کالیفرنیا؛ بهشت مشوّش نویسندگان تبعیدی آلمانی

الکس راس

یک روزِ تمام زمان لازم است تا از همه‌ی این نشانی‌ها بازدید کنید. برتولت برشت در خیابان بیست‌وششم سانتامونیکا در خانه‌ای با سقف چوبی اقامت داشت، و هاینریش مان چند بلوک آن‌سوتر در خیابان مونتانا. زالکا فیرتلِ فیلمنامه‌نویس مجالس دوستانه‌اش را در خیابان مِی‌بری، حوالی ساحل سانتامونیکا، برگزار می‌کرد. آلفرد دوبلین، خالق رمان برلین، الکساندرپلاتس، در خیابان سیترِس در هالیوود سکنا گزیده بود. و همکارش، لیون فویشت‌وانگر، در ویلا آرورا در خانه‌ای اعیانی به سبک اسپانیایی و رو به اقیانوس آرام به سر می‌برد. تئودور آدورنو آپارتمانی دوبلکس در خیابان کنتِر اجاره کرده بود تا همراه با ماکس هورکهایمر، که همان حوالی می‌زیست، غمنامه‌ی پسامارکسیستیِ دیالکتیک روشنگری را بنویسند. در جایگاهی رفیع‌تر از آنان در خیابان سن‌رمو عالیجناب توماس مان، برادر هاینریش و نویسنده‌ی رمان کوهستان جادو، زندگی می‌کرد.

در دهه‌ی ۱۹۴۰ بخش غربیِ لس آنجلس در واقع به پایتخت ادبیات آلمانی در تبعید تبدیل شده بود. انگار کافه‌های برلین، مونیخ و‌ وین مشتری‌های خود را به سانست بولوار سرازیر کرده بودند. نویسندگان در کانون این جامعه‌ی مهاجرِ اروپایی قرار داشتند، که البته هنرمندان دیگر رشته‌ها را نیز در بر می‌گرفت: فریتز لانگ، ماکس افولس، اتو پره‌مینجر، ژان رنوار، رابرت سیودماک، داگلاس سیرک، بیلی وایلدر، ویلیام وایلر (کارگردان سینما)، ماکس راینهارت و لئوپولد یسنر (کارگردان تئاتر)، مارلن دیتریش و هدی لامار (بازیگر)، رودلف شیندلر و ریچارد نویترا (معمار)، آرنولد شوئنبرگ، ایگور استراوینسکی، اریش ولفگانگ کورنگولد و سرگئی راخمانینوف (آهنگساز). در تاریخ بشر به‌ندرت شهری میزبان چنین جمع خیره‌کننده‌ای از نوابغ بوده است.

افسانه‌ی رایج درباره‌ی این مهاجرت عظیم ذهنیت والای اروپای غربی را در مقابل سرزمین بی‌حاصل یا به‌اصطلاح برهوت فرهنگیِ کالیفرنیای جنوبی قرار می‌دهد. در ‌واقع نیز تنی چند از این تبعیدشدگان زیر نخل‌ها سگرمه‌های درهم داشتند. برشت چنین نوشت: «شهر هالیوود به من آموخت که شهر می‌تواند بهشت و دوزخی توأمان باشد». اریک سایزلِ آهنگساز کالیفرنیا را «گور دلگیر آفتابی» نامید. و آدورنو هنگام توصیف وضعیتی اجتماعی با عنوان «سلامتی تا دم مرگ» احتمالاً یکی از سواحل لس ‌آنجلس را در پسِ ذهن داشت: «همین آدم‌هایی را که نشاط و جوشش زندگی از وَجناتشان پیداست به‌سادگی می‌توان با جنازه‌های آماده‌ی تدفین اشتباه گرفت، آدم‌هایی که خبر مرگ نه‌چندان موفقشان به‌علت سیاست جمعیتی پنهان نگاه داشته شده است.»

حکایات کناره‌گیری‌های ناشی از بدخلقی تصویر نادرستی از غنا و پیچیدگی نقش فرهنگی این مهاجران ارائه می‌کند. بنا به گفته‌ی ارهارت بار در کتاب وایمار در ساحل اقیانوس آرام، تعداد زیادی از این تبعیدیان موفق به ایجاد پیوند با عناصر مترقی لس ‌آنجلسِ آن سال‌ها شده بودند.

