، مجرد است و هیچ قوم و خویشی در ایران ندارد. بار اول دوازده سال پیش به ایران آمده و همان موقع این شغل را پیدا کرده. میگوید آن روزها گرانی نبود، وضعیت اقتصادی بهتر بود. در دورهی روحانی به کشورش میرود ولی دوباره حدود دو سال قبل برمیگردد ایران. از علت بازگشتش میپرسم. او اوضاع اقتصادی خراب و بیکاری را دلیل خود میداند و آنطور که ادعا میکند ناآرامیهای کشورش در تصمیم او به بازگشت دخیل نبوده و آشوب و ناامنی برایش غریب نیست. طبق گفتههای ضیاالدین، در دوران ریاست جمهوری کرزی هر از گاهی در بدخشان که محل زندگی او بوده، سروکلهی طالبان پیدا میشده. ضیاالدین میگوید مساجد آنها بیشتر کاهگلیاند و یکبار همین چند سال قبل، طالبان در زمینِ خاکی مسجد، زیر سجادهی یکی از نمازگذاران یا امام جماعت بمبگذاری کرده و چندین نفر را کشتهاند. آنها چند بار در مدارس شهر او هم بمبگذاری کرده بودند. ولی آنقدر که ضیاالدین خبر دارد در این بمبگذاریها فقط چند نفر از طالبان زندانی شدهاند و حکم دیگری حتی شلاق برایشان در نظر گرفته نشده و با روی کار آمدن غنی آزاد شدهاند. ضیاالدین از قدرت گرفتن طالبان چندان نگران به نظر نمیرسد. فقط میگوید: «چه کنیم دیگه؟ کاری که از دست ما برنمیآد.» میپرسم با خانوادهاش تماس میگیرد؟ اما او یک سال است که گوشی ندارد. پارسال وقتی کنار دیوارِ یکی از خانهها از خستگی خوابش برده بوده یک نفر گوشیاش را میدزدد و از همان موقع بدون گوشی میماند. حالا اگر مردم محله گوشیشان را به او بدهند با خانوادهاش تماس میگیرد و اگر ندهند کاری نمیکند. میپرسم اگر از او بخواهد مقابل طالبان بجنگد، میرود یا نه؟ میگوید: «ارتش آدم قوی میخواد، دست و پای من ضعیفه.»
اما آمنهی ۳۴ ساله که هنوز دو سال نشده از شهر میمنه، مرکز ولایت فاریاب، به ایران آمده، بسیار دلتنگ وطن و خانواده و همسایگانش است. او اختلافات زبان و قومیتی را قبول ندارد و میگوید حتی اگر امنیتِ سه سال قبل برقرار بود، به وطنش برمیگشت. طبق گفتهی آمنه از دو سال پیش طالبان شهرشان را در دست گرفتهاند ولی از آنجایی که مثل هرات و کابل و برخی نقاط دیگر خیلی مهم به حساب نمیآید کسی به این موضوع توجه نکرده و در خبرها به آن پرداخته نشده. از آمنه دربارهی امنیت زنان در حکومت طالبان جویا میشوم و در کمال تعجب میشنوم که حضور طالبان برای مردها و پسرهای بزرگ خانوادهها سختتر از زنان است. طالبان گلوی پسر بزرگ همسایهاش را بریده بودند فقط به این دلیل که وارد ارتش شده بود. آمنه میگوید هر کس که به ارتش بپیوندد چنین خطری او را تهدید میکند. مراد هم گفته بود که چند ماه پیش طالبان به دنبال شناسایی آن دسته از افغانهایی بودهاند که برای آمریکاییها کار میکردند و در این میان یکی از فامیلهای او را پیدا کرده و سرش را بریدهاند. این گروه از مردم افغانستان و آنهایی که برای دولت کار میکنند از ترس جانشان، بیشتر از دیگران در صدد فرارند. آمنه با اینکه در شرایط مالی خیلی سخت با شوهر و دو پسرش در خانهای بسیار کوچک و محقر زندگی میکند از فامیلهایش خواسته به ایران و به خانه او بیایند تا اوضاع کشورشان کمی آرام شود اما از آنجایی که چند نفری از اهالی شهرشان را که به سمت ایران فرار میکردهاند، سر مرز با تیر زدهاند، آنها کمی هراس دارند. با این حال هنوز افغانها دوست دارند به فامیل و آشنایانشان در ایران پناه دهند. آنها ایران را کشوری امن میدانند و ایرانیها را خوب و مهربان. برادر زن مراد و دو دخترش راه افتادهاند سمت ایران. آشنایان دیگرِ او هم قصد آمدن دارند ولی بیپولاند. همانجا ماندهاند تا زمین و خانه و گلهشان را بفروشند اما فعلاً خریداری پیدا نمیشود.
بصیره، مادریست پنجاه ساله که ۲۴ سال قبل همراه همسرش از هرات به ایران آمده. او با چهار پسر و دو دخترش در یکی از شهرکهای اطراف تهران ساکناند. فرزندانش ازدواج کردهاند جز دو پسر کوچکش که یکی از آنها دانشجوست و مایهی مباهات بصیره. اما نگرانی برای فرزندان و تأمین هزینهها، زندگی را بر او سخت کرده مخصوصاً که شوهرش با همسر دومش در شهری دیگر زندگی میکند و بصیره با کارکردن و نظافت منازل، این بار را به تنهایی به دوش میکشد. پسر بزرگش، فاضل، که نقاش ساختمان است نهضت رفته و صاحبکارهایش هم در سوادآموزی به او کمک کردهاند. همینطور آنها پشتیبانش بودهاند در اینکه موسیقی بیاموزد و حالا که کیبورد و هارمونیکا مینوازد، درآمد اندکی هم از اجرا در مراسم مختلف دارد. فاضل قرار بوده امسال در مسابقات موسیقی کابل شرکت کند که اوضاع به هم میریزد. او میگوید دائماً با دوستان هنرمندش تماس میگیرد و از آنجا که طالبان با هنر دشمنی دارند و جان بیشتر این رفقا در خطر است، اغلب آنها به تاجیکستان، پاکستان و ایران گریختهاند و باقی هم در صدد خروج از افغانستان هستند. بصیره میگوید: «داغونایم. روزی نیست از غصهی اونهایی که نمیتونن فرار کنن، اشک نریزیم. مخصوصاً اونهایی که دختر جوون دارن.» خانوادهی بصیره برای زنها نگراناند و معتقدند طالبان خلاف ادعایشان تغییر نکردهاند. آنها میگویند شاید طالبان چند ماهی ظاهرسازی کنند و خود را متحول نشان دهند اما بعد که ریشه دواندند و جاگیر شدند دوباره شروع به همان کارهای قبلی میکنند و نظرش این است که طالبان بیشتر از همه با هزارهها مشکل دارند به این دلیل که اکثرشان تحصیلکردهاند و طالبان از درس و سواد خوششان نمیآید. مراد هم دربارهی طالبان گفته بود آنها عوضشدنی نیستند. همین که در جلالآباد به خاطر برافراشتن پرچم افغانستان دست به رفتار خشونتآمیز زدهاند، نشان میدهد که سر کوچکترین مسائل کشتار راه میاندازند.
لطیف سی سال دارد و دوازده سال است به ایران آمده، همینجا ازدواج کرده و دو فرزند دارد و از راه کارگری تا حدی از پس هزینههای خانوادهاش برمیآید. او را وقتی هشت سال داشته برای قالیبافی به پاکستان فرستادهاند اما لطیف این کشور و مردمانش را دوست نداشته و یادش است حدود شش سال شبانهروز در خانهای بوده و فقط فرش میبافته. اما قبل از رفتن به پاکستان تجربهای متفاوت از طالبان دارد. لطیف میگوید همان زمان طالبان در شهرشان حضور داشتهاند. همیشه ماشینهایشان را میدیده و از کنارشان رد میشده، یادش میآید حتی گاهی به او مُشتی کشمش و بادام میدادهاند. بعد از اینکه از پاکستان به شهرش برگشته باز طالبان را میدیده و این طور تعریف میکند: «تو محله مینشستیم با هم حرف میزدیم مثل همهی نوجوونها و جوونهای دیگه. اونها عجیب غریب نبودن و مثل ما رفتار میکردن، نمیدونم چرا اینجوری شدن». اما نظر مراد که طالبان را از همان اول ویرانگر میدانست، این بود که حالا مردم عوض شدهاند حتی زنان و دختران برای تظاهرات به خیابان میآیند و باید پسر احمد شاه مسعود به مبارزهاش ادامه دهد تا تمام آنچه طی یک هفته از دست دادهاند، پس گرفته شود. ولی محفوظ با مراد همنظر نبود. میگفت اگر احمد مسعود مقاومت کند ویرانی بیشتر میشود. بهتر است همه مخصوصاً زنها کوتاه بیایند تا اوضاع از این ناآرامتر نشود. آمنه هم با اینکه که قساوت طالبان را از نزدیک شاهد بود، عقیده داشت که بعضی از آنها دلرحم هستند. مثلاً به پسرانِ خواهر بیوهاش بدون هیچ مزاحمتی اجازه رفت و آمد و کارکردن میدهند.
گفتگو با همین چند نفر که البته محدود به قشر کارگر و کمسواد و کمامکانات بودند ــ اما به طور قطع نمایندهی بخش قابل توجهی از مهاجرین این سرزمین ــ مرا به این نتیجه رساند که این مردم تنهایند و غریب در جهان، گاه حتی در کشور و میان بعضی از هموطنان و البته نزد سردمدارانشان. حرفی نمیزنند، و اگر بزنند کسی نمیشنود. یاد جملههایی میافتم که توجه شخصیت «عنایت» را در کتاب «هزارتوی خواب و هراس» اثر عتیق رحیمی، جلب کرده بود: «نمیتوانیم حرف بزنیم، اما کاش میتوانستیم بشنویم، صحبت بدون شنونده بیمعناست، اما در گوشها پنبه گذاشتهاند، قلبها از حرکت باز مانده، زبانها بسته شده.»
تقابل بی پایان جمهوری اسلامی در برابر بهاییان
کریم ناصری
از اولین روزهای آغاز انقلاب جمهوری اسلامی یکی از باورمندان دیگر ادیان که همواره و تا به امروز به اشکال مختلف در سراسر ایران مورد آزار و اذیت جمهوری اسلامی قرار گرفته اند شهروندان بهایی بودند. قانون اساسی ایران مذهب بهاییان را به رسمیت نمی شمارد زیرا که در اصل 13 قانون اساسی تنها ایرانیان زردتشتی ، کلیمی ، مسیحی تنها از دیگر باورمندان دینی شناخته می شوند از همین رو جمهوری اسلامی زمینه نقض حقوق بهاییان را فراهم کرده است و آن ها را از اساسی ترین حقوقشان محروم می کنند. بهاییان در ایران از هرگونه فعالیت در عرصه های مختلف از طرف رژیم منع شده اند و آن ها با انواع تبعیض و آزارهای گوناگون ازجمله اخراج از تحصیل ، محدودیت های تحصیلی ، فشارهای اقتصادی ، بازداشت ، آزار و شکنجه ، زندان و اعدام رو به رو شده اند. بهاییان از تحصیل دردانشگاه محروم هستند.
جوانان بهایی با این که در کنکور قبول می شوند اما تعداد بسیاری از آن ها با دریافت پیغام نقص پرونده از تحصیل در دانشگاه های سراسری محروم می شوند و آن تعداد اندکی که به دانشگاه ورود می کنند فورا به دلیل اعتقاد به آیین بهایی اخراج می شوند. این وضعیت در مدارس هم اتفاق می افتد ، در مدارس دانش آموزان بهایی به شرطی ثبت نام می شوند که بهایی بودن خود را اظهار نکنند و همچنین از آموزش و پرورش خواسته شده که سطح آگاهی معلمان و مدیران را در جهت نگاه به دانش آموزان بهایی و جذب آنان را به دین اسلام را افزایش بدهند تا دانش آموزان ار آیین خود روی برگردانند و اسلام را انتخاب کنند. تمامی این موارد در سال های ابتدایی روی کار آمدن علی خامنه ایی به عنوان رهبر با دستور مستقیم شخص علی خامنه ایی طی یک سند محرمانه ثبت و به امضای وی رسید. طبق همین سند بهاییان از داشتن مشاغل دولتی محروم هستند و حتی نباید شغل های مهمی به دست بیاورند.
