روی جلد | پشت جلد |
در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد
در شماره ۳۰۸ آزادگی، میخوانید
در شماره 308 آزادگی 23 ساله شده، می خوانید
شهر دوشنبههای اشک (خرمشهر) |
شیده لالمی
|
3
|
دکتر محمدعلی مجتهدی گیلانی |
پرویز نیکنام
|
6
|
سرکوب آزادی بیان در ایران |
سمانه بیرجندی
|
9
|
بی خانمانی در جهان و زنان کارتنخواب |
شهلا شاهسونی
|
11
|
پاتریس لومبا |
فرشاد اعرابی
|
15
|
سانسورِ نرم با واژههای توخالی |
فرشته مولوی
|
16
|
خشونت در فضای اجتماعی؛ گفتگو با شیرین عبادی |
نجوا غلامی
|
17
|
نه به جنگ |
مهدی کریمی
|
20
|
جیغ لال (بخش اول) |
احسان سنایی
|
21
|
روز جهانی مبارزه با کار کودکان 12 ژوئن – 23 خرداد |
مریم حبیبی
|
25
|
مجازات مرگ، شدیدترین کیفر |
امیر حسین کریمی
|
28
|
نادیا مراد، برنده جایزه نوبل |
پریسا ترابی
|
29
|
اَبَرمادر بودن برای هیچکسْ از جمله کودکان سودی ندارد |
ریچل کلی / برگردان: فرهاد نیکاندیش
|
30
|
کودکانِ زنانِ محبوس و باز تولید مجرمان |
عباس رهبری
|
31
|
آیین منداییان(بخش اول) |
کریم ناصری
|
34
|
زنان کارگر در میان انبوهی زباله محروم از حداقل حقوق کاری |
سید سعید نوری زاده
|
34
|
تصاویری از فاجعه متروپل آبادان |
آزادگی
|
35
|
مدیر مسئول و صاحب امتیاز:
منوچهر شفائی
همکاران در این شماره:
معصومه نژاد محجوب
فاطمه غلامحسینی
مهسا شفوی
سمیه علیمرادی
طرح روی جلد و پشت جلد:
محسن سبزیان
امورفنی و اینترنتی :
پریسا سخائی
عباس رهبری
چاپ و پخش:
مصطفی حاجی قادر مرحومی
یادآوری:
- آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر میشود.
- نشر آثار، سخنرانیها و اطلاعیهها به معنی تائید آنها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان میباشد.
- با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است.
- مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار میباشد.
آزادگی
آدرس:
Azadegy _ M. Shafaei
Postfach 52 42
30052 Hannover – Deutschland
Tel: +49 163 261 12 57
Email: shafaei@azadegy.de
شهر دوشنبههای اشک (خرمشهر)
شیده لالمی
شیده لالمی زادهی ۲۵ بهمنماه سال۱۳۶۰، روزنامهنگار و گزارشنویس ماهری بود که در ۲۷ بهمنماه سال ۱۳۹۹ به مرگ خودخواسته از جهان رخت بربست.
او دبیر سرویس اجتماعی روزنامهی همشهری و سردبیر دو ماهنامهی زنان و زندگی بود و در خبرگزاری ایرنا خدمت کرده بود.
گزارش شهر دوشنبههای اشک دربارهی خرمشهر از روزنامهی شهروند، شمارهی ۷ مهرماه سال ۱۳۹۴ نقل میشود.
نامش را با «خون» نوشتند.
در همان روزها که آسمان شهر سراسر آتش بود و پیکرهای بیجان آدمها را کوچه به کوچه میبردند؛ همان روزها که باران موشک و خمپاره میبارید و نفسهای آدمها بوی باروت و گلوله میداد؛ در همان روزها بود که گفتند:
شهرخون».
۳۵ سال پیش جنگ آمد. شهر زنده بود که جنگ رسید. در کنارهی اروندرود کشتیها پهلو گرفته بودند. بندر سبز نخلهای بلند داشت و شهر، آرامشی در کنارِ رود کارون و آسایشی روی چاههای نفت.
آن روزها شهر، شهرِخون نبود، خرمشهر بود؛ عروس خوزستان. یک شهر با هزار خاطره، یک شهر با هزار امید و آدمهایی که زندگی در آن شهر مرزی، در آن بندرِ زندهی سبز را با هیچجای دنیا عوض نمیکردند. شهرشان همهچیز داشت؛ آسمان صاف، هوای خوب، خاک خوب و روزهای خوب.
اصلاً به زندگی در جای دیگری فکر نمیکردیم. خرمشهر همهچیز داشت. یک ایران بود و این بندر. از تمام ایران اینجا کار میکردند. خارجیها در محلههای مختلف خانه داشتند. این زمینها را میبینی؟
خشکند نه؟
میدانی… تمامشان زمین کشاورزی بود. همهها… تا چشم کار میکرد، سبز. آنطرف را میبینی؟ عراق است نه؟
میدانی… اصلاً عراق از اینجا پیدا نبود. میدانی چرا؟
از بس نخلها بلند بودند و تنگِ هم. خرما میدادند چقدر! آب کارون که شور نبود… شیریییین. خرمشهر که ایجور نبود، آباااااد… .
احمد، حالا ۶۵ساله است. آن روز که صدای بلند آژیرها در شهر پیچید هنوز جوان بود. کنار محمد و یاسر ایستاده بود و به آنطرف مرزها نگاه میکرد. این روزها میگوید که آن روزها هیچکس باور نداشت روزگار خوب خرمشهر هم میتواند تمام شود، کسی باور نمیکرد جنگ بیاید و همهچیز را با خود ببرد: «هیچکس… نه من تنها، هیچکس فکر نمیکرد خرمشهرِ با آن ابهت به این روز بیفتد، ما که جنگ ندیده بودیم همانطور که شما تا حالا جنگ را ندیدهاید.»
یک روز دوشنبه بود که جنگ آمد. آن دوشنبه که سیاه بود و سیاه ماند. اصلاً از همان روز بهبعد تمام دوشنبههای خرمشهر سیاه شد، سیویکم شهریورماه سال ۱۳۵۹ دوشنبه شبی بود که احمد و بچههایش در خانه شام میخوردند و هیچ نمیدانستند که شهرشان، خرمشهرشان چه روزهایی را به چشم خواهد دید. دو ماه و پنج روز بعد باز هم دوشنبه بود که خیلیها غزل خداحافظی با خرمشهر را خواندند. صدام آمده بود چند ساعته خرمشهر را به نام عراق بزند و برود. در خرمشهر جوی خون به راه افتاد و خاکِ شهر سرخ شد و خانهها همه بیسقف و نخلها همه بیسر. خرمشهر ۳۵ روز شجاعانه جنگید تا دوشنبهی سیاه دیگری رسید. پنجم آبانماه سال ۱۳۵۹ همان روزی که اشغال شد. بعثیها آمدند و وقتی رسیدند: «همه یا مرده بودند یا رفته بودند… شهدا را روی دست میبردند… هیچچیز نمانده بود؛ نه خانهای، نه نخلی. هیچچیز… تو که نمیدانی هیچچی یعنی چه؟… میدانی؟…»
احمد، این «هیچچیز» را که میگوید نگاهش روی نقطهای خیره میماند. انگار میرود تا روزهای دور و برمیگردد به همان روزهایی که نام شهرش را با خون نوشتند و «خرمشهر»شان شد «خونینشهر».
یک سال و ۶ماه و ۲ روز بعد بازهم دوشنبه بود که گفتند شهرشان، شهرخون آزاد شد. چه شوقی به دلها نشست! چه اشکهایی که صورتها را خیس کرد! آن روز دوشنبه که خبر آزادی آمد، خُرمی دیگر از شهر رفته بود و از آن همه رونق و شکوفایی، نخلهای سوخته و ویرانههایی مانده بود، شبحی از یک شهر که روزی چراغ زندگی در خانههای آن روشن بود. حالا از آن روزها ۳۳سال و ٣ماه و چند روز گذشته. یاسر و محمد، شهید شدهاند و احمد در خرمشهر ماهی صید میکند و میفروشد و یک دکهی کوچک در بازار قدیمی شهر دارد. چهارپایهی زهوار دررفته زیر پایش را بلند میکند و میگذارد جلوی پاهایت یعنی که: «بنشین!». قوری نیمهسوختهی دکهاش قُلقُل میکند، همانوقت است که یک لیوان چای داغ دستت میدهد و میپرسد: «میدانی امروز چندم است؟» میگویی: «دوشنبه است، سیام شهریور».
یک روز دوشنبه است که به خرمشهر میرسی. وقتی رسیدی خانههای ساده میگویند: «سلام». شهر زیر هُرم آفتاب تابستان تب کرده است. کارون آرام از زیر پاهایت میگذرد. صدای خمپاره و موشک نمیآید. از بالای پل تمام شهر پیداست، با خانههای کوتاهقد که یکدست روی زمین کنار هم پهن شدهاند. شهر بیدارودرخت است و نخلهای بیسر، یادگارهای سالهای جنگند. زیر پایت چند کشتی باری کوچک لنگر انداختهاند و زندگی در یک دوشنبهی دیگر در خرمشهر آغاز شده است.
حسین و محمود، دو مرد میانسال کنارهی پل را گرفتهاند و پیاده بالا میآیند. وقتی از حالواحوال خرمشهر میپرسی، حسین میگوید: «کدام شهر؟ شما شهر میبینید اینجا؟» و محمود دستهایش را در هوا تکان میدهد و شهر را از بالای پل نشانت میدهد: «آمدهای خرمشهر را ببینی؟ ببین! اینجاست، این خانههایمان، این هوایمان، این کارون شورمان». یک لحظه پایش میلغزد، میترسی که بیفتد اما تعادلش را باز مییابد، وقتی ایستاد بازهم شهر را شاهد حرفهایش میگیرد و صدایش که به فریاد میماند، در گوش تو میپیچد:
میبینی؟ خوب نگاهش کن. خرمشهر کجا بود؟ خرمشهر نیست… خرمشهر مرده است.»
در خرمشهر، روز پیش از آنکه آفتاب بالا بیاید شروع میشود و ظهر هوا آنچنان داغ است که همه به خانهها پناه میبرند تا عصر. هوا، نه هوای خوب، هوای خاکی و خانهها نه خانههای خوب، خانههایِ ملولِ عبوس.
در خرمشهر در این سالهایی که از جنگ و آزادسازی گذشته، ویرانهها را خانه کردهاند، مردم خرمشهر آهستهآهسته خانههایشان را ساختهاند اما همچنان در هر کوچهای جای خالی خانهها پیداست، همان خانههایی که جنگ آنها را با خود برده است. سیمای شهری خرمشهر این روزها، سیمای فقر است و خانههایش با ارزانترین مصالح و به سادهترین شکل ممکن و اغلب بدون نمای بیرونی و روکار ساخته شدهاند. تنگدستی آدمهای خرمشهری از صورت خانههایشان پیداست. «۶۰۰هزار تومان به ما دادند بعد هم دیگر هیچی ندادند، یکمیلیون تومان هم خودمان قرض کردیم گذاشتیم روی آن ۶۰۰تومان، خانههایمان را ساختیم با این پول میخواستی قصر بسازیم؟» این صدای علیاکبر است که پس از جنگ همراه خانوادهاش برگشتند خرمشهر. رفته بودند شیراز اما جنگ که تمام شد، دلشان تاب نیاورد، بار زندگی را بستند و برگشتند شهرشان:
«بچههایم میگویند تو اگر عرضه داشتی ما الان اینجا نبودیم. آن روزها من فکر میکردم اگر قرار باشد همهی ما برویم، چهکسی بیاید اینجا را بسازد؟ حالا اما خودم هم پشیمانم. بچههایم درس خواندند اما هر دو بیکارند. در خرمشهر کار نیست اگر هم باشد باید پارتی باشد وگرنه کار نمیدهند.» در همان روزها که آسمان شهر سراسر آتش بود و پیکرهای بیجان آدمها را کوچه به کوچه میبردند؛ همان روزها که باران موشک و خمپاره میبارید و نفسهای آدمها بوی باروت و گلوله میداد؛ در همان روزها بود که گفتند: «شهرخون».
پارتی و «بند پ» وِرد زبان خرمشهریهاست. حال هرکدامشان را که بپرسی اولین جملهای که میگویند این است که: «کار نداریم. بچههایمان بیکارند.» در نگاه اکثریت آنها بزرگترین مشکل این شهرِ مرزی بیکاری و رکود اقتصادی است؛ محمد ١٩سالش است، یک سینی بسیار بزرگ را گذاشته روی یک سکو، نبش بازار قدیمی خرمشهر و داخل همین سینی نشسته است؛ خودش یک طرف سینی و گوجهفرنگیها هم یک طرف دیگر، میپرسی: «چند؟» میگوید: «کیلویی١١٠٠تومان.» کارش فروش سیبزمینی و گوجه و پیاز است، دیروز بار گوجه را از بازار میوه و ترهبار آبادان خریده و بار کرده و آورده است. «خرمشهریام. اسمم؟ محمد. وضع بازار خراب است. مشتری ندارد. اگر یارانه دادند بازار شلوغ است. اگر ندادند دو سه نفر در بازار دور میزنند و بارمان دو سه روز میماند و فروش نمیرود.» او هر روز زیر سایه و آفتاب بازار قدیمی در خرمشهر که بخش عمدی دکههایش هم تصرفی است، مینشیند به امید اینکه گوجهها و سیبزمینی و پیازهایش فروش برود، برای ماهی چقدر؟ «الان این گوجه را کیلویی ١٠٠ تومان سود میکنم. روزی ١٠ تا ٢٠ هزارتومان درآمد دارم. آخر ماه اجارهی این سینی را که بدهم ١۵٠ تا ٢٠٠هزار تومان برایم میماند.» او حالا در بازار قدیم خرمشهر گوجهفرنگی میفروشد. پیش از این چه؟ «حمالی میکردم در بازار، اما بعد دیگر بار نبود، برای همین آمدم در کار گوجه و خیار.» در خرمشهر جوانان اگر دستشان برسد و بتوانند وامی جور کنند، یک ماشین خریدهاند و مسافرکشی میکنند و اگر نه، یا یک گاری دارند که با آن در بازار بار ببرند، یا سهچرخههایی که با آن در شهر آب میفروشند. عدهای هم کنار جادهها یا در میانه راهها کارشان فروش بنزین به موتورها و ماشینهای در راه مانده است، اگر خیلی بخت یارشان بوده باشد در یکی از شرکتها پارهوقت رانندهی تهرانیها یا مدیرانی هستند که از شهرهای دیگر به خرمشهر میآیند. آنها که به خرمشهر میآیند تا کار کنند، مسئلهی خرمشهریها شدهاند. وقتی با خرمشهریها دربارهی تهرانیها و شیرازیها، دربارهی مشهدیها و اصفهانیها حرف میزنی، دلخوری توی نگاهشان مینشیند. فاصلهی عمیقی است بین «ما» به معنای خرمشهریها و بومیها و «آنها» به معنای تهرانیها و اصفهانیها و غیربومیها. جاسم، شصت سال را رد کرده و در بازار قدیمی خرمشهر یک دکه دارد، خردهریز، شانهی پلاستیکی و باتری و کش و جوراب زنانه میفروشد. بچههایش یکی مهندس و یکی طلبه است. میگوید اگر میتوانست، تمام غیر بومیها را از خرمشهر بیرون میکرد. اوست که میگوید: «کار که نیست اگر هم باشد برای ما نیست. بچههای ما هم همه دکتر و مهندساند اما به آنها کار نمیدهند. محاصرهی اقتصادی آمد در خانههای ما. پنیری که ٧٠٠ تومان بوده را الان ٣۴٠٠ تومان میخریم. شیر ٧٠٠تومانی را ٢۵٠٠ تومان میخریم. مگر همه کارمندند؟ ١۵درصد حقوق کارمندان را اضافه کردند اما کارگران و آدمهایی مثل ما چه باید بکنند؟ کارِ خوب برای تهرانیها، پول خوب برای تهرانیها و حمالیِ تهرانیها و پادوییشان برای خرمشهریها. زنان خرمشهری را میبرند خانهی تهرانیها را تمیز کنند و غذا بپزند. ما کِی این همه خفّت کشیده بودیم؟ خرمشهر چه گناهی کرده که به این روز افتاده؟ روزی هزار بار آرزو میکنم کاش در همان جنگ مرده بودم این ذلت را نمیدیدم. نه شورای درستی داریم و نه نمایندهی مجلس پای کار که از این مردم حمایت کنند، خرمشهر هیچکس را ندارد.»
موتورسهچرخهاش روشن نمیشود. نامش حسین است، عرق از لابهلای موهای سیاهش بیرون میدود و راه صورتش را میگیرد. نگاهش را میدوزد به چشمانت که: « نه… نمیشود… نمیشود که نمیشود به درک که نمیشود…». با گوشهی آستین پیشانیاش را پاک میکند، لگدی حوالهی سهچرخه میکند و بلند میشود و دبهها را یکییکی پایین میکشد و کنار دیوار ردیف میکند و با خودش غر میزند: «این هم زندگی ما است»، و البته بخشی از این غرها هم سهم توست: «از تهران آمدی، چه میفهمی درد چیست… چه بگم که درد خرمشهر کجاست…». حسین آببر است، یکی از دهها آببر خرمشهر که هر روز دبههای کوچک و بزرگ آب را در سبد سهچرخهی کوچکی میچیند و دور شهر میچرخاند: «آب نداریم که، کارونم که شور شده… دبههای کوچک ۵۰۰ تومان و دبههای بزرگتر ۱۰۰۰ تومان و دبههای خیلی بزرگتر ۵۰۰۰هزار تومان. مردم روزانه میخرند، همه که دستگاه تصفیه ندارند.»
سال ۱۳٧۵، دولت وقت، پایان بازسازی مناطق و شهرهای جنگی را در هتل آزادی تهران جشن گرفت. در آن جشنی که در پایتخت برگزار شد، میهمانان هیچ نمیدانستند خانههای خرمشهر، خیابانها و کوچههایش هنوز زخمدار است، میهمانان آن جشن نمیدانستند خرمشهر چطور با زمینهای کشاورزی آلوده به مین جنگ غیرقابل استفاده و رها شده، با انبوه خیابانهای خاکی و خانههایی که صورتهایشان جنگزده مانده، آنها نمیدانستند که اینجا، جای زندگی نیست و بنبست سازندگی است. از همان روزها تا همین امروز، جنگ در خرمشهر، در کوچههایش و در لحظههایش و در قلب آدمهایش ادامه دارد. ساکنان این شهر مرزی آنچنان محروم و آنچنان مظلوم و دلهایشان چنان مجروح است که خیلیها دیگر چند سالی هست در مراسم سالانهی گرامیداشت دفاع مقدس هم شرکت نمیکنند و فقر و تنگدستی و روزگار سخت بین آنها و خاطرههایشان از سالهای جنگ هم فاصله انداخته است.
چند سال پیش، آن روزهایی که کاروان راهیان نور را راهیِ شهرهای جنوب کرده بودند، دلهای خیلی از خرمشهریها امیدوار شد. بسیاری از آنها مخصوصاً جوانها رفتند در مسیر کاروان راهیان نور، دکههای بینراهی زدند، آب و غذا برای مسافران بردند و آنجا نشستند تا گردشگران بیایند به امید کاری، لقمهی نانِحلالی. راهیان نور، گردشگران مناطق جنگی آمدند اما:
آمده بودند ما را ببینند اما با ما غریبه بودند. بچههای ما رفته بودند سر راهشان، با هزار امید رفتند، اما آنها از خرمشهر هیچچیز نخریدند. حتی آب را هم آورده بودند! انگار گناه است از خرمشهر چیزی بخرند. الان نه، دیگر بچههایمان نمیروند. از بس دلشان را شکستند. آمدن و رفتن این کاروان راهیان نور هیچ درآمد و تأثیری در زندگی خرمشهر که نداشته است. وقتی قرار است بیایند میآیند و همهی ماهوارهها را جمع میکنند و میگویند شهری که نماد مقاومت است، نباید مردمش ماهواره داشته باشند. آنها هم میآیند بدبختی و فقر و ما را اینطور جنگزده میبینند، برای ما آه میکشند و میگویند جنگ چقدر بد است و میروند!
آن روز دوشنبه که خبر آزادی آمد، خُرمی دیگر از شهر رفته بود و از آن همه رونق و شکوفایی، نخلهای سوخته و ویرانههایی مانده بود، شبحی از یک شهر که روزی چراغ زندگی در خانههای آن روشن بود.
این جملهها را مهدی، یک رانندهی تاکسی در خرمشهر میگوید. این البته حرف او تنها نیست، بسیاری از خرمشهریها همین مضمون را با ادبیات دیگری تکرار میکنند. فرآیند بازسازی در خرمشهر حالا دیگر آنقدر طولانی شده و فقر و گرفتاری آنچنان گریبان مردم را گرفته که بیشتر خرمشهریها دیگر به این باور رسیدهاند که در محرومیت خرمشهر و بازسازینشدن آن تعمدی وجود دارد، مثلاً مینو که ٣۵ساله است و مادر دو بچه، میگوید: «نمیخواهند خرمشهر بازسازی شود و دلشان میخواهد اینجا با همین شرایط بماند و شرایط جنگی را حفظ کند. این همه سال گذشته چطور اینجا بازسازی نشده و با این همه فشار هیچ اقدامی هم انجام نمیشود. ارادههایی وجود دارد که خرمشهر همینطور بماند.»
به خرمشهریها گفتهاند صبر کنید. خیلی وقت است که آنها صبر کردهاند، اگر با آنها در شهر حرف بزنی چند جملهای هست که بین بسیاری از آنها مشترک است، مثلاً اینکه بیشتر خرمشهریها، در چشمانت زل میزنند و با صدایی که تهش یا بغض است یا خشم، میگویند: «٣٠ سال صبر کردیم، بس نیست؟» به آنها میگویند: «صبر»، میگویند: «صبر کنید، درست میشود.» حتی شهردار خرمشهر هم وقتی تو را میبیند، میگوید: «گفتند درست میشود، مردم خرمشهر صبورند، اما ما از مسئولان میپرسیم که برای حل مشکلات خرمشهر چقدر صبر لازم است، ٣۵ سال کافی نیست؟»
عزیز ساعدی، شهردار این روزهای خرمشهر جوان است. قبل از اینکه به خرمشهر بیاید، شهردار سوسنگرد بوده. در خرمشهر او هست و انبوه کارهای ناتمامِ یک شهر جنگزده. شهری که خیابانهایش هنوز خاکی است، خانههایش خاکی و آبوهوایش هم اینروزها دیگر خاکی شده است و آدمهای این شهر هم همه خاکیاند، بیتوقع و سربهزیر اما دلهایشان، همه خون.
دلِ شهردار خرمشهر هم خون است وقتی که میگوید برای سروسامان دادن به انبوه مشکلات انباشته شده در خرمشهر در سال ۱۳٩۴؛ یعنی همین امسال؛ فقط ٣٨٠میلیون تومان اعتبار عمرانی دارد، سرش را با افسوس تکان میدهد. او که میگوید ٣٨٠ تومان؟ فکر میکنی حتماً منظورش٣٨٠میلیارد ریال است اما او تو را مطمئن میکند که منظورش ٣٨٠میلیون تومان است!
٣٨٠میلیون تومان اعتبارِ عمرانی خرمشهر یعنی پول خرید ١٠سطل زبالهی مکانیزه در تهران؛ یعنی پولِ خرید یک آپارتمان ١٠٠متری در منطقهی نهچندان گرانقیمت پایتخت.
من ٣٠میلیارد تومان پول میخواهم که ۴٠ درصد خیابانهای خرمشهر را آسفالت کنم، اگر بخواهیم روکش همه خیابانها را تا حد قابلتحمل آسفالت کنیم ٨۵میلیارد تومان پول میخواهیم. اعتباری که برای من درنظر گرفته شد در سال ٩٣ بوده؛ ۶میلیارد تومان؛ امسال اما فقط ٣٨٠میلیون تومان کل اعتبار عمرانی خرمشهر است، چهکسی باور میکند. من با این ٣٨٠میلیون تومان به کدام درد باید برسم؟
آنطور که شهردار خرمشهر میگوید آمار بیکاری جوانان در خرمشهر بالای ٣٠ درصد است و این مسألهای است که به مجموعهای از مشکلات اجتماعی منجر شده است، مثلاً افزایش اعتیاد.
فراتر از اینها، به گفتهی او یکی از مشکلاتی که بعد از جنگ گریبان خرمشهر را گرفت و زمینهساز شکلگیری مجموعهای از مشکلات اجتماعی و زیرساختی شده، این است که این شهر بخش قابلتوجهی از جمعیت قدیمیاش را از دست داده است: «بزرگترین مشکل ما همین بود که وقتی مردم رفتند، برگشتشان سخت شد. جنگ طولانی شد و وقتی تمام شد مردم هر جا بودند، همان جا ماندنی شدند. ویرانی بعد از جنگ و وجود نظام بعث در همسایگی خرمشهر هم مزید بر علت شد و آنها دیگر نیامدند.»
«اگر آنها آمده بودند…» این را شهردار میگوید و جملهاش را ناتمام میگذارد. واقعیت این است که خرمشهر بعد از جنگ اکثریت ساکنان ثروتمندش را از دست داد. خانههای آنها هنوز در محلههای قدیمی خرمشهر باقی مانده است. ویلاهایی که همین امروز هم با اینکه ویران و درهم شکستهاند اما هنوز اصالت و زیبایی گذشته در صورتهایشان پیداست؛ همهی ساکنان سالهای دور آنها رفتهاند و حالا در آنها مهاجران کمدرآمدی زندگی میکنند که از شهرهای دیگر به خرمشهر آمدهاند؛ تعدادی از آنها هم همانطور خالی مانده است. این خانههای اعیانی سالهای دور، چه پر باشند و چه خالی حالا یکی از مشکلات خرمشهرند، نه کسی آنها را بازسازی میکند و نه شهرداری میتواند تخریبشان کند.
اطلاعیههای زیادی دادیم، از هر طریق که میشد اعلام کردیم اما صاحبانشان خانهها را کلاً رها کرده و رفتهاند.
متصرفان که اینها را بازسازی نمیکنند و میگویند مال ما نیست، شهرداری پول امورات روزمره را هم ندارد، سیمای جنگ زدهی این خانهها روی روحیهی مردم هم خیلی تأثیر منفی میگذارد، با این وضع آنها نمیتوانند جنگ را فراموش کنند، ٣٠سال است که با جنگ زندگی میکنند و خسته شدهاند.
بهگفتهی ساعدی، خرمشهر پیش از جنگ از حیث تردد کشتیهای با وزن بالا، یکی از مهمترین بندرهای ایران بود و مردم از نقاط مختلف در این بندر کار میکردند. همین رونق، بسیاری از افراد را تشویق به زندگی در خرمشهر میکرد.
بعد از جنگ هم افرادی که به خرمشهر آمدند با همان تصویر برگشتند، تصویر خرمشهر قبل از جنگ واقعاً مثل یک رؤیا بود، اما متأسفانه انباشت مشکلات و لایروبینشدن اروند و حضور نظام بعث در همسایگی ما شرایط متفاوتی را به وجود آورد و شهر هم پر شد از مهاجرانی که با دستهای خالی آمده بودند.
شهردار خرمشهر دربارهی علل عقبماندگی در روند بازسازی این شهر میگوید: شهرهای مرزی معمولاً دید کنترلی دارند. دید کنترلی در تقابل با اقتصاد و تجارت است. برای اینکه اقتصاد و تجارت پررونق داشته باشید باید دید کنترلی را کم کنید. البته امسال برای لایروبی اروند ٩٠میلیارد تومان اعتبار اختصاص دادهاند. لایروبی اروند سه سال طول میکشد. با این لایروبی خرمشهر خیلی پیشرفت میکند. اگر بندر و تجارت و گمرک فعال شوند، اشتغالزایی میشود و مشکلاتی مثل بیکاری و بیآیندگی جوانان از بین میرود.
شهردار خرمشهر هم مثل مردم این شهر میگوید، دوست ندارد این شهر در موقعیت جنگی بماند. به گفتهی او افرادی میخواهند این تفکر را توسعه بدهند که خرمشهر موزهی جنگ باشد اما مردم چه میشوند؟
شما خودتان میتوانید همهی عمر در یک شرایط جنگی زندگی کنید؟ از نظر من این تفکرات مغرضانهی بعضی شخصیتهاست که باعث میشود این تفکر را توسعه بدهند. قانونی نداریم که بگوید خرمشهر باید در حالت جنگی بماند. ما موزهی جنگی داریم در خرمشهر و میهمانان میتوانند بازدید کنند. در خرمشهر شرایط اقتصادی بسیار ضعیف است و مردم نمیتوانند به خانههایشان برسند و اگر آثار جنگی هنوز روی دیوارها هست بهدلیل این است که این خانهها مالک نداشته و ما بههیچوجه علاقهمند نیستیم شهر را با نشانههای جنگ نگاه داریم.
خرمشهریها، شهرشان را، همان خرمشهر قبل از جنگ را میخواهند. همان شهری که عکسش را، عکس روزهای سبزش را بالای سردَر مغازههایشان زدهاند و هر روز نیمنگاهی به آن میاندازند و آهی میکشند. همان شهری که انگلیسیها و کرهایها آنجا زندگی و کار میکردند. همان خرمشهری که کمربند سبز داشت و از خانههایش صدای خندههای بلند میآمد.
با تصمیماتی که در سالهای اخیر گرفته شده، خرمشهر منطقهی آزاد شده است، اما این منطقهی آزادشدن چقدر در رونق و تغییر شرایط این شهر مرزی تأثیرگذار بوده است؟ شهردار خرمشهر میگوید: «خیلیکم.» به گفتهی او، اگر منطقهی آزاد به معنای حقیقیاش اجرا شود خیلی خوب است اما «با وضع موجود و با حرکت لاکپشتی منطقهی آزاد اروند» او فکر نمیکند تا هفت سال دیگر هم در ارتباط با منطقهی آزاد اتفاقی در خرمشهر بیفتد.
صدای اوست که در گوشت میپیچد: «ما راه خشکی، راه ریلی، هوایی و دریایی را داریم اما دید وسیع و عمرانی و سرمایهگذاری را نداریم. اما متأسفانه هر سیستم مدیریتی که در سازمان منطقهی آزاد اروند بوده دید سیاسی داشته و نه دید اجرایی و عمرانی و در این سالها مدیریت خوبی در این سازمان نداشتیم.»
بهگفتهی او یکی از مشکلات در روند بازسازی خرمشهر بعد از جنگ، این بوده که پولی که به حساب این شهرها ریخته شده، درست هزینه نشده است: «بعد از جنگ ستاد بازسازی مناطق جنگی که آغازبهکار کرد، پول خیلی خوبی بهویژه به حساب شهرهای مرزی مثل سوسنگرد و خرمشهر و حتی دزفول واریز شد و تا سال ٨۵ اعتبارات بازی را دریافت میکردیم اما بهجا هزینه نمیشد.»
از نگاه شهردار خرمشهر، حرکتی که در یکی دو سال اخیر تا امروز صورت گرفته، طلاییترین دوران عمرانی خرمشهر است. دوران طلایی که شهردار میگوید، یعنی بسامانشدن بخشی از سیما و منظر خرمشهر، درختان تازهای در این شهر کاشتهاند و البته نخل و از نوع درختان بومی جنوب هم نیستند، آنها را از کشورهای حاشیهی خلیجفارس آوردهاند. درختان قدکوتاهی که در مدتّزمانی کوتاه سبز میشوند و با آبوهوای خشک و آب شور خرمشهر هم سازگارند. اسمشان هم هست: کونوکارپوس.
این روزها اگر در خیابانهای خرمشهر راه بروید بهطور عجیبی بهیاد تهران میافتید. بیدلیل هم نیست در خرمشهر اتفاقاتی میافتد که شبیه همان اتفاقاتی است که پیشتر در تهران افتاده. یک سال پیش از این روزها پای شهرداری تهران و شهرداری چند شهر دیگر به خرمشهر باز شد اما تهران کجا و خرمشهر کجا؟
شهردار خرمشهر میگوید: «ما از دبیرخانهی کلانشهرهای کشور دعوت کردیم که جلساتشان را در خرمشهر برگزار کنند. آنها هم پذیرفتند…» قالیباف که به خرمشهر آمد، پنجمیلیارد تومان به این شهر هدیه کرد. هرچند که در تهران منتقدانش گفتند چرا اعتبارات تهران را به خرمشهر بردهای، منتقدانی که شاید خرمشهر را هیچگاه ندیدهاند، همانطور که تو ندیده بودی. شهردار خرمشهر میگوید، در جلسهای که شهرداران کلانشهرها به خرمشهر آمده بودند، قالیباف بغض کرده و گفته: «ما خرمشهر را آزاد کردیم اما آباد نکردیم.» تهران نهفقط پنجمیلیارد تومان بلکه خیلی بیش از اینها به خرمشهر کمک کرده است. براساس مصوبهی دیگری که هرگز رسانهای نشده، اعضای شورای شهر تهران با اختصاص ٣٠میلیارد تومان اعتبار عمرانی دیگر برای بازسازی خرمشهر موافقت کردهاند. از محل همین اعتبارات است که حالا در خرمشهر پارکهای بیدارودرخت، پارکهای جنگزده، پارکهای مرده را زنده کردهاند و برای بچهها که تنها فراغتشان آببازی کنار آبآلوده و خاکبازی در کوچههای خاکآلوده بوده است، تاب و سرسره و اسباببازیهای رنگی گذاشتهاند.
در خرمشهر این روزها، تمام تحولات اخیر را به نام شهردار تهران مینویسند. به نام محمدباقر قالیباف. او مجتبی یزدانی، شهردار منطقهی یک را مأمور رسیدگی و ناظر بر امورات خرمشهر کرده است و اوست که همراه گروهی از پیمانکاران شهرداری، در خرمشهر کار میکند. به همین دلیل هم هست که آنچه در خرمشهر ساخته شده، بیشباهت به آنچه در خیابانهای شمال تهران ساخته و تجربه شده، نیست.
اینکه قرار است شهرداری تهران در خرمشهر چهکار کند، پاسخ روشنی دارد. شهرداری تهران با تقسیم کاری که در دبیرخانهی کلانشهرها انجام شده، احیای فضاهای عمومی خرمشهر، پارکها و میدانها و زیباسازی شهری را برعهده گرفته است.
«ساماندهی ٣٢ پارک موجود در سطح شهر خرمشهر که در فاز اول ٧ پارک ساماندهی شده و به بهرهبرداری رسیده است. فاز دوم ١٠ پارک و ١۵ پارک هم در فاز سوم بازسازی میشود. همچنین ساماندهی ١٧ میدان شهر و روکش آسفالت هم از دیگر برنامههایی است که با کمک شهرداری تهران و پیمانکاران آنها انجام میشود.»
نهفقط شهرداری تهران که شهرداریهای دیگر شهرهای کشور هم این روزها در خرمشهر رفتوآمدی دارند.
«همهی کلانشهرها مشارکت نکردند اما علاوه بر تهران، شهرداریهای رشت، کرج، اصفهان، قم، شیراز و اراک ورود خوبی داشتند. پیمانکاران کرج هم در خرمشهر کار میکنند. بعضی شهرها هم تهران را نمایندهی خودشان کردند.»
شهردار خرمشهر میگوید، این رفتوآمدها مردم را امیدوار کرده، این پارکهای تازه، این نقاشیهای دیواری رنگی و حالوهوایی که شهر گرفته است.
من نگران مردم این شهرم. اگر این بندر آن دوران طلایی و رونق عجیب و رفاه بسیار زیاد برای مردمان را پیش از جنگ نداشت، حالا مردم اینقدر افسرده و سرخورده نبودند. مردم خرمشهر الان فکر میکنند شهرشان را و کارشان و آرامش و زندگیشان را از دست دادهاند. مردم خرمشهر و آبادان پیش از جنگ آنقدر اقتصاد قوی داشتند که پنجشنبه و جمعهها سفر خارجی میرفتند، الان هم دوست دارند به زمان قدیم برگردند. میدانید، خرمشهر نگین تجاری خاورمیانه بود، این مردم آن روزها را دیدهاند و این روزها را باور نمیکنند. برای همین است که اصلاً شهر را با این شرایط، شهر نمیدانند.
خرمشهریها، شهرشان را، همان خرمشهر قبل از جنگ را میخواهند. همان شهری که عکسش را، عکس روزهای سبزش را بالای سردَر مغازههایشان زدهاند و هر روز نیمنگاهی به آن میاندازند و آهی میکشند. همان شهری که انگلیسیها و کرهایها آنجا زندگی و کار میکردند. همان خرمشهری که کمربند سبز داشت و از خانههایش صدای خندههای بلند میآمد. آنها هنوز که هنوز است در همان روزها زندگی میکنند، در رؤیای خرمشهر، خرمشهر قبل از جنگ. رؤیای زندگی در همان روزها، پیش از آن دوشنبهای که جنگ آمد. پیش از آن دوشنبهای که بعثیها آمدند. پیش از آن دوشنبهای که گفتند «شهر خون و حماسه آزاد شد» و پیش از تمام این دوشنبههای سرنوشت که سخت و تلخ و سیاه گذشت.
در خرمشهر از حال مردم، از احوال شهر که بپرسی، زیر هُرم آفتابِ داغ، چشمانی با نگاههای منجمد تو را نگاه میکنند و میگویند:
«چه میگویی؟ کجا شهر است؟ این اشک است… این خون است… .»