بااین‌همه، حتی استوارترین آنان هم با آشفتگی روانی دست‌وپنجه نرم می‌کردند. آنها، فارغ از هر دیدگاهی که درباره‌ی لس‌ آنجلس داشتند، نمی‌توانستند از وضعیت عمومیِ آوارگی و پناهندگی بگریزند، وضعیتی که در آن خاطراتِ وطنِ ازدسترفته از هر نوع کوششی برای رحل اقامت‌افکندن در خانه‌ای جدید جلوگیری می‌کند. افزون بر این، آنها ناهمخوانیِ زجرآوری بین موقعیت امن و آسوده‌ی خود و وحشتی که اروپا را فرا گرفته بود احساس می‌کردند. علاوه بر این، جبر و فشارهای کاملاً آشنای بی‌اعتنایی و تعصبی را می‌دیدند که پشت چهره‌ی درخشانِ آمریکا پنهان شده بود. بازخوانیِ ادبیات پناهجویان و قیاس آن با مشی سیاسی اوایل قرن بیستم انسان را به این فکر فرو می‌برَد که فرار از میهن با ترس و انزجار، و شروع زندگی در سرزمینی ناشناخته، به‌راستی چگونه است.

دو تن از داستان‌نویسان اثرگذار آلمان این بخت را داشتند که هنگام به‌قدرت‌‌‌رسیدن نازی‌ها سرگرم سخنرانی‌ در خارج از کشور باشند. یازدهم فوریه‌ی ۱۹۳۳، دو هفته بعد از آنکه هیتلر صدراعظم آلمان شد، توماس مان به آمستردام سفر کرد تا نطقی با عنوان «اندوه‌ها و شُکوه ریچارد واگنر» ایراد کند. مان، مردی پیش‌تر محافظه‌کار که در اوایل دهه‌ی ۱۹۲۰ ارزش‌های لیبرال‌دموکراتیک را پذیرفته بود، می‌کوشید تا میراث آهنگ‌ساز محبوبش را از چنگ نازی‌ها بیرون آورد. او تا سال ۱۹۴۹ دیگر به آلمان پا نگذاشت.

در ابتدا، بسیاری از رانده‌شدگان به فرانسه گریختند. اکثرشان فکر نمی‌کردند که حکومت هیتلر به درازا بکشد و [درنتیجه،] سفر در اقیانوس [و رفتن به آمریکا] را اضافه‌کاری می‌دانستند. وقوع جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹ این بهشت موقت را بی‌درنگ ویران کرد. این واقعیت که این مهاجران خود قربانی سرکوب [آلمان نازی] بودند کمکی نکرد تا فرانسوی‌ها به اردوگاه بازداشتی‌ها منتقلشان نکنند. در سپتامبر سال ۱۹۴۰ گروه متنوعی از هنرمندان و نویسندگان آلمانی با کوه‌پیمایی در کوهستان پیرنه از فرانسه به اسپانیا رفتند.

دوستان بلندپایه‌ی این گروه طرحی ریخته بودند تا امنیت این آوارگانِ نامدار تأمین شود. سازمانی مستقر در نیویورک، موسوم به «کمیته‌ی نجات اضطراری»، واریان فرایِ روزنامه‌نگار را به فرانسه فرستاد تا خروج این نویسندگان و هنرمندان را، حتی با توسل به تمهیدات غیرقانونی، تسهیل کند. چنین تمهیداتی ضروری بود، چون قوانین مهاجرتیِ آمریکا دقیق و سفت‌وسخت سهمیه‌ی اتباع اروپایی را تعیین کرده بود. اگر گشایش و سهولتی در این قضیه رخ می‌داد، هزاران یهودی می‌توانستند بگریزند. فرای، که نخستین‌ آمریکاییِ ستوده‌شده در «یاد واشِم» ( بنای یادبود قربانیان هولوکاست در اورشلیم) است، بی‌توجه به اختیاراتِ محدودش، قهرمانانه کوشید تا افراد هرچه بیشتری را فراری دهد، حتی آن‌هایی که نامشان ثبت نشده بود.

تبعیدْ تحقیر است، اما تو را «چالاک‌تر، مبتکرتر، زیرک‌تر و مقاوم‌تر» می‌سازد.

