Previous Next

دلداده‌ی من لیلی

پرویز ممنون

زندگی با تئاتر خاطرات دکتر پرویز ممنون یا در واقع قصه‌ی زندگی اوست که بهتازگی در تهران منتشر شده است. دکتر ممنون، زاده‌ی اصفهان و تحصیلکرده‌ی وین، در عالم تئاتر چهره‌ی شناختهشدهای است. وی در پی انقلاب اسلامی به وین مهاجرت کرد و در آنجا با کمک داستانهای عاشقانه‌ی نظامی گنجوی به نوعی قصهگویی و روایتگری پرداخت که شکل سنتی آن در ایران نقالی نام دارد، اما کار او ضمن حفظ اصالتها، از ریشهها فاصله میگیرد و به خلاقیتی میرسد که در عالم تئاتر و ادب فارسی سابقه نداشته است.

در اینجا ما قسمتی از خاطرات او را که به روایت «لیلی و مجنون» مربوط است برگزیدهایم. دلیل این انتخاب، علاوه بر ارائه‌ی یک گزارش ناب درباره‌ی زندگی دکتر ممنون، این است که وی برای پیداکردن شکل روایت لیلی و مجنون مدتی با خود کلنجار میرود که یک داستان کهن را چگونه میتواند نو کند و بهشکلی به مخاطبان عرضه کند که داستان صدها بار شنیده را مانند یک داستان تازه بشنوند و لذت ببرند. سرانجام، به این نتیجه میرسد که نخست باید آن روایت کهن ــ و نه کهنه ــ را درونی و از آن خود کند تا اجرایش بر دیگران تأثیر بگذارد. برای این کار به سرزمین مادری سفر میکند و خاطرات عشق سالهای نوجوانی یا، بهعبارتدیگر، اولین عشق خود را مرور میکند تا مانند یک نوجوان عاشق بهسراغ لیلی و مجنون برود. بدینترتیب، موفق میشود روایتی نو از لیلی و مجنون به دست دهد که دیگر صرفاً به نظامی گنجوی تعلق ندارد، بلکه داستان خود او هم هست. در حماسه‌ی عاشقانه‌ی نظامی گنجوی لیلی زیباست، ولی در روایت سعدی و مولانا لیلی دختر زیبایی نیست. سعدی در بیان عشق مجنون عقیده دارد که از چشم مجنون باید در لیلی نگریست «تا سرّ مشاهده‌ی او بر تو تجلی کند»؛ و در روایت مولانا برای درک زیبایی لیلی باید چون مجنون بیخود و ناهشیار بود، چون: در طریق عشق بیداری بد است و هرکه او بیدارتر، در خوابتر / هست بیداری‌اش از خوابش بتر. روایت دکتر ممنون که لیلیاش چون لیلیِ مولانا زیبا نیست از این دست و افسونکننده است. این نکته را هم نباید فراموش گذاشت که اگرچه داستان لیلی و مجنون نظامی بارها از سوی شاعران و سخنوران تقلید شده، اما جز در روایت دکتر ممنون هرگز به اجرا درنیامده است.

***

آگوست استریندبرگ، نویسنده‌ی صاحبنام سوئدی در مقدمه‌ی رمان پسر مستخدمه مینویسد: «من فقط قادر به نوشتن یک داستان هستم و آن داستان خودم است.»

این حرف استریندبرگ در همه‌ی زمینههای هنر و ادب صادق است. یک نقاش صاحب سبک در حقیقت فقط یک تابلو میسازد و بقیه‌ی تابلوهایش تکرار آن است! و اگر یک ساخته‌ی آهنگساز توانایی را خوب بشنوید و بشناسید، تشخیص دیگر آثار او نسبتاً آسان خواهد بود. حدود چهل سال بعد از مرگ بتهوون یک قطعه‌ی موسیقی پیدا شد که در تعزیت درگذشت «یوزف دوم»، پادشاه اصلاحطلب اتریش، ساخته شده بود و امضایی نداشت. این قطعه را جداجدا به چند موسیقیشناس سپردند که تشخیص دهند ساخته‌ی چه آهنگسازی است! همه گفتند بتهوون.

داستانهای نغز که قابلیت روایت دارند زیادند، اما زمانی تماشاگر را جذب میکنند که با سلیقه و طبیعت و باور روایتکننده یا به صحنهآورنده‌ی آنها بخواند. من شخصاً در بسیاری از افسانههایی که سراغشان رفتهام ــ مخصوصاً آثار نظامی ــ نشانههایی از حالوهوای زندگی خودم، از ترسها و دلهره‌هایم، رؤیاها و آرزوهایم را در آنها منعکس دیده‌ام. مگر نمی‌شود بدون بیابان‌گردی هم اتفاقی را که برای فرهاد افتاد تجربه کرد؟ مگر نمیشود آتش همان اشتیاقی که پادشاه «سیاهپوش» را (در داستان گنبد سیاه از هفت پیکر) به رفتن به سرزمین چین برانگیخت، در دل من هم شعلهور باشد؟

روشنترین مثال این نزدیکی و پیوستگی در میان داستانهایی که توفیق روایت و اجرای آنها را در سی سال گذشته داشتهام قرابت مضمونی داستان لیلی و مجنون با یکی از زیباترین رویدادهای زندگیام در دوره‌ی نوجوانی است:

دوره‌ی بلوغ را می‌گذراندم که دلم به نور عشق روشن شد. دلداده دختری از ساکنان محله و دختر کارمندی عالیرتبه بود که برای مأموریت با خانوادهاش به اصفهان آمده بودند. خانوادههای ما گاهی با هم رفتوآمدی داشتند و در یکی از همین رفتوآمدها روزی چشمهای نوجوان من و آن دختر در یک لحظه‌ی سرنوشتساز به هم گره خورد و دلهای کوچکمان به تپیدنی افتاد که تا آن زمان نمیشناختیم. از آن روز به بعد تنها آرزویی که در جهان داشتیم دیدار و گفت‌وگو با هم بود، هرچند محیط شهرستان چنین اجازهای به ما نمیداد. از طرفی هم در آن روزگار از وسایل ارتباطی امروز خبری نبود و کسی تلفن همراه و اینترنت و پیامک را نمیشناخت. تنها امکانی که برای ما ــ مثل همه‌ی عشاق دیگر آن زمانه ــ برای ارتباط با هم وجود داشت نوشتن نامه بود. روزی نبود که ساعتی ننشینیم و هرچه مطلب به ذهنمان می‌آمد، روی کاغذ نیاوریم! از اشعار عاشقانه و جملههای رمانتیک گرفته ــ که بیشترشان رونویسی از رمانهای عاشقانه، مخصوصاً رمانهای رماننویس معروف آن زمان، جواد فاضل بود ــ تا درددل از زندگی و شکوه از بیهودگی درس و تعریف یا نقد فیلم عاشقانهای که دیده بودیم! و اگرچه این نامهها یک کلمه هم حرف «غیراخلاقی» نداشت، اما همان درددلها و شکوه و شکایتها همه عمل مجازی نبود و همیشه نگران این بودیم که خدایی‌ناکرده نامهای لو برود و رسوا شویم! که از بخت بد ما روزی هم چنین اتفاقی افتاد! یکی از نامهها لو رفت و راز ما از پرده بیرون افتاد و در پی آن در هر دو خانواده توفانی به پا کرد.

پدرم که از ماجرا خبردار شد اول سعی کرد به روی خودش نیاورد و با کمی ابرو درهمکشیدن به من بفهماند که آمادگی شنیدن چنین اخباری را ندارد! تا اینکه کار بالا گرفت و سرانجام خودش را ناچار به مداخله دید، اما بهجای اینکه بنشیند و با من چارهاندیشی کند، بنا به رسم غلط آن زمان، شروع به سرزنشکردن من و بهسخرهکشیدن کمسالیام برای عشقورزی کرد: «تو هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد! تازه سیزده سالت تمام شده، تو را چه به این حرفها، به این کارها؟!» اینکه پدرم در میان حرفهایش سنوسال من را کمتر از آنچه بود به رخم می‌کشید بیش از هرچیز دیگری من را می‌چزاند و وادارم می‌کرد در دفاع از خود مبالغه کنم: «اولاً سیزده سالم نیست و دارم می‌روم توی پانزده سال! تازه، به نظر دیگران من هجده سال دارم!»

این نوع حرفها و بحثها یک روز در میان بین ما ردوبدل می‌شد و اگر من آن زمان ــ بهجز دیدن و صحبت با یار ــ یک آرزو داشتم، این بود که شب بخوابم و صبح که بیدار می‌شوم از چهاردهسالگی به هجدهسالگی پریده باشم! این یکی از دلایلی بود که به ورزش «زیبایی اندام» ــ که در آن زمان تازه در میان جوانها رایج شده بود ــ روی آورده بودم و در هر فرصتی با دمبل و هالتر ور می‌رفتم. همینطور با اینکه هنوز در صورتم تار مویی نروییده بود، هر روز صبح که بیدار می‌شدم بالای لبم را می‌تراشیدم، به این امید که زودتر سبز شود و مویی درآید!

بعد از اینکه پدرم از عتاب و خطاب نتیجه نگرفت، بهتر دید که با من از در دوستی درآید و همین اشتباه بعدی او بود! روزی موقع ناهار، بعد از اینکه همه غذا خورده بودیم و مادر با کمک خواهرهایم مشغول جمعکردن سفره بود، پدر خطاب به مادرم گفت: «لطفاً سفره را زودتر جمع کنید و خانمها تشریف ببرند بیرون، چون ما مردها امروز با هم حرف داریم!» و همزمان لبخند و چشمک دوستانهای به من زد.

