طبقه‌ی‌ کارگر صنعتی مهم‌تر از طبقه‌‌ی متوسط شهری

محمدعلی کدیور

در این گزارش به مرورِ منابع پژوهشی مختلف درباره‌ی نقش‌ کارگران در دموکراسی‌خواهی پرداخته شده است.

 

عامل پیدایش و تقویت دموکراسی کیست؟ از بین طبقات و گروه‌های اجتماع، کدام‌یک در فرایند پیدایش و گذار به دموکراسی نقشی سرنوشت‌ساز و تعیینکننده ایفا کرده‌اند؟ پیدایش دموکراسی و گسترش آن در سطح جهان طی دو قرن اخیر یکی از مهم‌ترین تحولات تاریخ بشری بوده است و پرسش از پیش‌برندگان پروژه‌ی دموکراتیک‌سازی نیز مورد توجه عالمان اجتماعی و تحلیلگران سیاسی است. تاکنون پاسخ‌های متفاوتی به این پرسش داده‌ شده ‌است. برخی از نظریه‌پردازان، مانند جامعه‌شناس صاحب‌نظر آمریکایی، برینگتون مور،[1] بورژوازی و طبقه‌ی سرمایه‌دار را عامل و حامل دموکراسی دانسته‌اند. برخی دیگر چون ساموئل هانتینگتون،[2] گسترش طبقه‌ی متوسط را یکی از عوامل اصلی گسترش دموکراسی دانسته‌اند، مخصوصاً در تلاش‌های دموکراسی‌خواهی در اواخر قرن بیستم که به دموکراسی موج سوم (Third Wave Democracy) مشهور است. روشنفکران و رهبران محلی نیز دو گروه دیگری هستند که به‌عنوان حاملان و عاملان دموکراسی اخیراً مورد توجه پژوهش‌گران واقع شده‌اند.[3] اما با وجود تنوع عقاید، همچنان بیشترین شواهد و پژوهش‌ها مؤید نقش مهم و مثبت طبقه‌ی کارگر در فرایند‌های دموکراتیک‌سازی بوده است. در علوم اجتماعی توجه به نقش طبقات اجتماعی و طبقه‌ی کارگر بیش از هر سنت دیگر در رهیافت تحلیل طبقاتی رواج داشته است. بسیاری از این نظریه‌ها به پشتوانه‌ی آرای کارل مارکس به شرح‌وبسط وضعیت و کارکرد نظام طبقاتی می‌پردازند.

پرسش اینجاست که در میان این‌همه نظر متفاوت بالاخره کدام گروه عامل اصلی دموکراسی است؟ یکی از جریان‌های نظری در جامعه‌شناسی که در ادامه به آن می‌پردازیم، دقیقاً در پی یافتن پاسخ این پرسش است.

 

عامل دموکراسی: طبقه‌ی کارگر یا بورژوازی؟

مارکس پیدایش دموکراسی پارلمانی را محصول انقلاب بورژوازی علیه فئودالیسم و زمین‌داری در اروپا محسوب می‌کرد اما طبقه‌ی کارگر را عامل اصلی انقلاب سوسیالیستی می‌دانست. در میانه‌ی قرن بیستم برینتگون مور به پیشبرد این خط پژوهشی پرداخت و شواهد تجربی بیشتری بر عاملیت بورژوازی در پیدایش دموکراسی در انگلستان، فرانسه، و آمریکا عرضه کرد. مور همچنین استدلال کرد که مهم‌ترین دشمن دموکراسی زمین‌داران بزرگ بودند چرا که با به‌وجودآمدن دموکراسی و داده‌‌شدن حق رأی به دهقانان، امتیازات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آنان به خطر افتاد. یکی از شاگردان مبرز مور به نام جان دی استِفِنز نظرات مور را مورد مداقه و ارزیابی تجربی گسترده‌تری قرار داد.[4] استفنز برای ارزیابی استدلال مور به بررسی همه‌ی موارد شکل‌گیری و فروپاشی دموکراسی در اروپای غربی پرداخت. او نتیجه‌گیری مور درباره‌ی ضدیت اشراف زمین‌دار با دموکراسی را تأیید کرد اما نشان داد مور در نقش مثبت بورژوازی اغراق کرده و نقش مثبت طبقه‌ی کارگران سازمان‌یافته در پیدایش دموکراسی در اروپا را نادیده گرفته است.