پرویز نیکنام
دکتر مجتهدی، رئیس دبیرستان البرز و بنیانگذار دانشگاه صنعتی شریف در سال ۱۳۱۰ من در مسابقهی دورهی چهارم [اعزام به خارج] شرکت کردم و قبول شدم، منتها در رشتهی پزشکی. در صورتی که در تمام اوراق مسابقه نوشته بودم داوطلب معلمی ریاضی هستم. وقتی نام خود را در لیست قبولشدگان اعزام به خارجه در رشتهی پزشکی دیدم، به وزارت فرهنگ وقت رفتم و جستوجو کردم تا مسئول این کار را شناختم… جریان را گفتم. فراموش نمیکنم به من گفت نمرات شما خوب بود، من شما را برای پزشکی نوشتم. معلمی مفید نیست، من خودم سالهاست به وزارت فرهنگ خدمت میکنم، رئیس دبیرستان بودهام، حالا هم شغل مهمی دارم، اما زندگی من مختل است. برو پزشک بشو؛ هم به مردم خدمت کن، هم زندگی راحتی داشته باش… گفتم من مدیون این مملکت هستم. مرا به خرج افراد این مملکت به خارج برای تکمیل تحصیلات میفرستند و مخارج دورهی تحصیل مرا میپردازند. پس چرا معلم نشوم و به فرزند آن کمک کنندگان، کمک نکنم؟ عصبانی شد. فوری قلم را برداشت و پزشکی را قلم زد و نوشت «معلم ریاضی».
دکتر محمدعلی مجتهدی گیلانی همانطور که در کتاب خاطراتش، به مملکتتون خدمت کنید، میگوید، دربارهی رفتن به فرانسه و تحصیل ــ بهقول خودش ــ معلمی ریاضی، چنان باور داشت که بیشتر از ۳۵ سال رئیس دبیرستان البرز بود و در دانشکدهی فنی دانشگاه تهران نیز بهعنوان استاد فعالیت داشت.او بهسبب گرفتاریهایی که در کودکی برای رفتن به مدرسه تجربه کرده بود، معلمی را شغلی مهم میدانست و تمام سالهای زندگیاش معلمی کرد.دکتر مجتهدی اول مهر ۱۲۷۸ در لاهیجان در شمال ایران به دنیا آمد. پدرش مالک دو دِه بود و با اجارهی آنها زندگی میکرد. دورهی ابتدایی را در تنها دبستان شهر لاهیجان، دبستان حقیقت، گذراند که مالکان لاهیجان آن را تأسیس کرده بودند و هزینههایش را میدادند. تنها چیزی که برای آموزش وجود داشت، مکتب بود و مدرسه کم بود یا اصلاً نبود و بهگفتهی مجتهدی، در دبستان حقیقت فقط «خواندن، نوشتن و حسابکردن» به بچهها یاد میدادند و روسی و عربی هم درس داده میشد.
وقتی ششم دبستان بود، روسها شمال ایران را اشغال کرده بودند و میرزا کوچک خان جنگلی نیز در گیلان برو و بیایی داشت. جنگ بین آنها و دولت مرکزی باعث ناامنی شده بود. برخی از مالکان بزرگ شهر لاهیجان که هزینههای دبستان را پرداخت میکردند، از ترس به تهران فرار کرده بودند. دبستان حقیقت نیز، پیش از آنکه مجتهدی بتواند کارنامهی پایان دورهی ششسالهاش را بگیرد، منحل شد.
وضعیت مالی پدرش خوب نبود و درنتیجه، مجبور شد مدتی در ادارهی پیلهخشککنی کار کند. بعد هم مدتی مأمور وصول عوارض در ادارهی دارایی شد و چندی نیز پیش تاجری کار کرد.
چهار سال به همین شکل گذشت تا آنکه بالاخره موفق شد پدرش را مجاب کند که برای تحصیل به تهران برود. دراینباره میگوید: [پدرم] معلمی برای من گرفت که حساب و هندسه به من میآموخت. بالاخره در شهریور ۱۳۰۴ شمسی در سن هفدهسالگی پدرم اجازه داد بهاتفاق دو پسرداییام که در سال چهارم دبیرستان دورهی متوسطهی دارالفنون مشغول تحصیل بودند، به تهران عزیمت کنم و در یکی از مدارس متوسطه مشغول تحصیل شوم. او در دبیرستان دارالمعلمین ثبتنام کرد و قول داد که قبل از پایان سال اول، امتحان ششم ابتدایی را هم بدهد و کارنامه بگیرد. خودش دربارهی آن دوران، یعنی هجدهسالگیاش، میگوید: «مطالب را خوب درک میکردم و مخصوصاً در حساب و هندسه بیرقیب بودم. بهاندازهای مورد تشویق معلمان قرار گرفته بودم که مسئولان دارالمعلمین فراموش کردند من [کارنامهی] ششم ابتدایی ندارم.»
سال آخر دبیرستان، دارالمعلمین به دانشسرای عالی تبدیل شد و او پنجم دبیرستان را در سال ۱۳۰۹ در دبیرستان شرف گذراند که اغلب دبیران آن فرانسوی بودند. مجتهدی در سال ۱۳۱۰ در چهارمین دورهی اعزام به خارج شرکت کرد و قبول شد. اعزام دانشجو به خارج در دورهی رضاشاه از سال ۱۳۰۷ شروع شد و هر سال صد نفر را برای تحصیل در رشتههای مهندسی، پزشکی و حقوق به اروپا میفرستادند و هزینهی آن را دولت میپرداخت. اعزام این دانشجویان «هفت سال ادامه داشت تا آنکه توانستند دانشگاه در تهران دایر کنند».
مجتهدی در شهریور ۱۳۱۰ از طریق بندر پهلوی به بادکوبه رفت و از آنجا با قطار پس از یک هفته به پاریس رسید. سال اول را در شهر کلرمون فران (Clermont-Ferrand) برای یادگیری زبان فرانسوی در پانسیون بود. در آن دوره، ریاضیات هم میخواند. بعد از آن، به دانشگاه لیل در شمالغربی فرانسه رفت تا در رشتهی ریاضی درس بخواند. بعد از گرفتن لیسانس ریاضی و مکانیک به پاریس رفت تا در سوربن فوقلیسانس و دکترا بگیرد. او در سال ۱۳۱۸ «دکترای دولتی در مکانیک و آیرودینامیک» گرفت. با آنکه استادانش به او پیشنهاد میکردند که در فرانسه بماند، او میگفت که متعلق به ایران است و مخارج تحصیلش را ایران داده است و به مملکتش مدیون است و باید برگردد. به همین دلیل، شهریور همان سال با همسر فرانسویاش، سوزان ژان ماری وندنوستن، به ایران بازگشت.
بازگشت به ایران و شروع به کار در دبیرستان البرز
پس از بازگشت به ایران به سربازی رفت و مدتی در اهواز بهعنوان افسر وظیفه خدمت کرد تا آنکه در شهریور ۱۳۲۰ روسها از شمال و انگلیسیها از جنوب وارد خاک ایران شدند و کشور را اشغال کردند. در همان زمان دورهی سربازی مجتهدی تمام شد و از اول مهر به تدریس در دانشسرای عالی پرداخت و کمی بعد به دانشکدهی فنی منتقل شد. ضمن تدریس در دانشکدهی فنی، بهعنوان رئیس شبانهروزی دبیرستان البرز انتخاب شد. شبانهروزی دبیرستان البرز ویژهی کسانی بود که از شهرستان به تهران میآمدند و تمام هزینههای آن، نظیر هزینهی خوراک و حقوق مستخدمان، را دانشآموزان میدادند و «دولت کمکی به این مؤسسه بهعلت عدم احتیاج نمیکرد». سه سال به همین ترتیب گذشت و در ۱۰ مرداد ۱۳۲۳ دکتر مجتهدی بهعنوان رئیس دبیرستان البرز منصوب شد و تا زمان انقلاب، ۳۴ سال رئیس این دبیرستان بود.
او بعد از شروع کارش در دبیرستان البرز متوجه بینظمی آموزش شد و نظم و انضباط ویژهی خود را به اجرا درآورد. دراینباره میگوید:
من مخالف هر نوع بیانضباطی هستم. معلم غیبت میکرد، تنبیه میکردم؛ شاگرد غیبت میکرد، تنبیه میکردم. این است که مدرسه منظم شده بود و مرتب؛ بهطوری که ساعت [زنگ] کلاس را که میزدند، ده دقیقه بعد اگر کسی میآمد داخل این مؤسسهی بزرگ، صدای احدی شنیده نمیشد و خیال میکردند هیچکس نیست.
دکتر علی بهزادی، مدیر مجلهی سپید و سیاه،
در کتاب شبهخاطرات ثبتنام هرسالهی دانشآموزان دبیرستان البرز در تابستان را یک «واقعهی مهم فرهنگی» در تهران عنوان میکند. دانشآموزان با خانوادههایشان از یک شب پیش در خیابانهای اطراف جمع میشدند تا در مهمترین دبیرستان کشور ثبتنام کنند.
با وجود برنامهی سخت آموزشی دبیرستان البرز، تقاضا برای ثبتنام بسیار زیاد بود. دکتر مجتهدی برای نامنویسی دانشآموزان، همهی داوطلبان را بههمراه پدر و مادرهایشان در سالنی جمع میکرد تا از بین خودشان دو نماینده انتخاب کنند. به آنها میگفت: «[من ششصد شاگرد برای کلاس اول میخواهم.] آنها تصمیم میگرفتند از روی معدل انتخاب کنند و از [نمرهی] بیست شروع میکردند و میآمدند پایین، تا [نمرهی] شانزده. وقتی ششصد نفر تمام میشد، بقیه پا میشدند و میرفتند.»
دکتر مجتهدی اهل پارتیبازی نبود و سفارش قبول نمیکرد. خودش میگوید: کسی میآمد به اتاق من و یک کاغذی میآورد و به من میداد. پاکت را بدون اینکه باز کنم، میگذاشتم روی میز. میگفتم آقا بفرمایید مشکل شما چیست. از من چه میخواهید؟ … اگر بتوانم انجام بدهم، انجام خواهم داد بدون خواندن این کاغذ. اگر هم نتوانم انجام بدهم، این کاغذ از هرکجا آمده باشد، نمیتوانم انجام بدهم.
او چنین معتقد بود: «[مجبور نیستم] دستور بیجای دربار یا دیگران را گوش کنم. چرا؟ برای اینکه میگفتم که خیلی خوب، چهکار میکنند به من؟ میگویند آقا، دبیرستان البرز نباش. خوب، نباشم! چطور میشود؟»
مجتهدی دبیرستان را با کمکهای مردمی توسعه داد، کلاسهای جدید و آزمایشگاه ساخت، زمین ورزش و سالن اجتماعات درست کرد و اسامی کمککنندگان را روی تابلو نوشت و کنار ساختمانها نصب کرد تا بهقول خودش، همه بدانند که چهکسانی برای ساخت آنها کمک کردهاند. خودش میگوید با کمک افراد خیر بیشتر از ۲۲هزار مترمربع ساختمان در دبیرستان البرز ساخت.
رضا نیازمند، معاون وزیر اقتصاد در دورهی پهلوی، در کتاب تکنوکراسی و سیاستگذاری اقتصاد ایران میگوید که دکتر مجتهدی از او برای تجهیز آزمایشگاه کمک خواست و گفت:
میخواهد به تمام شاگردان، ساخت و تعمیر اتومبیل و صنایع الکتریکی (مانند یخچال برقی، تلویزیون، رادیو و غیره) یاد بدهد… من هم موضوع را تلفنی به خیامی و حاجی برخوردار گفتم. چند ماه گذشت و مجتهدی گفت یک روز سر راهت به خانه سری به دبیرستان البرز بزن و آزمایشگاه ما را تماشا کن. رفتم و دیدم تجهیزاتی که خیامی و حاجی برخوردار به مدرسهی البرز داده بودند، دهها برابر آنچه من در ذهن خود داشتم بود.محمدتقی برخوردار از بزرگترین تولیدکنندگان لوازمخانگی در ایران بود و پارستوشیبا (پارسخزر) از جمله واحدهای تولیدیاش بود. محمود خیامی نیز بزرگترین تولیدکنندهی خودرو در ایران بود و پیکان از جمله تولیدات شرکتش، ایرانناسیونال، بود. اموال این دو صنعتگر بعد از انقلاب مصادره شد.
دکتر مجتهدی میگوید:
[آقای برخوردار] یک سالن را مجهز کرد. حتی کف سالن را موکت انداخت و رادیو و تلویزیون را آورد و قطعات مختلفش را آوردند… آقای خیامی را که اصلاً نمیشناختم و ایشان بهوسیلهی آقای مهندس نیازمند اطلاع پیدا کرده بود، چهار تا موتور اتومبیل و بسیاری قطعات یدکی و قفسهی لباس فرستاد که بچهها لباسشان را در آنجا بگذارند.
مجتهدی وقتی که دید در دبیرستان البرز فقط زبان انگلیسی درس داده میشود که بهقول خودش دانشآموزان با دانستن آن فقط میتوانستند در آمریکا و انگلیس درس بخوانند، تصمیم گرفت برخلاف مصوبهی وزارت آموزشوپروش، زبان فرانسه را نیز در دبیرستان البرز اجباری کند. اما مشکل این بود که برنامهی هفتگی دانشآموزان سی ساعت بود و زمانی برای درس فرانسه وجود نداشت. به همین دلیل، شش ساعت به برنامهی درسی اضافه کرد تا دانشآموزان فرانسه یاد بگیرند. مجتهدی میگوید:
سفارت فرانسه وقتی دید چنین کاری را کردهام، سهچهار تا معلم فرانسوی از وزارت فرهنگ فرانسه برای من فرستاد. اینها در دبیرستان البرز کارشان فقط تدریس زبان فرانسه بود. به این نحو، شاگردهای البرز، هم فرانسه بلد بودند، هم انگلیسی… [با این کار،] روزی یک نامه از سفارت فرانسه به دستم میرسید که شما پنج نفر هر سال محصل به ما معرفی کنید که اینها با خرج دولت فرانسه در رشتههای علوم و مهندسی بروند به فرانسه و تحصیل بکنند… ششهفت سال این کار انجام گرفت و من در حدود ۳۵ محصل فرستادم.
دبیرستان البرز خودکفا بود و تمامی هزینههای آن را اولیای دانشآموزان پرداخت میکردند. به همین خاطر، دکتر مجتهدی در سال ۱۳۳۰ نامهای به آموزشوپرورش نوشت و اعلام کرد که ۱۲۰هزار تومانی را که آن وزارتخانه هرساله به دبیرستان میپردازد، به مدارسی اختصاص بدهد که احتیاج دارند. هزینههای دبیرستان با شهریهای که دانشآموزان میپرداختند، تأمین میشد و ۱۰درصد کل دانشآموزان نیز رایگان تحصیل میکردند. این دانشآموزان «بیبضاعت» علاوه بر تحصیل رایگان، از «صندوق محصلان بیبضاعت» که با «هدیه» تأمین میشد، برخوردار بودند. دکتر مجتهدی میگوید: «هیچکس نمیدانست که از این ۵هزار و ۵۵۰ نفری که در دبیرستان البرز مشغول تحصیلاند، ۵۵۰ نفرشان مجانیاند. هیچکس نمیدانست که از این ۵۵۰ نفر، عدهی زیادی هستند که پولتوجیبی هم میگیرند. هیچکس نمیدانست که ۲۴ نفر از ۲۴۰ نفری که در شبانهروزی بودند، مجانیاند.»
دکتر مجتهدی ضمن ابراز خوشحالی از پیشرفت دانشآموزان بیبضاعت دبیرستان البرز، میگوید که این افراد اکنون پزشکان، قضات و معلمان برجستهای شدهاند اما «تأسفم در این است که ۵۰درصد از این دسته در مملکت ما نیستند و به خارجیها خدمت میکنند».
حامی دانشآموزان
دکتر مجتهدی با همهی سختگیریای که در آموزش و نظم و انضباط داشت، از دانشآموزن البرز حمایت میکرد. او میگوید پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ «دادستان سازمان امنیت» به سراغ یکی از دانشآموزان آمد و گفت که با شاگردی که روی تختهسیاه بدوبیراه دربارهی اوضاعواحوال مملکت نوشته، کار دارد و از وی خواست که آن شاگرد را معرفی کند. او هم چنین پاسخ داد: «این تنبیهش با من است، نه شما. من مسئول دبیرستانم و تنبیهش با من است.» بعد از آن، درخواست این مأمور سازمان امنیت این بود که با آن جوان صحبت کند اما مجتهدی گفت: «شما نمیتوانید با این جوان صحبت کنید. هر حرفی دارید به من بزنید… بنده را میتوانید جلب کنید همین حالا. من در خدمت شما ولی هیچکدام از شاگردهای دبیرستان البرز را شما نمیتوانید ببرید.»
یک سال بعد همین فرد پسرش را به دبیرستان البرز برد و به مجتهدی گفت: «پارسال شما با من یک کاری کردید که من آمدم پسرم را به شما بسپارم. پسرش اسمش را در دبیرستان البرز نوشت و یکی از دکترهای مملکت ما شده است.»
دکتر مجتهدی دانشآموختگان البرز را «البرزیان» مینامید و بهگفتهی فرخ امیرفریار، نویسنده و منتقد، دکتر مجتهدی فاصلهاش با دانشآموزان بسیار زیاد بود. اغلب دانشآموزان نوعی احترام آمیخته به ترس برای او قائل بودند. حتی معلمان نیز او را بسیار بالاتر از خود میدیدند.
مجتهدی برای هر سال دفترچهای مخصوص داشت و نام دانشآموزان را با نمرات، اخلاق و رفتار و انضباطشان در آن ثبت میکرد و خودش میگوید ۳۷ دفترچه از ۳۷ سال کار در دبیرستان البرز دارد: «کافی است یکی بیاید به من بگوید من چه سالی در چه کلاسی بودم، از توی دفترچه مشخصاتش را فوری میگویم.»
دکتر مجتهدی دفتر کارش در دبیرستان البرز را دقیقاً جایی انتخاب کرده بود که از پنجرهی آن، حیاط و ورودی دبیرستان دیده میشد و از آنجا همهچیز را کنترل میکرد. خودش میگوید: «وقتی زنگ مرخصی میزدند، من پشت پنجره ایستاده بودم. کیف میکردم از اینکه این جمعیت دارد میرود بیرون.»
ریاست دانشگاه شیراز و پلیتکنیک
در سال ۱۳۳۹ گروهی از دانشجویان دانشگاه شیراز اعتصاب کرده بودند و از دکتر مجتهدی خواسته شد که ریاست دانشگاه شیراز را بپذیرد. اکثر استادان این دانشگاه، انگلیسی، فرانسوی و آمریکایی بودند و او تمایلی به ریاست دانشگاه شیراز نداشت. به همین خاطر هم، چند ماه بیشتر دوام نیاورد.
در بازگشت از شیراز، دولت عوض شد و با نخستوزیری اسدالله علم، دکتر پرویز خانلری وزیر فرهنگ شد. دکتر خانلری از دکتر مجتهدی درخواستی کرد: «حالا که شما شیراز نمیروید، حداقل این همسایهتان را اداره کنید؛ غرض، پلیتکنیک بود.» پلیتکنیک (امیرکبیر فعلی) را یونسکو ایجاد کرده بود و ۱۰میلیون تومان هم برای ایجاد آن و خرید تجهیزاتش پول داده بود. قرار بود دولت ایران ساختمانهایش را بسازد و معلمهایش را هم یونسکو تأمین کند.
بهگفتهی دکتر مجتهدی:
متأسفانه وقتی که این دانشکده تشکیل شد، کسانی مسئول دانشکده بودند که خب، افراد شایستهای بودند ولی از تعلیمات و از طرز ادارهی مؤسسات تعلیماتی تجربهی کافی نداشتند که هیچ، اطلاع کافی هم نداشتند. مدرسهی پلیتکنیک شده بود یک مدرسهی خیلی مبتذل و دانشجویانی که از همهجا رانده شده بودند، آنجا رفته بودند. دائم جنجال بود.با حضور دکتر مجتهدی پلیتکنیک سروسامان گرفت. وی سه سال در کنار تدریس در دانشکدهی فنی و ادارهی دبیرستان البرز، رئیس پلیتکنیک هم بود. در همین زمان، برخی از مقامات دولتی سعی داشتند پلیتکنیک را به هنرستان تبدیل کنند چون معتقد بودند بهاندازهی کافی مهندس داریم ولی تکنسین نداریم. اما دکتر مجتهدی مخالف بود و استدلالش هم این بود که دولت بهجای این کار بهتر است صد هنرستان در شهرهای کوچک درست کند تا نیاز کشور به تکنسین برطرف شود. اما مقامات دولتی حرف خود را میزدند و دکتر مجتهدی برای آنکه جلوی طرح آنها را بگیرد، آزمون ورودی پلیتکنیک را زودتر برگزار کرد و مانع از تغییر ماهیت پلیتکنیک شد و بعد از آن استعفا کرد.
ساخت دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)بعد از استعفا از ریاست پلیتکنیک در تابستان سال ۱۳۴۴ یک روز شاه، دکتر مجتهدی را احضار کرد. شاه به دکتر مجتهدی دو پیشنهاد داد:
یا بهعنوان سفیر کبیر بروید خارج و به اوضاع محصلان اروپا و آمریکا بهعنوان سرپرست رسیدگی کنید. این سفرای ما و کنسولگریهایمان این جوانها را عاصی کردهاند… کار دوم اینکه میخواهم یک دانشگاه بسیار گسترده از لحاظ علمی و صنعتی در تهران تشکیل بدهید که دانشگاه تهران را از خواب بیهوشی بیدار کنید.دکتر مجتهدی با وجود مخالفت دوستانش، پیشنهاد دوم، یعنی ساخت دانشگاه، را قبول کرد و با نوشتن اساسنامهای برای دانشگاه، نزد شاه رفت. شاه گفت که میخواهد «یک دانشگاهی در سطح بالا و هرچه زودتر ایجاد بشود».
دکتر مجتهدی به شاه گفت: «اسم این دانشگاه را میگذاریم آریامهر. بنده تحت امر اعلیحضرت شدم نایبالتولیهی دانشگاه. اصلاً نمیدانستم معنی این کلمه را. نایبالتولیه یعنی رئیس دانشگاه خود شاه بود و بنده تحت نظر ایشان؛ مثل نایبالتولیهی مشهد، نایبالتولیهی قم.»
دکتر مجتهدی در ۱۱ آبان ۱۳۴۴ مأمور تأسیس دانشگاه صنعتی آریامهر شد و همان روز اعلام کرد که این دانشگاه از اول مهر ۱۳۴۵، یعنی یازده ماه دیگر، کارش را شروع خواهد کرد. مجتهدی یک گروه برای ساخت دانشگاه تشکیل داد، زمین انتخاب کردند و همانطور که خودش میگوید:یکی از فارغالتحصیلان دبیرستان البرز به نام حسین امانت که شهیاد را درست کرده بود و تمام نقشههای ساختمانهای مختلف دبیرستان البرز را بدون دریافت یک شاهی تهیه کرده بود، خبر کردم. گفتم که احتیاجات من این است: دو سالن چهارصدنفری و دو سالن دویستنفری میخواهم. یک ناهارخوری بزرگ میخواهم که ۲هزار نفر آنجا غذا بخورند. بقیه، اتاقهایی که گنجایش پنجاه دانشجو را داشته باشند. آزمایشگاه، کارگاه و… اینها را گفتم و نقشه را تهیه کرد. بهگفتهی دکتر مجتهدی، «حسین امانت نقشهی ۷۰هزار متر ساختمان را تهیه کرد و حاضر نشد یک ریال بگیرد». با ۱۰میلیون تومانی که دکتر منوچهر اقبال، رئیس شرکت ملی نفت، برای کمک به دانشگاه داده بود، از طریق شرکت نفت، برای کارگاهها و آزمایشگاهها، تجهیزات خریداری شد. با آمادهشدن دانشگاه، دکتر مجتهدی تصمیم گرفت برای تأمین استاد به خارج برود. پیشنهاد دکتر مجتهدی برای حقوق استادانی که قرار بود برای دانشگاه بیاورد، ۵هزار تومان در ماه بود که خیلی بیشتر از حقوق استادان دانشگاه تهران بود. بنابراین، مجتهدی شاه را متقاعد کرد که استادان این دانشگاه چرا باید این میزان حقوق بگیرند. وقتی این توافق به دست آمد، مجتهدی راهی سفر شد تا استادان را انتخاب کند: «من رفتم و این آقایان را از اتریش گرفته تا لسآنجلس و توکیو آوردم، با حقوق ۵هزار تومان.»
دکتر مجتهدی میگوید: بچههای من در دبیرستان البرز که حالا استادان بزرگ دانشگاههای مختلف آمریکا و اروپا بودند را انتخاب کردم و آنها بدون هیچ بحثی قبول کردند. قراردادها را جلویشان میگذاشتم و نخوانده امضا میکردند. هفتاد نفرشان را آوردم… که باور کنید نظیر ندارند.
بعد از ساختهشدن دانشگاه صنعتی آریامهر، شاه و فرح از آن بازدید کردند. آقای مجتهدی میگوید که فرح ایراد گرفت که این ساختمانهایی که بهصورت سوله درست کردهاند، شبیه انبار است. مجتهدی پاسخ داد که برای تسریع در ساختوساز این کار را کرده است: «جوانهای ما زیر چادر هم حتی باشند، باید به اینها تعلیم بدهیم. من قصدم این نیست که ساختمان درست کنم… میگویم اول مغز آنها را مرمر میکنم، بعد آنها ساختمان مرمری بسازند.»
در مهر ۱۳۴۵ دانشگاه آریامهر با ششصد دانشجو کارش را شروع کرد و آبان همان سال با حضور شاه و دیگر مقامات کشور، بهصورت رسمی افتتاح شد. یک سال بعد، دکتر مجتهدی از ریاست دانشگاه صنعتی آریامهر برکنار شد و بهمن سال ۱۳۴۶ رئیس دانشگاه ملی شد. بهدلیل اختلافاتی که بین او و هیئتامنای دانشگاه ملی بروز کرد، او از سمتش استعفا کرد و به کار مورد علاقهاش در دبیرستان البرز ادامه داد.
در سال ۱۳۵۰ از دانشگاه تهران که بهعنوان استاد در دانشکدهی فنیاش درس میداد، درخواست بازنشستگی کرد. در زمان بازنشستگی از دانشگاه تهران، برای وزارت آموزشوپرورش نامهای نوشت: «اکنون چنانچه وزارت آموزشوپرورش با وجود بازنشستگی مایل نباشد مسئولیت دبیرستان را عهدهدار باشم، شخصی را برای ریاست دبیرستان هرچه زودتر تعیین و معرفی نمایند.»اما وزارت آموزشوپرورش در پاسخ با تقدیر از زحمات دکتر مجتهدی در دبیرستان البرز نوشت: «از اینکه تصمیم گرفتهاید در آینده اوقات گرانبهای خود را صرف رهبری و پیشرفت دبیرستان البرز فرمایید، بینهایت متشکر و آرزومندیم که در این راه، توفیق با آن جناب همگام باشد.»
به این ترتیب، دکتر مجتهدی تا زمان انقلاب در طول ۳۷ سال رئیس دبیرستان و شبانهروزی البرز باقی ماند. خودش میگوید: «افتخار میکنم که حدود ۵۰هزار دیپلمه از دبیرستان البرز فارغالتحصیل شدهاند؛ یکی از یکی برجستهتر، یکی از یکی بهتر.»
در خاطراتش مینویسد:
در تاریخ اردیبهشت ۱۳۵۷ چهلمین سال خدمت آموزشی خود را میگذرانم و از ۴۰ سال، ۳۷ سال آن بهموازات تدریس در دانشگاه و کارهای آموزشی دیگر، مسئول دبیرستان البرز نیز بودم. اکنون دبیرستان البرز ۸۲ کلاس [دارد] و در حدود ۴هزار نفر دانشآموز مشغول به تحصیلاند و سالی در حدود ۶۰۰ نفر فارغالتحصیل میشوند… بیش از ۱۶هزار نفر از دبیرستان البرز فارغالتحصیل شدهاند و… اکثر فارغالتحصیلان در مشاغل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و علمی کار میکنند و افتخار این را دارم که بگویم همه برجسته، باایمان، منظم و دارای اعتمادبهنفس قوی و موفق میباشند و حقیقتاً مایهی افتخار مملکت و مربیان خود هستند.
با آنکه همسرش فرانسوی بود، خودش میگوید:
به هر محصلی که در دبیرستان البرز میآمد با من خداحافظی کند و برود به خارج، میگفتم: دو چیز را فراموش نکن… یکی زن خارجی نگیر بهعلت اینکه هم او را بدبخت میکنی و هم خودت را؛ و دوم فراموش نکن از این مملکت رفتی، باید برگردی به این مملکت.
انقلاب و استعفا از مدیریت البرز انقلاب که شد، نظم و ترتیب همیشگی به هم خورد و دکتر مجتهدی که مرد نظم و انضباط بود، میگوید: «مدرسه شلوغ شد. من هم مریض شدم.» او نامهای به مهدی بازرگان، نخستوزیر دولت موقت که همکارش در دانشکدهی فنی بود، نوشت و از سمت ریاست دبیرستان البرز استعفا کرد.
بعد از آن، برای معالجهی چشم به فرانسه رفت و در منزل خالهی همسرش در نیس ساکن شد. او هر سال تابستان به تهران میآمد. در مرداد ۱۳۶۲ نامهای از دانشگاه تهران به دستش رسید که در آن اتهاماتی علیه وی مطرح شده بود. در این نامه، «هیئت بدوی بازسازی نیروی انسانی دانشگاه تهران» وی را متهم کرد که عضو تشکیلات فراماسونری بوده و «فعالیت مؤثر در تحکیم رژیم شاه» داشته است. دکتر مجتهدی در پاسخ چنین نوشت: «من در مدت ۷۵ سال زندگی، عضو هیچ حزب و تشکیلاتی به نام فراماسونری نبودهام و جداً این نسبت را تکذیب میکنم.»
در مهرماه همان سال، آن هیئت رأی خود را بر اساس اتهامات مطرحشده صادر کرد و دکتر مجتهدی در حالی به «انفصال از خدمات دولتی» محکوم شد که از سال ۱۳۵۰ بازنشسته بود و آنطور که خودش میگوید: «مقصودشان این بود که از آن تاریخ حقوق بازنشستگی مرا ندهند.»
دکتر مجتهدی میگوید: انفصال یعنی عدم پرداخت حقوق بازنشستگی. آیا قانون اجازه میدهد حقوق بازنشستگی را ندهند؟
به هر حال، این است نتیجهی کار و زحمت خالصانه در مملکت ما که باید موردتوجه دقیق جوانان قرار گیرد تا در جوانی به فکر ایام پیری خود باشند و مثل من اشتباه نکنند.
دکتر مجتهدی با وجود مشکلاتی که بعد از انقلاب برایش پیش آمد، در دیدار با دانشآموختگان البرز در سال ۱۳۶۷ در آمریکا گفت: «یک آرزو دارم که به مملکتتان خدمت کنید. مملکتتان به شما احتیاج دارد.»
دکتر مجتهدی بعد از قطعشدن حقوق بازنشستگی و بهدلیل تنگناهای مالی و برای تأمین هزینهی زندگی و درمان، در سال ۱۳۷۰ خانهاش را که در کوچهی البرز و مشرف به دبیرستان بود، فروخت و برای همیشه به فرانسه رفت و در سال ۱۳۷۶ در شهر نیس درگذشت و همان جا به خاک سپرده شد.
سمانه بیرجندی
مصادیق سرکوب آزادی بیان در ایران چیست؟
چرا حاکمیت همچنان مسیر بیان نظرات و دیدگاههای مخالف خود را به خشنترین شکل ممکن مسدود میکند؟
بیتحمل بودن حاکمیت در شنیدن صدای مخالفت و انتقاد چگونه مسیر سرکوب آزادی بیان و برخورد با عقاید مخالف را مهیا میکند. قربانیان این سرکوب چه کسانی هستند؟
صدور احکام سنگین قضایی برای نویسندگان و فعالان سیاسی و مدنی، سرکوب اعتراضات، اعمال سانسور شدید و برخورد با هر صدای انتقادآمیزی از وضع موجود، گوشهای از روشهای حاکمیت در سرکوب آزادی بیان است. بسیاری از نویسندگان و فعالان حقوق بشری تنها به دلیل ابراز عقایدی مخالف حاکمیت و یا بیان انتقادات از وضع موجود، با اتهام «تبلیغ علیه نظام» روبرو میشوند و فضای ابراز عقیده و انتقاد روزبهروز تنگتر و محدودتر از قبل میشود. هرچند در قوانین موجود بارها به حق شهروندان برای آزادی بیان تاکید شده اما به نظر میرسد حاکمیت، این «آزادی بیان» را تنها در چارچوب مطلوب خود میبیند و هرشکلی از انتقاد و یا ابراز عقیدهای خلاف سلیقه خود را محکوم به سرکوب و مجازات میداند. پرسش اساسی این است که آیا شدت گرفتن اعتراضات در جامعه و بالارفتن صداهای انتقادی، شیوههای سرکوب آزادی بیان و برخورد با فعالان مدنی را گستردهتر از قبل میکند؟
جبهه سنگین حاکمیت در برابر ابراز عقیده آزادانه :در قوانین موجود ایران بارها به مساله آزادی بیان تاکید شده است؛ اصل بیستوسوم قانون اساسی صراحتا میگوید: «تفتیش عقاید ممنوع است و هیچکس را نمیتوان بهصرف داشتن عقیدهای مورد تعرض و مؤاخذه قرارداد.» اصل هشتم قانون اساسی هم «امر به معروف و نهی از منکر» را در انحصار حکومت نمیداند و این حق را صراحتا برای مردم در قبال حکومت قائل است و از این منظر نیز هیچ منتقدی نباید تحت تعقیب و مجازات قرار بگیرد. در مقام انتشار نظرات و عقاید هم اصل ۲۴ قانون اساسی، نشریات و مطبوعات را در بیان مطالب آزاد اعلام کرده «مگر آن که مخل به مبانی اسلام یا حقوق عمومی باشد.» البته در عمل، با وجود آنکه نقد بسیاری از منتقدین، نه مخل مبانی اسلام بوده و نه اختلالی در حقوق عمومی ایجاد میکرده است، از سوی مقامات حکومت تحمل نشده و با برخوردهای قضایی و امنیتی مواجه شده است.هرچند به نظر میرسد یافتن مصادیق قانونی صریح در دفاع از به رسمیت شناخته شدن صدای مخالف و منتقد در قوانین موجود کار دشواری نیست اما رویکرد حاکمیت در موضوع آزادی بیان و پیش گرفتن روش سرکوب و برخوردهای امنیتی و قضایی با نویسندگان و هنرمندان و روشنفکران و فعالان مدنی نشان میدهد که اتکا به این موارد قانونی در تغییر نگاه حاکمیت و برخورد با منتقدان و مخالفانش بیتاثیر است. تداوم برخوردهای امنیتی و قضایی با نویسندگان و روشنفکران مخالف و منتقد با استفاده از روایت مبتنی بر اتهام «تبلیغ علیه نظام» نشان میدهد که از نظر دستگاه قضایی در ایران، ابراز هر عقیده و نظری که خوشایند نظام حاکم نباشد، محکوم به برخورد قضایی است. ابعاد این برخوردها در گروههای مختلف جامعه و به اشکال مختلف به چشم میخورد؛ از نویسندگان و شاعران و روزنامهنگاران گرفته تا فعالان مدنی و برخی چهرههای رسانهای که به دلیل ابراز عقایدشان به «تبلیغ علیه نظام» متهم شدند. تداوم حبس بکتاش آبتین، کیوان باژن ، رضا خندان و آرش گنجی، اعضای کانون نویسندگان ایران که از مهرماه سال گذشته به اتهام «تبلیغ علیه نظام و اقدام علیه امنیت ملی» در زندان به سر می برند، نمونه روشنی از برخورد حاکمیت با موضوع «آزادی بیان» است. چندی پیش انجمن قلم آمریکا اعلام کرد که در در مراسم سالانه خود از سه عضو زندانی کانون نویسندگان ایران یعنی بکتاش آبتین، کیوان باژن ، رضا خندان به دلیل دفاع از آزادی بیان و مخالفت مسالمت آمیز با سانسور حکومتی قدردانی خواهد کرد. به گفته انجمن قلم آمریکا، رتبه ایران در ردهبندی کشورهایی که بیشترین تعداد نویسندگان و روشنفکران محبوس در زندانها را دارند، چهارم است.مصادیق برخورد با هنرمندان و سرکوب آزادی بیان به کرات در دورانهای مختلف به چشم خورده است؛ چندی پیش بود که نیروهای امنیتی و قضایی توماج صالحی، رپر جوان را که برخی آثار اعتراضی او طرفداران بسیاری پیدا کرده بود در منزلش بازداشت و به زندان دستگرد اصفهان منتقل کردند. این خواننده اعتراضی پس از چند روز با قرار کفالت آزاد شد. امیر رئیسیان وکیل مدافع توماج صالحی گفته بود که مقامات قضایی به صورت غیررسمی به پدر توماج صالحی گفتهاند که اتهام فرزندش تبلیغ علیه نظام است.در سالهای گذشته و با بیشتر شدن انتقادات و مخالفتهای مردم از اقشار مختلف، شیوهها و شگردهای دستگاه قضایی و امنیتی نیز در برخورد با این صداهای منتقد و مخالف گستردهتر شده است. میتوان بخشی از این رویکرد را در برخورد قضایی با فعالان مدنی مشاهده کرد که با افشاگری و انتقاد از وضع موجود در فضای مجازی، گوشهای از ظلم حاکم را بازگو میکنند. در روزهای گذشته سپیده قلیان، فعال مدنی که در دوران مرخصی از زندان به سر میبرد، در صفحه اینستاگرام خود از شرایط اسفبار بند زنان زندان مرکزی بوشهر و از شکنجهها، بدرفتاریها و شرایط نگهداری زنان زندانی نوشت. پس از انتشار این گزارش اداره کل زندانهای استان بوشهر از سپیده قلیان شکایت کرد و شعبه دوم دادسرای عمومی و انقلاب بوشهر خانم قلیان را به اتهام «نشر اکاذیب رایانهای و فعالیت تبلیغی علیه نظام» احضار کرد.این برخورد که نشان دهنده بیتحمل شدن هرچه بیشتر حاکمیت برابر صدای انتقاد و مخالفت است، به نوعی یکی از روشهای مواجهه حاکمیت با مساله آزادی بیان است. شاید بتوان گفت که این مخالفت صریح و خشن با آزادی بیان در جریان بازداشت وکلایی که قصد تنظیم شکایت علیه مسببان وضعیت کرونا در ایران را داشتند، بیش از هر جای دیگری مشهود است؛ جایی که تنها «قصد» انجام کاری خلاف مطلوب حاکمیت موجب بازداشت چند وکیل و فعال مدنی میشود. از سرکوب اعتراضات تا سانسور هنرمندان هرچند که اشکال گوناگون برخورد حاکمیت با مساله آزادی بیان در حوزههای متعدد چشمگیر است اما میتوان گفت که مواجهه حاکمیت با موضوع آزادی بیان در برخورد با تولید آثار هنری و فرهنگی بیش از هر بخش دیگری بیانگر نگاه حاکمیت است؛ نگاهی که بیش از هرجایی خود را در مساله «سانسور» عیان میکند. چندی پیش بیش از سیصد تن از نویسندگان، هنرمندان، دانشگاهیان، فعالان مدنی و روزنامهنگاران ایرانی با اشاره به تداوم سرکوب آزادی بیان در ایران، در بیانیهای هشدار دادند که مسدود کردن راه هرگونه انتقاد و پرسشگری به بهانه «اقدام علیه امنیت ملی»، به ویژه با وجود ناکارآمدی و فساد ساختاری، به «فروپاشی بزرگ اجتماعی» خواهد انجامید.در بخشی از این بیانیه آمده است «آزادی بیان، نقد را به ارمغان میآورد و پویایی و توسعهی جامعه در گسترهی نقد ممکن میشود. انتقاد و آزادی بیان، حق همگان است. حبسِ آزادی بیان و اعمال سانسور و نیز محاصره کنشگرانِ اجتماعی راه فساد را برای متخلفان هموار میسازد، از اینرو ایستادگی در برابر سانسور، گونهای مبارزه با نادانی و تباهی است و تندادن به سانسور، فساد و ناهنجاری را فراگیر میکند.»نویسندگان بیانیه هشدار دادهاند که اگر مقامهای ارشد نظام، آزادیهای مدنی و از آن جمله آزادی بیان را نادیده بگیرند «تصلب و خاماندیشی در قالب جهل مقدس به نهادینه شدن فساد میانجامد و بیش از پیش موجبات ناامیدی مردم ایران فراهم میشود».روی کار آمدن دولت ابراهیم رئیسی نگرانیها درباره شدت گرفتن روند سانسور و برخورد با هنرمندان و روشنفکران را بیشتر کرده است. نگاهی به سابقه ابراهیم رئیسی و البته برنامههای وزیر فرهنگ و ارشاد دولت وی، دلایل نگرانیها در میان هنرمندان و روزنامهنگاران و چهرههای فرهنگی را بیش از هر زمان دیگری روشن و آشکار میکند. شاید بتوان گفت که تلاش سرسختانه حاکمیت برای سرکوب آزادی بیان و اعمال سانسور در جامعه هنری و اهل اندیشه ایران، علاوه بر تحمیل پیوسته سانسور، بهانهگیری و سختگیریهای مختلف برای فعالیت هنرمندان غیرحکومتی و مستقل را نیز تشدید کرده است. درگیر شدن بخش بزرگی از جامعه با بحرانهای مشترک و در راس آنها «بحران معیشت» یکی از دلایل اصلی گسترده شدن اعتراضات مردمی در ایران است. اعتراضاتی که در میان اقشار مختلف جامعه در حال وسیعتر شدن هست و بیشک بخش مهمی از آن در پیوند با مساله آزادی بیان است. هرچند که حاکمیت همواره سعی داشته تا روایت خود را از اعتراضات معیشتی تحمیل کند و با سناریوسازیهای نخنما زمینه برخورد با این اعتراضات را میسر کند و در مواردی نیز با خشونت زیاد، سرکوب این اعتراضات را در دستور کار گذاشته، اما انباشت مشکلات و مصائب، فریاد مطالبهگری را در اقشار مختلف جامعه خاموش نکرده است.