من در اطراف خود نگاه کردم ببینم مردها کی هستند؟ دیدم یک مرد است که اوست و دیگر کسی نیست، چون من هنوز به قول او دهانم بوی شیر می‌داد! فهمیدم کاسهای زیر نیمکاسه است. بههرحال، بعد از اینکه مادر و خواهرها سفره را جمع کردند و از اتاق بیرون رفتند، پدرم بلند شد و در اتاق را بست و برگشت و نشست و درحالیکه قیافه‌ی بسیار دوستانهای به خودش گرفته بود شروع به حرفزدن کرد.

می‌دانی پرویز جان! من مدتی است متوجه شدهام که تو دیگر بچه نیستی و به سن جوانی رسیدهای. حالا زمانش رسیده که من برایت بیشتر یک دوست خوب باشم تا یک پدر. من هم یک زمانی جوان بودم و می‌دانم که جوانی چه عوالمی دارد… و جزء این عوالم یکی هم این است که جوان متوجه جنس مخالف می‌شود و چهبسا پسری به دختری دلبستگی پیدا می‌کند. این یک امر طبیعی است. بنابراین، من به اینکه تو چرا به کسی دلبستگی پیدا کردهای اعتراض ندارم… اما بهعنوان یک دوست می‌خواهم از تو بپرسم مگر دختر زیبا کم بود که عاشق این ایکبیری شدی، با یک من دماغ؟!

من را می‌گویید؟ انگار کسی پتکی توی سرم بزند، منگ شدم. مدتی خیرهخیره به پدرم نگاه می‌کردم. باورم نمیشد که عقلش سر جایش باشد که زیبایی استثنائی ماه تابان من را نمیبیند! تا اینکه حس کردم بغضی در گلویم جمع شده و می‌خواهد بترکد! و کمی بعد هم بغض ترکید… گریهکنان از جا بلند شدم و بهسرعت از اتاق بیرون رفتم و از آن روز به بعد مدتها فقط زیرزبانی سلامی به پدر می‌کردم و می‌گذشتم، پدری که با آن سلیقه‌ی کجش دنیا را روی سرم خراب کرده بود.

در این میان، مادرم سعی می‌کرد در کار عشق و عاشقی من دخالتی نکند. بااینحال، روزی حرفی از زبان او شنیدم که آن هم من را رنجاند. زنهای فامیل به دیدن او آمده و همه در مهمانخانه‌ی خانهمان جمع بودند و ظاهراً نقل صحبتشان داستان عاشقی و بدسلیقگی من در انتخاب معشوقه بود! من از بیرون صدای آنها را می‌شنیدم و شنیدم که مادرم در دفاع از من به آنها گفت: «مگر لیلی قشنگ بود که مجنون از عشق او سر به صحرا گذاشت؟ مثلی است معروف: علف باید به دهان بزی شیرین باشد!»

طبیعی است که این مقایسه‌ی مادر ــ با اینکه در دفاع از من بود ــ دلم را به درد می‌آورد و من از خود می‌پرسیدم مگر این ملامت‌کنندهها چشم ندارند که زیبایی خارقالعاده‌ی ونوس من را ببینند؟ به نظر من که دلداده‌ی من در وجاهت بیهمتا بود و از این نظر به زیباترین ستارههای سینما فخر می‌فروخت!

زمان گذشت… دوره‌ی بلوغ رفتهرفته سپری شد و دوسه سال بعد خانواده‌ی دختر به شهر خودشان برگشتند و آن قیلوقال تمام شد و من هم دیگر آن دختر را ندیدم و دبیرستان را تمام کردم و برای ادامه‌ی تحصیل راهی اروپا شدم. بعد هم اتفاقهای گوناگونی برایم افتاد که شرحش در این کتاب رفت. بههرحال، به مرور زمان خاطره‌ی آن عشق و عاشقی از یادم رفت. گذشت و گذشت تا چهل سال… حالا چه زمانی است؟ زمانی است که دوباره به اتریش برگشتهام و بعد از سختیهای سالهای اول مهاجرت با اجرای «شیرین و فرهاد» به زبان آلمانی دارم یک بار دیگر روی پایم بلند می‌شوم. دوستانی که «شیرین و فرهاد» را دیدهاند و با ادبیات ایران آشنایی دارند سراغ «لیلی و مجنون» نظامی را می‌گیرند و یکی از آنها که احترام زیادی برای عقیده و حرفش قائلم خانم نویسنده و شرقشناسی به نام «باربارا فرشموت» است که بعدها در برگردان آلمانی اشعاری که لابهلای داستانها می‌آورم به من کمک می‌کند. او هر بار که من را می‌بیند می‌پرسد: «چرا معطلی و لیلی و مجنون را شروع نمیکنی؟»

و من اگرچه لیلی و مجنون را در دانشکده‌ی شرقشناسی با دانشجویان بهدقت خوانده و خطبهخط می‌شناسم، باز از نو و به نیت اجرا می‌خوانم، اما هیچ نکته و موردی که به من انگیزه‌ی اجرایش را بدهد نمیبینم…

در همن زمان سالهاست که بعد از ترک دانشگاه و مهاجرت به وین به ایران نرفتهام و می‌دانم که چشم مادر سالخوردهام در انتظار دیدن پسرش به در دوخته شده است. شاعر آلمانی، هانریش هاینه، شعری دارد که وقتی برای دیدن مادرش به آلمان سفر می‌کند و مخالفان حکومت او را به این علت سرزنش می‌کنند، آن را سروده است. یک خط آن شعر این است: آلمان بههرحال می‌ماند، اما مادر من از دست می‌رود.

به خودم می‌گویم: «هرچه باداباد! من برایاینکه از دانشگاه بریدهام، دلیل کافی دارم، وگرنه که بهترین سالهای جوانیام را و حقوقی را که به من تعلق می‌گرفت، نمیگذاشتم و دستم را تکان بدهم و بروم.»

خلاصه بعد از چندین سال راهی ایران می‌شوم و، بدون اینکه کسی را از سفرم مطلع کنم، یکراست برای دیدن مادرم به اصفهان می‌روم.

سفر به زادگاهم بعد از اینهمه سال، برای من درعینحال سفر به خاطرات گذشتهام در این شهر است. روزی هم دلم طلب می‌کند که به مکانهایی در اصفهان سر بزنم که از دوره‌ی کودکی و آغاز جوانی خاطراتی از آنها دارم. یکی از آنها پل قدیم خواجو است. به آنجا می‌روم، روی یکی از پلههای پل به تماشای آب می‌نشینم. یادم می‌آید در سال آخر دبیرستان چه روز و شبها کنار این پل و آب با دوستان درس می‌خواندیم و خودمان را برای امتحان نهایی دبیرستان آماده می‌کردیم. همان لحظه صدای خوانندهای به گوشم می‌رسد. سرم را برمی‌گردانم… مرد میانسالی را می‌بینم که در یکی از دهانههای پل به دیوار تکیه داده و غرق در حال خودش آواز می‌خواند:

گفت لیلی را خلیفه: کاین تویی؟                      کز تو شد مجنون پریشان و غوی؟

از دگر خوبان تو افزون نیستی                 گفت: خامش چون تو مجنون نیستی

دیده‌ی مجنون اگر بودی تو را                هر دو عالم بیخبر بودی تو را

با خودی تو لیک مجنون بیخود است       در طریق عشق بیداری بد است

هرکه او بیدارتر درخوابتر           هست بیداری‌اش از خوابش بتر

 

شعر را میشناسم. داستان «خلیفه و لیلی» از دفتر اول مثنوی است. همیشه سرسری از آن گذشتهام، اما این بار که مشغول مرور خاطرات نوجوانیام هستم نام لیلی و حرفی که خلیفه به او می‌زند و جوابی که لیلی به او می‌دهد خاطرهای را به یادم می‌آورد که ابتدا کمی مبهم است، اما بهتدریج روشن و روشنتر می‌شود… یاد حرف چهل سال پیش مادرم می‌افتم که سعی می‌کرد از من در برابر زنهای فامیل بهخاطر عاشقشدنم به دلدادهای که به نظر آنها زیبا نبود دفاع کند.

«مگر لیلی قشنگ بود که مجنون از عشق او سر به صحرا گذاشت؟ مثلی است معروف: علف باید به دهان بزی شیرین باشد!»

برایم مثل روز روشن است که من هم در اولین تجربه‌ی عاشقی با نگاه مجنون به لیلیام نگاه می‌کردهام. وقوف به این حقیقت من را در آن انباری نیمهتاریک در آن وقت روز به وجد می‌آورد. اشکم سرازیر می‌شود. بلندبلند به خودم می‌گویم: «من عاشق بودهام! من عشق پاک را تجربه کردهام!»