وقتی سال ۱۹۴۱ فرا رسید، دیگر تمام اعضای این گروهِ تبعیدی به لس آنجلس و آفتاب سوزانش رسیده بودند. زندگی روزمره‌شان معمولاً به پوچی و عبث می‌گذشت. چند نویسنده، از جمله دوبلین و هاینریش مان، قراردادهایی یک‌ساله با کمپانیِ برادران وارنر نصیبشان شده بود. این پیشنهاد‌ها ناشی از علاقه‌ی واقعی به نبوغشان نبود، برای این بود که کمک کند تا بتوانند روادید بگیرند. مان و دوبلین، که ملزم به اجرای این تشریفات صوریِ نیکخواهانه بودند، هر روز گزارش کار می‌دادند، هرچند زبان انگلیسی‌شان ضعیف بود و امیدی هم به ساخته‌شدن فیلم بر اساس ایده‌هایشان نمی‌رفت. وقتی قراردادشان تمام شد، هر دو دچار مضیقهی مالی شدند. دوبلین نوشت: «در ساحل غربی فقط دو دسته نویسنده داریم: آن‌ها که نانشان در روغن است و آن‌هایی که آه در بساط ندارند.»

چنین حکایت‌های غم‌باری این سؤال را به ذهن متبادر می‌سازد که چرا همه‌ی این نویسندگان به لس آنجلس رفتند و نه به نیویورک که مأوای انبوه نقاشان تبعیدی بود. ارهارت بار چنین پاسخ می‌دهد: فقدان زیرساخت‌ فرهنگی در لس آنجلس، [ازقضا] باعث جذابیت آن شده بود. این فقدان به آنان اجازه می‌داد که به‌جای رقابت با یک عرصه‌ی ادبیِ ازپیش‌موجود ایدئال‌های جمهوری وایمار را دوباره در آنجا برقرار سازند. علاوه بر این، کشش و جاذبه‌ی صنعت سینما انکارناپذیر بود. توهین‌های برشت به هالیوود اغلب این واقعیت را از دیده پنهان داشته که او مجدانه کوشید تا کاری در مقام فیلمنامه‌نویس بیابد.

اما دلیل اصلی مهاجرت ادبای آلمانی به لس‌ آنجلس به رشد مداوم شبکه‌ای از روابط دوستانه مربوط است که زالکا فیرتل در کانونِ آن قرار داشت. او به‌طرزی خستگی‌ناپذیر می‌کوشید تا برای هنرمندانِ در معرض خطر روادید فراهم کند و بعد از استقرارشان تلاش می‌کرد تا در آن کشور جا بیفتند. به احتمال قریب‌به‌یقین وایمار در ساحل اقیانوس آرام هرگز بدون حضور او شکل نمی‌گرفت. خودِ او از ۱۹۲۸ مقیم لس آنجلس شد، زمانی‌که شوهرش، برتولد فیرتل، کارگردان سینما، قراردادی با یکی از کمپانی‌های هالیوود بست. زالکا در آلمان بازیگر تئاتر بود و اکنون فیلمنامه‌نویس شده بود. قلندران آسمان‌جل به‌نوبت در خانه‌ی زالکا اقامت می‌کردند. فیرتل مدام مهمانی برگزار می‌کرد و بین مهمانان متنوع و نامدارش بحث راه می‌انداخت. و سپس برمی‌گشت به آشپزخانه تا کیک شکلاتیِ پرآوازه‌اش را تدارک ببیند.

به‌نوشته‌ی ریفکیند، شبی سروکله‌ی توماس مان در یک مجلس عروسیِ غریبه پیدا شد، زیرا شنیده بود که قرار است با کیک زالکا از مهمانان پذیرایی شود. ریفکیند به‌طرز مستدلی ثابت می‌کند که زالکا چیزی بسیار فراتر از آدمی خوش‌مشرب و خوش‌گذران بود؛ او در ایجاد روابط خلاقانه نبوغ داشت. در سالن پذیراییِ خانه‌ی او بود که فرانتس واکسمن بعد از خوش‌وبش با جیمز ویل، کارگردان سینما، به جایگاه آهنگ‌سازیِ فیلم رسید. برشت و چارلز لاتن نیز همان جا برای اولین‌بار یکدیگر را ملاقات کردند. ناگفته پیداست که این معاشرت‌ها همیشه هم ثمر نمی‌داد.