آن ها فقط اجازه داشتن مشاغل عادی را دارا هستند که فقط بتوانند زندگی خود را بگذرانند که همین کسب و کارهای عادی را هم جمهوری اسلامی بر این شهروندان بهایی منع کرده است. فشارها در این سال های اخیر به بهاییان در مورد بستن و پلمپ کردن کسب و کارهایشان بسیار بوده است. بیشترین دلیلی که ماموران امنیتی برای پلمپ مغازه ها می آورند تعطیلی آن ها در ایام تعطیلی دین بهایی است. یعنی مغازه داران بهایی حتی حق ندارند در روزهایی که در دین آن ها ، آن روز را تعطیل می دانند مغازه خود را تعطیل کنند. اما این کار مبنای قانونی ندارد و تنها در صورتی که تعطیلی یک واحد صنفی بدون دلیل موجهه بیش تر از پانزده روز طول بکشد و تعطیلی آن واحد صنفی باعث عسر و حجر مصرف کننده بشود اتحادیه صنفی می تواند اقدام به تعطیلی موقت آن واحد صنفی بنماید. پلمپ متنوع واحدهای صنفی بهاییان در نقاط مختلف ایران و در طیف بسیار وسیعی از اصناف در حال رخ دادن بوده و هست که این خود بیانگر یکی از برنامه های جمهوری اسلامی برای فشار حداکثری بر جامعه ی بهاییان است. این فشارها بر روی این شهروندان باعث شده است که بسیاری از بهاییان ایران را ترک کنند. با خارج شدن هر چه بیشتر شهروندان بهایی از ایران، کنترل جامعهی بهایی و ایجاد محدودیت برای فعالیتهای مذهبی آنان برای حکومت آسانتر خواهد شد. جمهوری اسلامی با روی کار آمدنش در همان ابتدا دست به اعدام های گسترده جمعی از بهاییان زد اما این فشار بعد از گذشت بیش از چهار سال از روی کار آمدن این رژیم دیکتاتور کماکان ادامه دارد. قوه قضاییه ایران افراد بسیاری از بهاییان را با اتهامات واهی همچون جاسوسی برای اسراییل و یا ارتباط با صهیونیسم روانه زندان با حبس های طولانی و یا چوبه دار کرده است.
جمهوری اسلامی با تبلیغات منفی در سطح گسترده ایی علیه بهاییان سعی دارد شهروندان بهایی را به مخالفان کنونی خود نسبت دهد و این دیگر باورمندان را گناهکار جلوه دهد. در اصل 12 قانون اساسی ایران آمده است ، دین رسمی ایران ، اسلام و مذهب جعفری اثنی عشری است و این اصل الی الابد غیر قابل تغییر است که این اصل خود نقض قوانین بین المللی را در بر دارد چرا که تا مدامی که یک رژیم فقط یک دین را برتر کامل کننده هرچیزی بداند و به اسم دین از هیچ ظلم و جفایی در حق دیگر باورمندان دینی کوتاهی نکنند کماکان تا زمان تغییر قدم در راه پایمال کردن حقوق دیگر باورمندان دینی و نقض کامل و گسترده قوانین حقوق بشر می گذارد.
جنبش کارگری ایران
ساسان چهرازی
کارگر در ایران؛ تاریخ ایستادگی برابر سرکوب، فقر و بهرهکشی حکومتی
جنبش کارگری ایران با یکونیم قرن مبارزه مستمر، خاستگاه امید برای ایجاد تغییر و ایستادگی برابر شرایط حاکم است
«کارگران جهان متحد شوید؛ شما چیزی برای ازدست دادن ندارید جز زنجیرهایتان!» شاید استفاده از این جمله معروف جنبشهای کارگری جهان در ابتدای این گزارش کلیشهای به نظر بیاید، اما حقیقت این است با وجود گذشت بیش از دو قرن از نوشتن این جمله در پایان «مانیفست کمونیست»، همچنان الهامبخشترین جمله برای همه جنبشهای کارگری در جهان از جمله ایران همین عبارت است.نابرابری پرداخت دستمزد، سرکوب گروههای کارگری مطالبهگر، تضعیف حقوق و نادیده گرفتن حق بهرهمندی از حداقل امکانات رفاهی از جمله درمان، مسکن و معیشت، با گذشت نزدیک به دو قرن از شروع مبارزه کارگران، در راس مسائل آنها است.شاید بتوان ادعا کرد حکومت جمهوری اسلامی، که با شعار توجه به مستضعفان و کارگران به پیروزی رسید، امروز در خصوص احقاق حقوق کارگران، به صورت سیستماتیک، یکی از سرکوبگران بزرگ تشکلها و فعالان کارگری و تضعیفکنندگان رسمی حقوق کارگر در جهان به شمار میرود..
تاریخ شکلگیری تشکلهای کارگری در ایران سابقه شکلگیری جنبشهای کارگری در ایران به دوران پیش از مشروطه باز میگردد. در این دوره فقر گسترده و بیکاری از یک طرف و سوءاستفاده صاحبان قدرت، سرمایه و امتیازها از طرف دیگر، باعث شد این جمعبندی برای کارگران حاصل شود که راهی جز مطالبهگری جمعی وجود ندارد.
به این ترتیب، تلاش کارگران برای تحقق حقوق مدنی و عدالت مزدی، با اهداف آزادیخواهانه روشنفکران و مبارزان سیاسی در چهار دوره مقطع زمانی مشخص شامل دوره ملی شدن صنعت نفت، انقلاب سال ۵۷، مبارزه کارگری اواخر دهه ۵۰ و ابتدای دهه ۶۰ و مبارزات دهه ۸۰ و ۹۰ به هم گره خوردهاند.
اما بهصورت رسمی، مبارزه کارگری در ایران در سال ۱۲۸۴ با اعتصاب سندیکای کارگران چاپخانه، از دل این صنعت نوپا سر برآورد و در کمتر از دو دهه، با توسعه صنایع و مشاغل جدید، تلاش کارگران و تشکلهای آنها چنان با اقبال مواجه شد که تنها در تهران، ۱۵ سندیکای کارگری شکل گرفت.
درخواستهای ۱۴گانه نخستین اعتراض جنبش کارگری ایران حول محور افزایش دستمزد، تعطیلی یک روز در آخر هفته، کاهش ساعت کار تا ۸ ساعت در روز، پرداخت دستمزد در دوره بیماری، افزایش ۱۵ درصدی حقوق برای کار شبانه و مواردی از این دست بود.
دو قرن تلاش سندیکاهای کارگری در جهان
نخستین اتحادیه کارگری جهان، بنا به اسناد تاریخی، در سال ۱۷۹۰ در انگلستان شکل گرفت و ۷۰ سال بعد، با تشکیل «انجمن جهانی زحمتکشان» در سال ۱۸۶۴، مبنای شکلگیری طبقه جدید کارگر در جهان شد که به سرعت جای خود را در جوامع در حال صنعتی شدن باز کرد.انگلستان، آمریکا، آلمان و فرانسه نخستین کشورهایی هستند که اتحادیههای کارگری و اعتصابها و تلاشها برای احقاق حقوق کارگران در آنها سازماندهی شدند.تشکیل «فدراسیون جهانی اتحادیههای کارگری» در اکتبر سال ۱۹۴۵ اما آغاز راهی بود که فعالیتهای جهانی کارگران را سازمان داد و با اوجگیری استیلای نظام سرمایهداری در جهان، برای احقاق حقوق طبقه کارگر تلاش کرد.
میتوان گفته نزدیک به ۸ دهه تلاش مستمر فدراسیون جهانی اتحادیههای کارگری در جهان، پیوندی ناگسستنی با شکلگیری نهضت بزرگ دفاع از حقوق کارگران در آسیا، آفریقا، اروپا و آمریکا دارد؛ همچنان که آغاز نهضت تلاش علمی برای شرح اهمیت و تاثیر توجه کارفرمایان به خواسته کارگران در جهان بوده است.
در سال ۲۰۰۵، با برگزاری «کنگره جهانی اتحادیههای کارگری» در کوبا و اعلام «توافقنامه هاوانا»، فصل جدیدی در فعالیتهای جهانی کارگری آغاز شد که در نهایت با جمعبندی آن در سال ۲۰۰۶، بهصورت ۱۰ خواسته مشخص و اولویت در پیوند با تلاشهای آزادیخواهانه بیشتر حول محور درخواست برقراری عدالت، رفع استثمار فرد از فرد و برداشته شدن انحصار حکومتها و دولتها و سرمایهداری بر جنبشهای کارگری در جهان بود، موضوعی که از نظر نویسندگان این بیانیه پشتوانهاش نیروی تاریخ بالنده و فعال کارگری و تاریخچه جهانی مبارزه کارگران بوده است.
به این ترتیب، نگاهی به سابقه جنبشهای کارگری در جهان و ایران نشان میدهد که مبارزه و مطالبه هر دو این جنبشها در تمام موارد، حداقل تا ابتدای قرن جدید، در یک راستا بوده و هدف مشابهای را دنبال کردهاند. هرچند طی چهل سال گذشته برای جنبشهای کارگری در ایران، بهخصوص در یک دهه اخیر، نوعی بازگشت به عقب و تقلیل سطح مطالبهگری به حقوق اولیه زندگی رخ داده است.نگاهی به فهرست مهمترین اعتراضهای کارگری ایران در صد سال گذشته و مطالبات این جنبش و اعتراضها نیز بهخوبی روشنگر این مساله است.
نگاهی به موثرترین فعالیتها و اعتصابهای کارگری ایران
پیش از سال ۱۳۰۰، اعتراض کارگران ماهیگیران انزلی، اعتصاب کارگران پست و تلگراف، اعتصاب کارکنان بانک و موسسات نظامی، تجمع کارمندان وزارت امور خارجه، اعتصاب کارگران نانواییهای تهران مهمترین موارد تلاش سندیکاهای نوپای کارگری در ایران برای احقاق حقوق شغلی و اقتصادی کارگران بودند.اما با آغاز قرن جدید و در سال ۱۳۰۱، اعتصاب کارگران شرکت نفت ایران و انگلستان مهمترین محرک جنبشهای کارگری در ایران شد. پس از آن، با وقفهای کوتاه، اعتصاب کارگران قالیبافی در مشهد که به تشکیل سندیکای کارگری ایشان منجر شد و در سال ۱۳۰۸، اعتصاب و اعتراض ۹ هزار کارگر شرکت نفت آبادان حرکتهایی بودند که با فشارحکومت به تصویب «قانون سیاه کارگری» در مجلس منجر شدند. تصویب لایحه مجازات مقدمین علیه امنیت ملی و استقلال کشور در مجلس مقدمه دستگیری گسترده رهبران اعتراضهای کارگری در جنوب بود.
همان سال، اعتصاب گسترده ۱۴ هزار کارگر تصفیهخانه در آبادان، که به اعتصاب کارگران نفت جنوب معروف شد، چنان بازتابی در جامعه پیدا کرد که تا حدودی باعث موضعگیری شرکت نفت ایران و انگلستان و سرآغازی برای برخورد گستردهتر با جنبشهای کارگری شد. در این اعتراض، خواسته کارگران نشاندهنده تشکیلاتی و آگاهانه بودن این مبارزه بود.
بخشی از درخواست کارگران تصفیهخانه آبادان، بهجز آزادی بازداشتشدگان، «یک ماه مرخصی باحقوق، تهیه منزل برای همه کارگران، آب آشامیدنی تصفیه، توقف اخراج بر اساس فهرست سیاه، معالجه کارگران در بیمارستان شرکت نفت، فعالیت علنی اتحادیه کارگران، تقلیل ساعت کار در فصل گرما و پرداخت حقوق به آسیب دیدگان شغلی بود».
اعتصاب کارکنان کارخانه کبریتسازی تبریز در سال ۱۳۰۹ و کارکنان کارخانه راهآهن بهشهر در ۱۳۱۱ به برخورد و بازداشت گسترده فعالان کارگری در ایران و ممنوعیت فعالیت سندیکاهای کارگری منجر شد و این موضوع تا پایان دوره سلطنت رضا پهلوی ادامه یافت. پس از سال ۱۳۲۰ و با اعتصاب کارگران شهرداری تهران در سال ۱۳۲۳، اعتراض گسترده کارگران کارخانههای پارچهبافی در تهران، اصفهان، آذربایجان و مازندران، اعتصاب کارکنان شرکت نفت در کرمانشاه و سرانجام، اعتصاب بزرگ کارکنان شرکت نفت آبادان در سال ۱۳۲۵ که به کشته شدن تعدادی از کارگران و عقبنشینی شرکت نفت ایران و انگلیس منجر شد، جنبشهای کارگری در ایران مجدد فعال شدند.