خاطره‌ی آن دلدادگی دوره‌ی بلوغ در نظرم کاملاً جان می‌گیرد. از جایم بلند می‌شوم و به طرف محله‌ی قدیمیمان، به طرف کوچه‌ی جوی رکن الملک که خانه‌ی من و دلداده آنجا بود و او همیشه از آن گذر می‌کرد، راه می‌افتم. به آن کوچه که می‌رسم یادم می‌آید که کمی بالاتر از خانههای ما، در سمت چپ، کوچه‌ی بنبست کوچکی بود و در ته آن کوچه حمام کوچکی و اولینبار در آن کوچه دلداده موقع مراجعت از حمام به‌طور پنهانی نامهای پیش پایم انداخته بود. قدمزنان می‌روم تا به آن کوچه‌ی بنبست می‌رسم. خانههای اغلب کاهگلی چهل سال پیش آن کوچه جایشان را به بناهای آجری جدید دادهاند، اما آن حمام کوچک در ته کوچه بهصورت نیمهمخروبه هنوز پابرجاست و درش را قفل درشتی زدهاند. پرسوجو می‌کنم و می‌شنوم حدود سی سالی است که تعطیل شده است. به یادم می‌آید که یک روز پیش از روزی که آن اولین نامه‌ی دلدار را دریافت کردم، برای من پیام فرستاده بود که عصر روز بعد به حمام آن کوچه‌ی بنبست می‌رود و فلان ساعت از حمام بیرون می‌آید و من در آن کوچه منتظر او بمانم که کاری با من دارد… و من در روز موعود با هزار دلهره و سراپا کنجکاو سر ساعت به آن کوچه رفته و وسط کوچه روی یک سکوی سنگی چشمبهراه یار نشسته بودم.

حالا چهل سال بعد که به آنجا آمدهام، نگاه می‌کنم که ببینم آیا نشانهای از آن سکو هست؟ می‌بینم که هست. نزدیکش می‌شوم، ای جان! همان سکوی سنگی قدیمی است که صاحب خوشذوق خانه با وجود نوسازی کامل خانهاش آن را نگه داشته است. به خودم می‌گویم بیا و به یاد روزی که بهخاطر دیدن دلداده در این کوچه روی آن سکو نشسته بودی لحظهای روی آن بنشین! و می‌نشینم و نگاهی به آخر کوچه‌ی کوتاه و بنبست می‌اندازم. در این لحظه اتفاقی که چهل سال پیش در آن کوچه رخ داده بود، در خیالم جان می‌گیرد… یار را می‌بینم که با چادری سفید با گلهای ریز بر سر از حمام بیرون می‌آید و قدمزنان به من نزدیک می‌شود. همراه او، سمت چپش، زن سالخورده و سیهچرده که مستخدمه‌ی خانهشان است حرکت می‌کند و بقچه‌ی حمام یار را در دست دارد. وقتی چشمم به دلداده و همراهش می‌افتد قلبم از شدت هیجان چنان می‌کوبد که انگار می‌خواهد سینهام را بشکافد. دلداده نزدیک و نزدیکتر می‌شود. گونههایش از شرم و ترس برافروخته است. در حال عبور از جلویم و بدون اینکه لحظهای توقف کند ــ مبادا که خدمتکار پیرشان متوجه شود ــ نامه‌ی چهارتاخوردهای را جلوی پای من می‌اندازد و می‌گذرد. من نامه را برمی‌دارم. این اولین نامه‌ی عاشقانه‌ای است که کسی برای من نوشته است. بعد از گذشت چهل سال حتی آغاز نامه به یادم می‌آید!

زندهشدن این خاطره تا این لحظه هنوز برای من چیز غریبی نیست، اما آنچه بعد از آن اتفاق می‌افتد تا امروز هم برایم شگفتآور است: درست در همان لحظهای که روی صفحه‌ی ذهنم تصویر عبور دلداده زنده می‌شود، بوی خوشی به مشامم می‌رسد که به نظرم آشنا می‌آید. اطرافم را نگاه می‌کنم، هیچ رفتوآمدی نیست. کنجکاو می‌شوم که پس این بوی دلانگیز از چهکسی و از کجاست؟ و لحظه ای طول نمیکشد که به آن پی می‌برم. ای جانم! بوی گلاب است، بوی گلابی که قدیم موقع خروج از حمام، حمامی چند قطرهای در دستانت می‌ریخت که بهصورتت می‌زدی! بله! بویی که چهل سال پیش در لحظه‌ی عبور آن یار پریچهره به مشامم رسیده بود، حالا دوباره در خاطرم جان می‌گیرد و زنده می‌شود! بلند می‌شوم و راه خانه‌ی مادر را در پیش می‌گیرم. ظهر است و هروقت در اصفهان هستم، وقت ناهار ــ هرکجا باشم ــ خودم را به خانه‌ی مادر می‌رسانم تا با او غذا بخورم، غذاهایی که مزه‌شان از دوره‌ی کودکی در دهانم است.

خانه‌ی کوچک سنتی مادر دو نیمطبقه دارد. در نیمطبقه‌ی بالا مادر زندگی می‌کند و نیمطبقه‌ی پایین شامل اتاق بزرگی است و پشت آن انباری پر از وسایلی که مادر از قدیم و از زمان شوهر و بچهداریاش هنوز نگه داشته و بهخاطر آنها من و دیگر بچههایش به او غر می‌زدیم که «آخر این آشغالها به چه درد می‌خورند که شما نگه داشتهاید؟»

وقتی به خانه‌ی مادر می‌رسم، غذا آماده است و بوی مطبوع خورشت قورمهسبزی به مشامم می‌خورد. مادر بهمحض اینکه من را می‌بیند، مشغول چیدن سفره می‌شود، اما من آن روز مشتاقتر از خوردن غذای مادر، پی یافتن جوابی برای سؤالی هستم که از زمان شنیدن شعر آن خواننده در دهانه‌ی پل خواجو ذهنم را به خودش مشغول کرده است. امیدوارم جواب آن را از مادر بگیرم. دل به دریا می‌زنم و می‌پرسم: «مادر، جسارتم را ببخشید… شاید یادتان باشد که من در نوجوانی یک بار عاشق شده بودم و حاصل آن عاشقی مقدار زیادی نامه بود که از آن دخترخانم داشتم. خبر دارید که آن نامهها چه شد؟»

مادر همچنان که مشغول چیدن سفره است، بدون اینکه به من نگاه کند، بعد از مدت کوتاهی جواب می‌دهد: «وقتی دیپلم گرفتید و می‌خواستید برای تحصیل به آلمان بروید، آنها را به من دادید و گفتید پیش شما امانت باشد… و من آنها را بر حسب امانت نگه داشتهام. طبقه‌ی پایین، توی انبار، دست چپ، گنجه‌ی دوم، طبقه‌ی بالا، توی یک جعبه‌ی مشبک کرمرنگ! همانجا که همه‌ی آشغالها هست!»

خوشحال از خبر مادر، راهی نیمطبقه‌ی پایین می‌شوم. صدای مادر بلند می‌شود: «برنجم خراب می‌شود. نمیشود بعد از غذا سراغشان بروید؟»

«نه، نمیشود!»

و دو پله یکی به زیرزمین می‌روم. پروازکنان خودم را به انبار می‌رسانم و چراغ را روشن می‌کنم. «این هم گنجه‌ی دوم دست چپ… این هم طبقه‌ی بالا… و این هم جعبه‌ی مشبک کرمرنگ!»

جعبه را برمی‌دارم. از شدت کنجکاوی حاضر نیستم آن را به اتاق جلویی که روشن و مبله است ببرم و سر صبر بنشینم و آنها را بخوانم. نه، همانجا، در نور لامپ کمنور انبار، روی دلوی می‌نشینم و در جعبه را باز می‌کنم. چشمم به یک دسته نامه می‌افتد که لایهلایه روی هم چیده شده است و دورشان روبانی بسته شده. روبان را باز می‌کنم و سراپا کنجکاو، اولین نامه را برمی‌دارم و مشغول خواندن می‌شوم. دوسه خط اول را که می‌خوانم به نظرم می‌رسد دنباله‌ی نامه را هم می‌دانم، از حفظم! به خواندن ادامه می‌دهم. حدسم درست است! نامه‌ی بعدی را باز می‌کنم… آن هم همینطور؛ متنش برایم آشناست! نامههای بعدی… همهشان برایم آشناست. پیداست هرکدام را بارها ــ دهها بار ــ خواندهام. گاهی نامه فقط یک یادداشت است، مانند این:

«امشب با مادر و خواهرهایم به دیدن فیلم پرنسس و گدا می‌رویم. سانس ساعت ۷. مواظب باش کسی تو را نبیند!»

یادم می‌آید که من هم آن شب به دیدن آن فیلم رفتم و آگاه از اینکه دلداده و خانوادهاش در ردیفهای آخر سالن می‌نشینند، بلیتی برای ردیفهای جلویی سینما خریدم و خودم را به‌طور پنهانی در میان جمعیت به صندلیام رساندم. بااینحال دلم خوش بود که در یک زمان و یک مکان با معشوقه مشغول دیدن فیلمی هستم، هرچند با هزار ترس و لرز، هرچند با فاصله‌ی زیاد از هم!