جماعت مهاجران بی‌شک نیازمند سیاست و تدبیرِ فیرتل بودند: دشوارنویس‌ها از همه‌پسندها متنفر بودند، بین پناهندگان سیاسی، که همسو با اندیشه‌ی چپ یا شدیداً مخالف نازیسم بودند، و پناهندگان یهودی، که گرایش‌های سیاسیِ گسترده‌تری داشتند، سوءتفاهماتی رخ می‌داد؛ اتریشی‌ها بیشتر به همبستگی با خودشان تمایل داشتند و موسیقیدان‌ها با زبان خاص خودشان حرف می‌زدند. دو قطب شاخص این اختلافاتْ برشت و توماس مان بودند که سابقه‌ی مفارقتشان طولانی بود. برشت مان را خودشیفته‌ای خودبزرگ‌بین می‌دانست، فاقد مهر و شفقت با آدم‌های پایین‌تر از خود. و مان از مبارزه‌طلبیِ برشت دوری می‌جست.

خلاصه، جمع باشکوه و نامتعارفی از نامداران بود. فویشت‌وانگر، ورفل، دوبلین، و توماس و هاینریش مان چهره‌های همیشگیِ مجالس فیرتل بودند. برادران مان، فرزندان یک خاندان تاجرپیشه‌ی قدیمیِ اهل شمال آلمان، تا مغز استخوان بورژوا بودند. فویشت‌وانگر برنزه و خوش‌قدوبالا بود، اما هیچ‌چیز را به‌اندازه‌ی پناه‌بردن به کتابخانه‌ی عظیمش و کندوکاو در کتاب‌های نایابش دوست نداشت. دوبلین، با نسَب یهودی-پومرانی، جوک‌های آبداری می‌گفت که سوژه‌ی بیشترشان توماس مان بود. ورفل، فرزند یک خانواده‌ی یهودی و آلمانی‌زبانِ اهل پراگ، از نظر سیاسی محافظه‌کارتر از دیگران بود و از دست بلشویک‌ها حسابی جوش می‌آورد. او عارفِ این جماعتِ خداناباور بود و بااین‌حال دوستش داشتند.

هر پنج نویسنده در آثار دهه‌ی ۱۹۲۰ و اوایل ۱۹۳۰ خود متوجه خطرات سیاسی بودند. زوس یهودی، رمان موفق فویشت‌وانگر، یادآوریِ دردناکی از خشونت یهودستیزانه در قرن نوزدهم است. رمان دیگر وی، موفقیت، در مونیخِ اوایل دهه‌ی ۱۹۲۰ می‌گذرد و در آن هیتلر بهعنوان یک آدم رذلِ متکبر هجو شده است. در رمان برلین، الکساندرپلاتس، مجرم سابق، فرانتز بیبرکوپف، با فروش روزنامه‌ی ارگان حزب ناسیونالیست تا حدی از خودش محافظت می‌کند. ماریو و شعبده‌باز، رمان کوتاه توماس مان، تمثیلی است ازمغزشوییِ فاشیستی. هاینریش مان زودتر از همه‌ی آنان وضعیت را پیش‌بینی کرده بود. رمان زیردست او که پیش از جنگ جهانی اول نوشته شد اما تا سال ۱۹۱۸ منتشر نشد، تصویری دقیق از ناسیونالیسم آلمانی ارائه می‌دهد که بهتدریج به قالب صلب میهن‌پرستی افراطی و یهودستیزی درمی‌آید.

اما به‌یادماندنی‌ترین رمانِ پیش از به‌قدرت‌رسیدن نازی‌ها، چهل روزِ موسی داغِ ورفل است، که تا سال ۲۰۱۲ به‌شکل کامل به انگلیسی ترجمه نشد. داستان در ستایش مقاومت شجاعانه‌ی گروهی ارمنی است در دوران نسل‌کشی ارامنه در جنگ جهانی اول و سال‌های بعد از آن. توفیق ورفل در تسلط بر روایت داستانی عظیم و پرحادثه، و آکنده از صحنه‌های موحش نبرد، ستودنی است. این رمان همچنین اولین اثر بزرگ داستانی است که به روان‌شناسیِ نسل‌کشی پرداخته است.

