ماهنامه آزادگی شماره ۳۱۴

 

 

در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد

 

در شماره ۳۱۴ آزادگی، می ‌خوانید

چهار جوان پشت پیشخوان غذاخوری؛ آغاز یک انقلاب
مهدی شبانی
3
چرا خیزش اعتراضی «انقلاب» نامیده شد؟
منوچهر صالحی لاهیجی
5
روبسپیر و مجازات اعدام
هریسون دابلیو. مارک / برگردان: پویا موحد
6
ازدواج مجدد ما (بخش ششم)
اعظم کفیلی و امیر خاکی
9
آیا مرزبندى بین کشورها واقعاً ضروری است؟
جیمز کرافورد/  برگردان: وفا ستوده‌نیا
12
قهرمان؟ پهلوان؟
نیما نامدار
13
جیغ لال (بخش پایانی)
احسان سنائی
13
پارادوکس جمهوری اسلامی
مینا انصاری نژاد
15
آرش صادقی کیست؟
کریم ناصری
16
آبگیری سد چم‌شیر؛ فاجعه در راه است؟
مهین ایدر
17
رشد قشر خاکستری جامعه به طرف مسخ کامل و برعکس
اکبر دهقانی ناژوانی
19
قیام خونین مردم ایران و استراتژی جمهوری اسلامی برای بقا
احمد کشاورز مویدی
21
روسیه گروه مرتبط با سپاه قدس را به باکو تحویل داد
عباس رهبری
22
مهسا امینی (آمار)
مینا انصاری نژاد
23

مدیر مسئول و صاحب امتیاز:

منوچهر شفائی

همکاران در این شماره:

معصومه نژاد محجوب

مینا انصاری نژاد

مهین ایدر

مهسا شفوی

طرح روی جلد و پشت جلد:

مینا انصاری نژاد

امور گرافیک، فنی و اینترنتی :        

پریسا سخائی، عباس رهبری

چاپ و پخش:

مصطفی حاجی قادر مرحومی

 

یادآوری:

  • آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر می‌شود.
  • نشر آثار، سخنرانی‌ها و اطلاعیه‌ها به معنی تائید آن‌ها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان می‌باشد.
  • با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است.
  • مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار می‌باشد.

آزادگی

آدرس:

Azadegy _ M. Shafaei

Postfach 52 42

30052 Hannover – Deutschland

Tel: +49 163 261 12 57

Email: shafaei@azadegy.de

www.azadegy.de

 

 

چهار جوان پشت پیشخوان غذاخوری؛ آغاز یک انقلاب

مهدی شبانی

چگونه تحصن چهار دانشجوی سیاهپوست پشت پیشخوان غذاخوری در یک فروشگاه بزرگ در آمریکا به لحظه‌ای تاریخی در مبارزات مدنیِ سیاهان آمریکا تبدیل شد؟

***

در اواخر بعد از ظهر دوشنبه، اول فوریه‌ی سال ۱۹۶۰، چهار دانشجوی سال‌اولیِ سیاه‌پوست وارد فروشگاه «وولورت» شدند. آن‌ها مانند همیشه، محصولات فروشگاه را مرور کردند، پای صندوق رفتند، چیزهای روزمره‌ی مورد نیازشان را خریدند:

خمیردندان، دفترچه‌ی یادداشت و برس مو. فروشگاه‌هایی مانند وولورث تقریباً همه چیز دارند و همه از آنجا خرید می‌کنند. پس این داستانی منحصربه‌فرد نیست. اما این چهار جوان هدفی در سر داشتند.

آن‌ها رسیدهای خرید خود را در جیب ژاکت‌شان فرو کردند و با قلب‌‌هایی که تند می‌زد به سمت هدف اصلیِ خود رفتند.

هر چهار نفر می‌توانستند خط جداییِ نامرئی‌ِ موجود میان منطقه‌ی خرید و پیشخوان غذاخوری را احساس کنند. نشستن در پیشخوان غذاخوری برای سیاه‌پوستان ممنوع بود و همه‌ی سیاه‌پوستان جنوب می‌دانستند که عبور از آن خط ممکن است به دستگیری، ضرب‌وشتم یا حتی قتل آن‌ها بینجامد.

این چهار نفر در زمان قتل امیت تیل هم‌سن‌وسال او بودند. پنج سال قبل، این پسر چهارده‌ساله ‌در می‌سی‌سی‌پی به اتهام پیشنهاد قرارگذاشتن با زنی سفیدپوست توسط کوکلس‌کلان‌ها به‌طرز وحشیانه‌ای شکنجه و کشته شده بود. این چهار نفر خشمگین اما مصمم و خونسرد بودند.

آن‌ها ابتدا به یکدیگر و سپس به پیشخوان نگاه کردند. ساعت چهار و نیم بود که هر چهار نفر در سکوت با هم جلو رفتند. نشستند. هر یک مؤدبانه یک فنجان قهوه همراه با یک دونات خامه‌ای سفارش دادند. چند لحظه طول کشید تا دیگران متوجه شوند. یک پیشخدمت سفیدپوست به آن‌ها گفت: «ما اینجا به سیاه‌پوستان خدمات ارائه نمی‌دهیم.» دانشجویان برگه‌های رسیدِ خریدشان را نشان دادند و گفتند: «ما همه‌ی این چیزها را از اینجا خریده‌ایم و فقط می‌خواهیم به ما سر پیشخوان غذاخوری هم خدمات ارائه شود.» پیشخدمت گفت: «سیاه‌ها آن طرف غذا می‌خورند.»

یک دختر آفریقایی-آمریکایی که پشت پیشخوان مشغول نظافت بود، آن‌ها را «احمق، نادان، آشوب‌گر و مزاحم» خطاب کرد. یک آمریکاییِ آفریقایی‌تبار دیگر به آن‌ها گفت: «شما با نشستن در آنجا فقط به روابط نژادی آسیب می‌زنید.» یک کارمند سیاه‌پوست مسن‌تر که احتمالاً نگران شغل یا شاید امنیت آن‌ها بود، از آشپزخانه بیرون آمد و به دانشجویان پیشنهاد کرد که قوانین را رعایت کنند.

دانشجویان از جایشان تکان نخوردند.

سرانجام، یک افسر پلیس وارد فروشگاه شد و ابتدا آن‌ها را تهدید کرد. بعد پشت سر آن‌ها به جلو و عقب رفت و باتون خود را به دستش کوبید، اما هر چهار نفر ساکت نشستند.

تهدید هیچ پاسخی نداشت. پلیس بدون حرف شروع به جلو و عقب رفتن کرد. او نمی‌دانست چه‌کار باید بکند و درنتیجه پس از مدتی آنجا را ترک کرد.

هیچ صدایی از سالن غذاخوری در نمی‌آمد. تنها صدای قاشق و چنگال‌ها شنیده می‌شد.

به‌گفته‌ی یکی از متحصنین، «فضا بیشتر شبیه به یک مراسم کلیسایی بود تا یک فروشگاه ارزان‌قیمت.»

آخرین فردی که آن روز به جمع چهار نفره نزدیک شد، یک خانم سفیدپوست مسن بود که از روی صندلی خود در محوطه‌ی پیشخوان برخاست و کنار آن‌ها نشست. به آن‌ها نگاه کرد و گفت از آن‌ها ناامید شده است. یکی از چهار نفر پرسید: «خانم، چرا از ما که می‌خواهیم مانند دیگران با ما رفتار شود ناامید شده‌اید؟» مک‌کین، یکی از این چهار نفر، این صحنه را هنوز به یاد می‌آورد:

زن به ما نگاه کرد، دستش را روی شانه‌ی جو مک‌نیل گذاشت و گفت: «خیلی به شما افتخار می‌کنم. تنها ناامید هستم که چرا این‌قدر طول کشید تا این کار انجام شود.»

آن‌ها بیشتر احتمال می‌دادند که دست‌بسته راهی زندان شوند، نه اینکه آزادانه از آنجا خارج شوند. اما مدیرِ سردرگم اعلام کرد که فروشگاه زودتر بسته می‌شود. وقتی که مردان جوان بلند شدند تا آنجا را ترک کنند، احساس پیروزی کردند: «مردم برای تجربه‌ی این احساس، به مذهب روی می‌آورند.»

مدیر فروشگاه با تلفن به مقام مافوق گزارش داد: «آن‌ها به‌زودی تسلیم می‌شوند. می‌روند و فراموش می‌شوند.»

چهار دانشجوی سال‌اولی هم به پردیس دانشگاه A&T[1] کارولینای شمالی بازگشتند.

جوزف مک‌نیل، فرانکلین مک‌کین، اِزل بلر جونیور و دیوید ریچموند، دانشجویان سیاه‌پوست سالِ اول دانشگاه فنیِ کشاورزی کارولینای شمالی در جنوب شرقی آمریکا بودند. این گروه چهارنفره که قبلاً با الهام‌ از جنبش حقوق مدنی، و به‌ویژه مارتین لوتر کینگ، درمورد شیوه‌ی مبارزه با تبعیض نژادی با یکدیگر گفت‌وگو کرده بودند به طرح ساده‌ای رسیدند: در فروشگاه محلیِ شرکت وولورث روی صندلی‌های میز پیشخوان می‌نشستند و درخواست خوراکی می‌کردند و اگر سرویس داده نمی‌شد، میز را ترک نمی‌کردند.

تجربه‌ی روز اول حمایت چند دانشجوی دیگر را هم جلب کرد. روز بعد بیش از بیست دانشجوی سیاه‌پوست، از جمله چهار زن، به تحصن پیوستند. این بار نه‌تنها به آن‌ها غذا داده نشد بلکه توسط مشتریان سفیدپوست تحقیر شدند. اما خبر تحصن روز دوم به رسانه‌های محلی راه یافت. همان شب در محوطه‌ی دانشگاه «کمیته‌ی اجراییِ دانشجویان حامیِ عدالت» را سازمان‌دهی کردند و برای پایان دادن به تبعیض نامه‌ای خطاب به رئیس شرکت وولورث نوشتند:

«جناب آقای رئیس؛

ما امضاکنندگان زیر دانشجویان کالج سیاه‌پوستان در گرینزبورو هستیم. بارها و بارها به فروشگاه‌های شما رفته‌ایم. ما هزاران کالا، از صدها پیشخوان فروشگاه‌های شما خریده‌ایم. پول ما بدون کینه یا تبعیض و با رعایت ادب نسبت به ما پذیرفته می‌شود اما در فاصله‌ی نیم‌متر و سرِ پیشخوان غذاخوری، دیگر پول ما به‌علت رنگِ پوست‌مان قابل‌قبول نیست… ما از شرکتِ شما می‌خواهیم تا گامی قاطع برای رفع تبعیض بردارد. ما اعتقاد راسخ داریم که خداوند به شما شجاعت و راهنماییِ لازم برای حل مشکل را عطا خواهد کرد.

با احترام،

کمیته‌ی اجراییِ دانشجویان»

روز بعد در حالی که تعداد متحصنین به ۳۰۰ نفر، از جمله چند دانشجوی سفیدپوست، رسیده بود، ورود ۵۰ مرد سفیدپوست که روبه‌روی متحصنین نشستند به تنش و فحاشیِ چند مشتریِ سفیدپوست به متحصنین انجامید.

در ۴ فوریه، صدها دانش‌آموز دبیرستانی، دانشجویان دانشگاه‌های مختلف و همچنین چند دانشجوی سفیدپوست از کالج زنان به این جنبش پیوستند. طی چند روز، پوشش مطبوعاتی گسترش یافت و تخیل دانشجویان را در سراسر کشور برانگیخت.

هرچند تعداد متحصنین روزبه‌روز افزایش می‌یافت، اما مذاکره با نمایندگان فروشگاه بی‌نتیجه ماند.

در ۶ فوریه بیش از ۱۴۰۰ دانشجو در محوطه‌ی دانشگاه گرد هم آمدند و به ادامه‌ی اعتراضات رأی دادند. آن‌ها به فروشگاه وولورث رفتند و فروشگاه را پر کردند. از سوی دیگر، صدها سفیدپوست نژادپرست، از جمله اعضای فرقه‌ی کوکلس‌کلان‌ هم برای مقابله با معترضان به فروشگاه رفتند.

حوالی بعدازظهر بسته‌ای حاوی تهدید بمب‌گذاری به فروشگاه تحویل داده شد. معترضان به فروشگاه کرس رفتند که آن هم بلافاصله همراه با فروشگاه وولورث بسته شد.

به‌گفته‌ی مرکز حقوق مدنی در گرینزبورو، تا اوت ۱۹۶۱، بیش از ۷۰هزار نفر در این تحصن‌ها شرکت کردند.

اقدام «چهار گرینزبورویی» شجاعانه بود، اما منحصربه‌فرد نبود. قبلاً هم فعالان حقوق مدنی تحصن‌های بسیاری برگزار کرده بودند. اما وجه تمایز گرینزبورو این بود که اقدامی شجاعانه به جنبشی انقلابی تبدیل شد. ترکیبی از عناصر خودجوش و سازمان‌یافته خط مشی جنبش حقوق مدنی و مردم را تغییر داد.

یکی از عناصر ضروری تبلیغات بود. روز اول در وولورث تنها یک عکس از فعالان گرفته شد، اما همین عکس برای جلب توجه مطبوعات کافی بود. «چهار گرینزبورویی» به این امید به پردیس دانشگاه برگشتند که حمایت لازم برای ادامه و گسترش تحصن را جلب کنند. این حمایت با انتشار اخبار روندی تصاعدی یافت. جوزف مک‌نیل می‌گوید: «ما شروع به رشد کردیم. روز اول، چهار نفر. روز دوم احتمالاً ۱۶ یا ۲۰ نفر شدیم. جنبش زنده بود و انگار جدا از ما خودش اختیار عمل داشت.»

جنبش تحصن به‌سرعت به دیگر شهرها گسترش یافت. تحصن‌ها به سایر اماکن عمومی، مانند وسایل حمل‌ونقل، استخرها، کتابخانه‌ها، گالری‌های هنری، پارک‌ها، سواحل و موزه‌ها گسترش یافت. تا ماه مارس، این فعالیت‌ها مانند آتش به ۵۵ شهر در ۱۳ ایالت گسترش یافت.

این کمپین رشد کرد و به جنبشی عمومی تبدیل شد که عمدتاً توسط دانشجویان سازمان‌دهی و هدایت می‌شد. به‌‌رغم آزار و تحقیر پلیس و نژادپرستان و بازداشت شماری از فعالان، تبعیض در بسیاری از اماکن عمومی از بین رفت.

یکی از دلایل موفقیت جنبش تحصن در «مخالفت با پیشخوان غذاخوریِ مبتنی بر تفکیک نژادی» این بود که به معترضان احساس پیروزی می‌داد. برای بسیاری از افراد، شرکت در یک تحصن می‌تواند پیروزی باشد. فعالان این جنبش از احساس غرور و عزت‌نفسی که با حضور در این تحصن‌ها به دست می‌آوردند حرف می‌زدند. بزرگ‌ترین تأثیر این کمپین ایجاد تغییر در خود فعالان بود.

سفیدپوستان ناچار بودند در مقابل اعتراضات واکنش نشان دهند و این به معترضان احساس قدرت می‌داد. وقتی مدیر وولورث در گرینزبورو پیشخوان غذاخوری خود را تعطیل کرد، دانشجویان در محوطه‌ی دانشگاه راهپیمایی کردند و شعار دادند: «همه‌چیز تمام شد! ما وولورث را تنبیه کردیم!»

نمی‌توان این واقعیت را نادیده گرفت که در برخی مواقع، تغییر مستلزم متقاعدکردن افرادی است که قبلاً در کنار شما نبوده‌اند. این تحصن‌ها همین کار را کردند. آن‌ها صدها نمایش عمومی از مقاومت جوانان ارائه کردند و به لطف پوشش خبریِ گسترده‌ی این مقاومت، آمریکایی‌های سفیدپوستِ بی‌اعتنا به تبعیض‌ هشیار شدند. دانشجویان سفیدپوست تظاهرات همدلی به راه انداختند و فروشگاه‌های زنجیره‌ای متکی بر تبعیض نژادی را تحریم کردند.

در پی تحریم گسترده، میزان فروش در فروشگاه‌های تحریم‌شده یک‌سوم کاهش یافت و صاحبان‌شان را به کنار گذاشتن سیاست‌های جداسازی سوق داد. پس از تحمل حدود ۲۰۰هزار دلار ضرر، در ۲۵ ژوئیه‌ی ۱۹۶۰، مدیر یکی از فروشگاه‌ها از چهار کارمند سیاه‌پوست درخواست کرد تا پیش‌بند خود را عوض کنند و در پیشخوان غذا سفارش دهند.

آن‌ها، اولین سیاه‌پوستانی بودند که در پیشخوان غذاخوریِ وولورث غذا خوردند.

این مبارزه تا سال ۱۹۶۴ ادامه یافت؛ در آن سال، بر اساس قانون حقوق مدنی حذف تبعیض در اماکن عمومی الزامی شد.

 

 

 

چرا خیزش اعتراضی «انقلاب» نامیده شد؟

منوچهر صالحی لاهیجی

اینک بیش از ۳ ماه از مرگ دل‌خراش دوشیزه مهسا امینی می‌گذرد که به‌ اتهام «بدحجابی» توسط مأموران «گشت ارشاد» تهران دستگیر شد و چند روز بعد در بیمارستان درگذشت. آشکار است که مسئول مرگ این دوشیزه بی‌گناه هم‌چون خانم زهرا کاظمی خبرنگار ایرانی‌- کانادائی تبار که در زندان‌ اوین کشته شد، رژیم تمامیت‌خواه و جنایت‌کار جمهوری اسلامی است، حکومتی که با تکیه بر باورهای مذهب شیعه ۱۲ امامی، خود را هم‌زمان نماینده خدا، پیامبر اسلام و امام دوازدهم می‌داند که به باور شیعیان درغیبت به‌سر می‌بَرَد و هم‌چون عیسی مسیح روزی ظهور خواهد کرد تا حکومت عدل الهی را در این جهان متحقق سازد. دیگر آن که به باور آیت‌الله خمینی، بنیانگذار جمهوری اسلامی، چون «مردم ناقصند و نیازمند کمالند»پس «همیشه وجود ولی امر، یعنی حاکمی که قیم و بر پا نگهدارنده نظم و قانون اسلام باشد، ضرورت دارد.»  به این ترتیب رابطه ولی فقیه و مردم رابطه قیم با مردمی ناقص «عقل» است، زیرا مردم عادی که از علم کلام، دانش الهیات اسلامی و زبان عربی چیزی نمی‌دانند

، فقط با واسطه، یعنی با پیروی از مرجعی دینی و یا ولی فقیه می‌توانند با خدای خود رابطه برقرار سازند. ‌

به باور فیلسوف آلمانی ایمانوئل کانت، دوران روشنگری زمانی آغاز ‌شد که انسان اروپائی توانست به صغارت و نابالغی خودخواسته خویش پی بَرَد و خود را از آن وضعیت رها سازد، یعنی توانست بدون پیروی از اندیشه‌ها و باورهای کسان دیگری شعور خود را به‌کار گیرد.  اما با پیروزی انقلاب اسلامی اکثریت بزرگی از ایرانیان با شرکت در همه‌پرسی آری و یا نه گفتن به «جمهوری اسلامی» صغارت و نابالغی خودخواسته‌ای را که انقلاب بر آنان تحمیل کرده بود، پذیرفتند و خود را در موقعیتی خلاف آمد عادت بازیافتند. چکیده آن که با پیروزی انقلاب اسلامی شهروند ایرانی به دوران پیشابلوغ رانده شد و در همین روند زنان ایران باید به ستمی مضاعف تن در می‌دادند، یعنی از یک‌سو هم‌چون مردان به شهروند نابالغ بدل ‌گشتند و از سوی دیگر باید بنا بر شریعت اسلام از بخشی از حقوق شهروندی خویش چشم می‌پوشیدند تا بتوانند از حقوقی کم‌تر از نیمه حقوق مردان برخوردار گردند.

در عین حال خیزش نوجوانان ایران آشکار ‌ساخت که رژیم ولایت فقیه در ۴۳ سال گذشته نتوانست از تضادی که میان ارزش‌های مذهب شیعه و مُدرنیته غربی وجود دارد، «هم‌نهاده‌ای» پدید آورد که از سوی اکثریت چشم‌گیر مردم ایران پسندیده و پذیرفته شود. ۴۳ سال سلطه ولایت فقیه برای اکثریت مردم ایران آشکار ساخت که نباید دین و سیاست را به‌هم آمیخت، زیرا مردم به‌خاطر کردارهای پلید‌ و ضد ارزش‌های دینی آن بخش از روحانیت که قدرت سیاسی را در انحصار خود گرفته است، از دین زده شده‌اند. به‌عبارت دیگر جامعه ما باید سلطه ولایت فقیه را تجربه می‌کرد تا بتواند به ضرورت تحقق حکومت سکولار و یا لائیک پی بَرَد.  به این ترتیب خیزشی که توسط جوانان و نوجوانان ایران از دانشگاه‌ها و دبیرستان‌ها علیه «حجاب اجباری» آغاز شد، خیزش نسلی بود که از طریق رسانه‌های مجازی تحت تأثیر مظاهر مُدرنیته‌ی غرب سرمایه‌داری قرار گرفته است و می‌پندارد با خیزش علیه نظم موجود از یک‌سو ‌توانسته است بلوغ سیاسی خویش را به مردم ایران و جهان بشناساند و از سوی دیگر با برخورداری از پشتیبانی بخش‌های دیگر جامعه از نظم بنیادگرای دولت دینی فراتر رفته و راه را برای گسترش مُدرنیته غربی در جامعه دین زده و در عین حال از دین خسته شده ایران هموار گرداند.

اما خیزش نسل جوان ایران پیش از آن که بتواند به انگیزه و خواست واقعی خود پی بَرَد، با شتاب از سوی «اندیشکده‌های امپریالیستی و صهیونیستی» مصادره شد، آن‌هم برای تحقق هدف‌هائی چند لایه.

در این رابطه نخست «برخی از‌ گروه‌های سیاسی کُرد که تجزیه‌طلب بوده و هستند و با کشورهای خارجی همکاری کرده و می‌کنند» ، پا به‌میدان گذاشتند و با طرح شعار «زن، زندگی، آزادی» مرگ دوشیزه مهسا امینی را که کُردتبار و ساکن شهر سقز بود، اقدامی علیه «ملت کُرد» نامیدند که سرزمینش توسط «قوم فارس اشغال» شده است. در پی آن اعضاء و هواداران سازمان‌های تجزیه‌طلب در مناطق کُرد، عرب و بلوچ‌نشین و هم‌چنین «هسته‌های شورشی» سازمان مجاهدین خلق در دیگر شهرهای ایران با شرکت در تظاهرات اعتراضی کوشیدند خشونت زبانی (شعارهای مطالباتی و ضد ولایت فقیه) خیزش اعتراضی را به خشونت فیزیکی بدل سازند تا بتوان آن خیزش را به تدریج به «انقلاب» بدل ساخت. از یک‌سو «نیروهای ضد آشوب» حکومت اسلامی سرکوب قهرآمیز و بی‌رحمانه جنبش اعتراضی را آغازیدند و از سوی دیگر نیروهای مسلح «اپوزیسیون وابسته» به دفاع مسلحانه از جنبش اعتراضی پرداختند تا بتوانند به شتاب روند تبدیل خیزش اعتراضی به «جنبش انقلابی» ضد ولایت فقیه بی‌افزایند. به این ترتیب خیزش نسل جوان ایران نه فقط از سوی سازمان‌های قومی تجزیه‌طلب، بلکه هم‌چنین از سوی «هسته‌های شورشی» سازمان مجاهدین خلق به بی‌راهه کشانده شد. به‌عبارت دیگر، خیزش مطالباتی نسل جوان ایران که گرایش به مُدرنیته داشت، لای دو سنگ آسیای حکومت ارتجاعی اسلامی و اتحاد سازمان‌های وابسته به ویژه سازمان مجاهدین که کوشید «هسته‌های شورشی» خود را در شهرهای مختلف ایران به «کمیته‌های محلات» بدل سازد، له و لورده شد. 

دیگر آن که خیزش «ضد حجاب» نسل جوان ایران از سوی سیاست‌مداران غربی هم‌چون خانم آنالنا بئربُک وزیر خارجه آلمان «انقلاب» نامیده شد  تا دولت‌های غربی بتوانند همه امکاناتی را که در اختیار دارند برای سرنگونی رژیم ولایت فقیه که مورد نفرت اکثریت مردم ایران است، فعال سازند.