اما پس از حوادث ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که نتیجه آن سقوط دولت مصدق بود، فعالیتهای سندیکاهای کارگری همزمان با برخورد خشن با اعضاء حزب توده و روشنفکران، دوباره به محاق رفت و در اواخر دهه ۵۰ با اوج گرفتن اعتراضهای مردم در سال ۵۷، بیشتر با رنگوروی سیاسی و نه اقتصادی، در بخشهای مختلف صنایع و گروههای کارگری از نو آغاز شد.سرکوب بیسابقه کارگران بهدست حکومت مستضعفان
با پیروزی انقلاب در ایران، که با شعار «انقلاب برای کارگران و مستضعفان» محقق شده بود، حکومت اسلامی که رهبرش در ابتدای راه دست کارگران را میبوسید و وعده مجانی شدن آب و برق و فراهمآوردن مسکن ارزان به آنها میداد، حتی پیش از آغاز برخورد با گروههای سیاسی و نظامی مخالف حکومت اسلامی، در سال ۵۸ و تنها ۱۱ ماه پس از پیروزی انقلاب، سندیکاهای کارگری را با اشغال خانه کارگر در صدر فهرست برخوردها قرار داد.بین سالهای ۶۰ تا ۶۲ فعالان کارگری در ایران به بهانه ارتباط با احزاب چپ و ضدانقلاب به شدیدترین شکل ممکن بازداشت، شکنجه و سرکوب شدند.
میتوان ادعا کرد شدیدترین نوع برخورد با کارگران از آغاز راه جنبشهای کارگری در ایران، در دهه ۶۰ رخ داد. نگاهی به فهرست اسامی اعدامشدگان جنبشها و سندیکاهای کارگری و تعطیلی سراسری اتحادیهها و تبدیل خانه کارگری به نهادی تحت کنترل حکومت روشنگر شدت برخورد حکومت جمهوری اسلامی با کارگران است.
پس از پایان جنگ در ایران و با فعالیت مجدد گروهای کارگری، حکومت نیز برای پیشبرد اهداف خود در عصر سازندگی تلاش کرد با تصویب قانون کار جدید در سال ۱۳۶۹ امتیازهایی را برای کارگران در حوزه امنیت شغلی و رفاه اجتماعی در نظر بگیرد.
اما به مرور دولت جمهوری اسلامی به عنوان بزرگترین تشکیلات کارفرمایی عملا در کنار نمایندگان کارفرما در شورای عالی کار قرار گرفت و راهکارهای قانونی فرار کارفرمایان را از قانون جدید فراهم کرد. قراردادهای کار حجمی، قراردادهای موقت، حذف مزایای شغلی برای کارگران فصلی و روزمزد و تعیین سقف افزایش دستمزد بدون درنظرگرفتن نرخ تورم، مواردی بودند که در نهایت از قانون کار جدید شیری بییال و کوپال در حمایت از کارگران ساختند.
دهههای ۸۰ و ۹۰ آغاز مجدد مبارزههای کارگری در ایران
دهههای ۸۰ و ۹۰ در ایران چند سندیکای رسمی و غیررسمی بیرون نفوذ خانه کارگر و شورایعالی کار آغازگر کارزار جدید تشکلهای کارگری شدند. سندیکای اتوبوسرانی تهران، سندیکای کارگران صنایع ملی فولاد در خوزستان، سندیکای کارگران نیشکر هفتتپه و نمایندگان کارگری در صنعت پتروشیمی در منطقه ویژه اقتصادی ماهشهر و عسلویه، شیراز، اصفهان، تبریز و تهران، همچنین نمایندگان کارگری در هپکو و آذرآب و ماشینسازی تبریز و گروههای کارگری در معادن به خصوص مس سرچشمه رفسنجان، بخشی از این تلاشها هستند که در این میان میتوان ادعا کرد اعتراض و اعتصابهای گسترده و مداوم کارگران شرکت اتوبوسرانی تهران در دهه ۸۰ و کارگران شرکت نیشکر هفتتپه در دهه ۹۰ درخشانترین و تاثیرگذارترین صحنههای تاریخ مبارزه کارگری ایران را خلق کردهاند.
جنبش کارگری در ایران به دلیل فقر گسترده، نابرابری فاحش در نسبت مزد کارگران با نرخ تورم و مشکلات معیشتی، شرایطی را تجربه میکند که مشابه شرایط سالهای نخستین جنبش است.
این موضوع باعث تقلیل اهداف مبارزه برای گرفتن حداقل دستمزد در شرایطی است که جنبشهای کارگری جهانی که سابقه مشابه جنبش کارگری ایران دارند، مراحل دیگری از مطالبهگری در حوزه دستمزد و رفاه را تجربه میکنند.
با اینهمه گفته میشود در کنار جنبش روشنگری و مطالبهگری زنان و جنبش دانشجویی که تحت سختترین سرکوبها طی دو دهه اخیر مبنای تحول مطالبهگری در جامعه ایرانی بودهاند، جنبش کارگری در ایران امروز با تاریخچهای نزدیک به یکونیم قرن مبارزه مستمر و خاستگاه فکری سیاسی روشن علاوه بر مطالبهگری اقتصادی، از امیدهای برای ایجاد تغییر از درون و ایستادگی برابر شرایط حاکم در ایران است.
حکومت/امارت اسلامی و فقدان ایدهی صلح
مهدی خلجی
اینجا خاور میانه است
سرزمین صلحهای موقّت
بین جنگهای پیاپی
سرزمین خلیفهها، امپراتوران، شاهزادگان، حرمسراها
و مردمی که نمیدانند
برای اعدام یک دیکتاتور
باید بخندند یا گریه کنند.
حافظ موسوی : یکی از سخنگویان طالبان، پس از تصرف مرکز پنجشیر، گفت که از نظر این گروه «جنگ دیگر تمام شده، و مردم دیگر جنگ نمیخواهند.»آیا جنگ واقعاً «تمام شده است؟»
آیا با وجود حکومت طالبان، حتی اگر «مردم دیگر جنگ نخواهند»، امکان صلح هست؟
آیا هر حکومتی میتواند به راستی خواهان و نگهبان صلح باشد؟
به عبارت دیگر، آیا با هر نوع حکومتی میتوان سیاست خارجیِ صلحبنیاد داشت؟
نوشتار پیش رو، مدعی است پایان جنگ، یا نخواستن جنگ، آغاز صلح نیست. هر حکومتی به دلایل گوناگون میتواند جنگی را پایان دهد یا خواهان نبودِ درگیری نظامی باشد؛ مثلاً وقتی توانایی جنگیدن را از دست میدهد، یا در آستانهی شکست است، اما صلح فقط «غیاب درگیری نظامی» نیست.
صلح: غیاب جنگ توماس هابز در فصل سیزدهم کتاب لویاتان خود، «در باب وضع طبیعی آدمیان، و سعادت یا تیرهروزی آنها در آن وضع» وضع طبیعی میان آدمیان را جنگ میداند. از نظر او برابری انسانها در عقل به برابری در امید و انتظار برای رسیدن به هدفهای خود میانجامد، و این خود شعلهی دشمنی میان انسانها را برمیافروزد، و زمینهی جنگ را فراهم میسازد. از نظر هابز «در نهاد آدمی سه علت اصلی برای کشمکش و منازعه وجود دارد. نخست رقابت، دوم ترس، سوم طلب عزت و افتخار.»[1] بسیاری از فیلسوفان که دربارهی صلح اندیشیدهاند، مانند باروخ اسپینوزا و ایمانوئل کانت، با این رأی هابز همدلی دارند: جنگ خود به خود به پا میشود، ولی صلح نیازمند ایده و اندیشه و عزم و همت و تدبیر برای پیدایش و پایداری آن است.
مراد از صلح صرفاً نبودِ درگیری نظامی میان دو طرف نیست، زیرا دولتها میتوانند میل به جنگ داشته باشند، بدون آنکه از توانایی آن برخوردار باشند، یا به آتشبس تن دردهند، تنها از آن رو که دیگر امکان جنگیدن ندارند، یا به مصالح موقّت دیگر خود از جنگ تا «اطلاع ثانوی» دامن درکشند. جنگ نه لزوماً غیاب درگیریهای مسلحانه، که غیاب واقعی جنگ است. غیاب واقعی جنگ، یعنی نه فقط نبودن جنگ در جبهههای عینی و مرزهای جغرافیایی، که نبودِ خودِ ایدهی جنگ. زمانی کسی یا دولتی را میتوان صلحطلب واقعی دانست که نه تنها نظریه و ایدهای برای جنگ ندارد، که به جای آن نظریه و ایدهای برای صلح خلق کرده و بدان وفادار است.
تفاوت میان صلحطلب و صلحگرا
صلح وضعیتی همیشگی و همهجا برقرار نیست، امکان پیشگیری از جنگ یا پایان دادن بدان نیز هماره آسان و ارزان نمینماید، در عین حال، امروزه بر خلاف دوران قدیم، دعوی و دعوت به صلحدوستی و صلحپرستی فراگیر و جذاب به نظر میآید.نخست با جنبش روشنگری و سپس در پی فجایع دو جنگ جهانی اول و دوم و سرانجام با جنگ ویتنام، جنگ مفهومی منفی و صلح باری مثبت یافت.
دفاع از صلح معنا و مبنایی واحد ندارد. گاهی صلحگرایی بیقید و شرط و نفی مطلق جنگ نه تنها هزینهی مادی و معنوی چندانی بر دوش نمیگذارد که چه بسا مایهی اعتبار نزد عامه گردد و اهدافی تودهگرا و فریبکارانه را برآورد. چنین صلحگرایی خودنمایانهای، نه به واقعیت تزاحم یا توازن قوای سیاسی اعتنایی دارد، نه مسئولیت پیشنهادِ روشها و چارههای بدیل در سیاستگذاری را میپذیرد و نه تأثیرِ اقدامات و اعمال خود را در دستیابی به اهداف مطلوب میسنجد و به درکی واقعبینانه از وفادار میماند. صلح و صلحگرایی بدین معنا تهیمایه، سلبی و انفعالی است، هیچ طرح و تدبیری برای پاس داشتن صلح و پیشگیری از جنگ جز اندرزهای اخلاقی و سانتیمانتالیسم و احساساتگرایی نمیشناسد. به عبارت دیگر، صلحگرایی آرمانشهری است و به جای آنکه بر مطالعات و محاسبات عقلانی استوار باشد، از تخیّلی رمانتیک تغذیه میکند.
فرهنگ فلسفی آندره-کُنت اسپونویل، فیلسوف فرانسوی، صلح را وضعیتِ غیاب جنگ ــ و نه لزوماً نبودِ درگیری ــ تعریف میکند که حتّی ضرورتاً از توافق طرفین نیز حکایت ندارد، اما، کمابیش، در همه حال، بر خشونت نظامی مرجّح است. اسپونویل بر قید «کمابیش» تأکید میگذارد، زیرا میان صلحطلبها و صلحگرایان[4] تمایز مینهد. او عبارتی از رسالهی سیاسی[۵] اسپینوزا میآورد که «اگر صلحی، به واقع، بردگی، بربریت و مطرودیّت باشد، چیزی نکبتبارتر از آن برای آدمیان نیست.» از دید او، صلح، در مقام فضیلتی در خور کرامت انسانی، لاجرم توأم با عدالت و آزادی است.
«صلحطلبی» تصمیمی دلبخواهی و آزادانه نیست، بلکه، در مقام فضیلتی اخلاقی، از قبول و اعتبار عام بهرهمند است. با اینهمه، «صلحطلبی» به معنای مطلوبیت یا مقبولیتِ هر گونه صلحی نیست؛ امری که وجه تمایز «صلحطلبی» از «صلحگرایی» شناخته میشود. «صلحطلب» بودن، یعنی صلحخواهی و سعی برای برقراری صلح یا پاسداری از آن، بدین شرط که چنان صلحی بازدارندهی قطعی ظهور جنگ و بروز خشونت گردد. اسپینوزا نیز بر این رأی بود که جنگ نباید در چشمانداز صلح رؤیتپذیر باشد، و وضعی را تنها در صورتی میتوان به راستی صفت صلح بخشید که در غیاب بردگی، مردمان در آزادی به سر میبرند. سیمون وی، فیلسوف فرانسوی دیگرِ قرن بیستم نیز نظری نزدیک بدین داشت. از نگاه وی، خشونت یکسره مذموم است، اما این امر در هر شرایطی به ما حق محکوم کردن آن را نمیدهد، عدم-خشونت فقط در حالتی مطلوب است که کارگر باشد، و میدانیم که عدم-خشونت، همهجا و همیشه رویّه و روشی اثرگذار نیست و امکان تأثیرگذاری آن از جمله به دشمن بستگی دارد. بر این روی، «صلح طلب»، صلح را به مثابهی هدف تلقی میکند؛ هدفی که متأسفانه همیشه ابزارهای مناسب و کافی تحقق آن در دسترس نیست.