پس از سال ۱۹۳۳، نویسندگان غربت‌نشین ‌باید با دنیایی دست‌وپنجه نرم می‌کردند که از بدترین کابوس‌هایشان هم بدتر بود. یکی از شگردهای رایج و مسبوق‌به‌سابقه گنجاندن تمثیل‌های معاصر در داستان‌های تاریخی بود. هاینریش مان دو رمان قطور بر مبنای زندگیِ هانری چهارم، پادشاه فرانسه، نوشت. توصیف مخوف کشتار روز سن‌بارتلمی یادآور کشتار یهودی‌ها در آلمان هیتلری بود و شقاوت رهبران مجمع کاتولیک بی‌رحمیِ فاشیست‌ها را به ذهن متبادر می‌کرد. در نقطه‌ی مقابلِ مان دوبلین خود را در تاریخ معاصر غرق کرد و رسالت نوشتن یک مجموعه رمان با نام نوامبر ۱۹۱۸ را بر عهده گرفت، که موضوعش نگاهی دوباره به انقلاب ۱۹۱۸ آلمان بود و شخصیت‌های اصلی‌اش، دو رهبر کمونیست [آن انقلاب]، رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت. انگار دوبلین داشت دوباره انقلاب و تبعاتش را در ذهن مرور می‌کرد، با این امید که این بار به نتایج بهتری برسد.

چند اثر پناهندگان خودِ مقوله‌ی جلای وطن را دستمایه قرار داده‌اند. ترانزیت، اثر زگرس، نمونه‌ی کلاسیک این ژانر است. اما سایر موارد هم شایسته‌ی مرور‌ند: تبعید، اثر فویشت‌وانگر، که با نام روزنامه‌ی پاریس به انگلیسی ترجمه شد، هجویه‌ی غم‌انگیزی است که در میان پناهندگان پرخاش‌جو در پاریس می‌گذرد. به‌نوشته‌ی فویشت‌وانگر در همین کتاب، تبعیدْ تحقیر است، اما تو را «چالاک‌تر، مبتکرتر، زیرک‌تر و مقاوم‌تر» می‌سازد.

در کتاب آتشفشان، اثر کلاوس‌ مان، نگرشی نومیدانه‌تر رخ می‌نماید. کلاوس پسر ارشد توماس بود که هرچه کرد نتوانست از زیر سایه‌ی سنگین پدر بیرون بیاید. این رمان که در سال ۱۹۳۹، یعنی سه سال پس از ورودِ او به آمریکا، به زبان آلمانی منتشر شد آسیب‌های تبعید به جوانان را نمایان می‌سازد.

واقعیت ویرانگرِ هولوکاست مان را به این سوق داد که از تمام آلمانی‌های جهان بخواهد در احوال و افکارِ خویش به دیده‌ی قضاوت بنگرند. او در سخنرانیِ درخشان خود با عنوان «آلمان و آلمانی‌ها»، که در سال ۱۹۴۵ در کتابخانه‌ی کنگره‌ی آمریکا ایراد کرد، گفت ریشه‌ی قوای شیطانیِ رژیم هیتلر به مارتین لوتر می‌رسد.

توماس مان، امپراتور بی‌تاج‌وتختِ آلمان در تبعید، بر بلندایی دور از دسترس، در عمارتی بزرگ و با دیوارهایی سفید، در پاسیفیک پالیسِیدس، زندگی می‌کرد که معمار مهاجر، آر. جی. دیویدسون، طبق سفارش دقیق وی طراحی کرده بود. او، همچون اکثر مهاجران، هیچ‌گاه تلاش نکرد داستانی درباره‌ی آمریکا بنویسد. درعوض، مشغول تکمیل حماسه‌ی تاریخی‌اش، رُبعه‌ی (چهارگانه‌ی) یوسف و برادرانش، بود که برخلاف هیبت عظیمش بسیار سرگرم‌کننده است. یوسف، پیامبرِ عهد عتیق، در اینجا جوانی حقه‌باز و اغواگر شده که به‌شکل محیرالعقولی از خیطی‌هایی که خودش بالا آورده قسر درمی‌رود و عاقبت، در مقام بوروکراتی خبره در امر اصلاحات اجتماعی به بارگاه فرعون راه می‌یابد.

زندگیِ راحت و آسوده‌ی توماس مان مدیون بازاریابیِ زیرکانه‌ی ناشرش، آلفرد. اِی. کناپف، بود. توبیاس بوز در کتاب اخیرش، نبرد توماس مان (انتشارات دانشگاه کورنل)، شرح می‌دهد که چطور کناپف این نویسنده‌ی پیچیده‌گو و دشوارنویس را به «بزرگ‌ترین نویسنده‌ی زمانه» و مجسمه‌ی زنده‌ی اومانیسم تبدیل کرد. موقعیت‌شناسیِ تجاریِ کناپف همچنین مان را قادر ساخت تا نقش اجتماعیِ نوینی، یعنی سخن‌گوی آرمان ضدنازیسم، را بر عهده گیرد.