در این رابطه باید مواضع سلبریتی‌های ایرانی در رسانه‌های وابسته به دولت‌های امپریالیستی و ارتجاع منطقه بازتاب جهانی می‌یافت. برای نمونه خانم شیرین عبادی که برنده جایزه صلح نوبل است، برای آن که «انقلاب» بتواند پیروز شود، از یک‌سو سرنگونی «رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی» را از دولت‌های غربی مطالبه کرد و از سوی دیگر خواهان افزایش هر چه بیش‌تر تحریم‌های اقتصادی، عدم بازگشت به «برجام» و اخراج سفیران جمهوری اسلامی از کشورهای متعلق به «جهان آزاد» گشت. او که هوادار «حق تعیین سرنوشت» اقوام ایران است، برای آن که کردستان ایران بتواند به «خودمختاری» و یا «استقلال کامل» دست یابد، از دولت‌های غربی می‌خواهد در کردستان ایران پروژه «پروار ممنوع» را تصویب کنند که فقط با دخالت نظامی غرب در امور داخلی ایران می‌تواند اجرائی شود. 

هم‌زمان به‌خواست دولت‌های غربی برخی از چهره‌های سلبریتی ایرانی به «‌سخن‌گویان خیزش انقلابی» مردم ایران بدل شدند و سران کشورهای امپریالیستی با دعوت از این چهره‌ها به کاخ‌های ریاست جمهوری، پارلمان‌ها و نهادهای حقوق بشر سازمان ملل و حتی نشست «ناتو» در کانادا کوشیدند «رهبری» خیزش اعتراضی داخل کشور را به هواداران خود واگذارند. در گام بعدی باید «شورائی» از این انبوه «رهبران» تشکیل ‌شود تا بتوان «دولت در تبعید» را تشکیل داد.

در چنین وضعیت غبارآلودی نه فقط بخشی از انیران‌نشین‌ها، بلکه هم‌چنین رهبران حکومت‌های مخالف جمهوری اسلامی توانستند کارزار رسانه‌ای گسترده‌ای را به سود «انقلاب» نسل جوان ایران سامان دهند که هدف اصلی آن ایجاد جبهه‌ای «دمکراتیک» از «مجاهدین خلق» و سازمان‌های اقوام تجزیه‌ طلب بوده است که دارای ساختارهای درون‌سازمانی پیشادمکراتیک‌اند. سخن‌رانی مجازی خانم مریم رجوی به مثابه «رئیس‌جمهور ایران» در کنفرانسی که با شرکت بیش از ۲۵۰ تن از دیپلمات‌ها و سیاستمداران پیشین ایالات متحده در واشنگتن برگزار شد، خود نشانه دیگری از تلاش دیوان‌سالاری آمریکا در تحمیل یک حکومت وابسته و گوش‌به‌فرمان خود در ایران پساجمهوری اسلامی است. رهبر سازمانی که چندی پیش در لیست سازمان‌های تروریستی ایالات متحده قرار داشت و به‌همین دلیل نمی‌تواند به این کشور سفر کند، به‌ناگهان از سوی دیپلمات‌های پیشین و بازنشسته این دولت «رئيس‌جمهور» ایران نامیده می‌شود. تا زمانی که خشونت از سوی نهادهای دولتی علیه خیزش نسل جوان به‌کار گرفته می‌شد، پشتیبانی از حقوق مدنی مردم ایران از مشروعیت برخوردار بود. اما سکوت رسانه‌های غربی در رابطه با رخداد تروریستی داعش به حرم شاه چراغ در شیراز که سبب مرگ ۱۳ تن و مجروح گشتن ۲۰ تن دیگر از مردم بی‌گناه شد، یک‌بار دیگر آشکار ساخت که دفاع این دولت‌‌ها از «حقوق بشر» ابزاری است برای دست‌یابی به منافع اقتصادی و سیاسی‌شان. برای نمونه، در آن روز رسانه‌های دولتی آلمان تا غروب خبر ترور داعش در حرم شاه‌چراغ را پخش نکردند و در اخبار دیروقت خود نیز چنین وانمودند که گویا آن کشتار کار رژیم جمهوری اسلامی ‌بوده است.

هم‌چنین اکثریت مردم ایران هر چند خواهان ادامه سلطه رژیم بنیادگرای اسلامی نیستند که با تقسیم جامعه به خودی و غیرخودی به ابعاد نابرابری‌های طبقاتی و فساد فراگیر در همه شئون جامعه افزوده است، اما چون شاهد خیزش بدون چشم‌انداز نسل جوانی بودند که با دخالت‌گری نیروهای ضد مدرنیته به بی‌راهه کشانده شد،، بیرون گود ماندند و تماشاگر نبرد نابرابری شدند که نیروهای قوم‌گرای تجزیه طلب و «مجاهدین خلق» علیه نهادهای سرکوب‌گر رژیم جمهوری اسلامی آغاز کردند. اما تمامی کوشش‌های تبلیغاتی دولت‌های امپریالیستی برای کشاندن اکثریت مردم به‌میدان مبارزه بی‌نتیجه ماند، زیرا نه بازارهای ایران در اعتصاب سراسری شرکت کردند و نه کارگران و کارمندان به اعتصاب‌های تبلیغ شده، پیوستند. به‌این ترتیب آشکار بود که خیزش نسل جوان زیاد دوام نخواهد داشت و دیر یا زود توسط نیروهای امنیتی و نظامی رژیم تمامیت‌خواه اسلامی به‌شدت سرکوب خواهد شد.

نخست این گمان وجود داشت که با گسترش مبارزه مسلحانه در استان‌های اقلیت‌های قومی مردم در سراسر ایران به نیروهای «مقاومت» خواهند پیوست و خواهند توانست پیروزی «انقلاب» را تضمین کنند. اما رژیم جمهوری اسلامی که در سوریه به یاری رژیم بشار اسد شتافته و آموخته بود که چگونه می‌توان نطفه‌های کانون‌های خشونت مسلحانه را سرکوب و نابود کرد، توانست با شتاب پروژه «جنگ داخلی» ساخته و پرداخته «اندیشکده‌های صهیونیستی و امپریالیستی» را درهم بکوبد. در این نبرد نابرابر تا به امروز بنا بر آمارهای نیمه‌ و غیررسمی بیش از ۵۰۰ تن از هم‌میهنانمان به دست نیروهای انتظامی، بسیجی، سپاهی و لباس شخصی رژیم کشته شده‌اند که ۷۰ تن از آنان کودک و نوجوان بوده‌اند. هم‌چنین بیش از ۵۴ تن از نیروهای انتظامی و امنیتی حکومتی در این برخوردهای خشونت‌آمیز جان خود را از دست داده‌اند.  و بیش از ۱۶۰۰۰ تن نیز دستگیر شده‌اند. ارگان‌های قضائی رژیم ولایت فقیه تا کنون ۲ تن را با شتاب در دادگاهائی فرمایشی و نمایشی به‌جُرم به‌کار‌گیری خشونت علیه نیروهای حکومتی و مردمی که در تظاهرات خیابانی شرکت کرده بودند، به اعدام محکوم کردند و به دار آویختند و گویا همان دادگاه‌های خلاف میثاق حقوق بشر و قانون اساسی جمهوری اسلامی برای ۱۹ تن دیگر نیز احکام اعدام صادر کرده‌اند.

مُدرنیته در غرب همه ادیان را مجبور کرد برای ادامه زیست خود سکولاریزه شوند، یعنی نهادهای دینی در این دولت‌ها باید می‌پذیرفتند در سیاست و روند تصمیم‌گیری در نهادهای دولت دخالت نکنند. اما از آن‌جا که در شرق و در ایران زیرساخت‌های زیربنائی هنوز آن‌چنان انکشاف نیافته‌اند که زمینه برای تحقق مُدرنیته هموار گردد، در نتیجه در کشورهای در حال گذار از ساختارهای پیشاسرمایه‌داری به‌ سرمایه‌داری فقط شبه‌مُدرنیته می‌تواند تحقق یابد، یعنی پدیده‌ای که دارای نمائی مُدرن، اما هستومندی  پیشاروشنگرایانه است. یکی از گام‌های ضروری برای گذار از مناسبات شبه‌مُدرنیته به مُدرنیته گذار از جمهوری اسلامی، یعنی فراروی از دولت دینی است. به‌همین دلیل نیز پشتیبانی از خیزش اعتراض به «پوشش اجباری» نسل جوان ایران که نقطه آغاز گذار از شبه‌مدرنیته به مُدرنیته می‌توانست ‌باشد، کاری ضروری است. اما چون این خیزش توسط دولت‌های امپریالیستی مصادره شد، فراروی از شبه‌مُدرنیته ممکن نخواهد گشت، زیرا امپریالیسم فقط در مناسبات غبارآلود شبه‌مُدرنیته می‌تواند سلطه خود را به ملت‌های عقب نگه‌داشته شده تحمیل کند  چنین به‌نظر می‌رسد که اجرأ احکام اعدام سبب شده است تا از شتاب خیزش ضد دین و سُنت نسل جوان ایران کاسته شود. اما تا زمانی که آنتاگونیسم مذهب شیعه و مُدرنیته به‌سود نیروهائی پایان نیابد که برای ادامه زیست اجتماعی خویش به مناسبات روبنائی و اقتصادی سرمایه‌داری نیازمندند، در به‌روی همین پاشنه خواهد چرخید و رژیم ولایت فقیه باید هر چند ماه و یا هر چند سال برای استمرار سلطه خویش خیزش خودجوش فراگیرتری را سرکوب کند. ادامه این روند دیر یا زود سبب فرسودگی تدریجی نهادهای سرکوب رژیم خواهد شد و سرانجام لحظه‌ای فراخواهد رسید که فروپاشی نظام ولایت فقیه اجتناب‌ناپذیر خواهد گشت.

 

 

روبسپیر و مجازات اعدام

هریسون دابلیو. مارک / برگردان: پویا موحد

مقدمه‌ی مترجم یکی از واقعیت‌های انقلاب‌ها برآمدن رهبران تازه در زمانی کوتاه است. تجربه‌ی انقلاب‌های گذشته نشان می‌دهد که برآمدن رهبران نامناسب و نادیده‌گرفتن نشانه‌های خطر از سوی جامعه‌، هزینه‌های گزافی برای اهداف انقلاب و جانِ مردم و گاه خودِ آن افراد در پی داشته است. نگاهی به زندگی روبسپیر، انقلابی فرانسوی، نشان می‌دهد که چگونه او ظاهراً از شخصی به‌شدت اخلاق‌مدار به جنایت‌کاری تبدیل شد که حکومت وحشت را تثبیت و اعدام هزاران نفر را تأیید کرد. به نظر نویسنده‌ی این مقاله‌، دگرگونی‌ در اندیشه‌ و منش روبسپیر تنها درظاهر رخ داد و بذرهای کشتار از ابتدا در کلام و شخصیت روبسپیر قابل تشخیص بود. برخلاف شخصی مانند گاندی که در مقاطعی حساس از جنبش استقلال، سلامت و صلابت اخلاق شخصی را به همراهی با شور انقلابی ترجیح داد، روبسپیر به هر قیمتی تسلیم شور انقلابی و هم‌ذات با خودِ انقلاب بود. این نه‌تنها معلول عناصری در اندیشه‌ی او بود که از ابتدا ترور را در شرایط خاص غیرمجاز نمی‌شمرد بلکه منش و خلقیات شخصی او نیز به چنین رابطه‌ای با خیزش مردم گرایش داشت. از این نظر نیز روبسپیر نقطه‌ی مقابل گاندی است: گاندی در اکثر تأملاتش در باب زندگی و شخصیتِ خود، اشتباهات خویش را می‌پذیرفت و به اصلاح آن‌ها افتخار می‌کرد، درحالی‌که روبسپیر به‌شدت خودمحق‌بین‌ بود، به این معنا که نمی‌توانست تصور کند انقلاب، و درنتیجه خودِ او به‌عنوان نماینده‌ی انقلاب، ممکن است اشتباه کنند؛ و این خودمحق‌بینی، به‌تدریج او را از تواناییِ شنیدن صدای دیگران و همدلی با آنان محروم کرد.

 کاریکاتوری که روبسپیر را بعد از اعدام همه و در حال اعدام جلاد نشان می‌دهد.

*** «به اینجا آمده‌ام تا نه از خدایان بلکه از قانون‌گذاران بخواهم… که قوانین خون‌باری را که مبنای صدور احکام آدم‌کشیِ قضائی است، از قانون فرانسه حذف کنند» (روبسپیر، ص۶). ماکسیمیلیان روبسپیر در مقابل مجلس ملیِ مؤسسان فرانسه در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۷۹۱ با این کلمات پرشور خواهان لغو مجازات اعدام شد و آن را نوعی بربریت، بی‌معنا یا بی‌فایده و ناعادلانه ‌دانست.

 اما کمتر از سه سال بعد روبسپیر بر حکومت ترور نظارت کرد؛ دورانی خون‌بار از انقلاب فرانسه (۱۷۸۹-۱۷۹۹) که طی آن هزاران نفر از شهروندان با گیوتین اعدام شدند. زیروزِبرشدن دیدگاه او در مدتی کوتاه (و البته پرآشوب) مطمئناً جالب است، به‌ویژه وقتی سخن از شخصی مانند روبسپیر است که راست‌کیشانه خود‌محق‌بین بود. هرچه باشد، او کسی بود که به «مرد انحراف‌ناپذیر» شهرت یافته بود زیرا هرگز از باورهای خود کوتاه نمی‌آمد؛ مردی که در باورِ خود به اصول محوریِ انقلاب چنان مستحکم بود که نمی‌توانست تصور کند انقلاب (و به‌تبع آن، خودش) هرگز اشتباه کنند. پس چرا روبسپیر ظاهراً نظرش را درباره‌ی مجازات اعدام تغییر داد؟ آیا مرد انحراف‌ناپذیر تغییر کرده بود، یا خودِ انقلاب؟

بررسی سه نمونه‌ی خاص از سخنرانی‌های او راه خوبی برای استنباط انگیزه‌های اوست. هریک از این سخنرانی‌ها در مقطع متفاوتی از انقلاب و زندگی او ایراد شده‌اند: نخستین سخنرانی که بالاتر از آن نقل شد، در تاریخ ژوئن ۱۷۹۱ ایراد شده و در آن او خواهان لغو مجازات اعدام شد. دومین سخنرانی را او پیش از دادگاه و اعدام لویی شانزدهم ایراد کرد و توضیح داد که چرا به اعدام پادشاه سابق رأی داده است. سومی سخنرانی مشهور «فضیلت و حکومت وحشت» اوست که در آن لزوم حکومت وحشت را برای بقای یک جمهوریِ فضیلتمند بیان می‌کند. البته هرگز نمی‌توان به انگیزه‌های باطنی و حقیقیِ روبسپیر پی برد زیرا او به‌دقت از حریم خصوصیِ خود حفاظت می‌کرد و موافقان و مخالفانش عموماً از دیدگاهی بسیار جانبدارانه به زندگی‌اش نگریسته‌اند. بااین‌حال، از خلال کلام خودِ او می‌توان دست‌کم کوشید تا به درون ذهن مردِ انحراف‌ناپذیر نگاهی بیندازیم و بفهمیم که چگونه شخصی ظاهراً چنین اخلاق‌گرا توانست عامل این‌همه کشتار باشد.

 درباره‌ی مجازات مرگ ــ۲۲ ژوئن۱۷۹۱

روبسپیر از زمانی که در شهری کوچک در آراس وکالت می‌کرد، با مجازات اعدام مخالف بود. به‌گفته‌ی خواهرش شارلوت، (که مسلماً منبعی جانبدار است که دهه‌ها بعد از مرگ او می‌نوشت)، روبسپیر در مدت کار خود در دادگاه آراس، یک بار مجبور شد که قاتلی را به مرگ محکوم کند. او وظیفه‌ی خود را انجام داد و حکم اعدام را امضا کرد اما بعد از آن دچار دوره‌ای از دل‌مردگی و افسردگی شد. دو روز غذا نخورد و دور اتاق مشترکش با خواهرش می‌چرخید و زیر لب می‌گفت: «می‌دانم که گناه‌کار است، او شخص بدکاری است، اما بااین‌حال، عامل مرگ یک انسان بودن…!» (اسکور، ص۴۴) روایت شارلوت، فارغ از اینکه چقدر بزک شده، با باورهای روبسپیر و فعالیت‌های شغلی او در آراس سازگار است؛ او معمولاً پرونده‌ای را قبول نمی‌کرد مگر آنکه متهم به‌روشنی قربانیِ بی‌عدالتی شده باشد. در این مورد، او احتمالاً باید با شخص محکوم همدلی کرده باشد زیرا به‌جای مرگِ سریع و بی‌درد با قطعِ سر که برای افراد مرفه‌تر امکان‌پذیر بود، به دار آویخته شد.

ماکسیمیلیان روبسپیر به‌عنوان نماینده‌ی مجلس عوام

روبسپیر این باور را با خود به مجلس طبقات سه‌گانه (اتاژنرو) و سپس به مجلس ملیِ مؤسسان برد؛ جایی که سخنرانیِ خود علیه مجازات مرگ را در ماه ژوئن ۱۷۹۱ ایراد کرد. در آن مقطع از انقلاب، او در میان ژاکوبن‌ها موقعیتی چندان بیش از یک شخصیت رو به اشتهار نداشت و می‌کوشید در میان انبوهی از روشنفکران سخنور و آینده‌‌ساز، نامِ خود را بر سرِ زبان‌ها بیندازد. گرچه لویی شانزدهم به‌تازگی به ورسای گریخته بود، واقعه‌ای که به‌سرعت اعتماد باقی‌مانده‌ی فرانسه به حکومت پادشاهی‌اش را از بین برد اما ماه ژوئن سال ۱۷۹۱ هنوز لحظه‌ای آرام در جریان انقلاب بود. هرچند قطعاً تنش‌هایی میان جناح‌های مختلف سیاسی و با تاجداران اروپایی وجود داشت اما هنوز تا جنگ‌های انقلاب فرانسه (۱۷۹۲ تا ۱۸۰۲) مدت‌زمانی باقی بود و کسی نمی‌توانست با اطمینان وقوع این جنگ‌ها را پیش‌بینی کند. هنوز این امید وجود داشت که بتوان پادشاهی مشروطه را با یک شهروند-پادشاه در رأس آن حفظ کرد؛ قانون اساسی سال ۱۷۹۱ رو به اضمحلال بود و ملت امیدوار بود که جامعه‌ای جدید و برابر به وجود آید.

در این بستر بود که روبسپیر سخنرانیِ خود را ایراد کرد. او سخنانش را با داستانی سرگرم‌کننده درباره‌ی کسانی که در شهر باستانیِ آرگوس در یونان به مرگ محکوم می‌شدند، آغاز کرد:

وقتی این خبر به آتن رسید که شهروندانی در آرگوس به مرگ محکوم شده‌اند، مردم به معابد شتافتند و به درگاه خدایان دعا کردند که آتنی‌ها را از چنین اندیشه‌های ظالمانه و هولناکی حفظ کنند. من به اینجا آمده‌ام که نه از خدایان بلکه از قانون‌گذاران، یعنی کسانی که باید بیان‌کنندگان و مفسران قوانین ابدیِ الهی باشند، بخواهم که قوانین خون‌باری را که مبنای صدور احکام قتل قضائی است، از قانون فرانسه حذف کنند؛ قوانینی که با اخلاقِ نمایندگان و با قانون اساسی جدید آن‌ها ناسازگار است. می‌خواهم به آن‌ها ثابت کنم که اولاً، مجازات مرگ اصولاً ناعادلانه است و ثانیاً، مجازاتی بازدارنده نیست و بیش از آنکه از جرایم جلوگیری کند، آن‌ها را تکثیر می‌کند. (روبسپیر، ص۶)

روبسپیر در ادامه استدلال می‌کند که کشتن انسانی دیگر تنها در صورتی می‌تواند مورد تأیید قوانین طبیعی باشد که با انگیزه‌ی دفاع از خود صورت گرفته باشد؛ کشتن انسانی که از پیش خلع‌سلاح و زندانی شده، «قتلی جبونانه» است که از رفتار بربرانی که اسرای خود را می‌کشند یا از کار معلمی که کودکی خطاکار را به‌جای تنبیه به قتل می‌رساند، بهتر نیست. به‌گفته‌ی او، مجازات مرگ از دیرباز ابزاری در دست خودکامگان بوده تا نوع بشر را به اسارت کشند؛ مجازاتی که درعین‌حال مانع از بزهکاری‌ نمی‌شود؛ از نظر روبسپیرِ فرهیخته‌ذهن، مردم از تحقیر و طرد عمومی بسیار بیش از مرگ می‌ترسند. نیروی محرکه‌ی غالب در وجود انسان‌ها نه اراده‌ی زیستن بلکه حفظ شرافت خویش است. این بدان معناست که قانون‌گذاران به‌اشتباه شدت مجازات را با تأثیرگذاریِ آن یکی گرفته‌اند. علاوه بر این، روبسپیر نگران است که مجازات مرگ مانع از آن شود که شهروندان نیکوکار بزهکاران را تسلیم قانون کنند زیرا می‌ترسند که مبادا آن‌ها را از زندگی محروم کنند. او نتیجه می‌گیرد که مجازات مرگ چیزی بیش از مجازات‌کردن یک جرم با جرمی دیگر نیست؛ محروم‌کردن یک انسان از زندگی، فرصت روی‌آوردن به اعمال فضیلتمند برای جبران خطا را از او می‌گیرد.

درنهایت، روبسپیر نتوانست همکاران خود را قانع کند که مجازات مرگ را لغو کنند. بااین‌حال، سخنرانی او پنجره‌ای به درون ذهن مرد انحراف‌ناپذیر می‌گشاید و اشاره‌هایی به آنچه بعداً اتفاق افتاد در بر دارد. برای نمونه، او قتل را تنها در صورتی مجاز می‌دانست که برای دفاع از خود باشد اما نمی‌توانست توضیح دهد که چه زمانی حکومت می‌تواند برای حفظ خود مرتکب قتلی موجه شود. همچنین روشن می‌شود که به‌باور روبسپیر همه‌ی «شهروندان نیکوکار» منزلت خود در جامعه را بر جانشان ترجیح می‌دهند؛ چنین تفکری ایده‌ی «فضیلت» عصر روشنگری را در بر دارد که در قالب تلاش برای خیر عمومی و خصوصی تعریف می‌شد. به‌عقیده‌ی روبسپیر، فضیلت به‌تنهایی مهم‌ترین ویژگیِ یک جمهوریِ سالم است و کسانی که خودخواهانه فکر می‌کنند، ناگزیر بدنه‌ی جامعه‌ی سیاسی را فاسد می‌کنند. چنین مفهومی در تصمیمات آینده‌ی او جایگاهی مهم یافت.

 شاه باید بمیرد ــ۳ دسامبر۱۷۹۲

تنها یک سال و نیم بعد از آنکه روبسپیر خواهان لغو مجازات اعدام شد، انقلاب به‌سرعت به‌سوی ناپایداری رفت. گرچه ارتش‌های اتریش و پروس به‌طور موقت عقب رانده شده بودند اما اتحاد اروپا علیه فرانسه هنوز ممکن بود که تقویت شود و به شکست انقلاب بینجامد. شهروندانِ بیش از حد مضطربِ فرانسه، از تبانی‌گران مفروضِ ضدانقلاب به هراس افتاده بودند و این هراس به کشتار‌های دسته‌جمعی با انگیزه‌های سیاسی، از جمله کشتار سپتامبر ۱۷۹۲، انجامید. سرانجام، استبداد واژگون و تأسیس جمهوریِ فرانسه اعلام شد. اکنون پادشاه سابق که دیگر به نام و نام‌خانوادگی‌اش، شهروندْ لویی کَپه خوانده می‌شد، قرار بود به اتهام خیانت به فرانسه و مردم آن محاکمه شود.

تا آن زمان روبسپیر به یکی از محترم‌ترین و پرنفوذترین ژاکوبن‌ها ــ تندروهای چپ ــ تبدیل شده بود. روبسپیر با پذیرش نیازهای در حال تغییر انقلاب، شاه را مشمول باورهای مداراجویانه‌ی خود در سال ۱۷۹۱ ندانست. او نه‌تنها خواهان اعدام فوریِ شاه سابق شد بلکه عقیده داشت که لویی باید از حق محاکمه در دادگاه نیز محروم شود. او در ۳ دسامبر ۱۷۹۲ در سخنرانی‌ در مقابل مجمع ملیِ جدید که قرار بود شاه را محاکمه کند، چنین گفت:

لویی در زمانی که جمهوری تأسیس شد، شاه بود. پرسش بزرگی که برای شما مطرح است، پاسخ خود را در این استدلال خواهد یافت: لویی به‌دلیل جرایمش از پادشاهی برکنار شد. لویی مردم فرانسه را به شورش متهم کرد. برای مجازات آن‌ها ارتش‌های دیگر مستبدان را به کمک خواست. بعد طرفِ پیروز و مردم به این نتیجه رسیدند که تنها خودِ اوست که شورشی است. بنابراین، لویی نمی‌تواند محاکمه شود؛ او از پیش محکوم شده است وگرنه جمهوری از خطا مبرا نخواهد بود. پیشنهاد برگزاریِ هر نوع دادگاهی برای لویی شانزدهم به‌معنای پس‌رفت به‌سوی خودکامگیِ پادشاهی و قانونی است. چنین پیشنهادی ضدانقلابی است چون خودِ انقلاب را محاکمه خواهد کرد. در واقع اگر لویی همچنان می‌توانست محاکمه شود، شاید تبرئه می‌شد… اگر لویی تبرئه شود، انقلاب چه جایگاهی خواهد داشت؟ (اسکور، ص۲۴۴)

در اینجا روبسپیر استدلال می‌کند که پادشاه باید بمیرد تا جمهوری زنده بماند. به‌طور سطحی، این باور ظاهراً با موضع او علیه مجازات مرگ ناسازگار است. بااین‌حال، روبسپیر تمایز قائل می‌شود و می‌گوید هرچند مجازات مرگ هرگز برای یک شهروند عادی نمی‌تواند موجه باشد اما شاه در موقعیتی منحصربه‌فرد قرار دارد زیرا نفس وجودش خطری برای جمهوری ایجاد می‌کند. تا زمانی که لویی زنده می‌بود، قدرت‌های خارجی و دسیسه‌چینان داخلی هنوز می‌توانستند از ادعای او نسبت به تاج‌وتخت حمایت کنند. اگر او زندانی و یا تبعید می‌شد، باز هم برای بقای جمهوری خطرآفرین بود. علاوه بر این، لویی در دادگاهی عادی محاکمه نمی‌شد بلکه خود مردم او را محاکمه می‌کردند؛ و به‌گفته‌ی روبسپیر: «مردم مانند یک دادگاه قانونی محاکمه نمی‌کنند. مردم حکم صادر نمی‌کنند، بلکه رعد می‌زنند. شاهان را محکوم نمی‌کنند بلکه آن‌ها را به ته پرتگاه می‌اندازند.» (اسکور، ص۲۴۵)

دادگاه لویی شانزدهم، رنه وینکل.