هرچند در ماده ۲۸ منشور حقوق شهروندی جمهوری اسلامی ایران آمده است که «شهروندان از حق نقد، ابراز نارضایتی، دعوت به خیر، نصیحت در مورد عملکرد حکومت و نهادهای عمومی برخوردارند و دولت موظف به ترویج و گسترش فرهنگ انتقادپذیری، تحمل و مداراست». اما به نظر میرسد که نهادهای حاکمیتی به جای «گسترش فرهنگ انتقادپذیری، تحمل و مدارا» بیشتر در صدد یافتن راهی برای توجیه سرکوب و مجازات منتقدان و معترضان هستند.
اجبار برخی از فعالان مدنی و منتقدان به وضع موجود به اعترافهای تلویزیونی مانند اسماعیل بخشی، فعال کارگری و یا برخوردهای غیرقانونی با برخی روزنامهنگاران تنها به دلیل انعکاس و اطلاعرسانی از یک پرونده و یا اتفاق ویژه، نمونهای از این رویکرد است.
بی خانمانی در جهان و زنان کارتنخواب
شهلا شاهسونی
زنان کارتنخواب در زندگی خود از سوی خانواده یعنی پدر و مادر، برادر و خواهر، شوهر یا شریک جنسی به معنای واقعی کلمه فروخته شده اند. اعتماد این زنان، کرامت انسانی و عزتنفس آنان، زنانگی آنان، اراده و آزادی آنان، محدودهی تن و حرکت و حریم خصوصی این زنان در تمام عمرشان به تاراج رفته است؛ پس با درنظرگرفتن چنان تجربههای هولناک زیستی و اجتماعی هیچ ناباورانه نیست اگر زبان این زنان از مصدر فروختن اشباع شود. فارغ از آنکه این زنان در طول زندگی خود تا چه اندازه با موانع، مشکلات و نابهسامانیها و وضعیتهای خطیر هولناک مواجه شدهاند، درونیشدن و پذیرفتن آنکه ارزش زندگی آنان قابل معاوضه است، یک مرحلهی دیگر ورای همهی آن چیزی است که میتوانیم از زندگی و زیست روزانهی این زنان تصور کنیم. تجربهی فروختهشدن برای انسانی که در چنان وضعیتی قرار نگرفته، غیرقابل فهم است. زنان کارتنخوابی که اغلب از اعتیاد هم رنج میبرند، زمانی میتوانند از وضعیت کارتنخوابی و اعتیاد فاصله بگیرند که علاوه بر داشتن امکانات دارویی و خدمات اولیهی درمانی و وسایل اولیهی زندگی، عضو گروه یا مجموعهای شوند که بتوانند کنار گروهی از آدمهای شبیه خود بنشینند، فنجانی چای بنوشند و احساس اعتماد کنند؛ احساس کنند کرامت انسانی دارند یا کسانی آن کرامت را پاس میدارند؛ احساس کنند محترمند و اینکه فروخته نخواهند شد. بسیاری از فعالیتهای مدنی و نهادهای غیردولتی که بر کاهش آسیبهای اعتیاد و کارتنخوابی زنان متمرکز است، بدون درنظرگرفتن آنکه چگونه این زنان میتوانند به اجتماع برگردند و چه عواملی مسیر رسیدن این زنان را به وضعیتی تحملشدنی در اجتماع هموار میکند، موفق نخواهند شد. تنها فراهمکردن دارو یا سرپناه موقت، بدون درنظرگرفتن آنکه این زنان چگونه باید به فردای خود بیندیشند و بدون درنظرگرفتن آنکه بسیاری از این زنان تنها با تصور آینده دچار شرم و اضطراب عظیمی میشوند، بدون آنکه بدانیم بسیاری از این زنان در تمام لحظات زندگی احساس تنهایی مطلق و فهمیدهنشدن میکنند و بدون ساختن شبکهای حمایتی و دایرهای همتجربه و همگذشته که این زنان بتوانند به آن مدام بازگردند، به سرانجام نخواهد رسید. تنها آن دسته از مددکاران و کنشگران، نهادها و سازمانهایی میتوانند با اطمینان بگویند زنانی را از کارتنخوابی و اعتیاد به مسیر زندگی عادی بازگرداندهاند یا قادرند زنانی را به جامعه بازگردانند که نقشهی این راه را بدانند.«بیخانمانی ضربهی عمیقی به حیثیت، شمول اجتماعی و حق زندگی انسانها وارد میکند. بیخانمانی نقض آشکار حق انسانی به مسکن مناسب است و ورای حق زندگی برخی دیگر از حقوق انسانی، از جمله حق به عدم تبعیض، حق برخورداری از بهداشت، نظافت، آب، امنیت و رهایی از رفتارهای ظالمانه، تحقیرآمیز و غیرانسانی را نقض میکند.»بیخانمانی حتی در کشورهایی که منابع کافی برای رسیدگی به این آسیب اجتماعی را نیز دارند، وجود دارد، ولی تا حد زیادی نقض این حق انسانی از پاسخگویی دولتها مصون است و به ندرت به عنوان نقض یکی از حقوق انسانی که مستلزم اقدامات مثبت دولتها برای جلوگیری و ازبینبردن آن است، مورد توجه قرار نگرفته. بیخانمانی نهتنها نشاندهندهی کوتاهی دولتها در تضمین دسترسی به مسکن ایمن، مقرونبهصرفه و کافی برای همه است، بلکه تعدادی دیگر از حقوق بشر را نیز نقض میکند؛ به عنوان مثال قرارگرفتن در معرض بیخانمانی به شدت به سلامت افراد آسیب میزند، آنها را مورد تبعیض قرار میدهد، حق اشتغال و تحصیل افراد را به مخاطره میاندازد و آنها را در معرض خشونت پلیس قرار میدهد. بیخانمانی هرساله باعث چندینهزار مرگ زودرس و قابلپیشگیری میشود که نشاندهندهی شکست دولتها در حمایت کافی از حق زندگی است. به علاوه باید توجه داشت که حق زندگی به خودیخود مفهومی بیش از زندهماندن صرف را در برمیگیرد، زیرا هر انسانی حق دارد از زندگی با عزت و کرامت لذت ببرد.به افراد بیخانمان، به ویژه به زنان انگ زده میشود و اغلب با جرمانگاری بیخانمانی، خشونت و سیاستهای سرکوبگرانه به جای حمایت از حقوق آنها لایههای ستم بر آنها انباشت میشود.افرادی که بیخانمانی را تجربه میکنند، اغلب بر اساس وضعیت مسکن یا به دلیل نداشتن نشانی رسمی مورد تبعیض قرار میگیرند که بر حقوق سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آنها تأثیر میگذارد. حق شرکت در انتخابات، حق کار و حق دسترسی به مزایای اجتماعی از جمله حقوق انسانی دیگری است که آنها را به مخاطره میاندازد. تعداد محدودی از کشورهای جهان قوانینی دارند که به افراد در شرایط بیخانمانی اجازه میدهد تا ادعای دسترسی به مسکن مناسب، مقرونبهصرفه و تضمینکنندهی حریم خصوصی را داشته باشند. فراتر از مقررات حاکم بر دسترسی به پناهگاههای اضطراری جمعی تنها در برخی از کشورها سیستم قضایی و دادگاهها جرئت لازم را به کار گرفتهاند تا مقامات دولتی را ملزم به انجام اقدامات و پاسخگویی برای ازبینبردن بیخانمانی بر اساس تعهدات ملی و بینالمللی خود بدانند.با وجود ادبیات غنی که در زمینهی نقض حقوق انسانی بیخانمانی و آسیبهای اجتماعی آن وجود دارد، بیخانمانی یکی از چالشهای بزرگ، پیچیده، چندوجهی و در حال رشد جهان امروز محسوب میشود. عوامل شخصی و اجتماعی-ساختاری در مطالعات مربوط به بیخانمانی سهیماند. از مهمترین عوامل شخصی که منجر به بیخانمانی میشوند، به عواملی چون بیماریهای روانی، اعتیاد به مواد مخدر و الکل و خشونت خانگی را میتوان زمینهساز بیخانمانی در بسیاری از کشورها قلمداد کرد. از سوی دیگر در تحقیقات مربوط به بیخانمانی در کشورهای جهان مهمترین عواملِ اجتماعی-ساختاری عواملی چون فقر، شکاف اقتصادی، بیکاری، کمبود مسکن مناسب برای اقشار کمدرآمد و ناکارآمدی, عدم هماهنگی و کار سیستماتیک و هدفمند برنامههای رفاه وحمایتهای اجتماعی صاحبان قدرت و دولتهاست. بر اساس پژوهشهای سازمان ملل صدوپنجاهمیلیون نفر از حق انسانی برخورداری از مسکن مناسب در جهان محرومند. ۴.۱ میلیون نفر از بیخانمانان جهان در اروپا زندگی میکنند. ۸۸۳ میلیون نفر به خاطر تغییرات محیط زیست بیخانمان شدهاند و یکمیلیاردوششصدمیلیون نفر نیز از حداقل استانداردهای مسکن برخوردار نیستند.در آمریکا در شهرهای بزرگ هر دو سال یک بار از افراد بیخانمان سرشماری صورت میگیرد. در سرشماری ژانویهی ۲۰۲۰، ۵۸۰هزارو۴۶۶ نفر بیخانمان سرشماری شده که هفتاددرصد آنان انفرادی بودهاند، سیدرصد خانواده و کودکان و نوزدهدرصد در زمرهی بیخانمانان مزمن (حداقل یک سال بیخانمان) بودند. در آمریکا دربارهی دلایل بیخانمانی ادبیاتی غنی وجود دارد، زیرا نهادهای شهری، ایالتی و فدرال و تعداد زیادی سازمانهای غیردولتی/ مردمنهاد در زمینهی کاهش و پیشگیری از بیخانمانی فعالیت میکنند. از نظر تقسیم جنسیتی در سرشماری ژانویه ۳۵۲هزارو۲۱۳ نفر مرد، ۲۲۳هزارو۵۷۸ نفر زن، ۳۱۶۱ نفر ترنس و ۱۴۶۰ نفر خود را نادوگانه (نانباینری) دانستهاند. جوانان بدون سرپرست زیر بیستوپنج سال هم ششدرصد جمعیت بیخانمانها را تشکیل میدهند.خشونت خانوادگی یکی از دلایل برجستهی بیخانمانی زنان در امریکا است. در مناسبات خشونتبار خانوادگی این زنانند که اغلب مجبور میشوند خانهی خود را ترک کنند. پژوهشگران آسیبهای اجتماعی حوزهی خشونت خانوادگی را برجستهترین دلیل بیخانمانی زنان و کودکان میدانند و نهادهای مدنی با حمایتهای دولتی میکوشند تا چرخهی شوم خشونت خانوادگی و بیخانمانی را برای زنان بشکنند و زندگی در فضای امن و مسکن مناسب را برای قربانیان خشونت فراهم آورند تا خانوادهها به گوشهی خیابانها کشیده نشوند. با توجه به اینکه خشونت خانوادگی در امریکا جرم محسوب میشود و در شهرهای بزرگ و کوچک خانههای امن وجود دارد، اما ظرفیت آنها جوابگو است. بسیاری از زنانی که مورد خشونت قرار دارند و حتی برخی از زنانی که شاغلند، به دلیل آنکه مسکنی با امکانات مالی آنها یافت نمیشود، چالشهای بسیار دارند. از اینرو درصد قابلتوجهی از این زنان به مناسبات خشونتبار برمیگردند یا آن را تحمل میکنند. در سال ۲۰۰۳ در مینسوتا و شهر فارگو در ایالات داکوتای شمالی تحقیقی دربارهی خشونت و بیخانمانی زنان صورت گرفت که به ترتیب چهلوششدرصد و چهلوچهاردرصد از زنان بیخانمان خشونت را به عنوان دلیل موقعیت بیخانمانی خود ذکر کردهاند. واقعیت آن است که چرخهی خشونت بر اعمال قدرت و کنترل قرار دارد و فردی که مورد خشونت قرار دارد، سیستم حمایتی و کنترل مالی خود را از دست میدهد و از حلقهی دوستان خود بریده میشود و حتی روابط آنها با اعضای خانواده نیز محدود میشود؛ در نتیجه سیستم حمایتیای که بتوانند چنانچه از خانه نیز بگریزند بر آن تکیه کنند، وجود نخواهد داشت. زنان خشونتدیده همچنین از جهات دیگر نیز مورد تبعیض قرار میگیرند. بسیاری از صاحبخانهها سیاست «عدم تحمل هرگونه کار خلاف قانون» را در قرارداد اجاره میگنجانند و از آنجایی که خشونت خانوادگی جرم محسوب میشود، فارغ از آنکه فرد مرتکب خشونت شده یا مورد خشونت قرار گرفته، میتواند مسکن خود را از دست بدهد. در تحقیقی که در سال ۲۰۰۵ در شهر نیویورک انجام گرفته، بیستوهشتدرصد از صاحب خانهها به زنانی که مورد خشونت قرار گرفتهاند، مسکن اجاره ندادهاند .فقر زنان و بیخانمانی نیز لایههای درهمتنیدهای دارند که با نگاه میانبرشی-اینترسکشنالیتی آسیبهای اجتماعی را برای زنان بیخانمان دوچندان میکند. زنان فقیر به خاطر فقیربودنشان به زندگی اجتماعی راه پیدا نمیکنند و میتوانند به راحتی قربانی تبعیضهای گوناگون بشوند. مؤلفههای ساختاری نظیر فقر و محرومیت اجتماعی میتواند روی آسیبپذیری فرد تأثیر بگذارد و موجب ایجاد و تداوم بیخانمانی شود. فقر در جهان و در امریکا چهرهی زنانهای دارد. بر اساس گزارش رسمی فقر در سال ۲۰۱۹، ۳۸.۱میلیون نفر در امریکا زیر خط فقر قرار دارند. از این تعداد ۲۱.۱میلیون نفر زنند که دهمیلیون نفر از این زنان در فقر مطلق قرار دارند. روند رشدیابنده و نگرانکنندهای که وجود دارد، آن است که تعدادی از این زنان هم شاغلند، اما امکانات مالی برای داشتن مسکن را ندارند. از نظر نژادی در کلِ امریکا سفیدپوستان بیشترین گروه نژادی بیخانمانها را تشکیل میدهند. در امریکا سیدرصد بیخانمان الکلی، ده تا پانزدهدرصد اعتیاد به مواد مخدر و سیوسهدرصد عدم تعادل روانی دارند.سیوسهدرصد زنان بیخانمان معتاد و سیدرصد از زنان از بیماریهای روانی رنج میبرند. بسیاری از پژوهشگران بر این نظرند که اعتیاد جزوی از فرآیند بیخانمانی است .زنان بیخانمان همچنین در معرض آسیبهای ناشی از تعرض و تجاوز جنسیاند و دسترسی آنها به امکانات پزشکی بسیار محدود است. در گفتگو با ویکی، زن آفریقاییتبار که خود و دو فرزند پسرش مدتها در ماشین شخصی زندگی میکردند و نگارنده با او در کمپین مقابله با بیخانمانی در شهر محل زندگیاش با او همکاری داشته. او با تلاش بسیار توانست خود را از چرخهی بیخانمانی نجات دهد و کنشگر حقوق بیخانمانان شود. او در این گفتگوی دوستانه از مصائب و چالشهای زندگی و اینکه اکثر امکانات اضطراری و موقتی برای بیخانمانها مناسب خانوادهها نیست، صحبت کرد. ویکی به کالیفرنیا آمد، زیرا نمیتوانست سرمای شدید شرق امریکا را تحمل کند. او همچنین از کاستیهای امکانات شغلی یا آموزشی برای بازگشت به زندگی عادی گفت و از اینکه زنان برای نیازهای بهداشتی و عادت ماهانه، سلامت و دسترسی به امکانات آموزشی و شغلی باید تلاشی ورای مردان کنند و بر نقش مهم نهادهای مدنی و سازمانهای غیردولتی برای پاسخگودانستن مقامات شهری و ایالتی، مدیریت امکانات موجود و ارائهی خدمات گوناگون به زنان بیخانمان تقدیر کرد.سازمانهای غیردولتی نقش بسیار مهمی در رفع آسیبهای اجتماعی دارند. در امریکا یکمیلیون و هشتصد هزار سازمان غیردولتی وجود دارد. از این تعداد نهادهای خیریه عمدتاً برای تأمین غذا و پوشاک و مسکن موقتی برای بیخانمانها فعالیت دارند. بسیاری روی مراقبتهای پزشکی و روانی تمرکز دارند و تعدادی روی ارائهی خدماتی در زمینهی توانمندی بیخانمانها برای اشتغال و بیرونآمدن از بیخانمانی فعالیت میکنند. ارائهی خدماتی که امکاناتی برای اشتغال را تسهیل میکنند، از جمله صندوق پستی در نبود آدرس ثابت، کارگاههای آموزشی در زمینهی مهارتهای مصاحبههای شغلی، انجام دورههای آموزشی کوتاه، کمکهای مورد نیاز برای ترک اعتیاد، کمکهای حقوقی و آموزشی از جمله خدمات نهادهای مردمنهادند. در برخی از شهرها حتی برای آنکه صدای زنان و مردان بیخانمان در گفتمانهای کلان این آسیبهای اجتماعی شنیده شود، نشریات بیخانمانها هم وجود دارد .بیخانمانی در ایران اشکال و عناوین عدیدهای دارد: کارتنخوابی، قطارخوابی، اتوبوسخوابی، زیرپُلخوابی، خیابانخوابی، لولهخوابی، گورخوابی و دیگر واژهها، اما در زبان رایج در رسانهها بیشتر از «کارتنخوابی» در ارتباط با این جمعیت آسیبدیده نام برده میشود. در ایران اطلاعات دقیقی دربارهی کارتنخوابها وجود ندارد و یک سرشماری ملی صورت نمیگیرد. مشخصات و ویژگیهای افراد بیخانمان در نبود دادهها و پژوهشهای علمی دربارهی این جمعیت سبب میشود به طور دقیق ندانیم جنسیت، گروه سنی، مدت بیخانمانی و دلائل بیخانمانی آنها چیستند. نبود دادههای آماری دقیق و برنامههای کارشناسانه، نبود استراتژیها و راهکارهای مؤثر در زمینهی پیشگیری و مقابله با این چالش اجتماعی سبب میشود تا تعداد کارتنخوابها هر روز فزونتر شود، بدون آنکه پاسخگویی وجود داشته باشد. به گفتهی مسئولان شهر تهران فقط در تهران بیستوچهارهزار کارتنخواب وجود دارد. بیش از نیمی از کارتنخوابهای حاضر در کلانشهر تهران را افراد شهرستانی تشکیل میدهند که به دلیل بیکاری در روستاها و در جستوجوی کار از شهر و خانه و آشیانهی خود راهی شهر تهران شدهاند و حالا علاوه بر بیکاری با معضلات دیگری چون نداشتن مسکن نیز مواجهند. بین افراد بیخانمان از همهی گروههای سنی، از پسران و دختران دوزادهساله تا زنان و مردان شصت یا هفتاد سال دیده میشود.گفته میشود که درصد بالایی از کارتنخوابها معتادند و بیستدرصد آنها را زنان تشکیل میدهند. دو روند کاهش سن کارتنخوابی زنان و رشد تصاعدی زنان کارتنخواب بسیار نگرانکننده و مصیبتبار است. واقعیت تلخ انگارههای ذهنی سنتی پدر-مردسالارانه و سیاستهای زنستیز در جامعهی ایران سبب میشود که زنان زودتر از مردان در برابر اعتیاد ضربه بخورند و از خانواده طرد شوند. جامعهی پدر-مردسالار و جنسیتزده تحمل مرد معتاد در خانواده را بیشتر دارد و زنان معتاد در هر سنوسالی میتوانند در آستانهی بیخانمانی قرار گیرند. از این رو میانگین سن زنان کارتنخواب به هفده و هجده سال کاهش یافته. در مواردی چنانچه فرد کارتنخواب کودک و زیر سن پانزده سال باشد، به مراکز بهزیستی تحویل داده میشود؛ همچنین حمایتهای اجتماعی و امکانات محدود برای مقابله با کارتنخوابی و اعتیاد «مردانه» است؛ یعنی برای مردان در نظر گرفته شده، برای مردان سازمان داده شده و در واقع قادر به پاسخگویی نیازهای زنان معتاد به طور مؤثر نیست.در کنار زنان کارتنخواب معتاد ــبه سیاق سایر کشورهاــ بیماران روانی که آنها نیز از حمایتها بیبهرهاند، وجود دارند؛ همچنین برخی از پژوهشگران اجتماعی از خشونت در خانواده نیز به عنوان دلیلی برای کارتنخوابی زنان در ایران اشاره دارند. با توجه به اشکال مختلف خشونت در حوزهی خصوصی و عمومی، خانه و محیط کار، کوچه و خیابان و با توجه به نبود خانههای امن برای زنان خشونتدیده و وجودنداشتن حمایتهای اجتماعی و خدمات مورد نیاز میتوان چنین برداشت کرد که برخی از زنان کارتنخواب در ایران نیز برای گریز از خشونت در فضای خصوصی خانهی ناامن به فضای عمومی, بیسرپناه و پرمخاطرهی خیابان روی آوردهاند.در کنار عوامل شخصی بیخانمانی زنان که به عبارتی سیاسی نیز محسوب میشوند، عوامل ساختاری بیخانمانی و به ویژه بیخانمانی زنان در جامعهای که شکاف جنسیتی در بالاترین رده در میان کشورهای دنیاست نیز بسیار مهم است. فقر، بیکاری، تبعیضهای جنسیتی و نابرابریهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، وجودنداشتن نهادهای حمایتی، نبود برنامهریزیهای کارشناسانه و نبود خواست سیاسی در بهرسمیتشناختن نقش سازمانهای مردمنهاد، شرایط تشویقکنندهای برای روند فزایندهی کارتنخوابی زنان به وجود آورده.در ایران بیستمیلیون شهروند بیکار وجود دارد و نرخ بیکاری زنان در ایران دو برابر مردان است. این شکاف جنسیتی در مقاطع کاردانی، کارشناسی و کارشناسی ارشد بیشتر از دو برابر و در مقطع دکترا بیش از سه برابر است. در کنار این روند مشارکت اقتصادی زنان آهنگ رشد کاهندهای در سالهای اخیر داشته و از ۱۸.۲درصد در سال ۹۷ به ۱۵.۷درصد در سال ۹۹ کاهش داشته؛ همچنین از آنجا که اکثریت زنان شاغل در بخش اقتصاد غیررسمی به کار مشغولند، اشتغال زنان در خلال سالهای پاندمی کرونا چهارده برابر مردان ریزش داشته. در ایران قریب به سهمیلیون زن سر پرست خانواده وجود دارد که آسیبپذیرترین بخش زنانیاند که میتوانند در آستانهی بیخانمانی قرار گیرند و این قشر از زنان نیز از حمایتهای کافی برخوردار نیستند و حتی سازمان بهزیستی از امکانات مالی برای پیادهکرده برنامههای خود در مضیقه است.فقر نیز یکی دیگر از کلاندلایل اجتماعی ساختاری است که سبب رشد شکاف طبقاتی و پولاریزهشدن فقر و ثروت بیسابقه در ایران شده. فقر به عبارتی مادر آسیبهای اجتماعی است. از آنجا که در ایران و در جهان فقر چهرهای زنانه دارد، آسیبپذیری زنان به مراتب بیشتر و خطر غلتیدن به ورطهی بیخانمانی برای زنان فقیر در ایران بیشتر است. به نقل از معاون وزارت کار جمعیت زیر خط فقر ایران تا پایان سال کنونی به سیمیلیون نفر خواهد رسید و جمعیت زیر خط فقر که عمدتاً در حاشیهی شهرها زندگی میکنند، بیستوپنجدرصد کل جمعیت ایران را تشکیل میدهند.با توجه به درهمتنیدگی این چالشهای اجتماعی و اقتصادی میتوان پیشبینی کرد که جمعیت خانوادههای بیخانمان نیز در ایران رشد کند.یکی دیگر از عوامل ساختاری بازار افسارگسیختهی مسکن در ایران است. بانک مرکزی شاخص اجارهبهای مسکن در دیماه ۱۴۰۰ را با افزایشی ۵۰.۷ درصدی نسبت به دیماه ۱۳۹۹ گزارش داده. متوسط سهم مسکن از هزینهی خانوار در سال ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ پنجاه.پنج تا شصتدرصد از هزینهی خانوار را به خود اختصاص داده و به گفتهی رستم قاسمی، وزیر راه و شهرسازی در حال حاضر به طور متوسط شصت تا هفتاددرصد هزینهی خانوارها صرف هزینهی مسکن میشود. در سطح بینالمللی هزینهی مسکن به طور متوسط باید بیستوپنج تا سیدرصد درآمد خانوادهها باشد. این شکاف عظیم بیانگر نقض فاحش حق انسانی برخورداری از مسکن مناسب در ایران است. صاحبان قدرت چه استراتژیهایی برای بهوجودآوردن مسکن مناسب و پیشگیری از رشد شدید بیخانمانی برای این اقشار آسیبدیده و در حاشیهی جامعه که زنان در تاریکترین و چالشبارترین بخش آن قرار دارند، در نظر گرفتهاند؟تورم نیز یکی دیگر از دلایل ساختاری است که میتواند بسیاری از آسیبهای اجتماعی، از جمله بیخانمانی را تشدید کند. مراد راهداری، استاد اقتصاد میگوید: «در سال ۱۳۹۹ و ۹۸ تورم چهلدرصدی داشتیم و امروز پنجاهدرصد؛ در حالی که این تورم عمومی است. اگر به سراغ سبد خانوار برویم هفتاددرصد تورم داریم. آیا ما درآمد آنها را هفتاددرصد افزایش دادهایم؟» او ادامه میدهد که «تقریباً هفتاددرصد مردم ایران زیر خط فقر نسبی قرار دارند.»تاسیس نهادهای مردمی در ایران ممنوع استدر کنار عوامل شخصی که همواره برای زنان سیاسی نیز به حساب میآیند و عوامل اجتماعی-ساختاری و سیاستهای اقتدارگرایانه و ضددموکراتیک در زمینهی محدودکردن سازمانهای مردمنهاد، تضعیف و برچیدن آنها نیز راه را برای یاریرساندن به بیخانمانها و به ویژه زنان که از امکانات و حمایتهای دولتی سهم ناچیزی دارند، ناهموار و مسدود میکند. واقعیت آن است که یکی از ظرفیتهای مقابله با آسیبهای اجتماعی سازمانهای مردمنهاد است. این نهادها با جلب اعتماد از مردم میتوانند در ابعاد گسترده آسیبهای اجتماعی را کاهش داده و از وقوع آسیبهای بیشتر جلوگیری کنند. بستن درِ «خانهی خورشید» که به زنان آسیبدیده یا در معرض آسیب فعالیت میکرد، از این نمونه سیاستهاست. لیلا ارشد یکی از مدیران این مؤسسه در مصاحبهای میگوید که «آنطور که از اظهارنظر مسئولان مشخص است، میخواهند کارهای اجتماعی را به نهادهای رسمیتر بسپارند؛ یعنی دیگر سازمانهای مردمنهاد یا سمنها مانند گذشته فعالیت نکنند.»در پایان با توجه به اینکه در هر دو کشور ایران و امریکا چالشهای اجتماعی و سنگینی در مقابله با آسیبهای اجتماعی و انسانی بیخانمانی دارند و پاندمی کرونا پدیدهی بیخانمانی را در زمانی که افراد میبایست در خانه بمانند تا در امان باشند، زمینههای مشترک درغلتیدن به ورطهی بیخانمانی چون فقر، اعتیاد، بیماریهای روانی، خشونت خانوادگی در هر دو کشور وجود دارد، اما همانطور که اشاره شد، در آمریکا بیخانمانی زمینهساز اعتیاد است، ولی به ویژه در مورد زنان در ایران بسیاری از آنان به چنگال بیخانمانی و کارتنخوابی میافتند، به دلیل آنکه معتادند. در هر دو کشور روایاتی دربارهی اذیت و آزار جنسی وجود دارد. این تعرضها عمدتاً نه از طرف جمعیت کارتنخواب و بیخانمان، بلکه افراد عادی صورت میگیرد. در برخی از ایالات امریکا در سطح شهری و ایالتی پروژهها و برنامههای مثبتی تحقق یافته و به نظر میرسد زمینههای مساعدتری برای بازگشت افراد بیخانمان به زندگی عادی وجود دارد.در تجربهی محدود چندسالهی کار داوطلبانه با ائتلاف نهادهای مردمنهاد، کلیساها، دانشگاهها، نهادهای دولتی و خدماتی و بخش خصوصی برای کمک به بیخانمانهای شهر یکی از تفاوتهای چشمگیر دموکراسی، آزادی و تشویق در زمینهی ایجاد و استقرار نهادهای مردمی و نقش آنها در مشارکت برای کاهش آسیبهای اجتماعی و توانمندی بیخانمانها است. سازمانهای مردمنهاد مستقل از دولت از کمکهای مالی شهروندان که از حمایتهای مالیاتی نیز برخوردارند، بهرمند شدهاند تا بتوانند خدمات ارائه دهند و درِ این نهادها بسته نمیشود و کنشگران برای تلاشهای خود از امنیت برخورداند و تجلیل میشوند. قوانین ایالتی در سالهای اخیر نظارت محکمتری را در زمینهی مالی بر این نهادها انجام میدهند تا فعالیتهای این نهادها به صورت سالم تداوم یابد. به امید روزی که همهی افراد جامعه بشری از ایران تا آمریکا از مسکن مناسب برخوردار باشند و حقوق انسانی و کرامت انسانی همهی آحاد جامعه تحقق یابد. کارشناسان در حوزهی آسیبشناسی اجتماعی در ایران از رسیدن سن کارتنخوابی به دوازده سال سخن میگویند. اعضای شورای شهر تهران کارتنخوابی را نوعی «سبک زندگی» عنوان میکنند و در آخرین روزهای پاییز سال گذشته معاون حمایتهای اجتماعی سازمان رفاه، خدمات و مشارکتهای اجتماعی شهرداری تهران در واکنش به خبر فوت دو کارتنخواب در تهران، اولی را پیرزنی دارای مشکلات ریوی توصیف میکند و دربارهی نفر دوم هم میگوید که «نمی توان گفت که مددجویی که در آن تصویر وجود دارد، فوت شده یا خیر.» در چنین شرایطی و با توجه به وضعیت بحرانی کارتنخوابها در تهران تلاش کردیم تا با اعضای شورای شهر تهران، بالاخص زهرا شمس احسان، رئیس کمیتهی اجتماعی شورای شهر تهران که کارتنخوابی را نوعی «سبک زندگی» خوانده بود، گفتگو کنیم که این امکان به دلیل پاسخگونبودن اعضای شورای شهر برای ماهنامهی خط صلح میسر نشد. بر این اساس سراغ یکی از اعضای کمیسیون اجتماعی مجلس شورای اسلامی رفتیم تا در خصوص مسئلهی کارتنخوابی در تهران و ایران و اظهارنظرهای اعضای شورای شهر تهران با حسین حاتمی، نمایندهی استان آذربایجان شرقی و عضو کمیسیون اجتماعی مجلس شورای اسلامی گفتگویی داشتیم. اظهارنظرهای نقلشده از حسین حاتمی در این گزارش نتیجهی گفتگوی ماهنامهی خط صلح با این نمایندهی مجلس است. حسین حاتمی، عضو کمیسیون اجتماعی مجلس که پیشتر در مجموعهی سپاه پاسداران و بسیج عشایر هم مسئولیت داشته، سیاستگذار در حوزهی کارتنخوابی را سازمان بهزیستی میداند و میگوید که به نظر او مدیریت میدانی مسئله با شهرداریهاست. او مسئلهی کارتنخوابی را پدیدهای شهری، متعلق به کلانشهرها در ایران و از موضوعات آسیبهای اجتماعی شهری میداند؛ البته به باور او مسئولیتداشتن شهرداریها در این حوزه نافی مسئولیت سازمان بهزیستی و دیگر نهادهای حمایتی نیست. این نمایندهی مجلس میداند که بنا بر مصوبهی مجلس شورای اسلامی، بهزیستی و وزارت بهداشت در حوزهی ساماندهی کارتنخوابها مسئولیت دارند و میبایست آن را به انجام برسانند. او همچنین به خط صلح میگوید که پدیدهی کارتنخوابی در کلانشهرهای ایران پدیدهی رایجی است و البته بر این باور است که الگوی تهران در برابر این مشکل باید به باقی شهرها تسری پیدا کند؛ تهرانی که به گفتهی مسئولان شهریاش در دیماه سال گذشته بیش از بیستوچهارهزار کارتنخواب دارد و مسئلهی اتوبوس خوابی هم به مشکلات پیشین آن اضافه شده. موضوعات و آسیبهای اجتماعی موجود در ایران دامنهی فراگیری دارند، مسائلی چون حاشیهنشینی، کودکان کار، اعتیاد و طلاق و مواردی مانند آنها و کارتنخوابی بتوجهی در کمیسیون اجتماعی مجلس به آن نمی شود. متاسفانه فقر اقتصادی، نابهسامانی خانوادهها و فقر فرهنگی علت اصلی فرار دختران و کارتنخوابشدن آنها است و بدسرپرستی، بیسرپرستی، خشونتهای خانوادگی و تأثیرپذیری از دوستان از دیگر عوامل رویآوردن به کارتنخوابی است. افزایش آمار کارتنخوابی وضعیت بحرانی جامعهی ایران را نشان میدهد و بر عامل فقر همچنان تأکید میکند. در حقیقت جان انسان و حقوق اساسی آنها که با فقر و انواع و اقسام معضلات اجتماعی نقض میشود؛ جانهایی که توسط هیولای فقر ستانده میشود و گوشهای مسئولانی که همچنان نمیشنود. کاش مسئولان امر و تصمیمگیران شهری و کشوری به جان انسانها و وضعیت زندگی شهروندان اهمیت میدادند بیستوسوم بهمنماه سال ۱۴۰۰ قدمهای دو دختر قهرمان، یکی هجدهساله و دیگری سیوهشتساله به سکوی قهرمانی اول و سوم مسابقات کشوری کاراته، سبک کیوکوشین IFK اروپا رسید؛ دخترانی که همین روزها رهسپار اسپانیا میشوند تا اینبار طعم مسابقات جهانی را مزهمزه کنند. سمانه و لیلا اول در کوچه، پسکوچههای تهران در جستوجوی مواد پابهپا شدند و رنگ کبود خشونت بر تن رنجورشان برای مصرف انواع