ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

فدرال و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

 

حقوق بشر

دانشجو

 

 

تحصيل کنم وبرم کار کنم . البته درسته که عموم بهم قول داده توي بروجرد هم شرايط خوبي براي درس خوندن وزندگي برايم درست کنه اما من باورم نمي شه مي دونم ازاينجا که برم همه سختي ها شروع ميشه

نمي دونستم چي بگم در حالي که اشک هايم را پاک مي کردم گفتم : خوب پسر گلم من بايد برم پول شيريني را حساب کن تا برم شايد يک وقت ديگه اي بيام و دوباره ببينمت .با ناراحتي گفت : من اجازه ندارم پول از شمابگيرم مخصوصا " حالاکه عمويم هم مي داند شما هماني هستي که توي خاوران بودي واوديده . گفتم : آخه چرا ؟گفت :عمويم به من گفته هرکس از خانواده عزيزان خاورا ن به اينجا آمد وتو شناختي حق نداري پول بگيري شما هم يکي از آنها هستي .گفتم پس چرا عمويت خودش نمي آيد ؟

گفت: خجالت مي کشد نمي دونم چرا ؟ ولي خواهش مي کنم اونو ناراحت نکنيد ، نمي دونيد وقتي يکي مي آد خريد کنه واون متوجه ميشه وپول نمي گيره چقدر ذوق مي کنه .

کيوان در حالي که جعبه شيريني را برمي داشت دستي به سر او کشيد وگفت:مادر بريم دير ميشه يه دفعه ديگه ميايم (وانگار يادش افتاد که اسم اورا نمي داند) مفصل با پسرک گلفروش وعمويش حرف مي زنيم .

مدتها ذهن من وکيوان مشغول گلفرو ش خاوران وعمويش بود .

بعد از مدتي تصميم گرفتيم بريم وپسرک گلفروش وعمويش را ببينيم واز سرنوشت او مطلع شويم وقتي به جلو مغازه شيريني فروشي رسيديم آن را بسته ديديم کيوان از ماشين پياده شد که از مشاور املاکي مجاور قنادي در مورد بسته بودن مغازه سئوال کند . بعد از لحظه اي برگشت ودر حالي که با ناراحتي ماشين را روشن مي کرد غريد: دير آمديم .

دلم هري فروريخت وگفتم چي شده کيوان ؟

کيوان گفت: چيزي نشده بريم .

دوباره پرسيدم: چي شده چرا نمي خواهي جواب بدي ؟

بگو مشاور املاکي چي گفت ؟

با ناراحتي گفت : آقاي اسکندري صاحب قنادي وعموي پسرک گلفروش سکته کرده وتازه از بيمارستان مرخص شده ظاهرا" وقتي پسرک گلفروش به شهرش بر مي گردد او همان شب سکته مي کند حال وروز خوشي نداره راستي اسم پسرک گلفروش همايون است .

گفتم : آدرسش را مي گرفتي تا به ملاقاتش بريم

کيوان گفت : نداشت يا نخواست بده

ديگه چيزي نگفتم وبا بغضي که تمام وجودم را گرفته بودتا خونه سر کردم وشب به چند نفر از خانواده ها زنگ زدم وکل ماجرا را گفتم همه به نحوي اعلام همدردي وهمبستگي مي کردند ودوست داشتند به نحوي کمکي به همايون وعمويش بکنند .

شهريور درد وغم شهريور تفته وخونين شهريور بي عزيزان زيستن در راه بود وما در تدارک برگزاري مراسم با شکوهي بوديم کم وبيش با همديگر هماهنگ کرده بوديم تا با در نظر گرفتن شرايط مراسم روز دهم شهريور را به بهترين شکل برگزار کنيم .

صبح دهم شهريور کيوان در حالي که شاخه هاي گل را در صندوق عقب ماشين جا مي داد هي صدا مي زد زودباش مامان دير ميشه . با عجله خودم را داخل ماشين انداختم وراه افتاديم .

اينبار ماموران از فاصله دور تري همه چيز را زير نظر داشتند وارد محوطه که شديم تازه هفت يا هشت نفر ديگر رسيده بودند . من به هر طرفي چشم مي دواندم که آشنايان نزديک را پيدا کنم که کيوان گفت : مامان ، مامان !!!!

گفتم : چي شده ؟

با لحني بهت آلود گفت : پسرک گلفروش وبدون اينکه منتظر واکنش وسئوال من باشد با قدمها تند بسمت ديوار شرقي شروع به حرکت کرد ومنهم مسير حرکتش را با نگاه دنبال کردم ، چشمم به پسرک گلفروش وعمويش که روي ويلچر نشسته بود افتاد ودر کنار آنها نسرين خانم را ديدم که مدتها بود مي شناختم منهم به آن سمت روانه شدم .

آقاي اسکندري همانطور که روي ويلچر نشسته بود تمام بغلش را از گلهاي رز سرخ وسفيد پر کرده بود .

وقتي به نزديکي آنها رسيدم ودر آغوش کشيدن پسرک گلفروش را توسط کيوان ديدم وبعد ديدم کيوان تمام گلهائي را که آورده بود در آغوش آقاي اسکندري وروي گلهاي ديگر ريخت اشکانم سرازير شد .

