ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

ملا حسنی

مسئله ملی  و فدرالیسم

بایگانی

 

دانشجو

حقوق بشر

 

خاطرات چاپ نشده یک خبرنگار

۱۸ تیر: در میان دود وآتش

تنظیم : ابوالقاسم محمدی

سايت "روز" roozonline : متن زیر از دفتر خاطرات یک روزنامه نگار برگرفته شده که تاکنون به چاپ نرسیده است. در این روایت دست اول ازحادثه ۱۸ تیر، برخی از اسامی به دلایل امنیتی حذف شده است.
شنبه
۱۹تير

شبی ديگر شد ديشب. جمعه ظهر درگرماي هولناك در خانه نشسته بوديم. فاكسي آمد: «ديشب درخوابگاه دانشگاه تظاهرات بود. و۵ نفر كشته شده‌اند.» به دوستم گفتم. گفت: برويم؟  و رفتيم.

در خيابان اميرآباد سراسر گاردايستاده بود. خيلي وقت بود آن خيابان را نديده بودم. سراسر به يك محوطه دانشگاهي مبدل شده است. جلوي در اصلي خوابگاه حدود ۳۰۰دختر و پسر جمع بودند. دخترها صورتشان را با روسري بسته بودند. همگي شعار مي دادند:

مرگ بر استبداد. دخترها پلاكاردهايي دردست داشتند كه رويش نوشته شده بود. دست نظاميان از دانشگاه كوتاه.

اخبار مي‌گفت شب قبل در اعتراض به تعطيل روزنامه «سلام» راهپيمايي و تحصن شده و سپس انصار حزب الله وپليس ضدشورش به حمايت آنها حمله كرده‌اند. تا صبح زد وخورد بوده. تعداد كشته‌هاي احتمالي ومجروحين و دستگير شدگان را مثل هميشه متناقض مي‌گفتند. همين براي من كافي بود. من خواستم برگردم.

دوستم اما مي‌خواست بماند. باا تومبیل دور زد یم. به در بالا ی خوابگاه رسیدیم. چند تا دختر پشت ميله‌ها بودند. با لباس خانه رفته بوديم. با اينهمه دوستم طاقت نياورد و پايين رفت. به يكي از دخترها گفت:

«ما سن شما كه بوديم براي انقلاب تظاهرات مي‌كرديم.» او جواب داد: «ما براي حفظ انقلاب تظاهرات مي‌كنيم.» دوستم برآشفته بود. نمي‌خواست بيايد. او را آوردم.

عصر در خانه بودم و با ميهمانهايمان رفتيم براي قدم زدن در پارك. ۳۰/۱۱ شب كه آمديم روي پيغام‌گير صداي دوستی بود كه خانه‌اش درآن حوالي است. مي‌گفت تظاهرات ادامه دارد. ماجراي ظهر تكرار شد. رفتيم. اين بار با لباس مناسبتر.

سراسر خيابان اميرآباد را گارد گرفته بود و در چند رديف. از دور شعله‌هاي آتش ديده مي‌شد. مردم گروه گروه مي‌آمدند. رفتيم جلو. سربازها باطوم در دست وماسك شيشه‌اي برسر نگذاشتند رد شويم. هر كدام از سربازها لهجه‌اي داشتند. دوتايشان با هم عربي حرف مي‌زدند. وسط جمعيت ابراهيم نبوي را ديدم. داشت با موبايل صحبت مي‌كرد. آخرين جمله‌اش را شنيدم:

 خانه‌اي؟ شماها پيشاهنگ تئوريك هستيد.