و اقسام قرص و مواد مخدر نشست و این روزها به قول سمانه برای سلامتیشان دور سالن باشگاه میدوند و به جای مواد برای مقام کبود میشوند. این زنان روزگار سخت کارتنخوابی و مصرف مواد مخدر را پشت سر گذاشتند و رنجهایشان حالا مدالی درخشان است که بر گردن کشیده و افراشته آنها تاب میخورد. سمانه دختری است که مصرف مواد مخدر را از سنین پایین شروع کرده بود؛ زمانی که او را به اجبار از بازی با عروسکها و دوستانش منع کردند و پای سفرهی عقد نشاندند و به گفتهی خودش تا هفده سال پس از آن زندگیاش هر روز سیاه و سیاهتر شد. حالا اما پنج سالی میشود که چشمانش پر فروغ و روشن میدرخشد و آینده برایش واژهای تهی از معنا نیست. لیلا هم دختری هجدهساله است که در خانوادهای متولد شده که پدر و مادر هر دو مصرفکنندهی مواد مخدر بودند. با مرگ مادرش زندگی آنها دستخوش تغییرات جدی میشود که در نتیجهی آن مسیری مانند آنچه سمانه پیموده، برایش رقم میخورد. هر دوی این زنان پس از فراز و فرودهای متفاوتی به مؤسسهی «طلوع بینشانها» میرسند و از همانجاست که زندگی شکل دیگری میگیرد و چنان میچرخد که حالا آنها بر سکوی قهرمانی کشوری ایستادهاند، لباس تیم ملی پوشیدهاند و چشم دوختهاند به پلههای سکوی مسابقات جهانی که قرار است خردادماه امسال در اسپانیا میزبان آنها باشد. لیلا و سمانه از من خواستند در این مصاحبه از آنها با نام کوچکشان یاد کنم. آنچه در ادامه میخوانید، گفتگویی مفصل در ابتدا با سمانه و سپس با لیلاست: بسیاری از افراد مصرفکننده میخواهند خودشان را با مواد نابود کنند. آنها میدانند که میتوانند مواد را کنار بگذارند؛ فرصتش را هم دارند، اما نمیخواهند. ناامیدی. بیکسی و ناامیدی باعث می شوند که فرد ادامه دهد. ادامهی راه را مشخص میکند. با توجه به فقدان قوانین حمایتی از زنان در ایران و نقصهای متعددی که در این زمینه وجود دارد، همچنین وجود غیر قابل کتمان خشونت مبتنی بر جنسیت، به نظر میرسد خانه های امن تنها گزینه و رهیافت قانونی برای توقف خشونت و کاهش جنایات مبتنی بر جنسیتاند که البته در ایران نقشی ویژه و با اهمیت بالا دارند، چرا که این راهکار قانونی چنانکه در تمام جهان سازوکاری برای توقف خشونت است، اساساً در ایران بنیادش با تهدیدهایی روبهروست؛ از این رو نقشی دو چندان و چه بسا سختتر بر عهده دارد. مجموع خانههای امن دولتی و غیردولتی در ایران نزدیک به ۳۰ خانهی امن است (که در حال حاضر مشغول به فعالیتاند). همچنین عدم شناخت کافی از کارکرد خانههای امن و امنیت آنها نیز میتواند یکی دیگر از دلایل عدم مراجعه باشد. مهرشمس آفرید، روزنهای برای هزاران زن و کودک و خانواده است تا پیش از وقوع بحران جدی، راهکاری منصفانه و اثرگذار برای توقف خشونت و حل و فصل اختلاف یافته شود. مهرشمس آفرید روزنهای برای تحصیل دختران بازمانده از مدرسه و روزنهای برای توقف خودسوزی در منطقهست. آزادی همهی آن چیزی است که ما در جستوجوی آنیم و در جامعهی امروز زنان بیش از مردان به دنبال تجربهی احساس رهایی میگردند که ریشههای آن در مردسالاری حاکم بر جامعه به روشنی هویداست؛ مدیر یکی از مراکز نگهداری از زنان آسیبدیده گفت: تجاوز محارم در کودکی یکی از دلایل پرتکراریست که زنان را به سمت کارتنخوابی سوق میدهد. در واقع همهی انسانها خوشاقبال نیستند. زنان کارتنخواب بخشی از آنانیاند که خوشاقبال نبودهاند و نه آغوش خانواده و نه آغوش جامعه به رویشان گشوده نیست. یک زن به خاطر جنسیتش در کارتنخوابی آسیبهای بیشتری میبیند. زنان کارتنخواب مورد تجاوز قرار میگیرند و حقارتی هم که زنان کارتنخواب میکشند، بیشتر از مردان است. آنها جایگاهی در جامعه پیدا نمیکنند. متأسفانه در جامعهی ما زنان بیشتر نادیده گرفته میشوند و حتی برای زنان سالم هم بارها از این جمله استفاده میشود که “زن است دیگر!” این جمله خیلی آزاردهنده است. زمانی که زنان درگیر آسیبهایی مثل مصرف مواد مخدر یا کارتنخوابی میشوند، این مسئله برایشان تشدید میشود، طرد میشوند و از چشمها میافتند.» گاهی در کودکی برای زنان اتفاقی افتاده که نتوانستهاند به شکل علنی در برابر آن اعتراض کنند. در بسیاری موارد آنها مورد تعدی محارم قرار گرفتهاند و زمانی که این اتفاق میافتد، آنها جرات بیان آن را ندارند. دخترهایی بوده اند که از هفت تا پانزده سالگی مورد تجاوز پدر خودشان قرار پرفته اند و شب عروسی این موضوع را به مادرشان میگویند و تازه آنزمان مادر بچه متوجه میشود چه اتفاقی افتاده. عروسی به هم میخورد و خانواده به خاطر حفظ آبروی خودشان ــکه در فرهنگ عامهی ما وجود داردــ دخترشان را به پیرمردی تریاکی میدهند. دختربچه از پیرمرد بچهدار میشود و با فرزندش از خانهی پیرمرد فرار میکند. او را با مرد مصرفکنندهی دیگری دستگیر میکنند، بچه را به بهزیستی میدهد و این زن در اثر این اتفاقات در پروسهی کارتنخوابی میافتد و همهی اینها در حالی است که هیچ اعتیادی نداشته.» پس در مواجهه با زنان کارتنخواب باید به ریشههای مسئلهی آنها برگردیم و دنبال خانوادههایشان بگردیم که آنها را درمان کنیم.و اگر خانواده درمان نشده باشد، باز هم در معرض همان آسیب قرار میگیرند.» خشونت جنسی که بر زنان کارتنخواب میرود، در موارد متعددی به بارداریهای ناخواسته منجر میشود. خیلی پیش میآید که در دوران کارتنخوابی زنان حامله شوند و بدبختیهای آنها ده برابر میشود. آنها در آلونکها زایمان میکنند و بچه را یا به بهزیستی میدهند یا تعداد کمی از آنها بچه را نزد خود نگهداری میکنند یا پیش از زایمان بچهی در شکمشان را در ازای دریافت مبلغهای خیلی کمی پیشفروش میکنند، چون امکان نگهداری ندارند؛ با این حال همان مبلغ را هم گاهی به آنها نمیداهند شرایط زایمان این زنان بسیار رنجآور است و بیشتر آنها در بیابان و در تنهایی زایمان میکنند. آنها به جای پوشک از کیسههای زباله سفید و دستمال کاغذی استفاده میکنند و در بسیاری موارد حتی لباس برای نوزاد بهدنیاآمده ندارند.» اما ماجرا به همینجا ختم نمیشود و حتی اگر در پاتوقهای کارتنخوابی زن و مردی تصمیم بگیرند با هم زندگی کنند هم شرایط برایشان چندان مهیا نیست؛ «وقتی زنان و مردان کارتنخواب در همان پاتوقها تصمیم میگیرند با هم باشند، فقط میتوانند صیغه کنند و چون بیشترشان مدارک هویتی ندارند، امکان عقد رسمی برای آنها وجود ندارد.» گاهی برای حفاظت از خودشان قیافهشان را شبیه پسرها می کنند و تیپ پسرانه میزنند. آنان از زنبودن خودشان متنفریند و زنانگیشان را فراموش میکنند.» گاهی مردان مصرفکننده با زنی سالم ازدواج میکنند و برای اینکه زن را از دست ندهند، او را هم مصرفکننده میکنند. برخی هم از سر نادانی به مواد رو میآورند. مثلا به دلیل درد پریود یا دنداندرد و به توصیهی دیگران مصرفکنندهی تریاک شدهاند و به این ترتیب به سمت مصرفکنندهبودن رفتهاند، اما تریاک چیزی نیست که آنها بتواند همیشه مصرف کنند و به مرور به سمت مواد مخدر دیگری میروند.» مردان آسیبدیده به زنان آسیبدیده گرایش دارند و مردهای عادی کمتر به سمت این زنان میآیند و گاهی چندین مرد در زندگی این زنان وارد میشوند و هرکدام به نوعی زندگی آنها را به سمتوسوی بدتری میبرند. حمایت از زن آسیبدیده وجود ندارد و حقوق یک زن از بین میرود و به دلیل وجود خلاءهای قانونی هیچ کاری نمیتوان کرد. برای ترک مواد مخدر نهایتاً در یک بازهی یکماهه اتفاق میافتد، ولی مهم سلامت ذهنی افراد است. در واقع تمام موارد ریشه دارند و اگر ریشهیابی انجام نشود، بیست سال هم که آدم پاک از مخدر باشد، دوباره لغزش میکند. شاید اگر قانونگذاران ما هم میتوانستند وقایع زندگی کارتنخوابها را فرموش نکنند و آنها را با وقایعی که هیچوقت اتفاق نیفتادهاند، جایگزین نکنند، نهادهای مدنی امروز ایران وضعیت بهتری داشتند. نهادهای قانونگذار باید دست انجیاوها را باز بگذارد موانعی که سر راه این است، بیش از همهچیز مجوز است و سد اول برای همهی مجوزها بهزیستی است. زنان کارتنخواب حتی زمانی هم که پاک میشوند، با یک مصیبت جدید روبهرو میشوند و آن هم این است که جامعه آنها را نمیپذیرد. یک مرد وقتی اعتیاد پیدا میکند، ترک میکند و به سمت خانواده میرود، جلوی پایش قربانی هم میکنند، اما برای زنان این کار را نمیکنند و آنها را طرد میکنند. زنان اگر جایی برای زندگیکردن داشته باشند و بتوانند آنجا بمانند، شانس آوردهاند، اما اگر جایی را نداشته باشند که به آن پناه ببرند، مجبور به بازگشت به پارکند و در پارک آدمهای مصرفکننده و کسانی هستند که از زندگی خستهاند و دوباره این چرخهی معیوب و خراب شروع به کار میکند. تنها چهاردرصد از افرادی که اقدام به ترک میکنند، به چرخهی اعتیاد باز نمیگردند و یک زندگی نو را از سر میگیرنددر واقع بیماری اعتیاد وابستگی است. ما در دنیا تنهاییم. این جمله برای زنان و کودکانی که کارتنخوابی را تجربه کردهاند، معنایی فراتر از یک جملهی ساده دارد. بسیاری از فرزندان طلاق به سمت مصرف مواد میروند و پدر و مادر میگویند ما آنها را به دندان کشیدیم؛ اما نگاه نمیکنند که قبل از بهدندانکشیدن برای فرزندشان چه کار کردهاند فرد پاکشده از اعتیاد مانند یک نوزاد زخمی است و باید او را روی کف دست نگه داشت. نه باید بیش از حد به او سرویس بدهیم و نه باید او را تحقیر کنیم. باید با آنها درست رفتار کرد و درسترفتارکردن هم نیاز به آموزش دارد. آموزش باید از سمت کسانی انجام شود که درمانگر اعتیادند. تعداد کمی از خانوادهها در پروسهی رشد قرار میگیرند و همین مسئله یکی از اصلیترین عوامل بازگشت افراد به سمت اعتیاد است. فرصتهایی که خانواده، قانون و جامعه هریک به نوعی از آنها دریغ میکنند.
فرشاد اعرابی
ما رهبر شما را کشتیم و قطعه قطعه کردیم.
متاسفیم
بلژیک قبلاً به دلیل قتل و تکه تکه کردن جنازه پاتریس لومومبا رهبر جمهوری دموکراتیک کنگو توسط بلژیکی ها عذرخواهی کرده بود. در ماه ژوئن، آنها قول می دهند که تکه هایی از بدن لومومبا را به خانواده اش بدهند.
بلژیک قرار است جسد پاتریس لومومبا، اولین نخست وزیر جمهوری دموکراتیک کنگو را در 20 ژوئن به خانواده وی تحویل دهد.
بقایای رهبر سیاسی – چندین دندان و استخوان فالانژ انگشتان توسط رئیس پلیس سابق بلژیک جرارد سوئته نگهداری می شد که در سال 1999 اعتراف کرد که به کشتن سیاستمدار کنگو و جدا کردن اجزای از بدن او برای خودش دست به این کار زده است.
سوته در سال 2000 درگذشت.
او هرگز به خاطر این جنایت سیاسی محاکمه نشد.
بقایای لومومبا “به تصرف” دختر سوئته رسید.
آنها در سال 2016 در جریان بازرسی پلیس توسط مقامات “دستگیر” شدند. بقایای لومومبا در حال حاضر در کاخ دادگستری در بروکسل نگهداری می شود.
کابینه الکساندر دی کرو، نخست وزیر بلژیک چهارشنبه گذشته اعلام کرد که بازگرداندن جسد لومومبا در یک مراسم رسمی در کاخ اگمونت در بروکسل انجام خواهد شد. در این مراسم مقامات کنگو و خانواده لومومبا حضور خواهند داشت.
کنگو ملک شخصی لئوپولد دوم پادشاه بلژیک (1865-1909) بود و در سال 1908 مستعمره بلژیک شد. در دوران استعمار، بهرهبرداری از مواد خام کنگو توسط بلژیکیها به شیوهای بسیار ظالمانه انجام میشد. شکنجه، مثله کردن جمعیت بومی، سوزاندن روستاها روزمره بود. در نتیجه جنایات، قحطی و اپیدمی های گرمسیری، میلیون ها کنگو جان خود را از دست دادند.
در 1 ژوئیه 1960، کنگو استقلال یافت و قدرت بین رئیس جمهور جوزف کاساووبو و نخست وزیر پاتریس لومومبا تقسیم شد.
لومومبا که نماد استقلال آفریقا نیز محسوب می شود، تلاش کرد منابع غنی این کشور را از بلژیکی ها تحت کنترل ۳ملی بگیرد. این یک بحران ایجاد کرد. در استان کاتانگا، شورش جداییطلبان محلی، که توسط بلژیکیها حمایت میشدند، آغاز شد. سیا آمریکا مخفیانه پشت این شورش بود.
سانسورِ نرم با واژههای توخالی
فرشته مولوی
daily.jsto
سانسور رفتار و رسمی آدمیزادیست که اگر هم ابدی ندانیمش، در ازلی بودنش شک روا نیست. شاهد را میتوان از شعر شاعری همچون قیصر امینپور آورد که میگوید، «از ازل تا به ابد پرسش آدم این است: دست بر میوهی حوا بزنم یا نزنم؟» افسانهی آفرینش از بهشتی میگوید که «به شرط سانسور» برای آدم بهشت میماند. این بهشت سیبی دارد که دیدن و چیدن و خوردنش نباید و نشاید دارد. اما آدم حوایی در بر دارد و حوا هم ماری در پشت سر؛ پس سیب دیده و چیده و خورده میشود. آدم از بهشت به زمین فرود میآید؛ سانسور را هم با خودش از باغ ملکوت به خاکدان بلا میآورد.
واژهی سانسور، برخلاف خودش، برای ما برزخیانِ از سنت مانده و از مدرنیته رانده چندان کهنه نیست. کاربرد رسمیاش برمیگردد به دورهی ناصری که به پیشنهاد اعتمادالسلطنه و به دستور شاه ادارهی سانسور برای کنترل و نظارت بر مطبوعات و کتاب برپا شد. این اداره در دل انطباعات جا خوش کرد تا «دایرهی تفتیشِ» دلخواستهی وزیر به راه بیفتد و او بتواند «مراقب و مواظب» چاپ و نشر در ممالک محروسه باشد. گرچه سانسور پیشینهی تاریخی پر و پیمان و دور و دراز داشت، رسم دیرینه این بود که در نامیدن رفتارهای قدرت سلطهگر پیچیدگی و ابهام و فریب به کار رود.
به کارگیریِ واژههای عربی در دستگاه دین و پهنهی سیاست و حتی در عرصهی علم راهی آزموده برای مبهمنمایی مفهومها و معنیها بود ــ خواه با هدف رد گم کردن به نیت فریفتن مردم، خواه به قصد فضلفروشی. اما در آن زمان میلِ به فرنگ در شاه و دستگاه حکومتش در جوشش بود. کششِ فرنگ بر شیوهی تاریخی «توسل به لسان العرب» چیره شد و واژهی فرنگی بر زبان کسانی آمد که دهان پر از عربی داشتند. بر این روال سانسور وامواژهای شد که خودش را در زبان میزبان زود و خوب جا کرد ــ هم بوی فرنگیمابی میداد؛ هم ساده و آسان بر زبان میآمد؛ و مهمتر این که جامهای نو و غریب بر معنایی کهنه و آشنا میپوشاند.
در این ۱۵۰ سالِ گذشته کشتیِ آزادی بیان ــ بی لنگر و با لنگر ــ مدام کژ و مژ شده و میشود. از آن طرف اما، دستگاه سانسوری که برای پیشگیری از کدورت خاطر ملوکانه شکل گرفت، با اندک فراز و فرود چارنعل پیش تاخته و کورباش دورباش کرده. گرچه با مشروطه و قانون مطبوعات کوششی برای پس راندن سانسور شد، در دورهی رضا شاه تیغ سانسور به دست شهربانیچیها افتاد. نفسکش کوتاهِ دورهی مصدق هم پس از کودتا جا به دورهی ۲۵ سالهای سپرد که نفس در سینهی اهل قلم حبس کرد. شهربانیِ دورهی رضاشاه جای خود را به ساواکِ دورهی محمدرضا شاه داد.
در وزارت فرهنگ و هنر دایرهی ممیزی و سپس ادارهی نگارش بر پا شد و ساواک عرض اندام کرد. فهرست سهگانهی واژههای ممنوع و کتابهای ممنوع و نویسندگان ممنوع کار را به جایی کشاند که نخستین بیانیهی کانون نویسندگان در ستیز با سانسور درآمد.
پس از انقلاب روشن شد که در جهنم مارهاییست که آدم از ترس آنها دلش میخواهد به افعی پناه ببرد.
انقلاب با نیت زیر و رو گرداندن، برانداختن نظم کهنه، و ویرانساختن آنچه بود، به میدان آمد تا دین و سیاست را یککاسه کند. در سرود شاه دیو خوانده شد و در خطبه طاغوت.
با «هجمه»ی واژگان «حوزوی» تکانی زلزلهوار بر پیکر زبان فارسی وارد آمد. جابهجایی قدرت زبان قدرت را هم دگرگون کرد. نامها یا یکسره جایگزین یا «کمی تا پارهای»دستکاری شدند. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی جای وزارت فرهنگ و هنر را گرفت؛ ادارهی کتاب جایگزین ادارهی نگارش شد.
قباحتِ عریانیِ واژهی سانسور که از «مصادیق بارز طاغوت» برشمرده شده بود، بدجوری توی چشم خورد. سانسور مطرود و مذموم سانسور شد و ممیزی مقبول و موجه پیش آمد.
تاریخِ یککاسهگیِ آشکار دین و سیاست در ایران به دورهی ساسانی برمیگردد. پس از اسلام این همآمیزی در شکلی دیگر دوام آورد. از زمرهی پیامدهای تداوم آن در زیر چتر حکومت فاتحان عرب میتوان به عرضِ اندامِ زبان عربی در مقام زبان فرماندهان، روی آوردن خواستهناخواستهی خواص به زبان قدرت حاکمان، و جا انداختن و جاافتادن عربی در میان عوام اشاره کرد. زورآوریِ زبان بیگانان کشورگشا ناگزیر بود؛ چنانکه بعدها نیز با یورش ترکان و برقراری حکومت آنان زبان ترکی نیز در خطههایی تا آنجا پیش رفت که فارسی را یکسره نابود گرداند.
زبان عربی اما در سنجش با زبان ترکانِ پسآیند از این برتری برخوردار بود که زبانِ دین نو با وعده و وعیدهای نو هم بود. تاریخ ورقی خورد و در نگاه ایرانی، عربی زبان دین و دنیا شد.
واژههای توخالی، با پیشینهی دراز و دامنهی گستردهشان، در روزگار ما و در میانهی ما کاربردی بسیار دارند. شاید بتوان گفت هرچه جامعهای بستهتر باشد، ارتباط زبانی کدرتر و گنگتر و چندپهلویی و فریبکاری واژهها بیشتر میشود.
چیرگی زبان عربی که از برهان قاطع سیاست و دیانت و مصلحت برمیخاست، در گذر زمان زخمهایی کاری به زبان فارسی زد. در حالی که اهل زبان بر سر آسیبدیدگی زبان فارسی همرأیاند، در مقصریابی اختلاف نظر دارند. از یکسو، برای نمونه، بهار را داریم که در واکنش و رویکردی احساسی و ناسیونالیستی میگوید، «نصف زبان را عرب از بین برد…». از سوی دیگر، کسانی همچون جعفر شهیدی و سعید نفیسی در داوری جانب انصاف و واقعیت را میگیرند و از سهم ایرانیان عربماب و فارسیستیز سخن میگویند. در جایی که نفوذ عربی در زندگی عوام محدود به نماز و دعا میبود، خواص در چیره گرداندن عربی به بهای ناتوان ساختن فارسی کوشا بودند.
گرایش اهل کتابِ ــ عالم و ادیب و سیاستمدار ــ ایرانی به کاربرد عربی، خواه به نیت نزدیکی به بارگاه حاکمان و سودای نام یا جاه یا مال و خواه به اقتضای زمانه، نادیدهگرفتنی نیست. عربی که برای مردم کوچه و بازار بیگانه و درنیافتنی بود، به نشانهای از تمایز و تشخص بزرگان ــ از هر قماش ــ بدل شد تا فاصلهی میان مهتران و کهتران را چشمگیرتر کند. در این میان روحانیان هم برای وصل کردن تودهی عامی به خاتمالادیان به میدان آمدند تا نه تنها خدا و احکام خدا، که حتی زبان عربی را، چنان که خود میدانند و میفهمند به خلقالناس بشناسانند و بفهمانند. بر این روال هم فارسی پُرزخم شد و هم وامواژههای عربی در خانهی میزبانِ عجم معنا و مفهومی دیگر یافتند.
چرایی این که «لغات و اصطلاحات» فقهی و حقوقی و دیوانی و اداری عربی شدند و تا به امروز عربی ماندهاند، از خواست و مصلحت قدرت آب میخورد. صاحبان قدرت خواهان آن بوده و هستند که زبان قدرت زبانی درنیافتنی و مرموز و سخت و پرهیبت بنماید. با به کار گیری واژه یا ترم بیگانه دریافتِ آنچه که باید دریافتنی باشد، برای عوام ناممکن یا دشوار یا مبهم میشود تا خواص بر خرِ مراد برانند.
در چارچوب کاربرد ابزاریِ زبان این ترفند تنها شگرد برای تضمینِ چیرگیِ قدرت و تداوم آن نیست. از زمرهی دیگر نیرنگهای زبانیِ آشنا و سودرسان به قدرت میتوان از پیچیدگی و ابهام و ایهام و تعارف و تکلف در زبان و تهیکردن واژهها از معنای خود نیز نام برد.
پوشاندن جامهی بدل بر تن واژهها به نیت پنهانسازی یا حتی زیبانمایی مفهومِ نهفته در آن ترفندیست کهنه و عالمگیر. در زبان انگلیسی عبارتیست که واژه یا واژههای افتاده در تلهی این ترفند را بیان میکند. این عبارت weasel word یا به صورت جمع weasel words است که چون دیگر ترمی جاافتاده و روشن در عرصهی سیاست و اقتصاد و جامعه و فرهنگ است، باید برابرنهادهی فارسی یکدستی برای آن به کار رود. آنچه در واژهنامههای انگلیسی-فارسی آمده، گرچه معنا و مفهوم را میرساند، روشن و رسا نیست. برای نمونه فرهنگ پویا آنرا چنین معنی کرده: حرفهای دوپهلو، کلمات گمراهکننده، کلیبافی. بر پایهی تعریفِ این ترم در فرهنگهای انگلیسی به انگلیسی و ویکیپدیا، برابرنهادهی فارسی مناسب برای آن میتواند «واژههای توخالی» باشد. بنا به ویکیپدیا weasel words را نخستین بار نویسندهای به نام استوارت چاپلین در سال ۱۹۰۰ در داستان کوتاهش به کار برد. مشهور است که جانوری به نام خز (weasel) تخم را میمکد اما پوستهی تخم را دستنخورده بر جا میگذارد. چاپلین با نگاهی به این باور میخواست از واژههایی سخن بگوید که توخالی میشوند تا در روند ارتباط و پیامرسانی، به هر سبب، فریبکاری کنند.
واژههای توخالی، با پیشینهی دراز و دامنهی گستردهشان، در روزگار ما و در میانهی ما کاربردی بسیار دارند. شاید بتوان گفت هرچه جامعهای بستهتر باشد، ارتباط زبانی کدرتر و گنگتر و چندپهلویی و فریبکاری واژهها بیشتر میشود. اما زبان پردهپوش و ریاکار، که بیشتر در خدمت قدرت سیاسی، و بهویژه مردمفریبان، است، به عرصههای اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی هم نشت میکند. اگر از یکسو بتوان ردِ کاربردِ تردستیِ سخنورانه و ایهام زبانی به نیت فریبکاری یا مغلطهکاری در استدلال را در میان سوفسطائیان یونانی گرفت؛ از دیگر سو نیز میتوان نمونههای بسیار از فریبِ واژهها را در جهان و زمان کنونی یافت. افلاطون بر این باور بود که سوفسطائیان نه پایبند به حقیقت و عدالت بلکه در جستجوی قدرتاند. کسانی هم که امروزه به دستکاری واژهها و کاربرد نادرست آنها دست مییازند، چه در سیاست باشند و چه در اقتصاد، و خواه در جامعهای باز و خواه در جامعهای بسته، از این شگرد برای دستیابی به قدرت یا پاسداری از قدرت به دستآمده بهره میگیرند.
واژهی توخالی، «فریبواژه» یا سانسوری نرم است که برای پردهپوشی و پرهیز از روشنی و رسایی در ارتباط زبانی به نیت گیج و گمراه کردن مخاطب به کار میرود. اگر گفتارهای رسمی سیاسی و آگهیهای بازرگانی را کنار بگذاریم، چشمگیرترین نمونههای این فریبواژههای توخالی را در رسانههای رسمی و زبان «اجقوجق»شان مییابیم. برخی از این نمونهها، چه برآمده از سانسور رسمی و فرمایشی باشند و چه دستپخت نادانی یا کمسوادی، بسیار مسخره و رسوا مینمایند. از زمرهی این دست از واژههای توخالی میتوان از «نمودن» یا «داشتن» به جای کردن، «سینه» یا حتی «عضو شیردهی» به جای پستان، و «حرکات موزون» به جای رقص نام برد.
وقتی سانسور هم مانند استبداد مزمن میشود و تیغ بُرش و زَنِشِ آن از دامنهی سیاست فراتر میرود، کار به جایی میرسد که واژههای توخالی به زبان مردم کوچه و بازار و حتی اهل علم و قلم هم راه مییابد. رواج کاربرد «سرطان سینه» به جای سرطان پستان تنها نمونهای از بسیار است. از آن بدتر اما وقتیست که این دست واژهها به زبان و قلم سانسورستیزان نیز راه مییابد.
این که دستگاه سانسور «ممیزی» و یا «بررسی» را به جای سانسور و نیز «ممیز» یا «بررس» یا «ارزیاب» را به جای سانسورچی یا سانسورگر به کار میبرد، نشانگر سرشت این دستگاه است. به بیان روشن، این کار ترفندی از جنس سانسور نرم برای فریب مردم از رهگذر واژههاست. اما آنگاه که در نوشتههای ضدسانسور خواسته نا خواسته و دانسته نا دانسته به جای سانسور و سانسورچی واژههای دیگری به کار گرفته میشود، مهر تأییدی بر سانسور نرم خورده میشود که حکایت از رواج و چیرگیِ واژههای توخالی دارد.
خشونت در فضای اجتماعی؛ گفتگو با شیرین عبادی
نجوا غلامی
چرا فضای اجتماعی ایران در سالهای اخیر بهسمت خشونت و پرخاش گرویده است؟ دربارهی این پرسش با شیرین عبادی، حقوقدان، فعال حقوق بشر و برندهی جایزهی نوبل صلح گفتگو کردهایم.
خانم عبادی، با توجه به این که شما اخیراً به بیماری کرونا مبتلا شده بودید، اجازه دهید ابتدا به فضایی که در دوران همهگیری در ایران به وجود آمد اشاره کنم. شروع همهگیری در ایران، در اسفند ۱۳۹۸ با همدلی زیاد مردم همراه بود. ایجاد کمپینهای مردمی و حضور فعال جامعهی مدنی برای همیاری چشمگیر بود، اما این موج، عمری طولانی نداشت. در دیگر موارد، مثل سیل گلستان و لرستان، زلزلهی کرمانشاه و آذربایجان نیز موج کمکها و همدلیها در ابتدا بسیار زیاد بود، اما همراهی و همکاری دوام نیافت. در جامعهی امروز ایران بنا به آمار، خشونت، قتل، خودکشی و نظایر این مسائل افزایش یافته است. بهنظر شما منشأ و علل این وضعیت چیست؟
مسئله بر سر فقدان چیزی است به نام جامعهی مدنی. جامعهی مدنی بهمعنای واقعی خود در ایران شکل نگرفته است. البته از گذشته، نهتنها در نظام فعلی، بلکه در نظام قبلی و پیش از آن، یعنی در دورهی قاجار، نهادهای مدنی مخصوص امور خیریه وجود داشتند؛ اینها به امید رفتن به بهشت کمکهایی میکردند. از جمله «نهاد وقف» که خود یک نوع جامعهی مدنی است که برای امور خیریه تخصیص داده شده است. اما آنچه در این بحث مدنظر من است، جامعهی مدنی بهمعنای مدرن آن است؛ یعنی نهادی که به دست مردم تأسیس و به دست آنها اداره میشود؛ با هدف کمک به مردم، بدون هیچ چشمداشتی برای گرفتن پاداش از کسی. پاداشی هم اگر باشد، ارضای نوعی نیاز درونی است، نه بهدستآوردن غرفهای در بهشت یا پرهیز از آتش جهنم. در کشورهایی که دموکراسی وجود نداشته باشد، جامعهی مدنی نوعی رقیب و دشمن بالقوه قلمداد میشود، حتی اگر جامعهی مدنی کاری بکند که باری از دوش حکومت برداشته شود. برای مثال، امر آموزشوپرورش بر عهدهی حکومت است، اما اگر یک مؤسسهی مردمنهاد بخواهد کاملاً بهدور از نظارت دولت پا در این حوزه بگذارد و بگوید: «من مردمنهاد هستم و احتیاجی به اجازهی دولت در این زمینه ندارم زیرا کمکی هم از جانب دولت دریافت نمیکنم»، بلافاصله به چشم دشمن دیده میشود و برحسب گسترش دامنهی فعالیت، با او برخورد خواهد شد. وقتی چنین چیزی در جامعهای پانگرفته باشد همین اتفاق خواهد افتاد. در مواقع حوادث قهری یا بیماریهای اپیدمی و مسائلی از این دست، که اقدامی عاجل را میطلبد، همهی مردم با توجه به احساسات و تواناییهایی که دارند اقدام به کمکرسانی میکنند. اما مؤسسهی مردمنهادی وجود ندارد که تخصص، دیدگاه و آمادگی آن را داشته باشد که بتواند این کمکها را سازماندهی کند.
احساسات مردم مانند آب باران است، آب باران نعمت است، اما اگر مدیریت آب در کشوری وجود نداشته باشد تبدیل به سیل میشود، و ویرانی به بار میآورد یا اینکه هرز میرود. اما اگر مدیریت آب بهدرستی صورت گرفته باشد آن آب باران کارگشای بسیاری از مشکلات خواهد بود. در ایران نیز همین گونه است. حتماً این سؤال به ذهن شما خطور میکند که چرا؟ مگر نه اینکه مؤسسههایی در ایران وجود دارند؟ حتماً خودتان هم تعدادی از آنها را میشناسید. باید بگویم که متأسفانه اگر دولت از اطاعت و انقیاد این سازمانها اطمینان نداشته باشد، یا از ابتدا به آنها مجوز نمیدهد که بعداً در فرصتی مناسب بتواند بهعنوان یک تشکیلات غیرقانونی اعضا و فعالان آن را سرکوب کند (مانند کانون مدافعان حقوق بشر و نمونههای دیگری که شاید خودتان بشناسید)، یا اگر این مؤسسهها را ثبت کند به این دلیل است که آنها را بدون خطر تشخیص داده است. بهمحض اینکه این نهادهای ثبتشده کوچکترین حرکتی انجام دهند که نشان از سرپیچی از اطاعت مطلق باشد، یا حتی طرفداران زیادی پیدا کنند، که این امر در ذهن متوهم حکومت غیردموکراتیک ایجاد خطر میکند، باعث می شود که بهسراغ آنها بروند. برای مثال، مؤسسهی حیات وحش پارسیان یا جمعیت امامعلی، هم مجوز داشتند و هم قانونی و رسمی کار میکردند اما همیشه تحت هجمهی دستگاههای امنیتی بودند. تمام اینها مجوز داشتند یعنی دولت آنها را به رسمیت شناخته بود زیرا در ابتدا تصور میکرد که در چهارچوب اهداف حکومتی حرکت خواهند کرد.