اینجا موضوع بسیار مهمِ فضیلت نیز در میان بود. متحد نزدیک روبسپیر، لویی آنتوان سن‌ژوست، استدلال کرد که شاه فضیلت را خدشه‌دار کرده است و تا زمانی که او از انجام هر کار نادرست دیگر منع نشود انقلاب واقعی نمی‌تواند آغاز شود. بنابراین، روبسپیر و متحدان او توانستند نگرش خود را در قبال مجازات اعدام دگرگون کنند، بی‌آنکه اصول محوری خود را تغییر دهند. در ژوئن سال ۱۷۹۱، روبسپیر استدلال کرده بود که کشتن از نظر اخلاقی تنها زمانی قابل‌توجیه است که در دفاع از خویشتن باشد. حالا او استدلال می‌کرد که فرانسه با کشتن شاه هم جمهوریتِ خود را حفظ می‌کند و هم فضیلتِ خود را. این بنیانی بود برای توجیهات بعدی در دفاع از حکومتِ وحشت.

 فضیلت و حکومت وحشت ــ۵ فوریه‌ی۱۷۹۴

بعد از اعدام شاه، جمهوری فرانسه بیش‌ازپیش در نابسامانی فرو رفت. فهرست دشمنان خارجیِ فرانسه بلندتر از هر زمانی شد و بخش‌هایی از کشور علیه دولت انقلابی در پاریس شورش کردند. در ۲۷ ژوئیه‌ی ۱۷۹۳ روبسپیر به عضویت کمیته‌ی امنیت عمومی انتخاب شد، هیئتی دوازده‌نفره که به‌زودی با قدرتی تقریباً استبدادی بر فرانسه حاکم شد. در ۵ سپتامبر، آن‌ها اعلام کردند که «نظم حاکم بر این دوران» حکومت وحشت خواهد بود و قوانین بعدی، موسوم به قوانین مظنونین، اجازه داد که صدهاهزار نفر در سراسر کشور دستگیر شوند. زبان این قوانین چنان مبهم بود که بالقوه می‌توانست بر هرکسی انطباق یابد و افراد بسیاری به بهانه‌ی بی‌پایه‌ترین اتهامات مبنی بر تبانی علیه انقلاب دستگیر شدند. تقریباً شانزده‌هزار نفر در سراسر کشور در دوران حکومت وحشت به گیوتین سپرده شدند، از جمله بسیاری از دشمنان سیاسیِ روبسپیر و ژاکوبن‌ها.

بااین‌حال، روبسپیرِ «انحراف‌ناپذیر» وحشت را به‌عنوان شرِ لازم توجیه کرد، یعنی به‌عنوان تنها راه تضمین حفظ یک جامعه‌ی فضیلتمند سیاسی. او دوباره در سخنرانیِ خود در مجمع ملی در ۵ فوریه‌ی ۱۷۹۴ دیدگاهش را توجیه کرد و این در زمانی بود که تقریباً در اوج قدرت سیاسی به سر می‌برد. او در این سخنرانی تأکید کرد که هدف نهاییِ انقلاب ایجاد «حاکمیت آن عدالت ابدی است که قوانینش… در قلب همه‌ی انسان‌ها مکتوب شده‌اند»؛ ایجاد جامعه‌ای که تماماً بر اخلاق، صداقت و فضیلت بنا شده است (روبسپیر، ص۱۹). چنین جامعه‌ای طبیعی‌ترین وضعیت برای انسانیت و برای تحقق سرنوشت آن ضروری است. برخلاف این جامعه، جامعه‌ای است که بر ضعف، زشتی و تعصب بنا شده؛ ویژگی‌هایی که به «راه سلطنت» منتهی می‌شوند. از آنجا که جمهوری نماینده‌ی اراده‌ی مردم است، باید راهی وجود داشته باشد که تضمین کند این اراده «فضیلتمند» و ازخود‌گذشته باقی بماند، مبادا بدکارانی چند، تمامیت جمهوری را به فساد کشند. پس برای تضمین حفظ «فضیلت»، حاکمیت وحشت ضروری است.

اعدام روبسپیر، ۲۸ ژوئیه‌ی ۱۷۹۴، کتابخانه‌ی ملی فرانسه

اگر سرچشمه‌ی حاکمیت عمومی در زمان صلح فضیلت است، در میانه‌ی انقلاب این سرچشمه هم فضیلت و هم حاکمیتِ وحشت است: فضیلتی که بدون آن حاکمیتِ وحشت جنایت است؛ حاکمیت وحشتی که بدون آن فضیلت ناتوان است. حاکمیت وحشت چیزی جز عدالت فوری، شدید و انعطاف‌ناپذیر نیست؛ بنابراین، جلوه‌ای از فضیلت است. حاکمیتِ وحشت بیشتر نتیجه‌ی انطباق اصل کلیِ دموکراسی با فوری‌ترین نیازهای کشور است تا یک اصل خاص (روبسپیر، ص۲۱).

روبسپیر مانند توجیه خود برای مرگ شاه، معتقد بود که مرگ دسیسه‌چینان، اشراف و دیگر عوامل ضدانقلاب برای دفاع از جمهوری، هم به‌معنای ظاهری و هم به‌معنای معنوی، ضروری است. او زبان استدلال خود را چنان تنظیم کرده بود که سخنان قبلیِ خود در سال ۱۷۹۱ را نقض نکند. در دوران حکومت وحشت، مجازات اعدام به‌عنوان شکلی از دفاع از خود موجه است؛ اینکه چقدر به‌عنوان عامل پیشگیری مؤثر خواهد بود، اهمیتی ندارد زیرا روبسپیر می‌خواست دشمنان موجود را ریشه‌کن کند، نه آنکه ضرورتاً مانع از اقدامات مجرمانه در آینده شود. روبسپیری که در سال ۱۷۹۱ عقیده داشت که با بی‌عدالتی مبارزه می‌کند، در سال ۱۷۹۴ نیز هنوز خود را سرگرم همان مبارزه می‌دید، تنها ابزارهای عدالت تغییر کرده بودند. او که مانند همیشه خودمحق‌بین بود، در زمانی بر این توجیه تأکید کرد که قانون شماره‌ی ۲۲ پرِریال (مصوب ۱۰ ژوئن ۱۷۹۴) حکومت وحشت را بیش‌ازپیش تشدید می‌کرد. خونریزی‌ها تا آنجا ادامه یافت که خودِ روبسپیر درحالی‌که هرگز از جست‌وجو برای فرانسه‌ای فضیلتمند منحرف نشده بود، در ۲۸ ژوئیه‌ی ۱۷۹۴ اعدام شد.

نتیجه  : در آغاز، شاید به‌دشواری بتوان فهمید که وکیلی از شهری کوچک که از تصور اعدام یک قاتل بیمار می‌شد، چگونه ممکن است بر هزاران اعدام مُهر تأیید بزند. پاسخ را باید در اظهارنظر میرابو جُست که گفته بود: «این مرد به مناصب بالایی خواهد رسید… او به هرچیزی که می‌گوید باور دارد.» در واقع، روبسپیر به مناصب بالایی دست یافت زیرا به همه‌ی حرف‌های خود باور داشت اما این را نیز می‌توان گفت که به همین دلیل تا این حد بی‌رحم شد. گرچه نگرش او به خودِ مجازات اعدام تغییر کرد اما این تغییر هم‌ارز با تغییر همان انقلابی بود که می‌کوشید نماینده‌اش باشد؛ وقتی انقلاب آرام و نیازمند مدارا بود دیگران را به مدارا دعوت می‌کرد و وقتی انقلاب در خطر و نیازمند شکست‌دادن دشمنان بود، مروج حکومتِ وحشت شد. او با خودِ مجازات اعدام مخالف نبود، بلکه با بی‌عدالتی مخالف بود؛ قاتلی که او در آراس با تردید به مرگ محکوم کرده بود، در حالی به دار آویخته شده بود که مجرمان ثروتمند‌تر با گیوتین اعدام می‌شدند. در دوران حکومت وحشت روبسپیر، همه را فارغ از موقعیت اجتماعی‌شان با گیوتین اعدام می‌کردند. او عقیده داشت که در شرایط عادی مجازات اعدام هرگز نمی‌تواند موجه باشد اما در زمان بحران، نه‌تنها ضروری بلکه تجسم خودِ عدالت است.

البته با نگاه از بیرون، استدلال روبسپیر ممکن است اشتباه و تنها توجیهی برای حفظ وجهه‌ی او و بهانه‌ای برای خون‌ریزی‌های دوران حکومت وحشت به نظر برسد. بااین‌حال، برای فهم انقلاب فرانسه باید بکوشیم تا ذهنیت مرد انحراف‌ناپذیر را چنان‌که او خود را می‌فهمید، درک کنیم، یعنی به‌عنوان شخصی که برایش جست‌وجوی فضیلت بر هرچیز دیگری اولویت داشت؛ کسی که حاضر نبود حتی برای حفظ جان کامی دمولا، رفیق دوران مدرسه‌اش، اصول خود را زیر پا بگذارد. هرچند ممکن است که روبسپیر راه خود را با نیت‌های خوبی آغاز کرده باشد اما آشکارا به خود اجازه داد که به راهی تاریک و خون‌بار کشانده شود و نتوانست یا شاید نخواست به شباهت‌های میان خود و خودکامگانی که از دیرباز با آن‌ها مبارزه ‌کرده بود، توجه کند.

 

 

 

ازدواج مجدد ما (بخش ششم)

اعظم کفیلی و امیر خاکی

قسمت 51  همینجوری مشغول حرف زدن بودیم یهو موبایلم زنگ خورد شماره افتاده بود.گفتم بله، گفت سلام.‌

امیر بودا.‌نبضم دیگه نزدا.دلماپیچ خورد.‌گر گرفته بودم.گفت ببخشید مزاحمتون شدم سعی کردم به خودم مسلط باشم .‌

گفتم خواهش میکنم بفرمایید گفت والا میخواستم بگم من دارم ازدواج میکنم منتها درمورد من خانوادم به این خانم چیزایی گفتن که ایشون دوست داره از شما بپرسه.‌گفتم الان این خانم پیش شمان؟ گفت بله گفتم باشه گوشیو بدین بهش.‌یه صدای نازک و عشوه داری از پشت گوشی گفت سلام عزیزم خوبی.گفتم ممنون جانم. زانوهام داشت از تو میلرزید . سعی کرده بودم خودمو کنترل کنم صدام نلرزه. ‌حمید همینجوری ساکت بغل دستم نشسته بود. ‌گفت ببینید خانواده امیر با ازدواج ما مخالفن بهم گفتن امیر اخلاقش خیلی بده قبلا زنشو میزده.‌

درسته؟ گفتم نه .‌گفت میشه بگین چراجدا شدین؟

گفتم ببینین اگه شما واقعا امیرو دوست داشته باشی نباید به حرف کسی اهمیت بدی برین و با امیر زندگیتونو شروع کنین گفت اخه خانوادش یه چیزایی بهم میگن خواهراش همه بدشو میگن .‌گفتم من و امیر خیلی بچه بودیم که باهم ازدواج کردیم درک درستی از زندگی مشترک نداشتیم برای همینم زود به بن بست خوردیم. ‌این موضوع دلیل بر بد بودن امیر نیست.با همون صدای نازک گفت ممنونم عزیزم خیلی لطف کردی بازم ببخشید که مزاحمت شدم.گفتم خواهش میکنم.‌قطع کردم.‌یه چیزی مثل غده افتاد   تو گلوم انگار راه نفسم بسته شده بود. ‌ضربان قلبم انقدر شدید بود که ممکن بود سکته کنم .‌ تنم خیس عرق شده بود از زیر مانتو .خودمم میخو استم ازدواج کنم پس چرا انقدر حالم بد بود ؟ چم بود؟ خدایا یعنی امیر عاشقشه؟ یههو حمید گفت کی بود خانمم؟ خودمو جمع و جور کردم با یه بی احساسی و بی تفاوتی خاصی گفتم هیچی بابا شوهر سابقم داره ازدواج میکنه نامزدش زنگ زده تحقیقات.گفت خوب توچرا اینجوری بهش گفتی گفتم چی میگفتم. ‌گفت واقعیتو. ‌گفتم واقعیت همینی بود که گفتم. ‌تازه بهتر ازدواج کنه دیگه مگه تو همینو نمیخوایی. ‌که دیگه خیالت راحت بشه.هیچی نگفت.‌گفت اصلا واسه چی زنگ زدن رو گوشیه تو.‌یه بار دیگه این مرتیکه بخواد به هر بهونه ای زنگ بزنه من میدونم دیگه چی کار کنم. ‌از اون تلفن به بعد تصمیم گرفتم خودمو بیشتر به حمید نزدیک کنم.حمید خیلی حساس بود. ‌وقتی ساکت میشدم یا تو ماشین روم اون ور به خیابون بود میگفت به چی داری فکر میکنی.منم هربار یه چیز مسخره میگفتم.هی میگفت خانمم خوبی الان؟ چیزی میخوری برات بگیرم؟

چقدر دوست داشتم امیر یه بار اینجوری صدام میکرد.حمید بی وقفه محبت میکرد.‌هر بار میومد دیدنم یه چیزی برام خریده بود.  

قسمت 52 عاشقم شده بود. استرسایی که در مورد من داشت شبیه به استرسایی بود که من نسبت به امیر داشتم.‌هرکاری میخواستم بی چون و چرا میکرد.‌ هرچی من کم محلی میکردم اون مشتاق تر میشد.دائم زنگ میزد. ‌این کاراشو دوست داشتم.‌به نگرانیاش احتیاج داشتم.‌لذت میبردم از اینکه این جوری دوسم داره.مدتی که گذشت یواش یواش رفتاراش حالت خفگی بهم میداد.دیگه احساس میکردم رفتاراش از رو علاقه نیست سر چشمش یه ذهن شکاکو خرابه. ‌تا موبایلم زنگم میخورد سریع با یه حالتی پر از استرس میپرسید کی بود. ‌چی گفت؟ یامثلا به بهونه های مختلف گوشیمو چک میکرد. اروم و قرار نداشت.‌سرو وضعم شده بود یه زن هفتاد ساله چادری که ارایش اجازه نداشتم بکنم. ‌لباس کوتاه نباید میپوشیدم.تو مغازه ها با هیچ مرد و پسری حق حرف زدن نداشتم.اوایلش فکر میکردم از رو دوست داشتن زیاده ولی یواش یواش داشتم میفهمیدم از رو شکه. ‌اگر با دوستام تلفنی حرف میزدم حسودی میکرد. ‌یه کاری کرده بود کلا با هیچ کودوم از دوستام ارتباط نداشتم .‌ تقریبا هفت ماه از رابطمون داشت میگذشت .‌داشتم پشیمون میشدم.‌از گیر دادناش خسته شده بودم.‌دیگه یواش یواش زیاد باهم دعوامون میشد. بهش میگفتم چرا همش شک داری به من میگفت شک ندارم دوستت دارم. ‌دلم نمیخواد جز من حواست به کس دیگه ای باشه. ‌یه روز بغل دستش توماشین نشسته بودم داشتم اون ورو نگاه میکردم مثل همیشه مغزم جای دیگه بود.تو هپروت بودم.قبلانا با گفتنه خانمم حالت خوبه حواسمو جا میاورد اما تبدیل شده بود به اینکه بسه خجالت بکش.من یهو از افکارم اومدم بیرون.گفتم چی؟؟؟ گفت آشنا بود؟ گفتم کی؟

گفت همونی که چشماشو دراوردی . چی میگی حمید چرا خول شدی. ‌یهو هوار هوار کرد.من چم شده؟ تو خجالت نمیکشی جلو من خیره شدی به پسر مردم. من که نمیفهمیدم چی میگه.‌گفتم کودوم پسر ؟ نگو تو اون تایم پشت چراغ قرمز بعل دستمون یه جوونی بوده داشته نگاه تو ماشین میکرده.گفت درستت میکنم صبر کن. ‌مونده بودم سر دوراهی. از محبتاش نمیتونستم دس بکشم دلم توجهشو میخواست اما از این حالتهاشم خسته بودم. ‌نصفه شب یهو زنگ میزد از خواب بیدارم میکرد.‌میگفتم بله میگفت هیچی یهو نگرانت شدم میخواستم صداتو بشنوم. احساس میکردم دارم اشتباه میکنم ادامه میدم. ‌اما اگه ولش میکردم دیگه کی اینجوری بهم توجه میکرد. ‌کی نگرانم میشد. ‌کی روزی هزاربار بهم میگفت دوستت دارم؟ چند بار تو یه جمع‌‌رفته بودیم بیرون که حمیدم اومده بود تقریبا همه خانواده میدونستن من قراره باهاش ازدواج کنم.‌یه شبی با حمید بیرون بودم دایی رضام زنگ زد که شب کجایی میخوام باهات حرف بزنم                                                                               

قسمت 53  بعداز تلفن داییم حمیدگفت چی گفت؟ گفتم. هیچی گفت من دارم میام خونتون توام باش که میام ببینمت.‌گفت واسه چی میخواد ببیندت گفتم وا یعنی چی خوب داییمه.‌گفت اخه هیچ وقت بهت نمیگه میخوام ببینمت. ‌گفتم والایه ذره مامان و بابا بحثشون شده مامانم زنگ زده به داییم یکم حرف بزنن .‌چی میگفتم اخه؟؟؟؟ یه چیزی گفتم که تو کل تاریخ سابقه نداره مامان من هیچ وقت ازاینکارا نمیکرد.‌ ولی خوب دروغو گفتم.شب داییم اومد.نشست و گفت ببین هدیه جان من اومدم به عنوان داییت بگم نمیتونم وایسم نگاه کنم توبری زن این پسره بشی.‌این پسرنرمال نیست شکاکه ذهنش کثیفه.به دردت نمیخوره.‌ من فقط گوش میدادم.‌گفت زندگیتو سیاه نکن.‌کم غم و غصه نداشتی تاحالا تو تحصیل کرده ای ورزشکاری.‌مربی هستی. بایه آدم ازدواج کنی بایدپشت درای بسته بشینی. ‌قبول داشتم حرفای داییمو.گفتم دایی میدونم چی میگی شما. ‌امادلم براش میسوزه خیلی بهم محبت میکنه ازطرفی هم اصلانمیدونم چجوری بایداین رابطه رو تموم کنم.گفت تو از فرداجوابشو نده بقیش بامن. ‌گفتم میترسم بلایی سرم بیاره. ‌اون که همینجوری ول کن نیست.‌گفت تو کاریت نباشه اوکی رو بده من میرم حرف میزنم باهاش. ‌بابام حرفای داییمو تایید میکرد. ‌گفت من از شب اول فهمیدم به درد ما نمیخورن برای همین فرصت دادم تا خودش متوجه این قضیه بشه چون اگر مخالفت میکردیم دوباره میخواست لج کنه کارای احمقانه بکنه و الکی الکی دوباره خودشو بدبخت کنه.‌ولی من هرگز اجازه نمیدادم اینا باهم عقدکنن. ‌قرارشدمن اون شب رابطمو باحمید تموم کنم. ‌داییم خداحافظی کردرفت.درو بستم. ‌همون لحظه حمید شمارموگرفت گفت بیاپایین بینم. ‌صداش خیلی غضبناک بود.یا خدااااافکرکنم تمام مدت پشت درواحد حرفامونو شنیده. ‌ایناروباخودم میگفتم و بااسترس میرفتم پایین. ‌رفتم تو ماشین نشستم. ‌خیلی عصبی بود گفت من به دردت نمیخورم اره؟؟؟ توتوی رودروایسی موندی با من کات کنی؟؟؟ یهو هوار کشید آره؟؟؟؟ دوباره داد زد با توام.گفتم چی میگی ؟ گفت من چی میگم یا داییت اومده چی بگه.‌همین جوری با حرص گاز میدادو میرفت. میگفتم یواش برو.‌الان تصادف میکنی.گفت فقط خفه شو دهنتو ببند.‌ترسیده بودم.یهورسیدیم تو یه بیابونی پیاده شد از سمت من درو واکرد مثل بید میلرزیدم.گفت منو مسخره کردی؟ من الافه توام؟؟ همه کاری برات کردم که تهش بگی نمیخوام؟ یهو دستشو گذاشت رو گلوم فشار داد احساس خفگی داشتم مثل گرگ زوزه میکشیدم التماسش کردم ولم کن بهت میگم چرا اینارو گفتم.گفت میکشمت زور میزدم حرف بزنم گفتم ول کن بگم. ‌با همون حالت خفگش یهو گفتم خر نشو من عاشقتم .تنهاحرفی بود که میتونست نجاتم بده                   

قسمت 54 تا گفتم عاشقتم دستش شل شد. رفت عقب با دادبلندی چند بار کوبید تو سر خودش بعدش نشست زمین شروع کرد به گریه کردن. ‌من داشت مسعی میکردم به خودم مسلط باشم. بلند بلند گریه میکرد.‌ رفتم جلوی پاش نشستم روزمین گفتم چرا گریه میکنی ؟ اون هرچی بیشتر گریه میکرد من بیشتر دلم براش میسوخت.‌ بارها بارها تواین هفت هشت ماه دعوامون شده بود.‌چه دعوایی ؟ من رابطرو گرفته بودم دستم.‌ هرچی اون بیشتر منو دوست داشت من اعتماد به نفس بیشتری میگرفتم. ‌موقع دعوادیگه مثل قدیم نشستم یه گوشه گریه کنم. ‌خیلی سفت ترومصمم تر وایمیستادم جواب میدادم یه وقتایی پیش خودم میگفتم خوب میمردی باامیرم اینجوری بودی.میمردی اینجوری بدون ترس ازدست دادن طرفت حرفاتو میزدی؟ نشستم جلوی پاش گفتم ببین عزیز من اون داییه منه با اون سن و سالش اومده مثلا حرف بزنه . بگه این راهته اینچاهته . ‌من که نمیتونم بگم دایی جان شما حرف زیاد میزنی به شما چه مربوط. ‌مجبورم بگم باشه تو راست میگی.‌ مهم اینه که من الان اینجام. ‌حالام بلند شو خودتو جمع و جور کن بریم قشنگ باهم حرف بزنیم.‌رفت نشست پشت فرمون سه بارمحکم بادستش کوبید رو فرمون گفت خدالعنتت کنه که منو عاشق خودت کردی.خدا منو لعنت کنه با این کارام. ‌دوباره یهونگاه من کرد گفت خانمم گلوت درد گرفت؟ چقدر من احمقم.من نمیخوام یه مو ازسرت کم بشه.تروخدا ببخشید.من اگه ناراحتت میکنم فقط برای اینه که عاشقتم.‌نمیتونم فکر کنم حتی یه روزم نبینمت. ‌گفتم میدونم. ‌رفتیم یه آب میوه خوردیم.‌ وقتی دوباره نشستیم تو ماشین شروع کرد داد بیداد کردن گفت تو جرا نزدی تودهن داییت یعنی هرکی بیاد بگه حمید اینجوری اون جوری تو قبول میکنی چرا ازم دفاع نکردی.‌دیگه داشتم کلافه میشدم.‌از این همه بکن نکن و چراها خسته شده بودم گفت الان من باید باور کنم دلت پیش اون بچه قرتی نیست ؟ منظورش امیربود . تو دلم هزار بار گفتم تحملتو ندارم الان فقط دلم میخواد برم تو بغل اون آروم بگیرم .اما اخه تو بغل اونم آرامش نداشتم. ‌اون حتی ذره ای ازمحبتهای اینو بلد نبود.گفتم اره بابا از وقتی تو اومدی دیگه بهش فکر نمیکنم. ‌فقط بااین حرفا تونستم از زیر دستش در برم تا بلایی سرم نیاره .‌ یه چند روزی به بهونه مریضی از در خونه بیرون نرفتم .هی زنگ میزد یکی در میون جواب میدادم. اومدباماشین تو کوچه گفت فقط یه لحظه بیا ببینمت گفتم نمیتونم.برو خونتون خودم بهت زنگ میزنم. ‌دیگه ام فعلا زنگ نزن.گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی نداره زنگ نزن دیگه.‌گوشیمو خاموش کردم.‌تااخر شب‌‌تو کوچه جلو در خونمون با ماشین نشسته بود چند بار تاحالا وقتی اومده بود دنبالم امیر دیده بود مارو.