نه طالبان افغانستان، نه جمهوری اسلامی و ایدئولوژی فقیهسالار آن، در نظر و عمل، پایبند صلح نیست و اصول هویت اقتدارگرای آنان با صلح هیچ همخوانی ندارد.
اما «صلحگرایی» را بدین جهت باید مَنشی متفاوت از «صلحطلبی» دانست که بر خلاف آن، فضیلت قلمداد نمیشود و حتی آن را رذیلت هم نمیتوان خواند. «صلحگرایی» آموزه یا ایدئولوژیای است که جنگ را نه فقط به طور مطلق مذموم داوری میکند که در هر شرایطی به محکومیت آن حکم میدهد، و حاصل آن را چیزی جز خسارت و خسران نمیپندارد. از این رو، در دیدِ صلحگرا هیچ پایه و پشتوانهای برای توجیه جنگ نمیتوان یافت و باید در هر موقعیت، هرچه باشد، قاطعانه صلح را بر جنگ ترجیح داد. الن فیلسوف و روزنامهنگار رادیکال و لیبرال فرانسه از هواداران شناختهشدهی چنین رویکردی به صلح است که البته بر خلاف بسیاری از هماندیشان خود، جنگ کاملاً دفاعی در داخل مرزهای کشور را همچنان استثنایی مشروع میانگارد. ستیز او با نظامیگری و صلحگرایی کسی چون او که بازماندهی جنگ جهانی اول و وارث روانرنجوریِ یادگار آن دوران است، اسباب و انگیزههایی قابل فهم دارد.
اسپونویل از فیلسوف دیگری در این جبهه یاد میکند: مارسل کُنش[8]؛ نظریهپردازی که اسپونویل موضع او را در قبال جنگ تناقضآمیز مییابد زیرا وی از یک سو، «جنگِ عادلانه»[9] را بهکلی نفی میکند ولی از سوی دیگر، جنگ دفاعی را مشروع میشمرد. اسپونویل میپرسد اگر جنگ عادلانه را فاقد مشروعیت بدانیم، مگر آنکه قربانیان آن محدود به مجرمان باشد، آیا این بدان معنا نیست که سازگاری جنگ و عدالت را در مواردی خاصّ پذیرفتهایم؟ چون انگیزهی نبرد دفاعی نه انتقامگیری و مجازات که بازدارندگی یا پیروزی است. هر جنگی جولانگاه شقاوت و قساوت است و بدین رو، هیچ جنگی عادلانه نیست. با این همه، از نفی مطلق عادلانهبودن جنگ نمیتوان نتیجه گرفت که هر گونه صلحی تحملپذیر یا مُجاز است.
اسپونویل در ذیلِ «در آیهی جنگ»[10] با ذکر تعریف هابز از جنگ در لویاتان، مینویسد جنگ میان دولتها وضع طبیعی و موقعیّت اولیّه است. او آنگاه به نکتهای پراهمیت اشاره میکند: جنگ واقعیتی است که رخ میدهد، در حالی که باید صلح را برقرار کرد. همین امر، «صلحطلبی» را در عین پرداختن به امور نظامی وجاهت و معنا میبخشد. وی بار دیگر به یاد میآورد که مناسبات خشونتآمیز میان قوا (جنگ) زمانی مشروعیت مییابند که مناسبات بدون خشونتِ آنها (سیاست) نتایجی انتحاری یا حقارتآمیز به بار میآورد.
نوربرت الیاس، در جستار «سقوط تمدّن»[11]موقعیت اجتماعی برآمدن و نیروگرفتن نازیسم آلمان را بررسیده است. هدف او نشان دادن این واقعیت است که نازیسم، نه محصول اقلیّتی قدرتیافته که فراوردهی مشترک یک جامعه بود. او از جمله به همان دوگانگی ناسازگار منش و مشی جامعه در قبال حکومت، در سیاق آلمان نازی اشاره میکند: «تودههای محکوم در جوامعی مانند ما معمولاً در دام گرفتارند؛ مثلاً از یک طرف منافع و احساساتی متضاد با طبقهی حاکم و قدرتمند دارند و از طرف دیگر، بخشی از منافع و احساسات، ارزشها و اعتقادات آنان با حاکمان یکی است.» بختِ حکومت برای برخورداری از حمایت افکار عمومی، اغلب در موردِ سیاستهای ملّیگرایانه یا مدّعی ملّیگرایی آن ــ بهویژه در عرصهی بینالمللی و در رقابت با دولتهای دیگر ــ به اوج میرسد. تودهها ماجراجویی مرزپیمای دولت و میل مداخلهگری و نفوذگستری آن در خاک دیگران را مثبت ارزیابی میکنند و چه بسا غرق غروری ملی، تفوّقطلبیهای مخاطرهآمیز آن را مایهی عظمت کشور و مطلقاً موجّه بینگارند. این امر، خاصّه در صورت بالاگرفتن تنش با کشورهای دیگر، به همبستگی بیشتری میان مردم میانجامد و از اصطکاکهای سابق دولت با جامعه و ناخرسندیهای عمومی میکاهد. اشتراک نظر و منافع، به اتّحاد طیف حامی دولت با آن میانجامد و طیف دولتپناه مردم را ــ بی آنکه اکثریت مطلق جامعه باشند ــ نمایندهی کلّ ملّت وامینماید. بنابراین، وقتی از صمیم دل پشت دولت میایستند و تصویر خود را در قابی مشترک با آن میبینند، بیان علنی اختلافها و شکایتهای خود را ناممکن مییابند و با سرکوب خشمها و رنجهای خویش، اعمالِ اقتدار جبّارانه را برای حکومت آسانتر و کاراتر مینمایند. همچنین، شدّت فزایندهی اختناق و خشونت چراغهای قلمرو عمومی را برای مخالفان و منتقدان دیگر نیز خاموش میکند. زورگویی و حریمشکنی حکومت، بیزاری و کینورزی قربانیان را برمیانگیزد. در ذهن عمومی، حکومت، به شکل قدرتی قهّار و غلبهناپذیر ظاهر میشود و توانایی آن در ارعاب، مهار و آزار شهروندان در تخیل جامعه ابعادی افسانهای و گزافپندارانه پیدا میکند. با بستن وجدان و زبان زیردستان به قفل قدرت، شور و خشم آنان به سرعت سرمیریزد، ولی به جای آنکه اقتدارگرایان را آماج انتقام خود قرار دهد، صرف تنش و برخورد آنها با همدیگر میشود. تداوم وادادگی جامعه در برابر حکومت توأم با گسستگی درونی و فرسودگی سرمایههای اجتماعی تا اطلاع ثانوی و آیندهای نامعلوم، قدرت ذهن فرد و جامعه را برای ادراک واقعی وضعیتِ پیرامون و ترغیب شهروندان به چارهجویی و رهایی از بندگی و بردگی به تحلیل میبرد. تحت تأثیر رویّه و رفتار دولت با دول دیگر، کمر دوتا کردن در خدمت اقویا و دست زور زدن بر سر ضعیفان، رسم رایج جامعه میشود و عاری از عار و عیب مینماید. دولت و کانونهای قدرت، به تدریج، تنها پایهها و پیوندهایی به نظر میآیند که میتوان با آن وحدت و انسجام جامعه را حفظ کرد. جامعه از درون گسیخته و برای جامعه بودن وابسته به اقتدار دولت میشود و در نتیجه، هم جامعهی مدنی جان نمیگیرد و هم روز به روز دستگاه دولت پهنا و پایی گستردهتر و حدّناشناستر مییابد.
توتالیتاریسم و صلح تجربهی تاریخی و واکاوی تحلیلی، رژیمهای توتالیتر را از بُن صلحستیز نشان میدهد و امکانِ تعهد راستین آنان را به اصالت اخلاقی-سیاسی صلح در برابر جنگ یکسره منتفی میشمارد. بیشتر اهل نظر، توسعهطلبی امپریالیسم را ممیّزه و مقوّمی مهم از توتالیتاریسم یافتهاند. در بخش دوم کتاب خاستگاههای توتالیتاریسم،[13] و سپس در جستاری با عنوان «انقلاب مجارستان و امپریالیسم توتالیتر»[14]این نکته به تفصیل بررسی شده است. هانا آرنت در خاستگاههای توتالیتاریسم، نخست از لایهی پنهان فراملّی ایدئولوژیک به مثابهی یکی از وجوه مشترک میان نازیسم و کمونیسم یاد میکند: نازیسم و بلشویسم بیش از هر چیز پان-ژرمنیسم و پان-اسلاویسم بودند. نازیها سودای اتحاد نژاد ژرمن و رهبری آنها را در سر داشتند و روسها به ایجاد جامعهی جهانی اسلاوها به زمامداری خود میاندیشیدند. با این همه، استالین و هیتلر، هیچیک، امیال امپریالیستی را به روی خود نیاوردند و از دِینِ سنگینی که به ایدئولوژی جنبشهای خواهان اتحاد فراملی[15] داشتند، با سکوت گذشتند. این دو نسل نوینی از نظامهای توتالیتر بودند که در پی ظهور در اواخر قرن نوزدهم تصمیم گرفتند در اروپا بمانند و امکانات توسعهطلبی خود را در آن قارّه به کار گیرند و قصد قارّههای دیگر و دریانوردیهای دور و دراز را از سر برانند. بر خلاف قدرتهای امپریالیست پیش از خود، سلطهی احساسات و گرایشهای نژادی مرزی متمایز میان این نسل و نیاکانِ امپراطوریاندیشان میکشید. به رغم القای عامدانهی وجود بلندپروازیهای امپریالیستی در هر دو رژیم از طریق تبلیغات و ادبیاتِ رسمی، هیچ یک از آن دو دولت برنامهای مدّون و روشن برای گسترش دامنهی نفوذ خود تا ماورای مرزها نداشتند. موانعی چند آن را رؤیایی بیتعبیر نگاه داشتند اما آرمان توسعهطلبی عامّهی مردم را سخت مجذوب خود ساخت و در قیاس با خارج از کشور، اهمیتی کاربردی برای حاکمانی پیدا کرد که روزی سودای ــ به قول داستایفسکی ــ «اتحاد نوع بشر» و سروری بر سراسر زمین را در دل داشتند، اما اکنون آن خیال را برای بسیج تودهها و به انداختن باد خودبزرگبینی و شوونیسم تنگنظرانه به سر آنان به کار میگرفتند. این جریانها از یکسو، خودبرتربینی نژادی و وسواس فاصلهگیری از اقوام و ملل دیگر را در مردم شدت میداد و از سوی دیگر توهمزدگی تودهها دربارهی توانایی فتح جهان و سلطنت قریبالوقوع آنان بر زمین را. این امر پدیدههای جدیدی مانند «ناشهروندی» یا محرومیت از حقّ شهروندی[16] خلق کرد، پدیدهای که بحرانی بنیادی در عمل و نظر آفرید. شهروندی یکایک اعضای جامعه و نمایندگی دولت از همگان معنا باخت و از آن پس این جنبش بود که «دولت» و «ملّت» خود را داشت که تعلّق نداشتن به آن، سلب حقّ شهروندی و راندن انسانهای بیدفاع و بیپناه را در پی داشت. هر گونه انتقادی، از نظر رهبری، ارتداد سیاسی ناقد و دشمنی او را میرساند و طرد و تنبیه او را حقّ نظام و حافظ آن میپنداشت و در عین کوچک کردن دائرهی خودیها از ادّعای رهبری جامعهای جهانی و شهروندانی از کشورهای دیگر دست نمیشست. سقوط احزاب اروپا و شکاف و اختلاف فزاینده میان طبقهی تاجران و خردهپایان، انسجام جامعه را به باد داد و تنها طیفی فاقد اکثریت در جامعه به جا گذاشت که جز کرنش در برابر رهبری و التزام عملی به اوامر و منویّات او منافع و مقاصد مشترکی میان آنان نبود. مکان عمومی و شیوههای حضور و رفتار در آن را دولت تعیین میکرد و شهروندان رویگردان از آن را به درون جامعه و فرهنگی زیرزمینی ــ با همهی مخاطرات و دلآشوبی هایش ــ سوق میداد. دیوارهایی شیشهای فرد را از نزدیکترین کسانش جدا میکرد. توزیعِ تحمیلی تنهایی بر افراد، جرم و جنایت و خشونت بیشتری را دامن میزد و حسّ وانهادگی، فشار اقتصادی و هراس از آیندهی خاکستری، شکافهای اجتماعی را عمقی ژرفتر میبخشید و افسردگی و فرسودگی افراد، تحمّل همدیگر و تلاش صبورانه در حلّ معضلات مشترک را دشوار مینمود. در حکومتهای خودکامه، چارچوب سیاستگذاری و تصمیمگیری را نظر و نیاز رهبر تعیین میکند و هیچ مرجعی او را به مسئولیتپذیری وانمیدارد.