باید به موضوع دیگری هم اشاره کنم و آن رقابتهای سیاسی نادرستی است که بر سر قدرت در ایران وجود دارد. گروهی که بر سر کار هستند اجازهی تأسیس یک نهاد مدنی را صادر میکنند و آن نهاد مدنی هم کار خودش را انجام میدهد. گروه دیگری که بر سر کار میآیند آن مؤسسه را محدود میکنند تا گروه رقیب را تضعیف کنند. برای مثال، جورج سوروس یک میلیاردر آمریکایی است که با بخشی از دارایی خود یک بنیاد خیریه تأسیس کرده با نام «بنیاد جامعهی باز». روزنامهی کیهان و سایر رسانهها و روزنامههای منتسب به اصولگرایان این نهاد را یک غول وحشتناک جلوه میدهند که همواره بهدنبال جاسوسی است و قصد مداخله دارد و از این دست ادبیات مخصوص خودشان. اما جالب است بدانید که «بنیاد جامعهی باز» در زمان آقای خاتمی با اجازهی دولت در ایران دفتر باز کردند و فقط در مورد ایدز فعالیت داشتند. اما افرادی که بهواسطهی فعالیت در حوزهی بیماری ایدز با این بنیاد همکاری کردند به همین دلیل سالها زندانی شدند. این افراد کار بدی که انجام نمیدادند، در مورد ایدز کار می کردند. در مؤسسهای هم کار میکردند که دولت رسماً اجازهی تأسیس آن را صادر کرده بود. جالب است که مسئول این دفتر که تحصیلکردهی آمریکا بود و از آمریکا به ایران بازگشت و با اجازهی دولت خاتمی این دفتر را افتتاح کرد، یعنی با اجازهی حکومت، به اتهام جاسوسی برای آمریکا به یازده سال حبس محکوم شد. چهکسی این کار را میکرد؟ اصولگرایانِ آن زمان. خاتمی از قدرت کنار رفته و احمدی نژاد به قدرت رسیده بود. علت اینکه میگویم «آن زمان» به این خاطر است که تقسیمبندیهای جناحی هرچند سال یک بار در ایران تغییر پیدا میکند. مثلاً اصولگرا به اصلاحطلب و اصلاحطلب به تندرو و تندرو به کندرو تبدیل میشوند. حال بگذریم از این قضیه؛ بهطور خلاصه رقبای آقای خاتمی و اصلاحطلبها برای اینکه نشان بدهند که خاتمی پشت سر خامنهای در حال گفتگو با آمریکاست، این دفتر را بستند و سرپرست و عدهای دیگر را که با آن همکاری داشتند دستگیر و به زندان محکوم کردند. در چنین شرایطی آیا ممکن است جامعهی مدنی واقعی شکل بگیرد؟ در غیاب جامعهی مدنی واقعی، بخش امنیتی حکومت، خود اقدام به تأسیس نهادهای مدنی کرده است؛ برای مثال انجمن دفاع از قربانیان خشونت. زمانی که آن کشتارها در اوایل انقلاب و در دههی اول آن صورت گرفت، سازمان ملل برای ایران یک گزارشگر تعیین کرد. ایشان آقای «گالیندو پل» بود. زمانی که گالیندو پل به ایران آمد، تعدادی از اعضای خانوادههای اعدامشدگان که عمدتاً مربوط به سازمان مجاهدین خلق بودند، تظاهرات کردند و نزد گالیندو پل رفتند و اطلاعرسانی کردند؛ از اینطرف هم تعدادی از خانوادههای افرادی که ادعا میشد توسط مجاهدین کشته شدهاند جمع شدند و گفتند که اگر بنا بر رسیدگی به نقض حقوق بشر است باید به این مسئله هم رسیدگی کنید که چرا اعضای خانوادههای ما را کشتند. از آنجا که سپاه هنوز دخالتی در این امور نداشت، وزارت اطلاعات انجمنی تأسیس کرد به نام «انجمن دفاع از قربانیان خشونت». این انجمن به سازمان ملل نیز رفتوآمد داشت و گزارشهایی نیز از وضعیت ایران ارائه میدادند. جالب است که بگویم رئیس این انجمن مردمنهاد حقوق بشری بازجوی من در زندان بود.
همین آقایی که مدیر انجمن بود و مقام مشورتی در سازمان ملل هم داشتند؟ بله. من پس از واقعهی هجدهتیر وکالت عزت ابراهیمنژاد را بر عهده داشتم و مانند وکلایی که از زندان سر در میآورند به زندان افتادم و ایشان بازجوی من بود. و جالب است که چند سال بعد که پس از دریافت جایزهی نوبل به دعوت پارلمان اتحادیهی اروپا به آنجا رفته بودم، به من گفتند: «ما برای آموزش حقوق بشر در ایران پنجمیلیون یورو بودجه داریم و آیا شما این کار را تقبل میکنید که بودجه را به شما اختصاص دهیم؟» در جواب گفتم: «ما بدون دریافت هیچ پولی متهم به جاسوسی میشویم، حال شما میخواهید به من پول بدهید؟ خیر، قبول نمیکنم.» که بعد متوجه شدم که این پنجمیلیون یورو را به انجمن دفاع از قربانیان خشونت تخصیص دادهاند تا این انجمن حقوق بشر را به بنده و امثال من یاد دهند!
در اینجا می خواهم به این مسئله برسم که چرا حکومت این کارها را انجام میدهد یعنی چرا اینگونه مؤسسات را تأسیس میکند؟ چرا که اینگونه مؤسسات فقط برای دفاع از قربانیان خشونت نیستند. موارد مشابهی در تمام زمینهها وجود دارند مخصوصاً زنان، کودکان، حفاظت از محیطزیست و کارگران. نمایندگان این مؤسسات به سازمان ملل میآیند و بهجای جامعهی مدنی و مردم ایران حرف میزنند و گزارش میدهند. خب جامعهی مدنی در کشوری که اجازهی فعالیت رسمی ندارد و باید زیرزمینی کار کند و درنتیجه بودجهای هم ندارد، مگر میتواند سالی دو سه ماه به ژنو و سازمان ملل برود و در جلسات حقوق بشری و در خصوص مسائل مربوطه حرف بزند؟ پولش کجا بود؟ جامعهی مدنی واقعی نمیتواند برود اما اینها میروند. اینجاست که میگویم آب بارانی که میتواند نعمت باشد به فاجعه تبدیل میشود.
فارغ از نقشی که جامعهی مدنی میتواند ایفا کند، بهنظر شما آیا خود مردم در دوران استبداد مسئولیتی ندارند؟ شما جزو کسانی هستید که بسیار مورد تهمت و توهین قرار میگیرید؛ شما را «تجزیهطلب» و در عینحال «طرفدار جمهوری اسلامی» میخوانند. خانوادهی شما هم از این توهینها در امان نیستند. ممکن است کسی شما را نقد کند اما توهین و تحقیر چرا؟ جامعه چطور به اینجا رسیده است؟
ضربالمثل معروفی است که میگوید: «ماهی از سر گنده گردد نی ز دم.» جامعه وقتی به انحراف میرود، انحراف از بالا شروع میشود، بعد به پایین سرایت میکند. وقتی که آزادی بیان وجود نداشته باشد، آنوقت مردم حرفهایی را که باید بزنند با اسم مستعار میزنند. برای مثال، بخش کثیری از افرادی که در شبکههای اجتماعی با لحن تند صحبت میکنند یا کلمات زشت به کار میبرند و به دیگران تهمت میزنند، از اسم واقعی خود استفاده نمیکنند. چرا؟ برای اینکه اگر قرار باشد جامعهای قانونمند باشد و آزادی بیان داشته باشد همه میتوانند بیواهمه از مجازات حرف درست با پشتوانهی منطق را به زبان بیاورند. اگر هم حرفی بزنند که توهین تلقی شود که در همهجای دنیا نیز ممنوع است، با حکمیت قانون مسئله حل خواهد شد. مثلاً من اگر در کشوری که آزادی بیان وجود دارد مانند فرانسه، به یک شهروند بگویم که تو دزدی کردی، و نتوانم حرفم را در دادگاه ثابت کنم، او نیز حق دارد که درخواست اعادهی حیثیت بکند و بگوید که حیثیت اجتماعی من صدمه خورده. آن فرد می تواند از من بهخاطر تهمت نادرست غرامت بگیرد. اما در ایران چه اتفاقی میافتد؟ آیا یک دادگستری داریم که مورد اعتماد یک شهروند باشد و داد بگیرد؟ آیا در مسائل دیگر آزادی بیان داریم؟
آیا میتوانیم با سند و مدرک بگوییم فلان وزیر دزدی کرده است؟
وزارت اطلاعات انجمنی تأسیس کرد به نام «انجمن دفاع از قربانیان خشونت». این انجمن به سازمان ملل نیز رفتوآمد داشت و گزارشهایی نیز از وضعیت ایران ارائه میدادند. جالب است که بگویم رئیس این انجمن مردمنهاد حقوق بشری بازجوی من در زندان بود.
بنابراین، یک مقدار ناشی از فضای بستهای است که بر ما تحمیل میشود، و البته یک مقدار دیگر ناشی از کارهای ارتش سایبری است. در یک گزارش خواندم که حدود ۱۴۰هزار نفر نشستهاند با پول دولت، یعنی در واقع از جیب مردم ایران روز و شب علیه دیگران توییت مینویسند. بهعبارتدیگر، در حال ترور شخصیت هستند. زمانی بود که روزنامهی کیهان مطالب اینچنینی مینوشت، اما اکنون کیهان بهقول دوستان خیلی تابلو شده است، بنابراین حرف کیهان را ممکن است کسی نشنود اما اگر پنجاه نفر که خود را با اسامی و مشاغل مختلفی مانند دکتر و فروشنده و خانهدار و دانشجو معرفی میکنند، بخواهند مضمونی را در جامعه رواج دهند و با هم شروع به توییتنوشتن کنند چه میشود؟ پس یک بخش هم به این موضوع برمیگردد. درنتیجه افرادی که در چنین جامعهای رشد میکنند و با فضای قلم و شبکه یعنی شبکه و اطلاعرسانی آشنا میشوند، وضعیت ترسیمشده را مشاهده کردهاند، فضای سالم را ندیدهاند، متوجه نیستند که چگونه باید انتقاد بکنند که هم حرف خودشان را بزنند و هم اینکه مراقب گفتار خود باشند و از مرزهای قانونی و مقبول جامعه عبور نکنند، و اگر قانون را شکستند باید عواقب آن را نیز متحمل شوند، اما در ایران اینگونه نیست. این از ویژگیهای زندگی در یک جامعهی غیردموکراتیک است. این مسئله محدود به ایران هم نیست، مثلاً در عراق نیز همینطور است، در سوریه نیز همین وضعیت است. در همهی کشورهای غیردموکراتیک این شرایط کموبیش وجود دارد. برای بهبود اوضاع ابتدا باید آزادی بیان در جامعه رواج یابد و سپس قانونمداری و حاکمیت قانون پشتیبان مردم باشد.
نیچه کتاب مسیحاستیز را در مخالفت با مسیح نوشت، اما درعینحال اقرار کرد که مسیح نجیبترین انسان بود. آیا اینگونه انصاف برای جامعهی ما غیرممکن است؟تأکید میکنم که ماهی از سر گنده گردد نی ز دم. در این خصوص نیز وقتی کسی مانند نیچه آنچنان با انصاف داوری میکند که از دید و عقیدهی خود بدیهای یک پیامبر را میگوید اما به محاسن او و بهطور خاص به نجابت او هم اشاره میکند، این عامل هم اهمیت دارد؛ مانند نیچه بگوید که حضرت محمد مثلاً پیامبر نبوده اما آدم خوبی بوده؟ فکر میکنید چه بلایی سر او میآید؟ البته در محاورهی خصوصی در منازل میتوان چنین حرفهایی زد اما اگر مانند نیچه میخواست کتاب بنویسد و سخنرانی کند، شما فکر میکنید چه اتفاقی میافتاد؟ گفتید که این فضای ناسالم به این دلیل وجود دارد که گروهی اصلاً فضای سالم را ندیدهاند و بلد نیستند که چطور بهدرستی انتقاد کنند و قاعدتاً فضای سالم نیازمند این است که آزادی بیان و احترام به قانون وجود داشته باشد. قبلاً هم گفتید که فضای سالم به جامعهی مدنی مستقل نیاز دارد. آیا ما میتوانیم به این نتیجه برسیم که ایجاد فضای سالمی که در آن انتقاد سالم رخ دهد و فضای اخلاقی وجود داشته باشد، صرفاً وابسته به این است که قدرت حاکم اجازه دهد؟ آیا ما بدون اجازهی قدرت حاکم نمیتوانیم برای ایجاد فضای سالم تلاش کنیم؟
فضای سالم، آزادی بیان و جامعهی مدنی همهی اینها در ظرفی تولید میشوند که به آن دموکراسی میگوییم. وقتی که آن ظرف را نداشته باشید مانند این است که با غربیل بخواهید از چاه آب بیرون بکشید، زحمت میکشید و آب هم ممکن است تا حدی بالا بیاید اما در آخر چیزی عایدتان نمیشود. درنتیجه منظور من این است که باید برای دموکراسی فعالیت کرد. شما میتوانید بهصورت فردی انسان سالمی باشید و هرگز به کسی توهین نکنید و انتقادتان را بسیار سازنده همراه با پیشنهادهای خوب ارائه بدهید، اما در مورد بقیهی افراد چه؟ چند نفر باید در بین هشتادمیلیون ایرانی چنین روشی داشته باشند؟ از آنطرف، فراموش نکنید که ارتش سایبری بلافاصله به آن یک نفر هجوم میبرد و او را ترور شخصیت میکنند. مگر ترور فقط کشتن جسم است؟ ترور شخصیت نیز داریم، یعنی بهگونهای شخصیت یک انسان را پایمال میکنند که قدرت بیان او را ضعیف کنند یا ترور اقتصادی میکنند. مثلاً در یک جامعه فردی وجود دارد که انسان خوبی است و میتواند سرمشق خوبی برای دیگران باشد اما او را از جایی که مشغول به کار است اخراج میکنند، یا وقتی که برای استخدام به جایی مراجعه میکند به کارفرما دستور میدهند تا از پذیرش او خودداری کند. فرد را در موقعیتی قرار میدهند که مستأصل گردد که من اسم این عمل را ترور اقتصادی مینامم. بنابراین تکرار می کنم که ماهی از سر گنده گردد نی ز دم. این بدیها از از بالا شروع شده و متأسفانه خواهناخواه به جامعه سرایت میکند. تمام خوبیهایی که گفتیم محتاج به ظرفی به نام دموکراسی است. ما دیدهایم مواردی را که سر ماهی از بین رفته اما باز گند باقی مانده است. برای مثال؛ گروهی معتقد بودند در اتحاد جماهیر شوروی سابق سرِ ماهی لزوماً نظام شوروی نیست بلکه خود استالین است، استالین درگذشت اما دموکراسی محقق نشد، پس از آن اتحاد جماهیر شوروی نیز سقوط کرد اما بازهم دموکراسی تحقق نیافت و اکنون میبینیم که پس از گذشت این همه سال هنوز دموکراسی در روسیه پا نگرفته است. در صورتی که ما در روسیه روشنفکران بزرگی مثل ساخاروف و سولژنیتسین داشتیم. چرا این اتفاق در روسیه نیفتاد؟ آفرین، این همان جایی است که گفتم تا زمانی که بنیان دموکراسی وجود نداشته باشد، یک فرد نمیتواند بهتنهایی مؤثر باشد. بله سولژنیتسین هم بود، ساخاروف هم بود، مردان و زنانی هم بودند که در محاکمههای صوری و مسخرهای که استالین تشکیل میداد کشته شدند اما نتوانستند در مورد آن کاری انجام دهند. وقتی که صحبت از دموکراسی میکنم، مرادم یک فرد نیست، دموکراسی قبل از اینکه یک روش حکومتی باشد یک فرهنگ است. این فرهنگ باید اشاعه پیدا کند و میدانید که اشاعهی فرهنگ و تغییر فرهنگ زمانبر است. یک مثال میزنم؛ چرا آمار خشونت علیه زنان در ایران اینقدر بالاست؟ چرا؟ حتی در قانون ایران نیز کتکزدن بچه اگر بهمنظور تغییر او باشد اشکالی ندارد. بچهای که دائماً در مدرسه توسری میخورد که چرا بدخط نوشتی، چرا دیر آمدی، چرا درسهایت خوب نیست و غیره، شما از این بچه چه توقعی خواهید داشت؟ روحیهی دموکراتیک؟ در مقاطعی که کشورها به آزادی میرسند اگر از آن فرصتها استفاده کنند، باید این فرهنگ را در مردم جا بیندازند و دموکراسی را پیش ببرند.
بیایید بلاروس یا حتی جمهوری آذربایجان را با لهستان مقایسه کنیم. چرا آنها با وجود فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و استقلال خود، به دموکراسی نرسیدهاند؟ در آذربایجان علیاف رئیسجمهور بود و اکنون پسرش رئیسجمهور است، آیا این دموکراسی است که ریاستجمهوری موروثی باشد؟ البته قبول دارم که کشور آذربایجان را آباد کردند، من آذربایجان را یک بار دو سال پس از استقلال دیدم و پس از آن سه بار دیگر در فواصل پنج سال و هفت سال رفتهام و هر بار که میرفتم شاهد ترقی این کشور بودم یعنی این کشور رشد اقتصادی خوبی داشت و دارد، اما آیا فرهنگ دموکراسی هم رشد کرد؟ خیر، اگر رشد میکرد که ریاستجمهوری موروثی نمیشد. اما لهستان چه شد؟ کارگران پیروز شده بودند، لخ والسا نمایندهی کارگران بود، چگونه نماینده شد؟ حتماً به او رأی دادند و او را به نمایندگی انتخاب کردند. یعنی آنها میدانستند، جایی تمرین داشتند، در آذربایجان این کار تمرین نشده بود. در بلاروس نیز تمرین نشده بود. در قزاقستان نیز همینطور. ناگهان فروپاشی رخ داد و جامعه به جان یکدیگر افتاد. چهکسی قدرتمند بود؟ کسی که قبلاً در کا.گ.ب کار کرده بود و تا حدودی راهوچاه امور را میدانست، با سوءاستفاده از دانستههای خود قدرت را قبضه کرد. به استقلال رسیدند اما به دموکراسی نرسیدند، بین استقلال و دموکراسی تفاوت وجود دارد.
آن تمرین چگونه باید اتفاق بیفتد خانم عبادی؟ سؤال دشواری است، مانند مسئلهی مرغ و تخممرغ که در ابتدا کدامیک وجود داشتهاند… بههرحال، این همان جایی است که میگویم باید هزینه داد؛ مسلماً افراد، گروهها و احزابی که درست فکر میکنند، در جوامع استبدادی با مشکلات و خطرات زیادی مواجه میشوند و این هزینهای است که باید پرداخت. این هزینه اجتنابناپذیر است اما غیرممکن هم نیست.
بهنظر شما آیا کشورهای دموکراتیک از اتفاقات غیردموکراتیک مصون هستند؟ بر اساس نظرسنجیای که پیش از انتخابات اخیر فرانسه، لوموند-ایپسوس منتشر کرده بود، بخش کثیری از مردم فرانسه بر این باورند که فارغ از این که چهکسی رئیسجمهور باشد در پنج سال آینده ناآرامیهای اجتماعیِ بزرگی در فرانسه رخ خواهد داد و وضع فرانسه بههرحال در پنج سال آینده بدتر خواهد شد. به فرانسه مهد دموکراسی میگویند، در آنجا چرا این اتفاقات میافتد؟
ناتوانی جناح چپ از بهبود شرایط، مردم را به این نتیجه رسانده که وعدهها توخالیاند. این بحث در تخصص من نیست و تمایل ندارم که نظر بدهم. اما بهنظرم مشکل جای دیگری است. مشکل در همهجای جهان وجود دارد، یعنی در آمریکا از بایدن فرد بهتری نبود که روی کار بیاید؟ در میان جمهوریخواهان در آمریکا کسی بهتر از ترامپ وجود نداشت؟ هفتاددرصد از علم دنیا را آمریکا تولید میکند. اصلاً نمیدانم که چه اتفاقی در دنیا افتاده است. در تخصص من نیست و حرفی هم نمیزنم. این را باید اهل تخصص جواب بدهند، من نمیتوانم، اما فقط میدانم که دوران خوبی نیست. مگر میشود در کشوری مثل آمریکا افرادی مثل ترامپ و بایدن پشتسرهم به قدرت برسند؟
خب همین است دیگر، حال چرا اینجور است، واقعاً بحث خیلی مهم و بزرگی است که به جامعهشناس سیاسی نیاز دارد. در تخصص من نیست، اما خب فقط میدانم که گویی قحطالرجال است.
مهدی کریمی
جنگ وضعیتی از نزاع خشونتبار گسترده است که شامل دو یا تعداد بیشتری از گروههای انسانی میشود که عموماً تحت فرمان حکومت هستند. جنگ به منظور حل مناقشات سرزمینی و سایر ستیزها، به عنوان جنگ تهاجمی به قصد فتح سرزمینی یا غارت منابع، به عنوان دفاع ملی یا به منظور فرونشاندن فعالیتهای جداییطلبانهٔ بخشی از ملت انجام میشود. ازآغاز پیدایش دولتها در حدود ۵۰۰۰ سال پیش، فعالیتهای نظامی در بیشتر جهان بشری به وقوع پیوستهاست. ورود باروت و سرعت گرفتن روند توسعهٔ فناوریهای نظامی باعث ایجاد جنگاوری نوین شد. کانوی هندرسون در کتاب خود مینویسد: «یک منبع مدعی است که بین سالهای ۳۵۰۰ پیش از میلاد تا اواخر سده ۲۰ میلادی حدوداً ۱۴۵۰۰ جنگ رخ داده و ۳/۵ میلیارد نفر بر اثر آنها جان خود را از دست دادهاند و فقط ۳۰۰ سال از تاریخ بشر در صلح به سر رفتهاست. از زمان انقلاب صنعتی، مرگبار بودن جنگ به شیوه نوین پیوسته افزایش یافتهاست. تلفات جنگ جهانی اول بیش از ۴0 میلیون و تلفات جنگ جهانی دوم بیش از ۷۰ میلیون نفر بود. پیشرفتهای گستردهٔ اخیردرفناوریهای مربوط به جنگ و در نتیجه افزایش قدرت نابودگری آنها باعث گسترش نگرانی عمومی شدهاست. پس از فروکش کردن غبار هر دو جنگ جهانی تلاشهای مردمی و هماهنگی شکل گرفت تا درک والاتری از عوامل پدیدآورندهٔ جنگ صورت بگیرد تا بتوان از وقوع آن جلوگیری کرد. این فعالیتها خود را در شکلگیری جامعهٔ ملل نشان داد که بعدها جای خود را به سازمان ملل متحد داد. پس از جنگ جهانی دوم بیشتر ملتها به نشانهٔ دفاع از چنین مرامی به سازمان ملل متحد پیوستند. در طول همین دوران پس از جنگ بود که بسیاری از دولتهای ملی با هدف بیاعتبار ساختن جنگ به عنوان یکی از وسایل قابل قبول و منطقی سیاست خارجی نام وزارتخانههای جنگ خود را به وزارتخانهٔ دفاع تغییر دادند. آلبرت اینشتین در سال ۱۹۴۷ با در نظر گرفتن قدرتگیری روزافزون تسلیحات نوین و با نگرانی از عواقب استفاده احتمالی از بمب اتم که به تازگی توسعه یافته بود در بیانیهای معروف اعلام کرد: «من نمیدانم در جنگ جهانی سوم چه تسلیحاتی استفاده خواهد شد اما تسلیحات جنگ جهانی چهارم سنگ و چوب خواهد بود.» خوشبختانه از آن جا که هزینههای پیشبینیشدهٔ جنگ جهانی سوم برای بسیاری از دولتها غیرقابل تحمل است در سطح جهانی انگیزهٔ کمی برای آغاز چنین جنگی دیده میشود. با تمام آنچه که گفته شد، پس از پایان جنگ جهانی دوم درگیریهای غیر اتمی محدودی به وقوع پیوستند. جالب توجه است که برخی از افراد مشهور و سیاستمداران از وقوع یک جنگ جهانی دیگر دفاع کردهاند. مائو تسهتونگ رهبر سابق چین، اردوگاه سوسیالیستها را ترغیب میکرد که از جنگ اتمی با ایالات متحده ترسی نداشته باشند زیرا حتی اگر «نیمی از بشریت بمیرند، نیم دیگر زنده خواهند ماند در حالی که امپریالیسم از روی زمین محو شده و تمام جهان سوسیالیست خواهد شد.» اما بد نیست بدانیم که کوتاهترین جنگ در تاریخ جهان بین انگلیس و زنگبار اتفاق افتاد که گفته میشود بین ۳۸ تا ۴۵ دقیقه بیشتر طول نکشید و بریتانیا با ابزار و امکانات خود و بهره بردن از خیانت برخی زنگبارئیها بر این کشور آفریقایی سلطه یافت. بزرگترین جنگی که تاکنون هم در تاریخ جهان به ثبت رسیده، مجموعه جنگهایی است که به جنگهای صدساله مشهور است. این جنگها بین انگلستان و فرانسه در میان سالهای ۱۳۳۷ و ۱۴۵۳ اتفاق افتاد. این جنگها آنقدر طولانی بود که در مدت زمان جنگ، فرانسه ۵ پادشاه و انگلستان هم ۵ پادشاه مختلف داشت و هر کدام در برخی مناطق پیروز شده یا شکست میخوردند که در نهایت پس از چندین سال، انگلستان پیروز این خصومت شد واما طولانیترین جنگ ها در سده بیستم مربوط می شود به جنگ آمریکا و ویتنام و جنگ ایران و عراق. ملل عالم بنابر عادت، هزینههای جنگ را با دلار، تولید از دست رفته، یا تعداد سربازانی که کشته یا زخمی شدهاند میسنجند. بسیار کم پیش میآید که یک تشکیلات نظامی تصمیم بگیرد هزینههای جنگ را بر اساس میزان رنج تک تک انسانها اندازه بگیرد. هنگامی که فاکتورهای انسانی در نظر گرفته میشوند، شکست روانی همچنان به عنوان یکی از پرهزینهترین مواردی بهشمار میرود که به واسطه جنگ، تحمیل میشود. تجاوز نظامی دولت روسیه به اوکراین که منجر به کشته شدن هزاران نفر و آوارگی میلیونها انسان شده است، از بزرگترین تراژدیهای قرن بیستویکم میلادی است. بررسی واکنشها به اعمال جنایتکارانه ولادیمیر پوتین و حمایتهای مستقیم و تلویحی از کشورگشایی او در عرصه رسمی ایران، بار دیگر مشکل نگاه ایدئولوژیک به مسائل را برجسته کرد. ایدئولوژی مسلط هر جامعه در اصل ایدئولوژی طبقه حاکم است. نگاه ایدئولوژیک به معنای حاکم کردن ایدئولوژی موردنظر در جامعه و حاکمیت تکصدایی است، بهگونهای که ارزشهای موجود در ایدئولوژی موردنظر برابرنهاد حقیقت شده و تنها روزنه ورود به مسائل اجتماعی و تعامل با دیگری را تشکیل میدهد. این جریان دارای سیستم ارزشی دوست – دشمن است که جامعه را به دوگانهٔ دوست و دشمن تقسیم میکند. شرایط و شناخت دگرگونیها برای او مهم نیست و فقط از یک سری مقولهها و نظریهها پیروی میکند که غیر قابل تغییر هستند. برای آنها، واقعیت مهم نیست بلکه واقعیتها باید خود را با دیدگاههای ایدئولوژیک تطبیق دهند. در این جنگ ناعادلانه و ناموجه روسیه علیه اوکراین شاهد بروز برخورد ایدئولوژیک از سوی عدهای در جامعه درون و برونمرزی ایران هستیم که با حمایت مستقیم و یا تلویحی و حساسیتزدایی از اقدام جنایتکارانه «ولادیمیر پوتین» روی آورده اند. این جمع از روی ضدیت با آمریکا و تابوانگاری از «ناتو» و یا شیفتگی به روسیه چشم خود را بر روی واقعیتها بستند. روسیه نمیتواند با نادیده گرفتن حاکمیت ملی کشورها آنها را وادار به تعیین سیاست خارجی خودشان بکند و حتی پا را فراتر از این بگذارد و در تفسیر موَسّع از منافع خود شهرها و زیرساختهای اوکراین را ویران کند و مردم را بکشد و میلیونها نفر را آواره کند. ناتو یک پیمان امنیتی و راهبردی است که بعد از جنگ سرد باقی ماند و از پایین به بالا گسترش پیدا کرد. کارویژه اصلی ناتو در سه دهه گذشته حل و فصل اختلافات قدرتهای غربی از طریق مسالمتآمیز و تقویت دموکراسی و توسعه در دنیا بوده است. کشورهایی که قبلاً یا عضو اتحاد جماهیر شوروی یا پیمان ورشو بودند، با ارزیابی درست از بیدار شدن دوباره غول توسعهطلبی و هژمونی روسیه، به سمت عضویت در ناتو رفتند. برخی موفق شدند و برخی چون اوکراین در پشت درِ این پیمان بینالمللی باقی ماندند.
روند حوادث نشان داد که آسیبپذیری اصلی اوکراین از نبود عضویت در ناتو بود نه تقاضا برای عضویت در آن، که با توجه به حساسیتهای روسیه از سوی کشورهای غربی نادیده گرفته شد. نگرانی مسکو و تمهید و انجام عملیات تهاجم نظامی به اوکراین برای مقابله با “تهدیدات علیه روسیه در پیشروی پیمان ناتو” به نظر ما قابلتوجیه نیست. پوتین رییس جمهور روسیه با زیرپا گذاشتن منشور سازمان ملل متحد حق حاکمیت ملی و تمامیت ارضی کشور اوکراین را نادیده گرفته و امنیت و آسایش مردم اوکراین را به خطر انداخته است.
در این میان، شوربختانه شاهد آن هستیم که دولت و دستگاه دیپلماسی جمهوری اسلامی، نه تنها به روشنی این تجاوز را محکوم نکرده است، بلکه با کوته بینی مصالح ملی و بنیادین امروز و آینده کشور را نادیده گرفته و این اقدام روسیه را توجیه کرده است.
لزوما برتری قدرت نظامی نباید تهدیدی علیه استقلال و احترام به حق حاکمیت ملی کشور های دیگر باشد. حق حاکمیت و تمامیت ارضی کشورها طبق منشور سازمان ملل متحد نباید دستخوش رقابتهای برتریطلبانه روسیه و آمریکا و شرکای آنان در پیمانهای نظامی و امنیتی شود. هراسافکنی و تهدیدات و عملیات نظامی با استفاده از برتری نظامی توسط کشورها و اتحادیههای نظامی، جهان را ناامن و عاری از زندگی صلحآمیز خواهد کرد. ما با شعار زنده باد صلح، خواهان قطع عملیات نظامی، خروج نیروهای نظامی روسیه از اوکراین، و برقراری آتشبس و گفتگو برای حل منازعات سیاسی و تهدیدات امنیتی فیمابین هستیم. نگرانی و وحشت از بروز فاجعه جنگ و با وقوف بر پیامدهای محتمل فاجعهبار آن، از افکار عمومی جهان، از جنبشهای صلحخواه همه کشورها، از همه دولتها، احزاب، اتحادیههای کارگری و صنفی، نهادهای بینالمللی و در راس آنها از سازمان ملل متحد میخواهیم با اقدامات خویش، با فراخواندن طرفین به مذاکره بدون قید و شرط، برای حفظ صلح بکوشند و مانع از بروز فاجعه جنگ شوند. خوشبختانه قدرت نرم در دنیا با فاصله زیاد بهنفع مقاومت مردم اوکراین و رئیسجمهورش، ولودیمیر زلنسکی، شکل گرفته است.
احسان سنایی
با درود فراوان خدمت خوانندگان گرامی نشریه از این شماره در نظر داریم رمان “جیغ لال „نوشته احسان سنایی را برای شما بنویسیم ولی قبل از شروع رمان لازم است که مقدمه ای درباره این رمان بشرح ذیل به نقل از خود کتاب بیاوریم که برای روشن شدن ماهیت داستان و هدف نویسنده از نوشتن این رمان به خواننده کمک می کند:
مقدمه:
فعالیتهای ضد حقوق بشری در رژیم جمهوری اسلامی ایران از بعد از پیروزی انقلاب در سال 1979 و زندگی مردم ایران در یک جو امنیتی و سرکوب آزادیخواهان در کشور ایران بستر خلق این رمان بوده و نویسنده در این رمان سعی دربه تصویر کشیدن برخی فعالیتهای سیستم امنیتی رژیم ایران و از بین بردن آسایش امنیتی مردم را دارد که گاها حوزه این خلع آسایش ایرانیان فعال حقوق بشر به خارج از مرزهای ایران و حتی در کشورهای اروپایی هم کشیده می شود.
همانطور که می دانید در در تاریخ تاریک فعالیتهای تروریستی برون مرزی این رژیم موضوع قتل های زنجیره ای به عنوان لکه ننگی ثبت شده است که این قتلها در طول چندین سال، اتفاق افتاده، قربانیان این قتلها بیش از ۸۰ نفر از نویسندگان، مترجمان، شاعران، کنشگرایان سیاسی و شهروندان عادی بودند که با روشهای گوناگونی مانند تصادف خودرو، ضربات چاقو، تیراندازی در سرقتهای مسلحانه و تزریق پتاسیم به منظور شبیهسازی حمله قلبی به قتل رسیدند.مجموعه این قتلها، در پاییز و زمستان سال ۱۳۷۷ (۱۹۹۸ میلادی) و هنگام به قتل رسیدن داریوش فروهر، پروانه اسکندری و سه نویسنده مخالف نظام، در عرض ۲ ماه به عنوان یک بحران جدی مطرح شدند.
در این رمان نویسنده قصد دارد بعد دیگری از فعالیت های برون مرزی رژیم در مقابله با مخالفان رژیم و فعالان سیاسی و آزادی خواهان را به تصویر بکشد.
در این کتاب نویسنده به روایت داستانی تراژدیک و شبه رئال از وضعیت جامعه ایران و زندگی نخبگان سفر کرده به خارج از کشور می پردازد که در این داستان او با تلفیقی از داستانهای واقعی ولی در قالب یک قصه و خلق شخصیت هایی سمبلیک به نوعی سعی درنشان دادن کشور ایران بعنوان یک خانواده ای در قالب خانواده آقای شکیبا دارد که تولد او در سال 1342 همزمان با نفوذ خمینی در ایران است، حاصل زندگی این فرد، پسری است به نام شاهین که در خرداد 1368 همزمان با مرگ خمینی و روی کار آمدن جانشین او به دنیا می آید و در ادامه ماجرای زندگی شاهین دستمایه خلق این رمان شده است.
فصل اول
شاهین
کاوه شکیبا متولد 1342 (1963) یک متخصص کامپیوتر هست و به عنوان مدیر عامل یک شرکت کوچک، سالهاست که با شرکتهای بزرگ مختلفی اعم از دولتی و خصوصی در ایران در حوزه انفورماتیک همکاری می کنه این داستان از سالهای جوانی او شروع می شود که او منتظر به دنیا آمدن فرزند دومش بود.
ساعت ۵ صبح یک روز گرم تابستانی در 16 خرداد سال 1368 کاوه و دخترش حنا در راهروی بیمارستان منتظر آمدن شاهین کوچولو بودند اینکه این موقع اومده بودند بیمارستان به دلیل این بود که ستاره درد زایمان گرفت و کمی زودتر مجبور شدند اورا به بیمارستان بیاورند. در بیمارستان حنا از بابا پرسید:
“مامان الان خیلی درد داره؟ کاوه گفت :”ستاره الان داره از تو دلش یه ستاره ی دیگه بیرون می آره.”
چند دقیقه گذشت تا خانم پرستار از کاوه مژدگانی خواست، این یعنی همه چیز خوب بوده و اوضاع مناسبه،و بعد از چند دقیقه کاوه و حنا جلوی تخت ستاره ایستاده بودند و با شوق و ذوق در حال نگاه کردن به شاهین کوچولو بودند،اونم مدام جیغ میزد اما جیغی که مفهومش رو فقط خدا می دونست.ستاره خیلی خوشحال بود و چهرش از همیشه معصوم تر شده بود.
فردای آن روز ستاره مرخص شد و کاوه بعد از انجام کارهای ترخیص، شاهین کوچولو و مادرشو آورد خونه.
مامان ستاره و حنا اونجا منتظر بودند.
دوسال بعد : شاهین قشنگ راه میرود و شیرین حرف میزنه.و مثل یک فرشته کوچولو شده.یک روز در محوطه جلوی خانه شان که بازی می کرد به دنبال یک گربه می دوه و از خانه دور می شه ، دور دور تا جایی که وقتی به اطراف نگاه می کنه محیط را نا آشنا می بیند و یک پیرمرد بی خانمان او را می بیند و سعی در بغل کردن و بردنش دارد که یک خانم مانع از این کار می شود و شاهین را می گیرد و سوار ماشینش می شود و او را تحویل پلیس می دهد. ستاره که متوجه نبودن شاهین میشود، شیون کنان به کاوه زنگ می زند و او می آید و از ستاره می پرسد که خانه را کامل گشتی؟
ستاره که حالش اصلا خوب نیست می گوید آره …. نمی دانم ….بعد کاوه خانه را می گردد و حیاط و پشت بام را هم می گردد و شاهین را پیدا نمی کند و در نهایت بلافاصله با پلیس تماس می گیرد و اعلام می کند که شاهین گم شده ، بعد از نیمساعت پلیس با کاوه تماس می گیرد و می گوید که شاهین را به آنجا آوردند کاوه به همراه حنا کوچولو، که دیگه الان برای خودش یک خانومی شده به کلانتری محل می روند و پس از مدت کوتاهی، شاهین و می آورند و ستاره او را به آغوشش می گیرد و فقط گریه می کنه.
سال 1374 (1995) هست و شاهین ۶ سالش شده و روز اول مدرسه ، کاوه و ستاره در مراسم افتتاح کلاس اولی ها کنار بقیه اولیا نشستن و شاهد شیرینی روز اول مدرسه شاهین هستند.
فاصله مدرسه تا خانه خیلی کم بود و معمولا شاهین پیاده این مسیر رو می رفت ستاره و کاوه مشکل زیادی با مدرسه رفتن و درس خواندن شاهین نداشتند در حالیکه مدرسه ابتدایی حنا دورتر بود و او همیشه برای رفت و آمد و انجام تکالیف مدرسه مشکل داشت و اونها مجبور بودند به او خیلی کمک کنند.
ولی شاهین بسیار علاقمند به درس بود که برای یک پسر بچه کمی عجیب و جالب بود. او همیشه بدون پیگیری پدرو مادرش، خودش به تنهایی تکالیفش را انجام می داد و حتی او یک سال رو هم جهشی خوند و البته در مدت این شش سال ستاره و حنا به او کمک می کردند و براش همیشه دلگرمی و پشتیبان بودند. معلم ها و اولیای مدرسه همیشه از او راضی بودند و خیلی از معلم هایش با او رابطه صمیمی داشتند.که این رابطه تا سالیان سال ادامه داشت.
با هوش زیادی که شاهین داشت توانست با موفقیت مدرسه ابتدایی رو به اتمام برساندو به عنوان شاگرد اول مدرسه معرفی بشود.