قسمت 55  جواب تلفناشو نمیدادم.‌پیغام میداد اگه یه روز ازعمرم باقش باشه میام اسید میریزم تو صورتت که هیچ کس نگات نکنه تا آخر عمر بیایی بشینی پیش خودم. ‌چند شب جلو در خونمون وایساده بود بابام میومد جلوی بابامو میگرفت باهاش حرف میزد. ‌میگفت شماها به درد هم نمیخورین.‌دختر من قصد موندن تو ایرانو نداره.‌تو پسر خوبی هستی برو دنبال زندگیت.‌میخواست با زبونگرم و نرم باهاش حرف بزنه که بره.‌ ولی نمیرفت.‌یه شب بابام زنگ زد به باباش که لطفا بیا پسرتو از اینجا ببر ترسو وحشت برامون درست کرده. ‌باباش اومد باهاش دعواکرد. ‌حمید خودشو وسط کوچه میزد.با کمک داداشش بردنش. ‌از اون شب دیگه نه زنگ زد نه اوند جلودر . یه چند روزی از در بیرون نمیرفتم فکر میکردم هر لحظه تو کوچه وایساده تا بلایی سرمبیاره. ‌تفریح جدید من شروع شد. اتوبان گردی با آهنگ ای غمگین میخوندم و اشک میریختم.بازم برگشته بودم به خاطرات م  با امیر. ‌یه شب گفتم لعنت به تو حداقل یه بار واسه دلتنگیت قدم بردار. زنگ بزن بهش. ‌امیر منو بارها و بارها با حمید دیده بود.منم چندین باز با دختر دیده بودمش.هر چند وقت یه بار یه دختر جدید.‌زجر میکشیدم.‌تو کل زندگیه امیر جایی برای من نبود دیگه.‌بعد از کلی بزنم نزنم. ‌زنگ زدم. ‌گفت بله. ‌گفتم سلام. ‌گفت بههههه سلام چطوری ؟ عرق سرد کرده بودم.‌ گفتم مرسی تو خوبی.گفت نامزدت چطوره؟ گفت تموم شد. ‌گفتم ااا چراپس؟ گفت مفصله.‌حسی تو صداش نبود.‌سرده سرد گفتم در چه حالی.گفت دارم با ماشین خودم میرم مشهد. گفتم بیا منم ببر تنها نرو گفت حتما تو یه فرصت دیگه.الان وسط راهم.‌ گفتم امیر تو همه چیوفراموش کردی؟ گفت برو دنبال زندگیت. ‌ازدواج کن. ‌من دیگه اون حس قدیم و بهت ندارم. ‌حس خواهر برادری دارم بهت. ‌امیدوارم هرجا هستی خوشبخت باشی.بغض کردم. ‌گفت من قرار بود با اون کسی که بهت زنگ زد ازدواج کنم.اما نشد.‌کارای ازدواجم کرده بودیم.‌اما نشد.‌بعدش با یکی دیگه دوست شدم اونو فراموش کنم نشد.‌ خنده دار بود من چقدر احمق و بی غیرت بودم .‌چی داشتم میشنیدم.‌چه راحت داشتم میشینیدم.‌گفت مشت خطی دارم و من قطع کردم.‌بعدشم برای خودم آرزوی مرگ. ‌باز شب و روزام سخت میگذشت. ‌خیلی دلم میخواست بدونم اون دختری که این جوری دل عشق منو برده چه شکلیه. ‌حتما این دختره همونوشیطنت و دلبری که امیر میخواست و داره.اره حتما داره.‌خوش به حالش.‌تو راه دانشگاه تو ماشین فقط با خدا حرف میزدم.‌درد دل میکردم.‌التماس میکردم.‌سرش داد میزدم و عشقمو ازش میخواستم.‌امیر به راحتی از من کنده بود. و باکرش برای من سخت بود.‌یکماه از جریان آخرین تلفن من به امیر گذشت                                                                                               .

قسمت 56  زنگ زد.‌دوباره حول برم داشت.دستپاچه شدم.‌صبر کردم چنتا زنگ بخوره بعد بردارم.‌گفتم بله.‌گفت پایینم حالم خوب نیست میخوام باهات حرف بزنم.‌مگه میتونستم بگم نه.‌همه لحظه هام خیره به موبایل به انتظار یه اس ام اس یا زنگ گذشته بود.همه جا تاریک بود.‌مامان بابام خواب بودن.‌ خیلی بی سروصدا مانتومو پوشیدم. ‌با نوک پا رفتم بیرون. ‌نشستیم تو ماشین.گفتم چی شده. ‌گفت نمیدونم. ‌سردرگمم. ‌حالم خوب نیست. ‌با اینم نساختم. ‌نمیتونم. ‌سعی کردم خیلی بی تفاوت باشم. ‌گفتم چرا؟ مشگل چیه؟ گفت از اون روز که ساره زنگ زد بهتو تو بهش اونجوری گفتی من بهش گفتم ببین یادبگیر به این میگم دوست داشتن هنوز بعد از اینهمه مشکلاتی که باهم داشتیم حاضر نیست منو بفروشه. ‌اونم از دستم شاکی شد.‌گفت خسته شدم همش حرف زنتو میزنی.‌یه شب نشد بریم بیرون یه خاطره ازش تعریف نکنی.‌ همش اسمش وسط رابطمونه.‌ بعدم گفت وقتی هنوز عاشقشی چرا جدا شدی ازش.‌گفتم خوب؟ گفت نمیدونم چی کار کنم.‌همرو با تو مقایسه میکنم.‌گفتم خوب نکن.‌گفت تو این 1 سال صدتا دوست دختر داشتم با هیشکی نمیتونم. ‌از ذهنم نمیری بیرون.‌من نمیخواستم کوچکترین حرفی بزنم که بفهمه تو نبودش چقدر سختی کشیدم.‌چقدر اشک ریختم.‌دل تو دلم نبود بهش بگم امیرم قربونت برم چقدر دلم برات تنگ شده بود. چقدر دلم میخو اد الان بغلم کنی نازم کنی بگی هنوز دوسم داری.‌اما من با التماس امیرو نمیخواستم.‌ دوست داشتم خودش منو بخواد. نه این که من بهش بگم توروخدا منو بخواه.‌از سر داستان حمید یکم اعتماد به نفس گرفته بودم.بهش گفتم خوب حالا که چی اوندی اینجا من واسه شکست عشقیایی که خوردی دلداریت بدم؟ گفت تو برنامت چیه چرا ازدواج نکردی. ‌گفتم هیچی به درد هم نمیخوردیم به هم زدم.‌تفاهم نداشتیم.‌گفت ببین اون دختری که باهاش بودم همون رفتارایی رو داشت که دلم میخواست اما دلم میخواست تو اون باشی.‌گفتم خوب؟

گفت یه دختر با اعتماد به نفس.‌پررو.‌زرنگ.‌ شیطون.‌وا؟؟؟ این دیگه چیه. کی عاشق زن پررو و حاضر جواب میشه آخه؟ گفت ببین من دوست دارم توام یکم باهام کل کل کنی.‌انقدر تو زندگی بهم گفتی چشمو حرف حرفه من بود خسته شدم. ‌تو مثل عروسکی شده بودی برام که هرجوری کوکت میکردم میرقصیدی.  ‌هیچ وقت هیچ ایده ای نداری .‌ انگار خودت هیچ خواسته ای نداری من میگم بریم میگی بریم.‌میگم نریم میگی نریم.‌دلم میخواست توام یه نظری بدی یه کاری بکنی.‌من تا کوچکترین حرفی بهت میزنم جای اینکه سفت و محکم جواب بدی گریه میکنی. ‌زندگی کنارت خیلی زود تکراری و یکنواخت میشه.‌هیچ وقت حتی مخالفت نکردی با من.‌یه ذره خودتو عقب نکشیدی تا من بیام سمتت 

 57 قسمت گفتم عزیز من تو اصلا بلدی مگه سمت کسی هم بری؟ گفت توحتی ناز کردنم بلد نیستی.‌رفتارای دخترونه نداری.‌ فقط بلدی حرف گوش کنی بعدشم فکرمیکنی زن خوب بودم اینه که شام بپزی خونه رو تمیز کنی اگرم بهت بگن چرا؟ گریه زاری میکنی.انقدر ضعیف نباش. ‌منم خونسرد گفتم خوب عزیز من تو که در مغازه دست و بالت بازه خوب اینا نشدن یکی دیگه. ‌گفت میفهمی من دارم بهت چی میگم.من زمین بازیو برات کشیدم نفراتم برات جیدم انکردم بهت میگم این بازیکن باید پاس بده به اون بازی کن بازم تو نمیتونی.من دارم بهت میگم مشگل کجاست. ‌از اونجایی که خیلی با حمید کل کل کرده بودم و راه افتاده بودم خیلی شق القمر کردم گفتم حالا کی گفته اون چیزی که تو میگی باید باشه.‌گفت حالا لج کن. ‌گفتم حالا حالت جا اومد الان از دوست دخترات گفتی. گفت نه. ‌گفتم من خیلی احمق من شستم اینجا دارم خاطرات تو با دوست دختراتو گوش میکنم.‌پیاده شدم.‌همش حرفاش تو ذهنم بود زن پررو؟ زن مغرور؟ اینایی که میگه چجوریه.‌یعنی باید چی کار کنم.‌رفت و بازم رفت.‌چند مدت ازش خبری نداشتم.‌یه روز توکوچه خواهر امیر سیما رو دیدم باهم حرف زدیم. ‌یکم درد دل کردیم. ‌شمارمو دادم بهش. ‌تماسامون شروع شد باهم.تو دانشگاهم با یه دختری به اسم مهرنوش دوست شده بودم. ‌باهم تو قزوین خونه اجاره کرده بودیم. ‌باهم میرفتیم و میومدیم.‌ روزگارمون باهم میگذشت. ‌یه روزی که مامانم برای یه دختر یتیم   گلریزان گرفته بود تا کمک هزینه جهیزیه براش جور کنه چنتا دف زدن اومدن خونمون خیلی کارشونو دوست داشتم.‌تو دلم نیت کردم اگه منم یاد بگیرم تو این مراسما کمک میکنم.‌دف میزنم.‌رفتم آموزشگاه موسیقی و ثبت نام کردم.‌استادم یه خانم زیبا و باوقار به اسم آرزو بود.‌آرزو خانم روانشناس هم بود.از وقتی این موضوع رو متوجه شده هر از گاهی بیشتر از تایم کلاس باهاش حرف میزدم درد دل میکردم.‌اونم با صبرو حوصله گوش میداد.برام دعای خیر میکرد.‌باهام حرف میزد.‌زیر دستش یه دف زن حرفه ای شدم.‌افتادم تو مراسمای گلریزان و مولودی.تمام مدت وقتم صرفه این کار کردم و از کمک به خانواده های مستمند لذت میبردم.‌با ماشینم میرفتم دنبال دخترا میبردمشون ارایشگاه میبردمشون مراسم دوباره برشون میگردوندم خونشون تو مراسماشون دف میزدم. ‌حس و حال خوبی.‌موقع زدن همش بغض داشتم.‌هیچ خاطره و لذت خوبی از ازدواج و عروس شدن نداشتم. ‌ته دلم فقط دعا میکردم. که واقعا حال دلشون خوب باشه خوشبخت باشن.‌با مهرنوش حرف میزدم پا به پام گریه میکرد غصه میخورد. ‌میگفت آبجی غصه نخور درست میشه.اخه تو چرا اتقدر این آدمو دوست داری سعی کن فراموشش کنی                                      

قسمت 58 یه روز مهرنوش بهم گفت یه خانمیو من میشناسم قبلا تو زندگیش خیلی مشگل داشت با دوتا بچه شوهرش خیلی اذیتش میکرد بهش خیانت میکرد. ‌مشت مشت قرص اعصاب میخورد یکی بهش گفته بوده بشین معنی قرآنو فارسی بخون.اونم نه یک بار سه بارپشت هم قرآن و خوند.بعد همه مشگالتش حل شد. ‌من همینجوری گوش میدادم به حرفاش خیلی جدی نگرفتم چیزایی که میگفت. همون خانم که یه عالمه قرص میخورد بعد از این ختم قران حالش کامل خوب شد حتی دیگه قرصاشم نخورد .‌قرصای بادوز قوی که مصرف نکردنش خیلی خطرناکه و قطع یکبارش باعث سکته میشه. ‌امااون دیگه نخورد.من گفتم خوب خداروشکر. ‌گفت اینارو دارم بهت میگم میخوام یه روز ببرمت پیشش باهاش حرف بزنی. ‌گفت حالتای روحیش عوض شد پر از انرژی مثبت شد.دعاهاش مستجاب شد وزندگیش خوش.تو باید باهاش حرف بزنی.حتمابهت کمک میکنه. ‌یه روزقرار گذاشت رفتیم پیشش. ‌اسمش نسرین بود.نسرین از خدا و معجزات قران برام حرف زد.‌من با این مسایل خیلی آشنا نبودم همیشه نمازمیخوندم. خوده خدا میدونست چجوری خالص و مخلص باهاش درد دل میکردم وحرف میزدم. ‌حرفای نسرین خیلی ارومم کرد. ‌گفت غیرممکن وجود نداره وقتی به معجزه اعتقاد داشته باشی.‌ازقرانی که میخوند بهم هدیه داد.‌ازهمون لحظه همدمم شد قرانی که نسرین بهم داده.‌نشستم به خوندن فقط معنیشو.‌دعا میکردم.‌ یه روز که تو اتاق درو بسته بودم و داشتم دعا میکردم بغضم ترکید. از دلتنگی داشتم خفه میشدم. ‌نتونستم تحمل کنم. ‌از وقتی هم با سیما صمیمی شده بودم خواه ناخواه از کارای امیرخبر دار میشدم. ‌تنها نبود.معلوم بود که تنهانیست.انگار این موضوع برام عادی شده بود هر وقتی دوست دختر نداشت میومد سراغ من یا بهم زنگ میزد.دوباره وقتی خود به خود غیبش میزدو میرفت میفهمیدم یکی اومده دوباره. ‌عذاب میکشیدم دستم بهش نمیرسید. ‌از خدا میخواستم کمکم کنه. ‌اگه نمیخواد امیر سهم من باشه خودش احساسم از بین ببره.از فکرو دلم بره بیرون.‌چشمم و میبستم و یکی یکی امامارو صدا میزدم.‌بیشتر التماس حضرت فاطمه رومیکردم. ‌میگفتم اگه همسری چون حضرت علی داشتی.اگه عاشقت بوده اگه غیرتمند بوده و مردونگی داشته به حال و روز من که اینارو ندارم نگاه کن.‌شما خودت یه خانمی. احساس یه زن و خوب میدونی وساطت کن برام پیش خدا. ‌نخواه که اینجوری عذاب بکشم.‌نه راه پس دارم نه راه پیش.‌نه میتونم فراموش کنم.‌نه دیگه امیرو خدا بهم میده. ‌اخه من چه کنم با این دل بهونه گیره خودم. ‌گریه میکردم و حرف میزدم.‌یه روز دیگه امام حسین و صدامیزدم.‌یه بار دیگه حضرت عباس. ‌کمک میخواستم. ‌داشتم نابود میشدم. کمک دهندهای جزاینا نمیشناختم                

قسمت 5۹  هرروزبیشتر به قرانم وابسته میشدم. ‌گریه هایی که میکردم سبکم کرده بود. ‌ایمان داشتم خدا داره صدامو میشنوه. ‌غرق کار خیریه شدم. از این مجلس به اون مجلس.بعد از چندماه یه خواستگار از دانمارک برام پیدا شد که پسردوست عموم بود.‌گفته بود من زن ایرانی میخوام بگیرم و بعدم عموم من و معرفی کرده بود. ‌به تنها چیزی که فکر نمیکردم ازدواج بود.حتی دیگه بااین حرفا که میخوایی بشینی کارت عروسیه امیرو بیارن هم نمیخواستم وا بدم. ‌حالا مگه حتما باید ازدواج کرد. ادم میتونه ازدواج نکنه و طرفشم فراموش کنه. ‌توخونه با بابام ایناداشتیم راجبش حرف میزدیم و من قاطع گفتم حتی برای سلام علیکم دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم.‌چه برسه آشناییو و ازدواج .‌بابام گفت باشه اجبارت نمیکنیم اگه دوست نداری.‌من گفتم بهت اطلاع بدم.‌باسیما خواهر امیر تقریبا هر روز حرف میزدم. ‌جریان خواستگاروگفتم. ‌اونم گفت ببین به پای این داداش من نسوز. ‌این تکلیفش با خودشم معلوم نیست.انقدرتوخونه اخلاقاش بدشده مامان باباهم ازدستش خسته شدن. ‌من دیگه با این حرفاحالم بد نمیشد.‌یه روز ساره اون دختری که قرار بود با امیر ازدواج کنه بهم زنگ زد.خیلی خوب باهم سلام علیک کردیم. ‌گفت میشه یه خواهشی ازت بکنم. ‌دلم میخواد ببینمت. ‌منم از خدا خواسته که برم ببینم این دختره چه شکلیه.رفتاراش چجوریه قبول کردم. ‌باهم رفتیم نشستیم حرف زدیم.‌از امیر گفت.گفت میرفتیم بیرون همش ساکت.بود.‌ همش داد بیداد میکرد.‌زیاد دعوامون میشد.‌هر وقت دعوامون میشد من قهر میکردم اونم زنگ میزد به موبایلم منم جوابشو نمیدادم.‌ گوشیمومیزاشتم تو اتاقم سایلنت میکردم که نشنوم وسوسه بشم جواب بدم.‌گفت مثالا وقتی حالم بدبود یاسرم داد میکرد بهش میگفتم قربونت برم انقدر سرم دردمیکنه میگفت قرص بخور میگفتم ‌ ‌احساس میکنم دعوای سردردم تویی.‌اینارو با یه حالت ظریفی تعریف میکرد.‌بعدم بهش میگفتم تورو ببینم حالم خوب میشه.اونم میومد دیدنم. ‌یا مثال میومددنبالم یه وقتایی خودمو خوشگل میکردم میشستمتو ماشین بعدش میگفتم ببخشید باید با مامان بابام برم بیرون نمیتونیم بریم جایی من 1 دقیقه میشینم توماشین و میرم. ‌میگفت خوب چرا نگفتی من نیام.‌ میگفتم دلت میاد منو نبینی بری.‌دوتا چشم و گوش داشتم دوتادیگه ام قرض گرفته بودم فقط به حرفای ساره گوش میدادم.‌یه چیزایی میگفت که اصلامن یه بارم خودم نشنیده بودم چه برسه بخوام به امیربگم .‌بعدش گفت همیشه وقتی زنگ میزنه جوابای کوتاه میدادم.‌اس ام اس میداد با یه جواب کوتاه و مختصر. زنگم میزد زود قطع میکردم.‌‌ میگفت بریم بیرون میگفتم نه عزیزم من الان پیش مامان بابام هستم نمیام    

ادامه دارد

 

 

آیا مرزبندى بین کشورها واقعاً ضروری است؟

جیمز کرافورد/  برگردان: وفا ستوده‌نیا

در نوامبر سال ۲۰۲۱، سیمون کوفه، وزیر امور خارجه‌ی تووالو ــ کشوری متشکل از مجموعه‌ای از جزایر مرجانیِ کم‌ارتفاع در اقیانوس آرام جنوبی ــ در کنفرانس تغییرات اقلیمى گلاسکو از پشت یک تریبون چوبی سخنرانی کرد. این دقیقاً همان چیزی است که در یک اجلاس بین‌المللی انتظارش را داریم. با این تفاوت که تریبون و خودِ کوفه با کت و شلوار و کراواتش، چندین فوت در اقیانوس فرو رفته بودند. او در سخنرانی خود، که از قبل در محلی در تووالو ضبط شده بود، به نمایندگان گفت که کشورش در حال «زیستن با واقعیت» تغییرات اقلیمى است. او گفت: «وقتی دریا در اطراف ما دائماً در حال بالا آمدن است، تحرک اقلیمى باید در اولویت قرار گیرد.»

تووالو مدت‌هاست که آزمایشگاهی برای بررسیِ تغییرات اقلیمی به شمار می‌رود ــ اولین کشوری در تاریخ که احتمالاً با افزایش سطح آب دریاها ناپدید می‌شود و جمعیت ۱۲هزار نفری‌اش در میان اولین پناهندگان اقلیمی خواهند بود. بسیاری از تووالویی‌ها این تصویرسازیِ اغراق‌آمیز از وضعیت اسفبارشان به‌عنوان ساکنان کشوری در حال غرق شدن را نمی‌پسندند. آن‌ها نمی‌خواهند به این شکل طبقه‌بندی شوند، زیرا چنین کاری باعث می‌شود که احساس کنند مادون دیگران‌اند. آن‌ها در حال پرورش رویکردی متفاوت به ناپدید شدن فیزیکیِ سرزمین خود هستند. عبارت «تحرک اقلیمیِ» (climate mobility) کوفه، اشاره به برداشتی رادیکال در حقوق بین‌الملل دارد: اینکه یک کشور حتی اگر قلمروی فیزیکی خود را از دست بدهد، می‌تواند استقلال ملی خود را حفظ کند.

گرچه ایده‌ی مرزها هزاران سال قدمت دارد، اما نظام کنونی ما نسبتاً جدید است: حاصل جنگ مذهبی ویران‌گری در اروپا که پس از دهه‌ها در سال ۱۶۴۸ با صلح وستفالیا پایان یافت. این توافق، نظم سیاسی کاملاً جدیدی را به وجود آورد که مبتنی بر اصل «مملکت ما، دین ما» بود، یعنی حق پادشاه برای تحمیل دین خود بر رعایای خود. اما این اصل، فراتر از دین، این حق و اختیار انحصاری را ــ که شامل حکومت، مالیات، قانون و ارتش نیز بود ــ به یک محدوده‌ی خاص جغرافیایی تعمیم داد.

این برداشت از حاکمیت نیاز به خطوط داشت. حاکمیت سیاسی در اروپای فئودال ــ ترکیب پیچیده‌ای از حق جمع‌آوری مالیات، وفاداری به پادشاه و سلسله‌مراتب رعیت و ارباب ــ به معنای واقعی ناممکن بود. اکنون قرار بود که رعایا با ترسیم نقشه در کنار هم جمع شوند. به مرور زمان، این فرایند تکامل یافت تا علاوه بر مذهب مشترک، زبان، فرهنگ و قومیت مشترک را نیز دربرگیرد ــ و بنابراین، نیاز به داستان‌هایی درباره‌ی هویت مشترکِ افراد داخل یک مرز پدید آمد. ملت‌ها از این محدوده به‌عنوان سرزمین‌هایی کاملاً مشخص با جمعیت‌ها و منابع مجزا سر بر آوردند.با این حال، در ۳۰۰ سالی که فعالانه شروع به ترسیم مرزها بر روی زمین کردیم (با میزانی کاملاً جدید از دقت در نتیجه‌ی پیشرفت‌های علمی عصر روشنگری)، مرزها در برابر ثابت باقی ماندن مقاومت کردند. این ایده که مرزها ثابت یا تغییرناپذیرند، تخیلی است و اکنون با طیفی از چالش‌ها، از جهانی‌شدن و اینترنت گرفته تا مهاجرت انبوه و تغییرات اقلیمی، دست به گریبان است.