در همان حال که مشغول مطالعه‌ی نامهها هستم، چشمم به یک دستمال حریر کوچک می‌افتد که تا خورده و روی تای بالای آن، غنچه‌ی گلی سوزندوزی شده است. از خودم می‌پرسم: این دستمال اینجا چهکار می‌کند؟ و خیلی زود به یادم می‌آید که روزی دلداده عکسش را در میان آن گذاشته و همراه نامه به واسطه‌ی محرمی برایم فرستاده بود. کنجکاوم بدانم آیا هنوز عکس او وسط دستمال هست یا نه! تای دستمال را باز می‌کنم… بله، هست. بعد از شاید چهل سال چشمم به عکس دلداده می‌افتد؛ دلداده‌ی نوجوان، با چشمهایی که به تقلید از ستارههای سینمای آن سالها، بهشکل خیالانگیزی به افق دور دوخته است، با صورت ظریف یک دختر پانزدهساله و با بینیای… به یاد پدرم می‌افتم و حرفی که او چهل سال پیش درمورد بینی معشوقه به من زده بود. البته که او مبالغه کرده بود… اما بههرحال… چطور ممکن است که من بینی نسبتاً درشت معشوقه را ندیده باشم؟ آیا هرگز به چهره‌ی او نگاه نکرده بودم؟ به فکر فرو می‌روم… همین است! من هرگز با دقت به چهره‌ی او نگاه نکرده بودم و می‌دانم به چه علت: همانطور که نمیتوان در نور خورشید نگاه کرد. هروقت که دلداده را می‌دیدم، نور آفتاب حسن او چنان چشمهایم را خیره می‌کرد که تاب نگاهش را نداشتم و چشمم را به زمین می‌انداختم! داستان خلیفه و لیلی، اثر مولانا، که امروز از آن خواننده شنیدهام، همچنان در خاطرم زنده است. برایم مثل روز روشن است که من هم در اولین تجربه‌ی عاشقی با نگاه مجنون به لیلیام نگاه می‌کردهام. وقوف به این حقیقت من را در آن انباری نیمهتاریک در آن وقت روز به وجد می‌آورد. اشکم سرازیر می‌شود. بلندبلند به خودم می‌گویم: «من عاشق بودهام! من عشق پاک را تجربه کردهام!»

حالی پیدا کردهام! از شوق می‌خواهم فریاد بزنم، می‌خواهم پرواز کنم!

نامهها را می‌بوسم و در جعبهشان قرار می‌دهم. پروازکنان از زیرزمین پیش مادر برمی‌گردم و سر میز غذا می‌نشینم، دستهایم را مثل کسی که در جنگ تسلیم شده بالا می‌برم و می‌گویم: «غلط کردم که گفتم آشغال! شما هرچه در انبار دارید طلاست! من را ببخشید.»

مادر جواب نمیدهد و در حال کشیدن برنج در بشقاب سرش پایین است. بااینحال لبخند نامحسوس پیروزی را روی لبهای او می‌بینم، اما برایاینکه من متوجه نشوم بنا می‌کند به غرزدن: «می‌گذاشتید بعد می‌رفتید سر وقت کاغذها! برنجم از بس سر گاز ماند وا رفت!»

اما من آن روز اشتهای زیادی پیدا کردهام و بهجای یک بشقاب معمول روزهای قبل، دو بشقاب از آن برنج وارفته را توی بشقابم می‌کشم و می‌خورم. مادر تعجب کرده است و می‌پرسد: «مگر میان آن نامهها گنج پیدا کردید؟»

میخندم و می‌گویم: «بله مادر، گنج، آن هم چه گنجی!»

و در این لحظه البته به اجرای لیلی و مجنون فکر می‌کنم و اینکه وقتی به وین برگردم اولین کارم این باشد که دنبال مقدمات اجرای آن بروم…

یک سال بعد از سفر اصفهان لیلی و مجنون در ترجمه‌ی آلمانی و با تغییراتی برای یک اجرای سهنفره آماده است و در تئاتر اینترکولت وین روی صحنه می‌رود. دکوری نمادین از آرشیتکت ایرانی، جمشید فراست، کویری را نشان می‌دهد با آسمان آبی و نهال نخلی در یک طرف و سایبان چادری در طرف دیگر. خودم به شیوه‌ی تجربهشده در شیرین و فرهاد، داستان اصلی را روایت می‌کنم و دو بازیگر دیگر، یک پسر و یک دختر جوان (پسر با فیافه‌ی شرقی و دختر با صورتی روشن و موی خرماییرنگ، به نشانه‌ی عشاق جوان از دو فرهنگ مختلف که از هم جدا افتادهاند)، گاهی از حال دل آنها می‌گویند و گاهی نامهها و پیامهای عاشقانهشان را خطاب به باد صبا می‌خوانند… و در لابهلای همه‌ی آنها نی و سهتار از غم دوری و سوز اشتیاق دلدادگان حکایت می‌کند و صدای اذان و آواز کُرال کلیسای گریگوریها با هم در گفت‌وگو هستند. در حماسه‌ی عاشقانه‌ی نظامی لیلی زیباست، اما در این اجرا لیلی، لیلی مولاناست که در نظر دیگران زیبا نیست. همچنین در این اجرا مجنون نمیمیرد، بلکه در انتظار لیلی ــ که به او پیام داده است منتظر من بمان ــ آنقدر در صحرا می‌ایستد تا زیر پایش علف سبز شود، از دستانش شاخک و سبزینه می‌روید و سرانجام، با این تغییر ماهیت، درخت بید مجنون می‌شود!

لیلی و مجنون بازتاب رسانهای شیرین و فرهاد را نداشت، اما از نظر تأثیر بر تماشاگر عملکرد بهتری داشت، دفعات بیشتری روی صحنه رفت و کتاب گویای آن هم بیشتر از دیگر کتب گویایی که در این سالها منتشر کردهام فروخته شد. علاوه بر آن، از طرف شهرداری وین نشان افتخار نقرهای شهر وین به من داده شد و بخش فرهنگی شهرداری وین از آن به بعد شروع به حمایت مالی از برنامههای گروه ما کرد. آشکارا درست گفتهاند که «آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند!»

 

اسرائیل: پهپاد سرنگون شده در جولان ایرانی بود

اسرائیل می‌گوید پهپادی که از سوریه وارد حریم هوایی جولان و سرنگون شد، متعلق به ایران بوده است. سفیر جمهوری اسلامی در آذربایجان احضار شد. در استان مازندران در طول یک ماه گذشته ۳۳۸ واحد صنفی در رابطه با حجاب پلمب شده‌اند.کانال ۱۲ تلویزیون اسرائیل به نقل از مقامات ارتش این کشور گزارش داد، پهپادی که روز یکشنبه دوم آوریل (۱۳ فروردین) از سوریه وارد جولان شده بود، متعلق به ایران بوده است.

این گزارش افزود: «برآورد ارتش اسرائیل این است که پهپاد ایرانی به جولان نفوذ کرده است.»

ارتش اسرائیل یکشنبه ۱۳ فروردین (۲ آوریل) از سرنگونی یک فروند پهپاد ناشناس در شمال مناطق فلسطینی خبر داد و اعلام کرد که این پهپاد از سمت سوریه وارد حریم هوایی جولان شده بود.

بیشتر بخوانید: گالانت: اجازه نمی‌دهیم ایرانی‌ها و حزب‌الله به ما صدمه بزنند

سخنگوی ارتش اسرائیل گفت که پهپاد ناشناس در فضای باز سرنگون شد و به‌ محض مشاهده این پهپاد، شماری از بالگردها و و جنگنده‌های ارتش به پرواز درآمدند.

احضار سفیر جمهوری اسلامی در آذربایجان

رسانه‌های جمهوری آذربایجان اعلام کردند که عباس موسوی، سفیر جمهوری اسلامی در باکو به وزارت امور خارجه آذربایجان احضار شده است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم، این احضار بعد از آن صورت گرفت که ایران یادداشت اعتراضی از طریق سفارت به وزارت خارجه این کشور تسلیم کرد.

بیشتر بخوانید: اعتراض ایران به همکاری استراتژیک جمهوری آذربایجان با اسرائیل

در این دیدار مقامات آذربایجانی به اطلاع سفیر رسانده‌اند که “اطلاعات توهین‌آمیز، نادرست، تهمت‌آمیز و مغرضانه در مورد جمهوری آذربایجان و مقامات دولتی در رسانه‌های ایران، به روابط دو کشور آسیب رسانده و سوء تفاهم‌ها را عمیق‌تر می‌کند.”

پیش از این مقامات جمهوری اسلامی از رهبری جمهوری آذربایجان به دلیل گشایش سفارت‌خانه در اسرائیل و نزدیکی دو کشور انتقاد کرده بودند.

ادامه مسمومیت‌‌ زنجیره‌ای دانش‌آموزان

روزنامه شرق به نقل از منبعی در آموزش و پرورش از مسمومیت پنج دانش‌آموز دختر مدرسه “۲۲ بهمن” محمدیار شهرستان نقده در نخستین روز بازگشایی مدارس در سال ۱۴۰۲خبر داد.

کانال تلگرامی “مردم ارومیه” نیز از انتقال پنج دانش‌آموز این مدرسه به بیمارستان خبر داده است.

بازداشت دو مرد به دلیل “انتشار ویدئوی رقص و مصرف مشروب”

به گزارش خبرگزاری حقوق بشری “هرانا”، فرمانده انتظامی شهرستان کنگان در استان بوشهر از بازداشت دو مرد در این شهر به دلیل آنچه “انتشار ویدیوی رقص خود و مصرف مشروبات الکلی” عنوان کرد، خبر داد.

پلمب رستوران رضا رشیدپور در کیش

رستوران رضا رشیدپور، مجری سابق تلویزیون، در کیش به دلیل آنچه “عدم رعایت شئونات اسلامی” خوانده شده پلمب شد. صفحه اینستاگرام این رستوران خبر را اعلام کرده است.