نظرات استفنز، خود باب پژوهش‌های جدیدی در این زمینه را گشود و اندکی بعد کتاب مهم و مرجعی توسط استفنز و دو جامعه‌شناس دیگر منتشر شد که مشخصاً به نقش طبقه‌ی کارگر در پیدایش دموکراسی پرداختند.[5] نویسندگان این کتاب با مارکس و مور در این امر توافق داشتند که توسعه‌ی سرمایه‌داری منجر به پیدایش دموکراسی شده است اما مانند مقاله‌ی استفنز بر آن بودند که دموکراسی محصول قدرت‌گرفتن جامعه‌‌ی مدنی خصوصاً طبقه‌ی کارگر است. از نظر این نویسندگان پیدایش دموکراسی بیش از هرچیز مسئله‌ای مربوط به توازن قدرت است چرا که گذار به دموکراسی نمایانگر افزایش برابری سیاسی است و برابری سیاسی شکل نمی‌گیرد مگر اینکه توازن قوا تغییر کند و بخش‌های ضعیف‌تر جامعه بتوانند در بخش‌های صاحب قدرت برای خود جا باز کنند.

به زبان دیگر، این روابط قدرت هستند که بیش از هرچیز تعیین‌کننده‌ی پیدایش دموکراسی و تداوم آن‌اند. در این میان قدرت‌گیری طبقات متوسط و کارگر به‌معنای تحول در توازن قدرت و قدرت‌گیری جامعه‌ در برابر دولت است. نویسندگان سپس به بررسی همه‌ی موارد گذار به دموکراسی و فروپاشی دموکراسی در اروپای غربی و آمریکای لاتین پرداختند. بررسی تطبیقی و تاریخی آن‌ها نشانگر آن بود که اتحادیه‌ها و احزاب مرتبط با طبقه‌ی کارگر اجزای اساسی ائتلافی بودند که دموکراسی را به این کشورها آوردند. البته در برخی موارد فشار طبقه‌ی کارگر به‌تنهایی برای ایجاد دموکراسی کافی نبوده است. در این موارد طبقه‌ی کارگر نیازمند مؤتلفانی برای پیشبرد پروژه‌ی دموکراتیک بوده ‌است.

به فاصله‌ی چند سال، روث برینز کولیر، سیاست‌شناس و استاد دانشگاه برکلی، کتاب دیگری نیز منتشر کرد که بحث را به خارج از اروپای غربی و آمریکای شمالی گستراند. او در این کتاب نتیجه گرفت که در موج سوم دموکراسی در اواخر قرن بیستم اتفاقاً کارگران از پیش‌برندگان اصلی گذر به دموکراسی بوده‌اند.[6] کولیر با تحقیق درباره‌ی اسپانیا و پرتغال در اروپای جنوبی و همچنین برزیل، آرژانتین و اروگوئه در آمریکای جنوبی نشان داد طبقه‌ی کارگر در دو سناریوی اصلی امکان گذر به دموکراسی را فراهم کردند. در کشورهایی مثل اسپانیا و آرژانتین اعتصابات و اعتراضات طبقه‌ی کارگر موجب ایجاد فشار روی نظام‌های اقتدارگرا شد. این فشار گسترده نظام‌های اقتدارگرا را به‌سمت برگزاری انتخابات آزاد سوق داد. اما در کشورهایی مانند برزیل، نظام‌های اقتدارگرا برنامه‌های محدودی در جهت اصلاحات سیاسی در نظر داشتند تا بتوانند سیطره‌ی خود را با شکل متفاوت و درظاهر نرم‌تر از گذشته ادامه بدهند. مثلاً در برزیل نظام اقتدارگرا در پی برگزاری انتخابات‌های کنترل‌‌شده و واگذاری برخی آزادی‌های سیاسی بود. در پاسخ به اصلاحات نمایشی، اعتراضات کارگری چنان فشاری بر این نظام‌ها وارد کرد که ناچار شدند اصلاحات محدود اولیه را تا حد اصلاحات دموکراتیک کامل گسترش دهند.