اکنون می‌بینیم که راست افراطی از انکار تغییرات اقلیمی فاصله گرفته و به سمت «ملی‌گراییِ اقلیمی» گام برداشته است ــ و بر خطر تغییرات اقلیمی برای منافع ملی تأکید می‌کند. حزب آزادی اتریش اعلام کرده است که «تغییرات اقلیمی هرگز نباید توجیه قابل قبولی برای پناهندگی باشد». به گفته‌ی آنها اگر چنین شود، «سدها بالاخره شکسته می‌شوند و اروپا و اتریش نیز مملو از میلیون‌ها پناهنده‌ی تغییرات اقلیمی خواهند شد». حزب لِیگ ایتالیا خواستار «سازگاری آب و هوای ملی» شده است، چیزی که حزب آزادی اتریش آن را در مفهوم «وفاداری به وطن خود» خلاصه می‌کند. بر اساس این منطق، مرزها شکسته نمی‌شوند، بلکه بلندتر و قوی‌تر می‌شوند ــ گویی می‌توان قطعه زمین خود را به طور کامل از پوسته‌ی زمین تا بالای اتمسفر جدا کرد. این یک نگاه ضدآرمان‌شهری است. آیا جایگزینی هم وجود دارد؟

در واقع برای ملیت بدون مرز، سوابق مختلفی وجود دارد. در اسکاندیناوی ساپمی به معنای «ملت» سامی‌ها ــ آخرین مردم بومیِ شمال اروپا ــ است. آن‌ها در سراسر سوئد، نروژ، فنلاند و روسیه وجود دارند. آن‌ها دارای یک جمعیت مشخص و یک پارلمان هستند، اما هیچ سرزمین محصور به مرزی برای خود ندارند. در عوض، سامی‌ها ــ که بعضی از آن‌ها هنوز به‌عنوان گله‌داران گوزن شمالی زندگیِ نیمه‌کوچ‌محوری را دنبال می‌کنند ــ برای بهره‌مندی از فرهنگِ خود در سرزمین دوردست شمالی‌شان به حقِ انتفاع متکی هستند. این موضوع همراه با تعارضاتی است. حکومت‌های اسکاندیناوی به طور فزاینده‌ای به دنبال بهره‌برداری از سرزمین‌های قطبی برای مهار نیروی باد، استخراج ذخایر مس و حتی ساخت یک خط راه‌آهن پرسرعت هستند. اما سامی‌ها برای مقابله با این نوع از توسعه و حفظ شیوه‌ی زندگی خود ــ و قلمرویی که در مرکز آن قرار دارد ــ ابزارهایی قانونی ایجاد کرده‌اند. در این رابطه یک جنبش حقوقی-بوم‌شناختی نوظهور به دنبال گسترش حقوق و حمایت‌های فراتر از انسان‌ها برای خودِ زمین است (سال گذشته، یک دریاچه در فلوریدا از یک بسازوبفروش که بقایش را تهدید می‌کرد، شکایت کرد).

در جاهای دیگر، ابتکارات زیست‌محیطی تلاش کرده‌اند تا مرزهای سیاسی را درنوردند یا آنها را تخریب کنند. «دیوار سبز بزرگِ» آفریقا طرحی بلندپروازانه برای ایجاد یک مرز بوم‌شناختی، نه بین کشورها بلکه بین ساحل و صحرای آفریقا است. این طرح که در ابتدا کمربندی به عرض ۱۵ کیلومتر و به طول ۸۰۰۰ کیلومتر، از ساحلی تا ساحل دیگر، به شمار می‌رفت، هم‌اکنون به یک «موزاییک بدون مرز» از مداخلات زیست‌محیطی تبدیل شده که شامل کاشت محصولات و درختان در منطقه‌ای است که در اثر بیابان‌زایی و فرسایش خاک آسیب دیده است. همان‌طور که کامیلا نوردهایم-لارسن، هماهنگ‌کننده‌ی برنامه‌ی دیوار در کنوانسیون سازمان ملل متحد برای مبارزه با بیابان‌زایی (UNCCD) به من گفت، این اولین دیواری است که به جای فاصله‌انداختن بین مردم برای گردهم‌آوردن آنها طراحی شده است. او گفت: «من دوست دارم همه‌جا، در آمریکای لاتین، آمریکای مرکزی یا در سراسر آسیای مرکزی، دیوارهای سبزِ بزرگ ببینم.»

آیا پروژه‌هایی از این دست، در مواجهه با تحولات بی‌سابقه‌ای که در پیش است، نشانه‌ای از مدل جدیدی برای ملت‌های آینده است؟ نه مالکیتِ بخشی از زمین و نه خطوطی در اطراف قلمرو، بلکه «دالان‌هایی» در سراسر آن؟ این ممکن است (به معنای واقعی کلمه) عجیب به نظر برسد. اما مرزها همیشه در حال تغییر بوده‌اند. وستفالیا نظامی را به ما معرفی کرد که در سه قرن اخیر حاکم بوده است. آیا ممکن است «توافق تووالویی» که مفاهیم تحرک اقلیمی و حاکمیت بدون قلمرو را در بر می‌گیرد، به قرن‌های آینده شکل دهد؟

 

 

 

قهرمان؟ پهلوان؟

نیما نامدار

از کار آقای ابی و برخی از وطنفروشان ناراحت شدید،عیب نداره آقای موحد را کم داریم!

*عبداله موحد تک ستاره تاریخ کشتی جهان*

*که دیگر مادر گیتی همچون موحد بدنیا نخواهد آورد*

.در حالیکه الکساندرمدوید اعجوبه روسیه با ۱۱ طلای جهان و المپیک رکورد دار جهان کشتی هست

*اما فیلا. فدراسیون جهانی کشتی*

*یک کتاب فقط برای عبداله موحد نوشته است*

*موحد تنها کشتی گیری روی کره ی زمین بوده و هست که چندین فن را در کشتی اختراع کرد

و مهمتر اینکه تنها کشتی گیری بوده که همیشه قبل از شروع مسابقه نتیجه مسابقه را اعلام می‌کرده و حتی فن هایی‌که در بازی می‌خواسته اجرا کنه را هم می‌گفته و در مسابقه همه را انجام می‌داد*

عبداله موحد کارمند دانشگاه *تهران بود و انقلاب که شد بی دلیل و فقط بخاطر اعتبار جهانی اش. حقوقش را قطع کردند و از کار اخراجش کردند.

*عبداله موحد برای گذران زندگی مجبور به مهاجرت به امریکا شد

و در آنجا با کار کردن پمپ بنزینی بعد از چند سال خرید و با حقوق ماهی حدود ۷ هزار دلار زندگی می‌کرد*

*کمیته ملی المپیک امریکا متوجه شدند که عبداله موحد در امریکاست*

*لذا از او دعوت کردند که جلسه ای با رییس کمیته المپیک و کشتی امریکا داشته باشد*

*درجلسه به عبداله موحد پیشنهاد دادند*

*که سرمربی تیم امریکا بشود با قرارداد ۷ میلیون دلار وحقوق ماهیانه ۱/۰۰۰/۰۰۰ دلار !* فقط برای یکسال

و *پاداش قهرمانی ۲/۰۰۰/۰۰۰ دلاری*

*پاسخ عبداله موحد جالب است *.

*(( برای من سخت است که با اموزش فن هایم. کشتی گیران ایران بازنده مسابقه باشند))*

*موحد از ۷/۰۰۰/۰۰۰ میلیون دلار گذشت و حاضر به زمین خوردن ایران و ایرانی نشد*

موحد ۹ سالی هست که به ایران آمده

ممنوع الخروجش کردند

اموالش را مصادره و بردند

و از همه مهمتر‌

*اجازه تاسیس آکادمی کشتی را به او نمی‌دهند*

*می دانید چرا، *چون گفت. بوسه زدن فقط زیبنده دست پدر و مادر است و بس!

و جلوی ….. سر خم نکرد و جالبترش مجدداً ورزش امریکا تقاضای همکاری با حقوق بسیار بیشتر را روی میز به او داده‌اند

*اما عبداله موحد ایران را دوست دارد* دربرابر مردانگی و شرف ومیهن دوستی این ابرمرد و بزرگترین قهرمان تاریخ کشتی جهان سرتعظیم فرود میاورم و از اینکه با چنین انسانهای بزرگی هم وطن هستم به ایرانی بودنم میبالم و افتخار می‌کنم..

آزاد اندیشان جوانمردانه این پست را تکثیر ونشر میدهند تا ماهیت یک ایرانی شرافتمندوباصفا را بگوش همه هموطنان و جهانیان برسانند .اوست آئینه ای مقابل شما عزیزان بزرگوار

 

 

 

 

جیغ لال (بخش پایانی)

احسان سنایی

فصل هشتم: قفسی برای پرواز

 شاهین  همانروز به همراه یکی از دوستان آقای کیانی به  شهر وین در اتریش رفت و در خانه ای که مهیا شده بود ،ساکن شد. دوست  آقای کیانی به  شاهین  گفت داخل کمد یک صندوق امانات هست با رمز سال تولد دیبا اونجا پول هست می تونی برداری و اگه چیزی نیاز داشتی تهیه کنی یه کارت ویزیت هم به  شاهین  داد و گفت این شماره و آدرس منه،ضمنا داخل صندوق  یک تلفن همراه وبا سیمکارت جدید هست که شماره جدید دیبا و چند شماره تلفن ضروری  هم با مشخصات برات داخلش سیو شده.

 بعد از رفتن آن شخص شاهین سریع گوشی رو روشن کرد و به دیبا زنگ زد به محض شنیدن صدای دیبا نا خود آگاه گریه کرد و شروع به قربون صدقه رفتن او کرد. دیبا در حالیکه گریه می کرد  شاهین  رو دلداری می داد و می گفت که صبر کن همه چی درست میشه،  شاهین  گفت تنها چیزی که بهم قدرت می ده تویی وگرنه معلوم نبود تا حالا چه بلایی سرم اومده بود. دیبا گفت:” من خیلی نگرانم زندگی بدون تو برام خیلی سخت شده امیدوارم این کابوسها هرچه زودتر تموم بشه باز بتونم عاشقانه در آغوش بگیرمت هیچ جایی برام آروم تر از آغوش تو نیست خیلی دلتنگتم ، دیروز پیش کشیش باب بودیم او گفت که در اتریش دوستان زیادی داره و آدرس و مشخصات چنتاشونو بهت می ده که اونا بتونن اونجا بهت کمک کنن او گفت که بهت بگیم که برات دعا می کنه و تو رو به خدا می سپره به امید خدا این روزهای سخت هم تموم میشه.” شاهین گفت گوشی رو ببر  آوا و فریاد رو بهم نشون بده  وبعد از دیدنشون همینطور که قربون صدقشون می رفت اشک از چشماش می آمد و گفت خدایا کمک کن این شرایطو پشت سر بزاریم و با اینکه خیلی براش سخت بود ولی ازشون خداحافظی کرد،بعد از خدا حافظی با دیبا ، شاهین  با کاوه پدرش تماس گرفت، البته او قبلا به دیبا و آقای کیانی و بقیه سپرده بود که به خانوادش درباره گرفتاریش چیزی نگن در حال احوالپرسی بود که ستاره گوشی رو گرفت و به  شاهین  گفت پسرم چرا ناراحتی ، شاهین  گفت نه ناراحت نیستم چرا باید ناراحت باشم مادرش گفت تو صدات و نگاهت ناراحتی رو می بینم ایشاله که همیشه خوش و خرم باشی برات دعا می کنم پسرم ،همه چی خوبه دیبا و دختر و پسرگلت خوبن  شاهین  گفت همه خوبن ستاره گفت اتفاقا دیروز دیبا تماس گرفت و گفت که سرت شلوغه وزیاد توی شرکت می مونی، شاهین  هم گفت بله که اینروزا خیلی مشغلم زیاده برای همین کمتر تماس می گیرم.بعد از تماس با پدر، با آریا تماس گرفت و شرایط جدید رو بهش توضیح داد آریا به شاهین گفت:” رضا بهم گفته اینهایی که دنبالتن مربوط به اطلاعات سپاه هستند که تو خارج از کشور فعالن و خیلی خطرناکن و باید خیلی احتیاط کنی احتمالا هفته بعد میام اتریش می بینمت “شاهین  گفت :”اتفاقا آقای کیانی هم همین نظر رو داره و ادامه داد که الان شرایطم بهتره و منتظرم کارا درست بشه و با خنده گفت خدارو چه دیدی یهو دیدی اومدم امریکا پیش خودتون از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش”

 آریا گفت:” خواستی بیای بیا ولی حداقل ریشتو بزن شبیه کریستف کلمب شدی”  شاهین  گفت خدارو شکر تونستی یه عیب تو من پیدا کنی آقای خوشتیپ …، بعد از خداحافظی شاهین برای بررسی اطراف خانه  و خرید به بیرون رفت البته با توجه به اتفاقات قبلی با ترس و احتیاط زیاد، مقداری مواد غذایی تهیه کرد والبته یک ماشین ریش تراش هم خرید چون ماشین ریش تراشش رو تو خونه قبلیش جا گذاشته بود دیگه داشت شبیه مرتاضای هندی می شد.هرروز صبح هم  شاهین  به پارکی که نزدیک خانه بود می رفت وپیاده روی می کرد و در این مدت مکالمات تلفنی اش را انجام می داد و کارهارو پیگیری می کرد شاهین آنروز صبح  با آقای کیانی صحبت کرد و گفت که با دیبا و خانواده اش در ایران در تماس است ،آقای کیانی گفت سعی می کنم هرچه سریعتر هماهنگ کنم که خانوادت بیان اینجا تورو ببینن.شاهین در مورد پروژه قبلی که در دست داشت پرسید و آقای کیانی گفت که تلفنی با مهندس های پروژه در تماس هست و یکی از مهندسین خبره شرکت کیان تک در دوسلدورف رو برای نظارت پروژه  به بارسلون فرستاده و ادامه داد که نگران نباش و بیشتر به فکر خودت باش.

 شاهین بعد از ظهر  به داخل شهر رفت و با دوست آقای کیانی که روز اول شماره تلفنشو گرفته بود تماس گرفت و از او خواست  تا فردا با هم به دیدن یکی از دوستانش به نام سعید برند. سعید یکی از دوستان دوران دانشگاه شاهین و ساکن وین بود ، قبل از این اتفاقات با شاهین تماس داشت و گفته بود که حال روحی و جسمی مناسبی ندارد و از شاهین خواسته بود که پیشش بره و شاهین که تا اونروز نتوانسته بود این ملاقات رو انجام بده، از این فرصت استفاده کرد و به دیدن سعید رفت وقتی به خانه سعید رسیدند،سعید گفت به دوستت بگو بره وشب اینجا باش بعد خودم می رسونمت  شاهین از دوست آقای کیانی بابت آوردنش به خونه سعید تشکر کرد و گفت که با سعید برمی گرده او هم گفت اوکی فقط مواظب باش.آن شب اونها از خاطرات گذشته تعریف کردند و خیلی شب خوبی رو کنار هم داشتند .سعید از وضعیت فعلی  شاهین  خبر نداشت فقط میدونست که  شاهین  یکی از مدیران  شرکت کیان تک هست. قرار بود که علاوه بر اینکه شاهین در مورد شرایط روحی و پزشکی سعید بهش  کمکش کنه همچنین هماهنگ کنه که درشرکت بعنوان حسابدار کار کنه،آخر شب سعید به  شاهین  گفت اگه حوصله داری بریم تو شهر یه دوری بزنیم، شبهای وین خیلی زیباست، شاهین  هم گفت چرا که نه؟! بدم نمیاد بریم،اونها رفتن بیرون و یکی دوساعت شهرو گشتن و به سمت خانه برگشتن ،در راه برگشت،ناگهان حال سعید بد شد شاهین خواست به اوژانس زنگ بزنه که شاهین گفت ،نیازی نیست یک کلینیک شبانه روزی در همین خیابان بالایی هست بریم اونجا، شاهین سعیدو برد به همون کلینیک و  پس از معاینه و صحبت با دکتر قرار شد که بعد ازدریافت یک سرم و یکسری مراقبتهای سرپایی به منزل برگردند،کار سعید تمام شد و به سمت خانه حرکت کردند.

درراه برگشت شاهین رانندگی کرد و نزدیک منزل بودند که ناگهان یک ماشین سر تقاطع ترمز شدیدی کرد و ایستاد و شاهین نتونست کنترل کنه و از پشت به اون ماشین کوبید شاهین و سعیدهردو پیاده شدند و راننده ماشین جلویی هم آمد ،تقریبا خسارت زیادی به هردو ماشین وارد شده بود ولی خوشبختانه هرسه سالم بودند شاهین نمی دونست بایسته یا بره منزل ولی حال سعید اونقدر خوب نبود که بتونه تنهایی بمونه بنابراین تصمیم گرفت که بمونه ،با تماسی که راننده جلویی با پلیس داشت بعد از دقایقی پلیس آمد و از هردو راننده مدارک شناسایی و ماشین را برای کنترل درخواست کرد. شاهین  خیلی استرس داشت و اینو پلیس تو چهرش دید و البته کمی هم به او شک کرد.وقتی  شاهین  کارت شناساییشو داد پلیس استعلام کرد و مشخص شد که اعتبار نداره و به  شاهین  گفت که باید با اونها به اداره پلیس بیان، شاهین گفت مشکل چیه اونها گفتند چیز خاصی نیست ولی شما اجازه اقامت در اتریش رو ندارید و باید مشخص بشه که اینجا چکار دارید، شاهین  گفت اجازه دارم یک تماس بگیرم؟اونها گفتند بله حتما،و  شاهین  با آقای کیانی تماس گرفت ولی متاسفانه گوشیش خاموش بود ،با آقای سعادتمند تماس گرفت و او هم پاسخ نداد ،سریع با دیبا تماس گرفت و او هم پاسخگو نبود با آریا تماس گرفت و آریا جواب داد  شاهین  به آریا گفت که به آقای کیانی و دیبا در اولین فرصت پیغام بده و بگو که من تصادف کردم البته حالم خوبه ولی بخاطر نداشتن مدارک شناسایی معتبر ،منو دارن به اداره پلیس می برن و آدرس اداره پلیس رو از مامور گرفت و به آریا داد و گفت فقط بگو سریع پیگیری کنن ،اون شب رو شاهین  تو اداره پلیس بود و به سعید که خیلی از این اتفاق متحیر شده بود (از معتبر نبودن کارت شناسایی شاهین )شماره دوست آقای کیانی رو داد و گفت که بهش خبر بده که صبح بیاد دنبالم،صبح دوست آقای کیانی اومد و گفت که خیلی تلاش کردم ولی به من اجازه نمیدن بیارمت بیرون، باید وکیلت بیاد من به  آقای کیانی و آقای سعادتمند می گم که سریع  بیان اینجا،ظهر همان روز قبل از اینکه اونها بخوان کاری بکنن  شاهین  رو به دیپورت سنتر بردن و فردای اونروز به پلیس  آلمان تحویل دادند و در آلمان هم اورو مستقیم به زندان بردن و آنروز شاهین  دیگه در دسترس نبود،آقای سعادتمند به  زندان رفت ولی اجازه ملاقات ندادند، شاهین  به ماموران زندان گفت که جونش درخطره و اجازه بدن که اون وکیلش رو ببینه ولی اونها اصلا به حرف  شاهین  گوش نمیدادن و می  گفتند که این اجازه رو ندارند.بعد از دو روز  شاهین  رو با یک ماشین ون مشکی به فرودگاه دوسلدورف بردند  وقتی می خواستند او را به سمت ماشین ببرند،شاهین  هرچه فریاد می زد که برای من خطرناکه که برگردم ایران، هیچ فایده ای نداشت او خیلی مقاومت کرد ولی  اونها اورو روی زمین کشیدند و با دست و پایی خونین سوار هواپیمایی کردند  که مخصوص دیپورتی ها بود و داخل آن چندین مامور پلیس بود و فریادهای او و سایر کسانی که آنجا بودند و درحال اخراج به ایران قبل از پرواز،بی فایده بود.

 هواپیما به سمت ایران پرواز کرد  شاهین  را در فرودگاه تهران تحویل پلیس فرودگاه دادندبه همین سادگی و سرعت فقط ظرف چند ساعت و پلیس فرودگاه هم بعد از انگشت نگاری متوجه شد که موضوع پرونده  شاهین امنیتی است و در روز چهارشنبه 24 آگوست 2016 او رو تحویل ماموران امنیتی فرودگاه دادند.

بیش از بیست روز از تحویل او به ایران گذشت و هیچکس خبری از او نداشت و دیبا و ستاره و حنا مدام گریه و زاری می کردند و کاوه با هر کس و هر ارگانی  که فکر می کرد تماس گرفته بود ولی موفق نشده بود از او خبری بگیرد آقای کیانی در تماس مدام با کاوه بود و می گفت که من خودم رو مقصر می دونم نباید می گذاشتیم که این اتفاق بیفته و کار به اینجا بکشه ،پس از ۲۸ روز (21 سپتامبر 2016)یک CD  توسط فرد ناشناسی(پیک موتوری) به در خانه پدر شاهین تحویل شد که محتوای آن یک فایل صوتی بود که صدای شاهین در آن ضبط شده بود که با صدایی لرزان و خیلی تند تند فقط چند جمله گفته بود: “من از طریق این وویس می خوام به خانواده ام  بگم که حالم  خوبه ، الان نمیدونم کجا هستم ولی سالم هستم.”

همین و همین سکوت مرگباری در خانه پس از شنیدن این وویس طنین انداز شد و ستاره با صدای بلند شیون و زاری می کرد و کاوه هم بغض غم آلودی سراسر وجودش و گرفته بود او بلافاصله به یکی از هم کلاسی های قدیمی اش که رابطه نزدیکی با او داشت و از افراد با نفوذ نظامی بود تماس گرفت و موضوع رو گفت و اوهم گفت با این وویس امیدوار باشید که پسرت برمیگرده.

کاوه صدای شاهین رو برای دیبا فرستاد و گفت که خدارو شکر حالش خوبه و نقل قول دوستش رو به دیبا منتقل کرد.ولی دیبا بسیار بیتابی می کرد و گفت که قصد داره بیاد ایران که کاوه سریع گفت اوضاع رو بدتر نکن تو بیای جز اینکه خودتو گرفتار کنی کار دیگری از دستت بر نمیاد و بهش گفت که تو باید صبور باشی .

63 روز از تحویل شاهین به ایران گذشت و 25 اکتبر 2016 باز هم فایل صوتی جدیدی از او به دست خانواده اش رسید که در آن البته نه با صدایی  لرزان و تندند بلکه با صدایی محکم و غرور آمیز گفته بود:

“من از طریق این ویس می خوام بگم که این ها میخوان که من به کارهایی که نکردم اعتراف کنم و از من می خوان که به کشورم و ملتم خیانت کنم میگن چون از اسلام بیرون اومدی و مخالف رژیم هستی مفسد فی الارض هستی و واجب کشته شدن هستی، خیلی منو شکنجه دادند خیلی من را اذیت کردند متاسفانه شرایط اینجا بسیار بده بعد از مدتی متوجه شدم که کسان زیاد دیگری هم اینجا هستند که مثل من به صورت انفرادی و بدون برگزاری دادگاه و محکومیت و حکم، زندانی هستند .

من به درخواست اینها که خیانت به کشور و مردمم بود پاسخ منفی دادم و اعلام می کنم هر اتفاقی که بیفته و هرکاری که بکنن من به خواست پلید اونا تن نمی دم و خیانت نمی کنم، من الان از طرف خودم حرف نمی زنم بلکه صدای نوید افکاری ها ، پویا بختیاری ها،ابراهیم کتابدارها، نرگس محمدی ها وستار بهشتی ها هستم و صدای تمام عزیزانی که در راه مبارزه برای کشور و وطن و ناموس و مردمشون با این نظام غیر ایرانی کشته شدند. من اولین نفر و آخرین نفری نیستم که به این سرنوشت دچار شدم امیدوارم که بتونم  جوری رفتار و مقاومت کنم که مام میهنم خشنود بشه و خداوند هم از من خشنود باشه قطعا بر نخواهم گشت و اگر اینها گفتند که من خودکشی کردم یا هر علت دیگری رو برای مرگ من گفتند ،مثل تمام رفتارهای دیگرشون نیرنگ و دروغ هست، پدر و مادرم و همسر عزیزم امیدوارم که یه روزی بتونید آزادی کشورم رو ببینید من و خیلی های دیگه که اینجا هستند همگی بی‌گناهیم امیدوارم روزی داد ما از این حکومت استبدادی گرفته بشه و اینها در محکمه مردم و مقابل ملت شریف ایران محاکمه بشوند.به فرزندانم آوا و فریاد،پیام مرا برسانید و بگویید که به خواسته اینها تن ندادم و به مملکتم خیانت نکردم، همه شما رو به دستان پر مهر خداوند می سپارم …”

کاوه که این بار تنهایی وویس رو‌گوش داده بود هق هق گریه بی تابانه شونه هاشو تکان می داد و اصلا نمی تونست جلوی گریه اش رو بگیره، او می دونست که قطعا پسر رشید و آزاده اش در مقابل ظلم ایستاده و زیر بار خفت و وطن فروشی نرفته  با اینکه  دیگه امیدی نداشت ولی  با دوستش تماس گرفت اما همون چیزی که انتظارش رو داشت شنید دوستش گفت: متاسفانه دیگه امیدی به بازگشت شاهین نیست وبه نوعی ، این وصیت شاهین بوده ….43 روز بعد از وویس دوم از  شاهین  هیچ خبری نشد دیبا به شدت نگران بود  ودر طول این مدت مدام باایران درارتباط بود و حال شاهین رو می پرسید ولی خیلی وقت بود که خبری از شاهین به او نداده بودند، او نزد پدرش رفت وآقای کیانی که خیلی از طریق  دوستان و رابطینش در ایران پیگیر بود،گفت که متاسفانه هیچ خبری ازاو بدست نیاورده .