امپریالیسم ملی، به تداوم جغرافیایی مستعمرات نمیاندیشد، اما آرمان اتحادی فراملی در امپریالیسم توتالیتر، تداوم سرزمینی مدار سلطه و نفوذ را به اصل راهبردی آن بدل میسازد. هانا آرنت، از تفاوت دیگری میان دو نوع امپریالیسم ملی و توتالیتر یاد میکند: دولتهای امپریالیست ملی در استقرار و تداوم ثبات سیاسی در سطح جهانی منفعت و مشارکتی مؤثر داشتند، ولی قدرتهای توتالیتر توسعهطلب، مصلحت خود را در تنشآفرینی و ناآرامی پایاننیافتنی میبینند و برای تضعیف دولت مرکزی در کشورهای دیگر و افت سطح ایمنی و مقاومت آن در برابر بحرانها از پیمودن راههایی پر پیچ و خم پروایی ندارند.
امپریالیسم مقولهای تاریخی است. ماهیت و سازوکار توسعهطلبی دولتها ثبات و ذاتی واحد ندارد. در عصر ما، مداخلهگری برتریجوایانه دولتها و نقضِ حاکمیت ملی کشورهای ضعیفتر اشکال خلاقانه و پیچیدهای یافته که آنها را از ارسال نیروی نظامی و اشغال جغرافیای بیرون مرزها بینیاز میگرداند. امروزه، کاربرد قدرت نرم، سلطهی اقتصادی، شبکههای مذهبی و شبهنظامی و برنامههای تسلیحاتی و هستهای شیوههای شناختهشدهی دولتهایی هستند که عزمی جزم برای کسب موقعیت هژمونیک و تفوق زورمندانه در منطقه یا محدودهی خاک دیگر کشورها دارند. همهی این دولتها و سیاستها را میتوان امپریالیست یا «توسعهطلب»[17]خواند، بدون آنکه تشخص و تمایز هر یک از آنها را نادیده گرفت. بر این روی، دانشمندان نه تنها دولتها که گاهی پدیدهای را امپریالیست خواندهاند؛ مانند جورج استیگر(George Stigler) اقتصاددان آمریکایی که در مقالهای در سال ۱۹۸۴ علم اقتصاد را به سبب رویکرد تهاجمیاش به مسائل مرکزی شاخههای همجوارِ اجتماعی آن از بُن امپریالیست خواند.
صلح، همچون عدالت و آزادی، از آرمانهایی است که کمخردترین آدمیان را یارای بیان بیزاری از آن نیست. کیست که سیمای همنوعِ صلحدوست و آشتیجوی خود را نپسندد و نستاید؟ فراتر از این میتوان خودِ ایدئولوژی و رژیم توتالیتر را در شمارِ پیشاهنگان ضدّجنگ و صلحپرست جای داد، چون تمام تمنّا و اندیشه و انگیزهی او گستردن چترِ صلح بر سر جامعه است، که البتّه آرامش و آشتیِ پسندِ آن، پسایندِ اجرای کامل برنامهی تمامیتخواهانه، مهار و مدیریتِ مطلق قلمرو عمومی و خصوصی و واداشتن یکایک شهروندان به تسلیم و تعبّدی چشمبسته و بیچون و چرا به خدایان قدرت و نیروهای استیلاجوی حاکم است، امنیّت و وحدتی گورستانی که با سلب آزادی از انسانها به حیاتِ معنوی و اخلاقی آنان پایان میدهد. به بیان نورتروپ فرای «نیروی برانگیزندهی توتالیتاریسم، تکانه و رانهی ابتدائی تمدّننیافته است، سوختن در آتش آرزوی بازگشت به آرامش تخدیرگرِ نسخهی جامعه از حقیقت و واقعیت، جایی که نبودِ تنشهای آزادی عقلانی و دغدغههای اجتماعی، دیگر نیاز به همسازی با محیط را نیز از میان برده است.»[
«حکومت/امارت اسلامی» ایدهای توتالیتر بر پایهی خصائص مشترک و کلّی میان تجربههای مختلف توتالیتاریسم، تاریخنگاران و اندیشمندان سیاسی بسیاری ایدهی «حکومت/امارت اسلامی» را از زاد و رود معنوی توتالیتاریسم میشمارند. بر این پایه، هم حکومت طالبانی در افغانستان، هم جمهوری اسلامی در ایران از خون و خانوادهی توتالیتاریسم قلمداد میشوند که در کنار ویژگیهایی خاص و تاریخیاش، صورتی نورسیده و روزآمد از نمونههای پیشین آن است. امروزه، ایدئولوژیها، جامعهها و سازمانهایی توتالیتر خوانده میشوند که در پی واردات اجباری ساختارها و نهادهای دموکراتیک و وامِ چارهناپذیر از ادبیات و مقولههای آن، صحنهای برای تئاتر سیاست ساخته و آراستهاند که در نگاه اول، دموکراتیک به نظر میآید، ولی تأمل و تحلیل بیشتر در بافت آن، نقش پردهپوش و پوشالی عناصر و فرایندهای دموکراتیک و هستهی اقتدارگرای آن را هویدا مینماید. چنین نظم و نظامی را نامهایی گوناگون دادهاند، از «شبهتوتالیتر» و «پساتوتالیتر» تا «اقتدارگرای انتخاباتی». هرچند در تعریف جامع و مانع همخونان و خویشانِ آن اجماعی میان اهل نظر نیست، در انتسابش به نیاکانِ روسی و آلمانی و ایتالیایی آن تردید چندانی روا نمیتوان داشت. وجوه مشترک و مشابه جمهوری اسلامی با کمونیسم، نازیسم و فاشیسم، بر اصالت تبار و تیرهی توتالیتر آن صحّه میگذارد. نه طالبان افغانستان، نه جمهوری اسلامی و ایدئولوژی فقیهسالار آن، در نظر و عمل، پایبند صلح نیست و اصول هویت اقتدارگرای آنان با صلح هیچ همخوانی ندارد. میزان و نوع مداخلات و سلطهجوییهای بهویژه جمهوری اسلامی را توازن قوا، تواناییهای بازدارندگی و دفاعی و سرمایهی اقتصادی آن تعیین میکند و در نتیجه، با تجربه و آزمون، بر حسب اطمینان از مخاطرات احتمالی و قدرتش در مهار آنها قدم پیش میگذارد. قدرتهای امپریالیستی قدیم، فاقد سیاستی معطوف به اتّحاد فراملی بودند و ثروتاندوزی و غارتگریِ اقتصادی انگیزهی اصلی استعمارگری آنان بود. استعمارگری آنها کاملاً در چارچوب منافع ملی و در قالب دولت-ملت صورت میپذیرفت. از همین رو، فشارهای داخلی و مخالفت رقیبان سیاسی میتوانست تصمیمهای استعماری دولتی را تغییر دهد یا بر قلمرو تحت استیلای آن تأثیر گذارد. به عبارت دیگر، دولتهایی که خودکامه نبودند، حتّی در کشورگشایی و استعمارگری از ارادهای مطلق و اقتداری فارغ از مسئولیت محروم بودند و محدودیتهای سیاسی و مقررّات حقوقی بسیاری تعیینکنندهی سیاستها و نحوهی اجرای آنها بودند. اعمال اقتدار دولتها در دو سطح داخلی و خارجی، کمابیش، تابع الگوها و اشکالی مشترک و مشابه است، آن دستگاهی که با شهروندان سر و کار دارد همان سازمانی است که در تقابل یا تعامل با همتایان خارجی است.
در حکومتهای خودکامه، چارچوب سیاستگذاری و تصمیمگیری را نظر و نیاز رهبر تعیین میکند و هیچ مرجعی او را به مسئولیتپذیری وانمیدارد. در نظامهایی مانند جمهوری اسلامی، نوع برخورد دولت با حقوق و حریم شهروندان بیشتر از این نظر با سبک دیپلماسی ورزیدن آن تمایز دارد که در داخل بر مسندِ قادری متعال ولی در خارج رودررو با دولتهایی اغلب برابر یا قویتر از خود مینشیند. ظلم به ضعیفان و باجدهی به اقویا رویهای است نه خوب نه بد؛ تنها حاجت و هدف میتواند آن را وسیلهای موجّه نماید. حاکمیّت قانون در جامعه، مفهوم «مسئولیت» را در کانون اندیشه و عمل سیاسی مینشاند و در مقابل، حکومت فقه مقولهی «مصلحت» را جایگزینِ مقام و نقش کلیدی آن میکند. سیاستهای ملی و بینالمللی کلان کشور در فرایندی غیردموکراتیک و فراخور منافعِ شخصی و گروهی حاکمان تعیین میشود. قانون اساسی و فقه شیعی حق تشخیص مصلحت را به طور انحصاری به رهبری واگذاشتهاند تا دست وی، هر لحظه، برای منع اعمال قانون یا توقف اجرای سیاستی باز باشد.
باری، میان امپریالیسم و توتالیتاریسم تلازمی دو سویه برقرار نیست؛ توتالیتاریسم و امپریالیسم لاجرم توأماند، ولی قدرتهای امپریالیست لزوماً توتالیتر نیستند و مانند دولتهای قرن هجدهم و نوزدهم اروپا قدرتهایی قانونمند، غیراستبدادی و عاری از بلندپروازیهای فراملی ایدئولوژیکاند. آن قدرتها دولت-ملتهایی بودند که برای کسب موقعیت بهتر در بازار به استعمار دست میزدند، ولی اصول ایدئولوژیک حکومتهای توتالیتری چون جمهوری اسلامی چارچوب دولت-ملت را میشکند و در سیاست خود دربارهی کشورهای دیگر رویکردی دولتستیز برمیگزیند. رژیمهایی از این دست در ارتباطات و ادبیات ایدئولوژیک خود، تقابل خارج و داخل را نمیپذیرند و در یارگیری مکتبی، تعلق و تشخص ملی را هیچ میگیرند. در آنجا خودی-غیرخودی یا دوست-دشمن را نه ملیّت افراد که تقیّد و تعهّدشان به شخص رهبری و مقاصد و منویّات وی معلوم میکند.
در ادبیات رسمی و زبان حاکمانِ جمهوری اسلامی به منظورِ اشارهی تحقیرآمیز به قدرتهای بزرگ جهانی، لقب امپریالیست یا «نظام سلطه» به کار میرود، ولی مانند بیشتر قدرتهای توسعهطلب، در توصیف ماهیت خود یا توجیه سیاستها و فعالیتهای خارجیاش، از کاربرد آن تعبیر سربازمیزند.جمهوری و ایدئولوژی اسلامی برای «توسعهطلبی» و مفاهیم و مقولههای پیوسته بدان، ادبیّاتی خاص و آماده دارد تا با اثبات «اصالت» اسلامی گفتمان آن توسعهطلبیهای دولتش در تمایزی شفاف با امپریالیسم غربی دیده شود.
خودکشی؛ جزییات اتفاق شوکه کننده امروز فوتبال ایران
وحید حسن زاده ابراهیمی
این بار کسی نبود شاهرخ را نجات بدهد موج خودکشی در ایران؛ فوتبالیست بوشهری به زندگی خود پایان داد
در حالیکه موج خودکشی در ایران به دلیل مشکلات اقتصادی و اجتماعی به شدت افزایش یافته و طی چند روز اخیر خودکشی چندین معلم و کارگر در شهرهای کشور منتشر شده است، این بار خبر شوکه کننده روز دوشنبه 29 شهریورماه 1400 برای جامعه فوتبال، ماجرای مربوط به یک استوری عجیب و یک خودکشی تلخ دیگر است.
به گزارش “ورزش سه”، صبح 29 شهریورماه برای فوتبالیها با یک خبر تلخ شد و آن هم انتشار خبر درگذشت غیرمنتظره شاهرخ غلامرضاپور بازیکن بوشهری فوتبال ایران بود، که ساعاتی پس از شروع روز دوشنبه تصمیم به خودکشی میگیرد و این تصمیم را در میانههای شب با پریدن از روی دکل ورزشگاه برازجان عملی میکند.
شاهرخ که تازه وارد چهارمین دهه زندگی خود شده بود، یکسال قبل به دلیل مصدومیت از ناحیه کمر که در تیم خوشهطلایی برایش ایجاد شد، مجبور به جراحی میشود و به همین دلیل سال گذشته به اجبار از فوتبال دور مانده بود. پیش از عمل اما مصرف قرصهایی که برای تسکین درد کمر مصرف میکرده، سبب شده تا تست دوپینگ این بازیکن مثبت شود و او 6 ماه به دلیل محرومیت از فوتبال دور میشود و این همان زمانی است که غلامرضاپور با جراحی سعی میکند تلخی آن را کاهش دهد.