شاهین در آزمون ورودی چند دبیرستان نمونه شرکت می کنه و در همه اونها قبول می شه و به یکی از بهترین مدارس نمونه کشور وارد می شود مدرسه شاهین در دوشیفت و هرروز از ساعت 8 تا 16 برگزار می شد و بعد ازاتمام مدرسه هم معمولا شاهین چند ساعتی بیشتر برای انجام تکالیف مدرسه و کمک به اولیای مدرسه در کارهای اداری سپری می کرد.در این مدت او یک دوست خوب بنام آریا پیدا کرده و اونها هر روز ساعتهای زیادی رو با هم می گذروندن آریا هم مثل شاهین پسر درس خون و باهوشی بود و اونها با هم عهد بستن که هر دوتا مثل دکتر حسابی پروفسور فیزیک و ابوعلی سینا بشن.
در مدتی که شاهین به این مدرسه نمونه می رود درطول تحصیلش جزو شاگردهای نمونه مدرسه بود و با کمک معلمهای خودش در المپیاد فیزیک شرکت کرد و رتبه اول جهانی رو بدست آورد.
در سال آخر دبیرستان شاهین بدلیل هوش زیادی که در درس فیزیک داشت برای محصلین سال اول و دوم دبیرستان با هماهنگی با اولیای مدرسه بصورت داوطلبانه کلاسهای تقویتی برگزار می کرد و بابت این موضوع هم از اداره آموزش و پرورش و هم از مدرسه لوح تقدیر دریافت کرده بود.
شاهین همچنین در یکی از موسسات آموزشی معروف تهران درس فیزیک را برای داوطلبان کنکور تدریس می کرد.با وجود اینکه شاهین بابت رتبه اولش در المپیاد فیزیک جهان نیازی به شرکت در کنکور سراسری نداشت ،ولی در آن شرکت کرد و در کنکور جزو نفرات برتر شد و در سال 1385 (2006)در رشته مهندسی الکترونیک دانشگاه شریف قبول شد.
در دانشگاه بسیار فعال بود و در بسیاری از سمینارهای علمی به ارائه مقاله های علمی می پرداخت و با مشورت با اساتید خود در بسیاری از بحثها و محفل های علمی هم شرکت می کرد.گه گاهی هم در تشکلهای سیاسی دانشگاه در اعتراضات به مشکلات و مسائل روز کشور شرکت می کرد و عضو انجمن تشکل آزاد دانشگاه بود.درتمامی این فعالیتها دوست صمیمی او آریا هم حضور داشت و آن دو در دانشگاه شریف تا مقطع فوق لیسانس ادامه تحصیل دادند دراینمدت او و آریا شانه به شانه هم موفقیتها رو طی کردند.و هردو جزو نفرات برتر دانشگاه شدند.
آریا بسیار پسر خوب و دل پاکیه او مادر و پدرش رو در یک تصادف از دست داده بود و بهمراه خواهر بزرگترش از ۱۳ سالگی با پدر بزرگ و مادربزرگ پدری اش زندگی می کرد و البته بدلیل شرایط مالی خوب هیچگاه مشکل مالی نداشت و فقط غم نداشتن پدر و مادر رو داشت ولی در این مدت خواهرش هلما بزرگترین حامی و پشتیبان عاطفی او بود.
آریا و خواهرش هلما از خانواده مسیحی و البته از اون دسته مسیحیان مقید و همیشه شاهین همیشه شاهد این بود که آریا در همه لحظه ها با احترام از مسیح و کتاب مقدس یادمی کرد و در بسیاری از موقعیت ها برای شاهین از کتاب مقدس می گفت جوری که انگار همه کتاب رو حفظ بود.
برعکس شاهین زیاد مذهبی نبود و مسایل دینی همیشه براش در درجه بعد از درس و دانشگاه بود .ولی همیشه به عقاید و صحبتهای آریا با احترام نگاه می کرد.
بهرحال بعد از طی دوران تحصیل در دانشگاه اونها باهم فوق لیسانسشون رو با نمره عالی گرفتند و با مشاوره و کمک اساتید دانشگاهشان برای دانشگاههای معتبر زیادی در سراسردنیا درخواست پذیرش تحصیل درمقطع دکترا دادند.
آریا و شاهین از دانشگاههای MITآمریکا وبولونیای ایتالیا و آخن آلمان پذیرش میگیرن و شاهین آلمان رو برای ادامه تحصیل انتخاب می کنه و آریا امریکا رو.
در شهریور ماه سال 1390 مصادف با سپتامبر 2010 شاهین به شهر بوخوم میاد و در رشته IT مشغول به تحصیل می شود.
شاهین در همون شروع تحصیل نشان داد که چقدر از هوش زیادی برخوردارهست و در ترم اول با فعالیتها و مقالات علمی ،خودش رو به عنوان نفر اول دانشگاه مطرح کرد.
درطول مدت تحصیل در مقطع دکترا شاهین با آریا تماسهای زیادی داشت و با هم ارتباط تصویری زیادی داشتند.
در چند نوبت هم آریا به آلمان آمد و با هم به چند کشور مسافرت کردند.آنها مقالات علمی مشترک زیادی هم با توجه به رشته مشترکشان در نشریه های علمی معتبر دنیا ارائه دادند.
فصل دوم
هلما
در یک روز پاییزی در اواسط اکتبر 2012 هلما خواهر آریا با او تماس می گیره و میگه که میخواد ازدواج کنه ولی یه مشکل وجود داره که آریا باید با پدربزرگ و مادر بزرگ صحبت کند و آریا می پرسه که مشکلت چیه بهم توضیح بده هلما می گه یکی از همکاران مون از من خواستگاری کرده و من نمیدونم که بهش چی جواب بدم آریا می گه مشکلی نیست این که چیز ساده ایه و برای همه دخترا اتفاق میافتد بالاخره برای تو هم باید یه روزی این اتفاق بیفته ولی هلما بهش میگه که طوری حرف می زنی که انگار تو ایران نبودی و اینجا زندگی نکردی؟ نه داداش گلم مشکل اینجاست که اون مسلمونه و من مسیحی ام اسمش رضاست و رضا به من گفته که من خودم مشکلی با این موضوع ندارم ولی به خاطر شرایط شغلی پدرم حاج کریم که یکی از سرداران بزرگ سپاهی هست ما حتماً باید طوری رفتار کنیم که بر اساس قانون کشور ایران باشه یعنی درواقع باید تغییر دین بدم آریا گفتش که اشکالی نداره میتونیم با کشیشمون مشورت کنیم و بعد به رضا جواب بدیم این اتفاق برای خیلیها افتاده،اگر که واقعاً دوستش داری و تصمیمت جدی هست می تونیم حلش کنیم من خودم اول با پدر بزرگ و مادر بزرگ صحبت می کنم و مطمئن هم هستم که اگر مامان و بابا هم بودن مخالفت نمی کردن.بعداز ظهر همان روز آریا با پدر بزرگ صحبت می کنه و بهش موضوع رو توضیح می ده ولی پدر بزرگ خیلی ناراحت می شه و زمانیکه آریا توضیح می ده که اونا همدیگر رو دوست دارند با بی میلی رضایت خودش رو اعلام می کنه و می گه که با مادر بزرگ خودش موضوع رو مطرح می کنه و امیدواره که اون مخالفت نکنه .
فردای آن روز آریا با یکی از کشیشهایی که در دوسلدورف زندگی می کنه زندگی میکنه و معمولا تمام مسائل و مشکلات مذهبی شون رو پاسخ میده هماهنگ می کنه که با او یک ملاقات حضوری داشته باشه و کشیش باب که از دوستان قدیمی خانوادگی آریا و صمیمی ترین دوست پدرش بود ازش می خواد که تلفنی موضوع رو بهش بگه و آریا می گه که موضوع مربوط به ازدواج هلما هست و دوست دارم که با هم حضوری صحبت کنیم این بهانه ای هست برای اینکه من هم شمارو بعد از مدتها ببینم و هم به دوست صمیمیم ، شاهین سری بزنم.بعد از اینکه آریا تلفنش رو قطع می کنه با شاهین تماس میگیره و میگه که من می خوام بیام ببینمت و درباره یه موضوعی هم باهات مشورت کنم.
آخر هفته آریا به آلمان پرواز میکنه و میاد خونه شاهین و موضوع ازدواج هلما و رضا رو کامل بهش میگه شاهین از این اتفاق خیلی خوشحال می شه بخصوص وقتی که میفهمه هلما رضا رو دوست داره و با کنایه و خنده به آریا می گه بالاخره خواهر دل سنگ توام دلشو به یکی داد.تا نیمه های شب اونها که مدت زیادی بود همدیگر رو ندیده بودن با هم به صحبت و گپ و گفت پرداختند و فردای آن روز میرن دوسلدورف پیش کشیش باب و بعد از خوش و بش و معرفی شاهین که بار اول بود که باب رو ملاقات می کرد ،آریا داستان هلما رو کامل با جزئیات به کشیش باب توضیح میده و باب با اینکه قلبا با این کار راضی نیست ولی به آریا میگه که اگر واقعاً هلما پسره رو دوست داره میتونه این کار را انجام بده مهم اینه که قلبش همچنان پر از روح و محبت خدا باشه و بقیشو بسپاره به خود خدا .بعد آریا با هلما تماس میگیره و میگه که کشیش باب گفته که مشکل خاصی نیست،البته مشکل هست ولی به هر حال باید خودت تصمیم بگیری و گفته که مهم اینه که قلبت پر از روح و محبت خدا باشه بقیش رو بسپار به خودش بنابراین شما می تونید بدون نگرانی با هم ازدواج کنید.
کش و قوس ها و مخالفتهای شدید در خانواده رضا بخصوص پدر رضا و جود داشت صحبتهای زیادی که رضا با پدرش داشت همچنین خانواده رضا با هلما به دفعات صحبت کردند برای اینکه بهشون ثابت بشه که هلما قبول می کنه که مسلمان بشه در نهایت با اینکه پدر رضا(حاج کریم) قلبا راضی نبود ولی با ازدواج آنها موافقت می کنه .
قبل از اینکه اونها با هم ازدواج کنند حاج کریم به رضا میگه که هفته آینده روز پنجشنبه تولد حضرت فاطمه هست به هلما بگو که بیاد اینجا و هماهنگ کردم یک روحانی به منزل بیان وطی مراسمی هلما شهادتین رو بگه و مسلمون بشه روز پنجشنبه هلما میاد و مراسم شهادتین طبق رسوم مسلمانان برگزار میشه و هلما بعد از هر جمله ای که روحانی می گه ذکرهای مربوطه رو تکرار می کنه و مراسم تموم میشه.
بعد از حدود یک ماه در روز 13 رجب یعنی در ماه آوریل 2013 که به اصطلاح تولدعلی ابن ابیطالب امام اول شیعیان بود تاریخ عقد مقرر میشه و هلما و رضا در این روز به سر سفره عقد میرن و مراسم عقد باحضور همان روحانی حاضر در روز شهادتین هلما، برگزار میشه.دراین مراسم کوچک که در خانه حاج کریم برگزار شد،فقط خانواده رضا و پدر بزرگ و مادربزرگ هلما حضور داشتند.
چند ماه بعد در روز عید قربان مراسم عروسی بصورت خیلی باشکوه در یکی از باغهای تهران برگزار شد.
شاهین و خانواده اش هم به مراسم دعوت می شن و خانواده آریا هم به همراه بسیاری از فامیل ها وبطور ویژه، خانواده میناسیان که رابطه خیلی نزدیکی با آنها داشتند نیز در مراسم حضور داشتند.با اینکه هلما نگران این بود که در مراسم مشکلات و کدورتی از سوی خانواده ی رضا بوجود بیاد یا از طرف خانواده رشیدی به خانواده هلما بی احترامی صورت بگیره ولی خوشبختانه مراسم به خوبی و بدون تنش برگزار شد. و هلما به خانه بخت رفت.مدت یک هفته شاهین و آریا در تهران بودند و بعد از آن آنها با دوپرواز به امریکا و آلمان سفر کردند.پنج ماه از ازدواج هلما و رضا گذشته بود و به گفته آریا آنها در کمال خوبی و آرامش زندگی میکردند و این موضوع ظاهرا با تماسهای مدام هلما با آریا اینگونه برداشت می شد و همچنین آریا، شاهین را هم مدام در جریان زندگی مشترک اونها میگذاشت.
یک روز آریا با شاهین تماس گرفت و گفت که خواب بدی دیده و این خواب او را آشفته کرده و خوابش رو اینگونه تعریف کرد که پدر و مادرم درخواب با هم بحث و جدل می کردند ،درصورتیکه این برای من بسیار باورنکردنی بود چراکه آنها همیشه ارتباط آروم بودند و رابطه خوبی با هم داشتند آریا ادامه داد که مادرم مدام به پدرم می گفت چرا به هلما قرص سردرد نمیدی که سردردش خوب بشه و بعد در همین زمان که هلما از اتاق بیرون آمد دیدم که سر و صورتش غرق خون هست و چهره اش پیر و فرسوده شده هلما رو در آغوش گرفتم و او فقط گریه می کرد…. .بلافاصله از خواب با ترس و اضطراب پریدم و دیگه از ساعت 4 صبح بیدارم.
شاهین هم بعد از شنیدن حرفهای آریا ،بسیار آشفته شد و به آریا گفت همین الان با هلما تماس بگیر و جویای احوالش بشو و سریع به من هم خبر بده،آریا با هلما تماس تصویری گرفت ولی هلما اینترنت نداشت بعد از چند بار تلاش مستقیم با خط موبایلش تماس گرفت که موبایلش هم خاموش بود بلافاصله با رضا تماس گرفت که رضا هم در دسترس نبود و شرایط مشابه داشت.به شاهین زنگ زد و گفت که احتمالا گوشیش خاموشه شاهین گفت نگران نباش دوباره تماس بگیر شاید استراحت می کنه یا مشغول کاری هست.آریا اونروز بارها و بارها با هلما تماس گرفت ولی خبری از او نبود او با اینکه که نمیخواست پدر بزرگ و مادربزرگش رو ناراحت کنه ولی از روی ناچاری به پدربزرگش زنگ زد و خیلی عادی احوالپرسی کرد و به محض اینکه خواست از هلما بپرسه پدربزرگش پیش دستی کرد و به آریا گفت که یکی دوروزه که هلما تماسی با اونها نداشته و کمی نگران شده آریا گفت نگران نباش حتما کار داشته که نتونسته تماس بگیره من هروقت باهاش صحبت کردم میگم که باهاتون تماس بگیره،این حرف پدربزرگ آریا رو بیشتر نگران کرد و آریا ماجرا رو به شاهین گفت.و شاهین گفت که به خدا بسپار امیدوارم که مشکل خاصی نباشه و هرچه زودتر هلما گوشیشو روشن کنه،آریا گفت اگر فردا هم پاسخی دریافت نکنم می رم ایران تا از نزدیک موضوع رو بررسی کنم،فردا صبح زمانیکه که آریا تو دانشگاه با یکی از اساتید درحال بحث و تبادل نظر بود، گوشیش زنگ می خوره و تا به صفحه گوشیش نگاه می کنه اسم هلما رو می بینه و با عذرخواهی از استادش به کناری می ره و به محض برداشتن گوشی ،شروع به گلایه و … می کنه و به هلما میگه که معلومه که چند روزه کجایی؟
هلما ناگهان شروع به گریه می کنه و میگه که من شرایط بسیار سختی را دارم سپری میکنم . خانواده و فامیل رضا خیلی مذهبی و متعصب هستند و ما هر جا که میریم با نگاه خیلی سنگین و شدیدی به من نگاه می کنند، و من متاسفانه نمیدونم با این شرایط و چیکار کنم.او ادامه داد:بعد از مدتی که از شروع زندگی مشترکمان گذشت، حاج کریم(پدر رضا که از سرداران سپاه بود) انقدر شرایط را برای ما سخت کرده و بقدری اذیت می کنه ،که من نه می خوام و نه توان بازگو کردن اذیتهای او و چند نفر از بستگان خیلی متعصبش رو دارم فقط همینقدر بگم انقدر شرایط برام سخته و مستاصل شدم که فکرهای عجیب و احمقانه به سرم می زنه ،تو این چند ماه هم که با هم صحبت می کردیم،این مشکلات بود و دوست نداشتم که تو غربت ناراحتت کنم و بهت استرس بدم،ولی کم کم کار به جایی رسیده که اونها دارند من رو به مرگ تهدید می کنن. آریا پرسید رفتار رضا با تو چطوره؟ هلما گفت رضا منو دوست داره و اگه اون نبود تا حالا معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود،آریا واقعا نمیدونم چه کار کنم الان هم چند روزه که تلفن همراه منو برداشتن و احتمالا هفته گذشته که اومدن خونه ما این کار رو کردن روز اول فکر می کردم که توی خونه گمش کردم بعد با خودم گفتم شاید وقتی رفتم خرید توی راه انداختمش بهرحال بلافاصله به مخابرات اعلام مفقودی کردم و امروز صبح سیمکارت جدید گرفتم آریا پرسید ازکجا مطمئنی که اونا برداشتن، هلما جواب داد:دیشب که با رضا صحبت می کردم بهم گفت که پدرش دیروز اونو صدا کرده و باهاش جدی حرف زده و بهش گفته که او موبایل منو برداشته،هلما با نگرانی زیاد به صحبتهاش ادامه داد و گفت آریا من خیلی می ترسم تمام اطلاعات من داخل موبایلمه و شرایط برام خیلی مبهمه چون اونا از اول هم شک داشتن که من در قلبم باهاشون هم عقیده نیستم و اینجا ایرانه و نباید به سادگی به این موضوع نگاه کنیم با این آدمایی که من میشناسم کمترین کاری که بکنن اینه که یه بلایی سرم بیارن، دیشب که با رضا صحبت می کردم بهش گفتم که من باید یه مدت یه جا مخفی بشم تا بتونیم یه تصمیم عاقلانه بگیریم ولی رضا قبول نکرد و گفت اگر قراره جای بریم با هم می ریم و حتی پیشنهاد فرار به خارج از کشور رو داد، هلما با استرس و دست پاچگی گفت الانم صلاح نیست که طولانی صحبت کنم ،فعلا ازت خداحافظی می کنم فقط خواستم بدونی که حالم خوبه و نگران نباشی، آریا به هلما گفت که چند شب پیش خواب بدی دیده و از هلما خواست که سریع با پدر بزرگ و مادر بزرگ تماس بگیره چون اونا نگرانشن و اونارو از نگرانی دربیاره و همینطور گفت که بزودی باهات تماس می گیرم و یه تصمیم می گیریم.
آریا بعد از صحبت با هلما با شاهین تماس می گیره و موضوع رو کامل توضیح می ده،اونها ساعتها در اینباره با هم مشورت میکنن در نهایت قرار میشه که آریا بیاد ایران و نزد یکی از اقوامشون در اصفهان بره همونهایی که در عروسیشون هم حضور داشتن ،و با کمک اونها در اصفهان یا یکی از شهرهای اطرافش یک جایی رو تهیه کنه و مدتی هلما رو و از خانواده شوهرش دور نگهداره.
یکروز برادر حاج کریم که اوهم از مسئولین بلند پایه در کشور بود به همراه دو پسر خود به خانه حاج کریم می آیند .
حاج کریم قبلا کاملا موضوع هلما و رضا رو به آنها توضیح داده بود ،محسن و غلامرضا پسرهای حاج رحیم به محض ورود به منزل ،با عصبانیت به حاج کریم گلایه و شکایت می کنند که چرا اجازه دادی که از اول این وصلت انجام بشه و شما با تصمیمت حیثیت خانوادگی رشیدی ها رو لکه دار کردی واینکه بعد از این اتفاق ما دیگه روی نگاه کردن به همکاران و هم هیئتی ها و فامیل رو نداریم و شما باعث شدی که ما همیشه در مظان اتهام خیانت به اسلام و رهبر باشیم. اون از داستان فاطمه که شما اسم رضا رو روش گذاشتید و با جا زدنش آبروریزی کرد این هم از ازدواجش، اینطور که نمیشه باید حتما یک فکری کرد و تصمیم اساسی گرفت،در همین لحظه حاج رحیم ضمن تایید حرفهای محسن و غلامرضا ادامه می ده که یا این دو باید طلاق بگیرند یا حکم اسلام درباره هلما اجرا بشه و او رو به مراجع قانونی معرفی کنیم. نیاز به توضیح هست که رضا قبلا خواستگار دختر عموش فاطمه، خواهر محسن و غلامرضا بود و شاید یکی از دلایل عصبانیت آنها نیز همین بود و به نوعی به دنبال تسویه حساب بودند.اینکه وصلت آنها انجام نشد به خواست خود فاطمه بود و رضا هم در اینخصوص با فاطمه همراهی کرده بود. فاطمه به اوگفته بود که به شخص دیگری علاقمند است و نمی خواهد به اصرار و اجبار پدرش تن بدهد و از رضا خواسته بود که به او کمک کند.
حاج رحیم ادامه میده که برای من که خودم در اجرای احکام بسیاری از موارد مشابه بودم بسیار سخت و سنگین هست که برادرزاده خودم در معرض لغزش و تغییر دین باشه و همسرش هم علی رغم شهادتین مجددا به آیین مسیحیت برگشته باشه. و به ریش امثال من و تو و نظام بخنده نا سلامتی تو شیعه ای و تکلیف به گردنته…
در این لحظه حاج کریم که فقط شنونده بود شروع به صحبت کرده و گفت: که من خودم هم با این وصلت از اول مخالف بوده و هنوز هم هستم و اگه اصرارهای مادر رضا نبود اصلا به اون تن نمیدادم بهرحال هنوز هم دیر نشده و می تونیم در این زمینه با حاج یداله هم مشورت کنیم (آخوندی که شهادتین هلما رو گفت) بعدا تصمیم بگیریم.حاج رحیم به برادرش می گه که پس درنگ جایز نیست باید همین امروز قرار ملاقاتی با حاج یداله بزاریم و بلافاصله گوشی موبایلش رو در میاره و با او تماس می گیره و قرار ملاقاتی رو برای روز جمعه هماهنگ می کنه.
صبح روز جمعه حاج یداله در دفتر خودش بهمراه یک آخوند دیگه بنام حاج آقا موسوی میزبان حاج کریم ، برادرش و پسرانش بود و بعد از یکی دو ساعت مباحثه ،قرار بر این می شود که با کمی ملایمت ابتدا از هلما در باره وضعیت عقیدتی اش سوال شود و در صورتیکه مرتد بودنش تایید شد، تصمیم به طلاق گرفته شود و در صورتیکه زیر بار نرفت تصمیم شدید تر گرفته شود،یعنی برای اجرای حکم شرع به مراجع قانونی ارجاع داده شود. و تفاوتی هم ندارد همین موضوع برای رضا هم اگر تایید شد،حکم مشابه اجرا شود. حاج کریم در تایید صحبتهای حاج آقا موسوی گفت:با اینکه رضا پسرم و پاره تنم هست ولی اگه مشخص بشه که او هم مرتد شده من مخالفتی با اجرای حکم شرعی درباره او ندارم.همون شب حاج کریم موضوع هلما و رضا رو به از مدتها به مادر رضا سمیه خانم در میان میگذاره و سمیه خانم که از موضوع بی اطلاع بوده وقتی احساس می کنه که پسر و عروسش در خطر هستند به حاج کریم پیشنهاد می کنه که موضوع رو فیصله بده و به حاج آقا موسوی و حاج آقا یدالله و برادرش اعلام کنه که این دو مشکلشون حل شده و با دلخوری و ناراحتی ادامه می ده و از حاج کریم گله میکنه که مشکلات دنیا همه حل شده فقط اعتقاد این دو جوون مشکل اصلی کشور و دنیا هست؟ اگه حکم شرع اجرا بشه خیالت راحت میشه ؟
اگه عروس مهربون و پاکت رو با پسرت خاک کنی حضرات راضی میشن؟اصلا از کجا معلوم که شرع همینو بگه … و همینطور به گلایه ادامه داد…حاج کریم با گفتن استغفروالله و چند ذکر زیر لب به سمیه میگه کفر نگو حاج خانم ، انگار میخوای آخرتت رو به دنیا بفروشی و خسرالدنیا و الاخره بشی ولی سمیه میگه من قلبم میگه که این راهش نیست اصلا یه خونه تو یه شهر دیگه براشون بگیر بزار از تهران برن تا آبها از آسیاب بیفته بلکه این دوتا دیوونه و کله خراب(محسن و غلامرضا)دست از سرشون بردارن.
حرفهای سمیه هیچ تاثیری در تصمیم حاج کریم نداشت و انگار نه انگار که حرفی می زد تعصب کورکورانه انقدر مغز و روح حاج کریم و هم عقیده او را تاریک کرده بود که آدمو یاد قرون وسطی و جهالت های اون زمان میندازه.بعد از اینکه حاج کریم متوجه شد که سمیه هم طرفداری از رضا و هلما می کنه و با نوع برخوردش و تصمیماتش موافق نیست،پیش خودش گفت که دیگه نباید اورو در جریان ادامه این موضوع قرار بده و نباید متوجه بشه که چه تصمیمی قراره گرفته بشه.
فردای اونروز سمیه بلافاصله رضا رو در جریان صحبتهای دیشب و شرایط پیش آمده قرار داد و به او پیشنهاد کرد که هرچه زودتر از تهران برن تا بعد یه تصمیم اساسی بشه گرفت .رضا گفت مادر پس کارم چی میشه زندگیم چی میشه سمیه گفت مادر جان مهمتر از کارت خودت هستی که باید سالم و زنده باشی با این جماعت متعصب و کله گچی با اون مغزهای زنگ زدشون نمی شه شوخی کرد.
فشارها بر روی رضا و هلما روز به روز بیشتر می شد و آنها را مدام تهدید میکردند که شما کافرید و شرع باید در مورد شما اجرا بشه .
آریا چند روز بعد به ایران سفر میکنه و میره به منزل کشیش میناسیان همان دوست خانوادگیشون که در عروسی هم حضور داشتند، و با کمک اونها یک خانه امن در اصفهان تهیه میکنه و حدود دو ماه هلما رو اونجا پیش خودش نگهداری و محافظت می کنه و بعد از مدتی به همراه هلما که از قبل گرین کارت آمریکا داشته به آمریکا برمیگرده وسه ماه رو در آمریکا می گذرونن و بعد از اون به درخواست هلما،با هماهنگی با شاهین اونو میفرسته آلمان پیش شاهین ، هلما بعد از دوهفته که پیش شاهین بود، به شاهین می گه که دیگه نمی خواد برگرده ایران و از شاهین میپرسه که آیا می تونه اینجا پناهنده بشه و دیگه ایران برنگرده؟ شاهین بهش میگه اگر میتونی شرایط را تحمل کنی با وجود اینکه سخته اینجا پناهنده بشی ولی مشکلی نداره اگر تصمیمت قطعیه، من کمکت می کنم که این کار انجام بشه و اینجا بمونی. شاهین از هلما می پرسه که وضعیت رضا الان چطوره باهاش ارتباط داری؟
هلما می گه که با رضا مدام در تماس هستم ، شرایط بسیاربراش خیلی سخت شده و حتی در این مدت یک بار تصمیم به خروج از کشور گرفت که در فرودگاه متوجه میشه که ممنوع الخروج شده و بعد از پیگیری متوجه میشه که این کاربا درخواست به پدرش از طریق عموش که نفوذ زیادی در دستگاه قضایی داره انجام شده بود.
هلما ادامه داد که حتی پدر و عموش دارن رضا رو مجبور میکنن که غیابی منو طلاق بده ولی با اخلاقی که داره و اینکه می دونم رابطمون چقدر براش مهمه در مقابل تمام فشارها مقاومت کرده و اگه به همین منوال ادامه بده ممکنه براش مشکل بزرگی درست کنند.
ادامه دارد
روز جهانی مبارزه با کار کودکان 12 ژوئن – 23 خرداد
مریم حبیبی
تعریف کار کودک در نظام بینالمللی
«کار کودک» به معنای کاری است که برای کودکان در گروههای سنی معین ممنوع است. کاری است که توسط کودکان، زیر حداقل سن قانونی معین برای آن کار انجام گیرد و یا به دلیل ماهیت یا شرایط خاص، آن کار برای کودکان غیرقابل پذیرش و ممنوع است.کودکان کار، کودکان کارگری است که به صورت مداوم و پایدار به خدمت گرفته میشوند در نتیجه بیشتر اوقات از رفتن به مدرسه و تجربه دوران کودکی بیبهرهاند و سلامت روحی و جسمی آنها در خطر است.کار کودکان به این معنی است که فقر همچنان وجود دارد. ریشهکن کردن کار کودکان به معنی توسعه و فرصتهای بهتر برای همه است.“کودک کار” کودکی است که به یکی از اشکال کار «سبک، سخت» و «داوطلبانه، اجباری» جهت کسب درآمد و نه کسب توانمندی اشتغال دارد.
“کار کودک” درگیر نمودن کودکان در آن دسته از فعالیتهای اقتصادی است که مانع تحصیل، آموزش و برخورداری آنان از امکانات اولیه ی رشد فردی و اجتماعیشان میشود و با آسیب و بهره کشی همراه است.امروزه در سراسر جهان، 215 میلیون کودک کار شناسایی شدهاند که بسیاری از آنها به کار تماموقت اشتغال دارند.
این کودکان مدرسه نمیروند و وقت کمی برای بازی دارند و یا اصلاً چنین وقتی ندارند.اغلب این کودکان از تغدیه و مراقبت مقتضی برخوردار نیستند و در کل از امکان و فرصت کودکبودن محروم هستند. بیش از نیمی از این کودکان، در معرض بدترین اشکال کار کودک هستند که از جمله به کار در محیطهای خطرناک،بردگی یا دیگر اشکال کار اجباری، فعالیتهای غیرقانونی مانند قاچاق مواد مخدر و فحشاء و نیز مشارکت در مخاصمات مسلحانه اشاره شده است.
روز مبارزه با کار کودکان چه روزی است؟روز جهانی مبارزه با کار کودکان روزی است که برای افزایش آگاهی و فعالیت در زمینهٔ جلوگیری کار کودکان از سوی سازمان بینالمللی کار پیشنهاد شدهاست. این پیشنهاد نخستین بار در سال 2002 و پس از تصویب کنوانسیون حداقل سن کار (1973)و کنوانسیون بدترین شکلهای کار کودکان صورت گرفت.شعار روز جهانی مبارزه با کار کودکان 2019 «کودکان باید رویاپردازی کنند نه کار» انتخاب شده است. براساس تازهترین آمار در حال حاضر هنوز 152 میلیون کودک کار وجود دارد و از هر 10 کودک کار 7 کودک در حوزه کشاورزی کار میکنند.روز جهانی مبارزه با کار کودکان سازمان بینالمللی کار دستاوردهای جهانی در حوزه مبارزه با کار کودکان را در طول 100 سال فعالیتش مرور خواهد کرد. همچنین این سازمان برای تصویب و اجرای کامل کنوانسیون «بدترین اشکال کار کودک» کلیه اشکال بردگی یا شیوههای مشابه بردگی،از قبیل فروش و قاچاق کودکان، بندگی به علت بدهی و رعیتی و کار یا زور یا اجباری، از جمله استخدام به زور یا اجباری کودکان برای استفاده در درگیری مسلحانه، استفاده، فراهم کردن یا عرضه کودک برای روسپیگری،تولید زشتنگاری یا اجراهای زشتنگارانه، استفاده، فراهم کردن یا عرضه کودک برای فعالیتهای غیرقانونی به ویژه برای تولید و قاچاق موادمخدر و کاری که به دلیل ماهیت آن یا شرایطی که در آن انجام میشود، احتمال دارد برای سلامتی، ایمنی یا اخلاقیات کودکان ضرر داشته باشد، کنوانسیون «حداقل سن کار» و «کنوانسیون ممنوعیت کار اجباری» تلاش خواهد کرد.روز جهانی مبارزه با کار کودکان (12 ژوئن 23 خرداد)حمایت از تمام کودکان ضعیف است.علت نامگذاری روز جهانی مقابله با کار کودک این است که سازمان بینالمللی کار، از سال 2002 بر گستره جهانی کار کودک و اقدامات و تلاشهای مورد نیاز برای محو آن تمرکز کرد. بر همین اساس روز 12 ژوئن از همان سال به عنوان روز جهانی مقابله با کار کودک اعلام شد.که مستلزم همکاری دولتها، کارفرمایان و سازمانهای کار، جامعه مدنی و میلیونها انسان از سراسر جهان است تا بتوان اقدام مؤثری را برای کمک به کارگران کودک انتظار داشت. در جهان، تعداد زیادی از کودکان در مشاغل خانگی بدون مزد یا با مزد در خانه فرد ثالث یا کارفرما مشغول هستند. این کودکان نسبت به استثمار بسیار آسیبپذیر هستند.کار آنها اغلب از نگاه جامعه مخفی است، احتمال دارد این کودکان منزوی شوند و آنها در موارد بسیاری جدا از خانه و خانواده خود به سر میبرند. موارد اذیت و آزار کودکان در کار خانگی واقعیت تلخی است که متأسفانه رواج فراوان دارد.برپایهٔ دادههای ILO صدها میلیون دختر و پسر در جهان درگیر کارند و از آموزش و پرورش مناسب، بهداشت، تفریح، و آزادیهای اولیه بیبهرهاند. بیش از نیمی از این بچهها مشغول به بدترین شکل ممکن از کارهای کودکان اند؛ مانند کار در محیطهای خطرناک، بردگی یا دیگر شکلهای بیگاری؛ قاچاق مواد مخدر و تنفروشی و حتی ورود در درگیریهای مسلحانه.علت ایجاد کار برای کودکان چیست؟
عوامل اثر گذار بر کار کودکان• ساختار خانواده• فقر• تغییرات اقتصادی ناگهانی ناشی از جنگ و … (که منجر به مهاجرت به کشورهای همسایه برای کار با دستمزد بیشتر می شود)• هزینۀ تحصیل و نظام آموزشی نادرست است.اقدام سازمان بینالمللی کار در مورد مقابله با کار کودک طی چهار دهه اخیر گسترش زیادی داشته و پیشرفتهای مهمی از زمان انتشار اولین گزارش جهانی درباره این موضوع حاصل شده است.با این وجود چالش اصلی سازمان بینالمللی کار، نحوه تعامل با نظامهای ملی و حمایت از آنها برای مقابله با کار کودک و محو قطعی آن در جهان است.چگونه رفتار کنیم با کودکان کار.برخی از مهمترین اقدامات سازمان بینالمللی کار در زمینه مقابله با کار کودک عبارتند از:* تلاش برای تصویب جهانی کنوانسیونهای این سازمان در زمینه کار کودک* تضمین تمرکز جدید بر راهبردها و برنامههای ملی برای ارتقای رویکردی جامع در زمینه اصول و حقوق مبنایی کار* توسعه زمینههای مبارزه با عوامل ریشهای کار کودک* تثبیت حداقل سن پذیرش برای استخدام و تعیین سن آموزش اجباری* توسعه امنیت و سلامت محیط کار برای همه کارگران، با لحاظ اقدامات حفاظتی ویژه برای کودکان در سنین میان حداقل سن استخدام و سن 18 سال و ارائه فهرست جامعی از کارهای خطرناک کودکان* ارتقا و توسعه عملکرد نهادها و مکانیزمهای نظارتی (مانند دادگاهها، ادارات پلیس و غیره) بر اعمال مؤثر حقوق مبنایی در محیط کار از جمله حمایت علیه کار کودک* توسعه مستمر مشارکت راهبردی و فعال در سطوح بینالمللی، ملی و محلی و ارتقای جنبش جهانی علیه کار کودک* توسعه و انتقال رویههای مطلوب که واجد نتایج پایدار بودهاند.آیا به کودکان کار کمک کنیم؟
در این روز چگونه به کودکان کار کمک کنیم؟
هنگام مواجه با کودکان کار با آنها با ترحم رفتار نکنید.
به جای خرید از آنها، خوراکی مقوی، لباس یا متناسب جنسیت و سن کودک به او هدیهای دهید.با کودکان کار مانند مجرم رفتار نکنید.هنگام مواجه با کودکان کار با بی احترامی و بی توجهی با آنها رفتار نکنید.
اگر قصد خرید از آنها ندارید محترمانه و با محبت برای آنها توضیح دهید که به کالای آنها نیازی ندارید.