 سه روز بعد یعنی  109 روز بعد از بازداشت شاهین در ایران،در یک روز سرد زمستانی  تماسی  با خانه کاوه گرفته شد  و فردی از آن طرف تلفن پرسید :”  منزل آقای شکیبا؟ “کاوه گفت :”بله بفرمائید”،آن شخص گفت:” شما با آقای  شاهین شکیبا چه نسبتی دارید و او گفت که من پدرش هستم، آن فرد گفت پسرتون در بازداشتگاه خودکشی کرده ومتاسفانه علی رغم تلاش تیم پزشکی، فوت شده.شما باید برای شناسایی و طی مراحل تحویل جسد، تشریف بیارید کاوه که شوکه شده بود پرسید شما؟ من کجا باید بیام؟ او گفت فردا 8 صبح سردخانه بیمارستان شهدای تجریش و قطع کرد…. کاوه چند دقیقه سکوت کرد و ستاره که تمام ماجرا را می دید، حسش بهش می گفت که خبر بسیار بد و مربوط به شاهین بوده شیون کنان از کاوه پرسید این جلادا بالاخره کارخودشونو کردن دسته گل من پر پر شد !!!؟؟؟و گریه امان بهش نداد و بقیه حرفاش نامفهوم بود کاوه فقط سکوت کرد…فردا صبح اونها مثل مرده متحرک  با حال زار به سردخونه رفتند و جنازه پسرشونو دیدند ،  شاهین  مظلومانه خوابیده بود و صورتش کبود بود ، آثار ضرب و شتم درش دیده می شد؛یک نفر اونجا بود و به کاوه گفت: لطفا هویت رو تایید کنید و بروید ما به شما خبر می دهیم  گفتند که شما به هیچ عنوان نباید مراسم ختم بگیرید  کسی رو دعوت نمی کنید،به هیچ عنوان موضوع رو پیگیری نمی  کنید.و همچنین هیچ کاری بدون هماهنگی با ما انجام نمی دید.

حنا به محض اینکه کاوه رودید خودش رو تو بغل پدر انداخت و شروع به گریه کردن کرد.کاوه گفت دخترم خودتو کنترل کن، می ریم خونه اونجا صحبت می کنیم.وقتی رسیدند خونه، ستاره که دیگه صداش در نمی اومد به دیبا زنگ زد و گفت که  شاهین  پیدا شده، حالش خیلی خوبه و شیون کنان گفت که او الان پیش خداست و تلفن از دستش افتاد.  دیبا اونطرف هرچه فریاد زد فایده ای نداشت و به کاوه زنگ زد که او با بغض پاسخ داد و خبر رو تایید کرد.

 دیبا دیگر تمام عاشقانه هایش را به آسمان فرستاده بود، به پدر زنگ زد و گفت شاهین آسمانی شد و از هوش رفت آقای کیانی بلافاصله با اورژانس تماس گرفت و خودش هم به خانه دیبا رفت ،وقتی رسید اورژانس داخل خانه بود و دیبا هم به هوش آمده بود ولی مثل برف آب شده بود ، مجنون شده بود از پنجره به خورشید نگاه کرد و گفت که خورشید تو شاهد باش که مردمان زمین تو چه بلایی سر ما آوردند تو شاهد باش که در قلب امنیت دنیا چه گذشت و من وعشقم چه سرنوشتی داشتیم .دیبا می خواست جیغ بزنه اما جیغ اوصدا نداشت  ستاره می خواست جیغ بزنه اما جیغ اوصدا نداشت حنا می خواست جیغ بزنه اما جیغ اوصدا نداشت،هلما می خواست جیغ بزنه اما جیغ او صدا نداشت،  آوا می خواست جیغ بزنه اما جیغ اوصدا نداشت ،تمام مادران، خواهران و همسران کشته شدگان 1360 ،1367 ،1378 ،1388 ،1396 ،1398 می خواستند جیغ  بزنند اما –جیغ لال– آنها بی صدا ماند.

احسان سنایی(مجسّس)    اردیبهشت ۱۳۹۹- می 2020                             

 ترجمه به آلمانی و ادیت نهایی – دیماه 1400 – ژانویه 2022

 

 

 

پارادوکس جمهوری اسلامی

مینا انصاری نژاد

 آری تفکر آخوندیسم یک تفکر شیطانی است. ترسناک ترین و خطرناک ترین انسان ها آن دسته هستند که تنها یک کتاب می خوانند و آن را مقدس می دانند و هر آن که از کتابشان که روش زندگی آن ها را تعیین می کند تبعیت نکند را مستحق مرگ و شکنجه می  دانند. این ایديولوژی اسلامی نام دارد. چیزی مشابه آنچه که در اروپای قرن چهارم تا پانزدهم گذشت. دوران تاریکی که امروز یکی از کهن ترین تمدن های همه ی اعصار یعنی تمدن هفت هزار ساله ی ایرانیها، نزدیک به نیم قرن است که به آن دچار شده. اما آیا این دست تقدیر است؟

پنداشتن این که این دست تقدیر باشد بسیار ابلهانه است و تفکر قرون وسطایی و اسلامی و آخوندی را در ذهن ها تداعی می کند. بهتر است بگوییم خواست قدرت های جهانی.

چرا که وقتی یک کشور صاحب منابع بی شمار طبیعی و انسانی باشد و تاریخ تمدنی به درازای تاریخ و به با شکوهی ستون های کاخ های تخت جمشید داشته باشد اگر به ابرقدرت تبدیل شود دیگر هیچکس توانایی مقابله  با آن را نخواهد داشت و این همان چیزی است که ۴۳ سال پیش غرب را به وحشت انداخت و روزی در اتاق های فکر آن ها، تصمیم بر آن شد که گروهی نادان، به شدت مذهبی و خشونت طلب را بر سر کار بیاورند مبادا که ایران تبدیل به ابرقدرتی شود که کسی را یارای مقابله با آن نباشد

و اما خودکامگی و دیکتاتوری اسلامی چیست؟

یکی از ابلهانه ترین عبارت هایی که تا به امروز به گوش همگان خورده عبارت ” جمهوری اسلامی ” است. تنها لحظه ای اندیشیدن به این مفهوم احمقانه بودن آن را در ذهن هر انسانی که اندکی قوه ی بصیرت و توانایی اندیشیدن داشته باشد را تداعی می کند. آیا دو واژه ی ” جمهوری ” و ” اسلامی” در تضاد نیست؟

 پاسخ یک « یک بله ی قاطع » است. تنها با چند تعریف ساده می توان آن را اثبات کرد

 مقایسه ی تفکر جمهوری و ایدئولوژی اسلامی 

جمهوری ها با ایده تشکیل حکومت توسط یک فرد مخالف اند حال آن که از صدر اسلام آن که در رأس قدرت بود که در ۱۴۰۰ سال پیش پیامبر و خلیفه می خواندنش و امروز رهبر و ولی فقیه، رهبر بعد از خود را انتخاب می کند. همانطور که محمد دست علی را بالا برد به عنوان خلیفه ی مسلمین و تصمیمات ولی مطلقه ی فقیه که بدون هیچ سوال جوابی باید اجرا شوند در اداره ی شکل حکومت، از انتخاب رییس جمهور گرفته که نقش دلقک آویزان را  بازی می کند تا تایید افراد قابل کنترل به عنوان کاندیداهای نمایندگان فرضی مردم و تبیین سیاست های کلی نظام که از دستگاه غربالگری ولایت مطلقه ی فقیه رد می شوند

جمهوری از مفهوم دموکراسی پیروی می کند، دموکراسی از حکومت اکثریت . حال آن که در ایدئولوژی اسلامی واژه ی  دموکراسی اصلا تعریف نشده است. همه تصمیم ها براساس دستورات الله که در کتابی نوشته شده توسط نویسنده یا نویسندگان گمنام که همگی از مالیخولیا و سادیسم و تمایل شدید به خشونت  مخصوصا علیه زنان رنج می بردند، گرفته می شوند و طبق مصلحت حاکم مطلقه ی وقت به اجرا در می آیند. بر طبق صلاح دید خود سر می برند، زنان را سنگسار می کنند، کودکان را به بردگی جنسی می گیرند، اموال مردم را غارت می کنند« که شکل جدید آن مصادره نام دارد» و…و با نگاهی عمیق تر و  غیرمقرضانه به تاریخ در میابیم که تمام این ها از شریعت مبین اسلام ۱۴۰۰ سال پیش نشآت گرفته است

در شکل حکومت جمهوری قانون اسلاسی برای دخالت در دین دیگران ممنوعیت دارد بنابراین هر فردی حق دارد به دین دلخواه خود اقرار کند. حال آن که در شریعت اسلامی خارج شدن از دین مجازات مرگ و و حکم ارتداد را در پی خواهد داشت. بگذریم از آزار بهاییان توسط حکومت ملایان که خانه هایشان را بر سرشان آوار می کنند و می سوزانند و به بچه های شان اجازه رفتن به دانشگاه را نمی دهند و دائما برای پاره ای از توضیحات به وزارت اطلاعات احضار می شوند و بسیاری در همان جا بدون برگزاری دادگاه روانه ی قتلگاه های جمهوری اسلامی می شوند

اگر از مسلمانی از اجبار در دین در اسلام، انتقاد کنی، برآشفته می شود و به آیه ای از قرآن استناد می کند که گفته شده اکراهی در دین نیست. حال آنکه در کل قرآن دستور به قتل کافرین و آن ها که به اسلام روی نیاورده اند، داده شده است. گرفتن کودکان و زنان غیرمسلمان به عنوان برده و غارت اموالشان از مستحبات و موجبات پاداش را جانب الله  برای لشکریان اسلام را فراهم می کند 

  و چون با کافران روبرو شدید، گردنشان را بزنید. وچون آن ها را سخت فرو فکندید اسیرشان کنید و سخت ببندید. آنگاه یا به منت آزاد کنید یا به فدیه. و این است حکم الله. سوره ی محمد، آیه ۴

مخلص کلام؛ اسلام گرایان در طول اعصار مبرا از مفهوم تکامل بوده ان و شکل بارز این نوع خطرناک از ایدئولوژی کاملا در حکومت های اسلامی که نماینده ی آن ها هم حکومت جمهوری اسلامی است، مشهود است

 

 

 

آرش صادقی کیست؟

کریم ناصری

آزادی بیان یکی از حقوق اساسی در منشور جهانی حقوق بشر است، که امضا کردن ایران به معنی پذیرفتن این منشور و ملزم به رعایت مفاد آمده در این منشور است. اما تا چه حد جمهوری اسلامی ایران درصدد رعایت این حقوق برای فعالان در همه زمینه‌های اجتماعی، سیاسی، مدنی و فعالان حقوق بشر و دانشجویان است. انسان‌هایی که با نادیده گرفتن رفاه شخصی‌شان خطر زندان، شکنجه، محرومیت‌های مختلف و حتی مرگ را به جان می‌خرند و در راه آزادی و برقراری عدالت از هیچ چیزی دریغ نمی‌کنند. یکی از این دسته انسانهای عدالت‌جو آرش صادقی است. آرش صادقی فعال دانشجویی، فعال مدنی و زندانی سیاسی است، که برای اولین بار در دی‌ماه سال ۱۳۸۸ به دلیل اعتراض به نتایج انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ بازداشت شد. او پس از مدتی کوتاه به قید وثیقه آزاد شد. همزمان با دستگیری او از دانشگاه اخراج شد و چند ماه بعد در همان سال دوباره دستگیر شد. بر اساس گفته‌های خود آرش صادقی، او را با اتهامات تبلیغ علیه نظام، اجتماع و تبانی علیه نظام و توهین به بنیانگذار جمهوری اسلامی توسط قاضی صلواتی به ۱۵ سال زندان محکوم کردند. اما مجازات تعیین شده  از سوی حکومت جمهوری اسلامی فقط به این ۱۵ سال ختم نشد. آرش صادقی در پی بازداشت و تحت شکنجه قرار گرفتن او از سوی ماموران وزارت اطلاعات از ناحیه کتف دچار آسیب شدیدی شد و به خاطر محروم ماندن از درمان مبتلا به نوعی از سرطان استخوان شد. بعد از گذشت چندین ماه و با تاخیر بسیار زیاد اجازه بستری شدن او در بیمارستان صادر شد و از ناحیه بازو تحت عمل جراحی قرار گرفت. اما به دلیل عفونت در آن ناحیه و جلوگیری کردن مقامات رسمی زندان از ادامه معالجه در بیمارستان به زندان بازگردانده شد و در نهایت آرش صادقی به جز مشکلات جسمی دیگری که داشت، دست خود را از دست داد و دیگر قادر به حرکت دادن دست خود نیست. او در دوران بازداشتش بیش از هفت ماه را در سلول انفرادی گذراند و در دوران زندان خود چندین بار دست به اعتصاب غذا زد. اما یکی از مهمترین دلایلی که او برای آن ۷۰ روز با وجود درگیر بودن جسم خود با بیماری های مختلف دست به اعتصاب غذا زد، همسر او یعنی گلرخ ایرایی بود. گلرخ ایرایی همسر آرش صادقی در پی دستگیری همسرش او را هم با اتهاماتی همچون تبلیغ علیه نظام و توهین به مقدسات دستگیر کردند و به شش سال حبس محکوم کردند. علت بازداشت گلرخ ایرایی نگارش داستان منتشر نشده‌ای درباره سنگسار زنان بوده است. به گفته خود گلرخ ایرایی در دوران بازداشت او ساعت های طولانی در حالی که چشم بند داشته مورد بازجویی، ضرب و شتم و تهدید به اعدام شده است. خواسته آرش صادقی از اعتصاب ۷۰ روزه خود آزادی همسرش بود. در نهایت گلرخ ایرایی با قید وثیقه آزاد و آرش صادقی به اعتصاب خود پایان داد. با این حال مدتی بعد گلرخ ایرایی به زندان بازگردانده می‌شود و در نهایت با سپری کردن دوران حبس خود در سال ۹۸ آزاد می شود. اما در این سال های پر از رنج برای آرش صادقی، او مادر خود را هم از دست داد. در پی یکی از یورش های ماموران وزارت اطلاعات سپاه برای دستگیری آرش صادقی مادر او دچار حمله قلبی شد و پس از چند روز تحت درمان بودن، در بیمارستان جان خود را از دست داد. آرش صادقی در نهایت به استناد قانون کاهش مجازات حبس تعزیری پس از تحمل ۵ سال و شش ماه حبس از زندان در سال ۱۴۰۰ آزاد می شود. اما این آزادی به معنای پایان کار آرش صادقی و ساکت شدن او در برابر ظلم و بی عدالتی نبوده است. او با وجود داشتن بیماری سخت و طاقت فرسا در جریان اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ ساکت نماند و شجاعت بی پایان این انسان آزاده منجر به بازداشت دوباره او در ۲۰ مهر ماه و همچنین همسرش در ۴ مهر ماه سال ۱۴۰۱ مجدداً دستگیر شدند. در پی دستگیری و شکنجه مجدد آرش صادقی، شنوایی گوش چپ او دچار آسیب شده و به نقل از پدر آرش صادقی در زندان همچنان از دسترسی به داروهای خود محروم مانده است و هر یک روز دور ماندن از دارو و درمان به معنی از دست دادن او است. با وجود تمامی این خبرها، جمهوری اسلامی ایران مدعی شده است، که حال جسمی او مطلوب است و علائم خاصی از بیماری ندارد. جمهوری اسلامی ایران همیشه با محروم کردن زندانیان از خدمات درمانی سعی در خاموش کردن آنها داشته است.در اینجا باید به صحبت های آرش صادقی رجوع کنیم که در طی نامه ایی به کمسیار عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد با اشاره به وضعیت پرونده ۳۰ زندانی سیاسی نوشته است که ابراهیم رئیسی، رئیس‌ قوه قضاییه جمهوری اسلامی، با «حفظ ظاهری نسبتاً موجه» و «ساخت یک ویترین»، سرکوب منتقدان را به شیوه‌های دیگر ادامه داده است.او تاکید کرده است که در دوران ابراهیم رئيسی، «تغییرات ظاهری» در روش سرکوب ایجاد شده و قوه قضاییه کماکان با همکاری سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات «از خشن‌ترین شیوه‌ها» علیه منتقدان حکومت استفاده می‌کند. تلاشی که نه تنها باعث مقاومت این انسانهای آزاده در برابر ظلم و بی عدالتی می شود، بلکه وجود چنین انسانهایی و دیدن  درد و رنجی، که این افراد در این راه متحمل می شوند، باعث به وجود آمدن انسان های دادخواه دیگری در راه آزادی می‌شود. انسان های دیگری که می توانند رسالت این فعالان را در سال‌های آینده تکمیل کنند تا سرانجام به جامعه ایی آگاه وبه دور از بی عدالتی و ظلم دست پیدا کنیم.

 

 

 

آبگیری سد چم‌شیر؛ فاجعه در راه است؟

مهین ایدر

سد “چم‌­شیر” در ۲۵ کیلومتری جنوب شرقی شهر دوگنبدان در استان کهگیلویه و بویراحمد و بر روی رودخانه زهره در مراحل پایانی ساخت قرار دارد و شمارش معکوس برای آبگیری آن نگرانی‌ها را در خصوص تکرار یک فاجعه دوچندان کرده است.

سدی که بر روی سازند گچساران، یعنی همان سازندی که سد گتوند بر روی آن بنا شده، ساخته شده است و باید دید که در صورت آبگیری آن چه تبعات برای خوزستان و محیط زیست، کشاورزی و زندگی مردمانش دارد.

 سد چم‌شیر در آستانه آبگیری است. این خبری است که با وجود اینکه هنوز نظر نهایی وزارت نیرو درخصوص این مساله اعلام نشده، منتشر شده است. رییس سازمان حفاظت محیط‌زیست اعلام کرده بود: «تا وزارت نیرو نتایجش را درباره آبگیری سد چم‌شیر ندهد، نمی‌توانیم پاسخ دهیم.»، اما به نظر می‌رسد دست‌اندرکاران احداث سد نیازی به این مجوز ندارند و اصرار بر آبگیری حتی پیش از موعد اعلام شده دارند و می‌خواهند تا یک هفته آینده این اتفاق بیفتد. آنچه از سال گذشته تاکنون در‌خصوص احداث و آبگیری این سد از کارشناسان محیط‌زیست شنیدیم، تماما خسارتی بود که قرار است بر منطقه تحمیل شود. هدف از احداث این سد، آب‌دهی به اراضی کشاورزی در پایین‌دست استان کهگیلویه و همچنین بوشهر و تامین آب شرب برای مردم این مناطق بود.

حسین آخانی که پیش‌تر هم در این خصوص گفتگو کرده بود، درخصوص این هدف سدسازان اعلام کرد: «این آب نه به درد شرب می‌خورد نه کشاورزی. از این به بعد نمک است که مهمان زمین‌های کشاورزی منطقه خواهد شد.» در ادامه گفت‌وگوی «اعتماد» با این استاد گیاه‌شناسی دانشگاه تهران را می‌خوانید.

خبر آمده است سد چم‌شیر در روز‌های آتی آبگیری می‌شود. مگر سازمان محیط زیست در این خصوص اعلام نظر کرده و مجوز صادر شده که تصمیم بر آبگیری شده است؟

اطلاعاتی که ما داریم دال بر این است که سازمان حفاظت محیط‌زیست خواستار تعویق آبگیری شده تا نتیجه مطالعات جدید، بی‌خطر بودن آبگیری را نشان دهد. کمیسیون اصل ۹۰ مجلس هم یک سال روی این مساله بررسی انجام داده و آبگیری را صلاح ندانسته است. منتها بر‌اساس مشاهدات میدانی که من در ۹ و ۱۰ آذر در منطقه داشتم، بستر را برای آبگیری آماده کرده‌اند. براساس اطلاعات غیررسمی که داریم گویا ۲۴ آذر بناست آبگیری آغاز شود.

با وجود مخالفت‌های محیط‌زیست و حتی وزارت نفت، چطور وزارت نیرو دارد این مساله را پیش می‌برد؟

من مسائل حقوقی ماجرا را نمی‌دانم، ولی وزارت نیرو نشان داده ارزشی برای دیدگاه‌های علمی قائل نیست، ارزشی برای افکار عمومی قائل نیست، ارزشی برای آینده این سرزمین که با خشکاندن همه دریاچه‌ها و رودخانه‌ها شرایط بسیار سختی برای ایران ایجاد کرده، قائل نیست، ارزشی برای مسائل اجتماعی قائل نیست، با پروژه‌های عجیب غریبی که وزارت نیرو دارد اجرا می‌کند، سدسازی‌ها و انتقال آب‌هایی که دارد انجام می‌دهد، باعث ایجاد اختلافات قومی گسترده‌ای در کشور شده. گویا برای‌شان این مسائل مهم نیست. مسائلی که در وزارت نیرو اولویت دارد، منافع کسانی است که در این پروژه‌ها درگیر هستند و آن منافع، جریانات قوی‌ای است که از این پروژه‌های سد‌سازی معمولا در صنایع بهره‌مند می‌شوند و بر منافع سرزمینی اولویت دارد. اتفاقا عین همین داستان در سد گتوند انجام شد. خیلی‌ها سعی کردند جلوی آبگیری را بگیرند، اما با تعجیلی که داشتند متاسفانه آبگیری را انجام دادند. الان هم در مورد چم‌شیر شواهد نشان می‌دهد این اتفاق دارد می‌افتد. فکر می‌کنم رییس سازمان حفاظت محیط‌زیست؛ آقای سلاجقه بدون تعارف به طور علنی در رسانه‌ها باید اعلام کند با آبگیری سد چم‌شیر مخالف است و بلافاصله می‌تواند با ارجاع آن به دادستان به عنوان مدعی‌العموم، درخواست توقف آبگیری را طبق وظیفه قانونی که دارد، انجام دهد. اگر این کار را انجام ندهد، برگه سیاهی در کارنامه ایشان باقی خواهد ماند.‌

می‌توانید تصویری از منطقه پس از آبگیری بدهید؟ چه بر سر این منطقه و پایین دستش می‌آید؟

مساله چم‌شیر از نظر پیش‌بینی اتفاقاتی که قرار است آنجا بیفتد، یکی از ساده‌ترین سدهاست. قبل از هر چیز رودخانه زهره یک رودخانه شور است، ایجاد سد در یک رودخانه شور یعنی تجمع نمکی که به‌طور طبیعی شسته می‌شد و به دریا می‌ریخت. ما می‌خواهیم این را تجمیع کنیم و معلوم نیست دوستانی که می‌خواهند این نمک را پشت این سد جمع کنند برایش چه برنامه‌ای دارند. شواهد جدید زمین‌شناسی نشان می‌دهد در زمان مطالعات سد، در تشخیص بخشی از سازند گچساران اشتباه بزرگی صورت گرفته و از لایه‌های عمیق نمکی که در بستر وجود دارد، غافل ماندند. طبیعی است خیلی از زمین‌شناسان پیش‌بینی می‌کنند با توجه به اینکه این سازند گچی-نمکی است، به محض اینکه گچ‌ها حل شوند نمک‌ها هم حل خواهند شد و ما با یک شرایط بسیار بسیار بحرانی و خطرناک مواجه خواهیم شد. حتی اگر تصور کنیم هیچ اتفاقی هم نیفتد، با توجه به اینکه رودخانه زهره آبش شور است، با افزایش ۲ تا ۳ برابری شوری این آب، بنا بر آنچه در روزنامه همشهری منتشر شد، مشاور طرح هم گفته این آب شور است و قابل استفاده شرب نیست. من به عنوان یک گیاه‌شناس اعلام می‌کنم این آب برای کشاورزی هم قابل استفاده نیست. من نمی‌دانم چه اصراری دارند یک دریاچه شور را در آن منطقه ایجاد بکنند.

شما فرمودید صنایعی از این قصیه منتفع هستند. می‌توانید اعلام کنید چه صنایعی و در کجا‌ها هستند؟

تا آنجا که شنیدم ولی اطمینان کامل ندارم، گویا پتروشیمی گچساران یکی از صنایعی است که قرار است از این آب بهره‌مند شود، اما در گزارش‌های رسمی چنین چیزی وجود ندارد. در گزارش‌های رسمی اهدافی که تعیین کردند، شرب مناطق جنوبی از هندیجان تا بوشهر، توسعه کشاورزی به میزان ۴۰ هزار هکتار در دشت لیراوی است. اینجا احتمالا داریم با یک عدم شفاف بودن ماجرا مواجه می‌شویم. شاید کسانی که اصرار به آبگیری دارند، خودشان از شور بودن این سد می‌خواهند استفاده کنند. شاید شوری این آب برای صنایع مشکلی نخواهد داشت، چون برای کشاورزی که قابل استفاده نیست، بنابراین شاید منافعی در این ماجرا باشد.

بر سر زمین‌های کشاورزی چه خواهد آمد؟

اینجا باید برای تمام زمین‌های کشاورزی که در پایین‌دست سد قرار دارند، اظهار تاسف کرد و از الان باید تسلیت بگویم، چراکه با بسته شدن جریان آب رودخانه زهره و عدم جریان یافتن سیلاب‌هایی که در زهره اتفاق می‌افتاد و باعث می‌شد در زمستان نمک‌هایی که وجود دارد شسته شوند، حالا این نمک‌ها دیگر شسته نخواهند شد و در آینده به شکلی مهمانان مناطق کشاورزی پایین‌دست خواهند بود.