رامتین سلیمان زاده همبازی سابق مرحوم غلامرضاپور در مورد ماجرای مثبت شدن دوپینگ غلامرضا پور میگوید:« این اواخر خیلی از درد کمر رنج میبرد. متاسفانه به خاطر داروهایی که مصرف میکرد، تست دوپینگش مثبت درآمده بود، ولی اصلا بچهای نبود که بخواهد این کار را بکند.»
غلامرضا پور در پست وینگر یا مهاجم هدف بازی میکرد و یکی از شاخصترین سالهای حرفهای او دو سال پیش برایش رقم خورد که در ترکیب تیم فوتبال فجرشهیدسپاسی شیراز ستاره تیمش بود و توانست با به ثمر رساندن 10 گل نقش مهمی در بقای فجریها با غلامحسین پیروانی در لیگ یک داشته باشد و به واسطه همین عملکرد هم راهی پارس جنوبی جم شد، اما انگار دنیا برای او نخواسته بود که در لیگ برتر بازی کند و یک روز پیش از آغاز مسابقات نامش از لیست تیم خط میخورد.
سلیمان زاده در مورد ویژگیهای فنی او میگوید:« بازیکن خوب و توانمندی بود و میتوانست راحت یک در مقابل یک را بردارد. مهاجم بود ولی وینگر هم بازی میکرد. 3 سال پیش ستاره فجر بود و نزدیک به 10 گل زد و فجر را در لیگ نگه داشت، اما سالی که به پارس جنوبی جم در لیگ برتر رفت، او را کنار گذاشتند و از این اتفاق خیلی ناراحت شد.»دیگر همبازی او مهدی چاهکوتازاده نیز در مورد اینکه شاهرخ غلامرضا پور به حقش نرسیده، اینطور دیدگاهش را بیان میکند:« لیاقتش خیلی بالاتر از اینها بود. وقتی در لیگ برتر به پارس جنوبی جم رفت، دو سه تیم دیگر او را میخواستند ولی یک روز پیش از مسابقات نامش را خط زدند و دیگر نتوانست در لیگ برتر تیم پیدا کند و دوباره برگشت به لیگ یک. به او خیلی بیمهری شد؛ واقعا در فوتبال به حقش نرسید؛ در ایران جوان به حقش نرسید؛ در فجر هم که سرباز بود و در خوشه طلایی و نفت مسجد سلیمان هم که پولش را ندادند.»
همبازیانش او را آدمی درونگرا، گوشهگیر و مهربان توصیف میکنند که تمایلی به حرف زدن نداشته و بیشتر اوقاتش را با خواندن کتاب سر میکرده است. وقتی از رامتین سلیمانزاده در مورد ویژگیهای اخلاقی غلامرضاپور پرسیدیم، او اینطور به این سوال پاسخ داد:«آدم خاصی بود و خیلی در خلا بود. خیلی توی خودش بود و واقعا آدم بیآزاری بود. تحصیل کرده بود و کتاب های زیادی میخواند. همه کسانی که به او نزدیک بودند، میدانستند یک روز این اتفاق میافتد. قبلا سابقه این کار (خودکشی) را داشت. خیلی ناراحت بود که چرا در فوتبال به حقش نرسیده است. خیلی گلایه داشت. در چند باشگاه دستمزدش را نگرفت. واقعا نیاز بود کنار شاهرخ یک روانشناس باشد تا به این فضا وارد نشود.»
همبازی دیگر شاهرخ غلامرضا پور یعنی مهدی چاهکوتازاده نیز حرفهای مشابهی در مورد این بازیکن سابق فوتبال ایران بر زبان میآورد:« کلا یک پسر آرام بود و شاید به خاطر کتابهایی بود که میخواند. کاری به کسی نداشت. تازه کمرش را عمل کرده بود و می خواست برگردد به فوتبال. آدم توداری بود. زیاد حرف نمی زد و کتاب های صادق هدایت هم زیاد میخواند.»
حالا که او دیگر در این دنیا وجود ندارد، اما او دو روز پیش در جمع دوستان فوتبال بازی کرده و در تماسهایی که اخیرا با برخی از همبازیان سابقش داشته، حتی قول داده بوده تا وزنش را کم کند و دوباره به فوتبال بازگردد. سلیمان زاده در این مورد میگوید:«دوباره قول داده بود برگردد و لاغر کند. قرار بود دوباره فوتبال بازی کند، ولی این تصمیم را گرفت». چاهکوتازاده هم از تصمیم شاهرخ برای بازگشت حرف میزند:« چند وقت پیش که با او صحبت کردم قرار بود برگردد. دو روز پیش هم با برخی از دوستان بازی کرده بود. تماس که گرفتم، گفتند شاهرخ بازی کرده و گفتیم خدا را شکر.»
تصمیم به خودکشی اما بالاخره در ساعات ابتدایی دوشنبه 29 شهریور 1400 گرفته میشود و شاهرخ غلامرضا پور مخفیانه به ورزشگاه برازجان میرود، خودش را از دیوار بالا میکشد و به دکل میرساند و ماموریتی که بارها با اقدام به موقع نزدیکانش بیسرانجام مانده بود را به سرانجام میرساند. چاهکوتاهزاده در مورد جزئیات خودکشی غلامرضا پور میگوید:« شاهرخ قبلا این کار را کرده بود که یکبار عزت پورقاز در ایران جوان بوشهر او را نجات میدهد. در فجر هم که بود قرص میخورد و همبازیانش مطلع میشوند، اما اینبار از دکل بال رفته و خودش را به پایین پرتاب کرده است. متاسفانه خانواده و دوستان خیلی دنبال او گشتند، ولی در استادیوم هم قفل بوده و کسی فکر نمیکرده که او از دیوار بالا برود. متاسفانه صبح زود جسم او را دخترانی که برای ورزش به ورزشگاه رفته بودند، میبینند و …»
شاهرخ که اینبار هر طور شده میخواسته تصمیمش را عملی کند، پیش از انجام کاری که سالها در ذهنش برای انجام آن خیالپردازی میکرده، با خانواده و دوستان نزدیکش تماس میگیرد و ضمن حلالیت طلبیدن به صورت تلویحی آنها را در جریان تصمیم آخر زندگیاش قرار میدهد؛ پس از یک استوری منتشر میکند و به زندگیاش در ورزشگاه برازجان پایان میدهد.
رامتین سلیمان زاده با ابراز تاسف از این اتفاق احساساتش را اینطور بر زبان آورد:« واقعا خیلی سخت است. از خدا میخواهم به خانواده اش صبر بدهد. نباید این اتفاق می افتاد. در شهر باید بزرگان شهر سراغش میگرفتند و نمی گذاشتند که این اتفاق رخ بدهد.» مهدی چاهکوتاهزاده اما با اشاره به اینکه شاهرخ عاشق مارادونا و علی کریمی بوده و همیشه فیلم بازیهای این دو بازیکن سابق فوتبال ایران و جهان را تماشا میکرده، به ابعاد دیگری از ماجرا اشاره دارد:« الان تنها کاری که میتوانیم انجام بدهیم، این است که حقش را از باشگاههایی که در آنها فوتبال بازی کرده، برای خانوادهاش بگیریم.»این شرح کوتاهی بود از زندگی مردی که نتوانست با سختیهای دنیا کنار بیاید و تصمیم عجیبی را برای پایان دادن به زندگیاش گرفت. در این مواقع شاید بزرگترین کاری که بتوان کرد، این است که حداقل شاهرخ غلامرضاپور را قضاوت نکنیم. او سرشار از روح زندگی بود و وقتی در ماههای ابتدایی سال 1397 با او برای انجام یک مصاحبه پس از درخشش مقابل فجرسپاسی شیراز تماس گرفتم، این حس را به وضوح میشد از خلال حرفهای او فهمید؛ پس برای پایان دادن به این گزارشِ تلخ به بخش پایانی حرفهای مرحوم غلامرضاپور اشاره میکنیم که در همان مصاحبه مطرح کرد.
این مصاحبه همانطور که اشاره شد، پس از دیدار فجرشهید سپاسی و مس کرمان از غلامرضاپور در سایت ورزش سه منتشر شده است؛ او در این مسابقه در شرایطی توانست با تک گل خود مس کرمان را مقابل فجرسپاسی به سه امتیاز برساند که یک سال پیش با هتتریک خود در قالب تیم فجرسپاسی و در دیدار پایانی فصل مقابل آلومینیوم اراک مانع از سقوط زردپوشان شیرازی شده بود و یک سال قبلتر در شرایطی فجرسپاسی در دیدار پلی آف لیگ برتر قافیه را به صنعت نفت آبادان واگذار کرد، که شاهرخ غلامرضاپور زننده تک گل فجریها بود. با شاهرخ غلامرضاپور در حالی تماس گرفتیم، که از فجریها ناراحت بود، ولی وقتی مقابل این تیم گلزنی کرد، جشن شادی برپا نکرد؛ با این حال در این حرفهایش از بیرحمی فوتبال گفته و نشان داده دغدغههایی فراتر از فوتبال دارد. شاید حالا فجریها بخشی از موفقیت امسال خود را و لیگ برتری شدنشان را مدیون او باشند.
من همیشه با توجه به اینکه دوستان زیادی ندارم، زیاد خیال پردازی میکنم. قبل از بازی چند تا از دوستانم به من زنگ زدند و گفتند گل میزنی. می دانستم اگر در بازی در لحظه مناسب و در جای مناسبی باشم، میتوانم گلزنی کنم. البته همیشه برای من اول و آخر ماجرا خوب بوده، اما وسطهایش زیاد خوب پیش نمیرود. ولی برای رسانه ها و مردم بیشتر آخر داستان مهم است»
بهاییان ایران و مشکل محرومیت از تحصیل در ایران
احمد کشاورز مویدی
شرایط زندگی و تحصیل برای شهروندان بهایی با روی کار آمدن جمهوری اسلامی ایران پیوسته سخت تر شد و آنها از تحصیلات عالی محروم شدند. با آنکه طبق اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، دولت موظف به فراهم آوردن رایگان وسایل آموزش و پرورش برای همه مردم ایران فارغ از هر نژاد، اقلیت و مذهب تا پایان دوره متوسطه وهمچنین گسترش وسایل تحصیلات عالی تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان است، اما از آنجا که پيروان آیین بهائيت در قانون اساسی ايران به عنوان اقليت مذهبی رسمی پذیرفته نمیشوند لذا از تمامی حقوق مربوط به اقليتهای مذهبی محروم اند. بهاییان طبق مصوبه شوری عالی انقلاب فرهنگی مصوب اسفندماه 1369، اجازه ثبت نام در دانشگاهها ومراکز آموزش عالی را ندارند و در صورت مشاهده ضمن گزارش امر نه تنها از ثبت نام انها جلوگیری می شود بلکه در صورت ثبت نام شدن اخراج می گردند.
در زمان دولت اصلاح طلب محمد خاتمی، با حذف بخش مذهب از برگه ثبت نام آزمون سراسری ،امکان شرکت بهائيان در آزمونهای ورود به دانشگاهها فراهم آمد اما آن گونه که مسئولین دفتر جامعه بين المللی بهائيان در سازمان ملل وعده ای از بهائيان ايران می گويند، اين دسته از افراد نیز هرزمان که بهائی بودنشان بر مسئولان دانشگاهها معلوم می شد از تحصيل محروم می شدند. آریا احسانی، وفا نو بخت ، سراج صفریان، شمیم ایدلخایی، نگار ایقانی، روژان احسانی، آیلار روشن نهاد ،نگین فروغی ، درسا مصطفوی، و بسیاری دیگرهمگی از جمله دانش آموزان فرهیخته و ممتاز و پذیرفته شدگان کنکور سراسری هستند که با وجود داشتن رتبه بالا در کنکور به دلیل اعتقاد به ایین بهایی، با نقص پرونده مواجه و از تحصیل در دانشگاه محروم شدند. عده ای ازجوانان بهایی امکان مهاجرت به کشورهای دیگر را پیدا میکنند و همچون خانم دکتر شبنم رعایاتی اردکانی فارغ التحصیل از دانشگاه M.I.T بوستون بعنوان دومین زن تاریخ فیزیک جهان و برنده جایزه اندریاس آکریوس و یا آقای دکتر پدرام روشن ، دانشمند ایرانی پردازشگر کوانتومی گوگل، مایه افتخار و غرور هر ایرانی می شوند ،و عده ای دیگر نیز در موسسه زیر زمینی علمی آزاد بهاییان بطور مخفیانه درس میخوانند، موسسهای که علیرغم تلاش بسیار مدیرانش به دلیل برخوردهای امنیتی، محدودیتهای فراوانی دارد. ندا اشراقی ، شهروند بهایی که در سال ۹۶ از دانشگاه کاشان اخراج شد بعد از محرومیت از تحصیل در دانشگاه کاشان، در این موسسه مشغول به تحصیل شد .