مقالات مان، برای نمونه «پیروزی قریب‌الوقوع دموکراسی» و «جنگ و دموکراسی»، در روزگار ولادیمیر پوتین، ویکتور اوربان و دونالد ترامپ به‌طرز اضطراب‌آوری همچنان موضوعیت دارند. او در سال ۱۹۳۸ نوشت: «حتی آمریکا نیز اکنون حس می‌کند که دموکراسی سرمایه‌ی کاملاً تضمین‌شده‌ای نیست، چراکه دشمنانی دارد، چراکه از خارج و داخل تهدید می‌شود، چراکه بار دیگر به مشکل بدل شده است.» به باور او، در چنین مواقعی امر سیاسی و غیرسیاسی را نمی‌توان تفکیک کرد. سیاست «دیگر بازی‌ای نیست که با قواعد روشن و موردتأیید همگان بازی شود… بلکه به ارزش‌های بنیادی مربوط است». او همچنین به بیگانه‌هراسیِ قوانین مهاجرتیِ سخت‌گیرانه‌ی آمریکا معترض بود:« [این قوانین] نه انسانی‌اند نه دموکراتیک و رهانکردنشان به‌صرف آنکه مقررات‌اند نقطه‌ی ضعفی اخلاقی در مقابل دشمنان فاشیستِ بشریت خواهد بود».

در موضوع مجرمیت آلمانی‌ها در جنگ مان مناقشه‌ای را ایجاد کرد که تا چند دهه‌ی بعد فیصله نیافت. او کاملاً در جریان بود که در متصرفات اشغالی آلمان کشتارجمعی در جریان است، نسلکشی‌ای بسیار فراتر از آنچه ورفل در چهل روزِ موسی داغ بیان کرده بود. بنابراین، بی‌درنگ در ژانویه‌ی ۱۹۴۲ در گفتاری رادیویی خطاب به آلمانی‌های مقیم سراسر اروپا افشا کرد که چهارصد یهودیِ هلندی با گاز سمی کشته شده‌اند. او در سال ۱۹۴۵ در نطقی با نام «اردوگاه» گفت: «هیچ آلمانیای ــ هر آنکه به آلمانی حرف می‌زند، به آلمانی می‌نویسد و بهعنوان آلمانی زیسته ــ از این رخدادِ شرم‌آور مبرا نیست. این‌طور نیست که فقط یک دارودسته‌ی کوچکِ تبهکار در این قضیه دخیل باشند.»

واقعیت ویرانگرِ هولوکاست مان را به این سوق داد که از تمام آلمانی‌های جهان بخواهد در احوال و افکارِ خویش به دیده‌ی قضاوت بنگرند. او در سخنرانیِ درخشان خود با عنوان «آلمان و آلمانی‌ها»، که در سال ۱۹۴۵ در کتابخانه‌ی کنگره‌ی آمریکا ایراد کرد، گفت ریشه‌ی قوای شیطانیِ رژیم هیتلر به مارتین لوتر می‌رسد. او خودش را نیز از این زنجیره‌ی شرمساری مستثنا ندانست و گفت: «در بندبندِ وجود من هست. من تمام آن را زیسته‌ام.» او در پایان این سخنرانی گفت: «چنین نیست که دو آلمان وجود داشته باشد، یکی خوب و دیگری بد. خیر، همان یکی هست که بهترین وجوهش، به‌سبب مکرهای شیطانی، به تباهی و پلشتی دچار شده است.» به‌عبارتی، کل قضیه «نمونه‌ای از تراژدیِ زندگیِ بشری است». این پیامِ مسئولیت همگانی، که مان تصریح کرد با گناه همگانی فرق دارد، به مخالفت‌های شدیدی در آلمانِ بعد از جنگ انجامید، آلمانی که در آن داوری درباره‌ی خود و تصفیه‌حساب با خویشتن چندان خریدار نداشت. نیروهای متفقین هم، به‌سهم خود، مایل بودند که هرچه زودتر سروتهِ فرایند نازی‌زدایی را به هم بیاورند، تا اروپای غربی بتواند بر نبرد با دشمنی جدید، یعنی اتحاد جماهیر شوروی، تمرکز کند.