 

طبقه‌ی کارگر بزرگ‌تر، بخت بیشتر برای گذر به دموکراسی

در سال‌های اخیر دو پژوهش آماری نیز منتشر شده‌اند که شواهد جدید بر نقش مثبت کارگران در فرایند تاریخی دموکراسی عرضه کرده‌اند. اولین مقاله از ادانر عثمانی استاد جوان دانشگاه هاروارد در سال ۲۰۱۸ منتشر شد.[7] عثمانی در این مقاله به بررسی رابطه‌ی میان بزرگی طبقه‌ی کارگر صنعتی و شاخص‌های دموکراسی پرداخت تا ببیند آیا یک طبقه‌ی کارگر صنعتی بزرگ‌تر دموکراسی را کاهش یا افزایش می‌دهد. عثمانی برای اندازه‌گیری بزرگی طبقه‌ی کارگر، نسبت کارگران صنعتی به کل جمعیت افرادی که در سن اشتغال هستند را محاسبه کرد. برای شاخص دموکراسی او از دو شاخص اصلی دموکراسی انتخاباتی که توسط مؤسسات پولیتی و وی‌-دم تهیه می‌شوند، استفاده کرد. این شاخص‌های دموکراسی از ابتدای قرن نوزدهم تاکنون امتیازی عددی به هر کشور می‌دهند که نشان‌دهنده‌ی سطح دموکراسی در آن کشور است. این امتیاز بر اساس شاخص‌های برسازنده‌ی دموکراسی مانند میزان مشارکت سیاسی مردم، وجود رقابت میان گروه‌های سیاسی مختلف، و محفوظ‌بودن حقوق مخالفان دولت محاسبه می‌شوند.

بررسی آماری عثمانی نشان داد که بین بزرگی طبقه‌ی کارگر و احتمال بهبود وضعیت دموکراتیک در یک کشور همبستگی (Correlation) مثبت و معناداری وجود دارد. چرا بزرگی طبقه‌ی کارگر مهم است؟ در شرایط عادی نخبگان سیاسی و اقتصادی، یعنی مقامات دولتی و صاحبان ثروت، حاضر به تقسیم قدرت سیاسی با بخش غیرنخبه‌ی جامعه یعنی مردم عادی نیستند. این معادله زمانی به هم می‌خورد که بخش غیرنخبه بتواند بازی سیاسی را به هم زده و هزینه‌ی حکمرانی را برای حاکمان زیاد کند. در چنین شرایطی نخبگان سیاسی و اقتصادی حاضر می‌شوند که برابری سیاسی را گسترش دهند و تن به اصلاحات دموکراتیک بدهند. بزرگ‌بودن طبقه‌ی کارگر نشانگر توان بخش غیرنخبه‌ی جامعه در برهم‌‌زدن بازی و معادلات سیاسی است.

مقاله‌ی بعدی توسط سه استاد و پژوهشگر علوم سیاسیِ مؤسسه‌ی مطالعات صلح اُسلو در نشریهی سیاست، از نشریات مهم علوم سیاسی در آمریکا و دنیا، منتشر شد.[8] این پژوهشگران رهیافت آماری متفاوتی را در بررسی نقش گروه‌های اجتماعی مختلف در خیزش‌های عمومی در پیش گرفتند. آن‌ها ابتدا بر فهرستی از ۱۹۳ خیز‌ش عمومی در قرن بیستم تمرکز کردند که یا در پی تغییر رژیم یا در پی پایان اشغال یک کشور بودند. این فهرست قبلاً توسط اریکا چِنووِت، استاد علوم سیاسی هاروارد، و همکارش، ماریا استفان، تهیه شده بود.[9] پژوهشگران نروژی سپس مشخص کردند که دهقانان، مستخدمان بخش عمومی، گروه‌های نظامی، دینی یا قومی، کارگران صنعتی و طبقه‌ی متوسط شهری در هریک از خیزش‌ها چقدر شرکت داشتند. در قدم بعدی پژوهشگران به بررسی بهبود دموکراتیک پس از این خیزش‌ها پرداختند و مشخص کردند که در پایان خیزش آیا وضعیت دموکراتیک در کشور بهتر شده و آیا آن کشور شاهد یک گذار دموکراتیک بوده یا نه. آن‌ها سپس با استفاده از مدل‌های آماری بررسی کردند که شرکت کدام‌یک از گروه‌های فوق‌الذکر منجر به بهبود دموکراتیک شده است.