بیشتر بخوانید:ادامه پلمب واحدهای صنفی و مراکز تفریحی، ادامه دستگیری‌ها

پلمب ۳۳۸ واحد صنفی در مازندران

به گزارش خبرگزاری حقوق بشری “هرانا”، معاون نظارت و بازرسی سازمان صمت مازندران از پلمب ۳۳۸ واحد صنفی از تاریخ پانزدهم اسفندماه سال گذشته، همزمان با آغاز طرح نظارتی ویژه عید تا تاریخ ۱۴ فروردین ماه سال جاری خبر داد.

دلیل این اقدام “عدم توجه به مسئله عفاف و حجاب” عنوان شده است.

مسیب موسوی گفته است که طی این بازه زمانی، در این راستا ۳هزار و ۷۷۸ واحد صنفی مورد بازدید قرار گرفته‌اند که به ۲هزار و ۳۴۳ واحد تذکر شفاهی و یا کتبی داده شده است.

میانگین شاخص آلودگی هوا در زمستان به ۱۵۰ رسیده بود! /طرح گردشگری آشوراده در سازمان محیط زیست مصوب شده

رئیس سازمان حفاظت محیط زیست گفت: میانگین آلودگی هوا در پاییز سال گذشته بین ۱۳۰ تا ۱۴۰ بود و در زمستان نیز به ۱۵۰ رسیده بود که توقع داریم در سال ۱۴۰۲ کاهش پیدا کند.

میانگین شاخص آلودگی هوا در زمستان به 150 رسیده بود! /طرح گردشگری آشوراده در سازمان محیط زیست مصوب شده

به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری تسنیم، علی سلاجقه با حضور در برنامه تلویزیونی صف اول ضمن تبریک ایام نوروز و ماه مبارک رمضان درخصوص فرهنگ‌سازی محیط زیست در کشور اظهار کرد: ما کشوری با پیشینه فرهنگی طولانی هستیم و دین ما نیز سرشار از آموز‌ه‌هایی درخصوص حفظ طبیعت است. مردم ما در مسائل حفظ طبیعت جلو هستند اما اینکه چه اتفاقاتی افتاده که وضعیت طبیعت ما را نامناسب کرده است، بحث دیگری است.

 

وی افزود: فرهنگ‌سازی 2 جنبه دارد و مردم و دولت مردان هر دو وظایفی دارند؛ به طور مثال در بحث لوازمی که ما به عنوان ظروف پلاستیکی استفاده می‌کنیم باید کارخانه‌ها و دولت مردان به سمت تولید ظروف دوستدار محیط زیست بروند. در دولت سیزدهم آیین‌نامه کاهش پلاستیک مصوب شده و بر اساس آن سالی 20 درصد تولید پلاستیک‌های زیر 4 میکرون در کشور کاهش پیدا می‌کند و در یک بازه زمانی 5 ساله به صفر می‌رسد.

خشکی “تالاب هامون” ریشه حیات در منطقه را می‌خشکاند

کاهش ۵۲ درصدی بارندگی در سیستان و بلوچستان و تأثیر آن در خشکسالی سیستان بیش از همیشه به ما گوشزد می‌کند که دریافت حق‌آبه ایران باید از اولویت‌های دیپلماسی کشور باشد.خشکی تالاب اکوسیستم را تحت تأثیر قرار داده و به نوعی ریشه حیات را در منطقه می‌خشکاند.

خشکی "تالاب هامون" ریشه حیات در منطقه را می‌خشکاند

به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری تسنیم، وضعیت بارش در سال 1401 نسبت به میانگین بارش‌های بلند مدت 14 درصد کاهش داشته که از این بین، بیشترین کاهش بارش در استان سیستان و بلوچستان بوده و نزولات آسمانی در این استان حدود 52 درصد کاهش داشته است.

 

کاهش بیش از 50 درصدی بارندگی در استان سیستان و بلوچستان اثر خود را در بهار و تابستان امسال نشان خواهد داد و این کاهش، باعث دشوار شدن معیشت مردم در این استان به ویژه کشاورزان خواهد شد. بارندگی‌ها چاه نیمه‌ها را پر نمی‌کند و در نتیجه کشاورزی با مشکل مواجه خواهد شد. از طرفی هنوز مسئولین موفق به دریافت حق‌آبه هامون از افغانستان نشده‌اند که این موضوع نیز در کنار کاهش بارندگی بی شک شرایط را برای مردم دشوارتر خواهد کرد.

نشست جمهوری‌خواهان؛ موضع به منشور مهسا و انتقاد از رهبرتراشی

۵ گروه سیاسی جمھوری‌خواه و مخالف جمهوری اسلامی در نشستی مشترک، از برقراری نظام جمهوری سکولار در ایران دفاع کردند. سخنرانان در این نشست انتقادهایی از منشور مهسا و آلترناتیوسازی توسط دولت‌های خارجی مطرح کردند.کنفرانس مطبوعاتی ۵ حزب و سازمان سیاسی جمھوری‌خواه روز دوشنبه ۳ آوريل (۱۴ فروردين) در دانشگاه لندن از ساعت ۱۵ تا ۱۷ به وقت محلی برگزار شد.

اتحاد جمهوری‌خواهان ایران، جبهه ملی ایران ـ اروپا، حزب چپ ایران (فدائیان خلق)، سازمان‌های جبهه ملی ایران در خارج از کشور و همبستگی جمهوری‌خواهان ایران پنج گروه سیاسی جمهوری‌خواه هستند که پیشتر نیز ”مبانی همگامی برای جمهوری سکولار دموکرات در ايران” را منتشر کرده بودند.

بیشتر بخوانید:انتشار مبانی پنج حزب و سازمان جمهوری‌‌خواه ایرانی

آنها در این بیانیه مشترک بر مواردی همچون ”مخالفت با حکومت فردی، موروثی، دینی و ایدئولوژیک”، ”برقراری مناسبات عادی با همه‌ کشورها از جمله با امريكا و اسرائيل”، ”همکاری با نیروهای جمھوری‌خواه داخل کشور” و ”حفظ یک‌پارچگی سرزمینی/تمامیت ارضی ایران” تاکید کرده بودند.

محمود جعفری، بهروز خلیق، مهدیه گلرو، مریم سطوت و همایون مهمنش سخنران در این نشست بودند که مریم انصاری اداره آن را برعهده داشت.

”همکاری از حدودا پنج سال پیش”

در ابتدای این جلسه، بهروز خلیق، عضو حزب چپ ایران (فدائیان خلق) با اشاره به زمینه‌های شکل‌گیری همکاری میان این گروه‌های جمھوری‌خواه گفت: «زمینه این همکاری به حدودا پنج سال پیش باز‌می‌گردد و در این سال‌ها، امکان ارتقای آن نیز فراهم شد.»

دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید

او هدف از شکل‌گیری این همکاری و همچنین انتشار بیانیه ”مبانی همگامی” را ”شکل دادن به ثقل جمهوری‌خواهان” نامید و افزود: «ما به سایر جریان‌های جمهوری‌خواه نیز مراجعه کرده‌ایم و با آنها گفت‌وگو می‌کنیم؛ تماس و گفت‌وگو با بلوک‌های دیگر جمهوری‌خواهان در جریان است.»

همایون مهمنش، از سازمان‌های جبهه ملی ایران در خارج از کشور نیز در سخنانی درباره اهمیت انتشار بیانیه ”مبانی همگامی” تصریح کرد: «ما توانستیم بر سر چندین مساله اساسی به توافق برسیم؛ این بیانیه در یک روز به دست نیامده و ۵۰ تا ۶۰ نفر درباره موارد مختلف آن نظر داده‌اند.»

او انتشار این بیانیه را ”پایه‌ای برای مبارزه با هدف رسیدن به دموکراسی و ایران بدون تبعیض” نامید.

”رهبرتراشی، قابل‌قبول نیست”

محمود جعفری، عضو جبهه ملی ایران در اروپا نیز گفت: «ما برای گذار از جمهوری اسلامی، برنامه خودمان را داریم اما این حرف آخر نیست.»

او درباره تمامیت ارضی با نقل قول جمله‌ای از ارسطو مبنی بر اینکه ”یک کل برابر با جمع تک تک اعضای تشکیل‌دهنده نیست؛ بلکه کل، یک کیفیت است” افزود: «تمامیت ارضی و یکپارچگی سرزمینی، یک کل است و برای همین یک کیفیت است و آن کیفیت چیست؟ آزادی و دموکراسی را ما برای همه ایران می‌خواهیم.»

بیشتر بخوانید: ائتلاف و هماهنگی پنج تشکل جمهوریخواه؛ بازگشت موسوی به حصر

جعفری، زبان فارسی را زبان مشترک همه مردم ایران دانست و افزود: «زبان‌های رایج در ایران را باید تقویت کرد و ترویج داد.»

او تاکید کرد که برای این احزاب و سازمان‌های جمهوری‌خواه، ”رهبرتراشی، قابل‌قبول نیست.”

مهدیه گلرو، عضو همبستگی جمهوری‌خواهان ایران نیز در سخنرانی بر اهمیت و ضرورت سکولاریسم در ایران پس از جمهوری اسلامی تاکید کرد.

او با دفاع از سامانه ”جمهوری” در اداره کشورها گفت که جمهوری، بهترین فرصت برای دیده‌بانی از دموکراسی را فراهم می‌کند و این برخلاف نظام‌های سیاسی بناشده بر اساس ولایت و وراثت است.

