ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

 

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

 

حقوق بشر

دانشجو

 
 

ظهور یک پیامبردر هلند

محمدرضا اسکندری

تابستان و پائیز خوبی را نداشتیم. مردم هلند امسال تابستان و پائیز را با باران شدید و آسمانی همیشه ابری و بدون آفتاب گرم گذرانده بودند. پناهندگان افریقائی و مناطقی که خشک سالی آنها را به خاک سیاه نشانده بود، دست خود را به آسمان بلند می کردند و هر کدام با زبان و لهجه شیرین خود با خدا نجوا می کردند. ای خدای عادل این چه عدالتی است.  در اینجا شب و روز باران می بارد و حتی برای دیدن و احساس کردن خورشید باید جشن و شادی برگزار کرد، در حالی که در افریقا و خیلی از کشورهای جهان در طول سال حتی یک قطره باران نمی بارد. آخر انسانهای که در افریقا و سایر نقاط دنیا زندگی می کنند چه گناهی کرده اند. برای پناهندگان تازه وارد خیلی عجیب بود که نقل و نبات مجالس هلندی گفتگو در رابطه  با وضعیت هوا بود. شاید در طول روز هر فرد بیش از چند بار در رابطه با هوا صحبت می کند. علاوه بر بی جوابی و بلاتکلیفی که گریبانگیر پناهندگان شده بود، آسمان خاکستری و همیشه بارانی هلند خود بر درد پناهندگان می افزود.

بعد از سپری شدن تابستان و پائیز سرد، زمستانی سردتر شروع شده بود. دمای هوا بیشتر از 10 درجه زیر صفر بود.  در کشورهای اسکاندیناوی سرما کولاک می کرد و در تلویزیون مردی را نشان می داد که یک لیون آب جوش را در هوا پرتاب می کرد که در هوا به یخ تبدیل می شود. درست روز بعد که سرمای شدید  سراسر اروپا را فرا گرفته بود و جاده های روستائی یخ زده بود. صبح زود خود را آماده می کردم تا به کمپ پناهندگی بروم. جاده ها از صابون هم لیزتر بود. رانندگی در جادهای روستائی و تماشای درختان و خانه های کشاورزان و بر آمدن خورشید بسیار دیدنی بود. درختان و دشت های که همیشه سرسبز بودند، حال یک پارچه لباس سفید زیبائی پوشیده بودند. من در زیبائی راه غرق شده بودم و سپری شدن زمان را احساس نمی کردم. وقتی به خود آمدم دم درب کمپ بودم. پس از وارد شدن به کمپ در حالیکه به خود می لرزیدم، در وسط زمین بسکتبال کمپ جوانی رشید، زیبا با مو های بلند فر و چشمانی بزرگ و رنگ پوست سیاه زیبا بدون اینکه لباسی بر تن داشته باشد نظرم را جلب نمود. او همانند پیامبران دستان خود را رو به آسمان کرده بود و با صدای نرم و لطیف با خدای خود راز و نیاز می کرد. پس از دیدن این صحنه با عجله یک پتو را را برداشتم و به سمت او(کنته) رفتم.

کنته جوان 21 ساله افریقائی بود که در یک خانواده ثروتمند بزرگ شده بود. خانوادهاش او را غیر قانونی زمانی که کمتر از 18 سال داشت به هلند فرستاده بودند تا درس بخواند. در زمانی که جنگ خانگی کشور او را فرا گرفته بود او توانسته بود به کمک خانواده اش در آنجا درس بخواند. او به دو زبان فرانسه و انگلیسی تسلط کامل داشت و در زمان کوتاهی که در هلند زندگی کرده بود زبان هلندی را هم یاد گرفته بود. او به خاطر تسلط به زبانهای مدرن جهان به کمپ بزرگسالان انتقال داده شده بود تا دولت پول کمتری برای راهنمائی او خرج نماید. او در تمام عمر خویش حتی یک تخم مرغ را درست نکرده بود تا بخورد. حال باید او هم برای خود غذا درست می کرد و هم تمام مسائل زندگی خود را حل و فصل می کرد. پس از مدتی او احساس می کرد که از بهشت افریقا به جهنم اروپا آمده است.

با عجله به سوی او رفتم.

دوست عزیز، کنته جان اجازه می دهید تا این پتو را بر دوش شما بیندازم؟

کنته به نرمی و در کمال آرامش برگشت و گفت: "نه.  من احساس سرما نمی کنم. من از طرف حضرت محمد(ص) ماموریت دارم تا مردم را هدایت کنم.

من محمد و مسیح هستم که یکجا ظهور کرده ام. من منتظر هستم تا این به خواب رفتگان کمپ(پناهندگان) بیدار شوند تا آنان را راهنمائی نملیم."