گتوند را توسعه دادند، آب شور شد و الان زمین‌های مردم از حیز انتفاع افتاده اسماعیل کهرم، مشاور رئیس سابق سازمان حفاظت محیط زیست نیز در گفتگو با «انتخاب» در پاسخ به پرسشی مبنی بر اینکه چرا با وجود مخالفت‌ها و هشدار‌های کارشناسان، همچنان بر آبگیری این سد اصرار می‌شود، گفت: «مسئله این است که دانشمندان همدیگر را قبول ندارند. بنده روی سد گتوند مطالعه و کار کردم و آن گنبد نمکی را می‌شناختم؛ بنابراین ارتفاعش را مشخص کردند و گفتند که از ۱۳۰ متر تاج سد، بیشتر نباید باشد. در غیر اینصورت سطح آب دریاچه پشت سد وسیع می‌شود و به طور خزنده می‌رود و به گنبد نمکی می‌رسد.»

وی ادامه داد: «گنبد‌های نمکی معمولا زیر سطح خاک هستند و دیده نمی‌شوند بلکه با آزمایش‌های مختلف وجودشان حس می‌شود. حال اگر رطوبت به آن برسد و وسعت دریاچه زیاد شود، آب این گنبد نمکی را جذب و در خود حل می‌کند که نتیجه‌اش می‌شود گتوند که آب را شور کرد. در واقع پس از سد، آبی که از رودخانه کارون می‌آید، باعث شوری می‌شود تاحدی که کشاورزان به شوخی می‌گفتند که ما در اینجا فقط می‌توانیم در اینجا خیارشور بکاریم؛ چون شوری آب زیاد شد. الان هم درست همین قضیه گتوند پیش آمده است. یعنی می‌دانند که گنبد نمکی، در زیر قرار دارد.»

این فعال محیط زیست خاطرنشان کرد: «تمام گنبد‌های نمکی که در بستر و کنار کارون قرار گرفته، شناسیایی شده است. یعنی آب‌شناسان و زمین‌شناسان از وجود این گنبد‌ها اطلاع دارند، ولی باز هم می‌خواهند آبگیری کنند. در حالی که آزمودن را آزمودن خطاست. وقتی کسی را سرکاری می‌گذاریم که اهل علم و دانش نیست، نتیجه‌اش همین می‌شود.»

کهرم همچنین درخصوص ذی‌نفعان این پروژه، بیان کرد: «ساختن یک سد، یک سرمایه‌گذاری هفت هشت ساله است و هر روز از این چندین سال، ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر، یعنی از مهندس تا کارگر مشغول به کار هستند. در آن مقدار زیادی پول است و از آن سرمایه‌گذاری‌های عجیب وغریبی است که هیچ بخش خصوصی وارد نمی‌شود. سدسازی یکی از بزرگ‌ترین پروژه‌هایی است که توسط دولت انجام می‌شود. در نتیجه اختلاس و داوطلب در آن زیاد است.»

وی افزود: «بدیهی است که عده‌ای از آن منافعی می‌برند؛ هزاران تن سیمان، تاسیسات، ماشین‌آلاتی که باید از خارج کشور وارد شود، توربین‌هایی که ما حتی یک پیچ آن را نمی‌سازیم و… بنابراین امکان اختلاس در آن زیاد و به دنبال آن داوطلب برای این کار هم زیاد است. کسانی هستند که از این کار نفع می‌برند و آن‌ها اصرار بر آب‌گیری دارند. حال اینکه چه بر سر کشاورز پایین سد می‌آید را می‌توان در قضیه گتوند دید؛ گتوند را توسعه دادند، آب شور شد و الان زمین‌های مردم از حیز انتفاع افتاده و کسی هم صدای آن‌ها را نمی‌شنود.»این کارشناس محیط زیست خاطرنشان کرد: «آنچه برای آقایان در سدسازی، اهمیت دارد، ساختن سد است که ارزش تبلیغاتی دارد، اینکه بگویند فرضا سد دز هفتمین سد مرتفع جهان است، اما دیگر بعد از ساختن سد، شبکه آبیاری ارزش تبلیغاتی برایشان ندارد. سد را می‌سازند و شبکه پشت آن را رها می‌کنند. در نتیجه اگر آب به زمین مردم که پایین دست سد قرار گرفته، نرسید هم برایشان مهم نیست بلکه مهم این است که نشان دهند سد ساختن و تبلیغ کنند که ما ساخته‌ایم. این است که ما سد‌های متعددی داریم که شبکه پشتش را ندارند، چون ارزش تبلیغاتی برایشان نداشته است.»کهرم درخصوص افزایش سدسازی در کشور، گفت: «قبل از انقلاب ما ۱۳ سد داشتیم، اما در حال حاضر بیش از ۶۵۰ سد داریم. این بدان معناست که هر دو هفته ما یک سد ساخته‌ایم. معلوم است که این‌ها را بدون مطالعه ساخته‌اند، چون در آن برای عده‌ای نان دارد و حداقل ۲۰ درصد به جیب سازندگان سد می‌رود. سد هم که بدون آب‌گیری نمی‌شود، حال آب هم شور شود برایشان مهم نیست.»

تکرار تراژدی تلخ سد گتوند با آبگیری “چم‌شیر

سید کریم حسینی، نائب رئیس کمیسیون اجتماعی مجلس شورای اسلامی نیز در گفت و گو با ایسنا، با انتقاد از تلاش‌ها برای آبگیری سد چم‌شیر اظهار کرد: نمایندگان خوزستان مخالفت خود را با آبگیری سد چم‌شیر به وزارت نیرو و همچنین افرادی که در دولت پیگیر این مساله هستند اعلام کرده‌اند و این سد اصلا نباید آبگیری شود.

وی با بیان اینکه سد چم‌شیر در مسیر رودخانه زهره است، افزود: متاسفانه این سد ساخته شده اما مخالفت نمایندگان خوزستان برای آبگیری سد همچنان پابرجا است زیرا این مخالفت براساس نظارت کارشناسان این حوزه است.

در بستر دریاچه سد چمشیر لایه‌های نمکی وجود دارد

نائب رئیس کمیسیون اجتماعی مجلس شورای اسلامی گفت: براساس بررسی‌ها و نظارت کارشناسان، در بستر دریاچه این سد و مسیر رودخانه، لایه‌های نمکی وجود دارد و اگر سد آبگیری شود کیفیت آب رودخانه به شدت تحت تاثیر قرار خواهد گرفت و شور خواهد شد. همچنین با آبگیری سد چم‌شیر فاجعه‌ای که در خصوص تجربه تلخ سد گتوند رخ داد دوباره تکرار می‌شود.

آبگیری سد چم‌شیر یک تهدید جدی برای محیط زیست خوزستان است

حسینی عنوان کرد: آبگیری سد چم‌شیر یک تهدید جدی برای محیط زیست خوزستان به ویژه جنوب شرق خوزستان و کاملا غلط است. در حال حاضر و پیش از آبگیری این سد در رودخانه زهره چشمه‌های آب شور وجود دارد که وضعیت این رودخانه را با توجه به دبی آن، خاص کرده است و آبگیری چم‌شیر برای منطقه بسیار مشکل‌ساز خواهد شد. با توجه به وضعیت مخزن سد چم‌شیر، آبگیری این سد منجر به انحلال نمک و آهک در آب شده و وضعیت کیفی آب به شدت کاهش پیدا خواهد کرد و از این رو سد اصلا نباید آبگیری شود و آبگیری آن کاملا نادرست و آسیب زننده است.

۸۰ هزار هکتار اراضی خوزستان از بین می‌روند

نائب رئیس کمیسیون اجتماعی مجلس شورای اسلامی با بیان اینکه افزایش انحلال نمک و آهک در آب منطقه یک بحران زیست محیطی جدی را ایجاد خواهد کرد، گفت: حدود ۸۰ هزار هکتار اراضی خوزستان تحت پوشش آب این سد خواهند بود و در صورت آبگیری آن و رهاسازی آب سد، قطعا شاهد از بین رفتن و شور شدن این اراضی خواهیم بود. تجربه احداث سد گتوند در خوزستان یک تراژدی دردناک و تجربه‌ای بسیار تلخ است که باعث بروز مشکلات زیست محیطی فراوانی در استان شد و در صورتی که مجددا این تجربه تلخ با آبگیری سد چم‌شیر تکرار شود قطعا کشاورزی خوزستان با مشکلات جدی مواجه خواهد شد و همچنین مسائل زیست محیطی فراوانی گریبانگیر استان می‌شود.

وزارت نیرو ابهامات در خصوص سد چم‌شیر را برطرف کند

وی با بیان اینکه وزارت نیرو متولی این سد است و باید ابهاماتی که در خصوص اجرای این سد وجود دارد را برطرف کند، گفت: قطعا اجازه آبگیری سد چم‌شیر را با توجه به نظرات کارشناسی ارائه شده در این حوزه نخواهیم داد و مخالف این مساله هستیم. باید دید وزارت نیرو در این زمینه چه راهکاری را ارائه می‌کند.

 

 

 

رشد قشر خاکستری جامعه به طرف مسخ کامل و برعکس

اکبر دهقانی ناژوانی

در طول تاریخ تکامل رشد داشته و دارد. از اول پیدایش، واقعیات طبیعت کره زمین باید رشد بیشتر و پیچیده تری پیدا می‌کردند که تا میلیونها سال بعد از دل این تکامل رشدیابنده پیچیده موجودات زنده گیاهی و جانوری از جمله انسان اولیه بوجود آیند. بشر تا چشم باز کرد خودش را در یک دنیای پر از رمز و راز دید که خودش جزئی از این رمز و راز است. بشر پی برد که از این وضعیت رمز و راز دار خلاصی ندارد، چون یک سر این رمز و راز در خودش و سر دیگر این رمز و راز در طبیعتی است که در آن زندگی می‌کند.

اما آن را درست نمی‌شناسد.بشر متناسب با رشد خود سعی می‌کرده که از عقل و احساسش کمک بگیرد تا واقعیات اجتماعی و محیط زیست را درست تر بفهمد و بتواند از آنها به نفع خود استفاده کند تا زندگی بهتری داشته باشد. اما به خاطر نداشتن علم و آگاهی و پیچیده بودن واقعیات اجتماعی و محیط زیست بشر قادر نبود که این واقعیات و رخدادهای پیچیده ناشی از آنها را درست بفهمد. هر چه بشر خود را بیشتر می‌شناخت بیشتر به ضعفهای خودش در برابر رخدادها، طوفانها، سرماها، گرماها، زلزله‌ها، گرد و غبار، سیلابها و آتشفشان‌ها پی می‌برد. زندگی برایش سخت تر می‌شد. از طرفی دیگر جامعه در هر زمانرشد داشت و تحت تاثیر واقعیات و رخدادهای بحرانزای اجتماعی و محیط زیست پیچیده تر و بزرگ تر می‌شد. اما عقل و احساس ناقص بشر در درک درست واقعیات، رویدادها، رخدادها و مشکلات عاجز بودند. افراد با عقلی و احساسی ناقص خود برخورد نا به جا و نا درست با واقعیات محیطهای طبیعی و اجتماعی کرده و تاثیرات نا درستی روی این محیط‌ها می‌گذاشتند. متقابلا این محیطها هم تاثیرات نا درستی روی ذهن، روح، عقل، احساس و جسم افراد گذاشته و هماهنگی‌های لازم بر روی رشد همدیگر نداشتند. افراد به مرور عاجزتر‌، متوهم تر، بی سواد تر، منزوی تر، خیالپرداز تر، ترسو تر و در رابطه با هم و در رابطه با این محیط‌ها این وضعیتها را تشدید می‌کردند. یک چنین وضعیت بحرانزا به مرور افراد را از نظر ذهنی و روحی می‌برد به طرف وضعیت خاکستری شدن، یعنی فرد و افراد ترس، بی عقلی، بی سوادی، محافظه کاری، انزوا طلبی، رکود و احتیاط بیش از حد را در ذهن و روح خودشان نهادینه می‌کردند. افراد به شکلهای مختلف گرفتار بیماریهای‌ روحی، ذهنی و جسمی می‌شدند، در نتیجه در چنین ذهن و روح خاکستری، متوهم بیمار، عقل افراد ضعیف و احساس هم یاور عقلی درستی نداشت تا با هم موضوعات و مشکلات و واقعیات را درست تجزیه و تحلیل کنند. به همین خاطر به مرور احساس هم کور شد و در برخورد نادرست با واقعیات توجیه گرا تر و مجبور بود همه چیز را با دروغ و فرافکنی سرهمبندی کند و در ذهن و روح افراد امیدواری کاذب بوجود آورد که بشر از این وضعیتهای وخیم اجتماعی و محیط زیست نترسد و افراد فکر کنند که انشاء الله همه چیز درست می‌شود.

مسخ ایدئولوژیکی مذهبی و ناسیونالیستی

در طی چند صده، رشد اجتماعی از نظر کمی زیاد و از نظر کیفی ضعیف و بر اثر مشکلات زیاد اجتماعی و محیط زیست عقل بشر ضعیف تر و احساس کور کورتر و افراد از نظر ذهنی و روحی متوهم تر، منزوی تر، ترسوتر، محافظه کار تر شدند. با چنین جو بحرانی درونی و بیرونی افراد ذهن و روح این افراد خاکستری تیره و تار و مسخ کامل شدند. در این حالت عقل فرد و افراد نه فقط پوچ و غریبه، بلکه مخرب و دشمن به حساب می‌آمد. اگر کسی از عقل حرف می‌زد کفر گفته و کافر به حساب می‌آمد و ریختن خونش واجب بود. یک چنین جو بحرانی نشان می‌داد که احساس کور به تنهایی در ذهن و روح افراد جامعه چندین صده همه کاره و مطلقگرا و به درجه خدایی رسیده و عقل را در صندوقچه ذهن و روح افراد زندانی کرده بود تا در کار خداگونه‌اش دخالت نکند. عقل و عاقل را کفر، مرتد و کافر اعلام کرده بود. شرایط خراب جامعه و محیط زیست هم به چنین جوی دامن می‌زدند. از درون یک چنین اجتماع مسخ شده با حکومت مطلقه خداگونه احساسکور، ایدئولوژی‌های مذهبی افراطی و ناسیونالیستی افراطی و قومگرایی افراطی بیرون آمدند. که از همه افراطی تر احساسکور مطلقگرای خدای مذهبی بود. مردم در درک واقعیات عاجز و در شرایط بی عقلی و بی علمی و بی عملی از نظر ذهنی و روحی به این خدای احساس کور در ذهن و روح خود وابسته و گرفتار، چون در نبود عقل برای تنظیم ذهنیات و روحیات و ارگانیسم خود این افراد در ذهن و روح خود بیش از حد به این خدای احساسکور وابسته بودند. این افراد بیمار مسخ شده برای این خدای مذهبی افراطی حاکم بر ذهن و روح بسته خود از جان و ناموس و مال خود مایه می‌گذاشتند، حتی دختران خود را زنده به گور می‌کردند که تا این خدای ذهنی و روحی آنها کمبودهایش بر طرف و از این افراد راضی و ذهن و روح و ارگانیسم این افراد را به هم نریزد. این مسخ اجتماعی گوشه‌های دیگری هم داشت. در دنیای ذهنی و روحی مسخ شده افراد این احساسکور خداباور مذهبی مطلقگرا تحمل خدایان احساسکور از مذاهب دیگر را نداشت و آنها را دشمن و رقیب خود می‌دید. همواره برای اینکه از اقتدارش کم نشود افراد را به جان هم می‌انداخت تا خودش بر خدایان دیگر پیروز شود. یک مرتبه دیده می‌شد برای هیچ و پوچ افراد با ذهن و روح مسخ شده متعلق به یک مذهب می‌افتادند به جان مذهب مخالف خود که سالیان سال از آن دشمن تراشی کرده بودند. خدای احساسکور مذهبی افراطی برای اقتدار بیشتر و برتری طلبی خود به افراد مسخ شده فرمان می‌راند که خدایان مذاهب دیگر دروغین، شیطان و اهریمنی بیش نیستند. آنها می‌خواهند مذهب شما و خدای شما را نابود کنند. شما باید از خدای برتر و مذهب خود دفاع کنند و این خدایان دروغین را نابود کنید. نهایتا در یک نبرد با تلفات سنگین خدای احساسکور مذهبی که پیروز شده بود بر همه حکومت مذهبی خدایی می‌کرد. یعنی خدای احساس کور مذهبی شکست خورده زیر سلطه خدای احساسکور قدر قدرت مذهبی پیروز شده می‌رفت و افراد شکست خورده‌اش مطیع و برده خدای احساسکور پیروز می‌شدند. در زمان دیگری ممکن بود عکس آن اتفاق بیفتد این خدا از آن خدا شکست بخورد با تلفات سنگین تر برای مردم مسخ شده. این جنگهای مسخ کننده مذهبی یا برای بت‌ها بود که از سنگ تراشیده بودند و یا برای خدایان آسمانی که در رأس همه آنها یهودیت، مسیحیت و اسلام قرار داشتند. هنوز هم پس از هزاران سال احساسکور خدای مطلقگرا عقل ضعیف را در صندوقچه ذهنی و روح مردم زندانی کرده تا خودش احساسکور به تنهایی بر ذهن و روح مردم حکومت مطلقه و خدایی کند، مثلا امروزه هم خدایان آسمانی وجود دارند و هم در هند خدایان و بت‌های عجیب و غریب می‌تراشند برای پرستش. یک چنین مسخ خداگونه ذهنی و روحی‌ هم بشر در رابطه با قومگرایی افراطی و ناسیونالیست افراطی در هر زمان داشته و دارد. افراد مسخ شده قبایل مختلف به فرمان این خدایان احساسکور ناسیونالیستی افراطی و قومگرایی افراطی به جان هم می‌افتادند و همدیگر را قتل عام می‌کردند. مواقعی هم این جنگها ترکیب مذهبی و قومی به خود می‌گرفتند. این اواخر گرایشهای احساسکور خدای کمونیستی افراطی هم به آنها اضافه شدند با تلفات سنگین برای بشریت. مذهب و ناسیونالیست و قومگرایی باید شخصی شوند تا از افراط آنها کاسته شوند.

سرمایه داری هم ایدئولوژیکی است

سرمایه داری هم کم و بیش در همین چهارچوبهای ایدئولوژیکی افراطی خلاصه می‌شود و تا به حال جنگهای زیادی روی دست بشر گذاشته و توانسته از مذاهب و ناسیونالیستها و کمونیستهای افراطی هم در این جنگها کمک بگیرد، مثلا حداقل دو جنگ جهانی اول و دوم روی دست مردم جهان گذاشته. اما در نظام سرمایه داری امروزه با کمک علم ذهن، روح، عقل و احساس مردم رشد کرده و تا حدود زیادی ذهن و روح افراد از مسخ و خاکستری بودن نجات پیدا کرده‌اند، در نتیجه عقل سلیم و احساس سالم در ذهن و روح مردم به موقع مردم را بر علیه زیاده خواهی عده‌ای در سراسر جهان بسیج کرده‌اند و مردم توانسته‌اند که بیشتر به حق و حقوق خود برسند، البته در مواقعی با تلفات کم و مواقعی با تلفات زیاد. اما به مرور مردم با کمک علم و همکاری با هم هشیار تر، متوازن تر، انعطاف پذیرتر، انتقاد پذیرتر و منطقی تر و با هم بیشتر کنار آمده و می‌آیند. همه اینها حکایت از این می‌کند که این افراد از ذهنگرایی، خاکستری و مسخ بودن ذهن و روح خودشان کاسته‌اند. اما این علم و پیشرفت بشر نتوانسته ذهن و روح بشر را از خاکستری و مسخ بودن بطور کامل پاک سازی کند، در نتیجه هنوز در سطحهای مختلف افرادی هستند که با ذهن و روح خاکستری و مسخ شده در اجتماع ظاهر می‌شوند و به گونه‌های مختلفی عمل می‌کند تا گرایشهای خداگونه در ذهن و روح خود را به مرز‌های مطلقگرایی برساند، مثلا در همین سرمایه داری هنوز افراد زیادی هستند که آنها به شکلهای مختلف خیالپرداز، جاه طلب، مطلقگرا و تا مرز مسخ خود شیفتگی، قوم شیفتگی، مذهب شیفتگی پیش رفته‌اند تا حدی که جامعه سرمایه داری را دو قطبی کرده‌اند، مثل ترامپ و غیره. به خامنه‌ای ضحاک و حکومت ننگینش بعدا اشاره خواهم کرد.

رشد قشر خاکستری مسخ شده بعد از انقلاب ۵۷

در آخر رژیم محمد رضا شاه متاسفانه همان شرایط اجتماعی که در قسمت اول «https://news.gooya.com/2022/12/post-71824.php »این مقاله شرح داده شد دوباره تکرار شد. قشر خاکستری جامعه از نظر ذهنی و روحی تیره و تار تر و به طرف مسخ کامل جلو می رفت. مردم فریب خورده از همه جا و همه چیز رانده، محروم، محدود، ضد شاه، ضد غرب، ضد سرمایه داری، منزوی، متوهم،خسته، راکد و تبلیغات مذهبی به نفع مذهب و خمینیسم دست بالا را داشتند و ذهن و روح منزوی مردم، بخصوص نوجوانان و جوانان را پر می کردند. این جو ذهنی و روحی مردم تا درجه ای عقبگرد کردکه جهانبینی راکد مذهبی برای این مردم مدینه فاضله شد و تا آن حدی در ذهن و روح مردم خودنمایی کرد که دنیای مسخ شده ناسیونالیستی افراطی و کمونیستی افراطی در برابر مسخ مذهبی رنگ باختند‌ و همگی در ذهن و روح مردم رفتند زیر سلطه مذهب افراطی ناب محمدی که خمینی لجن مظهرش بود. مردم مسخ شده و خسته، خمینی را معجزه گر و ناجی دیدند و از روی ضعف و ناتوانی و برای نجات خود به او و مذهب ناب محمدی او لبیک گفتند. همه چیز سیاه و سفید شد. خمینی فرشته و شاه دیو. برداشت غلط از شعر حافظ بزرگ و همه جا پوستر « دیو چو بیرون رود فرشته در آید» دیده می شد. از توی این مسخ کامل ذهنی و روحی انقلاب ناب محمدی ۵۷ بیرون آمد. این همان چیزی بود که اربابان شرق و غرب، بخصوص انگلیس، اسرائیل و روسیه می خواستند، چون جامعه مسخ مذهب و آخوندهای بی عقل منجمد راچندین قرن می شناختند.

با مذهب و آخوند مردم بیشتر مسخ و بهتر غارت می شدند. بعد از انقلاب ادامه همان مسخ مذهبی در زمان شاه و جا انداختن بیشتر آن در جامعه شروع شد. عقل مردم توسط احساسکور، بخصوص احساسکور مذهبی در صندوقچه ذهن و روح مردم زندانی شده بود. افرادی که به درد آخوندها می خوردند تا مسخ مذهبی را رواج دهند از نظر ذهنی، روحی، عقلی و احساسی عقبمانده و همه جوری آمادگی چنین مسخی را داشتند، چون اولا از زمان شاه مسخ مذهبی شده و از همه نظر کودن، بی عقل، بی سواد و قدرت تشخیص درستی نداشتند. هر جفنگی را به راحتی می پذیرفتند. دوم بی کار و مجبور بودند که برای چندرغاز خودشان را بفروشند. سوم این آدمها‌ی مسخ مذهبی شده در راه مذهب و خدا همه کاری می کردند، حداقل کاری در حد امر به معروف و نهی از منکر، بخصوص که خودشان کمبود داشتند و می خواستند بر مردم غلبه و بی عقلی خود را تحمیل و یک نو حس برتری طلبی و حکومت بر مردم پیدا کنند. چهارم فرد بی عقل و دارای کمبود شخصیتی اگر کسانی مثل خود را به این جریان کودن مذهبی آخوند پسند وصل می کرد، هم خود بی عقلش رئیس این اشخاص مسخ شده می شد و با این بی عقلان شبکه مافیایی بوجود می آورد و هم از طرف آخوندها مؤرد تشویق قرار می گرفت. پنجم اگر هم فردی کمی عقل می داشت و زیر بار این افراد خود شیفته نوکر آخوند نمی رفت. این یعنی توهین به خدای احساسکور در ذهن و روح این افراد شبکه مافیایی نوکر آخوند. این یعنی ضد دین و خدا باوری . خدای احساسکور مطلقگرا در ذهن و روح این افراد مافیایی به این مافیاها فرمان می دهد که باید همه را بر علیه این فرد خاطی بشورانند‌. غلط می کند که زیر بار ما و خدای احساسکور ولایت فقیه نمی رود. مکافات او زندان و شکنجه است تا عقلش را از دست بدهد. این خدای احساسکور در ذهن و روح افراد مافیایی که از روی عقده و کمبود رجزخوانی می کرد تمام قد زیر سلطه خدای احساسکور مذهبی آخوندی و نوکر آخوند است. با وجود این نوکر صفتی خودش را خدا می داند، وای به خود آخوندها که ذهن و روح آنها گرفتار خدای احساسکور مطلقگرای مذهبی هزار و چهارصد سال است. خدای احساسکور آخوندها نه فقط مردم ایران، حتی تمام جهانیان را برده و بنده خودش می داند. جمع این مافیاها و جمع آخوند برای مسخ مردم خیلی به درد هم می خوردند.