گلرو با اشاره به تحولات سیاسی پرشتاب در ایران طی‌ سال‌های اخیر افزود که بند ناف قدرت و مذهب در ایران، یک‌بار برای همیشه باید گسسته شود.‌

معیار برای تشخیص ”آلترناتیوسازی” چیست؟

در ادامه این نشست، بخش پرسش و پاسخ با حضار و خبرنگاران آغاز شد.

خبرنگار بخش فارسی دویچه وله با اشاره اینکه امضاکنندگان بیانیه ”مبانی همگامی” تاکید کرده‌اند که مخالف ”بدیل‌تراشی و آلترناتيوسازی توسط دولت‌های خارجی و متکی‌شدن اپوزيسيون به آنها” پرسید: «معیار شما برای تشخیص “بدیل‌ یا آلترناتيو” ایجادشده توسط “دولت‌های خارجی” چیست؟ آیا با چنین تعریف کشدار و تفسیرپذیری این امکان به وجود نمی‌آید که بر هر چهره‌ای، حتی چهره‌ای موجه، مُهر “آلترناتیوسازی‌شده توسط دولت‌های خارجی” زد؟»

محمود جعفری، عضو جبهه ملی ایران در اروپا در پاسخ گفت: «ما مخالف این نیستیم که یک تشکل یا چهره موجهی، در حمایت از جنبش زن، زندگی، آزادی حرکت کند و بزرگ شود.»

او در ادامه افزود که اگر یک‌باره همه مدیا روی یک چیز تمرکز کنند، این نشان از برنامه‌ای دارد: «این را ما در انقلاب بهمن ۵۷ نیز دیدیم؛ هرگاه همه صداها خفه بشوند تا فقط یک صدا بلند شود، آن موقع مساله‌دار است. ما در این شرایط می‌گوییم که با بدیل‌سازی برای مردم ایران، مخالف هستیم.»

جعفری گفت که این ۵ گروه‌ جمهوری‌خواه با هر تشکلی که آمادگی داشته باشد تا در چهارچوب یک برنامه دموکراتیک و تحزب، بیشترین نیرو را جذب کند، آماده گفت‌وگو هستند.

انتقادها از منشور مهسا

مریم سطوت، عضو اتحاد جمهوری‌خواهان ایران در پاسخ به سوالی درباره نسبت بیانیه ”مبانی همگامی” با منشورِ همبستگی و سازماندهی برای آزادی (مهسا) که توسط شش چهره مخالف جمهوری اسلامی منتشر شده است، گفت: «اینکه نیروهای سیاسی مختلف دور هم جمع شده‌اند و با هم کار می‌کنند، بسیار مثبت است اما قضاوت درباره عملکرد آنها اهمیت زیادی دارد.»

منشور مهسا را حامد اسماعیلیون، نازنین بنیادی، رضا پهلوی، شیرین عبادی، مسیح علی‌نژاد و عبدالله مهتدی امضا کردند.

سطوت افزود: «امضاکنندگان منشور مهسا، از شخصیت‌محوری به برنامه‌محوری رسیده‌اند و این گام مهمی است.»

او در عین حال با طرح انتقادهایی از منشور مهسا از جمله گفت که منشور مهسا همه‌چیز بویژه گفت‌وگو میان گروه‌های سیاسی مختلف بر سر اختلاف‌نظرها را به آینده بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی حواله داده است.

سطوت در انتقادی دیگر افزود که منشور مهسا، برای فشار بر جمهوری اسلامی، به قدرت‌های خارجی تاکید زیادی کرده است.

عضو اتحاد جمهوری‌خواهان ایران همچنین اضافه کرد که نوع مواجهه شماری از طرفداران و پایگاه اجتماعی امضاکنندگان منشور مهسا با دیگر گروه‌های اجتماعی، طردکننده، حذفی و دورکننده است و جذب‌کننده نیست.

خبرنگاری پرسید که اگر منشور مهسا منتشر نمی‌شد، آیا این جریان‌های جمهوری‌خواه دست به تهیه و انتشار بیانیه ”مبانی همگامی” می‌زدند؟

بهروز خلیق، عضو حزب چپ ایران (فدائیان خلق) در پاسخ بار دیگر بر سابقه چندساله همکاری میان این گروه‌های جمهوری‌خواه برای تدوین این بیانیه تاکید کرد و گفت: «این نه تنها عکس‌العمل [به منشور مهسا] نبوده بلکه کار سابقه‌دار و ریشه‌داری بوده است.»

او افزود که برخی از دیگر جریان به‌تازگی در فاصله زمانی کمی دور هم جمع شده و منشور خود را منتشر کرده‌اند و از این لحاظ، تفاوت جدی میان بیانیه ”مبانی همگامی” جمهوری‌خواهان با چنین منشورهایی وجود دارد.

به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید

بهروز خلیق تصریح کرد که منشور مهسا عمدتا به قراردادهای بین‌المللی ارجاع می‌دهد اما ”مبانی همگامی” جمهوری‌خواهان به مسائل مشخصی در داخل ایران اشاره می‌کند.

سخنرانان همچنین در سخنانی مشابه از آنچه ”تمرکز فراوان و ناگهانی رسانه‌ها بر روی برخی از گروه‌ها و چهره‌های مخالف جمهوری اسلامی” نامیدند، انتقاد کرده و خواستار آن شدند تا این رسانه‌ها به شکل ”حرفه‌یی‌تری” تحولات مربوط به ایران بویژه گروه‌های اپوزوسیون را پوشش دهند.

آنها همچنین تاکید کردند که خود را نماینده‌ همه جمهوری‌خواهان نمی‌دانند بلکه بخشی از طیف‌های مختلف جمهوری‌خواه به شمار می‌روند.

اسرائیل دستور مناقشه‌برانگیز تشکیل “گارد ملی” را صادر کرد

نخست‌وزیر اسرائیل برای اینکه بتواند اصلاحات قضایی را به تعویق بیندازد، مجبور شد به شریک ائتلاف راست افراطی خود وعده تشکیل “گارد ملی” را بدهد. اکنون این پروژه مناقشه‌برانگیز در حال شکل‌گیری است و مخالفان سرسختی دارد.گروهی از زنان اسرائیل در اعتراضات گسترده شنبه گذشته اول آوریل (۱۲ فروردین) شعار می‌دادند: «شبه‌نظامی مسلح برای بن‌گویر نمی‌خواهیم». زیرا این یکی از نگرانی‌های بزرگ جنبش اعتراضی بود که مبادا ایتامار بن‌گویر، وزیر امنیت ملی راست‌گرا در کابینه نخست‌وزیر بنیامین نتانیاهو، برای تشکیل “گارد ملی” جدید چراغ سبز دریافت کند.

از یک هفته پیش، از زمانی که نتانیاهو اصلاحات مناقشه‌برانگیز قضایی را موقتا به حال تعلیق درآورده است، افکار عمومی می‌دانست که بن‌گویر، شریک ائتلافی او برای باقی ماندن در دولت چه بهای سیاسی خواسته است: تشکیل گارد ملی، همان‌گونه که در قرارداد ائتلاف دولت، هر چند به طور ضمنی، به آن اشاره و تثبیت شده بود.

بیشتر بخوانید: تظاهرات طرفداران اصلاحات قوانین قضایی در اسرائیل

در تظاهرات گسترده شامگاه شنبه در تل‌آویو، تقریباً ده‌ها مرد یونیفورم‌های فانتزی سیاه رنگ و کلاه‌‌خودهای سیاه به سبک “جنگ ستارگان” پوشیده بودند. مرد جوانی در جریان رژه عجیب معترضان سیاه‌پوش فریاد می‌زد: «با آتش، با خون، از دیکتاتور محافظت می‌کنیم».

دولت دستور تشکیل گارد ملی را صادر کرد

سپس در روز یکشنبه، در جریان جلسه هفتگی کابینه در اورشلیم، دولت اسرائیل، همان گونه که وزیر امنیت ملی بن‌گویر خواستار آن شده بود، دستور تشکیل گارد ملی را صادر کرد.

ظرف سه ماه آینده قرار است کمیسیونی متشکل از نمایندگان تمام نهاد‌های امنیتی مربوطه و ارتش پیشنهاداتی را در مورد اینکه این گارد ملی چه اختیاراتی باید داشته باشد، ارائه دهد و مهم‌تر از همه این‌که تحت نظر چه نهادی قرار گیرد: بن‌گویر، وزیر امنیت ملی، یا رئیس پلیس اسرائیل.

بن‌گویر بارها تصریح کرده که این واحد باید تحت کنترل وی قرار گیرد و این نیروها باید برای مقابله با ناآرامی‌های احتمالی و مبارزه با جنایت در جماعت‌های عرب در اسرائیل به کار گرفته شوند. این واحدها همچنین باید در امتداد مرزها با شهرها و حوزه‌های فلسطینی در کرانه باختری فعال شوند. بن گویر در رادیو ارتش اعلام کرد که گارد ملی تازه تاسیس “فقط” در این موارد وارد عمل خواهد شد.

مخالفت پلیس و سازمان امنیت “شین بت”

مقاومت در برابر این طرح‌ها که هنوز نهایی نشده است، نه تنها از سوی احزاب اپوزیسیون، بلکه بالاتر از همه از سوی رده‌های رهبری پلیس اسرائیل و سازمان‌های اطلاعات و امنیت داخلی “شین بت” بالا گرفته است.