نظرات توماس مان بین مهاجران هم بازخوردِ خوبی نداشت. برشت و دوبلین، هر دو، او را سرزنش کردند که چرا مردم عادی آلمان را هم‌ردیف سران رژیم نازی محکوم کرده است. برشت تا آنجا پیش رفت که شعری نوشت با عنوان «وقتی برنده‌ی نوبل، توماس مان، به آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها حق داد که ده سال آزگار مردم آلمان را به‌علت جنایت‌های رژیم هیتلر تنبیه کنند». البته مان اقدامات تنبیهی را جایز نمی‌دانست، اما به این باریک‌بینی‌های او اعتنا نشد. هانس رودولف واخِت در پژوهش گسترده‌ی خود، کتابی با نام توماس مان: آمریکایی که در سال ۲۰۱۱ منتشر شد، نشان داده است که عواقب سخنرانی «آلمان و آلمانی‌ها» شهرتِ مان را تا یک نسل بعد لکه‌دار کرد. و چند دهه باید می‌گذشت تا خردمندی و حکمتِ رویکرد او روشن شود، زیرا آلمان توانست الگویی به دست دهد (و همچنان هم می‌دهد) از گذارِ یک ملت از گذشته‌ی خود.‌

چون‌وچرای مان در نفْس و روحِ آلمانی‌ یک محصول ادبی هم دارد: در سال ۱۹۴۷، او رمان دکتر فاستوس را به چاپ رساند، داستان آهنگ‌سازی نوگرا که با شیطان عهدی می‌بندد، یا لااقل توهم دارد که چنین کرده است. داستان، تا حد زیادی، بازگویی زندگیِ فریدریش نیچه است که از قلل رفیع عالم اندیشه به ورطه‌ی خودبزرگ‌بینی و جنون سقوط کرد. کتاب همچنین حاصل ممتدترین کاوش او در اقلیم موسیقی است که همواره در نگاهش به یکسان هوسناک و‌ هولناک بود.

 این پیامِ مسئولیت همگانی، که مان تصریح کرد با گناه همگانی فرق دارد، به مخالفت‌های شدیدی در آلمانِ بعد از جنگ انجامید، آلمانی که در آن داوری درباره‌ی خود و تصفیه‌حساب با خویشتن چندان خریدار نداشت.

راویِ دکتر فاستوس عالِمی است اومانیست به نام زِرِنوس سایت‌بلوم، که منش فوق بورژوایی و قلم حاشیه‌پردازش تردیدی باقی نمی‌گذارد که مان خواسته در زمینه‌ی خودهجویه‌نگاری تمرین کند. شاهد دیگر آنکه سایت‌بلوم درست در همان روزی از ماه مه ۱۹۴۳ مشغول نوشتن خاطرات لورکون می‌شود که مان نگارش دکتر فاستوس را آغاز کرد. اما راوی ساکن لس آنجلس نیست، بلکه به دسته‌ی موسوم به «هجرت درونی» تعلق دارد، گروهی از روشنفکران که ادعا می‌کردند از درون کشور با نازیسم مبارزه می‌کنند. مان مفهوم هجرت درونی را، که پس از جنگ مطرح شده بود، نپذیرفت و [درنتیجه،] سایت‌بلوم، با محافظه‌کاری‌های بی‌نتیجه‌اش در برابر رژیم، بدلی است از شخصیت‌های اهل مماشات.

اگر بتوانیم پیام ساده‌ای از هزارتوی ظلمانیِ دکتر فاستوس استخراج کنیم، این است که هنر هرقدر بکوشد به افق‌های دورتر پرواز کند، گریزی از زمینه و بستر تاریخیِ خود ندارد. درنهایت، کتابْ مجلسی دیگر درباره‌ی به قضاوتِ خود نشستن، به سبک‌وسیاق مان، است. مارتا فویشت‌وانگر زمانی درباره‌ی او چنین گفت: «مان بهعنوان یک آلمانی تا اندازه‌ای خود را مسئول می‌دانست… روزگاری مدافع آلمان و امپراتور آن در جنگ جهانی اول بود. بعدتر، به نظر می‌رسید که به خطای خودش پی برده. شاید به همین دلیل بود که بیش از هرکسی عمیقاً از این وقایع ناراحت بود». زیرا « هیچ نفرتی قوی‌تر از یک عشقِ تمام‌شده نیست».