نتیجه‌ی مدل‌های آماری این پژوهش نشان داد که حضور طبقه‌ی کارگر صنعتی در خیزش‌های عمومی نقش مثبت و معناداری در گذار به دموکراسی داشته است. این در حالی است که نمی‌توان برای هیچکدام از گروه‌های دیگر، از جمله طبقه‌ی متوسط، چنین نقش مثبتی ذکر کرد. بنا بر این مقاله دلیل نقش مثبت طبقه‌ی کارگر را باید هم در انگیزه و هم ظرفیت این طبقه برای شکل‌گیری دموکراسی دانست. اعضای طبقه‌ی کارگر گسترش دموکراسی را در جهت کسب قدرت و منافع خود می‌بینند. از سوی دیگر، چنان‌که گفته شد، کارگران به‌دلیل پرشماربودن و قابلیت سازمان‌‌یافتن، ظرفیت بالایی برای حرکات جمعی تعارضی مانند اعتراض و اعتصاب دارند.

مجموع پژوهش‌های انجام‌شده درباره‌ی حاملان اجتماعی دموکراسی نشانگر نقش تاریخی طبقه‌ی کارگر در پیشبرد دموکراسی در کشور‌های مختلف بوده است. البته میزان قوت و توان کارگران بنا به وضعیت توسعه‌ی اقتصادی در کشورهای مختلف متفاوت است. مشخصاً کارگران در کشور‌های درحال‌توسعه شمار و قوت کارگران در کشور‌های توسعه‌یافته را نداشته‌اند. همچنین وابستگی بعضی کشورها به منابعی نظیر نفت باعث شده که بخش مهمی از درآمد کشور از مجرای صنعتی باشد که نیاز به کارگران بسیاری ندارد. همین امر موجب تضعیف بیشتر طبقه‌ی کارگر در کشورهای نفتیِ درحال‌توسعه مانند ایران شده است. بااین‌همه، اگر به تحولات سیاسی مهم در این کشورها نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که با وجود ضعف نسبی، همچنان کارگران از اجزای اصلی ائتلاف‌های برسازنده‌ی جنبش‌های موفق بوده‌اند. پیشبرد دموکراسی از مجرای یک جنبش اجتماعی نیز نیازمند یک ائتلاف گسترده است که بی‌شک باید شامل کارگران به‌عنوان یکی از گروه‌های اجتماعی کشور باشد.


[1] بنگرید به:

Barington Moore (1966) Social Origins of Dictatorship and Democracy: Lord and Peasant in the Making of the Modern World. Beacon Press.

[2] بنگرید به:

Samuel Huntington (1993) The Third Wave: Democratization in the Late 20th Century. University of Oklahoma Press.

[3] بنگرید به دو منبع زیر:

Charles Kurzman & E. Leahey (2004) “Intellectuals and Democratization, 1905-1912 and 1989-19961”, American Journal of Sociology, 109(4), pp. 937-986;

Dan Slater (2009) “Revolutions, Crackdowns, and Quiescence: Communal Elites and Democratic Mobilization in Southeast Asia”, American Journal of Sociology, 115(1), pp. 203-254.

[4] بنگرید به:

John Stephens (1989) “Democratic Transition and Breakdown in Western Europe, 1870-1939: A Test of the Moore Thesis”, American Journal of Sociology, 94(5), pp. 1019-1077.

[5] بنگرید به:

Dietrich Rueschemeyer, Evelyne Huber Stephens, & John D. Stephens (1992) Capitalist Development and Democracy,Vol. 22. Polity: Cambridge.

[6] بنگرید به:

Ruth Berins Collier (1999) Paths toward Democracy: The Working Class and Elites in Western Europe and South America. Cambridge University Press.

[7] بنگرید به:

Adaner Usmani (2018) “Democracy and the Class Struggle”, American Journal of Sociology, 124(3), pp. 664-704.

[8] بنگرید به:

Sirianne Dahlum, Carl Knutsen, & Tore Wig (2019) “Who Revolts? Empirically Revisiting the Social Origins of Democracy”, The Journal of Politics, 81(4), pp. 1494-1499.

[9] بنگرید به:

Erica Chenoweth & Maria J. Stephan (2012) Why Civil Resistance Works: The Strategic Logic of Nonviolent Conflict, Reprint. Columbia University Press.