بیشتر بخوانید: اصلاحات قضایی اسرائیل؛ تظاهرات ۱۰۰هزار نفری و تعویق طرح

کوبی شبتای، رئیس پلیس در نامه‌ای به بن‌گویر نوشته است که تشکیل گارد ملی “غیرضروری است و مستلزم هزینه‌های بسیار بالایی است که می‌تواند امنیت شخصی شهروندان را تحت تاثیر قرار دهد”.

تظاهرکنندگانی که در طول ۱۳ هفته گذشته هر شنبه شب به تعداد صدها هزار نفر به خیابان‌ها آمده‌اند، بیم آن دارند که گارد ملی آینده نیز علیه جنبش اعتراضی وارد عمل شود.

پیش از این در اوایل ماه مارس، تظاهرکنندگان گفته بودند حس می‌کنند که بن‌گویر، وزیر امنیت ملی، پلیس را علیه آنها تحریک خواهد کرد.

یکی از آن‌ها گفته بود: «من از همان ابتدا در تظاهرات شرکت داشتم. برخورد افسران پلیس در ابتدا خیلی عالی بود. خشونتی وجود نداشت و همه چیز از پیش به طور کامل با آن‌ها هماهنگ شده بود. ما نیز تمام توافق‌هایی که با آن‌ها داشتیم، رعایت کردیم. اما از لحظه‌ای که بن‌گویر شروع به تحریک نیروهای پلیس علیه ما کرد، به طور عینی شاهد اعمال خشونت‌آمیز بودیم.»

“جمع‌آوری اطلاعات توسط بالون جاسوسی چینی” بر فراز آمریکا

بر اساس گزارش رسانه آمریکایی “ان‌بی‌سی”، بالن جاسوسی چین که در ماه فوریه آسمان آمریکا را در نوردید احتمالا از “پایگاه‌های ارتش ایالات متحده اطلاعات جمع‌آوری” کرده است.شبکه “ان‌بی‌سی نیوز” با استناد به اظهارات دو مقام ارشد آمریکایی و یک مقام سابق دولت این کشور می‌گوید، بالن جاسوسی چین که در ماه فوریه پس از چند روز پرواز در آسمان آمریکا بر فراز سواحل اقیانوس اطلس هدف قرار گرفت و سرنگون شد توانسته “اطلاعاتی از چندین پایگاه نظامی ایالات متحده جمع‌آوری” کند.

ماجرای پرواز این بالن بر فراز ایالات متحده آمریکا در ابتدای ماه فوریه سال جاری به‌سرعت خبرساز شده بود.

برخی ماموریت این بالن چینی را “جاسوسی و جمع‌آوری اطلاعات حساس در زمینه سلاح‌های اتمی ارتش ایالات متحده” ارزیابی کرده‌اند.

بیشتر بخوانید: آمریکا بالن “جاسوسی” چینی را سرنگون کرد

طبق گزارش‌ها، این بالن در مسیری در شمال ایالت مونتانا در پرواز بوده که محل استقرار کلاهک‌های هسته‌ای در پایگاه نیروی هوایی ایالات متحده است.

“ان‌بی‌سی” بر اساس اظهارات مقام‌های یادشده می‌گوید، این بالن که توسط چین کنترل می‌شد توانسته در ماه فوریه بارها از فراز چند پایگاه بگذرد.

در ادامه از قول این منابع آمده است: «اطلاعات جمع‌آوری شده توسط چین عمدتا از سیگنال‌های الکترونیکی که می‌توانند از سیستم‌های تسلیحاتی یا از ارتباطات میان پرسنل پایگاه و نه از تصاویر دریافت شوند به دست آمده است.»

بیشتر بخوانید: آمریکا به عملیات جستجوی بقایای بالن چینی پاپان داد

تا کنون شورای امنیت ملی و وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا هیچ اظهارنظری پیرامون این گزارش نکرده‌اند.

چین جاسوسی بودن این بالن را رد کرده و آن را تحقیقاتی نامیده است.

انفجار سن‌پترزبورگ؛ کار سرویس مخفی اوکراین یا روسیه؟

پس از کشته شدن وبلاگ‌نویس نظامی روس در انفجار سن‌‌پترزبورگ، یک زن ۲۶ساله دستگیر شد. کمیته ضدترور روسیه عامل انفجار را سرویس مخفی اوکراین می‌داند. گروه طرفدار ناوالنی اما می‌گوید، انفجار کار سرویس مخفی روسیه بوده است.به دنبال مرگ یک وبلاگ‌نویس نظامی معروف در سن‌‌پترزبورگ، کمیته تحقیقات دولتی ضدترور روسیه اعلام کرد زنی به نام “دریا ترپووا” دستگیر شده است. این کمیته دارای اختیارات دادستانی است.

گفته می‌شود که این زن ۲۶ ساله تندیس نیم‌تنه وبلاگ‌نویس نظامی “ولادلن تاتارسکی” را که همواره با قاطعیت تمام از جنگ کشورش در اوکراین حمایت می‌کرده است، در یک نشست بحث و گفت‌وگوی “میهن‌پرستانه” در کافه “Street Food Bar No. 1” به او هدیه داده است. گفته می‌شود، پس از آن، انفجار رخ داده است.

کمیته تحقیقات ضد ترور روسیه عاملان این انفجار را در کی‌یف می‌بیند. جستجو برای یافتن عاملان همچنان ادامه دارد.

بازرسان به تلاش خود برای یافتن سرنخ‌هایی در کافه‌ای که در اثر انفجار ویران شده است، ادامه می‌دهند. از نظر مقامات، این انفجار یک اقدام تروریستی بوده است.

سوتلانا پترنکو، سخنگوی کمیته تحقیقات مرکزی در مسکو، از ورود این کمیته مرکزی برای تحقیقات خبر داد و گفت: «رئیس کمیته، شخصا رهبری تحقیقات را بر عهده گرفته است.»

رسانه دولتی: چند نفر هنوز در خطر مرگ هستند

این انفجار اندکی پس از ساعت ۶ بعد از ظهر روز یکشنبه ۲ آوریل (۱۳ فروردین) در منظقه مرکزی سن‌پترزبورگ رخ داد.

به گفته بازرسان، یک ماده انفجاری که به‌احتمال دست‌ساز و با کنترل از راه دور بوده، منفجر شده است. این ماده انفجاری می‌توانسته در تندیس نیم‌تنه‌ای جاسازی شده باشد که یک زن به ولادلن تاتارسکی، وبلاگ‌نویس نظامی معروف در روسیه داده است.

بیشتر بخوانید: وبلاگ‌نویس نظامی مشهور روسیه در انفجاری در سن ‌پترزبورگ کشته شد

تاتارسکی ۴۰ ساله در این انفجار جان باخت. بیش از ۳۰ نفر مجروح شده‌اند که به گفته تلویزیون دولتی روسیه، شش نفر از آنها در خطر مرگ قرار دارند.

ولادلن تاتارسکی با نام اصلی ماکسیم فومین، یک کارشناس نظامی محسوب می‌شد. بیش از نیم میلیون نفر کانال تلگرامی او را که به طور منظم از روند جنگ در اوکراین گزارش می‌داد، دنبال می‌کردند. یک مصاحبه او با بنیانگذار گروه واگنر، یوگنی پریگوژین، که مزدورانش در کنار ارتش روسیه در اوکراین می‌جنگند، اخیراً سر و صدای زیادی به پا کرده بود.

تاتارسکی در گزارش‌های خود ارتش روسیه را مورد انتقاد قرار می‌داده است.

گروه طرفدار ناوالتی: انفجار کار سرویس مخفی روسیه است

گروه طرفدار زندانی سیاسی کرملین، الکسی ناوالنی، ادعاهای کمیته ضد ترور روسیه در مورد قتل ولادلن تاتارسکی، وبلاگ‌نویس نظامی را قاطعانه رد می‌کند.

به گزارش خبرگزاری آسوشیتدپرس، ایوان ژدانوف و لئونید وولکوف، از نیروهای اپوزیسیون نزدیک به ناوالنی که در خارج از کشور در تبعید زندگی می‌کنند، روز دوشنبه سوم آوریل (۱۴ فروردین) گفته‌اند که بیشتر باید عوامل سرویس مخفی داخلی روسیه (FSB) را مسئول قتل این تبلیغ‌گر جنگ دانست.

ژدانوف گفت، سال‌ها است که دستگاه قدرت در کرملین در تلاش است تا اتهام ترور را به اپوزیسیون روسیه نسبت بدهد. اتهامات مطرح شده از سوی کمیته ضد ترور از این جهت حساس است که الکسی ناوالنی به زودی باید در یک پرونده کیفری جدید با اتهامات رویکردهای “افراط‌گرایانه” روبرو شود.

ژدانوف افزود، برای بازرسان روسی، اتهام دست داشتن اپوزیسیون روسیه در قتل به این دلیل راحت است، زیرا می‌توانند ناوالنی را به حداکثر مجازات با اتهام تروریسم محکوم کنند.

بیشتر بخوانید: روسیه الکسی ناوالنی و حامیانش را تروریست اعلام کرد

ژدانف و وولکوف سرویس امنیت فدرال روسیه (FSB) را متهم می‌کنند که سال‌ها ترورهای سیاسی صورت داده است. به گفته آن‌ها، از این رو، خود “اف‌اس‌بی” این وبلاگ‌نویس که از شیوه رهبری جنگ توسط وزارت دفاع در مسکو نیز انتقاد می‌کرده را “حذف” فیزیکی کرده است.