این مافیاها با چندرغاز مطیع آخوند و پستهای مهمی را گرفتند. رژیم آخوندی برای رشد مسخ مذهبی بر علیه عقلگرایی از این افراد مسخ شده کمک می گرفت تا دیگران را هم در این مسخ مذهبی شریک گرداند که ای عزیز جون زندگی یعنی همین چهارچوب ناب محمدی(مسخ مذهبی) . در این چهارچوب خودت را پیدا می کنی. به فرمان خدای متعال، آخوندها را به عنوان مولا و سرور خود و نایبان بر حق امام زمان قبول بکن. قبول بکن حکومت الله بر حق تا برکات خداباوری نصیبت شود. تو بنده خدا و وظیفه داری که جانی و مالی در راه خدا فداکاری کنی. خدا و مذهب شیعه ما برتر از هر دینی است.

ما نه فقط قدس، بلکه جهان را می گیریم. از اینجا به بعد جو مسخ شده جامعه بعد از انقلاب ۵۷ طوری شد که مثلا در افتادن با یک آدم بی سواد خود فروخته مذهبی برابر بود با در افتادن با کل نظام آخوندی ناب محمدی. افراد عقده ای مافیایی و آخوندها برای کنترل و تشدید چنین جو مسخ شده ای بازار مجازات سنگین من در بیاری را رونق دادند. از مجازات فردی در کف خیابان، تا درگیری خانوادگی، تا مجازات شلاق، شکنجه، اعدام، پرتاب از پنجره، سنگسار، خودکشی‌ها ، مجازات برای حجاب، کشتن با کرونا، مجازات با مواد شیمیایی، اسیدپاشی، قرصهای‌ کشنده و اعتیاد آور، مواد مخدر و مخرب اعصاب، آمپول‌های مرگ تا ضبط مال و جریمه های سنگین نقدی، زندانهای طویل المدت، هشت سال جنگ، کشتار دهه شصت و هفتاد، کشتار ۸۸ ، کهریزک و ۹۶ و ۹۸‌ همه اینها جان تازه ای به این مسخ شدگی، واپسگرایی می دادند و این روند هنوز ادامه دارد.

آخوند جماعت عقل فسیل شده می خواهد:

مذهبی های افراطی، بخصوص آخوندها همانطور که گفته شد دشمن عقل بوده و هستند، چون خودشان عقل ندارند و در ذهن و روح خود گرفتار احساسکور مذهبی هستند . هر موقع از عقل کم آورده و می آورند از روی ناچاری در یک باج دهی سنگین به اربابان خارجی بیشتر زیر سلطه آنها رفته و از آنها کمک عقلی می گیرند. با توصیه این اربابان افراد جاسوس خود فروخته به آخوندها کمک عقلی و مشورتی می کنند. این افراد باید زیر سلطه آخوندها و اربابان خارجی و سوپاپ اطمینان آنها باشند. این افراد نباید گنده کاریهای آخوندی را به رخ آخوندها بکشند، بلکه باید مخلصانه آنها را بر طرف بکنند، تا خدای احساسکور در ذهن و روح آخوندها کمبودهایش تا حدودی بر طرف شود. به همین نسبت از این خوش خدمتی این جاسوسان اربابان خارجی هم راضی و توسط این افراد خود فروخته کنترلی بر آخوندهای بی عقل و جامعه مسخ شده ایران پیدا می کنند، برای نمونه جواد ظریف مالکش اعظم، اصلاح طلبان و بعضی از افراد اپوزیسیونهای داخلی و خارجی ایرانی از این دست افراد هستند.

این مسخ شدگی شیعه گری در یک سطح گسترده در جامعه نه فقط ضد عقل، بلکه حتی ضد هر نوع احساسی بود که زیر بار احساسکور مذهبی آخوندیسم و دار و دسته آنها نمی رفت و رقیب مذهب شیعه به حساب می آمد، مثلا مذاهب دیگر در ایران که آنها هم گرفتار احساسکور مذهبی بودند، ولی از مذهب شیعه در ایران ضعیف تر بودند. یا همچنین ناسیونالیستها، قومگراها‌ و کمونیستهای افراطی که ضعیف تر از مذهب افراطی شیعه بودند همه اینها جرأت ابراز وجود نداشتند، چه برسد به اینکه بخواهند با اسلام ناب محمدی شیعه در بیفتند. آخوندها لب تر می کردند همان جامعه مسخ شده مذهب زده دمار از روزگار آنها به عنوان کافر و یا تجزیه طلب در می آوردند، در نتیجه مذاهب دیگر و ناسیونالیستها، اقوام و کمونیستهای ایرانی با وجودی که خود گرفتار خدای احساسکور بودند و در افراطگرایی چندان دست کمی از مذهب ولایت فقیه نداشتند. اما ضعیف تر از آخوندیسم شیعه و مجبور بودند که به فرمان خدای احساسکور در ذهن و روح خودشان زیر سلطه خدای احساسکور مذهبی شیعه بروند و تا حدودی در کنار آخوندها در قدرت شریک و آشکار و پنهان به ساز خدای مطلقگرای احساسکور مذهبی آخوندها برقصند تا آخوندها و اربابان خارجی گوشه چشمی به آنها نشان بدهند.

زنها و آخوندیسم مذهب سالار افراطی: خدای احساسکور مذهبی در ذهن و روح آخوند جماعت خشن و هیچ نوع انعطاف پذیری، تعامل و ظرافت سرش نمی شد و نمی شود، در نتیجه کمبودهای وحشتناک عاطفی و جنسی داشته و دارد. آخوندها خودشان را با زور و با ترفندهای مذهبی به زن و یا یک پسر و بچه تحمیل می کردند، مثلا این آخوندهای مذهبی مردسالار و مذهب سالار مسخ شده نمی توانند که احساس ظریف زنانه را درست درک کنند، چون از خدای احساسکور کمبود دار مذهبی خش در ذهن و روح خود برخوردار هستند. احساس ظریف زنانه را ضعیف تر و پایین تر از احساسکور مذهبی خود می بینند . به همین خاطر احساسکور مذهبی خودشان را به زنها تحمل و زنها و احساسات ظریف آنها را مطیع خود و مطیع احساسکور مذهبی خود می کنند، مثلا خدای احساسکور مذهبی در ذهن و روح آخوندها و مذهبی های افراطی به آنها می گوید که هر آخوند و هر مردی اجازه دارد چهارتا زن رسمی بگیرد. هر تعداد زن صیغه ای هم داشته باشد برای او حلال است. از دید آخوند، پروردگار عالم( منظور همان خدای دروغگوی احساسکور در ذهن و روح آخوند و مذهبی های افراطی) زنها را آفریده برای ارضاء جنسی و روحی مردان. زنها باید مطیع و برده آخوندها و مردها و خدای احساسکور مردسالار و مذهب سالار آنها باشند. از طرفی دیگر در جامعه مذهب سالار و مرد سالار مطلقگرا باید مردان کنترل بیشتری بر جسم، روح، عقل و احساس زنها داشته باشد. هر چه این جامعه عقب افتاده تر باشد زنها محدود تر و ختنه زنها بیشتر و زن ضربات ذهنی، روحی و جسمی می بیند. از طرفی دیگر باید حقوق اجتماعی زن نصف مرد باشد، مثلا زن اجازه طلاق گرفتن ندارد. ارثیه، شهادت زن در دادگاه نصف مرد می باشند.

بچه به پدر تعلق دارد نه به مادر و غیره. اگر آخوندها به فرمان خدای احساسکور خود از زنی بخواهندکه زیر بار کار جنسی برود و خودش را بفروشد، نباید این زن نه بگوید‌. نه گفتن، یعنی توهین به خدای احساسکور مذهبی در ذهن و روح آخوند. در راه خدای مذهبی آخوند حتی فحاشی کار درست و صواب دارد‌، چگونه ؟

خدای احساسکور توجیه گرای دروغ گوی کمبوددار جنسی در ذهن و روح آخوند راه صیغه را باز گذاشته که تا برای ارضاء جنسی خودش کسی به بد و زشت بودن فحشا پی نبرد. با این کلاه شرعی هم کمبودهای وحشتناک جنسی آخوندی تا حدودی بر طرف و هم هر آخوند هر چندتا زنی را که می خواهد عقد و یا صیغه می کند.

با این کلاه شرعی، جامعه مسخ مذهب شده به این کار زشت شک نمی کند. با عادی جلوه دادن آن در جامعه دکانی باز می شود به نام خانه عفاف تا از بردگی جنسی زنها آخوندها هم بهره جنسی ببرند و هم بر بدن زن و احساس زنانه حکومت مطلقه خداگونه بکنند. هم از این طریق پولی کثیفی به جیب بزنند.

هم شغلی آبرومندانه خدا پسند دست و پا و جامعه بیشتر مسخ و به این شغل شریف در راه خدا شک نکند. هم در این زمینه پیشرفت و از زنها فراتر رفته و با تحمیل خودشان به پسران و بچه ها از شبهای حوزه علمیه یادی کرده باشند.

با این فحشای عریان و رواج آن در جامعه مسخ مذهبی بیشتر ماهیت پلیدخود را پیدا می کرد .از دستمالی بچه شیرخواره گرفته تا ازدواج دختر هشت و نه ساله تا خانه های عفاف و تجاوز به بچه ها . این یعنی بیشتر زیر سلطه آخوند و خدای احساسکور مطلقگرای مذهبی آخوندی رفتن و به لجن کشیدن جامعه به تمام معنی. تا آخوند لجن مظهر کمبود خودش را بالاتر و مشروع تر از مردم بداند. دیدش از بالا به پایین بر مردم باشد تا بتواند از روی هوا و هوس هر تصمیمی که برای خودش درست و برای مردم نا درست است را بگیرد. تا کمبودهای وحشتناک همه جانبه هزار و چهارصد ساله مذهبی خودش را تا حدودی بر طرف کند. تاوان چنین لجن مذهبی متعفن برای مردم مسخ شده جانی، مالی و ناموسی است، حتی اگر کار مردم به بیماری های ذهنی، روحی و جسمی کشیده شود، حتی اگر فحشا، قحطی، جنگ داخلی، جنگ با اربابان خارجی و چند میلیون کشته و آواره و تجزیه ایران و ویرانی منطقه را هم با خود به همراه داشته باشد، پس بنابراین جنبش انقلابی مهسایی زنان شجاع ایرانی برای پایان دادن به چنین مسخ همه جانبه است که ریشه عمیق هزار و چهارصد ساله و چند دهه اخیر را دارد. بقیه این ماجرا در قسمت سوم حضور شما عزیزان تقدیم می شود. موفق و پیروز! پاینده و جاودان میهن عزیز ایران!

 

 

 

قیام خونین مردم ایران و استراتژی جمهوری اسلامی برای بقا

احمد کشاورز مویدی

جمهوری اسلامی ایران در طول 43 سال حکومت ظالمانه و استبدادی خود با به دنبال کشیدن نام حکومت اسلامی ( جکومتی که احکام و قوانینش بر طبق آیه های قران و کلام امامان شیعه  بناگذاری شده) و از سوی دیگر مدافع حقوق بشر، هیچگاه کمترین توجه ای به حقوق ذاتی و انسانی مردم کشورش نداشته و از همان روز اول حکومتش کوچکترین اعتراض و انتقادی را با گلوله و کشتار و اعدام شهروندانش جواب داد. مردم پیر و جوانی که وقتی به خاطر گرسنگی و فقر و بی خانمان بودن به خیابانها آمدند، همگی متهم به جاسوسان و عناصرنفوذی  کشورهای اروپایی، محارب، مفسدفی الارض، کافر و هزاران اتهام دیگر قتل عام شدند یا روانه زندان و حبس های طولانی مدت شدند.

 با گذشت بیش از  سه ماه از خیزش انقلابی هموطنانم در ایران، و فشار و اعتراض همه کشورها، دولت جمهوری اسلامی تنها راه بقای خود را در استراتژی قتل عام مردم کشورش میبیند.

این اعتراضات با قتل بی رحمانه دختری به نام مهسا امینی همچون رودخانه ای پرخروش جریان گرفت و هربار که این حکومت یکی از جوانان و کودکان این مملکت را کشت، نه تنها مردم غیور کشورم نترسیدند بلکه با خشم و اتحاد منسجم تری به خیابانها آمدند و اعتراض و ناراحتی خود از این حکومت بچه کش و قاتل را نشان دادند.

سازمان عفو بین‌الملل روز پنجشنبه ۲۱ مهر (۱۳ اکتبر 2022) در بیانیه‌ای “سرکوب وحشیانه” و  “عزم مرگبار” حکومت ایران برای خاموش کردن اعتراضات مردم  را محکوم کرد. در این بیانیه آمده است که در فاصله ۲۹ شهریور تا هشتم مهر (ده روزه)  دست‌کم ۲۳ کودک در جریان اعتراضات گسترده در ایران کشته‌ شده‌اند.

اعتراضاتی که با کشته شدن مهسا امینی در سراسر ایران آغاز شد و به سرعت اوج گرفت. در این بیانیه اسامی و شرایط کشته شدن این کودکان منتشر شده است.

قربانیان ۲۰ پسر ۱۱ تا ۱۷ ساله هستند و سه دختر که دو تای آنها ۱۶ ساله‌ بودند. این کودکان با شلیک از فاصله نزدیک یا ضرب و شتم نیروهای امنیتی جان باخته‌اند. ۱۰ تن از آنان در سرکوب جمعه خونین در زاهدان کشته شده‌اند. به آنها از ناحیه قلب، سر یا دیگر ارگان‌های حیاتی شلیک شده است. سازمان عفو بین الملل خواستار پیگرد مسئولان “قتل‌های غیرقانونی، ناپدید شدن اجباری، شکنجه و سایر بدرفتاری‌ها با معترضان” شد و بهای معافیت سیستماتیک مقام‌های ایران به بهای “جان انسان ها از جمله کودکان تمام می‌شود” اشاره کرد. عفو بین‌الملل کشته شدن دستکم ۱۴۴ نفر را در فاصلۀ ۲۸ شهریور تا ۱۱ مهر مستند کرده و گفته است که ۱۶ درصد از آنان کودکان هستند. اسامی اعلام شده از سوی عفو بین‌الملل از این قرارند: زکریا خیال ۱۶ ساله پیرانشهر،  امین معرفت،۱۶ ساله اشنویه، عبدالله محمدپور ۱۷ ساله روستای بالو (آذربایجان غربی)، محمدرضا سروری ۱۴ ساله شهر ری، پدرام آذرنوش ۱۶ ساله دهدشت (کهکیلویه و بویراحمد)، سیاوش محمودی ۱۶ ساله تهران، امیرمهدی فرخی پور ۱۷ ساله تهران، میرحسین بساطی ۱۵ ساله کرمانشاه، نیمه شفق دوست ۱۶ ساله ارومیه، سارینا اسماعیل زاده ۱۶ ساله گلدشت کرج، نیکا شاکرمی ۱۶ ساله تهران، ستاره تاجیک ۱۷ ساله تهران، مهدی موسوی نیکو ۱۶ ساله زنجان.  همچنین محمدامین گامشادزهی ۱۷ ساله، جابر شیروزهی ۱۲ ساله ، امید صفرزهی ۱۷ ساله، سامر هاشم زهی ۱۶ ساله مصلای، سدیس کشانی ۱۴ ساله، یاسر شاهوزهی۱۶ ساله، محمد رخشانی ۱۲ ساله، امید سرانی ۱۳ ساله، علی براهویی ۱۴ ساله، جواد پوشه ۱۱ ساله، هر ۱۰ نفر در زاهدان. تا به امروز بنا به گزارش کانون دفاع از حقوق بشر در ایران تعداد جانباختگان در مجموع بیش از 500 نفر میباشد که  69 تن از آنها کودک و نوجوان بودند. روز جمعه، هشتم مهرماه 1401در مصلای زاهدان، محل برگزاری نماز جماعت اهل سنت، ماموران یگان ویژه و نیروهای لباس شخصی به سمت نمازگزاران شلیک کردند.

به گفته مولوی عبدالحمید، امام جمعه اهل سنت زاهدان  بعد از نماز جمعه در حالی که تعدادی از نمازگزاران مطابق معمول برای “ادای نمازهای سنت و نفل” در مصلا مانده بودند “تعداد معدودی از جوانان کم‌سن‌وسال” مقابل کلانتری محل شعار می‌دادند که صدای تیراندازی بلند شد.. 

ماموران حکومتی و مسلح که از قبل در ساختمان کلانتری مستقر بودند با گلوله جنگی هم به سمت معترضان و هم از روی پشت بام کلانتری به نمازگزاران شلیک کردند.

تعدادی از نیروهای حکومتی مسلح با لباس شخصی از قبل روی پشت‌بام منازل مستقر شده بودند و به سمت مردمی که در حال بازگشت به منازل خود بوده‌اند تیراندازی می‌کنند . و نکته قابل توجه اینکه اکثر این تیرها به سر و قلب نمازگزاران شلیک شد.

این نشان می‌دهد که شلیک مستقیم به مردم توسط تک‌تیراندازان صورت گرفته و این مسئله باعث رخ دادن فاجعه‌ای شد و برگی به دفتر ظلم های وحشیانه حکومت جمهوری اسلامی ایران افزود.

 

 

 

روسیه گروه مرتبط با سپاه قدس را به باکو تحویل داد

عباس رهبری

وزارت امنیت ملی و دادستانی جمهوری آذربایجان از بازداشت ۵ شهروند مرتبط با نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی در روسیه و مسترد شدن آنها خبر دادند. یکی از این افراد طالع یوسف‌اف یا “حاج تقی” است. گزارش دالغا خاتین‌اوغلو از باکو.مسکو یک گروه پنج نفری از شهروندان جمهوری آذربایجان را که با نهادهای امنیتی/نظامی جمهوری اسلامی مرتبط بوده‌اند، به باکو مسترد کرده است.

یکی از این افراد، طالع یوسف‌اف، ملقب به “حاج تقی” است که پیشتر نام او در پرونده سوء قصد به ائلمار ولی‌یف شهردار شهر گنجه آذربایجان در سال ۲۰۱۸ توسط یونس صفراف مطرح شده است. صفراف همان زمان بازداشت و بعد از محاکمه به حبس ابد محکوم شده بود. او که در سال ۲۰۱۶ وارد ایران شده و هشت ماه در حوزه علمیه قم درس خوانده بود، در دادگاه اعلام کرد که “از عمل خود پیشمان نیست.”

بر اساس گزارش وزارت امنیت ملی آذربایجان، یوسف‌اف، ۵۵ ساله، نیز در سال ۲۰۱۶ وارد ایران شده و مشغول جذب شهروندان جمهوری اسلامی در نیروهای “حسینیون” به منظور آموزش‌های نظامی و اطلاعاتی و مشارکت در جنگ سوریه بوده است.جمهوری آذربایجان می‌گوید نیروی قدس، بازوی برون مرزی سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی شهروندان جمهوری آذربایجان را تحت عنوان نیروهای “حسینیون”، جذب و راهی جنگ سوریه کرده است. ایران گروه‌های مشابهی تحت عنوان لشکر فاطمیون و زینبیون از شهروندان افغانستان و پاکستان را نیز در جنگ سوریه به خدمت گرفته است.شبه نظامیان “حسینیون” بنا بر گفته مقامات آذربایجان، در طرح‌های تروریستیدر داخل خود این کشور نیز به خدمت گرفته شده‌‌اند.

بازداشت در سوریه یا روسیه؟

گزارش وزارت اطلاعات جمهوری آذربایجان درباره نحوه بازداشت یوسف‌اف و افراد دیگر و استرداد آنها توسط روسیه توضیحی نداده؛ موضوعی که به گمانه‌زنی‌های رسانه‌ای درباره بازداشت این افراد در سوریه توسط ارتش روسیه و حتی تحویل این افراد به اسرائیل و استرداد به باکو منجر شده است.

یک مقام رسمی جمهوری آذربایجان که نخواست نامش برده شود، به بخش فارسی دویچه وله گفت که این افراد در روسیه بازداشت و چهارشنبه هفته گذشته (۳۰ آذرماه) از همان‌جا تحویل جمهوری آذربایجان شدند.

در گزارش دادستانی جمهوری آذربایجان نیز به‌ صورت تلویحی آمده که بعد از مشخص شدن محل اختفای این افراد، آنها توسط روسیه بازداشت و تحویل باکو شدند.

آرزو نقی‌یف از مقامات امنیتی سابق و نماینده پارلمان جمهوری آذربایجان نیز به بخش فارسی دویچه وله گفت این افراد تحت تعقیب پلیس اینترپل بوده و بنابر توافق استرداد مجرمان میان مسکو و باکو، به جمهوری آذربایجان تحویل داده شدند.

او گفت استرداد این افراد با هماهنگی اینترپل نشان می‌دهد که هیچ انگیزه سیاسی در پشت بازداشت افراد یاد شده نبوده و اتهام آنها بر اساس مستندات جنایی انجام شده است.

وزارت اطلاعات جمهوری آذربایجان این افراد را به تشکیل “گروه افراطی مذهبی غیرقانونی” در خارج از کشور، مشارکت در آموزش‌های نظامی و عملیات “تروریستی و تخریباتی” در کشوری ثالث با مخفی کردن هویت واقعی با کمک نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی.متهم کرده است.گزارش می‌گوید که یوسف‌اف در جذب شهروندان ایرانی در گروه “حسینیون” فعال بوده است.

حسینیون فراتر از طرح جنگ در سوریه

جمهوری آذربایجان آبان‌ امسال از دستگیری یکگروه وابسته به وزارت اطلاعات ایران و بازداشت ۱۹ عضو “حسینیون” خبر داد. در میان اسامی افراد بازداشت شده، نام اورخان اسدف نیز دیده می‌شد.

پاییز پارسال دولت قبرس از بازداشت این فرد به اتهام طراحی عملیات برای ترور چند تاجر اسرائیلی در این کشور خبر داده و روزنامه «پولیتیس» چاپ نیکوزیا نیز نوشته بود که اورخان اسداف، شهروند جمهوری آذربایجان، با هدف عمل تروریستی و بررسی احتمال ربودن اسرائیلی‌ها به ماموریت قبرس اعزام شده بود. او به استفاده از گذرنامه جعلی کشور روسیه و پولشویی نیز متهم شده است.

اورخان اسداف در بازجویی به پلیس قبرس گفته است که از فردی به نام محمد مبلغ ۴۰ هزار دلار دریافت کرد تا این ماموریت را عملی کند. جزئیاتی در مورد هویت فرد مذکور اعلام نشده است.

گزارش وزارت اطلاعات جمهوری آذربایجان نیز می‌گوید اعضای گروه بازداشت شده از طریق کشورهای ثالث به تهران رفته و بعد از تحویل مدارک شناسایی خود و دریافت پاسپورت‌های جدید جعلی و نیز آموزش عقیدتی و اطلاعاتی، با هواپیمای باری به سوریه اعزام شده‌اند.

سوء قصد به جان شهردار گنجه در سال ۲۰۱۸ نیز مربوط به یکی از اعضای گروه “حسینیون” بود که نام یوسف‌اف، ملقب به حاج تقی، نیز در همان پرونده مطرح شد.

همان زمان وزارت کشور و دادستانی کل جمهوری آذربایجان با انتشار گزارش‌های جداگانه اعلام کردند که عامل شلیک به شهردار گنجه و محافظ او به مدت هشت ماه در شهر قم اقامت داشته و سپس برای آموزش‌های نظامی راهی سوریه شده بود.

یونس صَفَراف، عامل سوء قصد و متولد شهر گنجه که همان زمان بازداشت شد، شهروندی روسیه را داشت و هم‌زمان با یوسف‌اف در سال ۲۰۱۶ به ایران سفر کرده بود.طبق اعلام دادستانی جمهوری آذربایجان، صفراف قصد داشت با تشکیل سازمانی با نام وحدت مسلمانان آذربایجان (حسینیون) و دعوت مردم به ترور مقامات، زمینه را برای ایجاد آشوب در کشور و برقراری دولت اسلامی تحت قوانین شریعت آماده کند.

دولت باکو می‌گوید توحید ابراهیم‌بیلو، شهروند معمم جمهوری آذربایجان و تحصیل کرده حوزه علمیه قلم از رهبران گروه “حسینیون” هنوز در ایران اقامت دارد.

مقامات جمهوری اسلامی نسبت به بازداشت این افراد واکنش نشان نداده‌اند، اماروابط دو کشور طی ماه‌های گذشته به شدت به سردی گراییده است.

 

 

 

 

مهسا امینی (آمار)

مینا انصاری نژاد