راجع به خانواده و محل زندگیشان سوالی نپرسید، بسیاری از آنها مجبورمیشوند به شما دروغ بگویند.هرگز به آنها جملاتی از قبیل اینکه «دوست داری فرزند من شوی؟» نگویید؛ این کار اثرات بدی در روحیه کودک خواهد گذاشت.اگربه دلایل مذهبی نذری دارید، آن را صرف تهیه خوراکی یا غذای خانگی و مقوی برای کودکان کار کنید.اگر با مواردی برخورد کردید که کودک دچار بدسرپرستی، خشونت یا سوء استفاده جنسی قرار گرفته بود حتما به پلیس 110 یا 123 اطلاع دهید.اگر مهارتی دارید میتوانید در مدارس کودکان کار به آنها آموزش دهید.علت ایجاد روز جهانی کودکان کار چیست .سازمان بینالمللی کار از سال 2002 بر گستره جهانی کار کودک و اقدامات و تلاشهای مورد نیاز برای محو آن تمرکز کرده و بر همین اساس، روز 12 ژوئن از همان سال به عنوان روز جهانی مقابله با کار کودک اعلام شده است. امروز و به همین بهانه، درباره این مشکل و اصولیترین شیوه رفتار با کودکان کار خواهیم نوشت..دلیل این مشکل بیشتر فقر فرهنگی است، تا فقر مادی معمولا هنگامی که از کودکان کار صحبت میشود، حواس همه به سمت بچههایی میرود که سر چهارراهها فال حافظ و آدامس به دست و با اصرار زیاد جنس خود را به مردم میفروشند در حالیکه این کودکان تنها قسمتی از کودکان کار را تشکیل میدهند. بخش بزرگی از این کودکان در کارگاههای کیف و کفشسازی، کارخانهها، کورههای آجرپزی یا مغازهها به عنوان پادو مشغول به کار هستند.به دلیل شرایط نابه سامان زندگی مانند فوت، بیماری یا از کارافتادگی والدین، چرخ زندگی این خانوادهها به سختی میچرخد و معمولا محل سکونت شان در حومه شهرهای بزرگ است و مسکن آنها را یک اتاق نیمه کاره یا گوشهای از یک حیاط تشکیل میدهد. در نتیجه خانواده این کودکان چاره را در این میبینند که از همان سنین پایین، آنها را به کاری مشغول کنند تا گوشهای از هزینههای خانوار را تقبل کنند.در بهترین شرایط، این کودکان صبحها کار میکنند و در مدارس شبانه به تحصیل خود ادامه میدهند. بماند که معمولا در دوره متوسطه تعداد زیادی از این کودکان از چرخه تحصیل خارج میشوند و این دور شدن یا خود خواسته است یا به صلاحدید والدین.خود خواسته از این لحاظ که تحصیل در مدارس سطح پایین عملا چیزی به دانش آنها اضافه نمیکند و اغلب اعتقاد دارند که در نهایت من باید کارگری کنم پس تحصیلات تاثیر چندانی در آینده من نخواهد داشت.به علاوه این کودکان به قدری خسته هستند و در محیطهای کوچک و نامطلوب زندگی میکنند که فرصتی برای درس خواندن مهیا نمیشود پس چه بهتر که درس خواندن زودتر تمام شود!والدین هم ترجیح میدهند فرزندشان جدیتر به کار فکر کند و به بهانه درس از ساعات کار خود کم نکند و پول بیشتری برای خانواده بیاورد. هر آن چه گفته شد معلول سیستم اقتصادی و فقر است، اما اگر از من بپرسید خواهم گفت در این خانوادهها فقر فرهنگی بیشتر دیده میشود..بیایید برای بهبود زندگیشان تلاش کنیم روشهای تربیتی نادرست، ازدواج کودکان در سنین بسیار پایین بدون آگاهی دادن به آنها و فرهنگ غلطی که کودک را فقط به چشم نانآور میبیند، همه دست به دست هم میدهد تا هر روز بیشتر شاهد این پدیده باشیم.
به همین دلیل علاوه بر ساماندهی اقتصادی به شدت آموزش در حوزه امور فرهنگی توصیه میشود.اگر بخواهم واضح بگویم استدلال بعضی از این خانوادهها اینگونه است: «بچهدار بشوم تا در آینده کمک خرج من بشود یا دخترم را زودتر شوهر بدهم تا خرج او به گردن شخص دیگری بیفتد یا به فرزند خود میگویند درس بخوانی که چه؟، اول و آخر باید زیر دست فرد دیگری کار کنی و ….» گویی این قشر طرز فکر دیگری را بلد نیستند و متاسفانه همین فکر را نسل به نسل منتقل میکنند.
به همین دلیل به نظر میرسد ایجاد گروههای سازمان یافته متشکل از مددکار، روان شناس و جمعی از خیران راهکار مناسبی برای برداشتن قدم مثبت در بهبود زندگی این خانوادههاست.با توجه به اینکه تعدادی از این کودکان به شدت بااستعداد هستند، میتوان با تقبل خرج درمان والدین و خانواده یا تحصیل این کودکان به نحوی برای آینده شان سرمایه گذاری کرد و بعد از مزایای آن نفع جمعی برد نه این که در اولین قدم به خریدن یک جنس از آنها اکتفا کرد.
پولتان را به آنها نبخشید!اما با تمام سختیهایی که این کودکان در زندگی خود تجربه میکنند، میتوان با رفتار بهتر و معقولانهتر از رنج آنها کاست و حقارت و کینه آنها را از جامعه کم کرد. در برخورد با کودکان کار از خود ترحم نشان ندهید یا برعکس توهین نکنید.این کودکان متکدی نیستند در نتیجه حتما در ازای پولی که به آنها میدهید، جنس تحویل بگیرید و بقیه پول را به آنها نبخشید. انگار که از یک مغازهدار جنس میخرید، اجازه بدهید آنها این احساس مثبت را تجربه کنند. با آنها احساس صمیمیت نکنید و از زندگی و وضعیت معیشتی آنها نپرسید. معمولا صحبت درباره وضع زندگی به آنها احساس خجالت میدهد و نسبت به خانواده و وضعیت خود احساس سرافکندگی میکنند.
اگر قصد خرید از آنها را ندارید خیلی قاطعانه به آنها بگویید.لازم نیست از آنها رو برگردانید، اخم یا توهین کنید، چون این کار باعث احساس حقارت در کودک میشود و ضربهای سنگین به روح و روان کودک وارد میکند.کرامت انسانیشان را حفظ کنیمتوجه داشته باشید نوع برخورد جامعه با این کودکان تعیین کننده رفتار آینده آنهاست. اگر همواره با تحقیر نگریسته شوند، اگر کرامت انسانی آنها حفظ نشود، اگر از امکانات آموزشی برخوردار نشوند،بعید است آنها چیز مناسبی برای ارائه به جامعه داشته باشند و این کودکان تمام مسائل منفی را که گرفتهاند به اجتماع پس خواهند داد و آن وقت بدون تردید ما مردم و مسئولان آخرین کسانی هستیم که باید از آنها ایراد بگیریم، بدون تردید… در منطقه ای همچون خاورمیانه که برخی کشورهای آن از بی ثباتی سیاسی رنج می برند و برخی کشورها همچون سوریه و یمن درگیر جنگ هستند، کودکان در شرایط و وضعیت دشواری به سر می برند.بر اساس آماری که به مناسبت روز جهانی مبارزه با کار کودکان منتشر شده، شمار کودکان کار از سال 2000 میلادی تا امروز (در طول 17 سال گذشته) کاهش یافته و از 246 میلیون نفر به 168 میلیون نفر رسیده است:
کاهشی به میزان یک سوم.گزارش سازمان بین المللی کار اما نشان می دهد بیش از 85 میلیون کودک کار در جهان (نیمی از جمعیت کودکان کار) در شرایطی بسیار دشوار روزگار می گذرانند.کمتر از 171 میلیون نفر از این کودکان در منطقه آسیا زندگی می کنند و این منطقه همچنان بیشترین شمار کودکان کار را در میان مناطق مختلف جهان در خود جای داده است.تخمین زده می شود که 78 میلیون یا 9.3 درصد از کودکان کار جهان در آسیا زندگی می کنند.از سوی دیگر بیشترین حوادث هنگام کار برای کودکان کار در منطقه صحرای آفریقا رخ می دهد.بر اساس آمار سازمان بین المللی کار 59 میلیون کودک در این منطقه روزگار می گذرانند. رجوع به آمارهای این سازمان نشان می دهد 13 میلیون کودک کار (8.8 درصد) در کشورهای آمریکای لاتین و 9.2 میلیون نفر (8.4 درصد) در منطقه خاورمیانه هستند.عمده کودکان کار (98میلیون نفر معادل 59 درصد) در بخش کشاورزی فعالیت دارند و به عنوان نیروی کار ارزان (و در مواردی رایگان) در این بخش به کار گرفته می شوند.به این عدد و رقم ها باید 54 میلیون کودک کار در بخش خدمات و 12 میلیون کودک کار در در بخش صنعت را هم اضافه کرد که به شکل غیررسمی در این حوزه ها فعالیت دارند.این گزارش همچنین نسبتی از شمار کودکان کار دختر و پسر ارائه کرده که بر اساس آن از سال 2000 تاکنون میزان کار دختران 40 درصد و پسران 25 درصد کاهش یافته است..آمار مبهم کودکان کار در ایران/ با وجود ارائه این آمار از سوی سازمان جهانی کار، مراجع رسمی و حکومتی در ایران آمار دقیقی از شمار و عده کودکان کار در شهرها و استان های مختلف کشور ارائه نمی کنند.از سوی دیگر دولت و رسانههای رسمی معمولاً در تلاش هستند تا سرنوشت این کودکان را با عملکرد گروههای بزرگ مافیایی گره بزنند. این در حالی است که بر اساس برخی گزارش و آمارهای موجود از منابع رسمی و غیررسمی، کودکان کار در ایران اغلب دارای خانواده هستند. آنها بیشتر برای امرار معاش خواهران و برادران کوچکتر خود یا پدر و مادر بیکار یا معتادشان مجبور به ترک تحصیل و کار کردن می شوند.یک بخش از آمارهای مربوط به کودکان کار از همین محل (خروج کودکان از چرخه تحصیل) استخراج می شود. این آمار البته تناقض هایی دارد و گاهی چندان دقیق نیست.ندا افروغ، جامعهشناس، پیش از این در تحلیل این رویکرد آماری به کودکان کار در جمهوری اسلامی به زمانه گفته است در ارائه آمار کودکان کار در ایران چند گروه را نباید فراموش کرد: «کودکانی که همزمان با تحصیل، کار میکنند. کودکانی که فقط در تابستان کار می کنند و کودکان پناهجو یا پناهنده افغانستانی.»این جامعه شناس همچنین گفته است: «آمارهای غیر رسمی حاکی از این است که بیش از 55 درصد کودکان کار در ایران افغانستانی ها هستند. با احتساب کودکان افغانستانی دسته بزرگی از کودکان کار به آمار افزوده میشود که بی توجهی دولت به این آمار، خصوصاً به آمار کودکان افغانستانی، باعث میشود برنامههای دولتی کارآمد نباشند و در پایان نیز خروجی واقعگرایانهای نداشته باشند.»سازمان آمار و سرشماری ایران پیش از این اعلام کرده است 30 درصد کودکان کار دارای سابقه محکومیت هستند و 40 درصد آنها دارای والدین کمسواد و بیسوادند.همین سازمان گزارش داده است هر چه میزان تحصیلات والدین بالاتر میرود، از تعداد کودکان کار در خانواده کاسته میشود.ندا افروغ اما اصلیترین دلایل به وجود آمدن شرایط کار کودکان در ایران را به ترتیب فقر اقتصادی، ناتوانی خانواده در انطباق با شیوههای زندگی شهرهای بزرگ، ناامن بودن محلههای حاشیه شهر، دسترسی نداشتن نهادهای اجتماعی به همه مناطق حومه و عدم نظارت سازمانهای وابسته به دولت دانسته است.او معتقد است کمبود فرصتهای شغلی، وجود اختلافات خانوادگی و نبود احساس آرامش و امنیت در خانواده از دیگر عوامل زمینهساز کار کودک هستند.موضوع کار کودکان در ایران سال هاست به عنوان یک معضل اجتماعی مطرح می شود اما گوش دولت بدهکار نیست و برنامه ریزی کلان، دقیق و موثری برای خارج کردن کودکان از گردونه کار انجام نمی شود.از سوی دیگر فرهنگ عرفی در ایران کار کودک را در مواردی تقدیس می کند. بهخصوص در روستاها، همراهی کردن فرزندان با خانواده برای «برداشتن باری از روی دوش والدین» توصیه و تکریم می شود. به این ترتیب همکاری کردن کودکان در کار کشاورزی و دامداری، موضوعی عادی است و حتی رسانههای حامی ایدئولوژی رسمی جمهوری اسلامی هم مدام با تاکید بر «زحمتکش» بودن کودک روستایی، در تقویت و بازتولید این فرهنگ اصرار دارند.
حضور قدرتمند و همه گیر چنین فرهنگی باعث دشوارتر شدن مبارزه با کار کودک و لغو آن در ایران می شود.همچنین کودکان کار در رسانه های رسمی اغلب به قربانیان فقدان نهاد خانواده و نه قربانیان فقر معرفی می شوند.تلویزیون رسمی جمهوری اسلامی هم در برنامه های مختلف، کودکان کار را بچه هایی محروم از «سایه پدر یا مادر یا هر دو» معرفی می کند که در باندها و گروههای مافیایی و افراد سوء استفاده کننده و کلاش گرفتار شده اند.
نتیجه گیری:حتما کودکان کار را دیدید،آنها در شرایط سخت زندگی قرار دارند و متاسفانه هیچ کسی پاسخگوی این وضعیت برای کودکان نیست.در جهان بسیاری از کودکان و نوجوانان در معرض خطرهای زیادی هستند. بیایید سعی کنیم هر کدام از ما فرزندانمان را خوب بزرگ کنیم.
امیرحسین کریمی
زندانیان، از زن و مرد و حتی کودکان، هر روزه در معرض اعدام اند. هر جرمی که مرتکب شده باشند، چه مقصر بوده باشند و چه بیگناه، دستگاه قضایی به جای بازگرداندن آنان به جامعه، راه انتقامجویی را برمی گزیند، و زندگی را از آنان سلب میکند.
اعدام، خشن ترین، غیرانسانی ترین و توهین آمیزترین کیفر است.
حق حیات را از انسان سلب میکند. نحوه اعدام به هر شکل که باشد، صندلی الکتریکی، دار زدن، خفه کردن با گاز، گردن زدن، سنگسار، تیرباران یا تزریق مرگبار، در همه حال، مجازات خشونت باری است که جایی در نظام قضایی مدرن ندارد. اما با وجود این، همچنان به اجرا گذاشته میشود. بسیاری از دولت ها اعدام را با این استدلال توجیه میکنند که این مجازات، در برابر جرم و جنایت، تأثیری بازدارنده دارد. اما هرگز اثبات نشده است که برای مبارزه با جرم و جنایت، از مجازات های سنگین دیگر مؤثرتر باشد. مجازات مرگ به صورت تبعیض آمیزی به اجرا گذاشته میشود، و غالبا به شکل نامتناسبی شامل اقشار آسیب پذیر، اقلیت ها و اعضای برخی گروه های نژادی، قومی و دینی می شود. حکم اعدام، خودسرانه صادر میشود و به اجرا در می آید. اعدام در برخی کشورها، ابزار سرکوب خشن و سریع برای خاموش ساختن مخالفان سیاسی است. مجازات مرگ بازگشت ناپذیر است : با توجه به اینکه نظام قضایی در معرض خطا و پیشداوری است، امکان اعدام یک بیگناه همواره وجود دارد. چنین خطایی جبران پذیر نیست.
مجازات اعدام، نقض حقوق بشر است اعلامیه جهانی حقوق بشر که در دسامبر سال ۱۹۹۸ از سوی مجمع عمومی ملل متحد به تصویب رسید، حق حیات برای هر فرد را به رسمیت شناخته است (ماده سوم) و صریحا اعلام میدارد «احدی را نمی توان تحت شکنجه یا مجازات یا رفتاری قرار داد که ظالمانه و یا بر خلاف انسانیت و شئون بشری یا موهن باشد.» (ماده پنج). سازمان ملل متحد در دسامبر سال ۲۰۰۷، همزمان با تصویب یک قطعنامه، بار دیگر بر این مخالفت تأكيد كرد و بر آن پای فشرد. در این قطعنامه، از کشورهای عضوی که هنوز مجازات اعدام را حفظ کرده اند خواسته شده بود که «تا لغو مجازات مرگ»، اجرای احکام اعدام را به حالت تعلیق در آورند. برای پایان دادن به مجازات مرگ، باید دانست که این روشی ویرانگر است و با ارزش هایی که وسیع در میان آدمیان مشترک است، سازگار نیست و گسست ایجاد میکند. این مجازات، پاسخی ساده انگارانه به مسایل پیچیده انسانی است و از متمرکز شدن بر سر یافتن راه های مؤثر مبارزه عليه جرم و جنایت جلوگیری میکند. و پاسخی ظاهری به رنج خانواده قربانی می دهد، ضمن اینکه این درد و رنج را به نزدیکان محکوم نیز گسترش می دهد.
مجازات مرگ افزون بر این، منابعی را که می توانست برای مبارزه مؤثرتر با جنایات خشن به کار گرفته شوند، و به قربانیان این جنایت ها یاری برسانند، به خود اختصاص می دهد.
این مجازات، نشانه فرهنگی خشونت زده است، و نه درمانی برای این بیماری. و برخلاف شئون بشری است و باید لغو شود. اعدام قضایی در جهان به تدریج کنار گذاشته میشود.
از سال ۱۹۷۹، مجازات اعدام در هفتاد کشور برای کلیه جرایم، یا تنها برای جرایم عادی لغو شده است. ۱۳۰ کشور این مجازات را قانونا و یا در عمل از میان برده اند، و تنها معدودی از کشورها هستند که هر ساله دست به اعدام میزنند. مجازات مرگ در برابر خشونت، تأثیری بازدارنده دارد و جامعه را امن تر می کند.
واقعیت شواهدی که از تمامی مناطق دنیا گردآوری شده است، نشان میدهد که مجازات مرگ تأثیر بازدارنده در برابر جرم و جنایت ندارد. بسیاری ادعا کرده اند که لغو مجازات مرگ، منجر به فزایش جرم و جنایت میشود. اما برای نمونه، مطالعات جدی انجام یافته در آمریکا و کانادا چنین ادعاهایی را تأیید نمی کنند.
مجازات مرگ نه تنها جامعه را امن تر نمی کند، بلکه تأثیری خشونت آمیز بر آن دارد. آدمکشی هایی که مجوز آن را دولت صادر می کند، به کار گرفتن زور را مشروع می سازد و خشونت ورزی را تقویت میکند. مجازات اعدام، جرایم مربوط به مواد مخدر را کاهش میدهد. واقعیت مدیر اجرایی دفتر ملل متحد عليه مواد مخدر و جرم، در ماه مارس سال ۲۰۰۸ خواهان لغو مجازات اعدام برای جرایم مرتبط با مواد مخدر شد. او معتقد بود که به ویژه اگر مواد مخدر میکشد، کشتن به همان دلیل، ضرورتی ندارد. مجازات مرگ برای جرایم مرتبط با قاچاق مواد مخدر، مخالف قوانین بین المللی است.
طبق بند دوم از ماده ششم میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی در کشورهایی که مجازات اعدام لغو نشده است، صدور حکم اعدام، مگر در مورد جنایات بسیار وخیم، جایز نیست…».
اندونزی، چین، ایران، مالزی، عربستان سعودی و سنگاپور، از جمله کشورهایی هستند که مجرمان مربوط به مواد مخدر را اعدام می کنند.
اما هرگز به روشنی اثبات نشده است که تاثیر بازدارنده مجازات مرگ بیشتر از حبسهای طولانی مدت است.
افراد اگر بدانند که ممکن است اعدام شوند، تمایل کمتری به ارتکاب جرایم خشن، به ویژه قتل، دارند. واقعیت این استدلال بر این پیش فرض بنا شده است که گویا جنایتکاران از قبل مراحل پس از دستگیری خود را تحلیل می کنند و به این نتیجه می رسند که محکومیت سنگین حبس را می شود پذیرفت، اما اعدام را نه.
در حالی که بسیاری از جنایت ها بدين ترتيب برنامه ریزی نمی شوند. بنابراین، مجازات های احتمالی تاثیر بسیار اندکی در عمل مجرمانه دارد، چرا که مجرمان فکر نمی کنند که قرار است دستگیر شوند و حساب پس بدهند. مجازات مرگ حتی می تواند موجب وخیم تر شدن خشونت ها بشود. در واقع، اعدام واپسین کیفری است که یک دولت می تواند نسبت به فردی اعمال کند.
زمانی که جنایتکاران بدانند که جرمی مرتکب شده اند که حکم اعدام دارد، دیگر هیچ نفعی ندارند که برای کاهش حکم احتمالی، از جنایت ها با تخلفهای دیگر خودداری کنند. برای مثال :اگر سرقت مسلحانه با مجازات مرگ کیفر داده شود، سارق اگر برای فرار از مهلکه کسانی را به قتل برساند، چیزی از دست نمی دهد.
تهدید به اعدام، استراتژی مؤثری برای مقابله با تروریسم است. واقعیت کسانی که آماده اند در مقیاس وسیع، دست به اعمال خشونت آمیز بزنند تا ترس و هراس در جامعه بیفکنند، می دانند که جان خود را به خطر می اندازند. بنابراین، چندان نگران حال خود نیستند، یا در اصل، به ایمنی خودشان نمی اندیشند.
اعدام این افراد، تبلیغاتی می شود برای گروهی که به آن تعلق دارند، و با شهید ساختن از آنان، موجب جذب هواداران بیشتری به آن گروه میشود. با این حال، بسیاری از کشورها تلاش کرده اند تا با مجازات مرگ در برابر تروریسم بایستند.اگر اکثریت اهالی موافق اعدام باشند، این مجازات پذیرفتنی است. واقعیتش عفو بین الملل حق قانونگذاری را برای کشورها به رسمیت می شناسد. اما این قوانین باید حقوق بشر را محترم بشمارند. موارد نقض حقوق بشر در تاریخ که زمانی با تأیید اکثریت مردم صورت گرفته و سپس هولناک شمرده شده، بسیار فراوان است.
عفو بین الملل پس از ۳۰ سال پژوهش درباره مجازات اعدام به این نتیجه رسیده است که حمایت افکار عمومی از این مجازات، اساسا بر این پایه بنا شده که مردم می خواهند جنایتی صورت نگیرد. جان یکی به ازای جان دیگری، گزاره ای ناپذيرفتني است.
آیا اعدام، برای قربانیان جنایات خشن و نزدیکان آنان عدالت است؟
بسیاری از هواداران مجازات مرگ به نام «حقوق قربانی»، از این کیفر دفاع می کنند. به نظر آنان، قربانیان جنایات خشن ونزدیکانشان حق دارند ببینند که دولت جان عامل این اعمال را بگیرد. اما خشم این افراد، هرچند که قابل فهم است، نقض حقوق انسانی افرادی را که مقصر شناخته شده اند، توجیه نمی کند. ، ماهیت خشن و بازگشت ناپذیر مجازات اعدام ، با ارزش های دنیای مدرن و متمدن سازگار نیست، و پاسخی نامناسب و ناپذيرفتني به جنایات خشن است.
ما به کسانی که معتقدند جامعه باید جان انسانی را به ازای جان دیگری بگیرد، میگوییم: ” نه به نمایندگی از جانب ما »هواداران اعدام که ادعا میکنند به نمایندگی از قربانیان دست به این کار می زنند، چنین وانمود میکنند که گویا همه کسانی که جنایت علیه آنان صورت گرفته با این مجازات موافق اند. در صورتی که چنین نیست. بسیاری از نزدیکان قربانیان جنایت مخالف آن هستند که به نام آنان مجازات مرگ به اجرا گذاشته شود.
کسانی که مجازات اعدام را با پیش کشیدن حقوق قربانیان توجیه می کنند، به ندرت به درد و رنج ناشی از اعدام نزد کسان دیگر می اندیشند. ضربه روحی که به پرسنل زندان و به نگهبانان شاهد اجرای اعدام وارد می شود، آسیب روانی که به نزدیکان فرد اعدام شده میرسد، احساس گناه وکلایی که در دفاع از موکلشان موفق نشده اند، درد و رنج بسیاری کسان دیگر در برابر بیرحمانه بودن اعدام ها، همگی توسط رهبران سیاسی، که در برابر رای دهندگانشان از مزیت های مجازات اعدام سخن می گویند، یکسره نادیده گرفته میشود.
برخی کشورها، به ویژه ایران، پاکستان، عربستان سعودی و یمن، ساز و کاری دارند که به خانواده مقتول امکان میدهد که از اعدام قاتل در برابر دریافت خسارت مالی که دیه (خون بها”) نامیده می شود، یا به صورت رایگان، و یا با شرایط خاص، صرف نظر شود.
بدین ترتیب، به جای اعدام دیه ای به عنوان جبران خسارت در برابر از دست دادن یک عزیز پرداخت می شود. این شیوه، مجازات اعدام را به نهایت خودسرانه و تبعیض آمیز می کند.
به این دلیل خودسرانه، که حکم صادره برای یک جرم واحد، نسبت به افراد مختلف متفاوت است.
کسی که به جرم قتل یک نفر محکوم شده، اگر خانواده مقتول با گذشت باشد، اعدام نمی شود، ولی خانواده مقتول اگر گذشت کمتری داشته باشد، حتا اگر تمامی جزئیات پرونده با مورد قبلی یکسان باشد، قاتل اعدام میشود. و تبعیض آمیز است، چرا که محکوم ثروتمند، امکان بیشتری در متقاعد ساختن خانواده قربانی برای پذیرفتن تاوانی سنگین دارد. کاملا مشروع است که خانواده های قربانیان امیدوار باشند که عاملان جنایت، در چارچوب یک دادرسی عادلانه حساب پس بدهند، اما اینکه آنها بتوانند در روال دادرسی تأثیر گذار باشند، اصول بنیادی فلسفه حقوق مدرن را، که همانا برابری همگان در برابر قانون است، به خطر می اندازد.
با وجود تمامی این شرایط در سیاست جمهوری اسلامی ایران نه تنها قاتلان و متجاوزان اعدام میشوند، بلکه زندانیان سیاسی و عقیدتی، همجنسگرایان و افراد مخالف با عقاید جمهوری اسلامی ایران هم اعدام میشوند و در تمامی موارد ماده سوم اعلامیه جهانی حقوق بشر به نام حق حیات افراد توسط جمهوری اسلامی ایران نقض میشود.
پریسا ترابی
مادرم براى سكس شرعى بسيار پير بود و طعم حوريان بهشتى را نمى داد، او را كشتند . . . نام شان داعش بود، آمده بودند ما را به جهنم ببرند و خود شان سر راه به بهشت بروند!
دعوت نامه شان در دست چپ شان بود و با انگشت شهادتین دست راست، آسمان را نشان می دادند!
مادرم برای سکس شرعی بسیار پیر بود و طعم حوریان بهشتی را نمی داد، او را کشتند، خواهر کوچکم را همچون بره ای تازه نگه داشتند. او باکره بود! همچون مریم، کمی معصوم تر، کمی کردتر، همچون آب زلال!
خواهرم باید زن امیر الاکبر می شد!
خدا شاهد بود، ما تفنگ نداشتیم، سرود “خوایه وه ته ن” می خواندیم!
خدا شاهد بود ما گلدان ها را آب می دادیم، گلها را گل می دادیم!
خدا شاهد بود آمدند پدرم را به دو قسمت نامساوی تقسیم کردند؛ سرش را برای وطن جاگذاشتند و بدنش را زیر خاک دفن کردند که نفت شود!
خدا شاهد بود برادر کوچکم را لخت زیر آفتاب نگه داشتند و به او شهادتین یاد می دادند؛ باید می گفت الله بزرگتر است!
خدا شاهد بود او از فرط عطش و بی آبی جان داد!
خدا شاهد بود سیاه بودند، مردانی از سرزمین حجر و آتش و ما زبان شان را نمی فهمیدیم، اما رفتار شان را…!
مردانی با ریش های بلند، مغزهای کوتاه، باورهای سخت! نام شان عقرب، ملخ، سوسمار بود! لشکری از لجن و پشم و اعتقاد!
آن ها آمدند، آرزوهای من را کشتند، آن ها من را غنیمت صدا می زدند!
آن زمان دیگر نادیا نبودم، آن روز دختری بودم با روحی زخمی که از نفس هایم خون میچکید، آن روز هیولای ظریفی بودم که با جهان قطع رابطه کرده بودم، در من انسان مرده بود و لاشه ای بودم که حتی مومیایی هزار ساله اش ارزش نداشت، آن روز مرگی بودم در روحی!
بعد از آن زنی می مرد، زنی حامله می شد، زنی خودکشی می کرد، زنی خودسوزی… زنی هزار رکعت نماز جبر می خواند!
بعد از آن زنانی، از رنج حامله شده بودند، زنانی فقط یک تقویم می شناختند: روز اول تجاوز، روزهای بعد از آن عذاب!
بعد از آن، تاریخ به دو دوره تقسیم شد: قبل از فاجعه ی سیاه – بعد از فاجعه ی سیاه!
بعد از آن زنان فقط یک خیابان را سر راست بلد بودند، خیابان منتهی به بیمارستان بیماران روانی!
بعد از آن زنان فقط یک آواز می خواندند: “ای مرگ کجایی؟ زندگی مرا کشت”.
بعد از آن زنان تابوت بودند و کودکان در شکم شان مردگان هزار ساله!
بعد از آن زنان مجسمه ای بودند که وسط شهر برای عبرت تاریخ نصب شده بودند!
آن روز هوا گرم بود، خدا شاهد بود، مردی آمد، من را کشت و باز دعا می خواند تا دوباره زنده شوم !
متن سخنرانى ناديه مراد، دخترى كردى كه سه سال تمام غنيمتِ داعش بود.
اَبَرمادر بودن برای هیچکسْ از جمله کودکان سودی ندارد
ریچل کلی / برگردان: فرهاد نیکاندیش
بنا بر نظرسنجیای که هفتهی پیش منتشر شد، مادران بریتانیایی خستهاند چون سعی میکنند بینقص باشند. این نظرسنجی من را به فکر انداخته است تا انجمن جدیدی راه بیندازم. نام آن چیزی شبیه به این خواهد بود «انجمن ابرمادران نجاتیافته». اعضای این انجمن مادرانی همچون من خواهند بود که سعی کردند مادرانی نمونه باشند ــ یعنی مادرانی که کار بیرون و کار خانه و شغل و فرزند را با هم ترکیب میکنند ــ اما شکست خوردند و با این وجود دوام آوردند تا داستانشان را روایت کنند.
تصور میکردیم همه چیز روبهراه است:
لحظهای آراسته و سشوار کشیده، پشت میز کارمان هستیم. لحظهای دیگر نوزادی پوشکشده به بغل در میان کودکانی موطلایی در خانهی کاملاً مرتبمان نشستهایم.
تصویری بینقص از قابلیت رسیدگی به همهی امور و موفقیت در کار و تربیت فرزندان.
اما هیچکدام از این تصورها درست نبودند. خسته و فرسوده و نالان و گریان بودیم. کارها تمامی نداشت. در مورد خودم، این فشار تلاش برای رسیدگی به همهی کارها به بهترین شکل ممکن، منجر به دو دورهی افسردگی شدید در دههی چهارم زندگیام شد.
دلمشغولیام تلاش برای کارم بودم (در آن زمان به عنوان خبرنگار روزنامه کار میکردم)، تلاش برای اینکه مادر خوبی باشم و همچنین تلاش برای اینکه همسر خوبی باشم ــ در واقع، تلاش برای اینکه «اَبَرمادر» باشم. اما این دلمشغولیها من را بیشتر و بیشتر مستأصل میکرد.ترسی در وجودم بود که مبادا هر لحظه فاجعهای رخ دهد. میترسیدم که نکند اتفاق وحشتناکی پیش بیاید و نتوانم کاری برای جلوگیری از آن انجام دهم. انگار سوار هواپیمایی بودم که قرار بود سقوط کند. در عرض سه روز، اضطراب خفیفم به ناتوانی در حرکت تبدیل شد. مثل جنین در خودم جمع میشدم و این ترسها باعث شده بود به فکر خودکشی بیفتم. کمی بعد متوجه شدم که این شروع اولین دورهی افسردگیِ شدیدم بود که ناشی از حس استیصال بود.
چند سال بعد یک دورهی افسردگی دیگر هم از راه رسید.
با توجه به این تجربهام، از نتایج نظرسنجی Bupa UK که نشان میداد ۶۳ درصد زنان از تلاش برای تبدیل شدن به مادری بینقص خسته شدهاند، شگفتزده نشدم.
همگی ما آرزوی رسیدن به وضعیت والدینی بینقص را در سر میپرورانیم: والدینی که آشپزی و مهمانداری میکنند، بر فعالیتهای فوقبرنامه نظارت دارند و فرزندانشان نمراتی عالی میگیرند. این وسواس فکری رهایمان نمیکند که باید از همه چیز سر در بیاوریم. برای کنترل، بهبود بخشیدن و کارآمد کردن زندگی، کودکان و بدنمان همواره در حال بهینهسازی هستیم. باید از هر لحظه، کالری و فرصت شغلی بهترین استفاده را کرد.
یک پنجم مادران میگویند که فشار برای اَبَرمادر بودن بر سلامت روان آنها تأثیر گذاشته است. تقریباً یک سوم از آنها به خاطر نگرانیهای مربوط به سلامت روان از پزشکی متخصص کمک گرفتهاند، اما این مسئله را از نزدیکان خود مخفی نگه داشتهاند. گویی داغ ننگ همچنان در عصر ما هم زنده و در جریان است.از طرفی، مادران در حال حاضر حتی بیشتر از زمانی که من فرزندانم را بزرگ میکردم ــ کوچکترین فرزندم اکنون ۱۸ سال دارد ــ تحت فشار قرار دارند. نیمی از مادران شرکتکننده در نظرسنجی گفته بودند که اینفلوئنسرها در رسانههای اجتماعی، پُستهای افراد مشهور و پُستهای مادران دیگر باعث شده تا احساس کنند که باید معیارهایی غیر واقعبینانه را رعایت کنند.
در حالی که زمانی ممکن بود خودمان را با همسایگان یا دوستانمان مقایسه کنیم، اکنون میتوانیم زندگی خانوادگیمان را با موفقترین و قدرتمندترین افراد جهان مقایسه میکنیم.
مادر بینقصِ اسطورهای در اینستاگرام رونق زیادی دارد. رسانههای اجتماعی به تدریج در ما این احساس را به وجود میآورند که به اندازهی کافی خوب نیستیم. افرادی را میبینیم که به نظر میرسد هنگام صرف غذا در کنار خانواده نسبت به روابط دلگیر ما اوقات خوشتری دارند. افرادی که والدینی بهتر، ثروتمندتر، لاغرتر و جذابتر از ما هستند. در حالی که زمانی ممکن بود خودمان را با همسایگان یا دوستانمان مقایسه کنیم، اکنون میتوانیم زندگی خانوادگیمان را با موفقترین و قدرتمندترین افراد جهان مقایسه میکنیم. طبیعتاً، تعداد کمی از ما بر این باوریم که خودمان یا خانوادههایمان زندگی موفقی داریم.
واضح است که این فشار برای تبدیل شدن به مادری بینقص برای ما زنان بسیار مخرب است: کمالگراییِ زنانه یکی از عواملی است که منجر به نرخ بالاتر افسردگی میشود. به گفتهی بنیاد سلامت روان، زنان بیشتر از مردان از افسردگی رنج میبرند. در سال ۲۰۱۴، از هر شش بزرگسال، یک نفر از مشکلات رایج سلامت روانی رنج میبرد: از هر پنج زن، یک نفر و از هر هشت مرد، یک نفر. از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۴، میزان مشکلات رایج سلامت روان در انگلستان به طور پیوسته در زنان افزایش یافته و تا حد زیادی برای مردان ثابت مانده است.
فکر میکنم تلاش برای بینقص بودنْ برای فرزندانمان نیز مخرب است. ما این تفکر را برایشان به یک الگو بدل میکنیم که باید ابرفرزند باشند. هر چه بینقصتر باشیم، فشار بیشتری بر فرزندانمان تحمیل میکنیم تا آنها نیز بینقص باشند.
واقعیت این است که مزایای بسیاری در کودکیِ نه چندان ایدهآل و فرزندپروریِ کاستیدار برای فرزندانمان وجود دارد. مشاهدهی شکستها و نابسامانیهای والدین و دستوپنجه نرم کردن با کاستیها، همگی میتواند برای فرزندان ما، به ویژه برای نوجوانان، نیرویی سازنده باشد. نوجوانان برای رشد به چالش نیاز دارند و داشتن والدین بینقص ممکن است بخشی از فرآیند رشد را با اخلال مواجه کند.
دورههای کوتاه استرسِ طبیعی برای کودکان مضر نیست. جاناتان هایت، روانشناس اجتماعی و نویسندهی (همراه با گِرِگ لوکیانوف) کتاب لوس بار آوردن ذهن آمریکایی بر این باور است که این دورهها ضروری هستند.
کودکان برای قوی شدن نیاز به تجربههای گستردهای دارند. هایت استدلال میکند که اگر ما، یعنی والدین بینقص، بیش از حد از آنها محافظت کنیم ممکن است با همین نیت خیر به طور سیستماتیک باعث توقف رشد آنها شویم. واکنش مناسبتر، و واکنشی که ممکن است هم برای ما و هم برای فرزندانمان بهتر باشد، این است که در حد توانمان خوب باشیم، ایدهای که در ابتدا از سوی روانشناسانی مانند دونالد وینیکات مطرح شد. او اعتقاد داشت که هیچ کودکی به والدینی ایدهآل نیاز ندارد. آنها فقط به یک پدر یا مادر خوب، شایسته، نجیب، خیرخواه، گاهی بدخلق اما اساساً معقول، نیاز دارند.
این همان دیدگاهی است که از جانب روانشناس بالینی، دکتر کارلا کرافت از سازمان سلامت بارتز، نیز ارائه شده است: «پذیرش نقصهایمان و عدم سختگیری نسبت به آنها، فرزندپروریِ آرامتری را رقم میزند. وقتی بینقص نیستیم، به فرزندانمان در مورد روابط واقعی ــ یا به عبارتی دیگر، عشق اصیل- آموزش میدهیم .»
این پیامی است که امیدوارم نسل جدید مادران به آن توجه کنند: هدف این است که در حد توانشان خوب باشند و نیازی نیست که اَبَرمادر باشند. امیدوارم روزی برای عضویت در انجمنهای نجاتیافتگانی مانند انجمن من، داوطلبی وجود نداشته باشد.