پسرک گلفروش با شاخه گلي بسمتم آمد ومن او را در آغوش کشيدم وبه آقاي اسکندري سلام کردم کم کم بقيه خانواده ها که وارد محوطه شدند به جمع ما پيوستند ودر حالي که ويلچر آقاي اسکندري را همايون (پسرک گلفروش) حرکت مي داد و او گلها (آقاي اسکندري ) را در محوطه پخش مي کرد همگي بدنبال او محوطه را دور مي زديم وقتي مراسم با سرود خواني به پايان رسيد .وقتي که تصميم داشتيم متفرق شويم پسرک گلفروش (همايون )تکه کاغذي را به من داد وگفت : آدرس خونه عمويم است اگه وقت داشتيد يه سري به ما بزنيد.

کيوان پرسيد : راستي چطوري آمديد وبا چه وسيله اي بر مي گرديد ؟

قبل از اينکه همايون حرفي بزند نسرين خانم گفت : با ماشين خودمان آمديم من خودم رانندگي مي کنم .با تعجب پرسيدم : ماشين خودتان ؟ يعني تو آقاي اسکندري و همايون را مي شناسي ؟

نسرين خانم با لبخند گفت : مگه ميشه من شوهرم و پسرم (همايون)را نشناسم، تلفن من را داري زنگ بزن آدرس مي دم يه شام يا نهار را بياين پيش ما مفصل با هم گپ بزنيم

با شرمندگي وتحير خداحافظي کردم واز هم جدا شديم .

 توي ماشين مقداري با کيوان حرف زدم تصميم گرفتيم در اولين فرصت به خانه آنها برويم واز برخوردهاي قبلي در خصوص همايون وآقاي اسکندري پوزش بخواهيم .

کمتر از يک هفته بعد من با نسرين خانم تماس گرفتم وشبي بهمراه کيوان ويکي ديگر از همسران عزيزان خاوران با دسته گلي وجعبه شيريني  به ديدن آنها رفتيم . حال آقاي اسکندري بهتر بود بعد از شام نسرين خانم از همايون خواست به اتاق ديگر برود .

من ضمن پوزش خواهي از آقاي اسکندري پرسيدم:چرا ما قبلا" شما را در خاوران نديده بويدم و تنها نسرين خانم را مي ديديم ؟

آقاي اسکندري گفت : من متاسفم ولي بخاطر کارهائي که داشتم يا صبح خيلي زود مي آمدم ويا خيلي دير وقت ولي با يد بگويم در کل مدت زيادي نيست که به خاوران مي آييم .

گفتم: اگه حمل بر فضولي نباشه من مي خواهم بيشتر در مورد شما بدانم.

آقاي اسکندري گفت : من متولد 1322در يکي از روستاهاي بروجرد هستم. بخاطر شرايط سخت درس زيادي نخواندم. خانوادگي پس از سربازي توي بروجرد يه مغازه کوچيک گل فروشي نزديک بيمارستان باز کردم تقريبا " سال 43بود که نسرين هرروزکه مي آمد بره بيمارستان از جلو مغازه من رد مي شد . اين زمينه آشنائي ما شد .

وقتي مدتي گذشت فهميدم او در حال اتمام دوره پزشکي عمومي خودش است . بگذريم که حوادث چگونه ما رابهم پيوند زد ثمره ازدواج ما پسري بود بنام مهران درست 22شهريور 1344به دنيا آمد وبعد از مدتي من با کمک پدر نسرين در تهران مغازه اي تهيه کردم . پدر نسرين قناد معروفي بود . کمکم زندگي ماشکل ديگري گرفت ومن شبانه به تحصيل ادامه دادم تا توانستم ديپلم خود را درسال 51بگيرم در ضمن اينکه نسرين هم توانسته بود مطبي در حوالي راه آهن و خيابان مختاري تاسيس کند . مهران هر روز بزرگ وبزرگتر مي شد وبه زندگي ما شور ونشاط ويژه اي مي بخشيد .بعد از سرنگوني شاه بحث ها وصحبت ها به همه جا کشيد از جمله به خانه ما . من نمي دانستم ويا دلم نمي خواست بدانم که چطوري مهران هم وارد سياست شده اصلا" فکرش را نمي کردم که با اين سن وسال اينقدر حساس وبا انرژي وآگاه باشد . او هر از چندي به بروجرد براي ديدن عمو وخانواده عمويش مي رفت دقيقا" يادم نيست ولي فکر مي کنم اوائل پائيز بود در عين اينکه مدارس باز شده بودند با اصرار گفت من 48ساعت به بروجرد مي روم وبر مي گردم . من فکر مي کردم براي ديدن عمويش مي رود اما انگار چهلم سيامک اسديان بود واوخبر داشت در هر صورت موافقت کرديم .امکان تماس با برادرم نبود ولي وقتي 48 ساعت به سه روز رسيد ديگر طاقت نياورديم ومن راهي بروجرد شدم . وقتي به خانه برادرم رسيدم . آنها اظهار بي اطلاعي

 

قبلی

برگشت

بعدی