او میگوید این دانشگاه زیرزمینی در آن زمان رشتههای محدودی داشت.. جوانان بهایی اگر امکان پذیرش از خارج از کشور را نمی یافتند، مجبوربودند تنها در یکی از 10 رشته این موسسه بصورت مخفیانه درس بخوانند وازخیر رشته مورد علاقه شان بگذرند. البته شایان ذکر است که جمهوری اسلامی ایران موسسه علمی آزاد بهاییان را غیرقانونی میداند و فعالیت آن را ممنوع اعلام کرده است.
در سالهای اخیر، محرومیت بهاییان از تحصیل در مقطع دانشگاه به مقاطع تحصیلی پایین تر هم رسید.
محسن حاجی میرزایی وزیر آموزش و پرورش جمهوری اسلامی در روز چهارشنبه، ۲۰ شهریور1398 در جلسه هیأت دولت منع تحصیل دانش آموزان پیرو ادیان غیر رسمی در مدارس سراسر کشور را اعلام کرد. به گفته وی اگر دانش آموزان اظهار به داشتن دینی به جز ادیان رسمی کشور کنند، تحصیل آنها در مدرسهها ممنوع است. تا کنون محروم کردن کودکان از هرملیت، جنس و نژاد و مذهبی از تحصیل، در هیچ کجای دنیا صورت نگرفته است. اما اینک وزیر به اصطلاح آموزش و پرورش جمهوری اسلامی رسمأ با وقاهت تمام اعلام میکند که این کودکان معصوم تنها به جرم اعتقاد مذهبی پدر و مادر شان به آیینی خاص حق تحصیل در مدارس ایران را ندارند. ادیب ولی ، جوان 15 ساله ، ساکن کرج و برنده چندین مدال در مسابقات رباتیک و هوش مصنوعی در داخل و خارج از کشور، دانش آموزی که مایه سربلندی و افتخار هر معلم و مدرسه ای است ، تنها به دلیل بهایی بودن از ادامه تحصیل در مدرسه ای که سه سال در آن درس خوانده بود، با وجود داشتن معدل بالای 19 در پایه نهم ، محروم شد.این امر، واکنش وزارت خارجه آمریکا را نیز در پی داشت .
اینگونه تبعیض ها که تنها مختص ایران است همواره به مردم ایران صدمه زده و با استعدادترین و باهوش ترین شهروندان خود را از دست یابی به توان بالقوه خود محروم می کند. نقض حقوق بهاییان در ایران به عنوان اقلیت دینی غیر رسمی در ایران، عمری به درازای جمهوری اسلامی دارد. شرایطی که تاکنون در بسیاری از جوامع بین المللی مورد بحث و مذاکره قرار گرفته است. اشاره به آزار و اذیت وحشیانه بهاییان ، بازداشت خودسرانه و انتقال آنها به مکانهای نامعلوم، منع تحصیل و اشتغال، پلمب خودسرانه مغازها ، اخراج از محل کار و تخریب گورستان های بهاییان بر پایه اتهامات بیاساس تنها به دلیل خصومت ودشمنی دیرینه این نظام با آئین بهائی و آموزههای آن بوده است؛ آموزههایی که تنها بر صداقت، برابری زنان و مردان، محبت و خدمت به همنوع، و هماهنگی علم و دین تأکید دارد و هدفی جز صلح جهانی ندارد. این برنامه تنها بیانگر قطره ای از دریای ظلم و ستمی است که در جمهوری اسلامی ایران بر شهروندان بهایی میگذرد. به امید روزی که شهروندان بهایی نیز همانند دیگر مردم ایران بتوانند با آرامش و بدون ترس از اخراج شدن در دانشگاهها و مدارس وطن مادری شان درس بخوانند.
جنگ و صلح…
رزا جهان بین
یکی از پدیده های شوم بشری جنگ است. جنگ که حاصل خود خواهی، طمع، زیاده خواهی و قدرت طلبی شخصی افراد است همواره در طول تاریخ مشاهده شده و زندگی و آرامش را از مردمان سلب کرده است. دلیل و بهانه جنگ اهمیت ندارد. مهم آن است که قربانی اصلی قدرت طلبی جنگ خواهان همیشه مردم بی گناه و بخصوص کودکان و زنان هستند. با نگاهی به تاریخ و یادآوری جنگ های مذهبی، جنگ جهانی اول و دوم و حتی جنگ های قومی و قبیله ای متوجه خواهیم شد که جنگ و خشونت دست آوردی جز ویرانی، آوارگی، قتل، کشتار و تجاوز نداشته است. آمارها نشان می دهد فقط در اواخر قرن بیستم، ۱۱۸ درگیری مسلحانه در جهان رخ داد که ۶ میلیون نفر را آواره و مردم و محیط زیست را دچار عواقب سوء کرد. جنگ به هر صورتی که باشد اعم از جنگ سرد، جنگ سخت، جنگ نرم، جنگ اقتصادی و… مخرب و زیان آور است و در صورت اتفاق حتما نیاز به اقدامات مراقبتی و حمایتی از مردم و حتی محیط زیست دارد تا میزان تلفات به حداقل خود برسد. زمانی که جنگی در یک گوشه از دنیا صورت میگیرد محیط زیست همه دنیا از آن متاثر میشود زیرا محیط زیست محدود به هیچ مرز جغرافیایی نیست بنابراین تاثیر جنگ و اقدامات خصمانه بر محیط زیست تمام دنیا دیده میشود و این تاثیر برای مدتهای طولانی بعد از پایان جنگ نیز ادامه مییابد. به همین دلیل در اصول ۲۴ و ۲۵ بیانیهای که در ژوئن سال ۱۹۹۲ در شهر ریو پایتخت برزیل منتشر شد، به صراحت به نقش ویرانگر جنگ در محیط زیست و نقش مثبت صلح بر توسعه پایدار اشاره شد. در اصل ۲۴ این بیانیه آمده است (جنگ ذاتا نابودکننده توسعه پایدار است. لذا، دولتها باید در زمان تضادهای مسلحانه به قوانین بینالمللی مربوط به حفاظت از محیط زیست احترام گذاشته و پس از خاتمه جنگ در صورت لزوم برای توسعه بیشتر مشارکت کنند). علی رغم پیگیری های سازمان های بین المللی نظیر سازمان ملل متحد و تهیه پیمان های جهانی جهت برقراری صلح بین کشورها، دوری نمودن از اعمال خشونت و جنگ و برقراری صلح جهانی نیاز به همکاری و همراهی همه کشورها (بخصوص کشورهای دارای قدرت بیشتر) دارد و در صورت اینکه قدرتمندان جهان چشم طمع خود را از کشورهای دیگر بردارند قطعا می توانیم شاهد برقراری آرامش و آسایش در جهان باشیم. با استناد به اعلامیه جهانی حقوق بشر که بر اساسی ترین و ابتدایی ترین حقوق هر شخص اشاره دارد و با اشاره به 21 سپتامبر که توسط سازمان ملل متحد روز جهانی صلح نامیده شده است، امیدوارم شاهد تحمیل جنگ و خشونت علیه هیچ شخص و کشوری نباشم و همه جهان در صلح و آرامش به زندگی خود در کشور مادری ادامه دهند.
مرگ در زندان های ایران بر اثر شکنجه
ساسان چهرازی
شکنجه و رفتارهای غیرانسانی ماموران با بازداشتشدگان و زندانیان، همواره یکی از جدیترین موارد نقض آشکار حقوق بشر در ایران بوده است. شکنجههایی که در موارد بسیار باعث کشته شدن شهروندان محبوس شده است. پرسش اصلی این است که چرا حاکمیت با وجود قوانین و مقررات موجود درباره حقوق زندانیان و بازداشتشدگان و همچنین تاکید بر مجازات آمران و عاملان شکنجه بازداشتشدگان، همچنان بر تداوم برخوردهای خشن و اعمال شکنجههای جسمی شدید بر بازداشتشدگان اصرار میورزد؟ سکوت، وارونهکردن واقعیت و روایتهای متناقض درباره کشته شدن بازداشتشدگان تحت شکنجه در کنار تقلیل دادن موضوع به رفتار خودسرانه ماموران رده پایین، شیوه اصلی برخورد دستگاه قضا با موضوع مرگ بازداشتشدگان است. به نظر میرسد این شیوه مواجهه دستگاه قضا با مساله حیاتی «جان بازداشت شدگان و زندانیان» نه تنها پیوستگی چرخه خشونت را میسر می کند بلکه درصدد مشروعیت بخشی به این روایت است که «شکنجه بخشی از مجازات فرد بازداشتیست»؛ روایتی که تا اندازه زیادی به پرسشهایی مانند «دلیل نبود نظارت صحیح و مستمر بر رفتار ماموران در بازداشتگاهها و زندانها» یا «چرایی مصون ماندن مسببان اصلی این رفتارهای غیرانسانی و قتل بازداشتشدگان» پاسخ میدهد. عادیسازی و رواج خشونت و بیمسئولتی حاکمیت برابر جان زندانیانشکنجه و بدرفتاری با زندانیان و کشته شدن افراد تحت این شکنجهها سابقهای طولانی در جمهوری اسلامی ایران دارد. بسیاری از این موارد در سالهای گذشته و به واسطه بالارفتن قدرت شبکههای اجتماعی، بیشتر اطلاعرسانی شد. بسیاری از این موارد هم که عمدتا در بازداشتگاههای شهرهای کوچک و کمتر شناخته شده اتفاق میافتد، شاید هیچوقت رسانهای نشوند.
در برخی موارد شکنجههای شدید جسمانی در کنار ممانعت مقامات زندان از فراهم آوردن شرایط درمانی برای فرد بازداشت شده، موجبات مرگ او را به وجود آورده است. بهنام محجوبی، از دراویش گنابادی بازداشت شده و ساسان نیکنفس، زندانی سیاسی، به دلیل شرایط نامناسب جسمانی و عدم دسترسی به امکانات درمانی جان خود را از دست دادند. کشته شدن ستار بهشتی، کارگر و وبلاگنویس بازداشتی، زیر شکنجههای شدید ماموران در سال ۱۳۹۱ هم یکی از تلخترین نمونههای مرگ زندانیان تحت شکنجه است. تداوم روند برخوردهای خشونتآمیز با بازداشتشدگان در سالهای گذشته و بالارفتن تعداد زندانیانی که به دلیل شکنجه جان خود را از دست دادهاند، نشان دهنده آن است که مقامات و مسئولان قضایی در جمهوری اسلامی ایران با بیتوجهی به این موضوع سعی در «عادی» جلوه دادن اینگونه برخوردهای خشن و رواج مجازاتهای خشونتآمیز غیرانسانی دارند. پرسش اینجاست که نگاه حاکمیت و در راس آن دستگاه قضایی ایران به مساله «جان زندانیان» چیست؟ اصرار حاکمیت بر شکنجه و بدرفتاری و اعمال زور و خشونت بر فرد بازداشت شده گواه آن است که مقامات در صدد مشروعیت بخشی به این روایتاند که «شکنجه بخشی از مجازات فرد بازداشتیست». اتکا به همین روایت است که اساسا اعمال هرگونه شکنجه در غیرانسانیترین حالت آن را که به کشته شدن فرد بازداشتی میانجامد، مجاز تلقی میکند و زمینه نگاه و میزان مسئولیت پذیری حاکمیت برابر «جان زندانی» را بنیان میگذارد.
به تازگی سازمان عفوبینالملل در بیانیهای گفته است که « مقامات ایرانی در مورد دستکم ۷۲ نفر که از ژانویه ۲۰۱۰ در بازداشتگاههای جمهوری اسلامی جان خود را از دست دادهاند، پاسخی ندادهاند » .
بیتفاوتی مقامات به جان زندانیان در ایران و سکوت مداوم آنها برابر فریاد دادخواهی خانوادههای برخی از این زندانیان نشان میدهد که مقامات ایران علیرغم تمام واکنشهای بینالمللی و افکار عمومی جامعه ایرانی، بر رویه خود مبنی بر اعمال شکنجه و سکوت برابر چرایی مرگ بسیاری از زندانیان اصرار دارد. افشاگریهای اخیر از چگونگی و تداوم فشار و شکنجه بر زندانیان، به عنوان نمونه انتشار فیلمهای دوربینهای مداربسته زندان اوین و یا صداهای ضبط شده زندانیان که شکنجههای اعمال شده بر خود را شرح میدهند، افکار عمومی را با این پرسش مواجه کرده است که چرا هیچ نظارتی بر عملکرد این ماموران و مقامات مسئول در برخورد با زندانیان وجود ندارد؟ گویی این عدم نظارت خود نشان دیگری از چشم بستن به روی واقعیتها کشته شدن بازداشتشدگان در زندانهای ایران است.