کودکانِ زنانِ محبوس و باز تولید مجرمان
عباس رهبری
به باور (ماترا 1964)؛«در گروه های همسالِ بزهکار، فرزندانی که به علت زندانی شدنِ مادرانشان، منزلت اجتماعی آنها کاهش یافته و پائین آمده است یک نوع ساخت های زبانی را می آموزند که آن ساخت ها آنها را قادر می سازد که رفتار بزهکاران را توجیه نمایند. زندانی شدنِ زنان به ویژه در جوامع سنتی، موجب گسستن آنها از شبکه های نیرومند خانوادگی، خویشاوندی، همسایگی و قومی و قبیله ای گردیده که موجب انزوای اجتماعی آنها می شود.» بر پایه این نظریه طرد اجتماعیِ زنان پس از آزادی توسط این شبکه ها به بی پناهی آنان منجر گردید و زمینه را برای نقل مکان آنها و زندگی در محله های گمنام می گردد و این محله ها خود مستعدِ رفتارِ جنایی است. یکی از پیامدهای منفی زندان زنان، ایجاد فرسودگیِ روحی در بین زنانِ زندانی است که به شکل افسردگی ، ناامیدی و انزوا ظاهر می گردد. فرسودگیِ روحی، خود موجب پیدایش رفتار خشونت آمیز گردیده که بعضاً به خودزنی بین زنان که سابقه(زندانی شدن) نداشته و محیط زندان برای آنها نامأنوس و غیر قابل تحمل است، منجر می گردد. پیامد منفیِ دیگر زندان زنان تأثیر مجازاتِ حبس بر خانواده هایِ آنها است.اِعمال برچسبِ ارتکاب جرم به زنان متأهل، احساسِ تعلق،تعهد و تقید فرزندان به مادرانِ دربند را کاهش می دهد. برچسب ها هم چنین اقتدار مادران در نزد فرزندان به علت ارتکاب جرم و غیبت طولانی مدت از محیط خانواده و اقامت در زندان موجب می گردد تا فرزندان احساس خودمختاری و آزادی بیشتری نموده و اوقات فراغت خود را در بیرون از خانه یا«گروه های همسالِ بزهکار»سپری نموده و با هنجارهای گروه بزهکار سازگار می شوند.
در جوامعی(مانند ایران)که مساعدت و کمک های مالیِ نهادها و سازمان های حمایتی به زنان آزاد شده از زندان ناچیز بوده و نمی تواند نیازهای مادی آنها را تأمین نماید،مشکلات رفاهی موجب می گردد تا آنها مرتکب جرائم و آسیب های اجتماعی نظیر سرقت و موادمخدر گردند.افزایش زندانیانِ زن در زندان های موقت و زندان های دائم مشکلات فراوانی را به وجود آورده است. از جمله این مشکلات، مربوط به آن دسته و گروه از زندانیان است که کودکانِ نوزاد داشته و یا باردار هستند و ناگزیرند تا نوزادان خود را تا مدتی در زندان و تحت مراقبت خودشان نگه دارند و در این خصوص کودکانِ زنانِ محبوس نیز به همراه مادرانشان قربانی جرائم و شرایط اجتماعی هستند. چنین فرزندانی از یک زندگیِ با ثباتِ خانوادگی محروم بوده و ممکن است در آینده از الگوهای رفتاریِ مادرانشان تبعیت نمایند.نحوه رفتار با زنان زندانی بهعنوان یکی از اقشار آسیبپذیر جامعه در سراسر جهان مورد توجه نظامهای حقوقی کشورهای مختلف بوده و در این مسیر در مجموعه قوانین داخلی خود موادی را به این قشر از زندانیان اختصاص دادهاند.در بُعد بینالمللی هم نزدیک بر 50 سال پیش، سندی تحت عنوان «قواعد حداقل استاندارد رفتار با زندانیان» در سازمان ملل به تصویب رسید که در مورد همه زندانیان بهطور یکسان اجرا و اعمال میشود.
این سند از حیث گستره شمول آن در زمره اسناد بینالمللی حقوق بشر محسوب میشود و با توجه به اینکه صرفاً حقوق افراد خاصی تحت عنوان زندانیان را مورد حمایت قرار میدهد در دسته اسناد خاص بینالمللی نیز قرار میگیرد؛ اما به حیث ماهیت، سند یادشده دارای جنبه اعلامیهای [توصیه ای] است و از این جهت بر دولتهای عضو الزامآور نیست، بل، صرفاً دارای ارزش اخلاقی و سیاسی است. البته محتوای اعلامیه یادشده در بسیاری از اسناد حقوق بشری الزامآور گنجانده شده و به این جهت رعایت مفاد آن بر دولتهای عضو آنها الزامآور است. حداقل استاندارد رفتار با زنان زندانی ؟یادآوری این نکته ضروریست که توجه لازم به نیازهای خاص زنان زندانی در سندی که تحت عنوان «قواعد حداقل استاندارد رفتار با زندانیان» در سازمان ملل به تصویب رسیده، نشده است.
نبود توجه لازم به نیازهای خاص زنان زندانی در این سند، افزایش جمعیت زنان زندانی در سراسر جهان و تغییر در نوع جرایم ارتکابی آنان، ضرورت توجه بیشتر جامعه جهانی به این قشر از زندانیان را آشکار کرد که در نهایت با ابتکار کشور تایلند، پیشنویس سند بینالمللی ویژه در مورد رفتار با زنان زندانی تهیه و تنظیم شده است.این سند تحت عنوان «قواعد سازمان ملل در خصوص رفتار با زنان زندانی و تدابیر غیر سالب آزادی برای بزهکاران زنان» (معروف به قواعد بانکوک)، در سال 2011 در مجمع عمومی سازمان ملل به تصویب رسید که بهعنوان مکمل اسناد قبلی مرتبط با موضوع، از جمله قواعد حداقل استاندارد رفتار با زندانیان همچنین قواعد توکیو در کلیه کشورهای عضو سازمان ملل قابل اجراست. این سند حاوی چهار فصل و 70 ماده است که در هر فصل به موضوعات مهمی درباره حقوق و تکالیف زنان زندانی که در انتظار محاکمه هستند (مظنونان و متهمان زن) نیز زنان زندانی که مجازات حبس خود را سپری میکنند (محکومان زن) به طور مجزا پرداخته است .یکی از نکات قابل توجه در سند بینالمللی مصوب 2011، توجه به گروههای ویژه زنان زندانی است.
بدین معنا که در عین تمرکز کل سند بر زنان زندانی؛ اما در موادی به بحث زنان آسیبپذیرتر نیز پرداخته است. برای نمونه در خصوص زنان جوان زندانی، زنان دارای فرزند، زنان باردار، زنان شیرده و غیره حاوی مقرراتی خاص است.به موجب این سند، زنان شیرده یا باردار و زنانی که همراه با نوزاد خود در زندان بهسر میبرند؛ از حمایتهای ویژه ای برخوردار هستند.از جمله اینکه از حبس انفرادی این زنان باید خودداری شود و ممنوعیت ارتباط با خانواده خصوصا با کودکان نباید بهعنوان تنبیه مدنظر قرار گیرد و رژیم غذایی مناسب که مورد نظارت و ارزیابی ماموران بهداشت بوده، لازم است.افزون بر آن ضروری است که کودکان همراه مادران زندانی نیز از مراقبتهای بهداشتی برخوردار باشند. همچنین یکی دیگر از حقوق اساسی زنان زندانی، حفظ ارتباط با محیط بیرون از زندان است بنابراین باید زمینه اجرای آن را با فراهم کردن تدابیر و وسایل معقول فراهم کرد. همچنین در جایی که اجازه ملاقاتهای زناشویی به مردان داده میشود؛ زنان زندانی هم باید مانند مردان از این حق بهرهمند باشند.از این بیش ضروری است که رشد کودک و فراهم کردن شرایطی برای رشد و نمو کودک مورد توجه قرار گیرد و تا حد امکان محیطی که کودک در آن رشد میکند باید مشابه همان محیطی باشد که کودک در بیرون از زندان از آن برخوردار است.از جمله موارد مهم دیگر که در سند بینالمللی رفتار با زنان زندانی اشاره شده است؛ فراهم کردن برنامههای آموزشی لازم برای پرسنل و کارکنان سازمان شامل مواردی مانند ارایه کمکهای اولیه درمانی و پزشکی، آشنایی با بیماریهای مختلف زنان و ویروس HIV، کشف و شناسایی خطر خودزنی و خودکشی در میان زنان زندانی است.افزون بر سند یاد شده، اعلامیه حقوق کودک ژنو مصوب 1924/1303، بیان شده در 1959/1338،در اعلامیه حقوق کودک مجمع عمومی سازمان ملل به تصویب رسید. فراتر از این ماده 23 و 24 کنوانسیون بین المللی حقوق مدنی و سیاسی و ماده 10 پیمان بین المللی حقوق اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و نیز در اسناد و احکام سازمانهای تخصصی و بین المللی در خصوص رفاه کودکان به رسمیت شناخته شده است و تاکید بر اینکه کودک به دلیل نداشتن رشد کامل فیزیکی و ذهنی نیازمند مراقبت ها و محافظت هایی از جمله حمایت های مناسب حقوقی، پیش و پس از تولد است. آییننامه سازمان زندانها و اقدامات تامینی و تربیتی کشور که حاوی مقرراتی درباره حقوق و وظایف زندانیان، اعم از زن و مرد است نیز در سال 1380 تصویب شد سپس در چند نوبت مورد بازنگری قرار گرفت و نسخه کنونی آن در تاریخ 21،2،1389 به تصویب ریاست قوه قضاییه رسیده استدر بررسی بازه زمانی مجاز به پذیرش زنان زندانی به همراه فرزندان خود در زندان، همچنین نگهداری کودکان بعد از سن مجاز باید گفت که به موجب آییننامه سازمان زندانها، محکومان و متهمان زن میتوانند اطفال خود را تا سن دو سال تمام به همراه داشته باشند. تفکیک و جداسازی کودکان 2 تا 6 سال در محل مجزا (مهد کودک) یا انتقال این اطفال به بهزیستی یا موسسات نگهداری اطفال صورت میگیرد. برای سایر کودکان از جمله آنهایی که پدرشان زندانی است، حداقل حمایت هم پیشبینی نشده است!کارشناسان قضایی در بررسی امکان مرخصی برای زنان زندانی و مدت آن در نظام حقوقی ایران میگویند:
« در نظام حقوقی ایران اگرچه مرخصی بهعنوان یک حق برای زندانی به رسمیت شناخته نشده است با وجود این، در صورت احراز شرایط قانونی و کسب امتیازات لازم مقرر در آییننامه سازمان زندانها امکان مرخصی برای زندانی زن وجود دارد و مدت مرخصی بهعنوان مدت محکومیت محسوب میشود.» به موجب ماده 182آییننامه، زوج، پدر، مادر، برادر، خواهر و فرزندان محکوم یا متهم، همچنین پدر و مادر همسر وی حق دارند بر اساس شرایط ملاقاتهای هفتگی با محکوم ملاقات کنند و در صورت حسن رفتار و کردار محکوم، امکان ملاقات حضوری زندانی با خانواده همچنین ملاقات خصوصی بدون حضور مامور نیز پیشبینی شده است . البته محکومان زن با جرم سیاسی شامل این ماده نمی شوند! فرایند زندان پذیر شدن یا جامعه پذیریِ زنان در زندان یکی از موضوعات مورد بحث در رابطه با زندان زنان است. زنان در زندان با فشارهای عصبی و مشکلات اجتماعی، نظیر سلب آزادی،ممنوعیتِ ارتباط با خانواده و دوستان پیشین و تحمل روش های انضباطیِ سخت مواجه هستند که ناگزیرند تا از طریق جامعه پذیری شدن،با هنجارهای حاکم در زندان یک دنیایِ جدید و قابل تحمل برای خودشان بسازند.فرایند زندان پذیر شدن با جامعه پذیری در زندان به شکل گیری«خرده فرهنگی زندانیان»منتهی می شود که این خرده فرهنگ با هنجارها و ارزشهای حاکم بر جامعه در تعارض است.
خرده فرهنگِ زندانیان نه تنها از تجربه های درون زندان، بل، از الگوهای رفتاریِ محیط بیرون از زندان که زندانیان با خودشان به زندان می آورند شکل می گیرد. خرده فرهنگ زندانیان ترکیبی از چندین گونه خرده فرهنگ هایی است که در خارج از زندان وجود داشته و به وسیله افراد وارد زندان شده است. یکی از موارد زمانی است که، کودکى در زندان متولد میشود یا در زندان با زندانیان بزرگ وتربیت و رشد میکند، هیچ فضایی را تجربه نمیکند جز حیاط و دیوار زندان. بسیاری از این کودکان در صورت داشتن والدینی با آگاهی کم یا کمسواد، بعدها در سنین نوجوانى و جوانى با عناوین بزهکار، متخلف و مجرم وارد ندامتگاه و یا همان زندانها شده اند و به این ترتیب جاى مادران خود را پُر کرده و پدیده زندانی بازتولید میشود، ولی دلایل این امر چیست؟ برای نمونه؛هنگامى که زنی به علت سرقت وارد زندان میشود، همراه با کودک دوساله اش، با زنان متعددی با جرایمی همچون قتل، زنا و انواع انحرافات همسلول مىشود. کودک دو ساله در اوج سن یادگیری، صحنه هایی از خشونت و ناهنجارى را تجربه مىکند.از جمله آموزش «خرده فرهنگ زندانیان»با توجه به وجود این امر به ویژه با حضور کودکان در زندان، حتی اگر سازمان رسمیِ زندان برنامه های تربیتی، آموزشیِ اصلاحی و بازپروری داشته باشد، این برنامه ها با خرده فرهنگِ زندانیان در تضاد قرار می گرفته و چنانچه فرایند زندان پذیر شدن موفق شود، برنامه های بازپروری و اصلاحیِ زندان با شکست روبرو خواهد شد .قانون حمایت از کودکان و نوجوانان چه میگوید؟قانون تازه حمایت از کودکان و نوجوانان مصوب 1399 شرایط خطر را پیشبینی کرده و زندانی شدن والد را برای کودک آسیبزا میداند اما بر ضرورت توجه دادگاه به فرزندان زندانیان در زمان صدور حکم، هیچ تاکیدی نمیکند؛ با اینکه حکم محکومیت، تبعات مستقیم و خطرات روشنی برای این کودکان دارد.قانون حمایت از کودکان و نوجوانان تنها در بند سه ماده شش، حمایت بسیار ضعیفی در نظر گرفته است: «اطفال و نوجوانانی را که پدر یا مادر یا سرپرست قانونی آنان در زندان به سر میبرند، به سازمان بهزیستی کشور معرفی کرده تا برابر مقررات، طفل یا نوجوان نیازمند را حمایت کند».معرفی به بهزیستی ممکن است مانع آوارگی و بیسرپناه شدن کودکانی شود که هیچ حمایتی از بستگانشان ندارند، اما سایر حمایتها مانند جایگزین مناسب و ارتباط با خود والدین در نظر گرفته نشده است. نگهداری کودکان در خوابگاههای بهزیستی که اغلب شرایط مطلوبی هم فراهم نمیکنند و به عنوان آخرین راه حل در نظر گرفته میشوند، که برای حمایت از این کودکان اساسا کافی نیست.با توجه به اینکه قانون شرایط خطر را برای کودکان مشخص کرده است، انتظار میرود وکلا در دفاعیات خود و دادسراها و دادگاهها در تصمیمهایشان، از مددکاران اجتماعی درباره شرایط کودکان استعلام و در حد امکان از زندانی شدن والدین ممانعت کنند.تعریف «موقعیت مخاطره آمیز» در قانون، برای کودکان حقی ایجاد کرده که مرتبط با پرهیز از زندان کردن والدین است. جز در موارد بسیار ضروری همچون جنایات خطرناک که چاره دیگری وجود ندارد، منصفانه به نظر میرسد که والدین یا نانآور، سرپرست و حامی کودکان زندانی نشوند.اگرچه این قانون تنها راه کاهش آسیب، را در زندانی نشدن والدین می داند. فرض قانون این است که همه کودکان در این موقعیت در معرض خطر هستند. اما رفتار دوگانه قوه قضائیه با فلسفه قانونگذار مغایرت دارد.در ماده سه قانون تازه حمایت از کودکان و نوجوانان، یکی از مصادیق وضعیت مخاطره آمیز، زندانی شدن هر یک از والدین، اولیا و سرپرستان قانونی کودک است: «موارد زیر در صورتی که طفل یا نوجوان را در معرض بزهدیدگی یا ورود آسیب به سلامت جسمی، روانی، اجتماعی، اخلاقی، امنیت و یا وضعیت آموزشی قرار دهد، وضعیت مخاطره آمیز محسوب شده و موجب مداخله و حمایت قانونی از طفل و نوجوان میشود.»این قانون برای نخستین بار وجه تازهای به ادبیات و ساختار حقوقی ایران در حوزه حقوق کودک افزوده است، از جمله درباره کودکانی که والدینشان زندانی میشوند!از همین رو اگر به زندانها و جمعیت بالای آنها در سراسر ایران نگاه بیفکنیم، خانوادهها و کودکان زیادی را مشاهده می کنیم که در فرایند دادرسی و محاکمه حضور ندارند اما به اشد مجازات محکوم میشوند، محرومیت از سرپرست، محرومیت از آغوش مادر یا پدر، محکومیت به زود بزرگ شدن و کار کردن و احکام سنگین نانوشته و ناعادلانه دیگر را تجربه می کنند. اما باید پرسید آیا دادگاهها، همان جایی که والدین را روانه زندان میکنند، کودکانشان را در نظر میگیرند؟در سابقه طولانی رویه غالب در مراجع قضایی، اثری روشن و قابل اعتناء از توجه و حمایت از کودکان در زمان صدور رای محکومیت برای والدین دیده نمیشود. قوانین ماهوی مانند قانون مجازات اسلامی، «پدر و مادر بودن» را دلیل تخفیف یا تعدیل مجازات مانند توسل به مجازاتهای جایگزین نمیداند. این قانون در این خصوص موضعی ندارد،قضات دادگاههای انقلاب در اغلب پروندهها، برای جرم «تبلیغ علیه نظام -موضوع ماده 500 قانون مجازات اسلامی»- اشد مجازات یعنی یک سال زندان را در نظر میگیرند و بندرت کمتر از این، اصدار حکم نمودهاند در حالی که این جرم از جرایم مهم قلمداد نمیشود.
در صدور احکام زندان طولانی مدت برای والدین، کودکان و حقوقشان از جمله جلوگیری از بیسرپرستشدنشان به چشم قضات دادگاههای انقلاب نمیآیند! حتی هنگامی که هم پدر هم مادر در یک پرونده یا جداگانه زندانی میشوند، اثری از توجه به وضعیت مخاطره آمیز کودک در تصمیم قضایی یا در اِعمال عفو مشروط نیست. و این در حالی است که دادگاه می تواند با استناد به قانون جدید حمایت از کودکان و نوجوانان، شرایط فرزند/فرزندان را مد نظر قرار دهند و برای جلوگیری از قرار گرفتن کودک در موقعیت مخاطره آمیز، حکم به جزای نقدی یا حبس تعلیقی دهد.مقررات زندان چه میگوید؟مقررات زندانها تنها زمانی به کودک توجه میکند که مادری با فرزند خردسالش به زندان آمده باشد. کمیسیونهای عفو نیز صرفا زنان زندانی دارای کودک فاقد سرپرست را با شرایطی مشمول عفو میدانند.در سالهای اخیر در عفوهای دسته جمعی که به مناسبتهای مختلف صادر میشوند، سرپرستِ خانوار بودن مادر و داشتن فرزند زیر 18 سال برای بخشیدن باقیمانده حبس در نظر گرفته میشوند. در این موارد، سازمان زندانها و کمیسیونهای عفو برای رعایت مصلحت کودکان و جلوگیری از بیسرپرست شدن آنها تصمیماتی اتخاذ کردهاند، گرچه عفو محکومان همیشه استثنا دارد و شامل همه زندانیان به ویژه محکومان جرایم سیاسی و عقیدتی نمی گردد؛ برای نمونه در دستور عفو نوروزی 1399، به همین موضوع در بند چهار آن توجه شده اما استثنائاتی هم قائل شده است. با وجود اینکه سازمان بهزیستی گفته است:
«کودکانى که مادران مجرم دارند، از این پس در زندان نگهدارى نمی ىشوند»، اما هنوز جزئیات این تصمیم و هماهنگی بین سازمان بهزیستی و مسئولان سازمان زندانها روشن نیست. به موجب آئین نامه سازمان زندانها کودکان میتوانند تا سن سه سالگی با مادرانشان در زندان بمانند، اما بر اساس گزارش انجمن دفاع از حقوق زندانیان گاهی این وضع تا شش سالگی هم طول میکشد و طی این سالها «کودکان زندان»با حداقل امکانات از کمترین حقوق خود محروم میشوند. زنان زندانگاه برای این که طرف دعوا در یک سلول را بیشتر عذاب دهند، کودک او را کتک میزنند و در نهایت این کودکان هستند که قربانی درگیریهای زندانیان میشدند. اغلب زندانهای ایران هنوز نیز فاقدشیرخوارگاه و مهدکودک برای این بچهها است.
بر اساس این گزارش در حال حاضر تعداد زندانیان پنج برابر گنجایش زندانهای کشور است و این موجب افت چشمگیر خدمات به زندانیان و به دنبال آن کودکان همراه با زنان دربند شدهاست .
آمارها ؟ بر اساس پژوهش های طی هشت سال گذشته تعداد جمعیت زنانزندانی از چهار درصد کل جمعیت زندانیان به هشت درصد افزایش یافته و این در حالی است که 60%درصد این زنان 19 تا 29 ساله و بسیاری از آنها مادر هستند. همچنین روی بدن بسیاری از کودکان زندان آثار اذیت و آزار دیده شده که این نشانگر نبود امنیت کافی در بند نسوان برای کودکان است درست است که آمار دقیقی از تعداد زندانیان مادر و فرزندان همراه آنان در زندان موجود نیست و سازمان زندانها نیز اعلام تعداد کودکان سازمان زندانها را وظیفه خود نمیداند.
بر اساس گزارش دیگری در حال حاضر 450 کودک همراه با مادران خود در زندانها به سر میبرند و هزار و 500 کودک زیر 15سال به دلیل زندانی بودن مادرانشان در مراکز شبانه روزی بهزیستی زندگی میکنند.
آمار سازمان بهزیستی از میزان انتقال کودکانی که به دلیل عدم صلاحیت یا زندانی شدن مادر و پدر به مراکز این سازمان منتقل میشوند، نشان از افزایش تعداد این دست از کودکان دارد. از سال 83 تاکنون تعداد کودکانی که به این طریق به مراکز بهزیستی رفتهاند از دو هزار و 300 تن به بیش از سه هزار کودک افزایش یافته است.در کشورهای دیگر نظیر چین زنان باردار یا مادران تا یک سالگی کودک به زندان فرستاده نمیشوند.
در برخی از ایالات آمریکا نوزادان مادران زندانی ظرف 24 تا 72 ساعت از فضای زندان دور میشوند و در ایالتهای دیگر در این مراکز مهد کودک ساخته شده است. 75
%درصد همه زندانیان زن در آمریکا مادر هستند و بسیاران کودک مادرانشان در زندان بسر میبرند و هزاران کودک در طول دوره حبس مادر، در زندان متولد میشوند. نتایج یک پژوهش در انگلستان نشان میدهد که در انگلیس از هر شش کودک، پنج نفر پدرشان و یک نفر مادرشان در زندان بوده است.
95%درصد کودکان در این مطالعه با پدر یا مادر زندانی خود در تماس بودند و تقریباً نیمی از آنان اظهار داشتهاند که بودن یکی از والدینشان در زندان تاثیر بدی روی آنها گذاشته است.
همچنین ارقام کودکان دولت اسکاتلند هم به زندانها اجازه داده که کودک را تا یکسالگی نگهدارند و پس از آن به مراکز نگهداری از کودکان بیسرپرست منتقل کنند. در ایران نیز از سال 79 بر اساس تفاهمنامهای بین سازمان بهزیستی و زندانها کودکان زندان پس از دو سالگی به شبانهروزیهای بهزیستی یا اقوام سپرده میشوند، اما اکنون اطلاعی از روند اجرای این تفاهم نامه در دست نیست. بر پایه گزارش دفتر حمایت از زنان و کودکان دادگستری سیستان و بلوچستان با داشتن 261 زندانی،90%درصد از زنان بند نسوان که خواسته یا ناخواسته مرتکب جرم شدهاند خودسرپرست هستند. فرزندان 80%درصد از این زنان فاقد متولی هستند و به حال خود در جامعه رها شدهاند.حال آن که 175انجمن حمایت زندانیان در سطح کشور متولی این اقدامات حمایتی هستند که به علت کمبود شدید اعتبارات نمیتوانند پاسخگوی این تعداد خانوار باشند.. بازاجتماعیشدن زنان زندانی ؟
از آنجا که هدف مهم مجازات، اصلاح بزهکار و بازگشت وی به آغوش جامعه و باز اجتماعی شدن زنان زندانی به ویژه زنان با جرایمی غیر از جرم سیاسی است، همواره باید به موضوع بازپذیری اجتماعی زنان زندانی نیز توجه داشت و با تدوین برنامههای منسجم و نظارت بر حسن اجرای آن اقدام کرد.
اتخاذ تدابیر زندانزدایی، اعمال مجازاتهای جایگزین به منظور ادغام تدابیر غیر سالب آزادی با سایر مداخلات و توجه به مرحله قبل از دادگاه، توجه به سابقه بزهدیدگی زنان زندانی و ارایه مشاورههای درمانی و روانشناسی از جمله مواردی است که در سیاستهای کلی حاکم بر نظام زندان به آن توجهی شود.
به موجب ماده 39آییننامه، مسئولان واحد بازپروری مکلفاند تا کلیه برنامهها و اقدامات خود را به سمت بازپروری و بازسازگاری اجتماعی محکومان با هدف کاهش تکرار جرم و افزایش میزان خروجی محکومان سوق دهند که در این راستا باید به شرایط اقلیمی فرهنگی و بومی و ویژگیهای مردمشناسانه محکومان نیز باید توجه شود. و البته به منظور دستیابی به این هدف، تربیت و تأمین نیروی«انسانیِ شایسته و متخصص و نه مکتبی» که بتواند موقعیت زنان و به ویژه کودکان همراه با آنان در زندان را درک نماید، به منظور استقرار در بخش های مختلف زندانِ زنان، تشکیل مؤسسات آموزشی،کارکنان امنیتی با هدف تربیت کارکنان امنیتی با تخصص های گوناگون برای زندانِ زنان، آماده سازی پذیرش اجتماعی و رفع مشکلات اقتصادیِ زنانِ زندانی در مراحل پایانیِ گذراندنِ دوره ی محکومیت و ایجاد خانه هایِ بین راهی برای زنانِ زندانی و به منظور برنامه ریزی در جهت مراقبتِ پس از زندان و اطمینان از حل مسائل و مشکلات آنها و بعضاً تأمین جانی آنها می بایستی در برنامه های بازپروری و اصلاحیِ زندان های زنان قرار گیرد.
به باور فوکو(1378)زندان می باید به عنوان یک دستگاهِ انضباطی جامعه مسئولیت تربیت جسمی و اخلاقیِ افراد، قابلیت ِ کاری آنها، رفتار روزمره و رشد استعداد هایشان را بر عهده گیرد.
راهکارها ؟ یکی از روش هایی که به منظور بازپروری و اصلاح زندانیانِ زن می توان در نظر گرفت:ـ بازپروری با روش جایگزینِ زندان با هدف تغییر جهت دادنِ اصلاحی آنها از زندان به سوی برنامه هایی که بسیار مفیدتر از زندانی شدن است.برخی از این روش های جایگزین عبارتند از:ـ ارائه ی خدمات به جامعه:در این روش تنبیه مجرم،تبدیل به کار برای جامعه می شود و مجرمین وادار به کار گردیده و از این طریق به توان بخشی و بازپروریِ مجرمین کمک می شود.ـ آزادی به قیدِ ضمانت:در این روش مجرمین به جای حبس در زندان دوران محکومیتشان را تحت نظارت یک سرپرست و یا تحت یک شرایط رفتارسنجی در جامعه سپری میکنند. برنامه ها به گونه ای طراحی شده که مجرمین در یک فضای اجتماعی که بر روی یک نوع »خودانضباطی»تأکید دارد مورد بازپروری قرار می گیرند.ـ
مراکز گزارش روزانه: مجرمینی که تحت این برنامه قرار می گیرند، پس از مدتی می بایستی به مراکزی که برایشان تعیین شده است، گزارش داده و با اختیار در هر «جا» زندگی کنند.- بازداشت خانگی:
بازداشت با نظارت الکترونیکی انجام می شود و مجرمین می بایست از قوانینِ خاص، نظیر محدودیتِ ترک خانه تبعیت نمایند. با این روش زنانِ مجرم با پدر و مادر،همسر و فرزندانشان در ارتباط بیشتری بوده و از یکی از آسیب های وارده بر کودکانشان همچون آموزش مخرب «خرده فرهنگ زندانیان»و بازتولید مجرمان تازه در جامعه پیشگیری خواهد شد.
کریم ناصری
در این مقاله و در بخش اول سعی می کنیم،که با تاریخچه و آداب و رسوم دینی این آیین آشنا بشویم و در بخش دوم نگاهی میکنیم به وضعیت پیروان این آیین در ایران.آیین مندایی از ادیان کهن جهان به شمار میرود.منداییان خود را از نسل سام،فرزند نوح و پیرو یحیی تعمید دهنده میدانند.یحیی به این شهرت دارد،که مسیح را در آب غسل داده بوده است و او به آمدن موعودی بشارت می داده،که در نظر مسیحیان این موعود همان عیسی مسیح است.اما منداییان معتقد نیستند،که مسیح همان موعود است.در نظر منداییان یحیی تعمید دهنده پیامبری از جانب خداوند بوده است،با این حال منداییان ریشه آیین خود را به قبل ترازیحیی،یعنی به زمان حضرت نوح برمیگردانند. منداییان درآیین خودشان به پنج پیامبر باور دارند.اولین در نظر منداییان،آدم است.ازنظرآنان آدم و حوا یکی از خانواده های مقدس به حساب می آیند.دومین،شیتل فرزند آدم است،که در ادبیات اسلامی به شبیث معروف هستند.سومین نوح و همسرش هستند و چهارمین،سام فرزند نوح است.پنجمین و آخرین پیامبری که منداییان به آن باور دارند یحیی تعمید دهنده است،که آنان هم در نظر منداییان خانواده ای مقدس به حساب می آیند.منداییان چندین کتاب مقدس دارند.این کتاب ها عمدتاً به زبان آرامی شرقی نوشته شده است.برخی از این کتابها عبارتند از:گنزارربا،آدراشی اد یحیی،قلوستا،اسفرملواشی و کتاب انیانی است. گنزارربا،که به معنی گنج عظیم است از مهمترین کتاب مذهبی منداییان به شمار می رود.این کتاب از یک رو به زندگی در این دنیا و مفاهیمی همچون،آفرینش و خلقت میپردازد و از سوی دیگر به مسائل غیر مادی همچون، روح انسان دعا و روشنایی میپردازد.منداییان بر این باورند که این کتاب نخستین کلام خداوند است،که پس از خلقت جهان توسط یکی از فرشتگان به انسان ها رسیده و سینه به سینه حفظ شده است.منداییان دارای زبان و خط خاص خود هستند.زبان منداییان برگرفته از زبان آرامه ای است،که به طور شفاهی و سینه به سینه به نسل ها منتقل می شود و خط آنان نیز ترکیبی از خط ابری و ماندی است.حروف الفبای مندایی از ۲۲ حرف اصلی تشکیل شده است،که در باورآنان هر یک از این حروف الفبا دارای معنای عمیقی هستند که نیرویی از زندگی و نور در آن وجود دارد.همچنین منداییان دارای تقویم خاص خود هستند،ماه های آنان ۳۰ روزه است و دارای ۱۲ ماه میباشد و ۵ روز باقی مانده برای آنان معروف به پنجه مقدس است.منداییان در این پنج روز به برگزاری مراسم مذهبی می پردازند که یکی از مهمترین مناسبت های دینی در آیین مندایی به شمار می رود. در این ایام پنج روزه که با نام “پروانایا” شناخته میشود،منداییان شبها را نیز بخشی از روز می دانند،چرا که فلسفه آیینی این پنج روز بر مفهوم روشنایی و نور نهاده شده است و بنابر باور آنان این پنج روز از پاکترین ایام سال محسوب می شوند.یکی دیگر از مهمترین امور دینی منداییان غسل تعمید است که باید در آب جاری انجام بشود. آنان آب را مقدس می دانند و معتقد هستند که آب به فرمان خداوند از عالم نور برای حیات و زندگی بر زمین فرستاده شده است.آنان برای برگزاری مراسم مذهبیشان از لباس های سفیدی که از جنس کتان خالص باشد استفاده می کنند. در آیین مندایی سفیدی نشان از پاکی دارد و به همین خاطر شریعت شان این رنگ را برای برگزاری مراسم مذهبی برای آنان انتخاب کرده است.مکان هایی که منداییان در آن به نیایش و برگزاری مراسم میپردازند مندی یا بیت مندا نام دارد که به معنای خرد،عقل و دانش است.این مکان ها با استفاده از چوب نی و حصیر ساخته می شود و انجام مراسم در مندی ها به سمت شمال صورت می گیرد. در آیین مندایی هر کس که بتواند به درجه بالای تعلیمات دینی برسد و بر متون دینی تسلط کامل پیدا کند به مقام “گنزورا” یا همان شیخ شدن میرسد.در آیین منداییان یک گنزورا هرگز وارد مسائل عمومی منداییان نمی شود و فقط بر امور اصلی آیین منداییان که همان تعمید،ازدواج و مرگ است نظارت میکند. در واقع در آیین مندایی کسی به عنوان مقام رهبری وجود ندارد و وظیفه اصلی یک گنزورا،برپایی مراسم های روزانه،مراسم ازدواج، مرگ، تعمید و حفاظت از متون دینی است.در بخش بعدی این مقاله بیشتر به وضعیت منداییان در داخل ایران می پردازیم و از وضعیت پیروان این آیین در ایران آگاهی پیدا می کنیم.
زنان کارگر در میان انبوهی زباله محروم از حداقل حقوق کاری
سید سعید نوری زاده
نام «زن» را که می شنوی، ناخودآگاه تصویری از ظرافت زنانه و لطافت جسم و روح به ذهن خطور میکند؛ موجودی که خدا مجموعهای از محاسن و احساسات مادرانه را در وجودش به ودیعه نهاده است تا در دامانش خانوادهای را پرورش دهد که اساس جامعه سالم باشد.
اما گاهی شرایط نابسامان روزگار و اوضاع بد اقتصادی جامعه، باعث میشود زنها به سمت و سوی کارهای مردانه پیش روند و نان آور خانواده باشند از آن جمله زنانی هستند که در میان زبالهها به دنبال لقمه نانی برای سیر کردن شکم خود و خانوادهشان میگردند.
زندگی برخی از زنان زیر پوست این شهر طور دیگری رقم خورده است، درحالیکه بسیاری از زنان تمام تلاش خود را برای دور کردن زباله از محیط زندگی خود می کنند زنان کارگری هستند که هر روز رزق خود را از میان همین زباله ها به دست می آورند.
سایت دفن زباله اهواز حدود ۱۲۰ کارگر برای تفکیک زباله دارد که قسمت اعظمی از آنها را زنان سرپرست خانوار تشکیل می دهند زنانی که هر روز از نقاط مختلف شهر خود را به این سایت می رسانند تا با تفکیک بخشی از زباله های شهر درآمدی برای گذران زندگیشان به دست بیاورند.درآمدی برپایه حداقل حقوق و دستمزدهای قانون کار که حالا البته همان اندک درآمد نیز در سایه شیوع ویروس کرونا قطع شده و این ۱۲۰ کارگر را بدون حقوق خانه نشین کرده است.
هر سال یک پیمانکار از طریق مزایده برای تفکیک زباله در این سایت انتخاب می شود. در واقع شرکت برنده مسئول پرداخت حقوق کارگران است. شرکت های پیمانکار برنده در اکثر ماه های سال به دلیل بروز مشکلات مالی حقوق کارگران را واریز نمی کنند. در واقع دود اختلاف پیمانکار با مدیریت حکومتی پسماند به چشم کارگران می رود.
زنان کارگر سرپرست خانوار برای تأمین معاش خود روزانه هشت ساعت در میان زباله ها کار می کنند. آنها ماهی ۲میلیون تومان حقوق می گیرند در حالی که «خط فقر در ایران به ۹میلیون تومان رسیده است.»
این داستان زندگی برخی از این زنان ، گویای وضعیت دردناک زنان سرپرست خانوار و بدسرپرست است. زنانی که هر روز از نقاط مختلف شهر خود را به این سایت می رسانند تا با تفکیک بخشی از زباله های شهر، درآمدی برای گذران زندگی خود به دست بیاورند.
آنها هر روز کوه هایی از زباله را با دستان خود جابجا می کنند.
کلام پایانی حدود ۴میلیون زن سرپرست خانوار در ایران در نتیجه شیوع اپیدمی کووید ۱۹ تحت فشار مضاعف اقتصادی قرار گرفته اند.
۸۲درصد زنان سرپرست خانوار بیکار هستند و منبع درآمد ثابتی ندارند. شمار زنان سرپرست خانوار روند تصاعدی دارد.
تصاویری از فاجعه متروپل آبادان