خودش گفت: شمس الواعظين بود. داور خبر داد كه سه وزير به اعتراض حضور ارتش در دانشگاه استعفا داده‌اند و«تاج زاده» دارد با دانشجويان مذاكره مي‌كند. از همان موقع مي‌خواستم برگردم. همراهانم مي‌خواستند بمانند ،مدام با شور وارد بحث مي‌شدند. نيروهاي امنيتي كم نبودند. انصار حزب الله هم حضور داشتند وبا مردم بحث مي‌كردند. بالاخره از آنجا آمديم. انداختيم پشت استاديوم.ايستاديم. آن محله قبل از دستگيري حوزه هاي سیاسی تحت مسئوليت ما بود. ضلع جنوبي استاديوم نيروهاي پليس متوقفمان كردند. پياده شديم. راه درازي را آمديم تا رسيديم به قلب حادثه. سراسر آن كوچه پهن، پربود از نيروهاي مسلح. اتومبيل‌هاي مخصوص بردن زنداني، ميني‌بوس و اتوبوس در تمام طول خيابان كردستان وكوچه‌هاي اطراف ديده مي‌شد. در كوچه‌هايي كه ما از آن مي‌گذشتيم سپرهاي محافظ را وسط كوچه چيده بودند و سربازها كنار آن خواب بودند. انصار حزب الله دسته دسته نشسته بودند. پشت وانتي چند سربازخوابيده بودند. رسيديم به سركوچه. رديف سربازان روي زمين نشسته بودند و چندمتر آنطرفتر دانشجوها در ميان آتش ودود مي‌دويدند. از كسي كه معلوم بود از انصار است پرسيدم: «براي رفتن به خانه‌امان چه بايد بكنيم؟» او باريكه راهي را پشت سربازان نشان داد. از پشت سربازان گذشتيم واز وسط معركه سردرآورديم. دانشجوها لاستيك آتش زده بودند وشعار مي‌دادند. رفتيم به طرف پايين اميرآباد. سركوچه پائيني كه رسيديم گاز اشك آور زدند. دويديم توي كوچه. دانشجوياني فرياد مي‌زدند: «توي كوچه نرويد.». برگشتم. همه صورتم مي‌سوخت. داشتم خفه مي‌شدم وچشمانم باز نمي‌شد. بقیه بدتر از من. به شكلي خودمان را رسانديم همان كوچه اول وهمان فرد آمد وراهنمايي كرد كه آب به صورت نزنيد و آتش نزديك صورت بگيريد. اين كار را كرديم. مردم دورمان جمع شده‌بودند. زياد طول نكشيد كه خوب شديم. از همان كوچه برگشتيم. مدتي پياده رفتيم. مسير را گم كرده بوديم. وچه حس ويراني داشتم من. برگشتيم به جاي اول. سربازها جلوتر آمده بودند. من با حس ويراني پرسه مي‌زدم.

سه شنبه ۲۲ تير

حس عجيبي دارم. در هم كوفته‌ام. تا صبح به خود پيچيده‌ام. حسي كسي را دارم كه يك بار ديگر در انقلاب شركت مي‌كند وشكست مي‌خورد.
چهار روز وشب حيرت‌آور گذشت. جنبش دانشجويي ناگهان همه‌گير شد، به حادثه بزرگ ملي مبدل گرديد و مي‌رفت كه با سرايت به مشهد و اصفهان به شبه انقلابي مبدل گردد. از همان شب اول حس عجيبي به من مي‌گفت همه چيز را درهم خواهند كوبيد كه اگر اخبار ديروز دانشگاه درست باشد، اين اتفاق روي داده. شب دوم كه جلوي خوابگاه رسيديم، همه چيز شبيه شبهاي مقابل لانه جاسوسي بود. اميرآباد شمالي از جمعيت موج مي‌زد. نيروهاي نظامي رفته بودند. اما پيدا بود كه نيرويي پنهان برهمه چيز نظارت دارد. در نيمه شب، همچنان سيل جمعيت در رفت‌وآمد بود. جاهايي بچه‌ها دسته دسته نشسته بودندوكساني برايشان حرف مي‌زدند. درست روبروي خوابگاه به جمعيتي نزديك شديم. دختري از ميان جمعيت برخاست. فرياد زد: «گوش كنيد. من هجده سال دارم. انقلاب راحتي نديده‌ام. پدرم آن را برايم تعريف كرده است.» ملت شلوغ مي‌كردند. دختري دستهايش را به دو طرف تكان مي‌داد، مثل يك سخنران حرفه‌اي ادامه مي‌داد: «گوش كنيد. پدران ومادران ما بلد نبودند زندگي كنند. بروي هم اسلحه مي‌كشيدند. بلد نبودند حرف بزنند، اما ما بايد زندگي كنيم. اگر الان انصارهم آمدند اينجا نبايد آنها را بزنيم، نبايد بكشيم، بايد به آنها بفهمانيم…»

 

 ديروز هم در درگيري مقابل دفتر كه تمام مدت آن را مي‌ديدم، از اين دختران و پسران زياد بودند، اما افراد مشكوك هم در ميانشان بسيار بودند. و هم آنها كار را به جايي كشاندند كه نبايد. همانها شعارهاي افراطي مي‌دادند. جو ملتهب دانشجويي وفشارهايي كه از جانب جناح انصار جان مردم را به لب آورده، زمينه را مساعد مي‌كرد و بر اين بستر آماده شعارهاي افراطي اوج مي‌گرفت. ديشب جلوي پارك لاله شايد آخرين شعارها اين بود: بيست سال سكوت تمام شد، ملت چرا نشستي؟
همان موقع در دانشگاه گروههاي فشار داشتند كار را تمام مي‌كردند. از عصر ديروز جلوي دانشگاه سنگربندي و جنگ وگريز بود تا ساعت
۱۲ ديشب هم حداقل ادامه داشت. امنيت را به سپاه سپرده بودند و انصار حزب اله از مسجد الجواد اسلحه گرفته بودند. شايعات اينها را مي‌گفت.
چهارشنبه
۲۳ تير

شايعات اما درست بود. روزنامه‌ها نوشتند واخبار هم تاييد كرد كه از ظهر پريروز حدود هزار نفر با پيراهن سفيد سه دگمه وشلوارهاي تيره

 

قبلی

برگشت

بعدی