امروزه، از حضور مهاجران آلمانی در لس آنجلس رد و نشان‌های چندان واضحی بر جا نمانده است. شهری که خود را پایتخت بین‌المللیِ هنر می‌داند باید در تجلیل از این عصر طلایی، که خیلی هم از آن نگذشته، بیشتر بکوشد. بااین‌حال، جوینده یابنده است و کماکان می‌توان نشانه‌هایی یافت. خانه‌های توماس مان و فویشت‌وانگر در اختیار دولت آلمان قرار دارند و برای اقامت هنرمندان و پژوهشگران در نظر گرفته شده‌اند. گردانندگان خانه‌ی مان جستارهای ویدئویی در باب آینده‌ی دموکراسی ارائه می‌کنند، موضوعی که در روزگار ما نیز همچون دهه‌ی ۱۹۳۰، که مان عهده‌دار تبیین آن شد، نگران‌کننده است. بهشتِ غریب و شگفتِ وایمار در اقیانوس آرام دولت مستعجل بود و خیلی زود بر باد رفت. ورفل در سال ۱۹۴۵ از دنیا رفت. نلی مان، همسر هاینریش، یک سال پیش از این دو خودکشی کرد و هاینریش در سال ۱۹۵۰ درگذشت. دوبلین به آلمان رفت تا به روند نازی‌زدایی یاری برساند و با سرخوردگی‌های زیادی مواجه شد. آن عده از تبعیدیانی که در آمریکا مانده بودند، با وقوع جنگ سرد دلهره و ناامنیِ فزاینده‌ای را تجربه کردند. مک‌کارتیسم برای نویسندگان چپ‌گرایی که از نازیسم آزار دیده بودند استثنا قائل نمی‌شد. برشت در سال ۱۹۴۷، یک روز پس از حضور در دادگاه کمیته‌ی فعالیت‌های ضدآمریکاییِ کنگره، آمریکا را ترک گفت. و بعدتر در آلمان شرقی اقامت گزید. فویشت‌وانگر سخت مشتاق بود که به اروپا برگردد، اما چون شهروندی آمریکا به او اعطا نشده بود، از ترس اینکه دیگر راهش ندهند ریسک خروج را نپذیرفت.

توماس مان، که در سال ۱۹۴۴ شهروند آمریکا شده بود، با هراس تکرار کابوس مواجه شد. او، پس از آنکه ده سینماگر هالیوود در فهرست سیاه قرار گرفتند، پیامی رادیویی ضبط کرد که در آن نسبت به ظهور گرایش‌های فاشیستی هشدار داد: «تعصب مذهبی، تفتیش عقاید سیاسی و بعد افول امنیت حقوقی، و همه‌ی این‌ها به نامِ یک به‌ظاهر وضعیت اضطراری. بله، در آلمان به این شکل آغاز شد.»

امروزه، قدم‌زدن در خانه-موزه‌ی مان، که قفسه‌هایی از چاپ‌های مختلف آثار گوته و شیلر را در خود جای داده، هم مایه‌ی مباهات کشوری است که به او خوشامد گفت و هم عامل سرشکستگیِ کشوری که او‌ را از خود راند، و این هر دو یک سرزمین‌‌اند: آمریکا. در همین اتاق مردی که روزگاری به «بزرگ‌ترین نویسنده‌ی زمانه» شهرت داشت حالا به دام هراس از صیدشدن افتاده بود. آیا سال ۱۹۳۳ در شرف تکرار بود؟ آیا قرار بود که دستگیر و بازجویی یا حتی زندانی شود؟ مان در سال ۱۹۵۲ برای آخرین‌بار خانه‌اش را به‌دقت از نظر گذراند و سپس آمریکا را برای همیشه ترک گفت. در سال ۱۹۵۵ که در زوریخ درگذشت، دیگر آلمانیِ مهاجر نبود، یک آمریکاییِ تبعیدی بود.

 

برگردان: نگار فرشید


الکس راس منتقد بخش موسیقی نشریه‌ی نیویورکر و نویسنده‌ی کتاب واگنریسم: هنر و سیاست در سایه‌ی موسیقی است. آنچه خواندید برگردان و بازنویسی گزیده‌ای از مقاله‌ی زیر است:

Alex Ross, ‘The Haunted California Idyil of German Writers in Exile’, The New Yorker, 2 March 2020.