به گفته ژدانف، ماموران “اف‌اس‌بی” حتی “همدیگر را مسموم می‌کنند و می‌کشند، قلمروهای خود را تقسیم می‌کنند” و این موارد به راحتی به اطلاع عموم نمی‌رسد. او می‌گوید، حال ماموران سرویس مخفی روسیه فقط می‌خواهند “بنیاد ضد فساد” ناوالنی را به اقدامات تروریستی متهم کنند.

بیشتر بخوانید: الکسی ناوالنی به ۹ سال حبس دیگر محکوم شد

ژدانوف در رابطه با اهداف احتمالی سازمان مخفی روسیه می‌افزاید: «آن‌ها نه تنها به دشمن مطلق خارجی در قالب اوکراین، بلکه به یک دشمن داخلی در قالب تیم ناوالنی نیز نیاز دارند.»

وولکوف ادامه می‌دهد، در حالی که “ماموران قدرقدرت سرویس مخفی” اوضاع امنیتی کشور را به دقت تحت کنترل خود دارند، چگونه ممکن است در روز روشن در مرکز کلان‌شهر سن‌پترزبورگ اجازه چنین انفجاری را بدهند و این نشان می‌دهد که “اف‌اس‌بی” خود مسئول این انفجار بوده است.

گوشی تلفن همراه پنجاه ساله شد

پنجاه سال پیش در چنین روزی مارتین کوپر، مهندس شرکت موتورولا برای نخستین‌بار از تلفن همراه رونمایی کرد. تلفن‌های همراه در این مدت، تحولات بسیاری را تجربه کرده‌‌اند و زندگی بشر با ظهور این اختراع به کلی دگرگون شده است.پنجاه سال پیش در سوم آوریل ۱۹۷۳، گوشی تلفن همراه برای نخستین بار نمایش داده شد.

مارتین کوپر، مهندس موتورولا در ابتدا قرار بود که این اختراع را در یک برنامه تلویزیونی صبحگاهی معرفی کند. اما از قرار معلوم، برنامه‌ساز تلویزیونی، این اختراع را چندان قابل بحث و مهم نمی‌دانست و این دعوت را لغو کرد.

بلافاصله برنامه‌ای رادیویی پیدا شد که می‌خواست این اختراع را به عموم مردم معرفی کند و برای این منظور از کوپر برای مصاحبه دعوت کرد. کوپر دعوت را پذیرفت اما اعلام کرد که این مصاحبه را در خیابان انجام می‌دهد چون از این طریق می‌تواند به مردم نشان دهد که تماس تلفنی با یک گوشی بدون سیم، تا چه حد به انسان آزادی عمل می‌دهد.

دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید

گوشی تلفن همراهی که کوپر در مقابل هتل هیلتون، واقع در خیابان ششم نیوریوک معرفی کرد البته شباهت زیادی به گوشی‌های امروزی نداشت. این گوشی تلفن همراه، در واقع دستگاهی بزرگ به ابعاد ۲۵ سانتی‌متر و با یک آنتن در قسمت بالا بود.

وزن این تلفن بیش از یک کیلوگرم بود و باتری آن تنها می‌توانست برای ۲۵ دقیقه مکالمه دوام بیاورد. البته این مساله چندان مهم نبود چون کمتر کسی قادر بود یک تلفن یک کیلوگرمی را به مدت ۲۵ دقیقه در دستانش نگاه دارد.

مارتین کوپر امروز ۹۴ ساله است و نخستین تماس تلفنی را که با استفاده از این گوشی برقرار کرد به خوبی به خاطر می‌آورد. او می‌گوید، دفترچه تلفنم را از جیبم بیرون آوردم و شماره جوئل انگل، همکارم در آزمایشگاه رقیب یعنی بل که روی این فناوری کار می کرد را پیدا کردم.

در کمال تعجب در آن روز خود جوئل جواب تلفن را داد و نه منشی‌اش. کوپر می‌گوید: «من گفتم: سلام، جوئل! این مارتین کوپر است. من از یک تلفن همراه با شما تماس می‌گیرم، یک تلفن همراه واقعی – یک تلفن قابل حمل شخصی.»

شرکت بل در آن زمان، بیشتر بر روی توسعه تلفن‌های تعبیه شده در خودرو تکیه می‌کرد، تلفن‌هایی که در آن زمان اختراع شده بودند و شبکه‌های تلفن همراه برای آن در برخی از شهرهای بزرگ ایالات متحده نیز وجود داشت. دستگاه موتورولا اما نخستین دستگاه تلفن همراهی محسوب می‌شد که امکان حمل آن وجود داشت.

کوپر می‌گوید مردم نیویورک در آن روز با تعجب به دستگاه تلفن عجیبی که سیم و کابل نداشت نگاه می‌کردند و به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودند.

با وجود این ، تا زمانی که این فناوری در عمل وارد بازار شود حدود ۱۰ سال طول کشید. در سپتامبر سال ۱۹۸۳، نخستین سیستم و زیرساخت مربوط به گوشی‌‌های تلفن همراه در شیکاگو آماده شد و پس از آن، واشنگتن‌دی‌سی دومین شهری بود که برای استفاده از تلفن همراه مناسب بود. از این پس بود که خرید تلفن همراه ممکن شد. اما نخستین تلفن‌های همراه تنها امکان استفاده محدود در شبکه یک شهر را داشتند.

به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید

نخستین گوشی تلفن‌ همراه در بازار

شاید باورش سخت باشد اما نخستین گوشی تلفن همراه یعنی DynaTAC 8000X که از نظر ظاهری شبیه به همان طرح اولیه گوشی تلفن همراه ۱۰ سال پیش کوپر بود، ۴۰۰۰ دلار قیمت داشت. در تبلیغات تجاری آن روزها بر این نکته تاکید می‌شد که به زودی بازرگانان از گوشی تلفن همراه استفاده خواهند کرد و در آینده‌ای نزدیک، استفاده از موبایل به همان اندازه عادی می‌شود که ساعت دیجیتالی یا ماشین حساب جیبی یا رایانه عادی شده است.

امروزه گوشی‌های تلفن همراه، همزمان نقش رایانه و ماشین‌حساب و ساعت و خیلی چیزهای دیگر را بازی می‌کنند. تلفن‌های همراه به ندرت فقط برای تماس تلفنی مورد استفاده قرار می‌گیرند. امروزه مردم در سراسر دنیا با کمک گوشی‌های تلفن همراه، اینترنت‌گردی می‌کنند، از اپلیکیشن‌ها استفاده می‌کنند، پیامک می‌فرستند و برای یکدیگر عکس و فیلم ارسال می‌کنند.

کوپر ۹۴ ساله می‌گوید داستان تلفن‌ همراه به همین‌جا ختم نمی‌شود. به باور او، بزرگترین دستاورد شبکه تلفن همراه، افزایش کارایی انسان است: «اگر همه تلفن همراه داشته باشند، فقر از میان خواهد رفت و دیگر بهانه‌ای برای گرسنه‌ماندن هیچکسی در جهان وجود نخواهد داشت.»

پیروزی یک پناهنده سوری در انتخابات شهرداری اوستلسهایم آلمان

ریان الشبل، پناهجوی ۲۱ساله‌ای که از سوریه به آلمان پناه آورده بود پس از هشت سال پناهندگی در این کشور، در سن ۲۹ سالگی شهردار منطقه‌ای کوچک در این کشور شد.انتخاب ریان الشبل به عنوان شهردار جدید منطقه “اوستلسهایم” در آلمان، توجه‌ها را به خود جلب کرده است.

اوستلسهایم منطقه‌ای کوچک واقع در ایالت بادن‌وورتمبرگ جمهوری فدرال آلمان در نزدیکی شهر کارلسروهه است. بر اساس آمار فعلی، دوهزار و ۵۰۷ شهروند ساکن این منطقه هستند.

الشبل در سال ۲۰۱۵ میلادی در پی وقوع جنگ در سوریه از کشورش فرار کرد و پس از پناهجویی در آلمان توانست در این کشور پناهندگی بگیرد.

بیشتر بخوانید: یک زن ایرانی‌ – آلمانی شهردار فرانکفورت شد

او به سرعت به زبان آلمانی مسلط شد و در عرصه سیاسی نیز با اتکا به ارزش‌های اساسی دموکراتیک این کشور، فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد.

الشبل عضو حزب سبزهای آلمان شد و کار سیاسی خود در این کشور را گسترش داد. او در ادامه به عضویت شهرداری شهر “آلتنگستت” در ایالت بادن‌وورتمبرگ درآمد و از این طریق زمینه را برای رشد خود در عرصه سیاسی مهیا کرد.

حال این شهروند آلمانی سوری‌تبار کامیابی بزرگی را از آن خود کرده است.

ریان الشبل روز یکشنبه ۲ آوریل (۱۳ فروردین) در انتخابات شهرداری منطقه “اوستلسهایم” با کسب اکثریت آرا برنده شد. او ۵۵.۴۱ در صد آرای شهروندانی که در انتخابات شرکت کردند را از آن خود کرد.

شایان ذکر است که الشبل اگرچه که عضو حزب سبزهاست ولی در این انتخابات به عنوان “نامزد مستقل” شرکت کرد.

دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید

شهردار جدید “اوستلسهایم” در این انتخابات دو رقیب آلمانی خود را نیز پشت سر گذاشت. او تجربیات خود در طول مبارزات انتخاباتی را “روی‌هم‌رفته مثبت” توصیف کرد.