با او نمی شد به توافق رسید. تلاش من برای انداختن پتو بر شانه های او به نتیجه ای نرسید.تنها یک راه وجود داشت. آن هم تماس با گروه اضطراری بیماران روانی، پس از تماس آنها اعلام کردن تا یک ساعت دیگر به کمپ خواهند آمد.

با کمک چند نفر از همکارانم و با تلاش زیاد، کنته را به سالن بزرگ کمپ انتقال دادیم. کنته به هیچ وجه نمی پذیرفت که پتو را بر دوش بیندازد. او با قدی بلند و بدون لباس و با دستانی رو به آسمان روبروی پنجره ایستاده بود و به نجوای خود ادامه می داد.

آمبولانس تیم اضطراری بیماران روانی همراه با ماشین پلیس وارد کمپ شدند. آنها سریع خود را به سالن رسانیدن. روانپزشک از کارمندان خواست که از سالن خارج شودند. او به آرامی شروع به صحبت کردن با کنته نمود. صحبت آنان بیش از 20 دقیقه طول کشید. کنته حاظر نبود که لباس به تن کند. او حتی حاضر نبود که  به مرکز درمانی کمپ برود. تیم اضطراری حق نداشت که با اجبار و بدون داشتن اجازه رسمی شهردار و داستانی او را به مرکز بیماران روانی انتقال دهد.

وقتی که اجازه رسمی برای انتقال او آماده شد، عقربه های ساعت، ساعت 11 را نشان می داد. در نهایت تیم پزشکی، تیم مددکاران کمپ و افراد پلیس، کنته را روی برانکارد قرار دادند. پس از بستن او روی برانکارد و جای دادن او در آمبولانس، وی را به مرکز بیماران روانی انتقال دادند.

برای همۀ ساکنان کمپ و مسئولین این سئوال پیش آمده بود چرا جوانی که خیلی معقول و بدون مشکل در کمپ زندگی می کرد، صبح پس از بیدار شدن از خواب  دچار بیماری روانی  شده است.؟!؟!

چند روز از انتقال کنته نگذشته بود که وی از بیمارستان پا به فرار گذاشته بود و خود را به کمپ رسانید. کنته زمانی که دچار مشکل روانی نشده بود نمی توانست از خود مراقبت کند چه رسد به حال که روانی شده بود. جوانان مسلمان افریقائی خیلی او را کمک می کردند. آنان سعی می کردند که او گرسنه نماند.

این در حالی بود که ماموران و مسئولین دولتی می دانستند که او نمی تواند از خود مراقبت کند. بعضی اوقات ساعت ها پشت پنجره خانه ها بدون کوچکترین حرکتی به داخل خانه نگاه می کرد. هر روز چندین پیر زن و پیر مرد به پلیس زنگ می زدند. کار هر رورز پلیس این بود که کنته را از روستا به کمپ برگرداند.

کار دیگر کنته این شده بود که به گرانترین سوپر مارکت روستا می رفت و هر بار یک عدد تن ماهی 80 سنتی را جلو چشم همه در جیب می گذاشت و بدون پرداخت پول سعی می کرد که از سوپر خارج شود. شاید پیامبران هم به تن ماهی علاقه داشته اند.

در طول یک ماه بیش از 15 بار به خاطر دزدیدن تن ماهی توسط پلیس دستگیر و پس از یک ساعت زندانی شدن در اداره پلیس به کمپ بر می گرداندند. کنته در دنیای خود زندگی می کرد. او از نظر مردم ساکن کمپ یک دیوانه افریقای بود. اما خیلی از آنان نمی دانستند که او انسانی با استعداد بوده که به چند زبانی مدرن جهانی تسلط دارد. او بدون اینکه آزارش به مورچه ای برسد، شب و روز در حال راه رفتن بود. کنته همیشه با پای پیاده در حال راه رفتن بود. او تمام روستاها را می گشت و بعضی اوقات نیمه های شب به کمپ برمی گشت. برای کنته تمام مغازه ها مال او بودند و هر درخت میوه ای را متعلق به خود می دانست. کسانیکه او را نمی شناختن او را اذیت می کردند. پس از مدتی تمام روستائیان و مغازه داران و پلیس، کنته را می شناختند.

دیگر کمتر کسی او را اذیت می کرد. کنته جوان رشید و روشنفکر افریقائی در کمپ های هلند تبدیل به انسانی روانی شده بود که غیر از راه رفتن و احساس اینکه هر چه روی زمین است متعلق به اوست، کاری را انجام نمی داد. عشق کنته این شده بود، یک تن ماهی را از مغازه بدون پرداخت پول در جیب بگذارد و سپس توسط پلیس دستگیر شود و در نهایتتوسط ماشین پلیس به کمپ انتقال داده شود.

 جوانی که خانواده اش او را به اروپا فرستاده بودند تا آینده ای بهتر از افریقا داشته باشد به یک مرد روانی تبدیل شده بود.

 

صفحه قبل

برگشت

صفحه بعدی