سناریوسازی به جای پاسخگویی کشته شدن بازداشتشدگان تحت شکنجههای غیرانسانی در بازداشت گاهها و زندانهای ایران همواره با توجیهات و سناریوسازیهای مختلفی روبرو بوده است. سناریوهایی که در بیشتر آنها مرگ فرد بازداشت شده عمدتا به دلیل رفتار خودسرانه و یا براساس اتفاقی غیرعامدانه عنوان شده است. شیوه معمول نهادهای امنیتی و قضایی برای وارونهکردن واقعیت و تحمیل روایت خود از مرگ فرد بازداشت شده که از سالها پیش شگرد و شیوه اصلی مقامات قضایی بوده و هست. زهرا کاظمی، خبرنگار ایرانیـکانادایی که در سال ۱۳۸۲ و پس از سفر به ایران دستگیر شد، در جریان بازجویی جان باخت و روایت حاکمیت از این قتل یکی از این موارد است. زهرا کاظمی در حالی که مدت ۱۸ روز در بازداشت به سر میبرد، به دلایلی بسیار مشکوک جان باخت. مقامات دادستانی دلیل مرگ او را «غشکردن» و «برخورد سر زهرا کاظمی با زمین و نهایتاً ضربه مغزی» ذکر کردند. با اینحال روایتهای زیادی از دلیل مرگ او بر اثر شکنجه منتشر شد.
مرگ کاووس سیدامامی، فعال محیط زیست ایرانیـکانادایی که در روایت مقامات قضایی از آن به عنوان خودکشی یاد میشود نیز یکی دیگر از نمونههای سناریوسازی مقامات درباره کشته شدن بازداشتشدگان است. دو هفته پس از بازداشت کاووس سید امامی مقامات قضایی با اعلام مرگ وی در زندان مدعی شدند که وی خودکشی کرده است. در آن زمان وکیل خانواده سیدامامی اعلام کرده بود در گزارش معاینه اولیه پزشکی قانونی «میزان کبودیها در نقاط مختلف بدن، جای تزریق پوستی روی جسد و وضعیت جمود نعش که نشان میدهد فوت چه زمانی اتفاق افتادهاست» مشهود بودهاست. وکیل سیدامامی گفته بود که علت دقیق مرگ از سوی پزشکی قانونی اعلام نشدهاست. در یکی از آخرین موارد از کشته شدن افراد پس از بازداشت روز پنجشنبه ۱۸ شهریورماه ۱۴۰۰، گزارش شد که خانواده یاسر منگوری، شهروند اهل پیرانشهر پس از یک تماس تلفنی از سوی وزارت اطلاعات از جان باختن فرزند خود مطلع شدند. آقای منگوری در تاریخ ۲۶ تیرماه توسط نیروهای امنیتی بازداشت شده بود. بنابر گزارشها، خانواده یاسر منگوری بارها از اواخر تیرماه، جهت پیگیری از وضعیت وی به مراجع قضایی و امنیتی مراجعه کرده بودند اما پاسخی دریافت نکرده بودند. با این حال مرکز رسانه قوه قضاییه مرگ یاسر منگوری زندانی کرد «زیر شکنجه و در حین بازداشت» را تکذیب کرده و ادعا کرده که او در درگیری مسلحانه کشته شده است.
این شکل از سناریوسازیها درحالی هنوز هم از سوی مقامات قضایی و رسانههای وابسته به حکومت پیگیری میشود که پرسشهای زیادی درباره چرایی تداوم اعمال شکنجه و کشته شدن بازداشتشدگان وجود دارد. شاید افکار عمومی آنچنان به روایتهای حاکمیت از کشته شدن بازداشتشدگان در زندانهای ایران و یا تکذیب مکرر گزارشهای مربوط به شکنجه روحی و جسمی در زندانها از سوی مقامات وقعی ننهند اما امروز بیش از پیش با این پرسش روبرو میشوند که چرا حاکمیت تا این حد ناچار به اتکا بر ساختن روایتهایی گوناگون و گاه تناقضبرانگیز برای توجیه رفتار خشونتبار خود در زندانهاست و هیچگاه مسیری برای پایان بخشیدن به این چرخه خشونت تعریف نکرده است؟ این تحمیل روایت مبتنی بر اعمال خشونت از طریق سناریوسازی نه تنها در مشروعیتبخشی به شکنجه و کشته شده زندانیان در بازداشت، بلکه در توجیه اعدام نیز برای حاکمیت نقش مهمی دارد. سناریو سازیهای رسانههای حکومتی در سالگرد اعدام نوید افکاری موید این موضوع است؛ سناریوسازیهایی که در آن بیتوجه به تناقضهای آشکار روایت و بیپاسخ گذاشتن بسیاری از سوالات اساسی فقط قصد داشت تا اجرای این حکم غیرانسانی را موجه جلوه دهد.
مصونیت مسببان اصلی شکنجه و مرگ زندانیان در ایران
در قوانین ایران و آیین نامههای مربوط با حقوق زندانیان و متهمان موارد متعددی وجود دارد که در آنها به حقوق شهروندی زندانیان و متهمان تاکید شده است؛ چه در قانون اساسی ایران و یا آییننامه اجرایی سازمان زندانها. قواعد و قوانینی مانند: اصل برائت متهمان، منع شکنجه، منع گرفتن اعتراف اجباری زیر شکنجه، ممنوعیت هتک حرمت و حیثیت کسی که زندانی یا دستگیر شده، حق استفاده از وکیل، حق دسترسی به درمان، بهداشت، آب و غذا و حق ملاقات و تماس برای زندانی و غیره…نقض آشکار حقوق بشر در موضوع شکنجه و رفتارهای غیرانسانی با بازداشت شدگان از جنبه دیگری نیز قابل بررسیست؛ آنگونه که در قانون مجازات اسلامی در بخش تعزیرات، برای نقض بسیاری از قوانین مربوط به حقوق زندانیان و متهمان توسط مأمورین قضایی یا غیرقضایی مجازات تعیین شده است. با اینحال هیچگاه برخورد قضایی شفاف با عاملین این قتلها صورت نگرفته است. در بسیاری از این موارد پیگیریهای خانواده فرد قربانی با موانع و مشکلات فراوانی از سوی دستگاههای امنیتی و قضایی روبرو شده است و یا در برخی دیگر از موارد، مقامات قضایی به محاکمه عوامل پاییندستی بسنده کردند و به این ترتیب سطح فاجعه کشته شدن زندانی تحت شکنجه را به قصور یک مامور ساده تقلیل دادند. در هیچیک از موارد جنجالبرانگیز مرگ بازداشتشدگان در زندان، دادگاهی برای محاکمه افراد اصلی و مسببان این فجایع برگزار نشد. به تعبیری یک قانون نانوشته، تمامی افراد تعیینکننده در بروز این فجایع در زندانها و بازداشتگاههای ایران را از محاکمه و پاسخگویی مصون کرده است. هرچند پس از انتشار تصاویر دوربینهای مداربسته زندان اوین و افشای برخورد خشن ماموران با زندانیان، رئیس زندان اوین بابت اینگونه برخوردها «عذرخواهی» کرد اما حاضر به استعفا از سمت خود نشد و تنها به برخورد با برخی عوامل پاییندستی بسنده کرد. به نظر میرسد که رویه مصونیت برای افراد بالادستی در دستگاه قضایی که به هر شکل در نقض آشکار موارد حقوق بشر نقش داشتند همچنان پابرجاست.
صدای فروپاشی جامعه را نمیشنوید؟
آذر ارحمی
🟢 یک طلاق به ازای هر دو ازدواج؛ صدای فروپاشی جامعه را نمی شنوید؟براساس آمار اعلامی سازمان ثبت احوال کشور، در استانهای تهران، البرز و مازندران به ازای هر دو ازدواج، یک طلاق صورت میگیرد، به طوری که نسبت ازدواج به طلاق در دو استان تهران و البرز پایینترین تعداد در سطح کشور است.
🟢 یک فقیر مطلق به ازای هر سه ایرانی؛ صدای فروپاشی جامعه را نمی شنوید؟ گزارش پایگاه اطلاعات رفاه ایرانیان نشان میدهد؛ در سال های اخیر، مساحت زیر خط فقر به شدت افزایش یافته تا جایی که از هر سه نفر در ایران، یک نفر فقیر است؛ تازه باید در نظر داشته باشیم که در این پایش، شاغلان فقیر را در نظر نگرفتهاند؛ که اگر در نظر گرفته شود، از آن دو نفر، یک نفر دیگر نیز قطعاً فقیر واقعی است.
🟢 یک ترک تحصیل از هر سه دانش آموز؛ صدای فروپاشی جامعه را نمی شنوید؟ تا آغاز سال تحصیلی جدید یعنی ۱۴۰۱ ـ ۱۴۰۰ فقط یک هفته باقیست، اما سازمان پژوهش و برنامهریزی آموزشی کشور اعلام کرد “هنوز ۲ میلیون و ۱۱۰ هزار دانشآموز نسبت به خرید اینترنتی کتابهای خود اقدام نکردهاند.”
🟢 امروز این سه آسیب و بحران، خانواده های ایرانی را به صورت جدی و فراگیر تهدید می کند. خانواده کوچک ترین ومهم ترین نهاد هر جامعه ای به شمار می رود که علیرغم همه بحران ها و دگرگونی هایی که با آن روبرو هست، اگرچه به قول آنتونی گیدنز “نمی توان گفت که در آستانه زوال وفروپاشی کامل قرار دارد” اما به شدت در معرض آسیب است و صدای فروپاشی آن از برخی جوامع به گوش می رسد.
🟢 بر اساس آمارها، یک سوم خانوارهای ایرانی، زیر خط فقر قرار دارند. برآورد خط فقر متوسط کشوری برای سال ۱۳۹۹، یک میلیون و ۲۵۴ هزار تومان به صورت سرانه بوده که نسبت به خط فقر سال ۱۳۹۸ رشد ۳۸ درصدی داشته است. افرادی که کمتر از میزان خط فقر درآمد داشتهاند، حدود یکسوم جمعیت را تشکیل دادهاند واین یعنی از هر سه نفر، یک نفر زیر خط فقر، درآمد داشته است.
🟢 کشوری که همین چند ماه پیش رئیس سازمان برنامه و بودجهاش ادعا میکرد هجدمین اقتصاد دنیاست، حالا در رتبه ۵۱ جهان قرار گرفته است. اکنون ایران جزو کشورهایی با درآمد سرانه پایین است. این یعنی اندازه اقتصاد ایران با حدود ۸۵ میلیون نفر جمعیت، نصف امارات، یک چهارم ترکیه و یک صدم آمریکاست!
🟢 کارشناسان علت این “آب رفتن” اقتصاد را افت شدید تولید ناخالص داخلی، تورم بالا، عدم سرمایهگذاری خارجی، افت جریان صادرات و واردات و قطع جریان سرمایه عنوان می کنند.
🟢 حال پرسش اساسی این است که آیا همه این آمارها و هشدارهایی که نسبت به فروپاشی جامعه داده می شود، همچنان سیاه نمایی ست؟ همه آمارهای آمده در متن این یادداشت، یا از منابع رسمی داخلی ویا مراجع معتبر جهانی است. آیا ما میتوانیم چشم وگوش خود را بر حقیقت وضعیت موجود جامعه ایران ببندیم وصدای این تَرکها را نشنویم که هشداری به از هم پاشی است؟/عصرایران
نگاه منزه به مواد اعلامیه جهانی حقوق بشر (مواد 1 تا 4 )
ز. منزه
ماده پنج: احدی را نمی توان تحت شکنجه یا مجازات یا رفتاری قرار داد که ظالمانه و یا بر خلاف انسانیت و شئون بشری یا موهن باشد.
ماده شش : هر انسانی سزاوار و محق است تا همه جا در برابر قانون به عنوان یک شخص به رسمیت شناخته شود.
ماده هفت : همه در برابر قانون ، مساوی هستند و حق دارند بدون تبعیض و بالسویه از حمایت قانون برخوردار شوند.
ماده ماده هشت: در برابر اعمالی که حقوق اساسی فرد را مورد تجاوز قرار بدهد و آن حقوق به وسیله قانون اساسی یا قانون دیگری برای او شناخته شده باشد ، هر کس حق رجوع به محاکم ملی صالحه دارد.